عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۳
خسروا عید بر تو میمون باد
سال و ماهت همه همایون باد
سحر و شام و ساعتت سعد است
روز و سال و مه تو میمون باد
باغ عمرت همیشه سرسبز است
روی بختت همیشه گلگون باد
رام حکم و مطیع فرمانت
چرخ والا و عالم دون باد
دست تو ابر بخشش است و ازو
کمترین قطره بحر جیحون باد
از سر خنجر جهانگیرت
طاس زنگار چرخ پرخون باد
از جهانی که جام حشمت تست
کهترین خانه رُبع مسکون باد
نی غلط گفتم از سر کویت
کمترین ذرّه هفت گردون باد
در زوایای طشت خانه تو
چرخ و خورشید طشت و صابون باد
طول میدان عید و نوروزت
شرق تا غرب صحن و هامون باد
فضله ای کز بزم تو برون ریزند
لعل مفتوح و درّ مکنون باد
تا به حشر از زمانه بهره تو
ملک جمشید و گنج قارون باد
پرچمت زلف لیلی است و بر او
دهر آشفته حال و مجنون باد
سرمنجوق طوقت از رفعت
از درون سپهر بیرون باد
جان عالم تویی که بر جانت
آفرین خدای بی چون باد
دل خصمت چو حلقه میم است
قد او همچو قامت نون باد
جان خصمت گریزگاه غم است
از حوادث بر او شبیخون باد
همه چیز از حسابت افزون است
از همه چیز عمرت افزون باد
کار تو خود خدای می سازد
من چه گویم که کار تو چون باد
هر ملک کت دعا نمی گوید
همچو شیطان همیشه ملعون باد
شعر من بنده در مدایح تو
همچو طبع تو پاک و موزون باد
با وفاق تو زهر چون شهد است
به اتفّاق تو شهد افیون باد
سالت اکنون نکوتر است از پار
زان آینده بِهْ ز اکنون باد
هر دعایی که کرد بنده جلال
به اجابت قرین و مقرون باد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۲۳
ای حریم آستانت مسکن آوارگان
مرهم دلخستگانی چاره بیچارگان
مای بیچاره که با غم همنشین و همدمیم
همدمی کو تا کند غمخواری غمخوارگان
گر برآید آفتاب عالم افروزم به بام
خیره ماند بر جمالش دیده نظّارگان
منصب وصلت کجا درخورد هر سرگشته ای ست
ذرّه کی یابد وصال خسرو سیّارگان
مشک قیمت کی گرفتی درجهان گر نیستی
چین گیسوی ترا باد صبا بازارگان
ما گریبان می دریم از درد و کس را نیست خود
رحمتی بر حالت زار گریبان پارگان
در جهان جز آستانت نیست مأوای جلال
ای حریم آستانت مسکن آوارگان
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۱
ای کرده ز لطف و قهر تو صنع خدا
در عهد ازل بهشت و دوزخ پیدا
بزم تو بهشت است و مرا جرمی نیست
چون است که در بهشت ره نیست مرا
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۲۵
گویند که ماه روزه نزدیک رسید
مِن بعد به گرد باده نتوان گردید
در آخر شعبان بخورم چندان مَ ی
کاندر رمضان مست بخسبم تا عید
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۳۲
نپویم بیش ازین دیگر در این راه
ازین گفتارها استغفراللّه
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۳۵
بس فرق بود میان شعر من و تو
تو مدح کسان گویی و من حمد یکی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
اول به نام آنکه زد این بارگاه را
افروخت شمع مشعله مهر و ماه را
برپای کرد زنگی شب را ز تخت ظلم
بر جا نشاند روز مرصّع کلاه را
خفتان نقره کرد برون از تن جهان
پوشاند بر سپهر لباس سیاه را
رخسار و زلف و چشم و خط و خال آفرید
آنگاه داد راه تماشا نگاه را
صف بست دور چشم سیه چون دو پادشاه
از هر طرف ز لشگر مژگان سپاه را
بر سنگ داده گوهر و بر نیش داده نوش
خاصیّت تمام رسانده گیاه را
بر پیش بحر رحمت او جمله قطره‌ایم
قصاب غم مدار چو کردی گناه را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای ذات پاکت از همه ماسوا، سوا
وز درگه تو یافته هر بینوا، نوا
انعام توست بر همه خاص و عام، عام
تشریف توست بر قد هر نارسا، رسا
گم‌گشتگان وادی جهل مرکبیم
راهی ز روی مرحمت ای رهنما، نما
ما را چو حاصلی نبود غیر معصیت
ای وای اگر دهی تو روز جزا، جزا
در دم چهار موجه دریای خون شود
در کشتی‌ای که نیست در آن ناخدا، خدا
پنهان ز خلق تکیه زدن بر سر سریر
