هوش مصنوعی:
این متن یک شعر حماسی و اخلاقی است که به ستایش حاکم عادل و فرزانه، شهابالدین، میپردازد. در بخشی از شعر، وضعیت نابسامان جهان و مردم در غیاب حاکم عادل توصیف شده است. همچنین، تأثیرات منفی بیعدالتی و قحطی بر جامعه به تصویر کشیده شده است. در نهایت، شعر به امید بازگشت عدالت و رفاه تحت حکومت شهابالدین پایان مییابد.
رده سنی:
16+
متن شامل مفاهیم عمیق اجتماعی، انتقادی و اخلاقی است که برای درک کامل آن، مخاطب نیاز به بلوغ فکری و تجربهی کافی دارد. همچنین، توصیفات شدید از قحطی و بیعدالتی ممکن است برای کودکان و نوجوانان کمسال ناراحتکننده باشد.
شمارهٔ ۷۰ - در مدح شهاب الدین خالص و شکایت از قحطی اصفهان
ای بر سر آمده تو زابنای روزگار
وی کرده روزگار بجاه تو افتخار
فرزانه میر عالم عادل شهاب دین
دریای سیل قطره و ابر گهر نثار
دور سپهر چون تو نزاده بلند قدر
چشم ستاره چو نتو ندیده بزرگوار
شیر فلک زصولت خشم تو زرد روی
باد صبا ز نفخه لطف تو شرمسار
چو نعلم خوش حریفی و چون مال دوست روی
چون بخت به نشینی و چون عقل نیک یار
حکمت جهان نور دو سخایت خزینه بخش
عزمت ستاره جنبش و حزمت زمین قرار
لطف تو همچو جوهر جانست دل شکر
خشم تو همچو خنجر مرگست جانشکار
حسن عنایتت ببرد زافتاب لرز
صدق رعایتت ببرد زاسمان دوار
انعام تو چو مایه فیضست دستگیر
اقبال تو چو پایه جاهست پایدار
چون نارتیز خشمی و چون باد روح بخش
چون آب پاک طبعی و چون خاک بردبار
خلق تو برده قیمت هر نافه تبت
لطف تو داده رونق هر در شاهوار
گردون ترا زطاعت جان بسته برمیان
دولت ترا برغبت پرورده در کنار
جود تو هکچو رزق رسیده بخاص و عام
با او نه بارمنت و نه رنج انتظار
ای کار سلطنت بمکان تو مستقیم
وی حصن مملکت بوجود تو استوار
دانی که بی تو حال سپاهان چگونه شد
بشنو ز من بنظم که شرحی است جانشکار
دانم که خود رسیده بسمع مبارکت
آن صعب صاعقه که بمردم رسید پار
حال جهان ز نظم بیفتاد لاجرم
مردم دگر شدند و دگر گشت کاروبار
نه با کسی مروت ونه با کسی کرم
نه با کسی تواضع ونه با کسی وقار
دور ازتن تو دنیا در نزع اوفتاد
این واپسین دمست و بآخر رسیده کار
زانروی کشت زرد و چشم چشمه خشک
عرق امل ضعیف و دل عافیت فگار
آنک کبود گشت بن ناخنان کوه
وانک سیاه شد در ودیوارروزگار
بنگر دریده جامه و شاقان صبحدم
بنگر بریده موی عروسان شاخسار
ساقط شدست نامیه را قوت نما
بنض هواست مضطرب از ماده بخار
هم چرخ را خدرشده ترکیب هفت عضو
هم طبع را مزاج تبه گشته هر چهار
مفلوج گشته اتش و معلول گشته باد
هم خاک با عفونت و هم آب ناگوار
ادرار رزق خلق قلم بر نهاده قحط
مجری نمانده ا جزای یک شخص از هزار
از سیل مرگ عرصه عالم دراضطرار
وزرنج فاقه کافه مردم در اضضطرار
شد خاکها بخیل و نروید ازو نبات
شد شاخها عقیم و نزاید ازو ثمار
از آتش تموز و زبی آبی جهان
شد تابه های ماهی هر صحن جویبار
آب اوفتاده زیر زمین همچو نام نان
نان را چو قرص خورزبر آسمان مدار
هم خلق سنگ دل شده هم ابر سخت چشم
هم بادآتشین دم و هم آب خاکسار
شد خوشه همچو سنبله چرخ دوردست
شیریش بر یمین و ترازوش بریسار
نان چون مخدرات نهفته زخلق روی
گندم خلیفه وارگران قدر و تنگبار
نان شد بنرخ شیرین لیکن بطعم تلخ
هم قرص منکسف شد و هم گرده کم عیار
مرغان زحرص دانه ارزن ستاره چین
ماهی زشوق آب فلک را شمرشمار
نان ناپدید کشته چو آب حیات و خلق
همچو سکندر از پی او گشته جان سپار
در آرزوی کاه بر آخور سقط شدست
بختی کوه موهان تازی را هوار
قومی زتاب گرسنگی از وجود سیر
فومی زضعف تشنه بخون گشته تیغ وار
این همچو گبر قرص پرست و تنور دوست
وان همچو ابر قرص در انبان و اشکبار
