عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
جز عشق به عالم همه اوهام خیال است
با مرغ هوس سایه عنقا پر و بال است
تعلیم جنون گیر ز استاد محبت
هر حرف که خوانی ز غمش درس کمال است
اندر پی اقبال تو ادبار مهیاست
شام غم هجران تو از صبح وصال است
سرچشمه دل را مکن از گرد هوس گل
عکس رخ خود بینی اگر آب زلال است
ترسم که درد جامه نازش به نگاهی
کاندر بر او پیرهن از تار خیال است
دی مهلت امروز فکندی تو به فردا
آئینه مستقبل و ماضی تو حال است!
تشویش دگر نیست به غیر از سر موئی
گر چینئی ما را هوس رنگ سفال است
امید وفا کرده ام از رمز نگاهش
در مهره غم بس که دلم قرعه فال است
طغرل شده تا طوطی طبع تو شکرریز
در مدح زبان تو زبان همه لال است
با مرغ هوس سایه عنقا پر و بال است
تعلیم جنون گیر ز استاد محبت
هر حرف که خوانی ز غمش درس کمال است
اندر پی اقبال تو ادبار مهیاست
شام غم هجران تو از صبح وصال است
سرچشمه دل را مکن از گرد هوس گل
عکس رخ خود بینی اگر آب زلال است
ترسم که درد جامه نازش به نگاهی
کاندر بر او پیرهن از تار خیال است
دی مهلت امروز فکندی تو به فردا
آئینه مستقبل و ماضی تو حال است!
تشویش دگر نیست به غیر از سر موئی
گر چینئی ما را هوس رنگ سفال است
امید وفا کرده ام از رمز نگاهش
در مهره غم بس که دلم قرعه فال است
طغرل شده تا طوطی طبع تو شکرریز
در مدح زبان تو زبان همه لال است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
رفتن هوش از سرم تا ساربان محمل است
ناقه شوق مرا در خاک مجنون منزل است
آنقدر مستم که نشناسم جنون را از خرد
نشئه جام شراب من ز انگور دل است
قطره خونی که از زخم دل من می چکد
نیست خون او شبنمی از شرم تیغ قاتل است!
دارم از فکر بلند خویش مضمون بلند
صد فلاطون از کشاد معنی ام پا در گل است!
شکر الله فارس میدان اشعارم کنون
نکته سربسته من لایق هر محفل است
از رموز معنی من سرسری نتوان گذشت
غیر مضمون از کلامم هر چه فهمی باطل است
بسته ام مضمون که از انصاف گوید مستمع
این همه رمز آشنائی ها ز فکر طغرل است!
ناقه شوق مرا در خاک مجنون منزل است
آنقدر مستم که نشناسم جنون را از خرد
نشئه جام شراب من ز انگور دل است
قطره خونی که از زخم دل من می چکد
نیست خون او شبنمی از شرم تیغ قاتل است!
دارم از فکر بلند خویش مضمون بلند
صد فلاطون از کشاد معنی ام پا در گل است!
شکر الله فارس میدان اشعارم کنون
نکته سربسته من لایق هر محفل است
از رموز معنی من سرسری نتوان گذشت
غیر مضمون از کلامم هر چه فهمی باطل است
بسته ام مضمون که از انصاف گوید مستمع
این همه رمز آشنائی ها ز فکر طغرل است!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
در کشور ملاحت شاهی تو را تمام است
شمشاد و سرو و طوبی با قامتت غلام است
در هر کجا که بینم اوصاف خلق و خویت
با سومنات و مسجد «ما قال » زین کلام است
چون غنچه لب گشایم وصف تو را نمایم
غیر از حدیث رویت دیگر مرا حرام است!
حسن بتان عالم رو در زوال دارد
در اوج خوب روئی مهر تو را قیام است
چشم سیاه مستت بیگانه از نگه شد
هندوی خال لعلت ناآشنای رام است
ما پختگان عشقیم در مجمر غم تو
مگذار بوالهوس را از بس هنوز خام است
از قسمت نخستین عشقت به ما رسیده
آئینه با سکندر جم را حواله جام است
با عهد گلعذاران زنهار دل نبندید
از عندلیب گلشن با گوشم این پیام است!
در بارگاه وصلت جان تحفه برد طغرل
شمشیر خون چکانت از بس که بی نیام است
شمشاد و سرو و طوبی با قامتت غلام است
در هر کجا که بینم اوصاف خلق و خویت
با سومنات و مسجد «ما قال » زین کلام است
چون غنچه لب گشایم وصف تو را نمایم
غیر از حدیث رویت دیگر مرا حرام است!