بهتر ز طاعت به سر بوریا، ریا
قصاب خسته‌ دل به جناب تو کرده رو
او را ببخش زین در دارالشفا، شفا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
بوی عود و بید در مجمر مشخص می‌شود
حق و باطل در صف محشر مشخص می‌شود
من ز لعل یار گویم خضر ز آب زندگی
این تفاوت در لب کوثر مشخص می‌شود
دعوی یاران اطلس‌پوش و رند شال‌پوش
در حضور حضرت داور مشخص می‌شود
می‌توان روشن‌دلان را آزمودن در لباس
گرمی آتش ز خاکستر مشخص می‌شود
ناوک مژگانش از جانم کش و نظاره کن
خوبی فولاد از جوهر مشخص می‌شود
عاقبت یکرنگی ما با محبان دگر
در رکاب حیدر صفدر مشخص می‌شود
غم مخور قصاب فردا در صراط المستقیم
هرچه هست از مظهرِ مظهر مشخص می‌شود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
صبح وصال را اثر آمد هزار شکر
شام فراق را سحر آمد هزار شکر
دلبر رسید خرم و می خورد و بوسه داد
نخل مراد بارور آمد هزار شکر
چون آفتاب از ره روزن به روی ماه
ناخوانده‌ام به کلبه درآمد هزار شکر
می‌کردم از سپهر سراغ هلال عید
ابروی یار در نظر آمد هزار شکر
از چار موج دجله اضداد کشتی‌ام
بیرون ز ورطه خطر آمد هزار شکر
طفل سرشگ تا سر مژگان ز دل دوید
این نورسیده با جگر آمد هزار شکر
قصاب داغ زلف سیاهی به دل رسید
امشب عزیزم از سفر آمد هزار شکر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
ای خرم آن زمان که بود یار در کنار
گل در کنار باشد و اغیار در کنار
جامی به کنج خلوت و گردیده مست عشق
سر در میان فتاده و دستار در کنار
سجاده را فکنده و بگرفته دامنش
تسبیح را نهاده چو زنّار در کنار
با دوست راز درد شب هجر درمیان
جز وی کتاب و مخزن و اسرار در کنار
چندین هزار گوهر توحید بر زبان
سیل سرشگ و دیدهٔ خون‌بار در کنار
جزو سیاه‌ نامه اعمال در بغل
امّید جرم‌پوشی دادار در کنار
یا رب شود نصیب از این‌ها که گفته‌اند
قصاب را از آن همه یک‌بار در کنار
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
به نوعی گرم رفت از سینه بیرون تیر مژگانش
که گل چون شعله سر خواهد زد از خاک شهیدانش
مرا وحشی‌نگاهی کرده سرگردان صحرایی
که چون ریگ روان دل می‌توان رفت از بیابانش
سواد دیده را از خاک پایی کرده‌ام روشن
که باشد سرمه چشم کواکب گرد جولانش
شود هر سبزه چون خطی به کف دست موسایی
به گلشن اوفتد گر سایه سرو خرامانش
برد یک‌باره از رخساره شب رنگ ظلمت را
اگر خورشید گیرد پرتو از شمع شبستانش
شهیدان را به قالب می‌دهد جان چون دم عیسی
نسیم صبح اگر برخیزد از طرف گلستانش
چو ابر رحمتش بر چار ارکان سایه اندازد
کند سیراب کشت دهر را یک قطره بارانش
چراغ بزم نه افلاک و شمع هفت منظر شد
از آن روزی که ماه افکند خود را در گریبانش
ز عکس پرتو او شد چراغ نه فلک روشن
شب معراج چون گردید طالع ماه تابانش
شفیع روز محشر ماهروی والضحا یعنی
محمد آنکه ایزد بود در قرآن ثناخوانش
شب عید است قصاب این‌قدر استادگی تا کی
قدم نه پیش کامشب می‌توان گردید قربانش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
چندان‌که حمد و سجده بود در نماز فرض
باشد میان ما و تو ناز و نیاز، فرض
مشق حقیقت است تماشای صنع دوست
باشد به طالبان تو عشق مجاز، فرض
بی‌رنج، راحتی نتوان یافت زین سفر
در راه کوی تو است نشیب و فراز، فرض
شب‌ها چنان‌که سوختن آید به کار شمع
باشد به اهل بزم تو سوز و گداز، فرض
الفاظ شوخ، زینت روی معانی است
باشد عروس بکر سخن را جهاز، فرض
قصاب می‌رویم به طوف حریم دوست
بر ما شده است رفتن راه حجاز، فرض
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
دیده تا چند به دیوار تو یا شاه نجف
مردم از حسرت دیدار تو یا شاه نجف
زین گلستان گل عیشم رسد آن دم که فتد
نظرم بر گل رخسار تو یا شاه نجف
روضه خلد برین خوار بود در نظرش
هر که گل چید ز گلزار تو یا شاه نجف
نیست حرفی که ز سرّ دو جهان آگاه است
هرکه شد آگه از اسرار تو یا شاه نجف
