عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
زین گرفتاری چه میجویی دلا آزاد باش
زیستی با غم بسی آخر زمانی شاد باش
گر هوای پرفشانی نبودت در سر چه باک
گو چمن دام و جهان یکسر همه صیاد باش
خواه طاعت خواه عصیان فارغ از کاری ممان
در خور عفوی نه یی شایسته ی بیداد باش
عهد شاه است و بآبادی جهان را دست عهد
این خرابی تا بکی ای دل تو نیز آباد باش
توسن شوکت بتاز و محفل عشرت بساز
شهسوارا خسروا فیروز زی، دلشاد باش
عرصه ی جولان فراخ است اشهب همت بران
گه مظفر در هری، گه شاد در بغداد باش
در مساق رزم گه فتح و گهی نصرت گزین
در بساط بزم گه با عدل و گه با داد باش
شاد باش و شاد زی تا شاد ماند عالمی
ای نشاطت بنده ی فرمان زغم آزاد باش
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
مردود خلق گشتم و گشتم پسند خویش
رستم ز بند غیر و فتادم به بند خویش
تا چند درد زهر بکامم زجام غیر
زین پس من و مذاق خوش از صاف قند خویش
ما را بتلخکامی خود ذوق دیگر است
چندین مدار پاس لب نوشخند خویش
توفان ز دیده آرم و بندم لب از سخن
تنگ آمدم ز دعوت نا سودمند خویش
در باغ جعد سنبل و در بزم زلف یار
هرجا بصورتی دگر آرد کمند خویش
آخر عنان عشق سپردم بدست عقل
این عرصه ای نبود که تازم سمند خویش
خامی ز سر بنه که بخاک اوفتی نشاط
ای میوه خام باش بشاخ بلند خویش
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
شکر نعمت آورم یا عذر ار تقصیر خویش
منت از تقدیر تو یا خجلت از تدبیر خویش
ترک هر تدبیر شد تدبیر ما در بندگی
تا تو دانی و خدایی خود و تقدیر خویش
دانه تا پنهان نسازد هستی خود را بخاک
ابر رحمت کی کند پیدا در آن تأثیر خویش
خاک شو تا بر تو اندازد نظر آن چشم پاک
ورنه کس بر سنگ کی ضایع گذارد تیر خویش
بیقراری سر زلفش نه از باد صباست
یک جهان دیوانه دارد در خم زنجیر خویش
در نگاهی از پس سد خشم ذوق دیگر است
حسن در تسخیر دل داند نکو تدبیر خویش
عاقلان گویند آسانی به از دشواری است
چون خرابی سهلتر، کوشم چه در تعمیر خویش
دیده بر روی جوان به گوش بر گفتار پیر
در جوانی این سخن دارم بیاد از پیر خویش
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
یا بیا افتادگان را دست گیر، افتاده باش
یا نداری دست دل بردن برو دلداده باش
خامه ی نقش آفرینت هست، لوحی ساده جو
ورنه پیش خامه ی نقاش لوح ساده باش
گر بسر سودای غوغای خداوندیت هست
خواجه شو، یابنده شو و زهر غمی آزاد باش
دست افکندن نداری پای افتادن که هست
هر کجا دستی بر آید ز آستین، افتاده باش
روی نیکو گر نداری خوی نیکو جو نشاط
ورنه گر سد گنج داری، رنج را آماده باش
بر گشایشهای دورانت اگر دلتنگی است
بستگیهای جهان را با دل بگشاده باش
این جهان چون ساغر آمد فیض یزدان باده اش
محو ساغر تا بکی! یکچند مست باده باش
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
اگر چه ناصح ما مشفق است و خیر اندیش
به تندرست چه گویم من از جراحت ریش
بهیچ حادثه ما را غمین نشاید داشت
که از وجود تو شادیم نی زهستی خویش
غمش نهفته نشاید بدل که مقدم شاه
نهان ز خلق نماند بکلبه ی درویش
به همعنانی طفلان نی سوار بماند
چه تیغها به نیام و چه تیرها در کیش
تو در دل من و سد بار از دلم افزون
بعالم اندر و زاندازه ی دو عالم بیش
یگانه فتحعلی شه خدیو نیک نهاد
خداش نیکی بخش و قضاش نیک اندیش
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
زبان بعرض نیازی مگر گشودم دوش
سروش غیب بگوشم نهفته گفت خموش
وجود تو همه فقر است و ذات او همه جود
نیاز تو همه نطق است وجود او همه گوش
اگر به نوش عتاب آیدت بخاک بریز
و گر به نیش خطاب آیدت بذوق بنوش
جمال او همه حسن است از نقاب بر آر
وجود تو همه عیب است در حجاب بپوش