حسن بتان عالم رو در زوال دارد
در اوج خوب روئی مهر تو را قیام است
چشم سیاه مستت بیگانه از نگه شد
هندوی خال لعلت ناآشنای رام است
ما پختگان عشقیم در مجمر غم تو
مگذار بوالهوس را از بس هنوز خام است
از قسمت نخستین عشقت به ما رسیده
آئینه با سکندر جم را حواله جام است
با عهد گلعذاران زنهار دل نبندید
از عندلیب گلشن با گوشم این پیام است!
در بارگاه وصلت جان تحفه برد طغرل
شمشیر خون چکانت از بس که بی نیام است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بس که هستی همه سامان وجود عدم است
ساز قانون بقا را ز فنا زیر و بم است
دوستان بیهوده در عالم امکان هرگز
دل آسوده مجوئید که بسیار کم است!
ذره ای مهر جهان در دل خود راه مده
مطلع صبح طرب از افق شام غم است!
حال مستقبل و ماضیست عیان در عاشق
آن چه در لوح دل ماست نه در جام جم است!
نیست آسان به بیابان غم او رفتن
که درین بادیه اندر رهش از سر و رم است
اثر شهرت عشاق به عالم باقیست
بید مجنون به سر تربت مجنون علم است
عاشقان را مگر از مکتب آزادی غم
مصرع قامت برجسته او یک رقم است؟!
در میان من و او خامه نباشد محرم
آنکه افشا کند اسرار زبان را قلم است
محو امید تماشای خرام اوئیم
حیرت ما همه از صورت نقش قدم است
ای خوشا مصرع دریای معانی طغرل
رشته عمر ز اشکم به گره متهم است
ساز قانون بقا را ز فنا زیر و بم است
دوستان بیهوده در عالم امکان هرگز
دل آسوده مجوئید که بسیار کم است!
ذره ای مهر جهان در دل خود راه مده
مطلع صبح طرب از افق شام غم است!
حال مستقبل و ماضیست عیان در عاشق
آن چه در لوح دل ماست نه در جام جم است!
نیست آسان به بیابان غم او رفتن
که درین بادیه اندر رهش از سر و رم است
اثر شهرت عشاق به عالم باقیست
بید مجنون به سر تربت مجنون علم است
عاشقان را مگر از مکتب آزادی غم
مصرع قامت برجسته او یک رقم است؟!
در میان من و او خامه نباشد محرم
آنکه افشا کند اسرار زبان را قلم است
محو امید تماشای خرام اوئیم
حیرت ما همه از صورت نقش قدم است
ای خوشا مصرع دریای معانی طغرل
رشته عمر ز اشکم به گره متهم است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
فرصت عهد جهان از صبح هستی یک دم است
رنگ و بوی باغ امکان همچو مهر شبنم است
برگ گل در باغ از باد خزان تاراج شد
در بر بلبل نگر اکنون لباس ماتم است!
در نوای پرده عشاق ما مضراب نیست
نغمه ساز محبت بس که بی زیر و بم است
من شهید ابرویم با جوهر تیغش قسم
سرخط بختم نگون چون نام اندر خاتم است
گر چه باشد در جهان از نام من آوازه ای
آنچه ظاهر می شود از این نگین نقش غم است
آنقدر در آتش شوق محبت سوختم
دود آهم در لوای عشق اکنون پرچم است!
وصل داری آرزو باید شدن از دل بری
در حریم حرمت دلدار دل نامحرم است
بگذرید این ناجوانمردان ز سودای هوس
شهرت جود و سخا مخصوص نام حاتم است!
من همی بینم به فکر خویش طغرل دم به دم
هر چه در آئینه اسکندر و جام جم است!
رنگ و بوی باغ امکان همچو مهر شبنم است
برگ گل در باغ از باد خزان تاراج شد
در بر بلبل نگر اکنون لباس ماتم است!
در نوای پرده عشاق ما مضراب نیست
نغمه ساز محبت بس که بی زیر و بم است
من شهید ابرویم با جوهر تیغش قسم
سرخط بختم نگون چون نام اندر خاتم است
گر چه باشد در جهان از نام من آوازه ای
آنچه ظاهر می شود از این نگین نقش غم است
آنقدر در آتش شوق محبت سوختم
دود آهم در لوای عشق اکنون پرچم است!
وصل داری آرزو باید شدن از دل بری
در حریم حرمت دلدار دل نامحرم است
بگذرید این ناجوانمردان ز سودای هوس
شهرت جود و سخا مخصوص نام حاتم است!
