عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴ - ایضا له
در میکده صلاح و ورع در شماره نیست
آنجا جز آنکه باده بنوشند چاره نیست
حال مآل دردکشان گرچه شد نهان
احوال اهل صومعه هم آشکاره نیست
شد این کنار بحر سرشکم کنار من
وین طرفه تر که آن طرفش را کناره نیست
گر پاره ساخت تیغ جفای فلک دلم
کو دل که از جفای فلک پاره پاره نیست؟!
خواهی چو قلب لشکر عشاق را شکست
هویی بس است حاجت طبل و نقاره نیست
بر خود مخند عقل خرف از برای آنک
در شهر عشق پیر خرد هیچکاره نیست
فانی به یک نظر به تو چشم از حیات دوخت
حاجت به چشم دوختن اندر نظاره نیست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵ - ایضا له
در دهر هر که دامن پیر مغان گرفت
بهر نجات دامن او می توان گرفت
نبود دگر ز خفت دور فلک غمش
آن کاو به کوی میکده رطل گران گرفت
دل داشتم نگه ز وی اما به عشوه ای
دانم گرفت لیک ندانم چسان گرفت
آنک او متاع هر دو جهان داد وصل یافت
گفتن توان که در ثمین رایگان گرفت
در خانقاه غیر ریا چون ندید دل
شد سوی دیر و مذهب رندان ازان گرفت
خون دلم که روی زمین را گرفته بود
نبود شفق که دامنه آسمان گرفت
فانی به وصل دوست ازان روز راه برد
کو ترک هوش و عقل و دل و خانمان گرفت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶ - ایضا له
رفتی اگر چه از بر من کی گذارمت
تا بازت آورد به خدا می سپارمت
کارم چو از ازل به تو افتاده تا ابد
گر صد رهم گذاری و من کی گذارمت
دامان تست و دست من ار افکنی سرم
ممکن مدان که دست ز دامن بدارمت
گویی که ترک جان کن و از دل برونم آر
در جانت جا دهم اگر از دل برارمت
چون غیر نامرادیم از عمر امید نیست
ساقی بیار باده که امیدوارمت
باید شبی که صبح قیامت صباح اوست
غمهای خویش تا به سحرگه شمارمت
گویی که فانیا به دلم آر روز هجر
کی زو برون شدی که درون باز آرمت؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷ - ایضا له
از تاب می دگر به سرم شعله در گرفت
می باز سوز آتش ما را ز سر گرفت
اندر سفال میکده بود این مگر که دوش
در کنج دیر مغبچه ام جام زر گرفت
یک جام تا به حشر بسم بود طرفه بین
کز روی ناز و عربده جام دگر گرفت
هر کو چنین دو جان فنا زد ز بیخودی
نارد بروز حشر سر از خاک برگرفت
ای من غلام همت رندی که بهر می
نقد و خراج ملک جهان مختصر گرفت
ای شیخ اگر تو عیب کنی بت پرستیم
پیر مغان به مذهب کفر این هنر گرفت
ای رند جرعه نوش که میپرسی از ریا
فانی طریق زاهد و خودبین مگر گرفت!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹ - تتبع مولانا شاهی
پیش جام پر می رخشنده مه را تاب نیست
ساغر خورشید را گر تاب هست این آب نیست
می ستایی واعظا کوثر ز دست حور و عین
خود ز دست ساقی گلرخ شراب ناب نیست
هست قلاب محبت از دل یاران کشش
حاجت پولاد و آهن سر این قلاب نیست
درگه پیر مغانست آنکه رندان سر نهد
گر سجود آنست زین به بهر او محراب نیست
می مده بیهوش دار و ده مرا ساقی که باز
چند شب شد کز غم هجران به چشمم خواب نیست
ای مغنی چون خراش سینه ام خواهی به لحن
کش بروی تار ناخن حاجت مضراب نیست
تا نشستی فانیا از عشق بر خاک سیه
شاه وقتی بر بساطت حاجت سنجاب نیست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰ - تتبع خواجه
آن کاکل مشکین که به رخ گشت حجابت
آهست مرا کار پی رفع نقابت
گنجی است ترا حسن کزو دهر شد آباد
لیکن دل دیوانه من گشت خرابت
ساقی می روشن که دل غمزده تیرست
از گردش دوران ز سر زلف بتابت
گر ماه نه ای چون شده از دور گذارت؟
گر عمر نه ای در شدن از چیست شتابت!