نشاط را برخ دوست دیده باز و هنوز
حکیم از پی عقل و فقیه پیرو هوش
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
افکنده سبزه بر کنف بوستان بساط
رفت آنکه دوستان نشکیبند بی نشاط
ساقی بجوی ساغری از باده ی کهن
مطرب بگوی تازه ای از گفته ی نشاط
این چند روزه مهلت تن بگذرد که نیست
حز افتراق حاصل اضداد از اختلاط
آکنده ایم گوش زبانک رحیل و خوش
افکنده ایم رخت اقامت در این رباط
از معرفت چه لاف زنی ای فقیه شهر
بی شک که از محیط ندارد خبر محاط
ای منکران عشق اگر نیک بنگرید
جز وهم خویش هیچ ندارید در بساط
ایاک نستغیث و ایاک نستعین
منک الیک سرت بنا اهدانا الصراط
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
خدا بر لب ولی دل در هوا غرق
خدا را ما نکردیم از هوا فرق
ازین تخمی که افشاندیم در دشت
نباشد کشت ما جز در خور حرق
بریز آبی ز رحمت ورنه ما را
در آتش سوخت باید پای تا فرق
بما تردامنان منگر خدا را
جهانی خشک لب از غرب تا شرق
گرفتم راست ناید در دعا کذب
گرفتم در نگیرد با خدا زرق
نمیگریی چرا بر حالم ای ابر
نمیخندی چرا بر کارم ای برق
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
بگیر دست دل و سر بر آور از افلاک
چه خواهی از تن خاکی که باز گردد خاک
بکوش تا مگر این خار گل ببار آرد
و گرنه بار نیابد ببزم شه خاشاک
باشک دیده بشوی و بخاک چهره بسای
کز آب و خاک توان کرد پاک هر ناپاک
ملول شد دلم از تن، خدای را در شهر
کراست خنجر خونریز و بازوی چالاک
اگر تو زخم زنی درد یابم از مرهم
اگر تو زهر دهی رنج بینم از تریاک
سزای من ز تو آهنگ طاعتی هیهات
بجای من ز تو تغییر نعمتی حاشاک
چو پرسش است بمحشر مگر ز ما پرسند
حساب دامن پر خون و جامه ی سد چاک
ظهور خلق بحق بین، ظهور حق در خلق
فداک عینک حقا وانت لست نراک
بس است حاصل ادراک این دقیقه نشاط
که ره بسوی حقیقت نمیبرد ادراک
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
بی عشق کس بدوست نیابد ره وصول
سبحان من تحیر فی ذاته العقول
گر مرد این دری بدرآ کاندر این سرای
دربان برای منع خروج است نی دخول
در پیشگاه عشق مجال محال نیست
عاشق نباشد آنکه نشیند دمی ملول
تعجیل نیست شرط طریقت بصبر کوش
کم یظفر الصبور بما یهزم العجول
گر غایبی تو هر چه ملامت کشم رواست
وانجا که حاضری که دهد گوش بر عذول
قل للعذول ویلک عنی و لا تلم
ما قلت مادریت ولم تدر ما تقول
انکار ذوق عشق ز عاقل عجیب نیست
عاشق مگر روایت عاقل کند قبول
هردم بجانبی کشدت نفس مضطرب
والقلب لا یزال محبا لما یزول
ره در مقام خلد نیایی و جای امن
تا در سرای دل ندهی خویش را نزول
کوتاه شد فسانه ی هستی ما بعشق
ناصح دراز کرده سخن همچنان فضول
من حالتی که خود بتصور نیارمش
در نامه چون نویسم و گویم چه بارسول
گفتی هلاک میکنم از کین نشاط را
روحی فداک قد سبق الحب ما تقول
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
روشن از طلعت خورشید شود خانه ی گل
طلعت اوست که تابد به نهانخانه ی دل
بی شک این قوم که من مینگرم بی بصرند
ورنه این روی که بیند که نگردد مایل
بتگر چین که بت از سنگ بر آرد یا سیم
کو که بیند صنم سیمتن سنگیندل
زندگی بی تو حرام است خدا را باز آی
که اگر تیغ زنی خون منت باد بحل
من اگر صحبت زاهد طلبم نیست عجب
عاقل آنست که پرهیز کند از جاهل
رنج بیهوده بری به که گزینی راحت
کار بیهوده کنی به که نشینی کاهل
هرگز از مزرع سبز فلک و چشمه ی مهر
تخم غفلت بجز اندوه نیارد حاصل
نه غم آنجا گذر آرد که بود طالب دوست
نه نشاط از در آنکس که نشیند غافل
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
این خیال خود پرستانند غافل کان جمال
تا بچشمی در نیاید بر نیاید در خیال
عقل گوید رب ارنی عشق میگوید که هی!