من همی بینم به فکر خویش طغرل دم به دم
هر چه در آئینه اسکندر و جام جم است!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
تا درین وادی غبار ما به دامان آشناست
دست مجنون از تحیر با گریبان آشناست
نیست اندر ساز قانون دل ما نغمه ای
عمرها شد ناله ما با نیسان آشناست
میفتد بر پای مردم دم به دم از روی زرد
در اشکم از یتیمی تا به نیستان آشناست
میفتد بر پای مردم دم به دم از روی زرد
در اشکم از یتیمی تا به نیسان آشناست
حیرتی دارم که اسرارش بگوید مو به مو
شانه را دل گر به آن زلف پریشان آشناست
از خرام ناز به ره عکس پایش دیده ام
جوهر آئینه ام با چشم حیران آشناست
نیست امکان حصول مدعای حاجتش
چشم سائل گر چه با دست کریمان آشناست
می تپد دل در برم هر لحظه از شوق رخش
بال این پروانه با شمع شبستان آشناست
از تبسم دم به دم شوری به دل ها افکند
زخم های سینه ما با نمکدان آشناست
در بغل رم دارد از عکس سواد دیده اش
بس که آهوی مرا وحشت به مژگان آشناست
با بزرگان هیچ از عاجز نوازی عار نیست
از ضعیفی مور اینجا با سلیمان آشناست
حبذا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
صافی آئینه با گبر و مسلمان آشناست
دست مجنون از تحیر با گریبان آشناست
نیست اندر ساز قانون دل ما نغمه ای
عمرها شد ناله ما با نیسان آشناست
میفتد بر پای مردم دم به دم از روی زرد
در اشکم از یتیمی تا به نیستان آشناست
میفتد بر پای مردم دم به دم از روی زرد
در اشکم از یتیمی تا به نیسان آشناست
حیرتی دارم که اسرارش بگوید مو به مو
شانه را دل گر به آن زلف پریشان آشناست
از خرام ناز به ره عکس پایش دیده ام
جوهر آئینه ام با چشم حیران آشناست
نیست امکان حصول مدعای حاجتش
چشم سائل گر چه با دست کریمان آشناست
می تپد دل در برم هر لحظه از شوق رخش
بال این پروانه با شمع شبستان آشناست
از تبسم دم به دم شوری به دل ها افکند
زخم های سینه ما با نمکدان آشناست
در بغل رم دارد از عکس سواد دیده اش
بس که آهوی مرا وحشت به مژگان آشناست
با بزرگان هیچ از عاجز نوازی عار نیست
از ضعیفی مور اینجا با سلیمان آشناست
حبذا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
صافی آئینه با گبر و مسلمان آشناست
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
نغمه قانون هستی ساز مضراب فناست
قامت پیری به عمر رفته آهنگ صداست
چشم عبرت واکن و بنگر تو در خاک عدم
افسر شاهی طراز نقش دامان گداست
فرصت شادی عهد غم دو روزی بیش نیست
گل اگر در خنده و بلبل به گلشن در نواست
بگذر ای فرهاد از سودای شیرین بعد ازین
هر چه سامان کرده ای زین کوه تمهید صداست
عقل می باشد غبار دیده مجنون ما
خاک صحرای جنون در چشم عاشق توتیاست
ای که می خواهی قدم در وادی عشقش زدن
جز دلیل شوق سویش دیگری کی رهنماست؟!
بر دلم هر لحظه عکس عارضش گل می کند
جوهر آئینه را بالیدن از جوش صفاست
موسم عید است نه بر مشهد ما یک قدم
بر کف پای تو خونم کی کم از رنگ حناست؟!
باشد از میخانه امکان به هر کس مشربی
خضر ممنون و سکندر در پی آب بقاست
هیچ کس طغرل نباشد تکیه گاه هیچ کس
آنکه در افتادگی دست تو را گیرد خداست!
قامت پیری به عمر رفته آهنگ صداست
چشم عبرت واکن و بنگر تو در خاک عدم
افسر شاهی طراز نقش دامان گداست
فرصت شادی عهد غم دو روزی بیش نیست
گل اگر در خنده و بلبل به گلشن در نواست
بگذر ای فرهاد از سودای شیرین بعد ازین
هر چه سامان کرده ای زین کوه تمهید صداست
عقل می باشد غبار دیده مجنون ما
خاک صحرای جنون در چشم عاشق توتیاست
ای که می خواهی قدم در وادی عشقش زدن
جز دلیل شوق سویش دیگری کی رهنماست؟!
بر دلم هر لحظه عکس عارضش گل می کند
جوهر آئینه را بالیدن از جوش صفاست
موسم عید است نه بر مشهد ما یک قدم
بر کف پای تو خونم کی کم از رنگ حناست؟!
باشد از میخانه امکان به هر کس مشربی
خضر ممنون و سکندر در پی آب بقاست
هیچ کس طغرل نباشد تکیه گاه هیچ کس
آنکه در افتادگی دست تو را گیرد خداست!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
شور دریای محبت موجی از آب من است
برق شمشیر حوادث لمعه تاب من است
پرده دار ساز قانون بم و زیر غمم
نغمه «عشاق » از آهنگ مضراب من است!