گویی ز لبم کام تو چبودکه دهی جام
هم گوی خود ای جان که درین چیست جوابت؟
افسانه خود چون به تو گویم پس عمری
چون بخت من آن لحظه رود چشم بخوابت
فانی ز غم مغبچگان چند وه و آه
شد در نظر پیر مغان وقت انابت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲ - ایضا له
دم نقد است مرا کوی مغان باغ بهشت
می کوثر به کف مغبچه حور سرشت
لوح رخسار تو آمد سبقم روز ازل
کلک قدرت چو سواد خط سبز تو نوشت
باده ده زانکه ز هر خانه سوی حق راهست
اگر از گوشه مسجد و گر از کنج کنشت
گر فلک خاک مرا خشت کند نیز خوشست
شاید از دور کند جا به سر خم آن خشت
کار چون کشته درودن بود آن شد دهقان
که درین مزرعه جز دانه انصاف نکشت
زال گردون چه کند جلوه گری ز اطلس چرخ
خوب از حله و افسون نشود زاهد زشت
فانیا از دم رندان شودت دل روشن
که زغال از اثر آتش تیزست انگشت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳ - تتبع مخدومی
در شوق لعل تو که دلم خون ناب ریخت
شور آبه ایست آنکه بر آتش کباب ریخت
نقش سواد زلف تو بر صفحه دلم
شد چون سیاهی ئیکه به روی کتاب ریخت
رستست در بهار رخت لاله ها مگر
از اشک خونفشان منش ابر آب ریخت
در دیر روشنی و صفا بین که مغبچه
یاقوت ناب در قدح آفتاب ریخت
شادم به معنی دگرش اینکه محتسب
گویند سوی میکده رفت و شراب ریخت
گو در حساب عمر نویس آنکه سیم و زر
بهر نشات مطرب و می بیحساب ریخت
در میکده به کهنه سفالی گدا نیم
هر کس که باده ریخت ز بهر ثواب ریخت
گلبوی گشت باده مگر از خوی عذار
ساقی درون باده گلگون گلاب ریخت
فانی به پیری اشک به رخ ریختن خوشست
می در قدح خوش آنکه به عهد شباب ریخت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶ - ایضا له
زهی از تاب می گل گل شگفته باغ رخسارت
ز هر گلخار خاری در دل عشاق بیمارت
بدان رخسار و قامت گر نمایی جلوه در گلشن
قیامت افتد از قامت ز رعنایی رفتارت
به دام زلف هر سو دانه خالت عجب نبود
اگر مرغان باغ قدس را سازی گرفتارت
بدان سان حسن و استغنای خوبی گر نگه داری
حق یاری امیدم آنکه باشد حق نگهدارت
مرا شد عشق و قسمت شد ترا زهد و ریا ای شیخ
به کار من مرا بگذار و رو تو هم پی کارت!
برون از دورت ای گردون محقر کلبه ای خواهم
که می بارد غبار درد و غم از طاق زر کارت
درم بگشای پیر دیر که اینک آمدم سرخوش
به عذر توبه و تقوی بگردن بسته زنارت
گدای عشق را اندک تفقد گر کنی امروز
بود ای پادشاه حسن فردا اجر بسیارت
تو ای فانی که در سر هر چه بودت رهن میکردی
عجب نبود که سر مانی کنون چون نیست دستارت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷ - تتبع خواجه
زیر نه طاق فلک غیر کجی کار کجاست؟
راستی در خم این گنبد دوار کجاست؟
دلم از خانقه و زهد و ریایی بگرفت
راه میخانه کجا ساقی عیار کجاست؟
مسجد و شیخ مرا جانب عجب افکندند
دیر کو مغبچه شوخ قدح خوار کجاست؟
سر توحید چو خواهی ببر از درد دلت
جز خرابات مغان محرم اسرار کجاست؟
کجی و کوتهی دیر ملولم دارند
راست خواهم الف قامت دلدار کجاست؟
باده عشق چو خوردی خبر از خود مطلب
کندرین میکده از خویش خبردار کجاست؟
در سر کوی وفا خاک شد اینک سر من
تا برو رخش جفا جلوه دهد یار کجاست؟
فانی آن رو نتوان بی مژه و زلفش یافت
گل بیخار کجا مخزن بی مار کجاست؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹ - تتبع خواجه
