عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۴ - بند چهارم
سپیده چو زد دامن چرخ چاک
پر از سیم و زر گشت دامان خاک
بت من ز بحر تقارب کشید
به گوش خرد گوهری تابناک
فعولن فعولن فعلون فعول
بخوان ای پریچهره روحی فداک
سیامک مجرد اشو هست پاک
چمی معنوی دان و زمیاد خاک
نمشته عقیده نمیر ای شرح
قرار است هر نیز و عیب است آک
فراتین کلام شهادت بود
فره و هر روح خوش تابناک
وکالت بود «برگماری » ولیک
تو کنگاش دان مشورت بیم باک
هم آواز و همداستان متفق
فدا برخی انبازی است اشتراک
بود شرط پیغون و ورفان شفیع
می و عنبر و مشک ناویژه تاک
سرک حصبه بوشاسب دان احتلام
صدائی که از خفته آید خراک
کجسته است ملعون و برموته، چیز
جهانه ز شاخ درختان شتراک
توسک است در پارسی باقلا
قدید است و انسان و خشکیده کاک
کمسته بتازی بود لااقل
همان خواربار است اندک خوراک
سماروغ را قارج گویند لیک
ابوزینه جز تخم مرغ است هاک
چو داماد انوشه عروسش بیوک
شبین شاه بالا کرایه سلاک
بود مهر خوان منصب و ماژ عیش
ادک فرج زن دان جزیره اداک
خرابات ماخور بود یا لهر
چو بوزه فقاع است و طوفان کلاک
بود سنسن الکن سخنور فصیح
تگه تیس دان قوچ جنگی است راک
بتاریخ مرداس شد مار دوش
ولی نام ضحاک شد اژدهاک
پر از سیم و زر گشت دامان خاک
بت من ز بحر تقارب کشید
به گوش خرد گوهری تابناک
فعولن فعولن فعلون فعول
بخوان ای پریچهره روحی فداک
سیامک مجرد اشو هست پاک
چمی معنوی دان و زمیاد خاک
نمشته عقیده نمیر ای شرح
قرار است هر نیز و عیب است آک
فراتین کلام شهادت بود
فره و هر روح خوش تابناک
وکالت بود «برگماری » ولیک
تو کنگاش دان مشورت بیم باک
هم آواز و همداستان متفق
فدا برخی انبازی است اشتراک
بود شرط پیغون و ورفان شفیع
می و عنبر و مشک ناویژه تاک
سرک حصبه بوشاسب دان احتلام
صدائی که از خفته آید خراک
کجسته است ملعون و برموته، چیز
جهانه ز شاخ درختان شتراک
توسک است در پارسی باقلا
قدید است و انسان و خشکیده کاک
کمسته بتازی بود لااقل
همان خواربار است اندک خوراک
سماروغ را قارج گویند لیک
ابوزینه جز تخم مرغ است هاک
چو داماد انوشه عروسش بیوک
شبین شاه بالا کرایه سلاک
بود مهر خوان منصب و ماژ عیش
ادک فرج زن دان جزیره اداک
خرابات ماخور بود یا لهر
چو بوزه فقاع است و طوفان کلاک
بود سنسن الکن سخنور فصیح
تگه تیس دان قوچ جنگی است راک
بتاریخ مرداس شد مار دوش
ولی نام ضحاک شد اژدهاک
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۵ - بند پنجم
ای خطت چون تازه سنبل وی رخت چون تازه ورد
سنبل از رشک تو پیچان لاله از رنگ تو زرد
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
از رمل این قطعه برخوان با نوای شاد ورد
اردکان قسمی از اشکال نجوم و خشم ارد
انعکاس و انده و طیب و سپهر و مهر گرد
میخ کردن سکه باشد گرد نامه نقش آن
جرمزه میدان سفرع کردن مسافر ره نورد
«کژف » قیر و زاک شب شربین همان قطران بود
هست دارو زرده زرچوبه منافق گوش زرد
مشتری برجیس دان مریخ شد رزبادراد
مانک ماه و زهره بیدخت است و هاله شادورد
لمس را میدان پساویدن پژوهش جستجو
تاخ ناف و صید کرد و درشکست او را شکرد