نقد و جنس دو جهان را به فدای تو نمود
هرکه گردید خریدار تو یا شاه نجف
گفتی آیی به سرم چون رودم از تن جان
نیست انکار در اقرار تو یا شاه نجف
بیمی از تاب صف حشر ندارد قصاب
هست در سایه دیوار تو یا شاه نجف
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
با صبر ساختم به وفا می‌برم پناه
مردم ز درد او به دوا می‌برم پناه
شاید که خضر ره بنماید به من رهی
گم گشته‌ام به راهنما می‌برم پناه
شد چار موجه کشتیم از دست سعی تو
ای ناخدا برو به خدا می‌برم پناه
عاقل نیم که صبر به فریاد من رسد
دیوانه‌ام به دار شفا می‌برم پناه
غیر از رضا به تیر قضا هیچ چاره نیست
گشتم رضا به تیر قضا می‌برم پناه
یابم مگر شگفتی‌ای از دم مسیح
چون غنچه درهمم به صبا می‌برم پناه
دارم چو کاه پشت به دیوار کوی دوست
از ضعف تن به کاهربا می‌برم پناه
قصاب از جفای سپهر آمدم به تنگ
بر درگه امام رضا می‌برم پناه
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الانبیاء محمد المصطفی صلی الله علیه و آله و سلم
شمارهٔ ۱ - فی ولادة سید المرسلین صلی الله علیه و آله و سلم
عنقاء طبعم یاد کرد، از قلۀ قاف قِدم
روح القدس امداد کرد، در هر نفس در هر قدم
کردم بآسانی صعود، از عالم غیب و شهود
تا قاب قوسین وجود، تا حد اقلیم عدم
گشتم چه از خود بی خبر، نخل امیدم داد بر
زد آفتاب عقل سر، حتی انجلت عنی الظلم
دیدم بعین حق عیان، در مجمع روحانیان
ما لیس بحکیه البیان، ما لیس یحویه القلم
از نغمۀ خیل ملک، خندان و رقصان نه فلک
ذرات عالم یک بیک، در سلک عشرت منتظم
شادان ز ماهی تا بماه، از مژدۀ میلاد شاه
شاهنشۀ انجم سپاه، فرماندۀ لوح و قلم
فیض نخستین عقل کل، ختم نبیین و رسل
ارباب انواع و مثل، اند درش کمتر خدم
رفرف سوار راه عشق، زیبا نگار شاه عشق
شاه فلک خر گاه عشق، سلطان اقلیم همم
عقل العقول الواسعه، شمس الشموس الطالعه
بدر البدور اللامعه، کشاف أستار الغمم
دیباچۀ ایجاد او، سر حلقۀ ارشاد او
میزان عدل و داد او، حرف نخست اول رقم
بزم حقیقت طور او، شمع طریقت نور او
یک آیه از دستور او، مجموعۀ کل حکم
تورات و انجیل و زبور، رمزی از آن دستور نور
نور کلامش در ظهور، بر فرق کیوان زد علم
خال و خطش ام الکتاب، لعل لبش فصل الخطاب
رفتار او معجز مآب، گفتار او محیی الرمم
لولاک، تشریف برش، تاج «لعمرک» بر سرش
از ذره کمتر در درش، فر فریدون جاه جم
گردون و مهر و ماه او، خاک ره خرگاه او
درگاه عالی جاه او، پشت فلک را کرده خم
سرشار شد دریای عشق، یا ابر گوهرزای عشق
چون درۀ بیضای عشق، تابید از کان کرم
از محفل غیب مصون، شد شاهد هستی برون
یا از رواق کاف و نون، قد أشرق المجلی الأتم
لاهوت حی لم یزل، از مطلع حسن ازل
بالحق و الصدق نزل، ناسوت شد باغ ارم
شد نقطۀ حسن نگار، پرگار وحدت را مدار
توحید را کرد استوار، زد نقش کثرت را بهم
عالم سرا پا نور شد، رشک فضای طور شد
ام القری معمور شد، از مقدم صدر الأمم
بشکست طاق کسروی، بنیاد ایمان شد قوی
دست قوای معنوی، شد فاتح ملک عجم
آئینۀ آئین او، جام حقایق بین او
جمع الجوامع دین او، شد خیر ادیان لاجرم
گنج معارف را گشود، سر حقیقت را نمود
افشاند هر دری که بود، عم البرایا بالنعم
در بارگاه قرب حق، بر ما سوی بودش سبق
بگذشت از هفتم طبق، وز عرش اعظم نیز هم
چون همتش بالا کشید، تا بزم او ادنی کشید
عقل از تصور پا کشید، فی مثله جف القلم
آدم صفی الله شد، تشریف آن درگاه شد
نخلیکه خاطرخواه شد، بهر ثمر شد محترم
طوفان عشقش دل گرفت، از نوح تا ساحل گرفت
در سایه اش منزل گرفت، تا شد ضجیع ابن عم
از آتش شوق خلیل، کلک و عطارد شد کلیل
گوئی بیاد این جمیل، کرده است بنیاد حرم
موسی کلیم طور او، دیدار او منظور او
عیسی یکی رنجور او، او روحبخش و روح دم
از ماه کنعائی مگو، کاینجا ندارد آبرو
شد در ره عشقش فرو، صد یوسف اندر چاه غم
سر خیل اهل الله او، سرّ دل آگاه او
عالم رعیت شاه او، بشنو ز من بی بیش و کم
