عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - بیکی از بزرگان که اورا بسوی خود خوانده نگاشته است
ای سخا را از کف تو پیشخورد
وی خرد را پیش رایت چشم درد
خلق تواهل هنر را دستگیر
جود تو مرد خرد را پایمرد
تیز با حزم تو کوه کند سیر
کند با عزم تو چرخ تیز گرد
عرصه میدان تو گوی زمین
شمسه ایوانت چرخ لاجورد
جز بحکمت کعبتین سعد و نحس
نیست گردان از بر این تخت نرد
آفتاب اندر عرق گشته است غرق
بسکه او ازرای تو تشویر خورد
باشد آنگه کت بود رای عطا
گردد آنگه کت بود عزم نبرد
چهره خورشید از شرم تو سرخ
گونه مریخ از بیم تو زرد
بنده را لطف طلب کردست لیک
هیبتت میگویدش کز راه برد
ای سلیمان فر زبلبل یاد کن
زانکه از هدهد نخیزد هیچ گرد
از هنر بر وی گمانی برده
او نه آنست این بساط اندر نورد
چون معیدی میشنو اورا مبین
کاین گمان عکسست و عکسش نیست طرد
صبح پیش آفتاب ار دم زند
سرد باشد عاقلان دانند سرد
سوزش پروانه باشد وصل شمع
مرگ باشد مرجعل را بوی ورد
من چو خفاشم که عیب خود شناخت
پرده شب ستر عیب خود شمرد
نی چو نیلوفر که از تر دامنی
در بر خورشید بر خود جلوه کرد
زو سخن باید طلب کردن نه او
میوه جوی از شاخ او نه بیخ برد
کورو کر باشد صدف چون بنگری
در طلب کن گرد کور و کر مگرد
بنده سر تا پای آهو آمدست
مشک جو آهو مجو ای شیر مرد
تا چو آید خور سوی برج حمل
معتدل گردد هوا را حر وبرد
سایه ات پاینده باد و بخت جفت
ای بحسن رای چون خورشید فرد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در مدح صدر اجل اوحدالدین
باد بهار رخت بصحرا همی کشد
در صحن باغ مفرش دیبا همیکشد
نوروز میکشد ز ستبرق بباغ فرش
یارب که چون لطیف و چه زیبا همیکشد
نرگس نگر که گفتی از رویلون و شکل
ماه چهارده بثریا همی کشد
گوئی قبای غنچه و دست صبا بهم
چون جیب یوسفست و زلیخا همیکشد
نرگس بباغ در همه تن چشم از ان
کش میل دل بسوی تماشا همیکشد
دلسوخته است لاله نگوئی زبهر چه
از بسکه نازنرگس رعنا همیکشد
وان مشک بید خوشدم سر زیر پوستین
گوئی هم از بیقت سرما همیکشد
از بس شکوفه، شاخ تو گوئی کلیم وار
از آستین برون ید بیضا همیکشد
در صحن باغ کلک صبا از گل و سمن
صد نقش بر صحیفه مینا همیکشد
بر کاغذ سحاب که منشور خرمیست
قوس قزح علامت طغرا همیکشد
برق ا ز نیام ابر ستد تیغ آبدار
بر دشمنان خواجه دنیا همیکشد
کان مکارم او حددین صدر روزگار
کش بخت سوی ذروه اعلا همیکشد
کلک از پی مصالح دراد نه بهر آنک
چون دیگران فذلک و منها همیکشد
خورشید میل زر نه بدان گرم میکند
تا خیره در دودیده حربا همیکشد
رایش مدار گنبد گردون همیدهد
حکمش زمام مرکز غبرا همیکشد
زانعام او شناس که فضل فتاده پست
امروز سر بگنبد دروا همیکشد
نأثیر آفتاب بود این نه فعل ابر
کز جرم اب قطره ببالا همیکشد
رای متین او بزبان فصیح کلک
اسرار غیب جمله بصحرا همیکشد
ایخواجه که هرچه در آفاق فاضلیست
داغت بطوع بر همه اعضا همیکشد
گردون صدای مدح تو کان عقد گوهر ست
در گوش هوش صخره صما همیکشد
هر بدره که شمس ودیعت دهد بکان
جودت ازو بغارت و یغما همیکشد
حاشا اگر کشید ز معشوق عاشقی
ان نازها که جود تو از ما همیکشد
جائی رسیده زبزرگی و احتشام
کاندیشه در تو سر سوی سودا همیکشد
هم غایت شقاوت و خذلان او شناس
امروز دشمنت که بفردا همیکشد
خصم تو زنده به بکف حادثات در
تا انتظار مرگ مفاجا همیکشد
شاعر که درمدیح تو کو شد بود چنانک
منقار مرغ آب زدریا همیکشد
وانکو سخن بنزد تو ارد چنان بود
کانکس ببصره سله خرما همیکشد
تا باد نو بهار ز تأثیر اعتدال
کافور تر ز عود مطرا همیکشد
پیوسته باد عمر تو بامد روزگار
آنجا که مده باقضا همیکشد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در مدح طغرل شاه سلجوقی
عشقت سوی هر که راه بر گیرد
اول غم تو گواه برگیرد
گر عکس رخت برآسمان افتد
مه وای فضیحتاه بر گیرد
بنمای خود آن چه زنخدان را
تا یوسف راه چاه برگیرد
بگشای چو گل قبای زنگاری
تا لاله ز سر کلاه بر گیرد
مشاطه تست چرخ ازآن هر روز
آیینه خود پکاه بر گیرد
ترسد که از آه عاشقان تو
آیینه چرخ آه برگیرد
گر رنجه شود شبی خیال تو
سوی رهی تو راه بر گیرد
رنجی ز تن ضعیف بردارد
دردی ز دل تباه بر گیرد
لیکن نتواند از سرشک من
الا که ره شناه بر گیرد
دل چون زغمت تسلی جوید
اندیشه مدح شاه بر گیرد
سلطان زمین شه زمان طغرل
کش گردون بارگاه بر گیرد
در موکب او فلک تفاخر را
چتری ز شب سیاه بر گیرد
فرمان وی ا ربحواهد از گردون
این جنبش عمر کاه برگیرد
عدلش پی آن رود که در عالم
رسم بد داد خواه بر گیرد
ای آنکه سخایت ارتفاع کان
هر روز هزار راه بر گیرد
گردون کبودکی دلش آید
کش مثل تو پادشاه برگیرد
این دلق کبود چیست بگذارش
تا خادم خانقاه بر گیرد
مبداء بسلام تو کند خورشید
پهلو چو ز خوابگاه بر گیرد
گر رأی تو بر فلک زند شعله
مه زحمت خود زراه برگیرد
ور خود غلط افتد آفتاب ازوی
خود پرده اشتباه بر گیرد
سیاره ز بهر توتیای چشم
خاک درت از جباه بر گیرد
جود تو همه سؤال بر تابد
عفو تو همه گناه بر گیرد
خشم تو کمر زکوه بگشاید
رأی تو کلف زماه بر گیرد
حلم تو بقوت ثبات خویش
گردون و ومأسواه برگیرد
والله که اگر حساب جود تست
لا از سر لااله بر گیرد
گر عدل تو بر ستم زند بانگی
بیچاره چگونه کاه بر گیرد
طرفه نبود اگر بعدل تو
آتش رمش از گیاه بر گیرد
هر کس که بجاه تو بد اندیشد
دل زود زمال و جاه بر گیرد
با حمله تو عدو کم از کاهست
ور کوه ز جایگاه بر گیرد
در رزم اگرش بجان امان دادی
زان باید کانتباه بر گیرد
شطرنجی اگر چه چربدست آمد
عادت نبود که شاه بر گیرد
تا چرخ مشعبد اندرین حقه
گه بنهد مهره گاه بر گیرد
بادات جهان بکام تا حظی
زین دولت و تاج و گاه بر گیرد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - من کلامه غفرله
زهی قدرت از عالم فکر برتر
وجود تو بر فرق ایام افسر
جلال تو از فکرت عقل بیرون
کمال تو از مدرج وهم بر تر
بانصاف تو زنده جان شریعت
باقبال تو تازه دین پیمبر
زجاه تو یک پایه این سقف ازرق
زحلم تو یک ذره این گوی اغبر
زهر نقص چون عقل محضی مجرد
زهر عیب چون روح پاکی مطهر
یکی شعله از نور رای تو خورشید
یکی قطره از رشح کلک تو کوثر
نوآموز دستت دل بحر قلزم
لگدکوب قدرت سر قدرت سر چرخ اخضر
بخلق تو شد کسوت جان معطر
بخط تو شد عارض دین معنبر
وجود تو در شرع چون نور ئر چشم
شکوه تو دردست چون عقل در سر
جناب تو مظلوم را حصن محکم
و جود تو درویش را حظ اوفر
اگر مهر چون رای تو بخشدی نور
قراضات زر گرددی در هوا ذر
نسیم رضای تو هر جاکه بگذشت
گل نو شکفته برآیدازآذر
وگر شعله خشمت آتش فروزد
بآب اندر انگشت گردد سمندر