بیا که عرصه میخانه عشرت آبادست
ز ساحتش خس اندوه رفته بر بادست
کتابه در عالیش این رقم کین در
بآنکه از دو جهان رو نتافت نکشادست
ز تاق مرتفعش این صدا رسید به گوش
«بیا که قصر امل سخت سست بنیادست »
به سوی مغبچه رندانش را خطاب که خیز
«بیار باده که بنیاد عمر بر بادست »
سرور نغمه گرش اینکه داد عیش دهید
به نقل و باده که کار زمانه بیدادست
سبو ز غلغل می کرده این ندا که بنوش
قدح که دیر کهن را بسی چو تو یادست
به جلوه ز آئینه جام چهره مقصود
که هست کشته باو چشم هر که افتادست
بدار ساقی ازان جام می که شد عمری
کز اشتیاق ویم کار آه و فریادست
که مست گشته کنم ترک خویش چون فانی
هرانکه مست خراب این چنین شد آبادست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰ - ایضا له
منم که کنج خرابات خانقاه منست
می صبوح زدن ورد صبحگاه منست
نبسته تیره گی کفر کله بر سر دیر
ز عشق مغچه بر چرخ دود آه منست
ز عشق ماه وشان داغهای تازه به بین
سراسر از اثر اختر سیاه منست
بجرم زندگی از هجر آن گل رعنا
حصار امن و امان من و پناه منست
برون ز میکده نایم که از حوادث چرخ
سرشک سرخ و رخ زرد عذرخواه منست
به دیر پیش بتی سجده آرزو دارم
خیال زهد ندارم خدا گواه منست
روم به میکده گاه خمار چون فانی
که باده دافع این حالت تباه منست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱ - ایضا له
ما را به جز گدایی میخانه کار چیست؟
کاری که قسمت ازلست اختیار چیست؟
چون بیوفاست غمکده دهر می بیار
بودن درین سرای دمی هوشیار چیست؟
آغاز کار دهر که دانست کان چه بود
تا کس کند قیاس که انجام کار چیست؟
در روزگار چون نرسد غیر تفرقه
بودن اسیر تفرقه روزگار چیست؟
نشکفت چون ز گلشن دوران گل مراد
بر گوی بلبل این همه افغان زار چیست؟
گفتی که باده از کف یارست مغتنم
اول بگو که باده چه چیزست و یار چیست؟
فانی منال از غم و بین کار اهل فقر
غیر از رضا به خواسته کردگار چیست؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲ - تتبع شیخ
ملک آفاق به جز دیر مغان این همه نیست
مایه عیش به جز رطل گران این همه نیست
واعظا این همه از باغ جنان قصه مگوی
که من و کوی کسی باغ جنان این همه نیست
دوش گفتست ز بس نعره و آشوبم باز
هست او ورنه علالای سگان این همه نیست
جاه و اقبال جهان جمله حباب است و نمود
بود این سلسله شعبده سان این همه نیست
این همه حسن و لطافت که پریزاد مراست
گر سوی جنس بشر بنگری آن این همه نیست
از زمان هر نفسم صد غم بیداد رسید
ور نه جور و ستم اهل زمان این همه نیست
خاک کویش مگر از چشم ملائک شده نقش
ورنه از چهره عشاق نشان این همه نیست
فانیا جان ده و از محنت هجران واره
حاجت ناله و آشوب و فغان این همه نیست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴ - ایضا له
مانده در کوی مغان تا ابدم عاشق و مست
که شدم شیفته مغبچگان روز الست
سر نهم پیش قدح همچو صراحی هر دم
در خرابات مغان تا شده ام باده پرست
رفتم از دست ز تشویر خمار ای ساقی
لطف باشد به یکی جرعه گرم گیری دست
آن میان هست در آغوش و کسی گوید نیست
وان دهن نیست به گفتار و تو پنداری هست
دلم ای مغبچه مشکن که درین دیر کهن
هست بد مست هر آن شوخ که او جام شکست
قامتم خم شده از خدمت رندان در دیر
پیر از بس سبوی باده بدوشم که نشست
زاهدا چند ریاضت کشی اینک فانی
