عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۴۶ - رباعی در آستان مقدس حضرت علی بن موسی علیه السلام گفته
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۴۹ - رباعی در آستان مقدس حضرت علی بن موسی علیه السلام گفته
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۵۳ - در ستایش ایوان مبارک حضرت ابی عبدالله
تعالی الله از اینکاخ فلک فرساد بیناش
که سر بر اوج او ادنی زند قوسین ایوانش
سلیمان گوبیا صرح ممرد بین که از هر سو
بجای دیو و دد صف بسته فوج حور و غلمانش
عیان از شمسئه کاخ منور نور لاهوتش
نهان در حقه خاک معنبر سر یزدانش
به بطحا تابدار عکسی ز خشت طاق زرینش
بسوزد یکسر از برق تجلی کوه فارانش
الا ای آسمان هین دیده بگشا در زمین بنگر
عیان تمثال عرش و صورت تربیع ارکانش
معاذ الله خطا گفتم خدا را هست گر عرشی
همین کاخست برهان استوای نفس رحمانش
بحشر افتد جواب لن ترانی ز اوج ایوانش
زند گر صبح خلقت بانک ارنی پور عمرانش
فلکرا پشت پیشش خم چو دیوی پیش تخت جم
جهان چون حلقه خاتم در انگشت سلیمانش
امیر دین حسین بن علی بن ابی طالب
که در نسبت پدر عین الله آمد پور انسانش
نگشتی تا ابد واقف ز سر علم الاسماء
نبودی بوالبشر گردر ازل طفل دبستانش
بماندی تا ابد حوّای امکان چونشب آبستن
گر از صبح ازل طالع نگشتی روی رخشانش
ز کثرت گر سرائی ظل آتش نفس اوست مر آتش
ز وحدت گر ستائی نور ذات اوست عنوانش
خرد گر از حدوث دانش افتد در غلط شاید
که اوصاف وجوب آید همه مضمر در امکانش
شگفتی نی چنین زادی ز نسل حیدر و زهرا
چنان بحرین گوهر را چنین بایست مرجانش
رسد ناف از تذلل بر زمین غضبای گردونرا
نهند از هودج تمکین او بر کوه کوهانش
زمین افتاده زان بر پا که آید مهد تمکینش
فلک سر گشته زان بر سرکه گردد سایه گردانش
خروشان بحر گوهر زای از بیم کف رادش
چو بیماری که امید بقا نبود ز هجرانش
اگر یاران خون از پی نبارد ابر شمشیرش
بسوزد کشت کیهان یکسر از برق درخشانش
فروغ نور پیغمبر عیان از جبهه پاکش
شکوه سطوت حیدر نهان در جیب خفتانش
اگر با دست جبریل آفرین دامن بر افشاند
کشد یک آسمان افرشته سر از طرف وامانش
که سر بر اوج او ادنی زند قوسین ایوانش
سلیمان گوبیا صرح ممرد بین که از هر سو
بجای دیو و دد صف بسته فوج حور و غلمانش
عیان از شمسئه کاخ منور نور لاهوتش
نهان در حقه خاک معنبر سر یزدانش
به بطحا تابدار عکسی ز خشت طاق زرینش
بسوزد یکسر از برق تجلی کوه فارانش
الا ای آسمان هین دیده بگشا در زمین بنگر
عیان تمثال عرش و صورت تربیع ارکانش
معاذ الله خطا گفتم خدا را هست گر عرشی
همین کاخست برهان استوای نفس رحمانش
بحشر افتد جواب لن ترانی ز اوج ایوانش
زند گر صبح خلقت بانک ارنی پور عمرانش
فلکرا پشت پیشش خم چو دیوی پیش تخت جم
جهان چون حلقه خاتم در انگشت سلیمانش
امیر دین حسین بن علی بن ابی طالب
که در نسبت پدر عین الله آمد پور انسانش
نگشتی تا ابد واقف ز سر علم الاسماء
نبودی بوالبشر گردر ازل طفل دبستانش
بماندی تا ابد حوّای امکان چونشب آبستن
گر از صبح ازل طالع نگشتی روی رخشانش
ز کثرت گر سرائی ظل آتش نفس اوست مر آتش
ز وحدت گر ستائی نور ذات اوست عنوانش
خرد گر از حدوث دانش افتد در غلط شاید
که اوصاف وجوب آید همه مضمر در امکانش
شگفتی نی چنین زادی ز نسل حیدر و زهرا
چنان بحرین گوهر را چنین بایست مرجانش
رسد ناف از تذلل بر زمین غضبای گردونرا
نهند از هودج تمکین او بر کوه کوهانش
زمین افتاده زان بر پا که آید مهد تمکینش
فلک سر گشته زان بر سرکه گردد سایه گردانش
خروشان بحر گوهر زای از بیم کف رادش
چو بیماری که امید بقا نبود ز هجرانش
اگر یاران خون از پی نبارد ابر شمشیرش
بسوزد کشت کیهان یکسر از برق درخشانش
فروغ نور پیغمبر عیان از جبهه پاکش
شکوه سطوت حیدر نهان در جیب خفتانش
اگر با دست جبریل آفرین دامن بر افشاند
کشد یک آسمان افرشته سر از طرف وامانش
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۵۵ - در توسل بحضرت امام ثامن الائمه
نسیم قدسی یکی گذر کن
به بارگاهی که لرزد آنجا
خلیل را دست قبیح را دل
مسیح را لب کلیم را پا
نخست نعلین زپای برکن
سپس قدم نه بطور ایمن
که در فضایش زصیحه لن
فتاده بیهوش هزار موسی
زآستانش ملایک و روح
رساند بر عرش صدای صبوح
بخاک راهش چوشاه تذوح
رسل بذلت همی جبین سا
نسیم جنت وزان زکویش
شراب تسنیم روان زجویش
حیوه جاوید دمیده بویش
بجسم غلمان بجان حورا
فلک بگردش پی طوافش
ملک بنازش زاعتکافش
زسر بلندی ندیده قافش
صدای سیمرغ نوای عنقا
مهین مطاف شه خراسان
امین ناموس ضمین عصیان
سلیل احمد خلیل رحمن
علی و عالی ولی واولا
بگو که نیر درآرزویت
کند زهر گل سراغ بویت
مگر فشاند پری بکویت
چو مرغ جنت بشاخ طوبی
به بارگاهی که لرزد آنجا
خلیل را دست قبیح را دل
مسیح را لب کلیم را پا
نخست نعلین زپای برکن
سپس قدم نه بطور ایمن
که در فضایش زصیحه لن
فتاده بیهوش هزار موسی
زآستانش ملایک و روح
رساند بر عرش صدای صبوح
بخاک راهش چوشاه تذوح
رسل بذلت همی جبین سا
نسیم جنت وزان زکویش
شراب تسنیم روان زجویش
حیوه جاوید دمیده بویش
بجسم غلمان بجان حورا
فلک بگردش پی طوافش
ملک بنازش زاعتکافش
زسر بلندی ندیده قافش
صدای سیمرغ نوای عنقا
مهین مطاف شه خراسان
امین ناموس ضمین عصیان
سلیل احمد خلیل رحمن
علی و عالی ولی واولا
بگو که نیر درآرزویت
کند زهر گل سراغ بویت
مگر فشاند پری بکویت
چو مرغ جنت بشاخ طوبی
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۵۸ - وله ایضا رحمه الله
همتی کز پا نشستم یا علی
مانده ام بر گیر دستم یا علی
تا بدیدار تو چشمم باز شد
از جهان دل بر تو بستم یا علی
مردم ار مست می خمخانه اند
من ز مینای تو مستم یا علی
من ندانم چیستم یا کیستم
از تو هستم هرچه هستم یا علی
خواجگی کن عهد خود مشکن من ار
عهد خود با تو شکستم یا علی
پایه از چرخ بلندم برتر است
بر درت تا خاک پستم یا علی
از گیاه خاک بستان توام
گر تبر زدوز کیستم یا علی
برعطای تست چشمم کز خطا
تیر فرصت شد ز شستم یا علی
خلق اگر دل بر گدایان بسته اند
من گدای شه پرستم یا علی
ایعصای رهروان دستی که من
پای خویش از تیشه خستم یا علی
زاهدان در انتظار کوثرند
من خوش از جام الستم یا علی
پای مردی کن زلطفم دستگیر
نیر بی پا و دستم یا علی
مانده ام بر گیر دستم یا علی
تا بدیدار تو چشمم باز شد
از جهان دل بر تو بستم یا علی
مردم ار مست می خمخانه اند
من ز مینای تو مستم یا علی
من ندانم چیستم یا کیستم
از تو هستم هرچه هستم یا علی
خواجگی کن عهد خود مشکن من ار
عهد خود با تو شکستم یا علی
پایه از چرخ بلندم برتر است
بر درت تا خاک پستم یا علی
از گیاه خاک بستان توام
گر تبر زدوز کیستم یا علی
برعطای تست چشمم کز خطا
تیر فرصت شد ز شستم یا علی
خلق اگر دل بر گدایان بسته اند
من گدای شه پرستم یا علی
ایعصای رهروان دستی که من
پای خویش از تیشه خستم یا علی
زاهدان در انتظار کوثرند
من خوش از جام الستم یا علی
پای مردی کن زلطفم دستگیر
نیر بی پا و دستم یا علی
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۵۹ - وله ایضا رحمه الله
شه کبر یا منشا توئی که امیر عز مجلّلی
بتو زیبد عرش جلال حق که بتاج قدس مکلّلی
چو نخواست حق زکمال خود نظری بسوی مثال خود
بگرفت پیش جمال خود زهویت تو سینجلی
لمعات نخله موسوی نفخات خلقت عیسوی
زفروغ روی تو پرتوی زهوای گوی توشمألی
توئی ای امیر جهانگشا که زبدو خلقت ماسوی
بسریر رفعت کبریا نه نشسته چون تو مجللی
بظلم سکندر آبجو بطوی کلیسم فرشته خو
بسنای نو تو راه پو زضیای نار تو مصطلی
توئی آنکه خواست چو ذوالمنن زره عنایت و فضل و من
ز طلوع طلعت خویشتن بورای خویش تفضّلی
زتنزّه احدیتش زتقدس صمدیتش
بنمود سرّ هویتش زجلال ذات تو منجلی
توئی آنمثال بدیع حق که زبعد ذات میغ حق
نکشیده کلک صبغ حق بکمال شخص تو هیکلی
ز تو صادر اول ما ذکر بتو لاحق آخر مازبر
تو خود آنمهین مقتدر که هم آخری که هم اولی
بدلیل آیه انمّا و نبص سوره هل اتی
بصریح لو کشف الغطا و خطاب سر سینجلی
به نبی ظهیر و معین توئی و امیر ملک یقین توئی
و مجیر روح الامین توئی بکاینات توئی ولی
کسی در زپرده بجز صدا نشنید و خواندترا خدا
فلقدا شار نمابدا و حماک عنه بمعزلی
بحجاب قدس حریم حق توئی آن نهفته ندیم حق
که هنوز صنع قدیم حق ننموده کز نهان جلی
لمعات و جبک اشرقت و شعاع طلعتک اعتلی
ز چه روالست بربکم نزنی بزن که بلی بلی
بتو زیبد عرش جلال حق که بتاج قدس مکلّلی
چو نخواست حق زکمال خود نظری بسوی مثال خود
بگرفت پیش جمال خود زهویت تو سینجلی
لمعات نخله موسوی نفخات خلقت عیسوی
زفروغ روی تو پرتوی زهوای گوی توشمألی
توئی ای امیر جهانگشا که زبدو خلقت ماسوی
بسریر رفعت کبریا نه نشسته چون تو مجللی
بظلم سکندر آبجو بطوی کلیسم فرشته خو
بسنای نو تو راه پو زضیای نار تو مصطلی
توئی آنکه خواست چو ذوالمنن زره عنایت و فضل و من
ز طلوع طلعت خویشتن بورای خویش تفضّلی
زتنزّه احدیتش زتقدس صمدیتش
بنمود سرّ هویتش زجلال ذات تو منجلی
توئی آنمثال بدیع حق که زبعد ذات میغ حق
نکشیده کلک صبغ حق بکمال شخص تو هیکلی
ز تو صادر اول ما ذکر بتو لاحق آخر مازبر
تو خود آنمهین مقتدر که هم آخری که هم اولی
بدلیل آیه انمّا و نبص سوره هل اتی
بصریح لو کشف الغطا و خطاب سر سینجلی
به نبی ظهیر و معین توئی و امیر ملک یقین توئی
و مجیر روح الامین توئی بکاینات توئی ولی
کسی در زپرده بجز صدا نشنید و خواندترا خدا
فلقدا شار نمابدا و حماک عنه بمعزلی
بحجاب قدس حریم حق توئی آن نهفته ندیم حق
که هنوز صنع قدیم حق ننموده کز نهان جلی
لمعات و جبک اشرقت و شعاع طلعتک اعتلی
ز چه روالست بربکم نزنی بزن که بلی بلی
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۶۰ - مرحوم آخوند ملا محمد حجه اسلام پدر نیر طاب ثراهما
کرد خور عشق دوست از افق دل ظهور
ساحت جانرا گرفت پرتو الله نور
یوسف گل پیرهن آمده سوی وطن
گوشه بیت الحزن گشته سرای سرور
مطرب شیرین مقال برد ز دلها ملال
محو نمود از خیال صحبت غلمان و حور
شیخ که بودش بدوش منکرمی با خروش
کین بردش عقل و هوش آن بود از قول زور
دیدمش از یکطرف ساغر مینا بکف
خنده کنان از شعف آمده بر رقص و شور
گفتم ایا شیخ صاف کین بود از تو خلاف
این عمل جلف صاف باشد از عقل تو دور
گفت که سرّ نهان گشته بعالم عیان
جمله خلق جهان بر سر رقصند و شور
جمع شد از هر طرف منکر فضل و شرف
پیش خر خوش علف قدوره اهل غرور
تا که شنید این سرود اهل عناد و حسود
رفت بچرخ کبود عف عف کلب عقور
ساحت جانرا گرفت پرتو الله نور
یوسف گل پیرهن آمده سوی وطن
گوشه بیت الحزن گشته سرای سرور
مطرب شیرین مقال برد ز دلها ملال
محو نمود از خیال صحبت غلمان و حور
شیخ که بودش بدوش منکرمی با خروش
کین بردش عقل و هوش آن بود از قول زور
دیدمش از یکطرف ساغر مینا بکف
خنده کنان از شعف آمده بر رقص و شور
گفتم ایا شیخ صاف کین بود از تو خلاف
این عمل جلف صاف باشد از عقل تو دور
گفت که سرّ نهان گشته بعالم عیان
جمله خلق جهان بر سر رقصند و شور
جمع شد از هر طرف منکر فضل و شرف
پیش خر خوش علف قدوره اهل غرور
تا که شنید این سرود اهل عناد و حسود
رفت بچرخ کبود عف عف کلب عقور
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۶۱ - مدیحه من کلام آقامیرزا اسماعیل حجه الاسلام برادر نیرطاب ثراهما
ایمظهر صفات خداوند بیمثال
ایذات پاکت آئینه ذوالجلال
عکس است از جمال تو در جام آفتاب
وز عکس عکس بسته بمه در گه قبال
از فیض ایندو کوکب تابان بچاست جهان
جانها زنور روی تو بگرفته اعتدال
شمس الشموس از آنی و هم مونس نفوس
در عین قرب بعد بظاهر بسی محال
لیکن اگر بعالم باطن نهم قدم
بس واضح است در نظرم سر اینمقال
در جلوه بس قریب ولی در مقام ذات
هرگز بدرگهش نرسد طائر خیال
حق را ظهور ذات محال است ممتع
مرآت حق نماست بعالم علی و آل
ارواح شان نجوم سموات ممکنات
اوتادارض باشد اجساد کالجبال
شمس رواق حضرت سلطان دین رضا
آتش بطور از تف او دارد اشتعال
بر درگهش ملایک موت و حیوه و رزق
از بهر استفاضه گشوده کف سئوال
جبریل گر موکل خلقست و خادمی است
از خادمان در گه آشاه بیهمال