نیست جز تعبیر حیرانی مرا فال دگر
فرش مخمل سرگذشت قصه خواب من است
می زند مهر دلم گر بخیه در جیب سحر
چاک دامان کتان لیکن ز مهتاب من است
خوانده ام درس ادب را پیش استاد جنون
قد ماه نو دو تا از وضع آداب من است
جوش طوفان سرشکم دارد آهنگ دگر
خاک صحرای جنون تمهید سیلاب من است
طاقت یک عالم از ابروی یارم طاق شد
سجدگاه صد جبین از شوق محراب من است
ای خوشا از مصرع بیدل که طغرل گفته است
بزم گردون صبح خیز از لعل سیراب من است
برق شمشیر حوادث لمعه تاب من است
پرده دار ساز قانون بم و زیر غمم
نغمه «عشاق » از آهنگ مضراب من است!
نیست جز تعبیر حیرانی مرا فال دگر
فرش مخمل سرگذشت قصه خواب من است
می زند مهر دلم گر بخیه در جیب سحر
چاک دامان کتان لیکن ز مهتاب من است
خوانده ام درس ادب را پیش استاد جنون
قد ماه نو دو تا از وضع آداب من است
جوش طوفان سرشکم دارد آهنگ دگر
خاک صحرای جنون تمهید سیلاب من است
طاقت یک عالم از ابروی یارم طاق شد
سجدگاه صد جبین از شوق محراب من است
ای خوشا از مصرع بیدل که طغرل گفته است
بزم گردون صبح خیز از لعل سیراب من است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
دلبرم پر پر جفا افتاده است
دور ز آئین وفا افتاده است
بر دلم از ناوک بی باک او
صد هزاران زخم ها افتاده است
در ره عشقش چو من بسیار کس
از گرفتاری ز پا افتاده است
در هوای وصلش از دور الست
بر سرم این ماجرا افتاده است
زاهدا از قسمت روز ازل
مغ مرا مسجد تو را افتاده است!
قرعه دریاکشی با نام من
از خط کلک قضا افتاده است
طغرل از زیر و بم اشعار تو
ساز مضمون در صدا افتاده است
دور ز آئین وفا افتاده است
بر دلم از ناوک بی باک او
صد هزاران زخم ها افتاده است
در ره عشقش چو من بسیار کس
از گرفتاری ز پا افتاده است
در هوای وصلش از دور الست
بر سرم این ماجرا افتاده است
زاهدا از قسمت روز ازل
مغ مرا مسجد تو را افتاده است!
قرعه دریاکشی با نام من
از خط کلک قضا افتاده است
طغرل از زیر و بم اشعار تو
ساز مضمون در صدا افتاده است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
یکسر شرار عشقم و آهم زبانه است
آئینه دار دردم و حیرت بهانه است
خرمن کنید دانه گوهر ز اشک من
در هر طرف که سیل سرشکم روانه است
ای ناخدا تو لنگر کشتی ز صبر کن
بحر محیط عشق بیکرانه است!
ما عاشقیم و شهره آفاق گشته ایم
از ما بسی به عالم امکان فسانه است
نبود به ساز پرده عشاق زیر و بم
آهنگ ساز نغمه ما زین ترانه است
حیرانم از خدنگ کمان رسای او
هر جا دلیست تیر غمش را نشانه است
اشکی که می چکد به ره انتظار او
در کشتزار مهره امید دانه است
طغرل گذشته ام ز تمنای قصر و جاه
بام فلک که بر سر من سقف خانه است
آئینه دار دردم و حیرت بهانه است
خرمن کنید دانه گوهر ز اشک من
در هر طرف که سیل سرشکم روانه است
ای ناخدا تو لنگر کشتی ز صبر کن
بحر محیط عشق بیکرانه است!
ما عاشقیم و شهره آفاق گشته ایم
از ما بسی به عالم امکان فسانه است
نبود به ساز پرده عشاق زیر و بم
آهنگ ساز نغمه ما زین ترانه است
حیرانم از خدنگ کمان رسای او
هر جا دلیست تیر غمش را نشانه است
اشکی که می چکد به ره انتظار او
در کشتزار مهره امید دانه است
طغرل گذشته ام ز تمنای قصر و جاه
بام فلک که بر سر من سقف خانه است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
بس که بی رنگی درین گلشن دلیل رنگ اوست
عرض جوهر صیقل آئینه را از زنگ اوست
می زند هر لحظه دم از موج طوفان بقا
شوخی خون شهیدان از حنای چنگ اوست
تا نگردد سوده از رفتار پای توسنش
حلقه چشمم کنون نعل سم شبرنگ اوست
نیستم آسوده هیچ از سنگباران رقیب
بر سرم سنگی که می آید همه از سنگ است!