وگر بر خلاف مراد تو گردد
فرو ماند از دور چرخ مدور
بگوهر چو ماننده کردم ترا من
خرد گفت این نیست تشبیه در خور
که گر زاصل پرسند دریا و ابرست
ور از ذات گوئی سرا پای گوهر
چه معنی خوبست کایزد تعالی
نکردست در طینت تو مخمر
سخای تو بودست در هیچ معطلی؟
ضیای تو بودست در هیچ اختر؟
اگر شیر ابخر دهد شرح خلقت
کسش باز نشناسد از شیر مجمر
کسی کاو ز بهر تو بد گفت یاخواست
خلل یا زدین باشدش یا ز مادر
بوقتی که مشغول باشند هرکس
بلهو و صبوح و سماع بدلبر
صبوح تو ختم است و لهوت حکومت
سماع تو قرآن و معشوق دفتر
چه کوتاه دستی و چه پاک دامن
ازآنی تو چون سرو آزاد و سرور
تو آنی که درعهد تو کلک بیمار
بتحقیق نشنید بوی مزور
بعهد تو سوگند خوردست مسند
اگر دید و بیند دگر چون تو داور
همه عمر چونین توانگفت مدحت
که هرگز معانی نگردد مکرر
نه مدحست این خود که گر باز پرسی
همین گویدت خصم وزین نیز بهتر
در اخلاق تو هیچ عیبی نگنجد
ترا عیب حلم است الله اکبر
بلی حلم نیکوست لیکن نه چندان
که دشمن بیکبار گردد دلاور
بدی هم زبهر بدان می بباید
که باآهن آهن بسی بهتر از زر
ملکت فاسجح اگر چند نیکوست
ضربت فاوجع از ان نیست کمتر
نه با هر مزاجی بسازد نکوئی
بهرزه نگفت انکه گفتت و فی الشر
نه در چشم خفاش ظلمت به از نور؟
نه درکام بیمار تلخ است شکر؟
نه کوری افعیست سبزی زمرد؟
نه مرگ جعل میشود ورد احمر؟
تو بگذر این لفظ با دشمنانت
که خود خون شود در رگ خصم نشتر
تو چین اندر ابرو فکن تا ببینی
که در روم لرز آورد قصر قیصر
اگر باد خشمت بدنیا بجنبد
بلارک شود بید را جمله خنجر
در ایام عدلت چه پنداشت دشمن
که بشکست یأجوج سد سکندر
نه مهدی شود هر که بیابد
نه عیسی هر که بنشست بر خر
نه هر کس که او ده درم سیم دارد
بتاجی کند بر نهد همچو عبهر
چگونه بتیغی که برداشت لولی
پس آنگاه با چرخ باشد برابر
چو نارست مردم که بر تن همی پوست
بدرد چو گردد زدانه توانگر
دلیل زوالست مر مهر را اوج
نشان هلاکست مر مور را پر
بسیمی چرا کرد باید تفاخر
که دخلش بتیغ است و خرجش بساغر
عدوی تو گر صبح گردد چو صبحش
نفس همچو خنجر بر آید زخنجر
کرامات گوئیم یا محض اقبال
چنین نهضتی در زمانی مقدر
قدر بو العجب بازیی کرد پیدا
که در وی بس لطفها بود مضمر
بسا شکل مشکل که گردون نماید
که در ضمنش اغراض گردد میسر
همی تا تو در نصرت دین کنی سعی
ترا عون ایزد تمامست یاور
همی نصرت و فتح در جست و مدرج
در انصاف مظلوم و قهر ستمگر
حسود تو گر چند کور و کبودست
معالی قدرت شد او را مصور
شب تیره در غیبت مهر روشن
اگر چه ز انجم همی ساخت لشگر
چو آهیخت خورشید درآبگون تیغ
چو سیماب در لرزه افتند اختر
گل ار کرد بدعهدیی یا دو رویی
که تا رنگ و بوئیش گردد مقزر
چو منشور ملک ریاحین ستاند
بیک بادش اوراق گردد مبتر
زدشمن چو ایمن شدی جای خوفست
که زخم آورداندر گشاد از مششدر
چو دشمن ز قصد تو ایمن نشیند
بقصد تو بر خیزد آنگه مکابر
چو در کار جزئی بسازی تو با خصم
بکلی طمع آرد آنگاه یکسر
چو دشمن بشاشت نماید بیندیش
که زیر بشاشت بلائیست منکر
اگر چند باز از کبوتر نترسد
ولیک از پی حزم باشد زره ور
چنان لعب بر دشمن افکن که از دفع
نپردازد او با تمنای دیگر
عدو ار یکی ار صدند ار هزاراند
تو و نیت خوب و رای مظفر
همی تا برون آرد این زرد مهره
سپیده دم از جیب این سبز چنبر
مباد اندر ایام یک لحظه خالی
ز تو بالش و ازعدوی تو بستر
مقاصد پس پشت افکن چو مسند
فلک زیر پای اندر آور چو منبر
همه جرم بخشا همه عفو فرما
همه علم پرور همه عدل گستر
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - قصیده
ای کرده تو بر ملک تکبر
وی کرده فلک بتو تفاخر
ای پایه منصب رفیعت
بر تر ز تصرف تفکر
از قدر تو چرخ در ترفع
وز رای تو عقل در تحیر
حزم تو مسلم از تهاون
عزم تو منزه از تغیر
در شرح خصایل حمیدت
مستغرق مد سبعه ابحر
در مصعد همتت فلک را
از عجز فتاده سنگ در سر
از جود تو گشته تهی دست
وز صیت تو گوش آسمان
بشنید صدف ز ماهی گنگ
در مدح تو لفظهای چون در
شد نامیه طفل حجر تو صدر
شد ناطقه مدح گوی تو حر
زان ناطقه میکند تحدث
زان نامیه می کند تکبر
با جود تو کیست کان که ندهد
یک قطره لعل بی تزجر
انعام تو خاص و عام را هست
چون فیض خدای بر تواتر
حق از سر کلک شب نگارت
چون صبح همی کند تظاهر
زانصاف تو آهوی سبکدل
با شیر همی کند تنمر
گردون ز شرف همی نماید
بر فور بخدمتت تو فر
با دست و دل تو کان و دریا
دعوی نکنند از تکاثر
شد عدل تو دشمن تظلم
شد عفو تو عاشق تعثر
هم لطف تو چون هواروا نبخش
هم قهر تو چون اجل گلوبر
ای با همه کس ترا تفضل
وی درهمه فن ترا تبحر
محکوم تو شد سپهر فاحکم
مأمور تو شد زمانه فامر
با عدل تو ظلم گشت منصف
در عهد تو جود گشت لمتر
با خشم تو نیست ذوق جان حلو
از لفظ تو نیست حرف حق مر
در عهد تو تیغ میکشد مهر؟
این باشد غایت تهور
بارأی تو خنده میزند صبح؟
اینست نهایت تمسخر
در صف نعال روز بارت
جویند صدور دین تصدر
از صدمت خشمت او فتادست
در سینه آسمان تکسر
کردست زبهر مرکبت چرخ
از جاده کهکشان شب آخور
اندیشه مدح تو بخاطر
بهتر ز هزار من بلادر
هردم که زنم نه در محدیحت
زان دم زدنم بود تحیر
جاوید بکام زی که مارا
هم بر ز مدیح تست و هم بر
در بندگیت مرا چه باقیست
جز حلقه گوش و نام سنقر
مدح تو و التقات غیری
هرگز نکنم من این تجاسر
تا هست حواس را تصرف
تا هست خیال را تصور
بادات بقای عمر چندان
کاندر عددش بود تعذر
روزت همه عید و از پی عید
بد خواه ترا کغن بگازر
اعدای ترا قبول چونان
کامروز بود قبول اشتر
در منصب جاه تو قدم
در مدت عمر تو تأخر
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - در مدح رکن الدین مسعود
حبذا ای نسیم جان پرور
وی مبارک پی خجسته ا ثر
ای زفر تو خاک دیبا پوش
وی زدست تو آب جوشنگر
ای نه نساج و حله باف چمن
وی نه نقاش و نقشبند صور
ای زکلک تو آب نقش پذیر
وی زطبع تو خاک صورتگر
کلک تو رغم صورت مانی
نقش تو رشگ لعبت آذر
گاه مساح عالم خاکی
گاه سیاح گنبد اخضر
گه گشائی تو نافه تبت
گه ببندی تو رزمه ششتر
پیک پویانی و نداری پای
مرغ پرانی و نداری پر
دم جانبخش دلگشای تو هست
عود هندی نهاده بر مجمر
خاک مرده ز تو شود زنده
دم عیسی مریمی تو مگر
نفست همچو صبح بی ظلمت
عرضت همچو سایه بی جوهر
نیستی زنده چون همی جنبی
نیستی پیک چون شوی بسفر
مرکب رهروان دریائی
قاصد عاشقان سوی دلبر
همچو کیخسرو آب در شکنی
چون سیاوش بگدری زاذر
در بهار ان دم تو ساید مشک
در خزانها کف تو پاشد زو
قوتت تازیانه کشتی
هیبتت غوطه خواره لنگر
بسته بر گردن عروس چمن
دست لطف تو عقدهای گهر
گه نهاده چومن بسر بر خاک
گه فکنده چو من درآب سپر