کاردالی طلع و تارونه غلاف طلع دان
بر شیان دارو عصا الراعی است یعنی سرخ مرد
تکمه دان اخگوژنه سنهار باشد زن پسر
گسسه خط مکتوب نامه فرو شوکت دارو برد
بایش ایجاب است و رانش سلب و جاور حال شد
جاوری تبدیل دان پر ماس لمس و پهنه لرد
رمز را پرخیده میدان واپرخیده صریح
همچنین جفت واجفت آمد بمعنی زوج و فرد
دوله برهون و منش طبع و دما باشد مزاج
سرمه دان حد و طرف اصل و تنه بیخ است و نرد
هم نماری دان اشارت هم ضمیر آمد کشاک
هم «درآمدجای » مصدر اسم نام و فعل کرد
نحل زیبود است و رسمو کارتن باشد رجال
با سعادت بختیار و با فتوت راد مرد
رهبر و فرنود و روشنگر همی باشد دلیل
پیچ و تاب و جنگ و مانند و نکو باشد نورد
هست هوتخشان کشاورز و بود ورزاو گاو
مرد روزستار صنعت پیشه و جنگی نبرد
اعتقاد آمد نمشته هم معاذالله ژکس
هست سوگیری حمایت مهر رخشان روزگرد
آنچه از گیسو نگیرد پیچ و خم فر خاک دان
و آنچه از اشجار در پیراستن برند گرد
شیم شیخ و خواجه ایشی بی بی و بانوستی
خلسه فرزنشاد باشد طاعن السن سالخورد
هست مزکت مسجد و شد سنجرستان خانقاه
هم کشت آمد کلیسا هم «تموزی خانه » غرد
پیشوارا مقتدادان مقتدی پی شو،پس ایست
پیره و پوران خلیفه مرغزار آمد جفرد
چار نادر چار عنصر هفت گردون هفت مام
چار آمیزه، طبایع هفت قراء هفت مرد
هم سه پور آمد موالید آخشیان چار ضد
قهری و قسری است شمپوری معاون پایمرد
شد بیوکانی طوی دغدو بیوک آمد عروس
مام زن خشتامن و وردک جهاز اورنگ جرد
چرخه دوراست و تسلسل زنخه و دشمیر ضد
ارمغان و تحفه نور اهان عراضه راهورد
دان پذیر اراهیولی ماهیت او چیزی است
زبده اروند است و میناگون سپهر لاژورد
هم سمیز آمد دعا چشمیده را منظوردان
لای و تاه رخت و خواب مخمل و بیری است پرد
هست پودات و سترسا آنچه بشناسی بحس
هم کسی باشد تعین همتراز و هم نبرد
فوطه را میدان بروفه هم دزک دستارچه
ضلع دنده گفت شانه مازه پشت و رنج و درد
هم کژه باشد لهاة و هست کوشک لوزتین
دژپه و دژپیهه دشپل ناملایم نانورد
صدقه ارزانش مسلم نیز ارزانی بود
بشم و ژاله شبنم و یخچه تگرگ و بر دع سرد
بش بود کشتی که اندر دیم زار آید ببار
کهپرک و غدو جوال کهکشان باشد الرد
«یتو» یعنی «لادبراین » را علیهذا شمر
رشت گچ آگور آجر کلس آهک سنگ برد
رشوه بدگند است و ریما هن بود خبث الحدید
پس خماهن دان حدید و مرد اشکمخواره ژرد
ذرع از تازی گز است از پارسی متراز فرنگ
ساژن از روسی بود وز انگلیسی هست یرد
سنبل از رشک تو پیچان لاله از رنگ تو زرد
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
از رمل این قطعه برخوان با نوای شاد ورد
اردکان قسمی از اشکال نجوم و خشم ارد
انعکاس و انده و طیب و سپهر و مهر گرد
میخ کردن سکه باشد گرد نامه نقش آن
جرمزه میدان سفرع کردن مسافر ره نورد
«کژف » قیر و زاک شب شربین همان قطران بود
هست دارو زرده زرچوبه منافق گوش زرد
مشتری برجیس دان مریخ شد رزبادراد
مانک ماه و زهره بیدخت است و هاله شادورد
لمس را میدان پساویدن پژوهش جستجو
تاخ ناف و صید کرد و درشکست او را شکرد
کاردالی طلع و تارونه غلاف طلع دان
بر شیان دارو عصا الراعی است یعنی سرخ مرد
تکمه دان اخگوژنه سنهار باشد زن پسر