شاها گدای این درم، وز جان و دل مدحتگرم
هرگز از ایندر نذگرم، خواهی بگو: لا یا نعم
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الانبیاء محمد المصطفی صلی الله علیه و آله و سلم
شمارهٔ ۲ - فی مبعث سید المرسلین صلی الله علیه و آله و سلم
صبح سعادت دمید، یاد صبوحی بخیر
صومعه بر باد رفت، دور بیفتاد دیر
یار غیور است و نیست نام و نشانی ز غیر
دم مزنید از مسیح عذر بخواه از عزیر
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
وادی بطحای عشق بارقۀ طور شد
سینۀ سینای عشق باز پر از نور شد
یا سر سودای عشق باز پر از شور شد
یا که ز صهبای عشق عاقله مخمور شد
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
کشور توحید را شاه فلک فرّ رسید
عرصۀ تجرید را چشمۀ خاور رسید
روضۀ تغرید را لالۀ احمر رسید
گلشن امید را نخل شکر بر رسید
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
شاهد زیبای عشق شمع دل افروز شد
طور تجلای عشق عشق باز جهانسوز شد
لعل گهرزای عشق معرفت آموز شد
در دل دانای عشق هرچه شد امروز شد
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
روز عنایت رسید ز مبدء فیض وجود
یا بنهایت رسید قوس نزول و صعود
یا که بغایت رسید حد کمال وجود
سر ولایت رسید بمنتهای شهود
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فرّ
قبلۀ اهل یقین حل بوادی منی
کعبۀ اسلام و دین یافته اقصی المنی
کیست جز آن نازنین نغمه سرای «أنا»
نیست جز آنمه جبین رواق بزم دنی
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
سکۀ شاهنشهی بنام خاتم زدند
رایت فرماندهی بعرش اعظم زدند
کوس رسول اللهی در همه عالم زدند
بگوش هر آگهی ساز دمادم زدند
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
معنی ام الکتاب صورت زیبا گرفت
نسخۀ فصل الخطاب منطق گویا گرفت
منطق معجز مآب عرصۀ دنیا گرفت
جمال عزت، نقاب ز روی والا گرفت
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
از حرم لامکان عقل نخستین رسید
از افقی کن فکان طلعت یاسین رسید
ز بهر لب تشنگان خضر ببالین رسید
بگمرهان جهان جام جهان بین رسید
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
شاهد غیب مصون پرده بر انداخته
رابطۀ کاف و نون، کار جهان ساخته
عقل بدشت جنون ز هیبتش تاخته
زهره همی تاکنون به نغمه پرداخته
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
ز اوج اختر گذشت موج محیط کرم
رسد ره برتر گذشت نخل علوم و حکم
پایۀ منبر گذشت از سر لوح و قلم
از سر و افسر گذشت خسرو ملک عجم
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
تاج سر عقل کل باج ز کیوان گرفت
ز انبیا و رسل بیعت و پیمان گرفت
ز هیبت او مثُل راه بیابان گرفت
بر سر هر شاخ گل، زمزمه دستان گرفت
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
رایت حق شد بلند؛ سر حقیقت پدید
بطالعی ارجمند طالع اسعد دمید
دوای هر دردمند امید هر ناامید
بگوش هر مستمند صلای رحمت رسید
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
چنان بسیط زمین دائرۀ ساز شد
که از مقام مکین روح به پرواز شد
بر آن دل نازنین بنغمه دمساز شد
مفتقر دل غمین غنچه صفت باز شد
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الانبیاء محمد المصطفی صلی الله علیه و آله و سلم
شمارهٔ ۳ - فی مدیحة سید الکائنات و اشرف الموجودات سید المرسلین و خاتم النبیین صلی الله علیه و آله و سلم
ای خاک ره تو خطۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
آشفتۀ موسی تست، انجم
سر گشتۀ کوی تست افلاک
ای بر سرت افسر «لعمرک»
وی زیب برت قبای لولاک
تاج سرت افسر لعمرک
تشریف برت قبای لولاک
زیب سرت افسر لعمرک
دیبای برت قبای لولاک
ای رهبر و رهنمای گمراه
وی هادی وادی خطرناک
عالم ز معارف تو واله
تو نغمه سرای «ماعرفناک»
یا أعظم صوره تجلی
فیها الله، ما أدقّ معناک!