شاها ز انقلاب جهان بس مکدره
وز قیل قال خلق دلم گشته پرملال
بر هرچه بنگرم همه فانی است در نظر
بر جمله کاینات کشیدم خط زوال
نور هدایت ار نرسد از تو بر ضمیر
عالم تباه گردد در وادی ضلال
غمهای دل به پیش تو محتاج عرض نیست
با عالم خبیر چه حاجت بیان حال
زآب قبول و آتش شوق و هوای عشق
از خاک آستان تو بسرشته ذوالجلال
اینقالب ضعیف نیاز نیازمند
این چار عنصر است مرا مبدء و مآل
ایذات پاکت آئینه ذوالجلال
عکس است از جمال تو در جام آفتاب
وز عکس عکس بسته بمه در گه قبال
از فیض ایندو کوکب تابان بچاست جهان
جانها زنور روی تو بگرفته اعتدال
شمس الشموس از آنی و هم مونس نفوس
در عین قرب بعد بظاهر بسی محال
لیکن اگر بعالم باطن نهم قدم
بس واضح است در نظرم سر اینمقال
در جلوه بس قریب ولی در مقام ذات
هرگز بدرگهش نرسد طائر خیال
حق را ظهور ذات محال است ممتع
مرآت حق نماست بعالم علی و آل
ارواح شان نجوم سموات ممکنات
اوتادارض باشد اجساد کالجبال
شمس رواق حضرت سلطان دین رضا
آتش بطور از تف او دارد اشتعال
بر درگهش ملایک موت و حیوه و رزق
از بهر استفاضه گشوده کف سئوال
جبریل گر موکل خلقست و خادمی است
از خادمان در گه آشاه بیهمال
شاها ز انقلاب جهان بس مکدره
وز قیل قال خلق دلم گشته پرملال
بر هرچه بنگرم همه فانی است در نظر
بر جمله کاینات کشیدم خط زوال
نور هدایت ار نرسد از تو بر ضمیر
عالم تباه گردد در وادی ضلال
غمهای دل به پیش تو محتاج عرض نیست
با عالم خبیر چه حاجت بیان حال
زآب قبول و آتش شوق و هوای عشق
از خاک آستان تو بسرشته ذوالجلال
اینقالب ضعیف نیاز نیازمند
این چار عنصر است مرا مبدء و مآل
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۶۲ - ایضا قصیده من کلام آقا میرزا اسماعیل، المتخلص به نیر طاب ثراه، در مدح امیرالمؤمنین
دلا تا کی در این عالم غم و جور و محن بینی
بکار خویشتن هردم دو صد عقد و شکن بینی
اگر خواهی که در بزمی درآئی بهر استیناس
بسان شمع مجلس اشگریزی تب بتن بینی
وگر سوی گلستان رو کنی وقتی پی نزهت
همه گل خوار بینی گلستان بیت الحزن بینی
وگر خواهی که از الحان مرغان چمن وقتی
غمی از دل زدائی جمله را زاغ و زغن بینی
وگر خواهی که پروازی کنی زینکلبه احزان
شکسته بال باشی بر دو پای خود رسن بینی
دمی دست از علایق باز دار و رو مجرد شو
غبار از چشم خود برگیر تا راه وطن بینی
غریب و بیکس و نالان چو افتادی زعجز از پا
زعرشت دستگیر آمد چمن اندر چمن بینی
همه خار مغیلان ره عشقش بزیر پا
حریر پرنیان دانی و دیبا و پرن بینی
بلی گوئی بلا خواهی بلا پوئی بلا جوئی
که تا خود را بکوی وی اسیر و ممتحن بینی
خدا خواهی خدا خوانی خدا جوئی خدا گوئی
چو وجه ذوالجلالش را بهر سرّ و عان بینی
همه اشیاء به پیشت هالک آید غیر وجه رب
چو جمله ماسوا را زیر امرش مرتهن بینی
اگر نازی کند از هم بریزد جمله قالبها
نیاز جمله عالم را به پیش ذوالمنن بینی
گدای کوی او را افسر شاهی بسی ذلت
اگرچه در برش روزی دریده پیرهن بینی
چو وجه الله امرالله ظاهر در جهان خواهی
بهر سو رو کنی آنجا جمال بوالحسن بینی
امیرالمؤمنین حیدر علی بن ابیطالب
معین انبیا یکسر بهر عهد و زمن بینی
لله و ولی الله، عین الله و جنب الله
بهر سرّی که در خلقت علی را مؤتمن بینی
علی خواهد خدا خواهد خدا خواهد علی خواهد
خطا گفتم دوی نبود علیرا گر چو من بینی
علی اسم خدا باشد که مکنونست در عالم
علی چون روح عالم را سراپا چون بدن بینی
محرّک نیست غیر از او مسکن نیست غیر از وی
یکیرا زنده میدارد یکیرا در کفن بینی
به امر او ملک در بطن مادر میکشد صورت
برون آرد بدنیا هرچه از زشت و حسن بینی
پیمبر را ندانم منزلت چونست رتبت چند
که حیدر را باو گه عبد خوانی گه ختن بینی
رواج دین پیغمبر زتیغ آبدارش شد
بقای شرع پیغمبر به نسل بوالحسن بینی
بهر عصری امامی ظاهر از اولاد اطهارش
که تا عالم زنور او مطهر از وثن بینی
چو انوار خدا تابید بر اشرار این امت
چنانچه مهر عالمتاب را بر هر لجن بینی
زظلم و کفر آنها پر شد عالم عرصه شد تاریک
چنانچه از لجن ابری بهر دشت و دمن بینی
امام عصر غایب شد زانظار و جهان تاریک
اویس آسا جمالش را بباید از قرن بینی
وجودش لنگر ارض و سما و زیمن احسانش
جهان مرزوق و درگاهش پناه از اهرمن بینی
دم عیسی از او باشد ید موسی از او باشد
زلطف او خلیل اندر گلستان و چمن بینی
چو برحسن خدادادش بخیل دل کنی سیری
هزاران یوسف مصری بچاه اندر ذقن بینی
چو ذاتش وصف بیچونست و اوصافش زحد بیرون
چگویم من اگرچه صدزبان اندر دهن بینی
نیاز از غیر او بکسل توسل کن بدامانش
همه شاهان عالم را گدای اینحسن بینی
بکار خویشتن هردم دو صد عقد و شکن بینی
اگر خواهی که در بزمی درآئی بهر استیناس
بسان شمع مجلس اشگریزی تب بتن بینی
وگر سوی گلستان رو کنی وقتی پی نزهت
همه گل خوار بینی گلستان بیت الحزن بینی
وگر خواهی که از الحان مرغان چمن وقتی
غمی از دل زدائی جمله را زاغ و زغن بینی
وگر خواهی که پروازی کنی زینکلبه احزان
شکسته بال باشی بر دو پای خود رسن بینی
دمی دست از علایق باز دار و رو مجرد شو
غبار از چشم خود برگیر تا راه وطن بینی
غریب و بیکس و نالان چو افتادی زعجز از پا
زعرشت دستگیر آمد چمن اندر چمن بینی
همه خار مغیلان ره عشقش بزیر پا
حریر پرنیان دانی و دیبا و پرن بینی
بلی گوئی بلا خواهی بلا پوئی بلا جوئی
که تا خود را بکوی وی اسیر و ممتحن بینی
خدا خواهی خدا خوانی خدا جوئی خدا گوئی
چو وجه ذوالجلالش را بهر سرّ و عان بینی
همه اشیاء به پیشت هالک آید غیر وجه رب
چو جمله ماسوا را زیر امرش مرتهن بینی
اگر نازی کند از هم بریزد جمله قالبها
نیاز جمله عالم را به پیش ذوالمنن بینی
گدای کوی او را افسر شاهی بسی ذلت
اگرچه در برش روزی دریده پیرهن بینی
چو وجه الله امرالله ظاهر در جهان خواهی
بهر سو رو کنی آنجا جمال بوالحسن بینی
امیرالمؤمنین حیدر علی بن ابیطالب
معین انبیا یکسر بهر عهد و زمن بینی
لله و ولی الله، عین الله و جنب الله
بهر سرّی که در خلقت علی را مؤتمن بینی
علی خواهد خدا خواهد خدا خواهد علی خواهد
خطا گفتم دوی نبود علیرا گر چو من بینی
علی اسم خدا باشد که مکنونست در عالم
علی چون روح عالم را سراپا چون بدن بینی
محرّک نیست غیر از او مسکن نیست غیر از وی
یکیرا زنده میدارد یکیرا در کفن بینی
به امر او ملک در بطن مادر میکشد صورت
برون آرد بدنیا هرچه از زشت و حسن بینی
پیمبر را ندانم منزلت چونست رتبت چند
که حیدر را باو گه عبد خوانی گه ختن بینی
رواج دین پیغمبر زتیغ آبدارش شد
بقای شرع پیغمبر به نسل بوالحسن بینی
بهر عصری امامی ظاهر از اولاد اطهارش
که تا عالم زنور او مطهر از وثن بینی
چو انوار خدا تابید بر اشرار این امت
چنانچه مهر عالمتاب را بر هر لجن بینی
زظلم و کفر آنها پر شد عالم عرصه شد تاریک
چنانچه از لجن ابری بهر دشت و دمن بینی
امام عصر غایب شد زانظار و جهان تاریک
اویس آسا جمالش را بباید از قرن بینی
وجودش لنگر ارض و سما و زیمن احسانش
جهان مرزوق و درگاهش پناه از اهرمن بینی
دم عیسی از او باشد ید موسی از او باشد
زلطف او خلیل اندر گلستان و چمن بینی
چو برحسن خدادادش بخیل دل کنی سیری
هزاران یوسف مصری بچاه اندر ذقن بینی
چو ذاتش وصف بیچونست و اوصافش زحد بیرون
چگویم من اگرچه صدزبان اندر دهن بینی
نیاز از غیر او بکسل توسل کن بدامانش
همه شاهان عالم را گدای اینحسن بینی
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب چهارم: اندر فزونی طاعت از راه توانستن
بدان ای پسر که خدای تعالی دو فریضه پیدا کرد از بهر منعمان و بندگان خاص و آن حج است و زکوة و فرمود که هر که را ساز بود خانه او را زیارت کند و آنرا که ساز ندارد نفرمود، نه بینی که در دنیا نیز معاملت درگاه پادشاه هم خداوندان نعمت توانند کرد و اعتماد حج بر سفرست و بینوایان را سفر فرمودن نه از دانش باشد و بیساز سفر کردن از تهلکه و نادانی باشد و چون ساز بود سفر نکنی خوشی و لذت دنیا تمام نباشد که خوشی دنیا و لذت نعمت اندر آنست که نادیده به بینی و ناخورده بخوری و نایافته بیابی و این جز در سفر نباشد که مردم سفری جهان آزموده و کاردیده و روزبه و دانا بود که نادیده دیده باشد و ناشنیده شنیده، چنانک گفتهاند: لیس الخبر کالمعاینه کی جهان دیدگان را برابر نکنند و گفتهاند، نظم:
جهان دیدگان را بنادیدگان
نکردند یکسان پسندیدگان
پس آفریدگار تقدیر سفر کرد بر خداوندان نعمت تا داد نعمت وی بدهند و نعمت او بسزا بخورند و فرمان خداوند تعالی بجای آرند و خانهٔ او را زیارت کنند و دوریش و بیتوشه و بیزاد را نفرمودند { چنانکه دو بیت من گویم، رباعی:
گر یار مرا نخواند و با خود ننشاند
وز درویشی مرا چنین خوار بماند
معذورست او که خالق هر دو جهان
درویشان را بخانهٔ خویش نخواند
کی اگر حج کند خویشتن بتهلکه افکنده باشد و هر درویشی که کار توانگر کند چون بیماری بود که کار تن درستان کند و داستان او راست چون داستان آن دو حاجی بود که یکی توانگر و یکی درویش بود:
حکایت: وقتی رئیس بخارا قصد حج کرد و مردی سخت منعم بود و در آن قافله کسی ازو منعمتر نبود و فزون از صد شتر در زیر بار او بود و او در عماری نشسته بود و خرامان و نازان همیشد، در بادیه با ساز و آلت تمام و قومی از درویش و توانگر با وی همراه بودند، چون نزدیک عرفات برسیدند درویشی همیآمد پای برهنه و تشنه و گرسنه و پایها آبله کرده، رئیس بخارا را دید بدان سان ساز و تنآسانی روی بوی کرد و گفت: وقت مکافات جزای من و تو هر دو یکی خواهد بود؟ تو در آن ناز و نعمت همیروی و من درین شدت. رئیس بخارا گفت حاشا که جزای من و تو هر دو یکی باشد و اگر من بدانستمی کی جزای من و تو هر دو یکی خواهد بود هرگز قدم در بادیه ننهادمی. درویش گفت چرا؟ گفت: از بهر آنک من بفرمان خدای تعالی آمدم و تو بر خلاف فرمان حق تعالی میکنی و مرا بخواندهاند و من میهمانم و تو طفیلی و حشمت میهمان خوانده با طفیلی کی راست باشد و حق تعالی توانگران را خواند و درویشان را گفت: و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکة، تو بیفرمان خدای به بیچارگی و گرسنگی در بادیه آمدی و خود را در تهلکه افکندی و فرمان حق تعالی را کار نبستی و با فرمانبرداران چرا برابری کنی، هر که استطاعت دارد و حج کند فرمان حق تعالی بجای آورده باشد و داد نعمت او داده.
پس چون ترا ای پسر ساز حج بود هیچ تقصیر مکن که ساز سفر حج پنج چیزست: مکنت و نعمت و توانائی و مدت و داد و حرمت و امن و راحت، چون ازین بهره یابی جهد کن بر تمامی و بدانک حج طاعتیست کی دایم چون ساز بود اگر نیت در سال مستقبل معلق کنی جرم امام از تو منقطع گردد ولکن زکوة مال طاعتیست که بهیچگونه چون مکنت بود نادادن عذری نیست و خدای تعالی زکوة دهندگان را از مقربان خواند و مال مردم زکوة دهنده در میان دیگر قوم چون مثال پادشاه است در میان رعیت کی روزیده او بود و دیگران روزیخواره و حق تعالی تقدیر کرد تا گروهی درویش باشند و گروهی توانگر و توانا باشند، با آنک همه اگر همه را توانگر گردانیدی توانستی ولکن دو گروه از آن کرد تا منزلت و شرف بندگان پدید آید و برتران از فروتران پیدا شوند کی چون پادشاه که یک خدمتکار را روزیده قوی کند، پس اگر این خدمتکار که روزیده بود روزی خورد و ندهد از خشم پادشاه ایمن نباشد. اما زکوة در سالی یکبارست و بر تو فریضه است، لکن اگر چه صدقه فریضه نیست در مروت و مردمی است، چندانک توانی میده و تقصیر مکن که مردم صدقهده دایم در امن خدای تعالی باشد و امن از خدای تعالی بغنیمت باید داشت و زنهار ای پسر که در نهاد زکوة و حج دل بشک نداری و کار بیهوده نسگالی و نگویی که دویدن و برهنه بودن و ناخن ناچیدن و موی ناپیراستن چراست و از بیست دینار نیم دینار چیست و زکوة چیست و زکوة گوسفند و شتر چه بود و گوسفند چرا قربان کنند، بدین حکمت دل پاک دار و گمان مبر که آنچ تو ندانی خیری نیست که خیری آنست که ما ندانیم و تو بفرمان برداری حق تعالی مشغول باش که ترا با چون و چرا هیچ کار نیست؛ چون این فرمان بجای آوردی بشناس که حق مادر و پدر هم از فرمان خدای است عزّوجل.