گسسه خط مکتوب نامه فرو شوکت دارو برد
بایش ایجاب است و رانش سلب و جاور حال شد
جاوری تبدیل دان پر ماس لمس و پهنه لرد
رمز را پرخیده میدان واپرخیده صریح
همچنین جفت واجفت آمد بمعنی زوج و فرد
دوله برهون و منش طبع و دما باشد مزاج
سرمه دان حد و طرف اصل و تنه بیخ است و نرد
هم نماری دان اشارت هم ضمیر آمد کشاک
هم «درآمدجای » مصدر اسم نام و فعل کرد
نحل زیبود است و رسمو کارتن باشد رجال
با سعادت بختیار و با فتوت راد مرد
رهبر و فرنود و روشنگر همی باشد دلیل
پیچ و تاب و جنگ و مانند و نکو باشد نورد
هست هوتخشان کشاورز و بود ورزاو گاو
مرد روزستار صنعت پیشه و جنگی نبرد
اعتقاد آمد نمشته هم معاذالله ژکس
هست سوگیری حمایت مهر رخشان روزگرد
آنچه از گیسو نگیرد پیچ و خم فر خاک دان
و آنچه از اشجار در پیراستن برند گرد
شیم شیخ و خواجه ایشی بی بی و بانوستی
خلسه فرزنشاد باشد طاعن السن سالخورد
هست مزکت مسجد و شد سنجرستان خانقاه
هم کشت آمد کلیسا هم «تموزی خانه » غرد
پیشوارا مقتدادان مقتدی پی شو،پس ایست
پیره و پوران خلیفه مرغزار آمد جفرد
چار نادر چار عنصر هفت گردون هفت مام
چار آمیزه، طبایع هفت قراء هفت مرد
هم سه پور آمد موالید آخشیان چار ضد
قهری و قسری است شمپوری معاون پایمرد
شد بیوکانی طوی دغدو بیوک آمد عروس
مام زن خشتامن و وردک جهاز اورنگ جرد
چرخه دوراست و تسلسل زنخه و دشمیر ضد
ارمغان و تحفه نور اهان عراضه راهورد
دان پذیر اراهیولی ماهیت او چیزی است
زبده اروند است و میناگون سپهر لاژورد
هم سمیز آمد دعا چشمیده را منظوردان
لای و تاه رخت و خواب مخمل و بیری است پرد
هست پودات و سترسا آنچه بشناسی بحس
هم کسی باشد تعین همتراز و هم نبرد
فوطه را میدان بروفه هم دزک دستارچه
ضلع دنده گفت شانه مازه پشت و رنج و درد
هم کژه باشد لهاة و هست کوشک لوزتین
دژپه و دژپیهه دشپل ناملایم نانورد
صدقه ارزانش مسلم نیز ارزانی بود
بشم و ژاله شبنم و یخچه تگرگ و بر دع سرد
بش بود کشتی که اندر دیم زار آید ببار
کهپرک و غدو جوال کهکشان باشد الرد
«یتو» یعنی «لادبراین » را علیهذا شمر
رشت گچ آگور آجر کلس آهک سنگ برد
رشوه بدگند است و ریما هن بود خبث الحدید
پس خماهن دان حدید و مرد اشکمخواره ژرد
ذرع از تازی گز است از پارسی متراز فرنگ
ساژن از روسی بود وز انگلیسی هست یرد
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۸ - بند هشتم
ای آنکه گفتار ترا هوش و روان پاسخ بود
وز آتش عشقت دلم تابنده چون دوزخ بود
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
بلبل به تقطیع رجز گویا بشاخ و شخ بود
دوزخ شمر تاریک را و آن شولمن دوزخ بود
مانند آباد این پسر خود عالم برزخ بود
پروز نژاد است و نسب بازیره یک حصه ز شب
پنک است و اودس یک وجب فرسنگ خود فرسخ بود
سیخ تباهه باب زن کش خوانده برخی تاب زن
پاشنگ باشد آبزن جلاب خود آکخ بود
نسترون آمد نسترن پروین همی باشد پرن
هم زلزله شد بومهن دیگر تلوسه چخ بود
در غاله شعب کوه دان رنجیده را بستوه دان
بسیار را انبوه دان اشکاف و انده رخ بود
حنظل کبست آمد همی ظاهر و غست آمد همی
نشپیل شست آمد همی دام و نژنک آن فخ بود