دامان جلالت ای شهنشاه
هرگز نفتد بدست ادراک
این بنده و مدح چون تو شاهی؟
حاشاک از این مدیحه حاشاک
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای مظهر اسم اعظم حق
مجلای اثم و نور مطلق
ای نور تو صادر نخستین
وی مصدر هر چه هست مشتق
ای عقل عقول و روح ارواح
وی اصل اصول هر محقق
ای شمس شموس و نور انوار
وی اعظم نیرات و اشرق
ای فاتحۀ کتاب هستی
هستی ز تو یافته است رونق
در سیر تو ای نبی ختمی
ذو الغایه بغایه گشت ملحق
ای آیه ای از محامد تست
قرآن مقدس مصدق
وصف تو بشعر در نگنجد
دریا نرود میان زورق
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای اصل قدیم و عقل اقدم
وی حادث با قدیم توأم
در رتبه توئی حجاب اقرب
بودی تو نبی و در گل آدم
طغرای صحیفۀ وجودی
هر چند توئی کتاب محکم
با عزم تو چیست ای خداوند
قدر قدر و قضای مبرم؟
ملک و ملکوت در کف تست
چون خاتمی ای نبی خاتم
از لطف تو شمه ایست فردوس
وز قهر تو شعله ای جهنم
قد ملک است در برت راست
پشت فلکست در درت خم
قهم خرد و زبان گویا
در وصف تو عاجزند و ابکم
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای صاحب وحی و قلب آگاه
دارای مقام «لی مع الله»
ای محرم بارگاه لاهوت
وی در ملکوت حق شهنشاه
ای بر شده از حضیض ناسوت
بر رفرف عز و شوکت و جاه
وانگه ز سرادقات عزت
بگذشتی و ماند امین درگاه
ای پایۀ قدر چاکرانت
بالاتر از این بلند خرگاه
از شرم تو زرد چهرۀ مهر
وز بیم تو دل دو نیم شد ماه
این بوی بهشت عنبر ینست
یا ذکر جمیل تو در افواه؟
از نیل تو پای وهم لنگست
وز ذیل تو دست فهم کوتاه
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ملک و ملکوت از تو پر نور
ای در تو عین تجلی طور
با روی تو چیست بدر انور؟
با موی تو چیست لیل دیجور؟
روی تو ظهور غیب مکنون
موی تو حجاب سر مستور
در خطۀ ملک استقامت
قد تو باعتدال مشهور
ای از تو بپا نظام عالم
وی بی تو جهان هباء منثور
اول رقم تو لوح محفوظ
رشح قلمت کتاب مسطور
خرگاه تو فوق سقف مرفوع
درگاه تو رشک بیت معمور
مداحی من ترا چنانست
جز چشمۀ خورثنا کند کور
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای گوهر یقدس و فیض اقدس
وی صبح ازل إذا تنفس
ذات تو ز هر بدی منزه
ز الایش نیستی مقدس
خاک در تست عرصۀ خاک
فرمان بر تست چرخ اطلس
دست من و دامن تو؟ هیهات
عنقا نشود شکار کرکس
طبع من و وصف صورت تو؟
معنای دقیق و طفل نورس
مدح تو چنانکه لایق تست
در عهدۀ خالق تو و بس
در نعت تو هر بلیغ ابکم
در وصف تو هر فصیح اخرس
نعت من و شأن تو؟ تعالی
وصف من و قدر تو؟ تقدس
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای نقطۀ ملتقای قوسین
وی خارج از احاطۀ أین
ای واسطۀ وجوب و امکان
وی مبدء و منتهای کونین
ای رابطۀ قدیم و حادث
وی ذات تو جامع الکمالین
ای واحد بی نظیر و مانند
کز بهر تو نیست ثانی اثنین
جز تو که نهاده پای رفعت
بر عرش، فکان قاب قوسین؟
غیر از تو که فیض صحبت دوست
دریافت و لا حجاب فی البین؟
دیدی و شنیدی آنچه را «لا
اذنُ سمعت و لا رأت عین»
با قدر تو وصف من بود نقص
با شأن تو مدح من بود شین
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای بدر تمام و نیّر تام
با نور تو نیّرات اجرام
در جنب تو، مبدعات لا شیء
با بود تو، کائنات أعدام
ای نقش نخست و حرف اول
وی ام کتاب و ام اقلام
ای مرکز جملۀ دوائر
آغاز ز تست وز تو انجام
یکنفخۀ تست هر قدر فیض
وز یک نظر تو هرچه انعام
عالم همه یک تجلی تست
از صبح ازل گرفته تا شام
ای محرم خاص محفل قدس
وی بر همه خلق رحمت عام
مدح تو چنانکه در خور تست
از ما طمعی بود بسی خام
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای آینۀ تجلی ذات
مصباح وجود را تو مشکوٰة
ای ماه جمال نازنینت
نور الأرضین و السماوات
چون شمس حقیقت تو سر زد
اعیان وجود جمله ذرات
ذات تو حقیقه الحقائق
نفس تو هویه الهویات
ای نسخۀ عالیات احرف
وی دفتر محکمات آیات
ای پایۀ رتبۀ منیعت
برتر ز مدارج خیالات
وی قامت معنی رفعیت
بیرون ز ملا بس عبارات
در نعت تو ای عزیز کونین
این جمله بضاعتیست مزجاة
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
یا نیّر کل مظلم داج
یا هادی کل راشد ناج
دین تو چو شمع عالم افروز
آئین تو چون سراج وهاج
ایصدر سریر قاب قوسین
وی بدر منیر اوج معراج
ایگشته جواهر حقائق
در درج حقیقت تو إدراج
در حلقۀ بندگان کویت
عقلست کمین غلام محتاج
در منطقۀ بروج قدرت
بر جیست سماء ذات ابراج
بر فرق سپهر و فرقدانش
خاک در تست دره التاج
با قدر تو چیست هر دو گیتی؟
یک قطره کنار بحر مواج!