جهان دیدگان را بنادیدگان
نکردند یکسان پسندیدگان
پس آفریدگار تقدیر سفر کرد بر خداوندان نعمت تا داد نعمت وی بدهند و نعمت او بسزا بخورند و فرمان خداوند تعالی بجای آرند و خانهٔ او را زیارت کنند و دوریش و بیتوشه و بیزاد را نفرمودند { چنانکه دو بیت من گویم، رباعی:
گر یار مرا نخواند و با خود ننشاند
وز درویشی مرا چنین خوار بماند
معذورست او که خالق هر دو جهان
درویشان را بخانهٔ خویش نخواند
کی اگر حج کند خویشتن بتهلکه افکنده باشد و هر درویشی که کار توانگر کند چون بیماری بود که کار تن درستان کند و داستان او راست چون داستان آن دو حاجی بود که یکی توانگر و یکی درویش بود:
حکایت: وقتی رئیس بخارا قصد حج کرد و مردی سخت منعم بود و در آن قافله کسی ازو منعمتر نبود و فزون از صد شتر در زیر بار او بود و او در عماری نشسته بود و خرامان و نازان همیشد، در بادیه با ساز و آلت تمام و قومی از درویش و توانگر با وی همراه بودند، چون نزدیک عرفات برسیدند درویشی همیآمد پای برهنه و تشنه و گرسنه و پایها آبله کرده، رئیس بخارا را دید بدان سان ساز و تنآسانی روی بوی کرد و گفت: وقت مکافات جزای من و تو هر دو یکی خواهد بود؟ تو در آن ناز و نعمت همیروی و من درین شدت. رئیس بخارا گفت حاشا که جزای من و تو هر دو یکی باشد و اگر من بدانستمی کی جزای من و تو هر دو یکی خواهد بود هرگز قدم در بادیه ننهادمی. درویش گفت چرا؟ گفت: از بهر آنک من بفرمان خدای تعالی آمدم و تو بر خلاف فرمان حق تعالی میکنی و مرا بخواندهاند و من میهمانم و تو طفیلی و حشمت میهمان خوانده با طفیلی کی راست باشد و حق تعالی توانگران را خواند و درویشان را گفت: و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکة، تو بیفرمان خدای به بیچارگی و گرسنگی در بادیه آمدی و خود را در تهلکه افکندی و فرمان حق تعالی را کار نبستی و با فرمانبرداران چرا برابری کنی، هر که استطاعت دارد و حج کند فرمان حق تعالی بجای آورده باشد و داد نعمت او داده.
پس چون ترا ای پسر ساز حج بود هیچ تقصیر مکن که ساز سفر حج پنج چیزست: مکنت و نعمت و توانائی و مدت و داد و حرمت و امن و راحت، چون ازین بهره یابی جهد کن بر تمامی و بدانک حج طاعتیست کی دایم چون ساز بود اگر نیت در سال مستقبل معلق کنی جرم امام از تو منقطع گردد ولکن زکوة مال طاعتیست که بهیچگونه چون مکنت بود نادادن عذری نیست و خدای تعالی زکوة دهندگان را از مقربان خواند و مال مردم زکوة دهنده در میان دیگر قوم چون مثال پادشاه است در میان رعیت کی روزیده او بود و دیگران روزیخواره و حق تعالی تقدیر کرد تا گروهی درویش باشند و گروهی توانگر و توانا باشند، با آنک همه اگر همه را توانگر گردانیدی توانستی ولکن دو گروه از آن کرد تا منزلت و شرف بندگان پدید آید و برتران از فروتران پیدا شوند کی چون پادشاه که یک خدمتکار را روزیده قوی کند، پس اگر این خدمتکار که روزیده بود روزی خورد و ندهد از خشم پادشاه ایمن نباشد. اما زکوة در سالی یکبارست و بر تو فریضه است، لکن اگر چه صدقه فریضه نیست در مروت و مردمی است، چندانک توانی میده و تقصیر مکن که مردم صدقهده دایم در امن خدای تعالی باشد و امن از خدای تعالی بغنیمت باید داشت و زنهار ای پسر که در نهاد زکوة و حج دل بشک نداری و کار بیهوده نسگالی و نگویی که دویدن و برهنه بودن و ناخن ناچیدن و موی ناپیراستن چراست و از بیست دینار نیم دینار چیست و زکوة چیست و زکوة گوسفند و شتر چه بود و گوسفند چرا قربان کنند، بدین حکمت دل پاک دار و گمان مبر که آنچ تو ندانی خیری نیست که خیری آنست که ما ندانیم و تو بفرمان برداری حق تعالی مشغول باش که ترا با چون و چرا هیچ کار نیست؛ چون این فرمان بجای آوردی بشناس که حق مادر و پدر هم از فرمان خدای است عزّوجل.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب یازدهم: اندر ترتیب شراب خوردن و شرایط آن
شراب خوردن را نگویم که بخور و نگویم که مخور، که جوانان بقول کسی از فعل جوانی بازنگردند، که مرا نیز بسیار گفتند و نشنودم، تا بعد از پنجاه سال ایزد تعالی بر من رحمت کرد و مرا توبه ارزانی داشت؛ اما اگر نخوری سود دو جهانی با تو بود و هم خشنودی ایزد جل و علا و هم از ملامت خلق رسته باشی و از نهاد و سیرت بیعقلان و از افعال محال رسته باشی و نیز در کدخدایی بسیار توفیر یابی و ازین چند روی اگر رغبت در خوردن آن ننمایی سخت دوست دارم، و لیکن جوانی، دانم که رفیقان نگذارند که نخوری و بدین سبب گفتهاند: الوحدة خیر من جلیس السوء، اگر خوری دانم که دل بر توبه داری و بر کردار خویشتن پشیمان باشی، پس بهرحال که نبیذ خوری باید که بدانی خوردن، از آنچه ار ندانی خوردن زهرست و اگر دانی خوردن با زهر حقیقت و همه ماکولات و مشروبات که بیترتیب و بینسق خوری بدست که گفتهاند:
که پازهر زهرست کافزون شود
کز اندازهٔ خویش بیرون شود
پس باید که چون نان خورده باشی در وقت نبیذ نخوری، تا سه ساعت بگذرد و سه بار تشنه شوی و آب خوری، پس اگر تشنه نشوی مقدار سه ساعت توقف کن، از آنک معده که قوی و درست باشد اگر چه باسراف طعام خوری بهفت ساعت هضم شود: سه ساعت بپزاند و سه ساعت دیگر مزه بستاند از آن طعام و بجگر رساند، تا جگر قسمت کند بر احشای مردم، از آنکه قسام اوست و ساعتی دیگر آن نقل را که بماند بروده فرستد، هشتم ساعت باید که معده خالی شده باشد و هر معده که نچنین بود آن کدوی پوسیده بود نه معده؛ پس گفتم که سه ساعت از طعام گذشته نبیذ خوری، تا در معده طعام پخته باشد و چهار طبع تو نصیب طعام بردارد، آنکه نبیذ خوری تا هم از شراب بهرور باشی و هم از طعام. اما آغاز سیکی خوردن نماز دیگر کن، تا چون مستی درآید شب اندر تو آمده باشد و مردمان مستی تو نبینند و در مستی نقلان مکن، که نقلان نامحمود بود و بدشت و باغ بسیکی خوردن مرو و اگر روی مستی را سیکی مخور، با خانه آی و مستی بخانه کن که آنچه زیر آسمانهٔ خانه توان کرد زیر آسمان نتوان کرد، که سایهٔ سقف خانه بهتر و پوشیدهتر از درخت بود، از آنک مردم در خانه خود پادشاهی است در مملکت خویش و اندر صحرای مردم چون غریبی بود اندر غربت و اگرچه محتشم غریبی بود پیدا باشد که دست محتشمان تا کجا رسد و همیشه از نبیذ چنان پرهیز کن که هنوز دو سه نبیذ را جای بود و پرهیز کن از لقمهٔ سیری و از قدح مستی، که سیری و مستی نه همه در شراب و طعامست، که سیری در لقمهٔ بازپسین است، چنانکه مستی در قدح بازپسین؛ پس لقمهٔ نان و قدحی شراب کمتر خور، تا از فزودن هر دو ایمن شوی و جهد کن تا همیشه مست نباشی که ثمرهٔ سیکی خوردن دو چیز است: یا بیماری است یا دیوانگی؛ پس چرا مولع باید بود بکاری که ثمرهٔ او این انواع باشد و من دانم که بدین سخنان دست از نبیذ بنداری و سخن کس نشنوی، باری تا توانی پیوسته صبوحی کردن عادت مکن و اگر باتفاق صبوحی کنی با وقات کن، که خردمندان صبوحی را نه ستوده داشتهاند؛ اول شومی صبوحی آن باشد که نماز بامداد از تو فایت شود و دیگر هنوز خواب دوشین از دماغ بیرون نیامده باشد، بخار امروزین با وی بازگردد، ثمرهٔ او جز ماخولیا نباشد، که فساد دو مفسد بیش از فساد یک مفسد باشد؛ دیگر بوقتی که مردمان خفته باشند و تو بیدار باشی و چون مردمان بیدار شوند ناچار ترا بباید خفت، چون همه روز نخسبی و همه شب بیدار باشی روز دیگر اعضاهای تو خسته و رنجور باشند، از رنج نبیذ و از رنج بیخوابی و کم صبوحی بود که درو عربده نبود، یا محالی کرده نیاید که از آن پشیمانی خیزد و یا خرجی بواجب کرده نیاید. اما اگر وقتی بناگاه صبوحی کنی بعذری واضح روا بود، اما ناکرده به، که عادتی بدست و اگر بر نبیذ مولع باشی عادت مکن که شب آدینه نبیذ خوری، هر چند شب آدینه و شب شنبه نبیذ نباید خورد بهیچ وقت، اما شب آدینه از بهر جمع فردایین را و نماز جمعه را و بنزدیک شب آدینه نخوری یک هفته نبیذ خوردن بر دل مردم شیرین کنی و زبان عامه بر تو بسته باشد و اندر کدخدایی توفیر بود، از آنک در سالی پنجاه آدینه بود، پنجاه روزه اخراجات توفیر کرده باشی و جسم و نفس و عقل و روح تو نیز بیآساید که در یک هفته دماغ و عروقهاء تو از بخار ملال شده باشد، اندر آن یک شب بیآساید و خالی شود اندر آسودن آن یک شب و هم صحبت و آرامش تن بود و هم در مال توفیر، پس عادتی که ازو پنج خصلت حاصل آید باید داشت.