قند سپید ابلوج شد آبی همانا توج شد
هم گردنه نغروج شد هم خودسری بر مخ بود
مغ جایگاه ژرف دان هلتاک را خود برف دان
نغز نکو اشگرف دان خوب و بلند آوخ بود
مشعلچی آمد روشنگ شاهسپرم شد ونجنگ
مفرق هباک و کف هبک وردان وژخ آزخ بود
وستاخها گستاخها دونان و شومان ماخها
خالیگران طباخها هم پختگه مطبخ بود
زنبور منج و پشه بق وت پوستین و خوی عرق
دیگر جواب و پاورق این هر دوان پاسخ بود
حمام و جامستی کدوخ آن فارتین دان پارگین
آتشگه گرمابها گلخن و یا گولخ بود
باشد فراشالرزه تب پیسی بر ص پریون جرب
پرهیختن یعنی ادب رحل کتب گیرخ بود
کچ فلس ماهی سب صدف دفزک سطبر و تاب تف
سابور هاله پره صف اسب روان هیدخ بود
دان ساتگین پیمانه را و آن دلبر جانانه را
میدان سفاهن شانه را زوبین همان ناچخ بود
آرایش آزین آمده ریشیده رنگین آمده
جد وار پرپین آمده و آن پرپهن فرفخ بود
تاتاست لکنت در زبان تاتول باشد کژدهان
هم ترجمان شد تاجمان هم چشم بد چشزخ بود
برق آذرخش آمد همی تقسیم بخش آمد همی
آغاز وخش آمد همی خوب و خجسته دخ بود
متاره چرمین چغل تنسخ نفیس و کل کچل
پر بر کلاه آمد کلل په په همان بخ بخ بود
شد سخت باز و شخ کمان رون باعث ورون امتحان
فرش و نهالی ریسمان هم گاو آهن نخ بود
نانو همی دان نکره سکوی بیرون پاخره
هم غلبکن شد پنجره هم دامن که شخ بود
نرموره بانوچ آمده تاج خره خوچ آمده
مرد دوبین لوچ آمده لاغر بدن لخ لخ بود
زائیچ و خهر آمد وطن گور است و مدفن مرغزن
پندار بد شید اهرمن آه و فسوس آوخ بود
دیوار میدان لادرا ریواز میخوان داد را
بنیادگو بن لاد را چسبنده و آتش مخ بود
فرتاب وحی و تاب فر فرزین جری فرزان هنر
آنگه تبرزین و تبردیگر نخ ناچخ بود
جهمرز می باشد زنا با عفت آمد پارسا
باطل تبه تا با طلا لر، جوی و پهلوپخ بود
باشد قطایف فرخشه منحوس و ضایع مرخشه
جنگ و خصومت خرخشه دیگر تسیز و چخ بود
ماریره شد مادند را هم ماد باشد مادرا
خال، دایی و عم، افدرادخ دخت و دادا اخ بود
دست آورنجن یاره دان پر گاله لخت و پاره دان
زشت و دده پتیاره دان آب فسرده یخ بود
گو خاکروبه رشت را هم محو و حک دان گشت را
انبست و انبه مشت را مضراب و زخمه زخ بود
لک هرزه و لمتر کلان پیچه سیان و پرسیان
سغری گفل ترسا، سه خوان زنارشان موسخ بود
انبه شدن زحمت شمر ماژیستان عصمت شمر
آز و شره نهست شمر کشتارگه مسلخ بود
وز آتش عشقت دلم تابنده چون دوزخ بود
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
بلبل به تقطیع رجز گویا بشاخ و شخ بود
دوزخ شمر تاریک را و آن شولمن دوزخ بود
مانند آباد این پسر خود عالم برزخ بود
پروز نژاد است و نسب بازیره یک حصه ز شب
پنک است و اودس یک وجب فرسنگ خود فرسخ بود
سیخ تباهه باب زن کش خوانده برخی تاب زن
پاشنگ باشد آبزن جلاب خود آکخ بود
نسترون آمد نسترن پروین همی باشد پرن
هم زلزله شد بومهن دیگر تلوسه چخ بود
در غاله شعب کوه دان رنجیده را بستوه دان
بسیار را انبوه دان اشکاف و انده رخ بود
حنظل کبست آمد همی ظاهر و غست آمد همی
نشپیل شست آمد همی دام و نژنک آن فخ بود
قند سپید ابلوج شد آبی همانا توج شد
هم گردنه نغروج شد هم خودسری بر مخ بود