ای خجسته برید فصل بهار
ببهار جهان یکی بگذر
سوی عالیجناب خواجه شرق
صدر دین پرور جهان داور
رکن دین مفتی جهان مسعود
که نیارد جهان چنو سرور
آن زمین حلم آسمان رفعت
وان ملک قدرت ستاره حشر
اثر طبع اوست فصل ربیع
مدد جود اوست قطر مطر
نیست خالق ولی به از مخلوق
نه ملک لیک از آدمی برتر
قطره دان زلطف او حیوان
شمه دان زخشم او صرصر
خاک در گاه او ببوس و بگوی
کای جوان دولت بلنداختر
نزد قدر تو آسمانها پست
پیش دست تو بحر ها فرغر
لطف طبعت بگاه خشم چوبرق
میزند خنده میکشد خنجر
جود دستت گه سخا چون ابر
میکند خوی چو میدهد گوهر
گرنه بر سمت حکم تو گردد
چرخ را زود گسلد چنبر
سخت بیرونقست ابر بهار
زهر باغ از آن نشد از هر
بی دم خلق تو همی مارا
ندهد بوی خوش نسیم سحر
باغها باطل است از زینت
شاخها عاطل است از زیور
بی تو ای آفتاب شرع کجا
سر برآورد ز آب نیلوفر
خون غنچه ببست دلتنگی
چشم نرگس بخست رنج سهر
لاله گوئی بداشت دست ازمی
که نهادست سر نگون ساغر
بی تو ای بلبل درخت سخن
بلبل باغ نیست رامشگر
گل بخنده نمی گشاید لب
نکند باز دیده ها عبهر
از فراقت قبای خیری چاک
بدعایت زبان سوسن تر
همچو من شاخک بنفشه زغم
بر ندارد همی ز زانو سر
هست بیتاب جعد مرزنگوش
هست بی آب روی سیسنبر
بدعا بر گشاده دست چنار
سرکشیده چو دیده بان عرعر
از چه بایست در چنین وقتی
عزم کردن سوی سفر ز حضر
نام نیکت گرفت ورنه جهان
پیش چشم تو خود نداشت خطر
چون مراد تو کرد استقبال
باز گردان عنان بسوی مقر
که جهانی نهاده اند ترا
چشم بر راه و گوشها بر در
دیده راضی نمی شود بخیال
دل قناعت نمی کند بخبر
اینچنین شغل چرخ را فرمای
که ترا چاکرست و فرمانبر
فلکی کو بفر دولت تو
داد ملکی بکمترین چاکر
من نگویم حق تو نشناسد
نکند عقل این سخن باور
می نبیند بدست خود چیزی
که بود منصب ترا در خور
باش تا ناگهی برون آرد
دست حکم تو زاستین قدر
چرخ بینی بطوع چون جوزا
پیش تو بسته از مجره کمر
این یامین تو قوام الدین
صدر در یا دل عطا گستر
آن همه دانش و سخاوت و عقل
وان همه مردی و جلالت و فر
بخت را سوی او بخیر خطاب
چرخ را سوی او بسعد نظر
چشم اصحاب روشن است بدو
چون فضای هوا بچشمه خور
دل ملت بدو شدست قوی
بازوی دین بدو گرفته ظفر
بر دل دشمنان تو چون تیغ
پیش تیغ عدوی تو چو سپر
تا ز تأثیر اعتدال هوا
شاخ خشک از شکوفه آردبر
ابر گریان رونده چون عاشق
مرغ نالان شونده چون مزمر
هر دو همیشه رخشنده
زاسمان علو چو شمس و قمر
چشم هر دو بیکدگر روشن
پشت هر دو قوی بیکدیگر
باد آراسته بتو مسند
باد افراخته بدو منبر
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح اقضی القضات صدرالدین صاعد مسعود
زهی موافق رای تو جنبش تقدیر
بدست بخت جوانت عنان عالم پیر
امام مشرق و اقضی القضاۀ روی زمین
که چشم عقل جهان بین ترا نیافت نظیر
ترا شگرف ثنائیست صاعد مسعود
چه حاجتست با قضی القضاۀ و صدر کبیر
ترا رسد که نهی از بر فلک مسند
ترا سزد که نهی بر فراز سدره سریر
غبار موکب تو چشم بخترا سرمه
لعاب خامه تو عین فضلرا اکسیر
نه رای حزم ترا جز موافقت درمان
نه امر جزم ترا جز مطاوعت تدبیر
زنعمت تو بسی یافت آرزو تشریف
ز رفعت تو بسی خورد آسمان تشویر
زبحر بخشش دست تو قطره ایست محیط
زتف آتش تو شعله ایست اثیر
هرآنچه رای تو تقریر آن براندیشد
فلک نیارد کردن بعرض آن تغییر
حسود جاه تو گر صدهزار حیله کند
بگل چگونه برانداید آفتاب منیر
اگر نه عکس تو ضرب المثل قبول کند
مثالت آینه چرخ چون کند تصویر
تو چون کمان عبارت کنی بزه گه نطق
دهان تیر فلک چون زره شود از تیر
برآدمی زره امن حلقه حلقه شود
در آن دیار که قهرت گشاد کشگنجیر
مرا زشوخی چرخ این عجب همی آید
که صبح اول در عهد تو کند تزویر
حدیث طوفان وان هولها که میگویند
که بادبرکند از اصل و بیخ کوه ثبیر
نعوذ بالله رمزی این سخن زانروز
که شیر خشم تو ناگاه بگسلد زنجیر
عدوت هست سیه روی و خاکسار چنان
که خاک پاشد برروی سطرهاش دبیر
هر آنچه بیش فزاید کم است قدر عدو
فزونی عدویت همچو یاست در تصغیر
چو هست پیش در تو نفیر مطلومان
چنان مکن که کنند از تو کان و بحر نفیر
ترا زبخشش کس باز داشت نتواند
مگر که عاجز گردد طبیعت از تأثیر
تبارک الله از ان کلک شرع پرور تو
که سر غیب سراید زبان او بصریر
امیر لشگر عقل است و پیک عالم علم
گره گشای خیالست و نقشبند ضمیر
بدست اوست اقاویل علم را تفصیل
بیمن اوست مقادیر رزق را تو فیر
همیشه اورا از آسمان فضل طلوع
همیشه اورا بر شاهراه شرع مسیر
بیان بی دهنش رمزوحی را تأویل
زبان بی سخنش سر غیب را تفسیر
بسعی او بود ادوار زرق را ترویج
بقول او بود احکام شرع را تقریر
بدانصفت که سرانگشت مانی نقاش
سواد مشگ کند نقش بر بیاض حریر
کنیزکی است چکن دو ز خوب دیباباف
که بر حریر ختائی همی کند تحریر
اگر برقص درآید رواست زنگی وار
از آن جهه که همی زنگیان دهندش شیر
مگر که مادرش از شیر باز خواهد کرد
ازین قبل سرپستان سیاه کرد چو قیر
چو شد سوار سه انگشت سحر پردازت
دو اسبه میرود اندر رکاب او تقدیر
چه بوسه ها که دهد مشتری بساط ترا
گرش مسلم دارد مقام خویش نصیر
سپهر قد را بشنو زحال من دو سه بیت
که شاعرانرا از حسب حال نیست گزیر
مر از چاکرت این هرزه گرد گردون نام
شکایتی است که از حد همیبرد تقصیر
مرا بعهد تو ایام وعده ها دادست
کنون همی کند اندر ادای آن تأخیر
فلک همی نهدم پایه ولی بدروغ
جهان همی دهدم نانکی ولی بر خیر
گهم طمع بفرونی همی کند تحریص
گهم خرد بقناعت همی کند تعصیر
مرازشکر فضل و هنر چو دل گرمست
چه مانده ام بکف نانکی فقیر و اسیر
منم که نسخت شیرم نه گربه پس گردون
چو موش چند فریبد مرا بنان و پنیر
همای سایه فکن استخوان خورد وانگاه
بغاث طیر تنقل کند بشاه انجیر
پیاز گنده بغل دق مصر میپوشد
بکاله جوشی من کوب مبخورم چون سیر
بحضرت تو همی لاف فضل نتوان زد
که پیش یوسف عیبب است دعوی تعبیر
دگر نیارم گفتن، که در جهان خرد
کمینه ریزه خورانم فرزدق است و جریر
حدیث فضل رها کن که خاک برسر فضل
من این طریق سپرده نیم قلیل و کثیر
ولی بشعر اگر به نیم زخاقانی
بهیچ حال تو دانی که کم نیم ز مجیر
فزون از ین نشناسم فضیلت ایشان
که آن امیر حکیم است و این حکیم امیر
چو کعبتین مرا کیسه هیچ و کاسه تهی
چو کعبه این دیگران رو در اطلس و تعبیر
همه جهان شعر ایندلیک نشناسند
بوقت شعر تفاوت میان شعر و شعیر
اگر چه هستند آواز لیک فرقی هست
میان زمزمه عندلیب و صوت حمیر
زشعر و شاعری اندر گذر که هم نقصست
تحری از پی کلپتر های هزل پذیر
حقوق خدمت دارم همین شرف بس نیست؟
هنر مگیر و فصاحت مگیر و شعر مگیر
مراز دهر ترو خشک مایه عمری بود
بخرج خدمت تو کردم ار چه بود حقیر