گفتی که خاک میخورد آن راست همچو مار
گفتی زیاد میزید این همچو سوسمار
.وانکس که او سه شهر بنانباره داشتی
از حرص پاره نان چون زیر کشته زار
وانکسکه از تنعم حلوا نخورد و مرغ
مردار خورا گشت چو مردار گشت خوار
عورت برهنه عورت پوشی نیافته
آنکسکه از مرصع میداشت گوشوار
فرزند همچو سگ شده مارد گزای و شوخ
مارد چو گربه گشته جگر خای و بچه خوار
اینخون گوشتخورده از آنکش چو خون و گوشت
وان گوشه جگر زجگر گوشه گربه وار
آن از پی گیاهی با خر بگفتگوی
واین بهر استخوانی باسگ بکارزار
بر شاهراه شهر و زوایای کو چها
ده ده نهاد مرده ده روزه بر قطار
آن عجز و آن تضرع طفلان نازنین
وان لابه وان نیاز جوانان شادخوار
این خون همی مکید زپستان بجای شیر
وان همچنان که خرما خائید نوک خار
خوانی نهاده نی بجز از سفره فلک
دستی گشاده نی بجز از پنجه چنار
ننموده روی تازه همی سوسن وسمن
نگشوده لب بخنده همی پسته وانار
نه هیچ دستگیر مگر فضل ایزدی
نه هیچ پایمرد بجز فضل کردگار
وانگاه گرگ قحط زده در رمه فتاد
میکشت هرکه یافت اگر فربه ارنزار
بر بود گرگ مرگ هر آنکو گزیده تر
آیا که چون همیکند این مرگ اجتبار
از مرکب حیات ببین چون پیاده کرد
آنرا که یافت گردون بر معنیی سوار
حشو عوام خود نتوان بر شمرد لیک
ز اهل هنر نماند کسی اندرین دیار
ایشان شدند، میر بماناد جاودان
تا دامن قیامت از ان قوم یادگار
ای بر سپهر رفعت خورشید نور بخش
وی بر سریر دولت جمشید نامدار
بنگر بچشم عبرت و حال جهان ببین
عاقل ز حالهای چنین گیرد اعتبار
دل بر جهان منه که جهانرا ثبات نیست
تکیه مکن بر اوی و بهش باش زینهار
تو شربت مراد زجوی فلک مجوی
امید خوشدلی ز مدار فلک مدار
یک خرده ضرب نقد وفا من نیافتم
بن کیسه سپهر بجستم هزار بار
منت خدایراکه شد این واقعه بسر
بر گوشه بساط تو ننشست ازان غبار
تا باغ زرد روی شود فصل مهرگان
تا شاخ سبز جامه شود وقت نو بهار
رای تو باد باروی اقلیم مملکت
تیغ تو باد بازوی اقبال شهریار
جاه تو از نوائب افلاک در امان
جان تو از حوادث ایام در حصار
وی کرده روزگار بجاه تو افتخار
فرزانه میر عالم عادل شهاب دین
دریای سیل قطره و ابر گهر نثار
دور سپهر چون تو نزاده بلند قدر
چشم ستاره چو نتو ندیده بزرگوار
شیر فلک زصولت خشم تو زرد روی
باد صبا ز نفخه لطف تو شرمسار
چو نعلم خوش حریفی و چون مال دوست روی
چون بخت به نشینی و چون عقل نیک یار
حکمت جهان نور دو سخایت خزینه بخش
عزمت ستاره جنبش و حزمت زمین قرار
لطف تو همچو جوهر جانست دل شکر
خشم تو همچو خنجر مرگست جانشکار
حسن عنایتت ببرد زافتاب لرز
صدق رعایتت ببرد زاسمان دوار
انعام تو چو مایه فیضست دستگیر
اقبال تو چو پایه جاهست پایدار
چون نارتیز خشمی و چون باد روح بخش
چون آب پاک طبعی و چون خاک بردبار
خلق تو برده قیمت هر نافه تبت
لطف تو داده رونق هر در شاهوار
گردون ترا زطاعت جان بسته برمیان
دولت ترا برغبت پرورده در کنار
جود تو هکچو رزق رسیده بخاص و عام
با او نه بارمنت و نه رنج انتظار
ای کار سلطنت بمکان تو مستقیم
وی حصن مملکت بوجود تو استوار
دانی که بی تو حال سپاهان چگونه شد
بشنو ز من بنظم که شرحی است جانشکار
دانم که خود رسیده بسمع مبارکت
آن صعب صاعقه که بمردم رسید پار
حال جهان ز نظم بیفتاد لاجرم
مردم دگر شدند و دگر گشت کاروبار
نه با کسی مروت ونه با کسی کرم
نه با کسی تواضع ونه با کسی وقار
دور ازتن تو دنیا در نزع اوفتاد
این واپسین دمست و بآخر رسیده کار
زانروی کشت زرد و چشم چشمه خشک
عرق امل ضعیف و دل عافیت فگار
آنک کبود گشت بن ناخنان کوه
وانک سیاه شد در ودیوارروزگار
بنگر دریده جامه و شاقان صبحدم
بنگر بریده موی عروسان شاخسار