مغ جایگاه ژرف دان هلتاک را خود برف دان
نغز نکو اشگرف دان خوب و بلند آوخ بود
مشعلچی آمد روشنگ شاهسپرم شد ونجنگ
مفرق هباک و کف هبک وردان وژخ آزخ بود
وستاخها گستاخها دونان و شومان ماخها
خالیگران طباخها هم پختگه مطبخ بود
زنبور منج و پشه بق وت پوستین و خوی عرق
دیگر جواب و پاورق این هر دوان پاسخ بود
حمام و جامستی کدوخ آن فارتین دان پارگین
آتشگه گرمابها گلخن و یا گولخ بود
باشد فراشالرزه تب پیسی بر ص پریون جرب
پرهیختن یعنی ادب رحل کتب گیرخ بود
کچ فلس ماهی سب صدف دفزک سطبر و تاب تف
سابور هاله پره صف اسب روان هیدخ بود
دان ساتگین پیمانه را و آن دلبر جانانه را
میدان سفاهن شانه را زوبین همان ناچخ بود
آرایش آزین آمده ریشیده رنگین آمده
جد وار پرپین آمده و آن پرپهن فرفخ بود
تاتاست لکنت در زبان تاتول باشد کژدهان
هم ترجمان شد تاجمان هم چشم بد چشزخ بود
برق آذرخش آمد همی تقسیم بخش آمد همی
آغاز وخش آمد همی خوب و خجسته دخ بود
متاره چرمین چغل تنسخ نفیس و کل کچل
پر بر کلاه آمد کلل په په همان بخ بخ بود
شد سخت باز و شخ کمان رون باعث ورون امتحان
فرش و نهالی ریسمان هم گاو آهن نخ بود
نانو همی دان نکره سکوی بیرون پاخره
هم غلبکن شد پنجره هم دامن که شخ بود
نرموره بانوچ آمده تاج خره خوچ آمده
مرد دوبین لوچ آمده لاغر بدن لخ لخ بود
زائیچ و خهر آمد وطن گور است و مدفن مرغزن
پندار بد شید اهرمن آه و فسوس آوخ بود
دیوار میدان لادرا ریواز میخوان داد را
بنیادگو بن لاد را چسبنده و آتش مخ بود
فرتاب وحی و تاب فر فرزین جری فرزان هنر
آنگه تبرزین و تبردیگر نخ ناچخ بود
جهمرز می باشد زنا با عفت آمد پارسا
باطل تبه تا با طلا لر، جوی و پهلوپخ بود
باشد قطایف فرخشه منحوس و ضایع مرخشه
جنگ و خصومت خرخشه دیگر تسیز و چخ بود
ماریره شد مادند را هم ماد باشد مادرا
خال، دایی و عم، افدرادخ دخت و دادا اخ بود
دست آورنجن یاره دان پر گاله لخت و پاره دان
زشت و دده پتیاره دان آب فسرده یخ بود
گو خاکروبه رشت را هم محو و حک دان گشت را
انبست و انبه مشت را مضراب و زخمه زخ بود
لک هرزه و لمتر کلان پیچه سیان و پرسیان
سغری گفل ترسا، سه خوان زنارشان موسخ بود
انبه شدن زحمت شمر ماژیستان عصمت شمر
آز و شره نهست شمر کشتارگه مسلخ بود
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۹ - بند نهم
ای دلبر طرازی با ما چرا به نازی
عنبر چرا نسائی بربط چرا نسازی
مستعفلن فعولن مستعفلن فعولن
بحر مضارع است این گر خوش همی نوازی
بازی ریسمان را گویند دار بازی
و آنکس که بر فرازش بازی گر است غازی
خیزآب و کوهه، موج است دریا کنار، ساحل
اشناب و آشنا، دان و اشناء آب بازی
بحث و جدل خویسه یوز و پلنگ پیسه
مثل و شبیه دیسه زیبندگی برازی
پرویش کوتهی دان مربنده را رهی دان
اقبال فرهی دان فخر است سرفرازی
یال است پشت گردن آرنج دست و آرن
پهلو بود تهمتن بالا بود درازی
مخ مغز و الف بینی پیمانه ساتگینی
تاتار، ترک چینی چونان عرب که تازی
عمامه، زند پیچی شاغوله طره آن
وان را که بهر سرما بندی بچشم ایازی
بلمه است ضد کوسه رخ گونه، ماچ بوسه
زنبور منک و موسه دوله چلیک بازی
ستخوان پشت، مازه میلاوه، بر مغازه