ثنا و مدحت تو خوانده ام گه وبیگه
دعای دولت تو گفته ام شب و شبگیر
شراب نعمت تو نوش و من گرفته خمار
تنور بخشش تو گرم و من سرشته خمیر
چه عذرسازم اگر بر نبندم از تو کمر
چه حجت آرم اگر در نبندم از تو فطیر
من آن نیم که باندک زتو شوم قانع
تو آن نئی که قبول افتداز تو کیل یسیر
زشکر نعمت تو عاجزم که بی حداست
به ازدعا نزند مرغ شکر هیچ صفیر
همیشه تا که نباشد زکوه بی نیت
همیشه تا که نباشد نماز بی تکبیر
بقای مدت عمر تو باد چندانی
که باشدش ابد اندر شمارعشر عشیر
همه سعادت گردون نثار جاه تو باد
فان رب تعالی لما یشاء قدیر
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در وصف بنای مدرسه صدر منصور نظام الدین و مدح امیر نور الدین
زهی عالی بنای قصر معمور
که باد آفات دهر از ساحتت دور
هوای روشنت چون مطلع مهر
بنای عالیت چون روضه حور
بشرم از رفعت تو سقف مرفوع
خجل از رتبت تو بیت معمور
فرود قبه تو قبه چرخ
بزیر پایه تو پایه طور
چو قبله شرط اکرم تو واجب
چو کعبه حظ تعظیم تو موفور
دهد چوب تو شرم صندل و عود
سزد خاک تو رشک مشک و کافور
نهادت ایمنست از گردش چرخ
بنایت فارغست از صدمت صور
مسلم خاکت از آفات و عاهات
منزه صحت از مکروه و محذور
سزد دربان تو چیپال و قیصر
سزد فراش تو خاقان و فغفور
مفیدانت چو طوطی جمله منطق
فقیهانت چو غنچه جمله مستور
بسان دیده شرعی و در تو
سواد العین دست صدر منصور
نظام الدین درو چون مردم چشم
مناظر خواجه در دهر منظور
محل نور باشد دیده و امروز
بنور الدین شود نور علی نور
امیر عالم عادل که او را
فلک محکوم باشد دهر مأمور
برفعت همچو کیوانست معروف
بمنصب همچو خورشید ست مشهور
ممالک را بنور عدل حاکم
سلاطبن را بحسن رای دستور
بکار خیر در آفاق موصوف
بنام نیک در اطراف مذکور
عجب نبود اگر آثار خیرش
شود بر صفحه ایام مسطور
بیان او نماید سحر مطلق
بنان او فشاند او فشاند در منثور
بلطف وعنف با هر دشمن و دوست
نماید نوش نحل و نیش زنبور
همه آثار او در عدل مجموع
همه ایام او بر خیر مقصور
زهی دولت زهی توفیق الحق
چنین باشد نشان سعی مشکور
قضا از نوک کلک تیر گردون
بعز جاودانش داده منشور
مدارس خود بسی کردند لیکن
بدین رونق که را بودست مقدور
کسی را کش بود دولت مساعد
بهر کاری بود محمود و مأجور
زهی اخلاق تو مرضی مألوف
زهی خیرات تو مقبول و مبرور
بر عدلت ستم مقهور و مخذول
بر حلمت گنه معفو و مغفور
زخشمت گر فتد یکشعله در بحر
معین گردد آنکه بحر مسجور
اگر عدلت زند برچرخ بانگی
نماند ز دور چرخ رنجور
نباشد بخشش مالیت معدود
نگردد معنی ذاتیت محصور
پود مرحوم هرک از تست محروم
بود معذور هرک از تست مذعور
بدیهه است این قصیده گر نکو نیست
بفضل خویش میفرمای معذور
همی تا زاید از تأثیر دوران
بیاض روز از شبهای دیجور
ز تو خالی مبادا صدر مسند
مبارک بر تواین ایوان معمور
همیشه رتبت قدر تو عالی
همیشه دشمن جاه تو مقهور
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - خطاب بجمال الدین که یکی از دوستان اوست
بزرگ منعم و مخدوم من جمال الدین
سپهر رفعت و کان سخا و کوه وقار
بخاکپای تو کان تاج فرق کیوانست
که شوق خدمتت از من ببرد صبرو قرار
تو آفتابی و تا طلعتت طلوع کند
بوم چوذره نهان زیر پرده شب تار
بروز و شب بدعای تو دوستداررانت
هزاردست براورده اند همچو چنار
میان بخدمت تو بسته اند چون پیکان
دهان بمدح تو بگشاد ه اند چون سوفار
نهاده گوش صدف سان که کی رسد تأیید
گشاده چشم چو نرگس که کی بود دیدار
چو جان خصم تو هر روز تا بشب رنجور
چو چشم بخت تو هر شام تا سحر بیدار
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - خطاب بشهاب الدین که یکی دیگر از دوستان اوست
خلاصه همه عالم اجل شهاب الدین
که روشنند زرای تو ثابت وسیار
بریز سایه رای تو چشمه خورشید
فرود پایه قدر تو گنبد دوار
کمینه قطره زجود تو آب در قلزم
کهینه شمه زخلق تو مشک در تاتار
دعا و خدمت خادم قبول فرمایند
فزون زلشگر ذرات و قطره امطار
یقین شناس که گر شرح اشتیاق دهم
دراز گردد و آنگه ملالت آرد بار
بیاض روز اگر فی المثل شود کاغذ
دگر مداد شود جمله آبهای بحار
شوند موی بر اندامهای من همه دست
قلم شود بجهان در هر آنچه هست اشجار
من آن نویسم تا جملگی زمن پرشد
هنوز گفته نباشم مگر یکی زهزار
توئی که مر کز عقلی و دوستدارانت
مدام گرد تو باشند حلقه دایره وار
منم زحلقه برون مانده وزپی مرکز
بسر همی دوم از گرد خویش چون پرگار
چنان بذکر تو آراسته است محفلها
که نام عبدلطیف آید از در و دیوار
سرای تو که درآن نظم داشتیم اکنون
در آن دیار نگردد زغیبتت دیار
شدند جمله پراکنده چون بنات النعش
جماعتی که چو پروین بدند پیش تو پار
تو همچو شمعی و اصحاب جمله پروانه
بشمع جمع توانند آمدن ناچار
بدوستی و بنان و نمک که عزم آن بود
که بر سبیل تماشا کنم سوی تو گذار
ولی توقفم از ضعف چارپایانست
که بیش از انکه توانگفت لاغر ندونزار
خدای داند و دانم تو نیز میدانی
که بی تو نیستم از عیش خویش بر خوردار
رخم چو آبی زردست و بروی از غم گرد
فسرده از دم سرد اشک من چو دانه نار
سپیده دم که نسیم آورد بمن بویت
کنم براو زدل خوش روان خویش نثار
هزار جان گرامی بناز پرورده
فداش بادکه بوی آورد مرا ازیار
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - لغز حمام
چه گوئی چیست آن شکل مدور
که دارد خیمه با گردون برابر
چو ایوانی کشیده بر سر آب
چو خرگاهی زده بر روی آذر
هوایش روشن و آبش موافق
زمینش صافی و سقفش مصور
چوخلق عاقلان هم پاک و هم خوش
چو طبع زندگی هم گرم وهم تر
زمین او به رنگ چرخ ازرق
هوای او چو جرم ماه انور
ندیده خاک او هرگز تخلخل
نگشته آب او هرگز مکدر
زآبش رشک برده آب حیوان
زحوضش شرم خورده حوض کوثر
زهر سقفش یکی ماهست رخشان
بگرد هر مهی تابان سه اختر
برهنه گشته در وی همچو در حشر
بزرگ و خرد و درویش و توانگر
زخوشی راست پنداری بهشتی است
که دوزخ هست در اجزاش مضمر
بهشتست او ازان معنی که هرگز
نه سرما اندرو بینی و نه خور
به دوزخ نیک می ماند از آن روی
کز اتش میشود کارش مقرر
همه آلودگان آیند در وی
برون آیند ازو پاک و مطهر
خطا گفتم که این کعبه است لیکن
نه از بنیاد ابراهیم آذر
بلی کعبه است و جز احرام بسته
نه مؤمن اندرو آید نه کافر
تو کعبه دیده هرگز که در وی
روا نبود نماز هیچ جانور
درین کعبه خلاف آن پیاپی
مسلمان باشد و ترسا به هم در
در آن کعبه اگر سنگی سیاهست
که رو بر روی وی مالند بیمر
درین کعبه یکی سنگ سیاهست
که مالد روی زیر پایها در
فکنده اندرو سجاده بر آب
خشن پوشی سیه روئی مجدر
تو دیدی سنگ کاید بر سر آب
چو یک زنگی بآب اندر شناور