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای عقل نخست و حق ثانی
ذات تو حقیقة المثانی
مرآة وجود، چون توأش نیست
یک صورت و یکجهان معانی
ای در تو جمال حق نمودار
زیبندۀ تست «من رآنی»
ای طور تجلی الهی
صد همچو کلیم در تو فانی
گر کنه تو را کلیم جوید
طور است و جواب لن ترانی
ای منشأ عالم عناصر
وی مبدء فیض آسمانی
ای پادشاه سریر سرمد
وی خسرو ملک جاودانی
اوصاف تو در بیان نگنجد
ور هر سر مو شود زبانی
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
یا دافع جیشه الاباطیل
یا دامغ صوله الاضالیل
قرآن تو برده حکم تورات
فرقان تو کرده نسخ انجیل
بر خوان تو ریزه خوار میکال
طفلی است بمکتب تو جبریل
سیمای تو دادده داد تکبیر
بالای تو کرده کار تهلیل
ای صورت تو برون ز تشبیه
وی معنی تو برون ز تمثیل
ذات تو مثال ذات بیمثل
اوصاف تو فوق حد تکمیل
مشکوه مقام جمع و اجمال
مرآه مقام فرق و تفصیل
مدح تو و من؟ خیال باطل
وصف تو و من؟ نتیجه تعطیل
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای اصل اصیل و فرع ممدود
وی جامع علم و دوحۀ جود
ای عین عیان و قلب عرفان
وی گنج نهان و سر معبود
ای شمع جمال و نور مطلق
وی شاهد بزم غیب مشهود
این نشئه نه جای جلوۀ تست
میعاد، شهود و یوم موعود
فرش ره تسیت عرش اعظم
عرش تو بود مقام محمود
یا شافی صدر کل مصدور
من أعذب منهل و مورود
از چشمۀ فیض تست سیراب
در دار وجود هرچه موجود
مدح تو نه حد ممکناتست
بی حد نشود محاط محدود
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ایفیض مقدس از شوائب
وی نور مهذب از غیاهب
ارواح ز فیض تو در أشباح
ای مظهر واهب المواهب
آفاق به نور تو منور
ایشمس مشارق و مغارب
ایجاد تو منتهی المقاصد
إبداع تو غابه المطالب
چل الملک البدیع صنعه
ما ادوع فیک من عجائب!
یا من بفنائه الرواحل
حلت و انیخت الرکائب
خرگاه تو مطرح الامانی
درگاه تو معقل الرغائب
با شأن تو چیست اینمدایح؟
با قدر تو چیست این مناقب؟
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی امیرالمؤمنین علی علیه السلام
شمارهٔ ۱ - فی میلاد امیرالمؤمنین علیه السلام
گوهری را از صدف آورده طبعم در کنار
یا که از خاک نجف تابنده دری آبدار
برد تا حد عدم تا قاب قوسین وجود
رفرف طبع مرا، یک غمزه ز اندلدل سوار
شاهد بزم ولایت شاه اقلیم وجود
شمع ایوان هدایت نیر گیتی مدار
صورت زیبای او یا طلعت «الله نور»
معنی والای او یا سر «لم تمسه نار»
خط دلجویش طراز مصحف کون و مکان
خال هندویش مدار گردش لیل و نهار
پرتوی از نور رویش طور سینای کلیم
بندۀ درگاه کویش صد سلیمان اقتدار
مشرق صبح ازل خورشید عشق لم یزل
چرخ تا شام ابد در زیر حکمش برقرار
در برش پیر خرد چون کودکی دانش پژوه
بر درش عقل مجرد همچو پیری خاکسار
شاهباز اوج او ادنی بهنگام عروج
یکه تاز عرصۀ ایجاد گاه گیر و دار
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
باز جان می پرورد ساز پیام آشنا
یا که از طور غرب می آید آواز «أنا»
میدمد صبح ازل از کوی عشق لم یزل
یا فروزان شمع روی شاهد بزم «دنیٰ»
جلوۀ شمع طریقت چشمها را خیره کرد
یا سنا برق حقیقت میزند کوس فنا
کعبه را تاج شرف تا اوج «أرادنی» رسید
یافت چون از مولد میمون او اقصی المنیٰ
قبلۀ اهل یقین شد خطۀ بیت الحرام
روضۀ خلد برین شد ساحت خیف و منا
بیت معمور ار شود و بر ان ازینحسرت رواست
یا بیفتد گنبد دوار من أعلی البناء
از پی تعظیم خم شد گوئیا پشت فلک
فرش را عرش معلی گفت تبریک وهنا
با ولید البیت! غوغای نصاریٰ در مسیح
گرچه میزیبد ترا، لکن تعالی ربنا
مفقر گر می کند با یک زبان مدحتگری
می کند روح الامین با صد نوا مدح و ثنا
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
کعبه چو نگوی سبق از سینۀ سینا گرفت
پایه برتر از فراز گنبد مینا گرفت
خانه، بی سالار و صاحب بود تا میلاد شاه
سر بکیوان ز درچه رب البیت دروی جا گرفت
تا ز برج کعبه خورشید حقیقت جلوه کرد
چرخ چارم سوخت از حسرت دل از دنیا گرفت