نیست اندر باغ امکان چون گل رویش گلی
حسن یوسف را به او نسبت مده کین ننگ اوست!
مار گیسو سر به سر پیچیده با سرو قدش
این فسون یک شعله ای از شیوه نیرنگ اوست
گر چه از هجران او از دیده باریدم گهر
گوهر اشکم همه پیرایه اورنگ اوست
مهر محنت زد قضا بر محضر دیوان ما
پیش سلطان محبت صلح ما از جنگ اوست
نیست یک دل در جهان بی ساز قانون غمش
نغمه زیر و بم «عشاق » از آهنگ اوست
ای خوشا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
خاک کن بر فرق آن سازی که بی آهنگ اوست
عرض جوهر صیقل آئینه را از زنگ اوست
می زند هر لحظه دم از موج طوفان بقا
شوخی خون شهیدان از حنای چنگ اوست
تا نگردد سوده از رفتار پای توسنش
حلقه چشمم کنون نعل سم شبرنگ اوست
نیستم آسوده هیچ از سنگباران رقیب
بر سرم سنگی که می آید همه از سنگ است!
نیست اندر باغ امکان چون گل رویش گلی
حسن یوسف را به او نسبت مده کین ننگ اوست!
مار گیسو سر به سر پیچیده با سرو قدش
این فسون یک شعله ای از شیوه نیرنگ اوست
گر چه از هجران او از دیده باریدم گهر
گوهر اشکم همه پیرایه اورنگ اوست
مهر محنت زد قضا بر محضر دیوان ما
پیش سلطان محبت صلح ما از جنگ اوست
نیست یک دل در جهان بی ساز قانون غمش
نغمه زیر و بم «عشاق » از آهنگ اوست
ای خوشا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
خاک کن بر فرق آن سازی که بی آهنگ اوست
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
باده رندان را شراب کوثریست
گردن مینا در آغوش پریست
از رموز مشکلات زلف او
گر گذشتی بی تأمل سرسریست!
انقلاب رنگ فطرت کار نیست
ماده گی های زغن هم از نریست!
جوهرت آئینه سان گل می کند
خشکی سودایت از جوش تریست
آه بلبل می زند آتش به باغ
در برش گر جامه خاکستریست
سنگدل را نیست ره در بزم ما
دشمن این شیشه و مینا پریست
رهبر نال از ضعیفی ناله شد
محرم قانون ساز از لاغریست
طرح الفت داده رخسارش به هم
آب و آتش را اگر چه داوریست
همچو زلفش نیست استاد دگر
بس که شاگردش سپهر چنبریست!
نرگسش غارتگر اسلام و دین
سنبلش زنار مشق کافریست
در فراق از طالع بخت بدم
گر چه فالم قرعه نیک اختریست
چشم جادوی تو در مشق فسون
سر خط افسون و سحر سامریست!
چار سویت پنج نوبتزن پر است
گر به سودای تو ششم مشتریست
حبذا طغرل که بیدل گفته است
خودنمائی ها کثافت جوهریست!
گردن مینا در آغوش پریست
از رموز مشکلات زلف او
گر گذشتی بی تأمل سرسریست!
انقلاب رنگ فطرت کار نیست
ماده گی های زغن هم از نریست!
جوهرت آئینه سان گل می کند
خشکی سودایت از جوش تریست
آه بلبل می زند آتش به باغ
در برش گر جامه خاکستریست
سنگدل را نیست ره در بزم ما
دشمن این شیشه و مینا پریست
رهبر نال از ضعیفی ناله شد
محرم قانون ساز از لاغریست
طرح الفت داده رخسارش به هم
آب و آتش را اگر چه داوریست
همچو زلفش نیست استاد دگر
بس که شاگردش سپهر چنبریست!
نرگسش غارتگر اسلام و دین
سنبلش زنار مشق کافریست
در فراق از طالع بخت بدم
گر چه فالم قرعه نیک اختریست
چشم جادوی تو در مشق فسون
سر خط افسون و سحر سامریست!
چار سویت پنج نوبتزن پر است
گر به سودای تو ششم مشتریست
حبذا طغرل که بیدل گفته است
خودنمائی ها کثافت جوهریست!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
رخش امشب چراغ خانه کیست؟!
نگاهم شهپر پروانه کیست؟!
حدیث کوته زلفش دراز است
شب ما روز از افسانه کیست؟!
زده اشکم ز شادی خیمه غم
سواد چشم من کاشانه کیست؟!
جنون خیزد درین راه از غبارم
خرام شوخی مستانه کیست؟!