گلگونه هست غازه یگزخم گرز غازی
فغواره بی سخن دان فانونس را لگن دان
سور و نشاط دن دان مهر است دلنوازی
بسقر دواج باشد چاره علاج باشد
شیشه زجاج باشد نیرنگ چاره سازی
آهنگ شد اراده افزون بود زیاده
تشلیخ دان سجاده ساجد بود نمازی
اصرار سخت روئی بن سکه بچه گوئی
تندی و زشتخوئی در زن بود چغازی
زیچی بود ظرافت گولی بود خرافت
بی غشی و لطافت هم نازکی است پازی
شت تیمسار باشد دانش بخار باشد
سختی ژغار باشد تاراج ترکتازی
یام و نوند مسرع هم اسب اسکداران
و آن اسپریس باشد میدان اسب تازی
پروین همی بود پرو، مزمار و خامه دان غرو
بر مردم ری و مرو گومروزی و رازی
و اشامه هست معجر ور پوشه هست چادر
تورانه ترک و دلبر بس جسته و نیازی
فانه پغاز باشد جره کراز باشد
درد و گداز باشد در پارسی پوازی
خوشی بود هژیری بر خواب و فرش پیری
شب بوی زرد خیری خیر و بود خبازی
تابوت و تخت کاهو آب گشاده تاهو
عیب و غزال آهو گند آوری گرازی
عنبر چرا نسائی بربط چرا نسازی
مستعفلن فعولن مستعفلن فعولن
بحر مضارع است این گر خوش همی نوازی
بازی ریسمان را گویند دار بازی
و آنکس که بر فرازش بازی گر است غازی
خیزآب و کوهه، موج است دریا کنار، ساحل
اشناب و آشنا، دان و اشناء آب بازی
بحث و جدل خویسه یوز و پلنگ پیسه
مثل و شبیه دیسه زیبندگی برازی
پرویش کوتهی دان مربنده را رهی دان
اقبال فرهی دان فخر است سرفرازی
یال است پشت گردن آرنج دست و آرن
پهلو بود تهمتن بالا بود درازی
مخ مغز و الف بینی پیمانه ساتگینی
تاتار، ترک چینی چونان عرب که تازی
عمامه، زند پیچی شاغوله طره آن
وان را که بهر سرما بندی بچشم ایازی
بلمه است ضد کوسه رخ گونه، ماچ بوسه
زنبور منک و موسه دوله چلیک بازی
ستخوان پشت، مازه میلاوه، بر مغازه
گلگونه هست غازه یگزخم گرز غازی
فغواره بی سخن دان فانونس را لگن دان
سور و نشاط دن دان مهر است دلنوازی
بسقر دواج باشد چاره علاج باشد
شیشه زجاج باشد نیرنگ چاره سازی
آهنگ شد اراده افزون بود زیاده
تشلیخ دان سجاده ساجد بود نمازی
اصرار سخت روئی بن سکه بچه گوئی
تندی و زشتخوئی در زن بود چغازی
زیچی بود ظرافت گولی بود خرافت
بی غشی و لطافت هم نازکی است پازی
شت تیمسار باشد دانش بخار باشد
سختی ژغار باشد تاراج ترکتازی
یام و نوند مسرع هم اسب اسکداران
و آن اسپریس باشد میدان اسب تازی
پروین همی بود پرو، مزمار و خامه دان غرو
بر مردم ری و مرو گومروزی و رازی
و اشامه هست معجر ور پوشه هست چادر
تورانه ترک و دلبر بس جسته و نیازی
فانه پغاز باشد جره کراز باشد
درد و گداز باشد در پارسی پوازی
خوشی بود هژیری بر خواب و فرش پیری
شب بوی زرد خیری خیر و بود خبازی
تابوت و تخت کاهو آب گشاده تاهو
عیب و غزال آهو گند آوری گرازی
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۲ - ایزدان فروغهای آسمان
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۴۳
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۶
ما می و کو کنار را کرده فدای یک نظر
بی کمک پیاده ای یا مددسواره ای
گر نظر علی بمن درفکند نظاره ای
از پس مرگ بخشدم زندگی دوباره ای
پیرو دلیل عاشقان آنکه ز نور معرفت