خورد یک جام فنا وز خودی خود وادست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵ - ایضا له
در میکده آنرا که به کف جام شراب است
عیبش مکن ار شام و سحر مست و خراب است
برداشتن از می نتواند سر خود را
از باده هوا در سر آن کو چو حباب است
سر رشته کارش کشد آخر به خرابی
هر مست که افتاد درین دیر خراب است
میکشی می کوثر ز کف حور بهشتی
در دوزخ مخموریت ای دل که عذاب است
در دیر فنا جام یقین جوی که مطلوب
از پرده پندار تو بر بسته نقاب است
ای مغبچه چون روی تذروست عذارت
زانروی که چون خون تذروت می ناب است
این دور به یک چشم زدن گشته دگرگون
ای عمر به رفتن ز بر ما چه شتاب است؟
در میکده گر غرق میم توبه شکسته
ای شخ ز ما در گذران عالم آب است
فانی چه شوی شیفته دهر که کونین
در دشت فنا جمله نمودار سراب است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶ - تتبع خواجه
ز بحر چرخ بکشتی عمر صد خلل است
دواش بحر شراب و سفینه غزل است
می رقیق چو نقد حیات بی مثل است
بت شفیق چو عمر عزیز بی بدل است
به وصل او ندهم راه احتمال ای عشق
اگر چه پیش خرد این فسانه محتمل است
حدیث رند خرابات نیست جز تسلیم
که اهل خانقه است آنکه سربسر جدل است
رو ای فقیه که باشد فنا نتیجه عشق
ولیک عشق به دل نشاء می ازل است
امید قطع کن ای مرغ دل ز گلشن دهر
که دام طایر قدسی ز دشته امل است
ز قطع راه فنا وصل یافتی فانی
بلی مراد درین راه در خور عمل است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷ - تتبع خواجه
هرگز گدای میکده از شاه غم نداشت
کز التفات پیر مغان هیچ کم نداشت
تنها نه من به خاک مذلت فتاده ام
هرگز فلک بر اهل خرد جز ستم نداشت
دارم سفال کهنه میخانه پر شراب
کین آئینه سکندر و این جام جم نداشت
در هجر گو بمیر هر آنکس که در وصال
جور و جفای دلبر خود مغتنم نداشت
جز قامتت که سوی اسیران خرام کرد
در باغ دهر سرو سهی این قدم نداشت
آن طفل شوخ مرغ دل خلق صید کرد
با آنکه دام طره پر پیچ و خم نداشت
فانی به فکر آن دهن ار مرد نیست عیب
کی بود کو عزیمت ملک عدم نداشت؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸ - تتبع خواجه
یا رب آن مغبچه شوخ ز میخانه کیست؟
مست در میکده از ساغر و پیمانه کیست؟
سوی مسجد شده و غیرت آن می کشدم
پیش من گرچه یقین است که در خانه کیست
گنج حسن است و سوی اهل محبت گذرش
وه که تا میل دلش جانب ویرانه کیست؟
خلق دانست که آن رشک پری یار منست
دل سودا زده ناگفته که دیوانه کیست
شهرت رندیم ار نیست یقینت بنگر
که بهر انجمن میکده افسانه کیست؟
گوییم چشم سیاه تو کرا قاتل شد
شوخ خونریز به بین نرگس مستانه کیست!
قصد مرغ دل فانی اگر آن چشم نکرد
طره و خال تو بس دام که و دانه کیست؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹ - در طور خواجه
بود آب زده ساحت میدان خرابات
بزم طرب آماده در ایوان خرابات
بنشسته در و پیر خرابات قدح نوش
در خدمت او صف زده رندان خرابات
جا کرده برش مغبچه شوخ به مستی
در کشور حسن آمده سلطان خرابات
هر لحظه پی بردن دل طرفه مغنی
با لحن مغانه زده دستان خرابات
از سر خرابات به رندان شده ظاهر
در هر قدحی نکته پنهان خرابات
می ده که به صد خلعت شاهی نفروشد
یک جرعه می سایل عریان خرابات
هر وصف که از کوثر و از روضه شنیدی
اندر حق می آمد و در شأن خرابات
فانی به خرابات فنا در شد و وارست
از ننگ خودی گشت چو مهمان خرابات