ندارد حاصلی جز ناامیدی
ندانم تخم دل از دانه کیست؟!
خماری دارم از درد سر غم
غبارم از خط پیمانه کیست؟!
زبان حرف گیسویش ندانم
که آخر ترجمانم شانه کیست؟!
سر زلفش فتد در پای هوشم
ندانم حلقه دیوانه کیست؟!
غلام حلقه بر دوش دو گوشم
حدیث دلکش جانانه کیست؟!
خوشا از مصرع بیدل که طغرل
سرشکم نسخه دیوانه کیست؟!
نگاهم شهپر پروانه کیست؟!
حدیث کوته زلفش دراز است
شب ما روز از افسانه کیست؟!
زده اشکم ز شادی خیمه غم
سواد چشم من کاشانه کیست؟!
جنون خیزد درین راه از غبارم
خرام شوخی مستانه کیست؟!
ندارد حاصلی جز ناامیدی
ندانم تخم دل از دانه کیست؟!
خماری دارم از درد سر غم
غبارم از خط پیمانه کیست؟!
زبان حرف گیسویش ندانم
که آخر ترجمانم شانه کیست؟!
سر زلفش فتد در پای هوشم
ندانم حلقه دیوانه کیست؟!
غلام حلقه بر دوش دو گوشم
حدیث دلکش جانانه کیست؟!
خوشا از مصرع بیدل که طغرل
سرشکم نسخه دیوانه کیست؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
هیچ در ملک جهان چون او پری رخسار نیست
اهرمن را بهتر از گیسوی او زنار نیست!
هر زمان چون شمع اندر خانه دل بینمش
سد راه آن پری هرگز در و دیوار نیست!
عرض حاجاتت حجاب عکس مطلب می شود
جز نفس آئینه دل را دگر زنگار نیست!
کیست باشد در شب هجران انیس و همدمش؟!
جز خیال لیلی در مجنون دگر غمخوار نیست!
در بیابان غمش از سر قدم باید تو را
این ره عشق است چون راه دگر هموار نیست!
ای صبا آهسته تر بگذر به آئین ادب
در حریم حرمت او هیچ کس را بار نیست!
می کنی طغرل کنون پرواز در اوج سخن
هیچ کس امروز مانند تو در اشعار نیست!
اهرمن را بهتر از گیسوی او زنار نیست!
هر زمان چون شمع اندر خانه دل بینمش
سد راه آن پری هرگز در و دیوار نیست!
عرض حاجاتت حجاب عکس مطلب می شود
جز نفس آئینه دل را دگر زنگار نیست!
کیست باشد در شب هجران انیس و همدمش؟!
جز خیال لیلی در مجنون دگر غمخوار نیست!
در بیابان غمش از سر قدم باید تو را
این ره عشق است چون راه دگر هموار نیست!
ای صبا آهسته تر بگذر به آئین ادب
در حریم حرمت او هیچ کس را بار نیست!
می کنی طغرل کنون پرواز در اوج سخن
هیچ کس امروز مانند تو در اشعار نیست!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
در طریق عشق کس را رهبری در کار نیست
خانه آئینه را بام و دری در کار نیست
می کشد قلاب جذب عشق سویت دم به دم
بسمل شوق توام بال و پری در کار نیست
کی بود شیرازه در جزو کتاب عاشقان؟!
در سواد صفحه دل مسطری در کار نیست!
فرش تسلیم سجود خانقاه عشرتم
خطبه مینا گرین است منبری در کار نیست
در طلسم عنصر این چارسوی اعتبار
هیچ در سودای غم سیم و زری در کار نیست
کوه را هرگز گرانی از صدا مانع نشد
این بود تمکین اگر گوش کری در کار نیست
پهلوی عشاق باشد گرم سودای جنون
فرش مجنون است هامون بستری در کار نیست
می توان رفتن به همت از زمین در آسمان
بار عیسی گر همین باشد خری در کار نیست!
وه چه خوش گفتست طغرل بیدل بحر سخن
درد دل را بنده ام درد سری در کار نیست!
خانه آئینه را بام و دری در کار نیست
می کشد قلاب جذب عشق سویت دم به دم
بسمل شوق توام بال و پری در کار نیست
کی بود شیرازه در جزو کتاب عاشقان؟!
در سواد صفحه دل مسطری در کار نیست!
فرش تسلیم سجود خانقاه عشرتم
خطبه مینا گرین است منبری در کار نیست
در طلسم عنصر این چارسوی اعتبار
هیچ در سودای غم سیم و زری در کار نیست
کوه را هرگز گرانی از صدا مانع نشد
این بود تمکین اگر گوش کری در کار نیست
پهلوی عشاق باشد گرم سودای جنون
فرش مجنون است هامون بستری در کار نیست
می توان رفتن به همت از زمین در آسمان
بار عیسی گر همین باشد خری در کار نیست!