ساقط شدست نامیه را قوت نما
بنض هواست مضطرب از ماده بخار
هم چرخ را خدرشده ترکیب هفت عضو
هم طبع را مزاج تبه گشته هر چهار
مفلوج گشته اتش و معلول گشته باد
هم خاک با عفونت و هم آب ناگوار
ادرار رزق خلق قلم بر نهاده قحط
مجری نمانده ا جزای یک شخص از هزار
از سیل مرگ عرصه عالم دراضطرار
وزرنج فاقه کافه مردم در اضضطرار
شد خاکها بخیل و نروید ازو نبات
شد شاخها عقیم و نزاید ازو ثمار
از آتش تموز و زبی آبی جهان
شد تابه های ماهی هر صحن جویبار
آب اوفتاده زیر زمین همچو نام نان
نان را چو قرص خورزبر آسمان مدار
هم خلق سنگ دل شده هم ابر سخت چشم
هم بادآتشین دم و هم آب خاکسار
شد خوشه همچو سنبله چرخ دوردست
شیریش بر یمین و ترازوش بریسار
نان چون مخدرات نهفته زخلق روی
گندم خلیفه وارگران قدر و تنگبار
نان شد بنرخ شیرین لیکن بطعم تلخ
هم قرص منکسف شد و هم گرده کم عیار
مرغان زحرص دانه ارزن ستاره چین
ماهی زشوق آب فلک را شمرشمار
نان ناپدید کشته چو آب حیات و خلق
همچو سکندر از پی او گشته جان سپار
در آرزوی کاه بر آخور سقط شدست
بختی کوه موهان تازی را هوار
قومی زتاب گرسنگی از وجود سیر
فومی زضعف تشنه بخون گشته تیغ وار
این همچو گبر قرص پرست و تنور دوست
وان همچو ابر قرص در انبان و اشکبار
گفتی که خاک میخورد آن راست همچو مار
گفتی زیاد میزید این همچو سوسمار
.وانکس که او سه شهر بنانباره داشتی
از حرص پاره نان چون زیر کشته زار
وانکسکه از تنعم حلوا نخورد و مرغ
مردار خورا گشت چو مردار گشت خوار
عورت برهنه عورت پوشی نیافته
آنکسکه از مرصع میداشت گوشوار
فرزند همچو سگ شده مارد گزای و شوخ
مارد چو گربه گشته جگر خای و بچه خوار
اینخون گوشتخورده از آنکش چو خون و گوشت
وان گوشه جگر زجگر گوشه گربه وار
آن از پی گیاهی با خر بگفتگوی
واین بهر استخوانی باسگ بکارزار
بر شاهراه شهر و زوایای کو چها
ده ده نهاد مرده ده روزه بر قطار
آن عجز و آن تضرع طفلان نازنین
وان لابه وان نیاز جوانان شادخوار
این خون همی مکید زپستان بجای شیر
وان همچنان که خرما خائید نوک خار
خوانی نهاده نی بجز از سفره فلک
دستی گشاده نی بجز از پنجه چنار
ننموده روی تازه همی سوسن وسمن
نگشوده لب بخنده همی پسته وانار
نه هیچ دستگیر مگر فضل ایزدی
نه هیچ پایمرد بجز فضل کردگار
وانگاه گرگ قحط زده در رمه فتاد
میکشت هرکه یافت اگر فربه ارنزار
بر بود گرگ مرگ هر آنکو گزیده تر
آیا که چون همیکند این مرگ اجتبار
از مرکب حیات ببین چون پیاده کرد
آنرا که یافت گردون بر معنیی سوار
حشو عوام خود نتوان بر شمرد لیک
ز اهل هنر نماند کسی اندرین دیار
ایشان شدند، میر بماناد جاودان
تا دامن قیامت از ان قوم یادگار
ای بر سپهر رفعت خورشید نور بخش
وی بر سریر دولت جمشید نامدار
بنگر بچشم عبرت و حال جهان ببین
عاقل ز حالهای چنین گیرد اعتبار
دل بر جهان منه که جهانرا ثبات نیست
تکیه مکن بر اوی و بهش باش زینهار
تو شربت مراد زجوی فلک مجوی
امید خوشدلی ز مدار فلک مدار
یک خرده ضرب نقد وفا من نیافتم
بن کیسه سپهر بجستم هزار بار
منت خدایراکه شد این واقعه بسر
بر گوشه بساط تو ننشست ازان غبار
تا باغ زرد روی شود فصل مهرگان
تا شاخ سبز جامه شود وقت نو بهار
رای تو باد باروی اقلیم مملکت
تیغ تو باد بازوی اقبال شهریار
جاه تو از نوائب افلاک در امان
جان تو از حوادث ایام در حصار
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۶۶
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۹ - لغز حمام
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۱ - من غرر قصائده فی الحکمه و الموعظه و لله دره
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.