کعبه شد تا با مقام لی مع اللهی قرین
از شرافت همسری تا بزم او ادنی گرفت
خاک بطحا زین عنایت آنچنان شد سر بلند
رونق عز و شرف از مسجد اقصی گرفت
کعبه شد تا مرکز طاوس گلزار ازل
تا ابد زاغ و زغن یکسر ره صحرا گرفت
خیر مقدم ای همایون طاله برج شرف
ملک هستی زیب و فر زانطعت غرا گرفت
نغمۀ دستان نباشد در خور اینداستان
شور جبریل امین در عالم بالا گرفت
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
گوهری شد از درون کعبه بیرون از صدف
کرد بیت الله را با آنشرف بیت الشرف
گوهری سنگین بها رخشان شد از بیت الحرم
کز ثریا تا ثری را کرد کمتر از خزف
کعبه شد از مقدم اوقاف عنقاء قدم
شاهبازان طریقت در کنارش صف بصف
سینۀ سینا مگر از هیبتش شد چاک چاک
یا شنید از رأفتش موسی ندای «لاتخف»
ز اشتیاقش یوسف صدیق در زندان غم
وز فراقش پیر کنعان نغمۀ ساز را أسف
خلعت خلت شد ارزانی بر اندام خلیل
کرد بنیاد حرم چون بهر آن نعم الخلف
کعبه را شد همسری با تربت خاک غری
مبدء اندر کعبه بود و منتهی اندر نجف
آسمان زد کوس شاهی در محیط کن فکان
زهره، ساز نغمۀ تبریک زد بی چنگ و دف
هر دو گیتی را بشادی کرد فردوس برین
نغمۀ روح الامین، با یک جهان شوق و شعف
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
آفتاب عالم لاهوت از برج قدم
کرد گیتی را چه صبح روشن از سر تا قدم
کعبه شد مشکوه مصباح جمال لم یزل
بیت، رب البیت را گردید مجلای اتم
کوکب دری دری بگشود از فیض وجود
کز فروغش نیست جز نام دروغی از عدم
کلک قدرت در درون کعبه نقشی را نگاشت
پایه اش را برد برتر از سر لوح و قلم
کعبه گوئی کنز محفی بود گوهرزای شد
زین شرافت تا ابد گردید در عالم علم
مکه شد ام القری از مقدم ام الکتاب
قبۀ عرش برین زد بوسه بر خاک حرم
شاه اقلیم «سلونی» تا قدم در کعبه زد
قبلۀ حاجات گشت و مستجار و ملتزم
از مروت داد عنوانی، صفا و مروه را
وز فتوت آبروئی یافت زمزم نیز هم
منطق تقریر می گوید: لقد کل اللسان
خامۀ تحریر می نالد: لقد جف الغلم
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
گلشن خلد برین شد عرصه بیت الحرام
تا خرامان گشت دروی تازه سر وی خوشخرام
نونهالی معتدل از بوستان «فاستقم»
شاخۀ طوبی بری از روضۀ دار السلام
قامتی در استقامت چون صراط مستقیم
سرو آزادی بقامت همچو میزانی تمام
قد و بالای دل آرایش بغایت دلستان
عالم از حسن نظامش در کمال انتظام
شمع بزم کبریائی گاه قد افراختن
نخلۀ طور تجلای الهی در کلام
نقطه بائیه بود و در تجلی شد الف
مصحف کونین را داد افتتاح و اختتام
تا قیامت وصف آنقامت نگنجد در بیان
لیک می دانم قیامت می کند از وی قیام
زان میان حاشا اگر آرم حدیثی در میان
سر خاص الخاس کی باشد روا در بزم عام؟
وصف آن بالا نباید کار هر بی پا و سر
من کجا و مدحت آن سرور والا مقام؟
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
تا درخشان شد درون کعبه زان وجه حسن
ثم وجه الله روشن شد، برون شد شک و ظن
چونگه بودش خلوت غیب الغیوبی جایگاه
دید بیت الله را نیکو مثالی در وطن
کعبه شد طور حقیقت سینۀ سینا شکافت
پور عمران کو که تا باز آیدش آواز «لن»؟
در محیط کعبه چندان موج زد دریای عشق
کز نهیبش گشت نه فلک فلک لشگرشکن
سر وحدت از جبینش آنچنان شد آشکار
کز در و دیوار بیت الله فراری شد و تن
نقش باطل چیست با آن صورت یزدان نما؟
با وجود اسم اعظم کی بماند اهرمن؟
تا علم زد بر فراز کعبه شاه ملک عشق
عالم توحید را یکباره روح آمد بتن
شهریار لافتیٰ تازد قدم در آن سرا
حسن ایام جوانی یافت این دهر (دیر) کهن
تیشه بر سر کوفت از ناقابلی فرهاد وار
مفتقر، هرچند می گوید بشیرینی سخن
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
کعبه تا نقطۀ بائیه را در بر گرفت
در جهان گوی سبق از چار دفتر بر گرفت
در محیط کعبه شد تا نقطۀ وحدت مدار
عالم ایجاد را آن نقطه سرتاسر گرفت
نامۀ هستی شد از طغرای نامش نامور
طلعتی زیبا از آن دیباچۀ دفتر گرفت
تا که زیر پای او را از دل و جان بوسه داد