وه چه خوش گفتست طغرل بیدل بحر سخن
درد دل را بنده ام درد سری در کار نیست!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
بس که در قصر جهان آبادی از معمار نیست
جز فنا در خانه هستی دگر دیوار نیست!
عالمی سرگرم سودای خیال عالمند
هیچ کس از خواب غفلت یک دمی بیدار نیست!
بیش ازین در باغ و در گلشن منال ای عندلیب
رشته دلبستگی در رنگ این گلزار نیست!
وه چه نقد کاسدیم امرزو در دکان دهر
جنس ما را هیچ گاهی گرمی بازار نیست!
آرزوی مهر اطلس در دل ما کی بود؟!
فرش ما افتادگان جز سایه دیوار نیست!
نقد دکان خموشان مرهم زخم دل ا ست
در شکست موی چینی مومیا در کار نیست!
پرده مضراب غم دارد بم و زیر دگر
ناله عشاق در آهنگ موسیقار نیست!
حلقه زلفش بود سرمشق چوگان فسون
مرکزی دارد دل ما حاجت پرگار نیست!
زهر غم باشد به کامم طغرل از گیسوی او
حیرتی دارم که هرگز مهره در این مار نیست!
جز فنا در خانه هستی دگر دیوار نیست!
عالمی سرگرم سودای خیال عالمند
هیچ کس از خواب غفلت یک دمی بیدار نیست!
بیش ازین در باغ و در گلشن منال ای عندلیب
رشته دلبستگی در رنگ این گلزار نیست!
وه چه نقد کاسدیم امرزو در دکان دهر
جنس ما را هیچ گاهی گرمی بازار نیست!
آرزوی مهر اطلس در دل ما کی بود؟!
فرش ما افتادگان جز سایه دیوار نیست!
نقد دکان خموشان مرهم زخم دل ا ست
در شکست موی چینی مومیا در کار نیست!
پرده مضراب غم دارد بم و زیر دگر
ناله عشاق در آهنگ موسیقار نیست!
حلقه زلفش بود سرمشق چوگان فسون
مرکزی دارد دل ما حاجت پرگار نیست!
زهر غم باشد به کامم طغرل از گیسوی او
حیرتی دارم که هرگز مهره در این مار نیست!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
سرو نازش هر طرف با قامت دلجو گذشت
شور و غوغای جهان از گنبد مینو گذشت
در چمن سنبل ز خجلت سر به پیش افکنده بود
جانب گلشن مگر بوئی ازان گیسو گذشت؟!
در کمینگاه تغافل چشم او ره می زند
محمل نازش اگر از گوشه ابرو گذشت
دود آه عاشقان فواره بر گردون زند
گر سمند ناز او با جلوه از هر سو گذشت
هر سو مو بر تنم مانند خنجر می شود
گر سر موئی دلم را جز سر آن مو گذشت
آفتاب حسن پنداری که آمد در کسوف
تا سودا پیچ و تاب طره اش از رو گذشت
تا شدم طغرل ز تیر عشق او وحشت کمین
وحشتم اندر بیابان از رم آهو گذشت
شور و غوغای جهان از گنبد مینو گذشت
در چمن سنبل ز خجلت سر به پیش افکنده بود
جانب گلشن مگر بوئی ازان گیسو گذشت؟!
در کمینگاه تغافل چشم او ره می زند
محمل نازش اگر از گوشه ابرو گذشت
دود آه عاشقان فواره بر گردون زند
گر سمند ناز او با جلوه از هر سو گذشت
هر سو مو بر تنم مانند خنجر می شود
گر سر موئی دلم را جز سر آن مو گذشت
آفتاب حسن پنداری که آمد در کسوف
تا سودا پیچ و تاب طره اش از رو گذشت
تا شدم طغرل ز تیر عشق او وحشت کمین
وحشتم اندر بیابان از رم آهو گذشت
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
شب که در دل عکس خورشید رخ او جا گرفت
ظلمت هر ذره ام باج از ید بیضا گرفت
سرفرازان را به عالم جو تواضع چاره نیست
درس تعلیم ادب می باید از مینا گرفت!
در طریق عشق از سعی طلب غافل مباش
موج با این جهد آخر دامن دریا گرفت!
کفر و ایمان هر دو یکسان است اندر چشم من
از می او بر سرم این نشئه تا بالا گرفت
سوزن مرهم اگر باریک از فکر من است
خار راه عشق را کی می توان از پا گرفت؟!