کیف اعبد گاه من معبودم و گه ذوالجلال
کیف اعبدرا شنیدی کوش تا بینی رخش
دیده ی ربی اری گر هم طلب کن زان جمال
یک خطاب آمد بعقل و عشق از در بار دوست
در صماخ این تجنب در سماع آن یقال
عقل مینالد ز خویش و عشق مینالد ز دوست
این همی جوید وصال و او همی گوید محال
من سیه بخت جهانم لیک در دوران شاه
همچو زلف دلستانم کز وی افزاید جمال
جان ستاند جان دهد جزغ سیه از یک نگاه
وان لب لعلی هنوز آسوده از رنج دلال
گر پریشان و سیه بختم همی بینی چه باک
زلف مشکین توام کزوی فزایی بر جمال
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
عاشقان را عشق بس باشد کفیل
حسبنا الله ربنا نعم الوکیل
سر بسر اندیشه ها مقهور اوست
بر نتابد مور با نیروی پیل
رهبر فوج هوس شد خیل عشق
جیش شه بگرفت اطراف سبیل
هر که آید گو درآ او در دل است
خانه بی مهمان نمیخواهد خلیل
در مذاق زاهدان کفر است عشق
قبطیان را خون نماید آب نیل
خویشتن بینی دلیل گمرهیست
چشم بر مقصود نه یا بر دلیل
زشتخوییمان بر وی ما نگفت
آن بهشتی رو، زهی خوی جمیل!
با لب جان بخش دوش از ما گذشت
قال من قلنا جریح ام قتیل
خواجه تجدید اقامت میکند
در صحاحش المناخ است الرحیل
حالتی باید مقالت تا بچند
غم شود حاصل نشاط از قال و قیل
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
دیوانه و مست و باده نوشیم
پرورده ی دست می فروشیم
هم زیور ساعد جنونیم
هم ساعد آستین هوشیم
هم در صف زاهدان مسجد
سجاده نشین و خرقه پوشم
هم از پی ساقیان محفل
پیمانه کش و سبو بدوشیم
از مستی باده هوش بخشیم
وز ساغر عقل می فروشیم
تا کی طلبند و باز خواهند
جان بر لب و گوش بر سروشیم
هم نغمه ی بلبلان عرشیم
در منطق زاهدان خموشیم
کوتاه زبان شویم شاید
تا مستمع دراز گوشیم
ما طایر بوستان قدسیم
با مرغ هم آشیان خروشیم
با گوش سخن نیوش نطقیم
با نطق گهر فروش گوشیم
تا خواست قضا رضای ما خواست
بیهوده نشاط از چه کوشیم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
هوای خود چو نهادم رضای او چو گزیدم
جهان و هر چه در او جز بکام خویش ندیدم
گمان بام توام بود هر کجا که نشستم
سراغ دام توام بود هر طرف که دویدم
بطایران دگر هم قفس مرا چه پسندی
منم که دام تو بر آشیان قدس گزیدم
زجوی دیده مگر منع سیل اشک توانم
بخاربست مژه خاک مقدم تو کشیدم
چو آفتاب بر آمد جهان بدیده درآمد
چو دوست جلوه گر آمد بغیر دوست ندیدم
هنوز همسفرانم گرفته اند عنانم
که این نه راه حجاز است و من به کعبه رسیدم
دریغ شحنه نیامد ببزم و حلوه ی ساقی
ندید تا که بداند که من نه مست نبیدم
بخاکپای همایون شاه رفت اشارت
بدیده کحل بصیرت زهر کجا طلبیدم
اگر چه چرخ بهم در شکست شاخ خیالم
بعون سایه ی یزدان قویست بیخ امیدم
در خزائن اسرار کائنات گشایم
اگر اجازت شه بر نهد بدست کلیدم
دگر ملول نگشتم دگر غمین ننشستم
از آن زمان که غم دوست بر نشاط گزیدم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
زشست شهسواری ناوکی تعویذ پردارم
کجا اندیشه از آهنگ صیاد دگر دارم
به تیری چون ز پا افکندیم از خاک بردارم
که صیاد دگر در راه و زخمی کارگر دارم
کشیدم آهی و زخم دگر زد بر سر زخمم
بآه خویشتن زین بیشتر چشم اثر دارم
اگر چون سایه افتادم بخاک ره عجب نبود
فروزان آفتابی از جمالش در نظر دارم
ملامتگو چرا باید زبان بیهوده بگشاید
نه او از وی خبردار نه من از خود خبر دارم
خموشی چون نشان آگهی آمد از آن نالم
که گر خاموش بنشینم زرازم پرده بر دارم