یکی لعبت درو از بهر خدمت
دو روی و ده زبان و زرد و لاغر
بشکل جدول تقویم بر وی
بسی خطهای بی پرگار و مسطر
کند مشاطگی زلف خوبان
که این صنعت شدست اورا میسر
نمیگردد ززلف دلبران سیر
هزارش ره نهادند اره برسر
بموئی کار او اویخته و او
هنوز آویخته بر موی دلبر
میان بست ازبن سی و دو دندان
برای خدمت زلف معنبر
خط شمشاد قدان دوست دارد
که اورا هم از ان اصل است مادر
کند ریش وزیر و زلف خاتون
ضعیفی دیده چونین ستمگر؟
طراز دوش او القاب شاهی
که در ملک است ثانی سکندر
سپهر تاج بخش اعظم اتابک
پناه مملکت خاقان اکبر
جوانبختی جهانبخشی که گردون
نبیند نیز چون او عدل گستر
اگر چه اصل او دریا و ابر است
هنر از خود نماید همچو گوهر
چنان کز ( یاء بیتی) کعبه نازد
بدین القاب نازد چرخ اخضر
مبارک باد این جای همایون
مربی مرا خورشید کشور
شهاب ا لدین خالص میر عادل
که عالم گردد از خلقش معطر
بوقت مکرمت لطف مجسم
بگاه تجربت عقل مصور
بروی مملکت بر خال عصمت
بدست سلطنت در گوی عنبر
دل او معدن جودست و دانش
کف او مرکز کلکست و خنجر
همه عمر ار کنم حصر معانیش
نگردد هیچ معنی زو مکرر
همیشه تا نماید تیغ زرین
همی این زرد گو زین سبز چنبر
معمر باد در این بیت معمور
ممتع باد ازین ایوان و منظر
سپهرش خاضع و بختش مساعد
جهانش بنده و ایام چاکر
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح شهاب الدین خالص و شکایت از قحطی اصفهان
ای بر سر آمده تو زابنای روزگار
وی کرده روزگار بجاه تو افتخار
فرزانه میر عالم عادل شهاب دین
دریای سیل قطره و ابر گهر نثار
دور سپهر چون تو نزاده بلند قدر
چشم ستاره چو نتو ندیده بزرگوار
شیر فلک زصولت خشم تو زرد روی
باد صبا ز نفخه لطف تو شرمسار
چو نعلم خوش حریفی و چون مال دوست روی
چون بخت به نشینی و چون عقل نیک یار
حکمت جهان نور دو سخایت خزینه بخش
عزمت ستاره جنبش و حزمت زمین قرار
لطف تو همچو جوهر جانست دل شکر
خشم تو همچو خنجر مرگست جانشکار
حسن عنایتت ببرد زافتاب لرز
صدق رعایتت ببرد زاسمان دوار
انعام تو چو مایه فیضست دستگیر
اقبال تو چو پایه جاهست پایدار
چون نارتیز خشمی و چون باد روح بخش
چون آب پاک طبعی و چون خاک بردبار
خلق تو برده قیمت هر نافه تبت
لطف تو داده رونق هر در شاهوار
گردون ترا زطاعت جان بسته برمیان
دولت ترا برغبت پرورده در کنار
جود تو هکچو رزق رسیده بخاص و عام
با او نه بارمنت و نه رنج انتظار
ای کار سلطنت بمکان تو مستقیم
وی حصن مملکت بوجود تو استوار
دانی که بی تو حال سپاهان چگونه شد
بشنو ز من بنظم که شرحی است جانشکار
دانم که خود رسیده بسمع مبارکت
آن صعب صاعقه که بمردم رسید پار
حال جهان ز نظم بیفتاد لاجرم
مردم دگر شدند و دگر گشت کاروبار
نه با کسی مروت ونه با کسی کرم
نه با کسی تواضع ونه با کسی وقار
دور ازتن تو دنیا در نزع اوفتاد
این واپسین دمست و بآخر رسیده کار
زانروی کشت زرد و چشم چشمه خشک
عرق امل ضعیف و دل عافیت فگار
آنک کبود گشت بن ناخنان کوه
وانک سیاه شد در ودیوارروزگار
بنگر دریده جامه و شاقان صبحدم
بنگر بریده موی عروسان شاخسار
ساقط شدست نامیه را قوت نما
بنض هواست مضطرب از ماده بخار
هم چرخ را خدرشده ترکیب هفت عضو
هم طبع را مزاج تبه گشته هر چهار
مفلوج گشته اتش و معلول گشته باد
هم خاک با عفونت و هم آب ناگوار
ادرار رزق خلق قلم بر نهاده قحط
مجری نمانده ا جزای یک شخص از هزار
از سیل مرگ عرصه عالم دراضطرار
وزرنج فاقه کافه مردم در اضضطرار
شد خاکها بخیل و نروید ازو نبات
شد شاخها عقیم و نزاید ازو ثمار
از آتش تموز و زبی آبی جهان
شد تابه های ماهی هر صحن جویبار
آب اوفتاده زیر زمین همچو نام نان
نان را چو قرص خورزبر آسمان مدار
هم خلق سنگ دل شده هم ابر سخت چشم
هم بادآتشین دم و هم آب خاکسار
شد خوشه همچو سنبله چرخ دوردست
شیریش بر یمین و ترازوش بریسار
نان چون مخدرات نهفته زخلق روی
گندم خلیفه وارگران قدر و تنگبار
نان شد بنرخ شیرین لیکن بطعم تلخ
هم قرص منکسف شد و هم گرده کم عیار
مرغان زحرص دانه ارزن ستاره چین
ماهی زشوق آب فلک را شمرشمار
نان ناپدید کشته چو آب حیات و خلق
همچو سکندر از پی او گشته جان سپار
در آرزوی کاه بر آخور سقط شدست
بختی کوه موهان تازی را هوار
قومی زتاب گرسنگی از وجود سیر
فومی زضعف تشنه بخون گشته تیغ وار
این همچو گبر قرص پرست و تنور دوست
وان همچو ابر قرص در انبان و اشکبار
گفتی که خاک میخورد آن راست همچو مار
گفتی زیاد میزید این همچو سوسمار
.وانکس که او سه شهر بنانباره داشتی
از حرص پاره نان چون زیر کشته زار
وانکسکه از تنعم حلوا نخورد و مرغ
مردار خورا گشت چو مردار گشت خوار
عورت برهنه عورت پوشی نیافته
آنکسکه از مرصع میداشت گوشوار
فرزند همچو سگ شده مارد گزای و شوخ
مارد چو گربه گشته جگر خای و بچه خوار
اینخون گوشتخورده از آنکش چو خون و گوشت
وان گوشه جگر زجگر گوشه گربه وار
آن از پی گیاهی با خر بگفتگوی
واین بهر استخوانی باسگ بکارزار
بر شاهراه شهر و زوایای کو چها
ده ده نهاد مرده ده روزه بر قطار
آن عجز و آن تضرع طفلان نازنین
وان لابه وان نیاز جوانان شادخوار
این خون همی مکید زپستان بجای شیر
وان همچنان که خرما خائید نوک خار
خوانی نهاده نی بجز از سفره فلک
دستی گشاده نی بجز از پنجه چنار
ننموده روی تازه همی سوسن وسمن
نگشوده لب بخنده همی پسته وانار
نه هیچ دستگیر مگر فضل ایزدی
نه هیچ پایمرد بجز فضل کردگار
وانگاه گرگ قحط زده در رمه فتاد
میکشت هرکه یافت اگر فربه ارنزار
بر بود گرگ مرگ هر آنکو گزیده تر
آیا که چون همیکند این مرگ اجتبار
از مرکب حیات ببین چون پیاده کرد
آنرا که یافت گردون بر معنیی سوار
حشو عوام خود نتوان بر شمرد لیک
ز اهل هنر نماند کسی اندرین دیار
ایشان شدند، میر بماناد جاودان
تا دامن قیامت از ان قوم یادگار
ای بر سپهر رفعت خورشید نور بخش
وی بر سریر دولت جمشید نامدار
بنگر بچشم عبرت و حال جهان ببین
عاقل ز حالهای چنین گیرد اعتبار
دل بر جهان منه که جهانرا ثبات نیست
تکیه مکن بر اوی و بهش باش زینهار
تو شربت مراد زجوی فلک مجوی
امید خوشدلی ز مدار فلک مدار
یک خرده ضرب نقد وفا من نیافتم
بن کیسه سپهر بجستم هزار بار
منت خدایراکه شد این واقعه بسر
بر گوشه بساط تو ننشست ازان غبار
تا باغ زرد روی شود فصل مهرگان
تا شاخ سبز جامه شود وقت نو بهار
رای تو باد باروی اقلیم مملکت
تیغ تو باد بازوی اقبال شهریار
جاه تو از نوائب افلاک در امان
جان تو از حوادث ایام در حصار
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - در مدح خواجه بهاء الدین
ای ترا بخت ندیم آمده دولت دمساز
وی ترا چرخ رفیق آمده انجم همراز