در دبستان جنون بودم به مجنون هم سبق
من مقیم شهر گشتم او ره صحرا گرفت
رحم نامد با تو هیچ از ناله های زار من
از دلت تعلیم سختی شیشه خارا گرفت
پرسش بیمار باید کرد گر خود دشمن است
هیچ نشنیدی سکندر چون سر دارا گرفت؟!
تا شدم رمز آشنای نقطه های بی نشان
صید معنی طغرلم از پنجه عنقا گرفت
ظلمت هر ذره ام باج از ید بیضا گرفت
سرفرازان را به عالم جو تواضع چاره نیست
درس تعلیم ادب می باید از مینا گرفت!
در طریق عشق از سعی طلب غافل مباش
موج با این جهد آخر دامن دریا گرفت!
کفر و ایمان هر دو یکسان است اندر چشم من
از می او بر سرم این نشئه تا بالا گرفت
سوزن مرهم اگر باریک از فکر من است
خار راه عشق را کی می توان از پا گرفت؟!
در دبستان جنون بودم به مجنون هم سبق
من مقیم شهر گشتم او ره صحرا گرفت
رحم نامد با تو هیچ از ناله های زار من
از دلت تعلیم سختی شیشه خارا گرفت
پرسش بیمار باید کرد گر خود دشمن است
هیچ نشنیدی سکندر چون سر دارا گرفت؟!
تا شدم رمز آشنای نقطه های بی نشان
صید معنی طغرلم از پنجه عنقا گرفت
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
چاک است گویا پیراهن صبح
انجم بریزد از دامن صبح
شبگیر میکن گر می توانی
نظاره مهر از روزن صبح
مانند خور باش تا بگذرانی
تیر اجابت از جوشن صبح
سودای غم را دیگر علاجی
هرگز نباشد جز روغن صبح!
چاک دلت را نتوان رفو کرد
جز رشته آه با سوزن صبح
سریست مخفی بدرید ناگه
پیراهن شب اندر تن صبح!
چرخ از کواکب دارد تنقل
می بگذراند پرویزن صبح
مانند بلبل فریاد میزن
تا بو که آئی در گلشن صبح!
راه توصل کس را نباشد
بی هادی شب در مسکن صبح
گنج سعدت باشد نصیبت
گر بهره گیری از مخزن صبح
جاوید بادا اشعار طغرل
چیدست گوهر از معدن صبح!
انجم بریزد از دامن صبح
شبگیر میکن گر می توانی
نظاره مهر از روزن صبح
مانند خور باش تا بگذرانی
تیر اجابت از جوشن صبح
سودای غم را دیگر علاجی
هرگز نباشد جز روغن صبح!
چاک دلت را نتوان رفو کرد
جز رشته آه با سوزن صبح
سریست مخفی بدرید ناگه
پیراهن شب اندر تن صبح!
چرخ از کواکب دارد تنقل
می بگذراند پرویزن صبح
مانند بلبل فریاد میزن
تا بو که آئی در گلشن صبح!
راه توصل کس را نباشد
بی هادی شب در مسکن صبح
گنج سعدت باشد نصیبت
گر بهره گیری از مخزن صبح
جاوید بادا اشعار طغرل
چیدست گوهر از معدن صبح!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
هر کس که باشد همخانه صبح
چون مهر گردد پروانه صبح
دارد ز مستی چون بحر مواج
اندر دهن کف دیوانه صبح
در آخر شب زنهار گوئید
با گوش خورشید افسانه صبح
مشاطه را گو سازد مطرا
گیسوی شب را از شانه صبح
فرض است با ما ناآشنائی
هر کس که باشد بیگانه صبح
در بزم امکان بی سعی و کوشش
واصل نگردد جانانه صبح
غافل مباشید یاران که دارد
گنج فراوان ویرانه صبح!
صد خوشه خرمن حاصل توان داد
در مزرع دل از دانه صبح
در سینه جا کن هر گه که گوید
درس ادب را فرزانه صبح
نظاره می کن مانند طغرل
از روزن دل کاشانه صبح!
چون مهر گردد پروانه صبح
دارد ز مستی چون بحر مواج
اندر دهن کف دیوانه صبح
در آخر شب زنهار گوئید
با گوش خورشید افسانه صبح
مشاطه را گو سازد مطرا
گیسوی شب را از شانه صبح
فرض است با ما ناآشنائی
هر کس که باشد بیگانه صبح
در بزم امکان بی سعی و کوشش
واصل نگردد جانانه صبح
غافل مباشید یاران که دارد
گنج فراوان ویرانه صبح!
صد خوشه خرمن حاصل توان داد
در مزرع دل از دانه صبح
در سینه جا کن هر گه که گوید
درس ادب را فرزانه صبح
نظاره می کن مانند طغرل
از روزن دل کاشانه صبح!