که پازهر زهرست کافزون شود
کز اندازهٔ خویش بیرون شود
پس باید که چون نان خورده باشی در وقت نبیذ نخوری، تا سه ساعت بگذرد و سه بار تشنه شوی و آب خوری، پس اگر تشنه نشوی مقدار سه ساعت توقف کن، از آنک معده که قوی و درست باشد اگر چه باسراف طعام خوری بهفت ساعت هضم شود: سه ساعت بپزاند و سه ساعت دیگر مزه بستاند از آن طعام و بجگر رساند، تا جگر قسمت کند بر احشای مردم، از آنکه قسام اوست و ساعتی دیگر آن نقل را که بماند بروده فرستد، هشتم ساعت باید که معده خالی شده باشد و هر معده که نچنین بود آن کدوی پوسیده بود نه معده؛ پس گفتم که سه ساعت از طعام گذشته نبیذ خوری، تا در معده طعام پخته باشد و چهار طبع تو نصیب طعام بردارد، آنکه نبیذ خوری تا هم از شراب بهرور باشی و هم از طعام. اما آغاز سیکی خوردن نماز دیگر کن، تا چون مستی درآید شب اندر تو آمده باشد و مردمان مستی تو نبینند و در مستی نقلان مکن، که نقلان نامحمود بود و بدشت و باغ بسیکی خوردن مرو و اگر روی مستی را سیکی مخور، با خانه آی و مستی بخانه کن که آنچه زیر آسمانهٔ خانه توان کرد زیر آسمان نتوان کرد، که سایهٔ سقف خانه بهتر و پوشیدهتر از درخت بود، از آنک مردم در خانه خود پادشاهی است در مملکت خویش و اندر صحرای مردم چون غریبی بود اندر غربت و اگرچه محتشم غریبی بود پیدا باشد که دست محتشمان تا کجا رسد و همیشه از نبیذ چنان پرهیز کن که هنوز دو سه نبیذ را جای بود و پرهیز کن از لقمهٔ سیری و از قدح مستی، که سیری و مستی نه همه در شراب و طعامست، که سیری در لقمهٔ بازپسین است، چنانکه مستی در قدح بازپسین؛ پس لقمهٔ نان و قدحی شراب کمتر خور، تا از فزودن هر دو ایمن شوی و جهد کن تا همیشه مست نباشی که ثمرهٔ سیکی خوردن دو چیز است: یا بیماری است یا دیوانگی؛ پس چرا مولع باید بود بکاری که ثمرهٔ او این انواع باشد و من دانم که بدین سخنان دست از نبیذ بنداری و سخن کس نشنوی، باری تا توانی پیوسته صبوحی کردن عادت مکن و اگر باتفاق صبوحی کنی با وقات کن، که خردمندان صبوحی را نه ستوده داشتهاند؛ اول شومی صبوحی آن باشد که نماز بامداد از تو فایت شود و دیگر هنوز خواب دوشین از دماغ بیرون نیامده باشد، بخار امروزین با وی بازگردد، ثمرهٔ او جز ماخولیا نباشد، که فساد دو مفسد بیش از فساد یک مفسد باشد؛ دیگر بوقتی که مردمان خفته باشند و تو بیدار باشی و چون مردمان بیدار شوند ناچار ترا بباید خفت، چون همه روز نخسبی و همه شب بیدار باشی روز دیگر اعضاهای تو خسته و رنجور باشند، از رنج نبیذ و از رنج بیخوابی و کم صبوحی بود که درو عربده نبود، یا محالی کرده نیاید که از آن پشیمانی خیزد و یا خرجی بواجب کرده نیاید. اما اگر وقتی بناگاه صبوحی کنی بعذری واضح روا بود، اما ناکرده به، که عادتی بدست و اگر بر نبیذ مولع باشی عادت مکن که شب آدینه نبیذ خوری، هر چند شب آدینه و شب شنبه نبیذ نباید خورد بهیچ وقت، اما شب آدینه از بهر جمع فردایین را و نماز جمعه را و بنزدیک شب آدینه نخوری یک هفته نبیذ خوردن بر دل مردم شیرین کنی و زبان عامه بر تو بسته باشد و اندر کدخدایی توفیر بود، از آنک در سالی پنجاه آدینه بود، پنجاه روزه اخراجات توفیر کرده باشی و جسم و نفس و عقل و روح تو نیز بیآساید که در یک هفته دماغ و عروقهاء تو از بخار ملال شده باشد، اندر آن یک شب بیآساید و خالی شود اندر آسودن آن یک شب و هم صحبت و آرامش تن بود و هم در مال توفیر، پس عادتی که ازو پنج خصلت حاصل آید باید داشت.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب بیست و یکم: اندر آیین جمع کردن مال
ای پسر از فراز آوردن چیز غافل مباش، لیکن از جهت چیز خویشتن مخاطره مکن و جهد کن تا هر چه فراز آوری از نیکوترین وجهی باشد، تا بر تو گوارنده باشد و چون فراز آوری آن را نگاه دار، تا بهر باطلی از دست ندهی که نگاه داشتن سختتر از فراز آوردن باشد و چون هنگام دربایست خرج کنی جهد کن تا عوض او زود بجای بازنهی، که اگر برداری و عوض بجای باز ننهی اگر گنج قارون بود سپری شود و نیز دل در آن چندان مبند که آن را ابدی شناسی تا اگر وقتی سپری شود اندوهمند نباشی، که گفتهاند که: چیزی بدشمنان یله کردن بهتر که از دوستان حاجت خواستن و سخت داشتن واجب دان، که هر که اندک مایه نگه ندارد بسیار هم نداند داشتن و کار خویش به دان از کار کسان و از کاهلی ننگ دار کی کاهلی شاگرد بدبختی است و رنجبردار باش که چیزی از رنج گرد شود، نه از کاهلی، چنانک از رنج مال فراز آید و از کاهلی بشود، که حکیمان گفتهاند: کوشا باشید تا آبادان باشید و خرسند باشید تا توانگر باشید و فروتن باشید تا بسیار دوست باشید؛ پس آنچ از رنج و جهد بدست آید از کاهلی و از غفلت از دست بدادن نه از خرد باشد، که هنگام نیاز پشیمانی سود ندارد، چون رنج خود بری کوش تا بر هم تو خوری، اگر چه چیز عزیزست از سزاوار دریغ مدار، که بهمه حال کس چیزی بگور نبرد؛ اما خرج باید کی باندازهٔ دخل باشد، تا نیازمند نباشی، که نیاز نه در خانهٔ درویشان بود، بل که نیاز در همه خانها بود، فیالمثل درمی دخل باشد درمی و حبهٔ خرج کند همیشه با نیاز بود، باید چون درمی دخل بود درمی کم حبهٔ خرج کند، تا هرگز در آن خانه نیاز نباشد و بدآنچ داری قانع باش که قناعت دوم بینیازی است و هر آن روزی که قسمت تست بتو رسد و هر آن کاری که از سخن نکو و بشفاعت مردمان راست شود مال بر آن کار بذل مکن که مردم بیچیز را هیچ قدر نباشد و بدانک مردمان عامه همه توانگران را دوست دارند بینفعی و همه درویشان را دشمن دارند بیضرری و بدترین حال مردم نیازمندی است و هر خصلت کی آن مدح توانگران است همان خصلت نکوهش درویشانست و آرایش مردم در چیزی دادن بین و قدر هر کسی بر مقدار آرایش ایشان شناس. اما اسراف را دشمن دان و شوم دان و هر چه خدای تعالی آنرا دشمن دارد بر بندگان خدای تعالی شوم بود، چنانک گفته: و لا تسرفوا انه لایحب المسرفین، چیزی که حق سبحانه و تعالی آن را دوست ندارد تو نیز آنرا دوست مدار و هر آفتی را سببی است، سبب فقر اسراف دان و نه همه اسراف خرج نفقات بود، در خوردن و کردن و گفتن و در هر شغلی که باشی اسراف نباید کردن، از بهر آنک اسراف تن را بکاهد و نفس را برنجاند و عقل را پژمراند و زنده را بمیراند؛ نه بینی که زندگانی چراغ از روغن است، پس اگر بیحد و اندازه در چراغ روغن کنی در حال چراغ بمیرد و هم آن روغن که سبب مردن بود چون باعتدال بود سبب حیات باشد و آن اسراف سبب ممات او بود، پس معلوم شد که چراغ از روغن زنده بود، چون از اعتدال بگذرد اسراف پدید آید و هم بدان روغن که زنده بود هم بدان روغن بمیرد؛ خدای تعالی را اسراف بدین سبب دشمن دارد و حکما نپسندیدهاند اسراف کردن در هیچ کار، که عاقبت اسراف همه زیانست؛ اما زندگانی خویش تلخ مدار و در روزی بر خود مبند و خویشتن را بتقدیر نیکو دار و از آنچ دربایست بود تقصیر مکن؛ که هر که در کار خویش تقصیر کند از سعادت توفیر نیابد و از غرضها بیبهره ماند و بر خویشتن آنچ داری و ترا دربایست باشد هزینه کن، که آخر اگر چند چیز عزیز است از جان عزیزتر نیست؛ در جمله جهد آن کن که آنچ بدست آری بمصالح بکار بری و چیز خویشتن جز بر دست بخیلان مسپار و بر مقامر و سیکیخواره هیچ استوار مدار و همه کس را دزد دان تا چیز تو از دزد ایمن باشد و در جمع کردن چیزی تقصیر مکن که تن آسانی در رنج است و رنج در تن آسانی، چنانک آسایش امروز رنج فردا باشد و رنج امروز آسایش فردا بود و هرچ آن برنج و بیرنج بدست آید جهد کن تا از درمی دو دانگ خرج خانهٔ خویش کنی و از آن عیال خویش، اگر چه دربایست بود و محتاج باشی بیش از این بکار مبر و چون ازین روی دو دانگ بکار برود دو دانگ دیگر ذخیره نه و یاد مکن و از بهر وارثان بگذار و ایام پیری و ضعیفی را، تا فریاد رس تو بود و آن دو دانگ دیگر که باقی بماند بتجمل خویش صرف کن و تجمل آن کن که نمیرد و کهن نشود، چون جواهر و زرینه و سیمینه و برنجینه و روینه و مانند این؛ پس اگر بیشتر از این چیزی باشد بخاک ده، که هر چه بخاک دهی بازیابی از خاک و مایه دایم بر جای باشد و سود روان و حلال و چون تجمل ساختی بهر بایستی و ضرورتی که ترا باشد تجمل خانه را مفروش و مگوی که ای مرد اکنون ضرورت است بفروشم وقتی دیگر باز خرم، که از بهر خللی اگر تجمل خانه بفروشی باومید بازخریدن مگر خریده شود و آن از دست بشود و خانه تهی بماند، پس دیر نباشد که مفلستر همه مفلسان تو باشی و نیز بهر ضرورتی که ترا پیش آید فام مکن و چیز خویش بگرو منه و البته زر بسود منه و مستان و ایام خواستن ذلیلی و کمآزرمی بزرگ دان و تا بتوانی تو هم هیچ کس را یک درم فام مده، خاصه دوستان را،که ایام خواستن از دوست بزرگترین آزاری باشد؛ پس چون فام دادی آن درم را از خواستهٔ خویش مشمر و در دل چنین دان کی این درم بدین دوست بخشیدم و تا وی باز ندهد از وی مطلب، تا بسبب تقاضا دوستی منقطع نشود که دوست را زود دشمن توان کرد، اما دشمن را دوست گردانیدن نیک دشوارست، که آن کار کودکانست و این کار پیران عاقل داهی و از چیزی که ترا باشد مردمان مستحق را بهره کن و بچیز مردمان طمع مدار، تا بهترین مردمان تو باشی و چیز خویش را از آن خویش دان و از آن دیگران را از آن ایشان، تا بامانت معروف باشی.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب سی و یکم: اندر طالب علمی و فقیهی
بدان ای پسر و آگاه باش که در اول سخن گفتم که از پیشها نیز یاد کنم و غرض پیشه نه دوکان داری است، که هر کاری را مردم بر دست گیرد آن چون پیشهٔ باشد، باید که آن کار نیک بداند، تا از آن کار بر بتواند خوردن؛ اکنون چنانک میبینم، هیچ پیشه و کاری نیست که آدمی آن بجوید که آن پیشه را از داستان و نظام راستی مستغنی دانی، الا همه را ترتیب دانستن باید و پیشه بسیارست، هر یکی را جدا شرح ممکن نشود، که کتاب دراز گردد و از اصل و نهاد بشود، ولکن هر صفت که هست از سه وجه است: یا علمی که تعلق به پیشهٔ دارد، یا پیشهٔ که تعلق بعلم دارد، {یا خود پیشهایست بصرافت خرد}، اما علمی که تعلق بپیشهٔ دارد جز طبیبی و منجمی و مهندسی و مساحی و شاعری و مانند این و پیشهٔ که تعلق بعلم دارد خنیاگری و بیطاری و مانند این و این هر یکی را سامانیست، چون تو رسم و سامان آن ندانی اگر چه استاد باشی در آن باب همچون اسیری باشی و پیشها خود معروفست، بشرح کردن حاجت نیست، چندانک صورت بندد سامان هر یک بتو نمایم، از بهر آنک از دو بیرون نیست: یا خود ترا بدین دانستن حاجت افتد، از اتفاق روزگار و حوادث زمانه، باری بوقت نیاز از اسرار هر یک آگاه باشی، اگر نیاز نبود هم مهتری باشی، که مهتران را علم پیشها دانستن لابدست. بدان ای پسر که از هیچ علمی برنتوانی خورد الا آخرتی، که اگر خواهی که از علم دنیایی بر خوری نتوانی، مگر بحرفهٔ در وی آمیزی، چون علم شرع که در روزگار قضا و قسام و کرسی داری و مذکری نرود و نفع دنیا بعالم نرسد و در نجوم یا تقویمگری و مولودگری و فالگویی و آرایشگری بجد و هزل درو نرود نفع دنیا بمنجم نرسد و در طب تا دستکاری و رنگآمیزی و هلیلهدهی باصواب و ناصواب در وی نرود مراد دنیایی طبیب را حاصل نشود، پس بزرگوارترین علمی علم دینست، که اصول آن بر دوام توحید است و فروع آن احکام شرع و بحرفهٔ آن نفع دنیاست، پس ای پسر تا توانی گرد علم دین گرد، تا دنیا و آخرت بدست آید، اما اگر توفیق یابی نخست اصول دین راست کن و آنگاه فروع، که بیاصول فروع تقلید بود.
فصل: پس اگر از پیشها چنین که گفتم طالب علمی باشی پرهیزگار و قانع باش و علم دوست و دنیا دشمن و بردبار و خفیف روح و دیر خواب و زود خیز و حریص بکتابت و متواضع و ناملول از کار و حافظ و مکرر کلام و متفحص سیر و متجسس اسرار و عالم دوست و با حرمت و اندر آموختن حریص و بیشرم و حقشناس استاد خود، باید که کتابها و اجزا و قلم و قلمدان و محبره و کارد قلم تراش و مانند این چیز ها با تو بود و جز ازین دیگر دل تو بچیزی نباشد و هر چه بشنوی یاد گرفتن و باز گفتن و کم سخن و دور اندیش باش، بتقلید راضی مشو، هر طالب علمی که بدین صفت بود زود یگانه روزگار گردد.
فصل: و اگر عالمی مفتی باشی با دیانت باش و بسیار حفظ و بسیار درس و در عبادت و نماز و روزه تجاوز مکن و دو روی مباش، پاک تن و پاک جامه باش و حاضر جواب و هیچ مسئله را تا نکو نیندیشی فتوی مکن بیحجتی و بتقلید خود قانع مباش و بتقلید کس کار مکن و رأی خود عالی بین و بر وجهین و قولین قناعت مکن و جز بخط معتمدان کار مکن، هر کتابی را و جز وی را مقدم مدار، اگر روایتی شنوی براویان سخن مجهول منگر، براویان معروف شنو و بر خبر آحاد اعتماد مکن، مگر که براویان معتمد و از خبر متواتر بگریز و مجتهد باش و بتعصب سخن مگوی و اگر مناظره کنی بخصم نگر، اگر قوت او داری و دانی کی سخن او سقط شود مداخله کن بمسئلها و الا سخن را موقوف گردان و بیک مثال قناعت کن و بیک حجت طرد و عکس مگوی، هم سخن اول را نگاه دار تا سخن بازپسین را تباه نکند و اگر مناظرهٔ فقها بود ابتدا خبر مقدم دار و خبر را بقیاس و ممکنات گوی و در مناظرهٔ اصولی موجبات و ناموجبات و ناممکنات بهم عیب نبود، جهد کن تا غرض معلوم گردانی و سخن با زینت گوی، دم بریده مگوی و نیز دم دراز و بیمعنی مگوی.
فصل: پس ای پسر اگر مذکر باشی حافظ باش و یاد بسیار دار و بر کرسی جلد بنشین و مناظره مکن الا که دانی خصم ضعیف است و بر کرسی هر چه خواهی دعوی کن و اگر سایل باشد باک نبود و تو زبان را فصیح دار و چنان دان که مجلسیان تو بهایماند، چنانک خواهی همیگوی، تا بسخن در نمانی ولکن تن و جامه پاک دار و مریدان نعار دار، چنانک در مجلس تو نشسته باشند، تا بهر نکتهٔ که تو بگویی وی نعرهٔ زند و مجلس گرم کند، چون مردمان بگریند تو نیز وقت وقت بگری و اگر در سخنی درمانی باک مدار و بصلوات و تهلیل مشغول باش و بر کرسی گران جان مباش و ترش روی، که آنگاه مجلس تو همچو تو گران جان باشد، از بهر آنک گفتهاند: کل شیئی من الثقیل ثقیل و متحرک باش بوقت گقتن و در میان گرمی زود سست مشو و مادام مستمع را نگر و اگر مستمع مسکنه خواهد آن گوی و اگر فسانه خواهد فسانه گوی، چون بدانی که عام خریدار چه باشد و چون قبولت افتاد باک مدار، بشیرین سخنی و ببهترین چیز همیفروش، کی بوقت قبول بخرند، لکن در قبول دایم با ترس باش، که خصم در قبول پدیدار آید و بجایی که قبول نبود قرار مگیر و هر سؤالی که بر کرسی کنند آن را که دانی جواب ده و آن را که ندانی بگو دعایی خواستهاند و سخنی که در مجلس گفتی یاددار، تا دیگر باره مکرر نشود و بهر وقت تازهروی باش و در شهر ها بسیار منشین، که مذکران و فال گویان را روزی در پای باشد و در قبول روی تازه دار و ناموس مذکری نگاه دار و همیشه تن و جامه پاک دار و نیز معاملت شرعی بظاهر و باطن خوب دار، چون نماز و روزهٔ بطوع و چرب زبان باش و در بازار مباش، که عام بسیار نگرد، تا بچشم عام عزیز باشی و از قرین بد پرهیز کن و ادب کرسی نگاه دار و این شرط جای دیگر یاد کردهایم و از تکبر و دروغ و رشوت دور باش و خلق را آن فرمای کردن که خود کنی، تا عالمی منصف تو باشند و علم نیکو بدان و آنچ دانستی بعبارتی نیکو بکار بر تا خجل نشوی و بدعوی کردن بیمعنی و در سخن گفتن و موعظه دادن هر چه گویی با خوف و رجا گوی، یکبارگی خلق را از رحمت خدای نومید مگردان و نیز یکباره خلق را بیطاعتی ببهشت مفرست و بیشتر آن گوی که در آن ماهر باشی و نیک معلوم تو گشته باشد، تا در سخن دعوی بیحجت نکرده باشی، که ثمرت دعوی بیحجت شرمساری آرد. پس اگر از دانشمندی بدرجهٔ بزرگ افتی و قاضی شوی و چون قضا یافتی حمول و آهسته باش و زیرک و تیز فهم و صاحب تدبیر و بیش بین و مردم شناس و صاحب سیاست و دانا بعلم دین و شناسندهٔ طریق هر دو گروه و از احتیال هر گروه و ترتیب هر مذهبی و هر قومی آگاه باش، باید که حیل القضاة ترا معلوم باشد، تا اگر مظلومی بحکم آید و او را گواه نباشد و بر وی ظلمی میرود و حقی از وی باطل میشود آن مظلوم را فریاد رسی و بتدبیر و حیله حق آن مستحق را بوی رسانی.