ای شده منجلی از دانش تو سینه عقل
وی شده ممتلی از بخشش تو معده آز
خواجه شرق بهاء الدین مخدوم جهان
که سوی درگه عالیت برد چرخ نماز
ای زانصاف تو گشته بره همخانه گرگ
وی باقبال تو تیهو شده همخابه باز
بادل روشن تو تابش از صبح محال
با کف راد تو باریدن از ابر مجاز
نه بجز ماه درین دور دگر کس نمام
نه بجز مشک درین عهد دگر کس غماز
دولتت هست و خرد بیش چه در میبابد
زین دو گر فرصت توفیق بود خیری ساز
پشت ظالم شکن و نصرت مظلومان کن
گنه مجرم بخشا دل درویش نواز
بغنیمت شمر ایخواجه در ینمدت شغل
از دل سوخته گر بکنی بیخ نیاز
دست دست تو و ضربت بکفت، داد بخواه
بزن و دست ببر آخر از ین شعبده باز
مهره دزدست فلک نیک نگهدار بگوش
یکحریفست جهان هیچ بدونرد مباز
کار این مختصر آباد ندارد وز نی
گر همه زان تو گردد بچنین ملک مناز
حیف باشد بچنین رای و کفایت که تراست
گنده پیری بکف آری و هزاران انباز
سست عهدست فلک خیز و چنین سخت مرنج
سرد مهرست جهان باش و چنین گرم متاز
بسر کلک همه دخل معادن اندوز
بسر انگشت سخا در کف سائل انداز
عمر باقی طلب و دولت جاویدان جوی
راه رادی سپر و سوی نکونامی تاز
منصب لایق جوئی زبر گردون جوی
مسند قدر فرازی، زبر سدره فراز
خیمه آنجا بزن و باغچه آنجا پیرای
مطرح آنجا فکن و منظره آنجا پرداز
گر بتو کرد قوام الدین ایثار حیات
تو بزی در شرف و رتبت صد عمر دراز
که تو اینجا گرو صدر قوام الدینی
که از ینجا نروی تا که نیابد اوباز
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - در وصف بنا و مدح خواجه رکن الدین
ای خورده کوب سقفت ایوان چرخ اطلس
خم گشته زیر طاقت نه طارم مقرنس
ای درجوار قدرت این چنبر مدور
وی در حریم جاهت این عالم مسدس
حیرت زده زحسنت این قبه مزخرف
عاجز شده زنقشت این گلشن مقرنس
از نقش دلگشایت گوی زمین منقش
وزعکس شمسه هایت روی هوا مشمس
ای سایه لطیفت بر سطح سقف مینا
وی پایه رفیعت بر سقف چرخ اطلس
ماه سپهر دین را از ذروه تو مطلع
شاخ گل طرب را در ساحت تو مغرس
از بوسها زمینت چون آسمان مجدرد
وزاستلام خاکت چون سطح آب املس
گر رازچرخ خواهی از طرف بام بشنو
ور سر غیب خواهی از رای خواجه بررس
خورشید دین و دنیا کانبخش رکن دین کوست
از نقصها منزه وز عیب ها مقدس
صدری که از بزرگی وزرفعت مناصب
جائی رسیده کانجا هرگز قدم نزد کس
گردون مگر بنامش زرمیزند از ان ماند
دینار ماه و خورشید اندر ازل مکاس
دربدو آفرینش چون عقل دید دستش
گفت این بوجه روزی تا حشر خلق را بس
ابر ار ز بحر طبعش بر خاک قطره پاشد
نرگس نروید اعمی سوسن نزاید اخرس
برجیس روز حکمش صف نعال بگزید
خورشید گفت برخیزاین نیست جا یهرخس
بردرگه جلالش نتوان رسید هرگز
اینهرزه گرد گردون هرزه چه میدودبس
باد این بنای عالی فهرست عزورفعت
واوراق عمر دشمن برکنده و مدرس
هر دیده کان گشاد ست آسیب چشم بدرا
بادا درآن تصرف منقارها ی گرکس
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - درمدح رکن الدین مسعود
در آمد ازدرم آنشمع بررخان آتش
مرا فتاد چو پروانه بر روان آتش
نشست پیشم سرمست و جام می بردست
میی که شعله او زد بقیروان آتش
بدان صفت که بود دربلور لعل مذاب
برآن نسق که بود آب را میان آتش
چو لعل دلبر نوشین چو عیش عاشق تلخ
چو آب صافی و سرخیش همچنان آتش
نگاه کردم و دیدم قدی چو سرو بلند
دو زلف مشک و دو لب ورخان آتش
بمهر گفتم باز این تهورت زچه خاست
چنین شکر که نهادست برچنان آتش
بخشم گفت که دیوانه؟ چه میگوئی؟
کجا رساند یاقوت را زیان آتش
گرفتمش بکنار اندر و همی گفتم
که ای مرا زتو اندر میان جان آتش
فزود از دم سرد من آتش دل از آن
که بیش باید در فصل مهرگان آتش
وصال تو زبرم رفت و ماند آتش عشق
بلی بماند لابد زکاروان آتش
زبسکه از تف دل ناله های زار کنم
مرا چو شمع زبان گشت در دهان آتش
ببوی زلف تو هرگز کجا تو اندبود
وگر بسوزد صد سال مشک و بان آتش
چنانکه خال تو برروی تو نباشد هم
اگر بستر سازند هندوان آتش
مرا بسوختی و پس بماندیم تنها
بدین صفت بگذارد بلی شبان آتش
رخم چو آبی شدزرد و خاکساراز غم
دلم چو نارودر آن نار ناردان آتش
چو من ز لعل تو بوسی طلب کنم گوید
دوزلف تو بنصیحت که هان و هان آتش
زخاک پای تو گردر گریز نیست چو آب
بدست باد چرا میدهد عنان آتش
وگر زغارض چون آب تو ندارد شرم
چرا شدست بسنگ اندرون نهان اتش
فسون شکر تو گر بخواندی یکبار
نداردی تب لرزاندر استخوان آتش
مرا بخصم مکن بیم از انکه نندیشم
اگر شوند مرا جمله دشمنان آتش
بخا کپای تو گر جز بباد انکارم
اگر چو آب ببارد ز آسمان آتش
مرا چه باک چو گویم مدیح صدر جهان
اگر بگیرد از ینپس همه جهان آتش
ستوده خواجه آفاق رکن دین مسعود
که هست از غضبش کمترین نشان آتش
بپیش قطره جودش کم از بخار بحار
بنزد شعله خشمش کم از دخان آتش
بهر کجا که رسد خشم او بر آرد گرد
که گشت همره خشمش عنان زنان آتش
مگر که خواست که تا شکل کلک او گیرد
که زرد روی شدست و سیه زبان آتش
زبان چو ثعبان در کام از چه جنباند
اگر نخواهد از خشم او امان آتش
زهی چو طبع لطیف گه مناظره آب
خهی چو خاطر تیزت گه بیان آتش
ترا ست مایه لطف و تر است قوت عنف
چنین بود بهمه جای بیگمان آتش
نفاذامر تو چون باد دید معذورست
اگر بلرزد چون آب هر زمان آتش
از ین جهه که نگین ترا سزد یاقوت
همی نیارد گشتن بگرد آن آتش
بنامت ازره تصعید نسبتی دارد
از ان بر ارکان گشتست قهرمان آتش
طبایع ارنه بنام تو خطبه خواهد کرد
زبان دراز چرا کرده چون سنان آتش
نهاده روی ببالا و تیغ کین در دست
خطیب وار بر افکنده طیلسان آتش
زخاک پای توگردد سموم آب حیات
بباد لطف تو گردد چو ضمیران آتش
شراب عفو ترا گشت نایب آب حیات
زبان خشم ترا گشت ترجمان آتش
چنانکه خاک شود در کف ولی تو زر
شود بدست عدوی تو ارغوان آتش
مکر که نام تو کردست نقش برتن خویش
که بر سمندرگردد چو گلستان آتش
مگر که دیدگه خشم از تو صفرائی
که زرد باشد دایم چو زعفران آتش
نسیم لطف تو گرسوی دوزخ آردروی
چنان شود که بنوروز بوستان آتش
سموم قهر تو گر بگذرد بدریا بار
چو ابر گرددازو بر فلک روان آتش
از آنسپس که همی خورد خویشتن از خود
چو می نیافت غذائی زدیگران آتش
زیمن عدل تو بگذاشت طبع را چونان
که گشت بر تن گو گرد مهربان آتش
بروزگار تو چو نین لطیف طبع شدست
که گرد پیرهن خود رپرنیان آتش
ا زآنسبب که چو خصم تو زرد و لرزانست
سیاه موی همی میرد و جوان آتش
اگر تو باشی بر خصم حکمران چه عجب
همیشه باشد بر پنبه حکمران آتش
زباد باشد با حزم تو سبکتر خاک
چو آب باشد باعزم تو گران آتش
زشرم آن کف گوهر فشانت ابرهمی
بجای آب ببارد ز دیدگان آتش
بسوخت قهر تو در چرخ راه کاهکشان