آنچه را در وهم ناید کعبه بالاتر گرفت
از قدوم روح قدسی از شعف پرواز کرد
شاهباز سد ره را در زیر بال و پر گرفت
شد حرم دار الامان در رقص آمد آسمان
تا که شعری بوسه بر خاک ره مشعر گرفت
چشمۀ خاور فروغی دید از آن مه جبین
نارطور از شعلۀ نور جمالش در گرفت
عقل فعال از دبستان کمالش بهره یافت
چون خداوند سخن جا بر سر منبر گرفت
شهسواری آمد اندر عرصه میدان رزم
کز سرای عالم امکان سرو افسر گرفت
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
کعبۀ کوی حقیقت قبلۀ اهل وصول
مستجار علوی و سفلی و ارواح عقول
نسخۀ اسماء و سر لوح حروف عالیات
مصدر افعال، اول صادر و اصل الاصول
آنکه بودش قاب و قوسین اولین قوس صعود
کعبه اش گاه تنزل آخرین قوس نزول
در رواق عزتش اشراقیان را راه نیست
در حریم خلوتش عقلست ممنوع از دخول
ریزه خوار خوان او میکال با حفظ ادب
حامل فرمان او جبریل با شرط قبول
قطره ای از قلزم جودش محیطی بیکران
عکس از نور جمالش آفتابی بی افول
حاکم ارمن و سمایی شبهه اندر رتق و فتق
واجب ممکن نمایی اتحاد و بی حلول
خاتم دور ولایت فاتح اقلیم عشق
هرکه این معنی نمی داند ظلوم است و جهول
دست هر ادراک کوتاه است از دامان او
پس چگویم من؟ تعالی شانۀ عما نقول
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
شد سمند یکه تاز طبع را زانو دو تا
چون قدم زد در مدیح شهسوار لافتیٰ
خامۀ مشکین من چون می نگارد این رقم
خون خورد از رشک و حسرت نافۀ مشک ختا
گر بگیرم باج از تاج کیان نبود عجب
چون سرایم نغمه ای از تاجدار هل أتیٰ
ای سروش غیب پیغامی ز کوی یار من
جان بلب آمد ز حسرت همتی حتی متیٰ؟!
عمر بگذشت و ندیدم روی خوبی ای دریغ
زندگانی رفت بر بادا فنا واحسراتا
روز من از شب سیه تر کو جهان افروز من؟
صبحم از شام غریبان تیره تر و اغربتا
در حضیض جهل افتادم ز اوج معرفت
در میان شهر دانش در کنار روستا
عشق گفتا دست زن در دامن شیر خدا
تا رهائی از نهنگ طبع چون پور متی
آنکه در اقلیم وحدت فرد ربی مانند بود
وانکه اندر عرصۀ میدان نبودش هیچ تا
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لافتیٰ إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی امیرالمؤمنین علی علیه السلام
شمارهٔ ۲ - فی ولادة مولانا امیرالمؤمنین علیه السلام
بوی گل و سنبل است یا که هوای بهار؟
زمزمۀ بلبل است یا که نوای هزار؟
نفحۀ روح القدس می رسد از بزم انس
یا که نسیم صبا می وزد از کوی یار؟
صفحۀ روی زمین همچو بهشت برین
از چه چنین عنبرین؟ وز چه چنین مشکبار؟
لالۀ خودرو برست، ژاله برویش نشست
بوی خوشش کرد مست هر که بدی هوشیار
چرخ مرصع کمر چتر ملمع بسر
گوهر انجم کند بر سر مردم نثار
هم به بسیط زمین، پهن بساط نشاط
هم به محیط فلک، سور و سرور استوار
صبح ازل میدمد که افق لم یزل
شام ابد می رمد از دم شمس النهار
مظهر غیب مصون مظهر مافی البطون
از افق کاف و نون سر زده خورشیدوار
مالک ملک وجود، شمع شبستان جود
شاهد بزم شهود، پرده گرفت از عذار
از افق لا مکان عین عیان شد عیان
قطب زمین و زمان کون و مکان وامدار
روح نفوس و عقول اصل اصیل اصول
نفس نفیس رسول خسرو و الاتبار
دافع هر شک و ریب، پاک ز هر نقص و عیب
فالق اصباح غیب از پس شبهای تار
ناظم سر و علن بت فکن و بت شکن
غرۀ وجه الزمن درۀ رأس الفخار
شاخۀ طوبی مثال، در چمن اعتدال
ماه فروزان جمال، در فلک اقتدار
قبۀ خرگاه او قبلۀ اهل کمال
پایۀ درگاه او ملتزم و مستجار
طفل دبستان اوست حامل وحی اله
بلبل بستان اوست بیک خداوندگار
قاسم ارزاق کیست؟ ریزه خود خوان او
قابض ارواح کیست؟ بندۀ فرمانگذار
صاحب تیغ دو سر، طور تجلای حق
برد بیک جلوه از سینۀ سینا قرار
نیر انجم خدم تافت ز اوج حرم
شد ز حضیض عدم نور وجود آشکار
گوهر بحر قِدم از صدف آمد برون
فلک محیط کرم در حرم آمد کنار
کعبه پر از نور شد، جلوه گه طور شد
سر «انا الله» ز «نور» گشت عیان، نی ز «نار»
مکه شد از بوی او رشک ختا و ختن
وز چمن روی او گلشن دارالقرار