حکایت: مردی بود بطبرستان، او را قاضی القضاة ابوالعباس رویانی گفتندی؛ مردی بود مشهور و با علم و ورع و بیشبین و باتدبیر، وقتی بمجلس او مردی بحکم آمد و صد دینار بر دیگری دعوی کرد. قاضی خصم را پرسید، خصم انکار کرد. قاضی مدعی را گفت: گوا داری؟ گفت ندارم. قاضی
گفت: پس خصم را سوگند دهم. مدعی زار بگریست و گفت: ای قاضی، سوگندش مده، که سوگند بدروغ خورد و باک ندارد. قاضی گفت: من از شریعت نتوانم بیرون شدن، یا ترا گواه باید، یا وی را سوگند دهم. مرد در پیش قاضی در خاک بغلتید و گفت: زینهار! مرا گواه نیست، وی سوگند بخورد و من مظلوم و مغبون بمانم، تدبیر کار من کن. قاضی چون بر آن جمله زاری مرد بدید دانست که وی راست میگوید، گفت یا خواجه، قصهٔ وام دادن با من بگوی، تا بدانم که اصل این چگونه بوده است. مظلوم گفت: ایها القاضی، این مردی بود چندین ساله دوست من، اتفاق را بر پرستاری عاشق شد، قیمت صد و پنجاه دینار و هیچ وجهی نداشت، شب و روز چون شیفتگان میگریست و زاری میکرد؛ روزی بتماشا رفته بودیم، من و وی تنها بر دشت همیگشتیم، زمانی بنشستیم، این مرد سخن کنیزک همیگفت و زار زار میگریست، دلم بر وی بسوخت که بیست ساله دوست من بود، او را گفتم: ای فلان، ترا زر نیست بتمامی بهاء وی و مرا نیست، هیچکس دانی که ترا درین معنی فریاد رسد و مرا در همه املاک صد دینارست، بسالهاء دراز جمع کردهام، این صد دینار بتو دهم، باقی تو وجهی بساز تا کنیزک بخری و یک ماهی بداری، پس از ماهی بفروشی و زر بمن باز دهی؛ این مرد در پیش من در خاک بغلتید و سوگند خورد که یک ماه بدارم و بعد از آن اگر بزیان یا بسود خواهند بفروشم و زر بتو دهم؛ من زر از میان بگشادم و بدو دادم و من بودم و او و حق تعالی، اکنون چهار ماه برآمد، نه زر میبینم و نه کنیزک میفروشد. قاضی گفت: کجا نشسته بودی درین وقت که زر بدو دادی؟ گفت: بزیر درختی. قاضی گفت: چون بزیر درخت بودی چرا گفتی گواه ندارم؟ پس خصم را گفت: هم اینجا بنشین پیش من و مدعی را گفت: دل مشغول مدار و زیر آن درخت رو و بگوی که قاضی ترا میبخواند و اول دو رکعت نماز بگزار و چندبار بر پیغامبر صلوات ده و بعد از آن بگو که: قاضی میگوید بیا و گواهی ده. خصم تبسم کرد، قاضی بدید و نادیده کرد و بر خویشتن بجوشید. مدعی گفت: ایها القاضی، میترسم که آن درخت بفرمان من نیآید. قاضی گفت: این مهر من ببر و درخت را بگوی که: این مهر قاضی است، میگوید که: بیا و گواهی ده، چنانک بر تست پیش من. مرد مهر قاضی بستاند و برفت، خصم هم آنجا پیش قاضی بنشست؛ قاضی بحکمهای دیگر مشغول شد و خود بدین مرد نگاه نکرد، تا یکبار در میان حکمی که میکرد روی سوی این مرد کرد و گفت: فلان آنجا رسیده باشد؟ و گفت: نی هنوز، ای قاضی و قاضی بحکم مشغول شد، آن مرد مهر ببرد و بر درخت عرضه کرد و گفت: ترا قاضی همیخواند، چون زمانی بنشست دانست که از درخت جواب نیآید، غمگین برگشت و پیش قاضی آمد و گفت: ایها القاضی، رفتم و مهر عرضه کردم، نیامد. قاضی گفت: تو در غلطی که درخت آمد و گواهی بداد؛ روی بخصم کرد و گفت: زر این مرد بده. مرد گفت: تا من اینجا نشستهام هیچ درختی نیامد و گواهی نداد. قاضی گفت: هیچ درختی نیآمد و گواهی نداد، اما اگر زر در زیر آن درخت از وی نگرفتهٔ چون من پرسیدم که این مرد بدرخت رسیده باشد، گفتی: نی هنوز، که ازینجا تا آنجا دورست، اگر زر نستانده بودی در زیر آن درخت، ترا بچه معلوم شد که وی آنجا نرسیده است، چون زر ازو نستانده بودی مرا بگفتی که: کدام درخت؟ و من هیچ درخت نمیشناسم، که من در زیر آن درخت از وی زر نگرفته باشم و من نمیدانم که وی کجا رفته است؛ مرد را الزام کرد و زر از وی بستاند و بخداوند داد.
پس همه حکمها از کتاب نکنند، از خویشتن نیز باید که چنین استخراجها کنند و تدبیر ها سازند و دیگر باید که در خانهٔ خویش سخت متواضع باشی، اما در مجلس حکم هر چند هیوب تر نشینی و ترش روی و بیخنده تر با جاه و حشمت باشی و گران سایه و اندک گوی و از شنیدن سخن و حکم کردن البته ملول مباش و از خویشتن ضجرت منمای و صابر باش و مسئلهٔ که افتد اعتماد بر رأی خویش مکن و از مفتیان نیز مشورت خواه و مادام رأی خویش روشن دار و پیوسته خالی مباش از درس و مسئله و مذهب، چنانک گفتم تجربتها نیز بکار دار، که در شریعت رأی قاضی نیز برابر شرعست و بسیار حکم بود که از رای شرع گران آید و قاضی سبک بگیرد و چون قاضی مجتهد باشد روا باشد؛ پس قاضی باید که زاهد و تقی و پارسا و مجتهد باشد و باید که بچند وقت حکم نکند: اول بر گرسنگی و دوم بر تشنگی و سیوم بوقت گرمابه برآمدن و چهارم بوقت دلتنگی و پنجم بوقت اندیشهٔ دنیایی که پیش آید و وکیلان جلد باید که دارد و نگذارد که در وقت حکم پیش وی قصه و سرگذشت گویند و شرح حال خویش نمایند، بر قاضی شرط حکم کردنست نه متفحصی، که بسیار تفحص بود که ناکرده به باشد از کرده و سخن کوتاه کند، زود حواله بگواه و سوگند کند و جایی که داند که مال بسیارست و مردم بیباکاند تجربتی و تجسسی که بداند کرد بکند، هیچ تقصیر نکند و سهل نگیرد و معدلان نیک را مادام با خود دارد و هرگز حکم کرده باز نشکافد و امر خود قوی و محکم دارد و هرگز بدست خویش قباله و منشور ننویسد، الا که ضرورتی باشد و خط خود را عزیز دارد و سخن خود را سجل کند و بهترین هنری قاضی را علم است و ورع. پس اگر این صناعت نورزی و این توفیق نیابی و نیز لشکری پیشه نباشی باری طریق تجارت بر دست گیر، تا مگر از آن نفعی یابی، که هر چه از روی تجارت باشد حلال باشد و بنزدیک همه کس پسندیده بود و بالله توفیق.
فصل: پس اگر از پیشها چنین که گفتم طالب علمی باشی پرهیزگار و قانع باش و علم دوست و دنیا دشمن و بردبار و خفیف روح و دیر خواب و زود خیز و حریص بکتابت و متواضع و ناملول از کار و حافظ و مکرر کلام و متفحص سیر و متجسس اسرار و عالم دوست و با حرمت و اندر آموختن حریص و بیشرم و حقشناس استاد خود، باید که کتابها و اجزا و قلم و قلمدان و محبره و کارد قلم تراش و مانند این چیز ها با تو بود و جز ازین دیگر دل تو بچیزی نباشد و هر چه بشنوی یاد گرفتن و باز گفتن و کم سخن و دور اندیش باش، بتقلید راضی مشو، هر طالب علمی که بدین صفت بود زود یگانه روزگار گردد.
فصل: و اگر عالمی مفتی باشی با دیانت باش و بسیار حفظ و بسیار درس و در عبادت و نماز و روزه تجاوز مکن و دو روی مباش، پاک تن و پاک جامه باش و حاضر جواب و هیچ مسئله را تا نکو نیندیشی فتوی مکن بیحجتی و بتقلید خود قانع مباش و بتقلید کس کار مکن و رأی خود عالی بین و بر وجهین و قولین قناعت مکن و جز بخط معتمدان کار مکن، هر کتابی را و جز وی را مقدم مدار، اگر روایتی شنوی براویان سخن مجهول منگر، براویان معروف شنو و بر خبر آحاد اعتماد مکن، مگر که براویان معتمد و از خبر متواتر بگریز و مجتهد باش و بتعصب سخن مگوی و اگر مناظره کنی بخصم نگر، اگر قوت او داری و دانی کی سخن او سقط شود مداخله کن بمسئلها و الا سخن را موقوف گردان و بیک مثال قناعت کن و بیک حجت طرد و عکس مگوی، هم سخن اول را نگاه دار تا سخن بازپسین را تباه نکند و اگر مناظرهٔ فقها بود ابتدا خبر مقدم دار و خبر را بقیاس و ممکنات گوی و در مناظرهٔ اصولی موجبات و ناموجبات و ناممکنات بهم عیب نبود، جهد کن تا غرض معلوم گردانی و سخن با زینت گوی، دم بریده مگوی و نیز دم دراز و بیمعنی مگوی.
فصل: پس ای پسر اگر مذکر باشی حافظ باش و یاد بسیار دار و بر کرسی جلد بنشین و مناظره مکن الا که دانی خصم ضعیف است و بر کرسی هر چه خواهی دعوی کن و اگر سایل باشد باک نبود و تو زبان را فصیح دار و چنان دان که مجلسیان تو بهایماند، چنانک خواهی همیگوی، تا بسخن در نمانی ولکن تن و جامه پاک دار و مریدان نعار دار، چنانک در مجلس تو نشسته باشند، تا بهر نکتهٔ که تو بگویی وی نعرهٔ زند و مجلس گرم کند، چون مردمان بگریند تو نیز وقت وقت بگری و اگر در سخنی درمانی باک مدار و بصلوات و تهلیل مشغول باش و بر کرسی گران جان مباش و ترش روی، که آنگاه مجلس تو همچو تو گران جان باشد، از بهر آنک گفتهاند: کل شیئی من الثقیل ثقیل و متحرک باش بوقت گقتن و در میان گرمی زود سست مشو و مادام مستمع را نگر و اگر مستمع مسکنه خواهد آن گوی و اگر فسانه خواهد فسانه گوی، چون بدانی که عام خریدار چه باشد و چون قبولت افتاد باک مدار، بشیرین سخنی و ببهترین چیز همیفروش، کی بوقت قبول بخرند، لکن در قبول دایم با ترس باش، که خصم در قبول پدیدار آید و بجایی که قبول نبود قرار مگیر و هر سؤالی که بر کرسی کنند آن را که دانی جواب ده و آن را که ندانی بگو دعایی خواستهاند و سخنی که در مجلس گفتی یاددار، تا دیگر باره مکرر نشود و بهر وقت تازهروی باش و در شهر ها بسیار منشین، که مذکران و فال گویان را روزی در پای باشد و در قبول روی تازه دار و ناموس مذکری نگاه دار و همیشه تن و جامه پاک دار و نیز معاملت شرعی بظاهر و باطن خوب دار، چون نماز و روزهٔ بطوع و چرب زبان باش و در بازار مباش، که عام بسیار نگرد، تا بچشم عام عزیز باشی و از قرین بد پرهیز کن و ادب کرسی نگاه دار و این شرط جای دیگر یاد کردهایم و از تکبر و دروغ و رشوت دور باش و خلق را آن فرمای کردن که خود کنی، تا عالمی منصف تو باشند و علم نیکو بدان و آنچ دانستی بعبارتی نیکو بکار بر تا خجل نشوی و بدعوی کردن بیمعنی و در سخن گفتن و موعظه دادن هر چه گویی با خوف و رجا گوی، یکبارگی خلق را از رحمت خدای نومید مگردان و نیز یکباره خلق را بیطاعتی ببهشت مفرست و بیشتر آن گوی که در آن ماهر باشی و نیک معلوم تو گشته باشد، تا در سخن دعوی بیحجت نکرده باشی، که ثمرت دعوی بیحجت شرمساری آرد. پس اگر از دانشمندی بدرجهٔ بزرگ افتی و قاضی شوی و چون قضا یافتی حمول و آهسته باش و زیرک و تیز فهم و صاحب تدبیر و بیش بین و مردم شناس و صاحب سیاست و دانا بعلم دین و شناسندهٔ طریق هر دو گروه و از احتیال هر گروه و ترتیب هر مذهبی و هر قومی آگاه باش، باید که حیل القضاة ترا معلوم باشد، تا اگر مظلومی بحکم آید و او را گواه نباشد و بر وی ظلمی میرود و حقی از وی باطل میشود آن مظلوم را فریاد رسی و بتدبیر و حیله حق آن مستحق را بوی رسانی.