چنین بودچو درافتد بکاهدان آتش
بزرگوارا صدرا قصیده گفتم
که خواستند ردیفش بامتحان آتش
بران نهاد که گفتند اشرف و طواط
ازین نمط دو قصیده ردیفشان آتش
زنظم بنده هنوز این قصیده دومست
که تا بحشرزند زین دوداستان آتش
ببحر مدح تو اندر فکندم این کشتی
که خاک پای وی آبست و بادبان آتش
اگر بیابم مهلت چنان کنم زینپس
که در ترقی گیرد ز من کران آتش
همیشه تا که ببوید بنو بهاران گل
همیشه تا که فروزند در خزان آتش
تو جاودانه بزی شاد همچو گل خندان
که دشمنان تراهست جاودان آتش
نشسته بردر احباب تو کمین اقبال
گرفته در دل اعدای تو مکان آتش
زعید دولت تو گشته دشمنان قربان
بنزد قدرت تو مانده ناتوان آتش
همیشه روز توچو نعید و خصم تو چو نعود
که بادلش همه ساله کند قرآن آتش
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - قصیده
ای ترا گاه کرم با هر کسی صد اصطناع
وی ترا وقت بیان در سخن در هر سخن صد اختراع
حجت قدر تو چون اعیان حسی بیخلاف
منصب صدر تو چون برهان عقلی بی نزاع
خامه ات را هست از اوراق گردون ترجمان
خاطرت را هست بر اسرار غیبی اطلاع
چون قضای آسمان حکم تو بر عالم روان
چون اشارات قدر امر تو هر جائی مطاع
منصب دانش میان مسند و دستت رفیع
حصه دولت میان خاتم و کلکت مشاع
پیش لطفت صبحدم جامه بدرد تابناف
راست همچو نعاشق سر مست در وقت سماع
شکر جودت چون تواند گفت آز دیر سیر
عذر دستت چون تواند خواست کان بی متاع
نفحه اخلاق پاکت مینماید رشک مشک
صدمه اسیب خشمت میکند قلع قلاع
چرخ دارد مسند قدر تو بر فرق زحل
سدره سازد منبر جاه تو ازاوج بقاع
آفتاب کیمیاگر از سپهر لاجورد
سوی خاک درگه تو کرده هر روز انتجاع
ازدم خلقت بخندد تیغ اندر موج خون
وزتف خشمت بلرزد نیزه دردست شجاع
نیست اندرسنت عفو تو محمود انتقام
نیست اندر مذهب جود تو جایز امتناع
همچنان کز یمن کعبه مکه شد خیرالبلاد
شد ز فرمسند تو اصفهان خیرالبقاع
هست بر خاک در تو جبهت سعدالسعود
هست در خون عدویت سعد ذابح را فراع
شادباش ای حاکمی کز عدل تو روباه لنگ
شیر شیران میدهد مر بچه را وقت رضاع
باد خلقت گر بصحرا بگذرد بیرون برد
وحشت از طبع وحوش و نفرت از خوی سباع
کوه را گرذره ازحلم تو حاصل شدی
کی پذیرفتی ز آسیب زلال انصداع
ساخت اسطرلابی از تدویر خورشید آسمان
تا بدان گیرد زرای روشن تو ارتفاع
خشمت از آتش شود هفت اخترش باشد شرار
همتت گر خوان نهد نه چرخ بس نبود قصاع
چرخ اگر از رای تو کوزه گشاید فی المثل
صبح بر جوشد زدم سردی خود همچون فقاع
هر که عصیان ترا کژدم وش استقبال کرد
دیر نبود تا کند سر گردن اورا وداع
گر مرا نبود خریداری عجب نبود ا ز انک
طبع من برمدحتت گشتست و قف لایباع
صدرت ار چه جای شرعست شعر تر باید از انک
سراگر چه جای عقلست هم شود جای صداع
خود چه دولت کان نشد در خدمت حاصل مرا
گر خود اینستی بگاه مدح حسن الا ستماع
آفتاب شرعی و من چون عطارد گاه مدح
زانهمی خواهم که پیوسته بود تحت الشعاع
طبع من زاسایش دایم ملالت یافتست
ورچه محبوبست بر آسایش ورامش طباع
چون پیاله وقت آن آمد که بر بندم کمر
تا کی از عطلت نمایم چو نصراحی اضطجاع
من همیخواهم که عقدی بندیم یا خدمتی
تو براتم میفرستی از برای ارتفاع
من چو پیلم زان همیخواهم که خاص شه شوم
عنکبوتم منکه در بند ایم از نسخ الرقاع
بندگی فرما مرا تا خواجه گردم که هست
خدمت تو کیمیای دولت بی انقطاع
هست استعداد هر شغلی بحمدالله مرا
خاصه چو نباشد مربی لطف تو گسترده باع
پس چه عذر آرم بر اهل هنر با این هنر
گر نسازم از چو تو مخدوم اسباب و ضیاع
من بدین خردی کفایت میکنم شغل بزرگ
بیدقی حفظ دو فرزین میکند اندر بقاع
نزقناعت با شد از دون همتی باشد مرا
گر شوم راضی از یندولت بدین قدر ا نتفاع
جز تو در عالم کریمی کو که شاید گفتمش
ای ترا گاه کرم با هرکسی صد اصطناع
تا عرب چون شعر گویند از یی یار و دیار
از رسوم و ازدمن گویند و اطلال و رباع
باد احکام ترا دولت نموده انقیاد
باد فرمان ترا گردون نموده اتباع
بر تو میمون باد عید و دشمنت قربان تو
آنچنان قربان که سگ ر ابهره باشد زو کراع
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - در مدح رکن الدین صاعد
زهی حکم تو چون شمشیر قاطع
زهی رای تو چون خورشید ساطع
امام شرق رکن الدین صاعد
که هستی در فنون علم بارع
کمینه سایه تو چرخ ازرق
فرو تر پایه تو چرخ سابع
عبارات ترا خورشید شارح
اشارات ترا افلاک خاضع
کرم را صفحه روی تو منزل
سخا را سایه دست تو شارع
بیمن همت تو دهر قائم
ز بهر خدمت تو چرخ را کع
بلا را چین ابروی تو باعث
قضا را حسن تدبیر تو دافع
نه در بخشش ترا دریا معارض
نه در رفعت ترا گردون منازع
مبارک خدمتت چون مال، مغنی
خجسته در گهت چون علم، رافع
تف خشم تو دوزخ راست ثامن
دم خلق تو جنت راست تاسع
همه اقطار عدل تست شامل
همه آفاق صیت تست شایع
عدو را بر خلاف آب قاتل
ولی را با وفاقت زهر نافع
شکوه مسندت فر مدارس
دعای دولتت ورد صوامع
بشکر تو منابر در محافل
ز خلق تو مجامر در مجامع
بنات فضل را اعجاز مطلق
بیانت شرع رابرهان قاطع
مرجع مسند تو بر مساند
چو براقلیم ها اقلیم رابع
ستاره دشمنانت را معاند
زمانه دوستانت را مطا وع
وشاح سحر الفاظت عجایب
نسیج رشح اقلامت بدایع
شراع همت تو ابر هاطل
شعاع خاطر تو برق لامع
بتو منسوخ نام معن و حاتم
چنانک از ملت احمد شرایع
قضا را خود غرض ذات تو بوداست
ز سعی چرخ و تالیف طبایع
برای قید خصمت زاد آهن
از ان گشتست مجموعه منافع
ز آسیب قضا و صدمت قهر
بقاع دشمنت گشته بلاقع
بر آورم باقبال تو شعری
که شعری سازد از نورش طلایع
ز نظم خوب من زیب دواوین
ز فر مدح تو قرطه مسامع
مناسب لفظهایش با معانی
مجانس هم مطالع با مقاطع
قوافیها درست و وزن چابک
معانی کامل و الفاظ جامع
سرا پایش همه مغز معانی
نه چون شعرا بتوری منافع
در استفهام فهمش شرحها را
در او طی هر مصارع با مصارع
عروس فکر را در جلوه نظم
سواد کلک من گشته مقانع
ز زیورها چه درمیباید این را
بجز پیرایه صفراء فاقع
بکم زین، بدره ها بخشد ولیکن
مرا در شاعری خود نیست طالع
چو تقدیر ازل قسمت چنین کرد
چه تدبیر ست با تقدیر صانع
منم مظلوم ازین چرخ مماطل
منم محروم ازین دهر مدافع
همیشه طالع آمال منحوس
همیشه ک.کب امید راجع
بگرد خوشدلی ها در، حوادث
بپیش آرزوها در، موانع
بدور چشمه ها از آب چشمم
چو اندر روضه ها باشد مصانع
چودر در قعر در یا گشته مهمل
چو زر در خاک معدن مانده ضایع
بنام نیک و نام خشک راضی
بعرض پاک و دست تنک قانع
گرفتم زین مضایق آستینت
که هستت دامن انعام واسع
من از تو تربیت جویم که ابری
نخواهم قطره هرگز از مدامع
مرا بس خدمت مسعود صاعد
که اند این دیگران مصنوع صانع