ز اسرار جهان بیهوده میجستم خبر عمری
ندانستم که خود را باید از خود بیخبر دارم
همین بهتر که خاموشم چرا بیهوده بخروشم
اگر دارم فغانی از جفای دادگر دارم
ز نقش پای من اشکم نشان نگذاشت در راهش
براه او چه منتها نشاط از چشم تر دارم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
سلطان ملک فقرم و عشق است لشکرم
ترک دو کون تاجم و کونین کشورم
هم غرق بحر نیستیم ساخت عشق و هم
در حفظ فلک هستی کونین لنگرم
آلایشی بظاهرم ارهست باک نیست
زیرا که اصل پاکم و از نسل حیدرم
حق را ولی مطلق و دین را صراط حق
گر غیر حق بدانمش الحق که کافرم
افکنده بودم از ره ازین پیش دیو نفس
ظل خدا براه هدا گشت رهبرم
فردا که پرده دور شود از جمال قرب
یا رب مدار دور زآل پیمبرم
هرچ آن سزای آل علی نیست در جهان
گر گنج عالم است مبادا میسرم
جز با هوای دوست نهم سر اگر نشاط
از خاک سر بر آورم ای خاک بر سرم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
هر چه جویند زما در طلب آن باشیم
ما نه نیکیم و نه بد بنده ی فرمان باشیم
گر چه زشتیم ولی در کنف نیکانیم
گر چه خاریم ولی خار گلستان باشیم
سرسامان منت نیست ولی چتوان کرد
قسمت اینست که ما بی سرو سامان باشیم
باز سیلی رسد از راه ندانم یارب
تا که ویران تر از این چیست که ویران باشیم
جان بیفشانم و دامن بفشانی ترسم
آید آن روز کزین هر دو پشیمان باشم
عاقبت کیست که با زلف تواش کاری نیست
وقت ما خوش که زآغاز پریشان باشیم
درد و درمان همه در ماست نداریم نشاط
دردی از کس که زکس طالب درمان باشیم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
جز رنج خمار ابدی نشأه ندیدیم
زان باده که از ساغر ایام کشیدیم
آمیخته با خون دل و لخت جگر بود
هر جرعه که از مشربه ی دهر چشیدیم
انگیخته از چنگ غم و زخم ستم بود
هر نغمه که در مصطبه ی چرخ شنیدیم
در دشت عمل دانه ی عصیان بفشاندیم
از کشت امل حاصل حرمان درویدیم
با خنگ هوا وادی غفلت بسپردیم
با چنگ هوس پرده ی عصمت بدریدیم
از سرزنش خلق چه نالیم که از ماست
بر ما بسزا آنچه بگفتند و شنیدیم
انصاف نباشد که برنجیم و نسنجیم
با خود که چه مقدار تبهکار و پلیدیم
سرمایه ی طاعات ببازار معاصی
بردیم و همین حسرت و اندوه خریدیم
نبود عجب ار راه نبردیم بجایی
بیهوده همی پشت بمقصود دویدیم
تقدیر قوی را چه کند رای ضعیفان
هم ازره تدبیر بتقدیر رسیدیم
تا عاقبت احرام در کعبه ی مقصود
بستیم و دل از نیک و بد خلق بریدیم
سرتاسر این بادیه هر سو که گذشتیم
پیش و پس این قافله هر جا که رسیدیم
جز خدمت دارای جهان سایه ی یزدان
چیزی که بدان شاد توان بود ندیدیم
راندیم زدل هر چه نه با یاد خدا بود
پس در کنف سایه وی جای گزیدیم
شاهنشه دین فتحعلیشاه جوان بخت
شبهش بعدالت ز زمانه نشنیدیم
در دهر نشاط از تو که نامت چو نشان باد
افسوس نشانی بجز از نام ندیدیم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
بازو مساز رنجه که ما خود فتاده ایم
گردن به تیغ و سر بکمندت نهاده ایم
جان گر بود سزای تو بر کف گرفته ایم
سر گر سزد بپای تو از دست داده ایم
آیینه سان دلیست به صیقلسرای عشق
ما را که نقشها بپذیریم و ساده ایم
در آستان میکده آخر کنند خاک
ما را که هم نخست از آن خاک زاده ایم
در موج بحر هستی از اهتزاز عشق
ما همچو ماهیان بساحل فتاده ایم
دشمن مباش غره ببازوی خود که ما
سر بر مراد دوست بچوگان نهاده ایم
بر چشمه ی حیات نبندیم دل که چشم
بر خاک پای خسرو عالم گشاده ایم