حکایت: مردی بود بطبرستان، او را قاضی القضاة ابوالعباس رویانی گفتندی؛ مردی بود مشهور و با علم و ورع و بیشبین و باتدبیر، وقتی بمجلس او مردی بحکم آمد و صد دینار بر دیگری دعوی کرد. قاضی خصم را پرسید، خصم انکار کرد. قاضی مدعی را گفت: گوا داری؟ گفت ندارم. قاضی
گفت: پس خصم را سوگند دهم. مدعی زار بگریست و گفت: ای قاضی، سوگندش مده، که سوگند بدروغ خورد و باک ندارد. قاضی گفت: من از شریعت نتوانم بیرون شدن، یا ترا گواه باید، یا وی را سوگند دهم. مرد در پیش قاضی در خاک بغلتید و گفت: زینهار! مرا گواه نیست، وی سوگند بخورد و من مظلوم و مغبون بمانم، تدبیر کار من کن. قاضی چون بر آن جمله زاری مرد بدید دانست که وی راست میگوید، گفت یا خواجه، قصهٔ وام دادن با من بگوی، تا بدانم که اصل این چگونه بوده است. مظلوم گفت: ایها القاضی، این مردی بود چندین ساله دوست من، اتفاق را بر پرستاری عاشق شد، قیمت صد و پنجاه دینار و هیچ وجهی نداشت، شب و روز چون شیفتگان میگریست و زاری میکرد؛ روزی بتماشا رفته بودیم، من و وی تنها بر دشت همیگشتیم، زمانی بنشستیم، این مرد سخن کنیزک همیگفت و زار زار میگریست، دلم بر وی بسوخت که بیست ساله دوست من بود، او را گفتم: ای فلان، ترا زر نیست بتمامی بهاء وی و مرا نیست، هیچکس دانی که ترا درین معنی فریاد رسد و مرا در همه املاک صد دینارست، بسالهاء دراز جمع کردهام، این صد دینار بتو دهم، باقی تو وجهی بساز تا کنیزک بخری و یک ماهی بداری، پس از ماهی بفروشی و زر بمن باز دهی؛ این مرد در پیش من در خاک بغلتید و سوگند خورد که یک ماه بدارم و بعد از آن اگر بزیان یا بسود خواهند بفروشم و زر بتو دهم؛ من زر از میان بگشادم و بدو دادم و من بودم و او و حق تعالی، اکنون چهار ماه برآمد، نه زر میبینم و نه کنیزک میفروشد. قاضی گفت: کجا نشسته بودی درین وقت که زر بدو دادی؟ گفت: بزیر درختی. قاضی گفت: چون بزیر درخت بودی چرا گفتی گواه ندارم؟ پس خصم را گفت: هم اینجا بنشین پیش من و مدعی را گفت: دل مشغول مدار و زیر آن درخت رو و بگوی که قاضی ترا میبخواند و اول دو رکعت نماز بگزار و چندبار بر پیغامبر صلوات ده و بعد از آن بگو که: قاضی میگوید بیا و گواهی ده. خصم تبسم کرد، قاضی بدید و نادیده کرد و بر خویشتن بجوشید. مدعی گفت: ایها القاضی، میترسم که آن درخت بفرمان من نیآید. قاضی گفت: این مهر من ببر و درخت را بگوی که: این مهر قاضی است، میگوید که: بیا و گواهی ده، چنانک بر تست پیش من. مرد مهر قاضی بستاند و برفت، خصم هم آنجا پیش قاضی بنشست؛ قاضی بحکمهای دیگر مشغول شد و خود بدین مرد نگاه نکرد، تا یکبار در میان حکمی که میکرد روی سوی این مرد کرد و گفت: فلان آنجا رسیده باشد؟ و گفت: نی هنوز، ای قاضی و قاضی بحکم مشغول شد، آن مرد مهر ببرد و بر درخت عرضه کرد و گفت: ترا قاضی همیخواند، چون زمانی بنشست دانست که از درخت جواب نیآید، غمگین برگشت و پیش قاضی آمد و گفت: ایها القاضی، رفتم و مهر عرضه کردم، نیامد. قاضی گفت: تو در غلطی که درخت آمد و گواهی بداد؛ روی بخصم کرد و گفت: زر این مرد بده. مرد گفت: تا من اینجا نشستهام هیچ درختی نیامد و گواهی نداد. قاضی گفت: هیچ درختی نیآمد و گواهی نداد، اما اگر زر در زیر آن درخت از وی نگرفتهٔ چون من پرسیدم که این مرد بدرخت رسیده باشد، گفتی: نی هنوز، که ازینجا تا آنجا دورست، اگر زر نستانده بودی در زیر آن درخت، ترا بچه معلوم شد که وی آنجا نرسیده است، چون زر ازو نستانده بودی مرا بگفتی که: کدام درخت؟ و من هیچ درخت نمیشناسم، که من در زیر آن درخت از وی زر نگرفته باشم و من نمیدانم که وی کجا رفته است؛ مرد را الزام کرد و زر از وی بستاند و بخداوند داد.
پس همه حکمها از کتاب نکنند، از خویشتن نیز باید که چنین استخراجها کنند و تدبیر ها سازند و دیگر باید که در خانهٔ خویش سخت متواضع باشی، اما در مجلس حکم هر چند هیوب تر نشینی و ترش روی و بیخنده تر با جاه و حشمت باشی و گران سایه و اندک گوی و از شنیدن سخن و حکم کردن البته ملول مباش و از خویشتن ضجرت منمای و صابر باش و مسئلهٔ که افتد اعتماد بر رأی خویش مکن و از مفتیان نیز مشورت خواه و مادام رأی خویش روشن دار و پیوسته خالی مباش از درس و مسئله و مذهب، چنانک گفتم تجربتها نیز بکار دار، که در شریعت رأی قاضی نیز برابر شرعست و بسیار حکم بود که از رای شرع گران آید و قاضی سبک بگیرد و چون قاضی مجتهد باشد روا باشد؛ پس قاضی باید که زاهد و تقی و پارسا و مجتهد باشد و باید که بچند وقت حکم نکند: اول بر گرسنگی و دوم بر تشنگی و سیوم بوقت گرمابه برآمدن و چهارم بوقت دلتنگی و پنجم بوقت اندیشهٔ دنیایی که پیش آید و وکیلان جلد باید که دارد و نگذارد که در وقت حکم پیش وی قصه و سرگذشت گویند و شرح حال خویش نمایند، بر قاضی شرط حکم کردنست نه متفحصی، که بسیار تفحص بود که ناکرده به باشد از کرده و سخن کوتاه کند، زود حواله بگواه و سوگند کند و جایی که داند که مال بسیارست و مردم بیباکاند تجربتی و تجسسی که بداند کرد بکند، هیچ تقصیر نکند و سهل نگیرد و معدلان نیک را مادام با خود دارد و هرگز حکم کرده باز نشکافد و امر خود قوی و محکم دارد و هرگز بدست خویش قباله و منشور ننویسد، الا که ضرورتی باشد و خط خود را عزیز دارد و سخن خود را سجل کند و بهترین هنری قاضی را علم است و ورع. پس اگر این صناعت نورزی و این توفیق نیابی و نیز لشکری پیشه نباشی باری طریق تجارت بر دست گیر، تا مگر از آن نفعی یابی، که هر چه از روی تجارت باشد حلال باشد و بنزدیک همه کس پسندیده بود و بالله توفیق.
نظامی عروضی : دیباچه
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
حمد و شکر و سپاس مر آن پادشاهی را که عالم عود و معاد را بتوسط ملائکهٔ کروبی و روحانی در وجود آورد و عالم کون و فساد را بتوسط آن عالم هست گردانید و بیاراست به امر و نهی انبیاء و اولیاء نگاه داشت به شمشیر و قلم ملوک و ورزاء.
و درود بر سید کونین که اکمل انبیاء بود و آفرین بر اهل بیت و اصحاب او که افضل اولیاء بودند و ثنا بر پادشاه وقت ملک عالم عادل مؤید مظفر منصور حسام الدولة و الدین نصرة الاسلام و المسلمین قامع الکفرة و المشرکین قاهر الزنادقة و المتمردین عمدة الجیوش فی العالمین افتخار الملوک و السلاطین ظهیر الایام مجیر الانام عضد الخلافة جمال الملة جلال الامة لنظام العرب و العجم اصیل العالم شمس المعالی ملک الامراء ابولحسن علی بن مسعود نصیر امیرالمؤمنین که زندگانیش بکام او باد و بیشتر از عالم بنام او باد و نظام ذریت آدم باهتمام او باد که امروز افضل پادشاهان وقت است باصل و نسب و رای و تدبیر و عدل و انصاف و شجاعت و سخاوت و پیراستن ملک و آراستن ولایت و پروردن دوست و قهر کردن دشمن و برداشتن لشکر و نگاه داشتن رعیت و امن داشتن مسالک و ساکن داشتن ممالک برای راست و خرد روشن و عزم قوی و حزم درست که سلسلهٔ آل شنسب بجمال او منضد و منظم است و بازوی دولت آن خاندان بکمال او مؤید و مسلم است، که باری تعالی او را با ملوک آن خاندان از ملک و ملک و تخت و بخت و کام و نام و امر و نهی برخورداری دهاد بمنه و عمیم فضله.
و درود بر سید کونین که اکمل انبیاء بود و آفرین بر اهل بیت و اصحاب او که افضل اولیاء بودند و ثنا بر پادشاه وقت ملک عالم عادل مؤید مظفر منصور حسام الدولة و الدین نصرة الاسلام و المسلمین قامع الکفرة و المشرکین قاهر الزنادقة و المتمردین عمدة الجیوش فی العالمین افتخار الملوک و السلاطین ظهیر الایام مجیر الانام عضد الخلافة جمال الملة جلال الامة لنظام العرب و العجم اصیل العالم شمس المعالی ملک الامراء ابولحسن علی بن مسعود نصیر امیرالمؤمنین که زندگانیش بکام او باد و بیشتر از عالم بنام او باد و نظام ذریت آدم باهتمام او باد که امروز افضل پادشاهان وقت است باصل و نسب و رای و تدبیر و عدل و انصاف و شجاعت و سخاوت و پیراستن ملک و آراستن ولایت و پروردن دوست و قهر کردن دشمن و برداشتن لشکر و نگاه داشتن رعیت و امن داشتن مسالک و ساکن داشتن ممالک برای راست و خرد روشن و عزم قوی و حزم درست که سلسلهٔ آل شنسب بجمال او منضد و منظم است و بازوی دولت آن خاندان بکمال او مؤید و مسلم است، که باری تعالی او را با ملوک آن خاندان از ملک و ملک و تخت و بخت و کام و نام و امر و نهی برخورداری دهاد بمنه و عمیم فضله.
نظامی عروضی : دیباچه
بخش ۳ - آغاز کتاب
بندهٔ مخلص و خادم متخصص احمد بن عمر بن علی النظامی العروضی السمرقندی که چهل و پنج سال است تا بخدمت این خاندان موسوم است و برقم بندگی این دولت مرقوم خواست که بمجلس اعلی پادشاهی اعلاه الله را خدمتی سازد بر قانون حکمت آراسته بحجج قاطعه و براهین ساطعه و اندرو باز نماید که پادشاهی خود چیست و پادشاه کیست و این تشریف از کجاست و این تلطیف مر کراست و این سپاس بر چه وجه باید داشتن و این منت از چه روی قبول باید کردن تا ثانی سید ولد آدم و ثالث آفریدگار عالم بود چنانکه در کتاب محکم و کلام قدیم لآلی این سه اسم متعالی را در یک سلک نظم داده است و در یک سمط جلوه کرده:
قوله عزوجل اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم
که در مدارج موجودات و معارج معقولات بعد از نبوت که غایت مرتبهٔ انسان است هیچ مرتبهٔ ورای پادشاهی نیست و آن جز عطیت الهی نیست، ایزد عز و علا پادشاه وقت را این منزلت کرامت کرده است و این مرتبه واجب داشته تا بر سنن ملوک ماضیه همی رود و رعایا را برقرار قرون خالیه همی دارد.
قوله عزوجل اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم
که در مدارج موجودات و معارج معقولات بعد از نبوت که غایت مرتبهٔ انسان است هیچ مرتبهٔ ورای پادشاهی نیست و آن جز عطیت الهی نیست، ایزد عز و علا پادشاه وقت را این منزلت کرامت کرده است و این مرتبه واجب داشته تا بر سنن ملوک ماضیه همی رود و رعایا را برقرار قرون خالیه همی دارد.
نظامی عروضی : دیباچه
بخش ۹ - در نبوت و امامت
اما چون در دهور طوال و مرور ایام لطف مزاج زیادت شد و نوبت بفرجهٔ رسید که میان عناصر و افلاک بود انسان در وجود آمد.
هرچه در عالم جماد و نبات و حیوان بود با خویشتن آورد و قبول معقولات بر آن زیادت کرد و بعقل بر همه حیوانات پادشاه شد و جمله را در تحت تصرف خود آورد از عالم جماد جواهر و زر و سیم زینت خویش کرد و از آهن و روی و مس و سرب و ارزیز اوانی و عوامل خویش ساخت و از عالم نبات خوردنی و پوشیدنی و گستردنی ساخت و از عالم حیوان مرکب و حمال کرد و از هرسه عالم داروها برگزید و خود را بدان معالجت کرد.
این همه تفوق اورا بچه رسید؟ بدانکه معقولات را بشناخت و بتوسط معقولات خدای را بشناخت و خدای را بچه شناخت؟ بدانکه خود را بشناخت:
من عرف نفسه فقد عرف ربه
پس این عالم بسه قسم آمد:
یک قسم آن است که نزدیک است بعالم حیوان چون بیابانیان و کوهیان که خود همت ایشان بیش از آن نرسد که تدبیر معاش کنند بجذب منفعت ودفع مضرت.
باز یک قسم اهل بلاد ومدائن اند که ایشان را تمدن و تعاون و استنباط حرف و صناعات بود و علوم ایشان مقصور بود بر نظام این شرکتی که هست میان ایشان تا انواع باقی ماند.
باز یک قسم آنند که ازین همه فراغتی دارند لیلا و نهارا سرا و جهارا کار ایشان آن باشد که ما که ایم و از چه در وجود آمده ایم و پدید آرندهٔ ما کیست یعنی که از حقائق اشیاء بحث کنند و در آمدن خویش تأمل و از رفتن تفکر که چگونه آمدیم و کجا خواهیم رفتن.
و باز این قسم دو نوع اند:
یکی نوع آنند که باستاد و تلقف و تکلف و خواندن و نبشتن بکنه این مأمول رسند و این نوع را حکما خوانند.
و باز نوعی آنند که بی استاد و نبشتن بمنتهای این فکرت برسند و این نوع را انبیا خوانند.
و خاصیت نبی سه چیز است:
یکی آنکه علوم داند نا آموخته و دوم آنکه از دی و فردا خبر دهد نه از طریق مثال وقیاس و سوم آنکه نفس او را چندان قوت بود که از هر جسم که خواهد صورت ببرد و صورت دیگر آرد.
این نتواند الآ آنکه او را با عالم ملائکه مشابهتی بود. پس در عالم انسان هیچ ورای او نبود و فرمان او بمصالح عالم نافذ بود که هر چه ایشان دارند او دارد و زیادتی دارد که ایشان ندارند یعنی پیوستن بعالم ملائکه و آن زیادتی را بمجمل نبوت خوانند و بتفصیل چنانکه شرح کردیم و تا این انسان زنده بود مصالح دو عالم بامت همینماید بفرمان باری عز اسمه
و بواسطهٔ ملائکه و چون بانحلال طبیعت روی بدان عالم آرد از اشارات باری عزاسمه و از عبارات خویش دستوری بگذارد قائم مقام خویش [و ویرا] نائبی باید هر آینه تا شرع و سنت او بر پای دارد و این کس باید که افضل آن جمع و اکمل آن وقت بود تا این شریعت را احیا کند و این سنت را امضا نماید و اورا امام خواند.
و این امام بآفاق مشرق و مغرب و شمال و جنوب نتواند رسید تا اثر حفظ او بقاصی و دانی رسد و امر و نهی او بعاقل و جاهل لابد اورا نائبان بایند که باطراف عالم این نوبت همی دارند و از ایشان هر یکی را این قوت نباشد که این جمله بعنف تقریر کند.
لابد سائسی باید و قاهرى لازم آید آن سائس و قاهر را ملک خوانند اعنی پادشاه
و این نیابت را پادشاهی پس پادشاه نائب امام است و امام نائب پیغامبر و پیغامبر نائب خدای عز وجل و خوش گفته در این معنی فردوسی:
چنان دان که شاهی و پیغمبری
دو گوهر بود در یک انگشتری
و خود سید ولد آدم می فرماید:
الدین والملک توامان دین و ملک دو برادر همزادند که در شکل و معنی از یکدیگر هیچ زیادت و نقصان ندارند.
پس بحکم این قضیت بعد از پیغامبری هیچ حملی گرانتر از پادشاهی و هیچ عملی قوی تر از ملک نیست.
پس نزدیکان او کسانی بایند که حل و عقد عالم و صلاح و فساد بندگان خدای بمشورت و رای و تدبیر ایشان باز بسته بود و باید که هر یکی از ایشان افضل و اکمل وقت باشند.