بمن بر نعمت ایشان حرامست
چو بر موسی حرام آمد مراضع
بدرگاه تو بس امید وارم
طمع ببریدم از دیگر مواضع
بر دونان نخواهم برد حاجت
گرم باید نشستن در شوارع
مرا هست آلت خدمت مکاتب
ولیکن عزت نفس است مانع
مرا شرمیست همچون شرع زاجر
مرا طبعی است همچون عقل وارع
همیشه تا نگردد باد جامد
همیشه تا نگردد سنگ مایع
تو بادی در جهان شرع حا کم
تو بادی در ریاض علم راتع
شده حکم ترا افلاک منقاد
شده رای ترا گردون متابع
همیشه عادت خویت عواید
همیشه صنعت طبعت صنایع
بقای مدت عمر تو چندان
کزو قاصر شود عقد اصابع
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - خطاب بموفق الدین
اجل موفق دین آن خلاصه تحقیق
توئی موفق آن خیرها علی التحقیق
توئی که از سر تقوی بجاه دنیاوی
بدست کردی عقبی و این بود توفیق
زقدر جاه تو تشویرخورد چرخ رفیع
زجود دست تو عاجز بماند بحرعمیق
چو نطق تو نبود بوستان بفصل ربیع
چو لفظ تو نبود عذب سلسبیل ورحیق
به پیش روی تو صامت همیشود ناطق
بپیش لفظ تو الکن همیشود منطبق
نمانده کس که نه بامنت تو مانده رهین
نمانده کس که نه در نعمت تو گشته غریق
مرا زدهر زابنای آن شکایتهاست
که حال تیره ام آنرا همی کند تصدیق
ازان نیابم در حق خویش جز تفضیل
وزاین نبینم در حق خویش جز تعویق
سبب ندانم حرمان خویشرا جز آن
که کاردان و هنر مندم و نسیب و عریق
ازین گروه بصدر تو التجا کردم
مگر سعادت گردد مرا عدیل و رفیق
عجب نباشد کز دولتت سری گردم
که گردد از نظر آفتاب سنگ عقیق
سر تو سبز و دلت شاد باد و بخت بکام
همیشه دولت را سوی در گه تو طریق
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - در مدح اقصی القضاه رکن الدین
ای بانصاف خواجه آفاق
وی بتحقیق از بزرگان طاق
عدل تو دیو ظلم را لاحول
جود تو زهر فقر را تریاق
ملکی در جهان شرع رسول
پیش تو عقل و عرف چون دووشاق
گویند اقصی القضاه رکن الدین
گر کنی سنگرا تو استنطاق
نیست اندر همه بسیط زمین
مثل تو خواجه علی الاطلاق
ور کسی را نباشد این باور
گو خراسانت آنک اینت عراق
همتت بر دو کون در یکدم
چار تکبیر گفته و سه طلاق
در فضای جهان بشرق و بغرب
سایه عدل تو کشیده رواق
در بر فهم و خاطرتیزت
کند سیر آمدند برق و براق
عقل و کلک از برای مدحت تو
بسته اند و گشاده نطق و نطاق
نه چو تو عالمی است در عالم
نه چو تو حاکمی است در آفاق
عدل چون در گهت نیافت پناه
شرع چون مسندت ندید و ثاق
هر ذخیره که مهر در دل کان
کرد پنهان زخشیه الانفاق
دست جودت چنان برافشاندست
کز جهان برد خشیه الاملاق
عهد کردست چرخ با رایت
که نماید همیشه با تو وفاق
گرچه اندر خضیب دارد چرخ
نشکند عهد چون کند میثاق
ابر اگر لاف جود با تو زند
زندش برق در دهان مزراق
گر کند پیروی جاه تو وهم
متعذر شود بر او الحاق
ور مجسم شود بزرگی تو
ساق عرشش کجا رسد برساق
شمه از روایح کرمت
نسختست از مکارم الاخلاق
هزل در طبع تو نیافت مجال
راست چونانکه در طلاق عناق
قلم تو چو لوح محفوظست
که مقسم شود بدو ارزاق
جان روح القدس بمغز خرد
کند از بوی خاقت استنشاق
جاه تو در ترقیی است که هست
سدره المنتهی بدو مشتاق
عدل عام تو ربع مسکو نرا
الف و لام شد در استغراق
گشت کوتاه دست ظلم چنانک
باز پس جست آتش از حراق
زود خرچنگ بینی و فرزین
که نهند ا زتو کجروی بر طالق
مسند تو چو کرد رای قضا
گفت شرعش بلی الیک مساق
والله ار در چهار بالش شرع
کس نشیند چو تو باستحقاق
خالی از قصد و میل و حرص و طمع
فارغ از کبر وبخل و حقد و نفاق
هست آن عاطفت بر اطفالت
کز پدر کس نبیند آن اشفاق
نبود چوشکوار تر از عدل
هرکه را لذتش بمذاق
شاخ بی اعتدال فصل بهار
نتواند که پرورد اوراق
عصمتت در کنار پروردست
داشته حفظ ایزدیت یتاق
روز حکمت که سوی مسند تو
خیره ماند ز هیبتت احداق
می بر آید ز منکران اقرا ر
زود بی اختیار همچو فواق
جون بغایت رسید کار ستم
قلم ظلم گشت یار چماق
نور عدل تو ناگهان بگرفت
همه روی زمین ز سبع طباق
نفس صبحدم گشاده شود
چون افق از شفق گرفت خناق
نقمت و نعمتت بدشمن و دوست
می نهد غل و طرق بر اعناق
مدحت تو بنلت فکرمرا
خطبه کرد و سخات داد صداق
هر نتیجه که زاید و نبود
در مدیح تو عاق باشد عاق
باد قربان تو عدو ور چه
نسزد خوگ فدیه اسحاق
تا بنازند مفلسان بدرم
تا بنالند عاشقان ز فراق
باد جود تو عدت مفلس
روز خصم تو چون شب عشاق
ماه جاه تو بی افول و غروب
بدر قدر تو بی خسوف و محاق
شادمان بالغدو جاه و الاصال
کامران بالعشی و الاشراق
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - در مدح شهاب الدین خالص
زهی ز فر تو سر سبز چرخ مینارنگ
ز مقدم تو سپاهان گرفته صد اورنگ
خلاصه همه عالم شهاب دین خالص
که مثل او ننماید سپهر آینه رنگ
فلک ز قدر تو اندخته بسی رفعت
خرد زرای تو آموخته بسی فرهنگ
سوی مدارج مدح تو بال خاطر سست
سوی مصاعد قدر تو پای فکرت لنگ
بلند قدر تو خواندست اوج گردون پست
فراخ جود تو کردست کار کانها تنگ
ز آفتاب کمال تو مهر یک ذره
ز منجنیق نکال تو چرخ یک خرسنگ
سمند بختت و سیر فلک فراخ عنان
کمند عزمت و دست قضا دراز آهنگ
بود بدست تو اندر حسام جان آهنج
بدانصفت که بود در میان بحر نهنگ
زمین بوقت درنگ و زمانه گاه شتاب
زعزم و حزم تو آموخته شتاب و درنگ
ز بیم لرزه در اجزای کوهها افتد
چو بر نهی تو بشاخ گوزن تیر خدنگ
ز سهم تیغ تو بدخواه تو ز قید حیاة
گر یختست از انسوی مرگ صد فرسنگ
از انکه خاست چوتو تیغزن ز آل حبش
ز تیغ هندی ترکان همی برآمد زنگ
گه شکار چنان خون چکانی از دل شیر
که روی چرخ منقط شود چو پشت پلنگ
نسیم خلقت اگر بگذرد بچین نه عجب
که جان پذیر شود دردیار چین سترنگ
جز از برای وجودت که عالم معنی است
قلم صحیفه ابداع را نزد بیرنگ
نفاد امر تو انگیخته فلک را سیر
شکوه حلم تو آموخته زمین را سنگ
خدای داند کز غیبت رکاب شریف
همی نمود همه نوش عیش ما چو شرنگ
میان صبر و دل از آرزوی توصد میل
میان دیده و خواب از فراق تو صد جنگ
ز ضعف همچون کلک و زسوز همچون شمع
ز گریه همچو صراحی ز ناله همچون چنگ
چو نقطه بی تو همه طول و عرض کرده رها
چو غنچه بی تو بخود در گریخته دلتنگ
ز انتظار چو نرگس نهاده چشم براه
ز شوق همچو ترازو نهاده بر دل سنگ
ز خواب دیده همیداشت بی خیال تو شرم
دهان ز خنده همیداشت بی جمال تو ننگ
هزار منت و شکر خدای عز و جل
که باز کردست اقبال سوی ما آهنگ
بدولت تو ازین پس بچرخ دون با ما
نه نیش یازد عقرب نه کج رود خرچنگ
همیشه تا که پدید آید از مدار فلک
گهی طلایه روم و گهی طلایه زنگ
کمینه پایه جاه تو باد نه گردون
کهینه چاکر قدر تو باد صد هوشنگ
دل عدوی تو از جور آسمان مجروح
نه آنچنان که شود ملتئم بمرد اسنگ