اما دبیر و شاعر و منجم و طبیب از خواص پادشاهند و از ایشان چارهٔ نیست قوام ملک بدبیر است و بقاء اسم جاودانی بشاعر و نظام امور بمنجم و صحت بدن بطبیب
و این چهار عمل شاق و علم شریف از فروع علم حکمت است دبیری و شاعری از فروع علم منطق است و منجمی از فروع علم ریاضی و طبیبی از فروع علم طبیعی.
پس این کتاب مشتمل است بر چهار مقالت:
اول، در ماهیت علم دبیری و کیفیت دبیر بلیغ کامل
دوم، در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
سوم ، در ماهیت علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
چهارم ، در ماهیت علم طب و هدایت طبیب و کیفیت او
پس در سر هر مقالتی از حکمت آنچه بدین کتاب لائق بود آورده شد و بعد از آن ده حکایت طرفه از نوادر آن باب و از بدائع آن مقالت که آن طبقه را افتاده باشد آورده آمد تا پادشاه را روشن شود و معلوم گردد که دبیری نه خرد کاریست و شاعری نه اندک شغلى و نجوم علمی ضروری است و طب صنعتى ناگزیر و پادشاه خردمند را چاره نیست از این چهار شخص دبیر و شاعر و منجم و طبیب.
هرچه در عالم جماد و نبات و حیوان بود با خویشتن آورد و قبول معقولات بر آن زیادت کرد و بعقل بر همه حیوانات پادشاه شد و جمله را در تحت تصرف خود آورد از عالم جماد جواهر و زر و سیم زینت خویش کرد و از آهن و روی و مس و سرب و ارزیز اوانی و عوامل خویش ساخت و از عالم نبات خوردنی و پوشیدنی و گستردنی ساخت و از عالم حیوان مرکب و حمال کرد و از هرسه عالم داروها برگزید و خود را بدان معالجت کرد.
این همه تفوق اورا بچه رسید؟ بدانکه معقولات را بشناخت و بتوسط معقولات خدای را بشناخت و خدای را بچه شناخت؟ بدانکه خود را بشناخت:
من عرف نفسه فقد عرف ربه
پس این عالم بسه قسم آمد:
یک قسم آن است که نزدیک است بعالم حیوان چون بیابانیان و کوهیان که خود همت ایشان بیش از آن نرسد که تدبیر معاش کنند بجذب منفعت ودفع مضرت.
باز یک قسم اهل بلاد ومدائن اند که ایشان را تمدن و تعاون و استنباط حرف و صناعات بود و علوم ایشان مقصور بود بر نظام این شرکتی که هست میان ایشان تا انواع باقی ماند.
باز یک قسم آنند که ازین همه فراغتی دارند لیلا و نهارا سرا و جهارا کار ایشان آن باشد که ما که ایم و از چه در وجود آمده ایم و پدید آرندهٔ ما کیست یعنی که از حقائق اشیاء بحث کنند و در آمدن خویش تأمل و از رفتن تفکر که چگونه آمدیم و کجا خواهیم رفتن.
و باز این قسم دو نوع اند:
یکی نوع آنند که باستاد و تلقف و تکلف و خواندن و نبشتن بکنه این مأمول رسند و این نوع را حکما خوانند.
و باز نوعی آنند که بی استاد و نبشتن بمنتهای این فکرت برسند و این نوع را انبیا خوانند.
و خاصیت نبی سه چیز است:
یکی آنکه علوم داند نا آموخته و دوم آنکه از دی و فردا خبر دهد نه از طریق مثال وقیاس و سوم آنکه نفس او را چندان قوت بود که از هر جسم که خواهد صورت ببرد و صورت دیگر آرد.
این نتواند الآ آنکه او را با عالم ملائکه مشابهتی بود. پس در عالم انسان هیچ ورای او نبود و فرمان او بمصالح عالم نافذ بود که هر چه ایشان دارند او دارد و زیادتی دارد که ایشان ندارند یعنی پیوستن بعالم ملائکه و آن زیادتی را بمجمل نبوت خوانند و بتفصیل چنانکه شرح کردیم و تا این انسان زنده بود مصالح دو عالم بامت همینماید بفرمان باری عز اسمه
و بواسطهٔ ملائکه و چون بانحلال طبیعت روی بدان عالم آرد از اشارات باری عزاسمه و از عبارات خویش دستوری بگذارد قائم مقام خویش [و ویرا] نائبی باید هر آینه تا شرع و سنت او بر پای دارد و این کس باید که افضل آن جمع و اکمل آن وقت بود تا این شریعت را احیا کند و این سنت را امضا نماید و اورا امام خواند.
و این امام بآفاق مشرق و مغرب و شمال و جنوب نتواند رسید تا اثر حفظ او بقاصی و دانی رسد و امر و نهی او بعاقل و جاهل لابد اورا نائبان بایند که باطراف عالم این نوبت همی دارند و از ایشان هر یکی را این قوت نباشد که این جمله بعنف تقریر کند.
لابد سائسی باید و قاهرى لازم آید آن سائس و قاهر را ملک خوانند اعنی پادشاه
و این نیابت را پادشاهی پس پادشاه نائب امام است و امام نائب پیغامبر و پیغامبر نائب خدای عز وجل و خوش گفته در این معنی فردوسی:
چنان دان که شاهی و پیغمبری
دو گوهر بود در یک انگشتری
و خود سید ولد آدم می فرماید:
الدین والملک توامان دین و ملک دو برادر همزادند که در شکل و معنی از یکدیگر هیچ زیادت و نقصان ندارند.
پس بحکم این قضیت بعد از پیغامبری هیچ حملی گرانتر از پادشاهی و هیچ عملی قوی تر از ملک نیست.
پس نزدیکان او کسانی بایند که حل و عقد عالم و صلاح و فساد بندگان خدای بمشورت و رای و تدبیر ایشان باز بسته بود و باید که هر یکی از ایشان افضل و اکمل وقت باشند.
اما دبیر و شاعر و منجم و طبیب از خواص پادشاهند و از ایشان چارهٔ نیست قوام ملک بدبیر است و بقاء اسم جاودانی بشاعر و نظام امور بمنجم و صحت بدن بطبیب
و این چهار عمل شاق و علم شریف از فروع علم حکمت است دبیری و شاعری از فروع علم منطق است و منجمی از فروع علم ریاضی و طبیبی از فروع علم طبیعی.
پس این کتاب مشتمل است بر چهار مقالت:
اول، در ماهیت علم دبیری و کیفیت دبیر بلیغ کامل
دوم، در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
سوم ، در ماهیت علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
چهارم ، در ماهیت علم طب و هدایت طبیب و کیفیت او
پس در سر هر مقالتی از حکمت آنچه بدین کتاب لائق بود آورده شد و بعد از آن ده حکایت طرفه از نوادر آن باب و از بدائع آن مقالت که آن طبقه را افتاده باشد آورده آمد تا پادشاه را روشن شود و معلوم گردد که دبیری نه خرد کاریست و شاعری نه اندک شغلى و نجوم علمی ضروری است و طب صنعتى ناگزیر و پادشاه خردمند را چاره نیست از این چهار شخص دبیر و شاعر و منجم و طبیب.
نظامی عروضی : مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد
بخش ۵ - حکایت چهار - ایهاالقاضی بقم
صاحب کافی اسماعیل بن عباد الرازی وزیر شهنشاه بود و در فضل کمالی داشت و ترسل و شعر او برین دعوی دو شاهد عدلاند و دو حاکم راست و نیز صاحب مردی عدلی مذهب بود و عدلی مذهبان بغایت متنسک و متقی باشند و روا دارند که مؤمنی بخصمی یک جو جاودانه در دوزخ بماند و خدم و حشم و عمال او بیشتر آن مذهب داشتندی که او داشت و قاضیئی بود بقم از دست صاحب که صاحب را در نسک و تقوی او اعتقادی بود راسخ و یک یک بر خلاف این از وی خبر میدادند و صاحب را استوار نمی آمد تا از ثقات اهل قم دو مقبول القول گفتند که زمان خصومت که میان فلان و بهمان بود قاضی پانصد دینار رشوت بستد صاحب را عظیم مستنکر آمد بدو وجه یکی از کثرت رشوت و دوم از دلیری و بی دیانتی قاضی حالی قلم بر گرفت و بنوشت بسم الله الرحمن الرحیم ایها القاضی بقم قد عزلناک فقم و فضلا دانند و بلغا شناسند که این کلمات در باب ایجاز و فصاحت چه مرتبه دارد لا جرم از آن روز باز این کلمه را بلغا و فصحا بر دلها همی نویسند و بر جانها همی نگارند.
نظامی عروضی : مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد
بخش ۹ - حکایت هشت - گورخان و خواجه احمد و اتمتکین
گور خان خطائی بدر سمرقند با سلطان عالم سنجر بن ملکشاه مصاف کرد و لشکر اسلام را چنان چشم زخمی افتاد که نتوان گفت و ماوراءالنهر او را مسلم شد بعد از کشتن امام مشرق حسام الدین انار الله برهانه و وسع علیه رضوانه پس گور خان بخارا را به اتمتیکین داد پسر امیر بیابانی برادرزادهٔ خوارزمشاه اتسز و در وقت بازگشتن او را بخواجهٔ امام تاج الاسلام احمد بن عبدالعزیز سپرد که امام بخارا بود و پسر برهان تا هر چه کند با اشارت او کند و بی امر او هیچ کاری نکند و هیچ حرکت بی حضور او نکند و گور خان بازگشت و به برسخان بازرفت و عدل او را اندازهٔ نبود و نفاذ امر او را حدی نه و الحق حقیقت پادشاهی ازین دو بیش نیست اتمتکین چون میدان تنها یافت دست بظلم برد و از بخارا استخراج کردن گرفت بخاریان تنی چند بودند سوی برسخان رفتند و تظلم کردند گور خان چون بشنید نامهٔ نوشت سوی اتمتکین بر طریق اهل اسلام بسم الله الرحمن الرحیم اتمتکین بداند که میان ما اگر چه مسافت دور است رضا و سخط ما بدو نزدیک است اتمتکین آن کند که احمد فرماید و احمد آن فرماید که محمد فرموده است و السلام، بار ها این تأمل رفته است و این تفکر کردهایم هزار مجلد شرح این نامه است بلکه زیادت و مجملش بغایت هویدا و روشن است و محتاج شرح نیست و من مثل این کم دیدهام.
نظامی عروضی : مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد
بخش ۱۱ - حکایت ده - محمد بن عبده کاتب
پیش ازین در ملوک عصر و جبابرهٔ روزگار پیش چون پیشدادیان و کیان و اکاسره و خلفاء رسمی بوده است که مفاخرت و مبارزت بعدل و فضل کردندی و هر رسولی که فرستادندی از حکم و رموز و لغز مسائل با او همراه کردندی و درین حالت پادشاه محتاج شدی بارباب عقل و تمیز و اصحاب رای و تدبیر و چند مجلس در آن نشستندی و برخاستندی تا آنگاه که آن جوابها بر یک وجه قرار گرفتی و آن لغز و رموز ظاهر و هویدا شدی آنگاه رسول را گسیل کردندی و این ترتیب بر جای بوده است تا بروزگار سلطان عادل یمین الدولة و الدین محمود بن سبکتکین رحمه الله و بعد ازو چون سلجوقیان آمدند و ایشان مردمان بیابان نشین بودند و از مجاری احوال و معالی آثار ملوک بیخبر بیشتر از رسوم پادشاهی بروزگار ایشان مندرس شد و بسی از ضروریات ملک منطمس گشت یکی از آن دیوان برید است باقی برین قیاس توان کردن، آوردهاند که سلطان یمین الدوله محمود رحمه الله روزی رسولی فرستاد بماوراءالنهر بنزدیک بغراخان و در نامهٔ که تحریر افتاده بود تقریر کرده این فصل که قال الله تعالی ان اکرمکم عند الله اتقیکم و ارباب حقائق و اصحاب دقائق بر آن قرار دادهاند که این تقیه از جهل میفرماید که هیچ نقصانی ارواح انسان را از نقص جهل بتر نیست و از نقص نادانی باز پستر نه و کلام ناآفریده گواهی همیدهد بر صحت این قضیت و درستی این خبر و الذین اوتوا العلم درجات پس همیخواهیم که ایمهٔ ماوراءالنهر و علماء زمین مشرق و افاضل حضرت خاقان از ضروریات این قدر خبر دهند که نبوت چیست، ولایت چیست، دین چیست، اسلام چیست، ایمان چیست، احسان چیست، تقوی چیست، امر معروف چیست، نهی منکر چیست، صراط چیست، میزان چیست، رحم چیست، شفقت چیست، عدل چیست، فضل چیست، چون این نامه بحضرت بغراخان رسید و بر مضمون و مکنون او وقوف یافت ایمهٔ ماوراءالنهر را از دیار و بلاد باز خواند و درین معنی با ایشان مشورت کرد و چند کس از کبار و عظام ایمهٔ ماوراءالنهر قبول کردند که هر یک درین باب کتابی کنند و در اثناء سخن و متن کتاب جواب آن کلمات درج کنند و برین چهارماه زمان خواستند و این مهلت بانواع مضر همیبود چه از همه قویتر اخراجات خزینه بود در اخراجات رسولان و پیکان و تعهد ایمه تا محمد بن عبده الکاتب که دبیر بغرا خان بود و در علم تعمقی و در فضل تنوقی داشت و در نظم و نثر تبحری و از فضلا و بلغاء اسلام یکی او بود گفت من این سؤالات را در دو کلمه جواب کنم چنانکه افاضل اسلام و امائل مشرق چون ببینند در محل رضا و مقر پسند افتد پس قلم برگرفت و در پایان مسائل بر طریق فتوی بنوشت که قال رسول الله صلی الله علیه و سلم التعظیم لامر الله و الشفقة علی خلق الله همه ایمهٔ ماوراء النهر انگشت بدندان گرفتند و شگفتیها نمودند و گفتند اینت جوابی کامل و اینت لفظی شامل و خاقان عظیم برافروخت که بدبیر کفایت شد و بایمه حاجت نیفتاد و چون بغزنین رسید همه بپسندیدند، پس ازین مقدمات نتیجه آن همیآید که دبیر عاقل و فاضل مهین جمالی است از تجمل پادشاه و بهین رفعتی است از ترفع پادشاهی پس بدین حکایت این مقالت را ختم کنیم و السلام.
نظامی عروضی : مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
بخش ۱۱ - حکایت نه - فردوسی
استاد ابو القاسم فردوسی از دهاقین طوس بود از دیهی که آن دیه را باژ خوانند و از ناحیت طبران است بزرگ دیهی است و از وی هزار مرد بیرون آید فردوسی در آن دیه شوکتی تمام داشت چنانکه بدخل آن ضیاع از امثال خود بی نیاز بود و از عقب یک دختر بیش نداشت و شاهنامه بنظم همی کرد و همه امید او آن بود که از صلهٔ آن کتاب جهاز آن دختر بسازد بیست و پنج سال در آن کتاب مشغول شد که آن کتاب تمام کرد و الحق هیچ باقی نگذاشت و سخن را بآسمان علیین برد و در عذوبت بماء معین رسانید و کدام طبع را قدرت آن باشد که سخن را بدین درجه رساند که او رسانیده است در نامهٔ که زال همی نویسد بسام نریمان بمازندران در آن حال که با رودابه دختر شاه کابل پیوستگی خواست کرد:
یکی نامه فرمود نزدیک سام
سراسر درود و نوید و خرام
نخست از جهان آفرین یاد کرد
که هم داد فرمود و هم داد کرد
وزو باد بر سام نیرم درود
خداوند شمشیر و کوپال و خود
چمانندهٔ چرمه هنگام گرد
چرانندهٔ کرگس اندر نبرد
فزایندهٔ باد آوردگاه
فشانندهٔ خون ز ابر سیاه
بمردی هنر در هنر ساخته
سرش از هنر گردن افراخته
من در عجم سخنی بدین فصاحت نمی بینم و در بسیاری از سخن عرب هم چون فردوسی شاهنامه تمام کرد نساخ او علی دیلم بود و راوی ابودلف و وشکر حیی قتیبه که عامل طوس بود و بجای فردوسی ایادی داشت نام این هر سه بگوید:
ازین نامه از نامداران شهر
علی دیلم و بودلف راست بهر
نیامد جز احسنتشان بهره ام
بکفت اندر احسنتشان زهره ام
حیی قتیبه است از آزادگان
که از من نخواهد سخن رایگان
نیم آگه از اصل و فرع خراج
همی غلطم اندر میان دواج
حیی قتیبه عامل طوس بود و اینقدر او را واجب داشت و از خراج فرو نهاد لا جرم نام او تا قیامت بماند و پادشاهان همی خوانند پس شاهنامه علی دیلم در هفت مجلد نبشت و فردوسی بودلف را برگرفت و روی بحضرت نهاد بغزنین و بپایمردی خواجهٔ بزرگ احمد حسن کاتب عرضه کرد و قبول افتاد و سلطان محمود از خواجه منتها داشت اما خواجهٔ بزرگ منازعان داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح جاه او همیانداختند محمود با آن جماعت تدبیر کرد که فردوسی را چه دهیم گفتند پنجاه هزار درم و این خود بسیار باشد که او مرد رافضی است و معتزلی مذهب و این بیت بر اعتزال او دلیل کند که او گفت
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
و بر رفض او این بیتها دلیل است که او گفت:
خردمند گیتی چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تند باد
چو هفتاد کشتی درو ساخته
همه بادبانها برافراخته
میانه یکی خوب کشتی عروس
برآراسته همچو چشم خروس
پیمبر بدو اندرون با علی
همه اهل بیت نبی و وصی
اگر خلد خواهی بدیگر سرای
بنزد نبی و وصی گیر جای
گرت زین بد آید گناه منست
چنین دان و این راه راه منست
برین زادم و هم برین بگذرم
یقین دان که خاک پی حیدرم
و سلطان محمود مردی متعصب بود درو این تخلیط بگرفت [و] مسموع افتاد، در جمله بیست هزار درم بفردوسی رسید بغایت رنجور شد و بگرمابه رفت و برآمد فقاعی بخورد و آن سیم میان حمامی و فقاعی قسم فرمود سیاست محمود دانست بشب از غرنین برفت و بهری بدکان اسمعیل وراق پدر ازرقی فرود آمد و شش ماه در خانهٔ او متواری بود تا طالبان محمود بطوس رسیدند و بازگشتند و چون فردوسی ایمن شد از هری روی بطوس نهاد و شاهنامه برگرفت و بطبرستان شد بنزدیک سپهبد شهریار که از آل باوند در طبرستان پادشاه او بود و آن خاندانی است بزرگ نسبت ایشان بیزدگرد شهریار پیوندند پس محمود را هجا کرد در دیباچه بیتی صد و بر شهریار خواند و گفت من این کتاب را از نام محمود با نام تو خواهم کردن که این کتاب همه اخبار و آثار جدان تست شهریار او را بنواخت و نیکوئیها فرمود و گفت یا استاد محمود را بر آن داشتند و کتاب ترا بشرطی عرضه نکردند و ترا تخلیط کردند و دیگر تو مرد شیعیئی و هر که تولی بخاندان پیامبر کند او را دنیاوی بهیچ کاری نرود که ایشان را خود نرفته است محمود خداوندگار من است تو شاهنامه بنام او رها کن و هجو او بمن ده تا بشویم و ترا اندک چیزی بدهم محمود خود ترا خواند و رضای تو طلبد و رنج چنین کتاب ضایع نماند و دیگر روز صد هزار درم فرستاد و گفت هر بیتی بهزار درم خریدم آن صد بیت بمن ده و با محمود دل خوش کن فردوسی آن بیتها فرستاد بفرمود تا بشستند فردوسی نیز سواد بشست و آن هجو مندرس گشت و از آن جمله شش بیت بماند
مرا غمز کردند کان پرسخن
بمهر علی و نبی شد کهن
اگر مهرشان من حکایت کنم
چو محمود را صد حمایت کنم
پرستار زاده نیاید بکار
وگر چند باشد پدر شهریار
ازین در سخن چند رانم همی
چو دریا کرانه ندانم همی
به نیکی نبد شاه را دستگاه
وگرنه مرا برنشاندی بگاه
چو اندر تبارش بزرگی نبود
ندانست نام بزرگان شنود
الحق نیکو خدمتی کرد شهریار مر محمود را و محمود ازو منتها داشت، در سنهٔ اربع عشرة و خمسمایة بنشابور شنیدم از امیر معزی که او گفت از امیر عبدالرزاق شنیدم بطوس که او گفت وقتی محمود بهندوستان بود و از آنجا بازگشته بود و روی بغزنین نهاده مگر در راه او متمردی بود و حصاری استوار داشت و دیگر روز محمود را منزل بر در حصار او بود پیش او رسولی بفرستاد که فردا باید که پیش آئی و خدمتی بیاری و بارگاه ما را خدمت کنی و تشریف بپوشی و باز گردی دیگر روز محمود بر نشست و خواجهٔ بزرگ بر دست راست او همی راند که فرستاده بازگشته بود و پیش سلطان همی آمد سلطان با خواجه گفت چه جواب داده باشد خواجه این بیت فردوسی بخواند:
اگر جز بکام من آید جواب
من و گرز و میدان و افراسیاب
محمود گفت این بیت کراست که مردی ازو همی زاید گفت بیچاره ابوالقاسم فردوسی راست که بیست و پنج سال رنج برد و چنان کتابی تمام کرد و هیچ ثمره ندید محمود گفت سره کردی که مرا از آن یاد آوردی که من از آن پشیمان شدهام آن آزاد مرد از من محروم ماند بغزنین مرا یاد ده تا او را چیزی فرستم خواجه چون بغزنین آمد بر محمود یاد کرد سلطان گفت شصت هزار دینار ابوالقاسم فردوسی را بفرمای تا به نیل دهند و باشتر سلطانی بطوس برند و ازو عذر خواهند خواجه سالها بود تا درین بند بود آخر آن کار را چون زر بساخت و اشتر گسیل کرد و آن نیل بسلامت بشهر طبران رسید از دروازهٔ رود بار اشتر در میشد و جنازهٔ فردوسی بدروازهٔ رزان بیرون همی بردند در آن حال مذکری بود در طبران تعصب کرد و گفت من رها نکنم تا جنازهٔ او در گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود و هر چند مردمان بگفتند با آن دانشمند درنگرفت درون دروازه باغی بود ملک فردوسی او را در آن باغ دفن کردند امروز هم در آنجاست و من در سنهٔ عشر و خمسمایة آن خاک را زیارت کردم گویند از فردوسی دختری ماند سخت بزرگوار صلت سلطان خواستند که بدو سپارند قبول نکرد و گفت بدان محتاج نیستم صاحب برید بحضرت بنوشت و بر سلطان عرضه کردند مثال داد که آن دانشمند از طبران برود بدین فضولی که کرده است و خانمان بگذارد و آن مال بخواجه ابوبکر اسحق کرامی دهند تا رباط چاهه که بر سر راه نشابور و مرو است در حد طوس عمارت کند چون مثال بطوس رسید فرمان را امتثال نمودند و عمارت رباط چاهه از آن مال است،
یکی نامه فرمود نزدیک سام
سراسر درود و نوید و خرام
نخست از جهان آفرین یاد کرد
که هم داد فرمود و هم داد کرد
وزو باد بر سام نیرم درود
خداوند شمشیر و کوپال و خود
چمانندهٔ چرمه هنگام گرد
چرانندهٔ کرگس اندر نبرد
فزایندهٔ باد آوردگاه
فشانندهٔ خون ز ابر سیاه
بمردی هنر در هنر ساخته
سرش از هنر گردن افراخته
من در عجم سخنی بدین فصاحت نمی بینم و در بسیاری از سخن عرب هم چون فردوسی شاهنامه تمام کرد نساخ او علی دیلم بود و راوی ابودلف و وشکر حیی قتیبه که عامل طوس بود و بجای فردوسی ایادی داشت نام این هر سه بگوید:
ازین نامه از نامداران شهر
علی دیلم و بودلف راست بهر
نیامد جز احسنتشان بهره ام
بکفت اندر احسنتشان زهره ام
حیی قتیبه است از آزادگان
که از من نخواهد سخن رایگان
نیم آگه از اصل و فرع خراج
همی غلطم اندر میان دواج
حیی قتیبه عامل طوس بود و اینقدر او را واجب داشت و از خراج فرو نهاد لا جرم نام او تا قیامت بماند و پادشاهان همی خوانند پس شاهنامه علی دیلم در هفت مجلد نبشت و فردوسی بودلف را برگرفت و روی بحضرت نهاد بغزنین و بپایمردی خواجهٔ بزرگ احمد حسن کاتب عرضه کرد و قبول افتاد و سلطان محمود از خواجه منتها داشت اما خواجهٔ بزرگ منازعان داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح جاه او همیانداختند محمود با آن جماعت تدبیر کرد که فردوسی را چه دهیم گفتند پنجاه هزار درم و این خود بسیار باشد که او مرد رافضی است و معتزلی مذهب و این بیت بر اعتزال او دلیل کند که او گفت
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
و بر رفض او این بیتها دلیل است که او گفت:
خردمند گیتی چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تند باد
چو هفتاد کشتی درو ساخته
همه بادبانها برافراخته
میانه یکی خوب کشتی عروس
برآراسته همچو چشم خروس
پیمبر بدو اندرون با علی
همه اهل بیت نبی و وصی
اگر خلد خواهی بدیگر سرای
بنزد نبی و وصی گیر جای
گرت زین بد آید گناه منست
چنین دان و این راه راه منست
برین زادم و هم برین بگذرم
یقین دان که خاک پی حیدرم
و سلطان محمود مردی متعصب بود درو این تخلیط بگرفت [و] مسموع افتاد، در جمله بیست هزار درم بفردوسی رسید بغایت رنجور شد و بگرمابه رفت و برآمد فقاعی بخورد و آن سیم میان حمامی و فقاعی قسم فرمود سیاست محمود دانست بشب از غرنین برفت و بهری بدکان اسمعیل وراق پدر ازرقی فرود آمد و شش ماه در خانهٔ او متواری بود تا طالبان محمود بطوس رسیدند و بازگشتند و چون فردوسی ایمن شد از هری روی بطوس نهاد و شاهنامه برگرفت و بطبرستان شد بنزدیک سپهبد شهریار که از آل باوند در طبرستان پادشاه او بود و آن خاندانی است بزرگ نسبت ایشان بیزدگرد شهریار پیوندند پس محمود را هجا کرد در دیباچه بیتی صد و بر شهریار خواند و گفت من این کتاب را از نام محمود با نام تو خواهم کردن که این کتاب همه اخبار و آثار جدان تست شهریار او را بنواخت و نیکوئیها فرمود و گفت یا استاد محمود را بر آن داشتند و کتاب ترا بشرطی عرضه نکردند و ترا تخلیط کردند و دیگر تو مرد شیعیئی و هر که تولی بخاندان پیامبر کند او را دنیاوی بهیچ کاری نرود که ایشان را خود نرفته است محمود خداوندگار من است تو شاهنامه بنام او رها کن و هجو او بمن ده تا بشویم و ترا اندک چیزی بدهم محمود خود ترا خواند و رضای تو طلبد و رنج چنین کتاب ضایع نماند و دیگر روز صد هزار درم فرستاد و گفت هر بیتی بهزار درم خریدم آن صد بیت بمن ده و با محمود دل خوش کن فردوسی آن بیتها فرستاد بفرمود تا بشستند فردوسی نیز سواد بشست و آن هجو مندرس گشت و از آن جمله شش بیت بماند
مرا غمز کردند کان پرسخن
بمهر علی و نبی شد کهن
اگر مهرشان من حکایت کنم
چو محمود را صد حمایت کنم
پرستار زاده نیاید بکار
وگر چند باشد پدر شهریار
ازین در سخن چند رانم همی
چو دریا کرانه ندانم همی
به نیکی نبد شاه را دستگاه
وگرنه مرا برنشاندی بگاه
چو اندر تبارش بزرگی نبود
ندانست نام بزرگان شنود
الحق نیکو خدمتی کرد شهریار مر محمود را و محمود ازو منتها داشت، در سنهٔ اربع عشرة و خمسمایة بنشابور شنیدم از امیر معزی که او گفت از امیر عبدالرزاق شنیدم بطوس که او گفت وقتی محمود بهندوستان بود و از آنجا بازگشته بود و روی بغزنین نهاده مگر در راه او متمردی بود و حصاری استوار داشت و دیگر روز محمود را منزل بر در حصار او بود پیش او رسولی بفرستاد که فردا باید که پیش آئی و خدمتی بیاری و بارگاه ما را خدمت کنی و تشریف بپوشی و باز گردی دیگر روز محمود بر نشست و خواجهٔ بزرگ بر دست راست او همی راند که فرستاده بازگشته بود و پیش سلطان همی آمد سلطان با خواجه گفت چه جواب داده باشد خواجه این بیت فردوسی بخواند:
اگر جز بکام من آید جواب
من و گرز و میدان و افراسیاب
محمود گفت این بیت کراست که مردی ازو همی زاید گفت بیچاره ابوالقاسم فردوسی راست که بیست و پنج سال رنج برد و چنان کتابی تمام کرد و هیچ ثمره ندید محمود گفت سره کردی که مرا از آن یاد آوردی که من از آن پشیمان شدهام آن آزاد مرد از من محروم ماند بغزنین مرا یاد ده تا او را چیزی فرستم خواجه چون بغزنین آمد بر محمود یاد کرد سلطان گفت شصت هزار دینار ابوالقاسم فردوسی را بفرمای تا به نیل دهند و باشتر سلطانی بطوس برند و ازو عذر خواهند خواجه سالها بود تا درین بند بود آخر آن کار را چون زر بساخت و اشتر گسیل کرد و آن نیل بسلامت بشهر طبران رسید از دروازهٔ رود بار اشتر در میشد و جنازهٔ فردوسی بدروازهٔ رزان بیرون همی بردند در آن حال مذکری بود در طبران تعصب کرد و گفت من رها نکنم تا جنازهٔ او در گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود و هر چند مردمان بگفتند با آن دانشمند درنگرفت درون دروازه باغی بود ملک فردوسی او را در آن باغ دفن کردند امروز هم در آنجاست و من در سنهٔ عشر و خمسمایة آن خاک را زیارت کردم گویند از فردوسی دختری ماند سخت بزرگوار صلت سلطان خواستند که بدو سپارند قبول نکرد و گفت بدان محتاج نیستم صاحب برید بحضرت بنوشت و بر سلطان عرضه کردند مثال داد که آن دانشمند از طبران برود بدین فضولی که کرده است و خانمان بگذارد و آن مال بخواجه ابوبکر اسحق کرامی دهند تا رباط چاهه که بر سر راه نشابور و مرو است در حد طوس عمارت کند چون مثال بطوس رسید فرمان را امتثال نمودند و عمارت رباط چاهه از آن مال است،