پیر خرد بحضرتش کودک شیرخواره ای
از سخنی چو انگبین کرده ز موم نرمتر
خاطر منکری که شد سخت چو سنگ خاره ای
ما همه کودکان او کارگردکان او
در طلب مکان او خسته ز هر کناره ای
ما پی دفع خواب خوش خواسته از مقام خود
او ز برای خواب ما ساخته گاهواره ای
جز نظر علی در این بستر آفت و مرض
پیکر دردمند را نیست علاج و چاره ای
ای نظر علی دلم در ره انتظار تو
هست پی فدا شدن منتظر اشاره ای
بی کمک پیاده ای یا مددسواره ای
گر نظر علی بمن درفکند نظاره ای
از پس مرگ بخشدم زندگی دوباره ای
پیرو دلیل عاشقان آنکه ز نور معرفت
پیر خرد بحضرتش کودک شیرخواره ای
از سخنی چو انگبین کرده ز موم نرمتر
خاطر منکری که شد سخت چو سنگ خاره ای
ما همه کودکان او کارگردکان او
در طلب مکان او خسته ز هر کناره ای
ما پی دفع خواب خوش خواسته از مقام خود
او ز برای خواب ما ساخته گاهواره ای
جز نظر علی در این بستر آفت و مرض
پیکر دردمند را نیست علاج و چاره ای
ای نظر علی دلم در ره انتظار تو
هست پی فدا شدن منتظر اشاره ای
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۱۱
باری اندر دین چو من حیران شدم
درهمه راه و رهی پویان شدم
اهل حق را بود پیرو مرشدی
با نشان و خوب و پاک از هر بدی
نام او شیخ نظر پیش از علی
با کرامت بود و هم بینا دلی
داده از آینده و اکنون خبر
بود در دست و زبان او اثر
خواند بهتر گفته ها از دیگران
مرشدان و اهل حق را رهبران
آگهی از این زمانها داده اند
راست آمد گفته شان بی چون و چند
پیش از این تا چهارصد سال و فزون
بوده اند از دادگر حال و کنون
هر یک اینان با همه بینادلی
بوده اند از جان پرستار علی
چشم و مغز و دل چو بینا ساختند
گوهر پاک علی بشناختند
گفت اینان که همی باشد خدا
میر قادر، اوست حاضر هر کجا
پس پذیرفتم ز نو اسلام را
نزد اهل حق سپردم نام را
درهمه راه و رهی پویان شدم
اهل حق را بود پیرو مرشدی
با نشان و خوب و پاک از هر بدی
نام او شیخ نظر پیش از علی
با کرامت بود و هم بینا دلی
داده از آینده و اکنون خبر
بود در دست و زبان او اثر
خواند بهتر گفته ها از دیگران
مرشدان و اهل حق را رهبران
آگهی از این زمانها داده اند
راست آمد گفته شان بی چون و چند
پیش از این تا چهارصد سال و فزون
بوده اند از دادگر حال و کنون
هر یک اینان با همه بینادلی
بوده اند از جان پرستار علی
چشم و مغز و دل چو بینا ساختند
گوهر پاک علی بشناختند
گفت اینان که همی باشد خدا
میر قادر، اوست حاضر هر کجا
پس پذیرفتم ز نو اسلام را
نزد اهل حق سپردم نام را
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۱۵ - آیین نصیری
ابتدا هست یار و آخر نیز
حکم خاوندگار حی عزیز
آنچه بنوشته اندرین ورق است
شرط و اصل شدن باهل حق است
اهل حق را درین دوازده ماه
ده و دو خدمت است بی اکراه
هر که در راه حق نیاز برد
رو بدرگاه کارساز برد
تاج دولت بسر نهد او را
صد برابر عوض دهد او را
تو برو فیض دست خویش بپاش
کار با دین کس نداشته باش
که همه بندگان او باشند
گر بزرگند یا که او باشند
هر که داخل درین طریقت شد
قرض او روزه حقیقت شد
هست در روزه اولین آداب
شست و شوی تن و لباس در آب
گرچه تطهیر باطن است نخست
هم بظاهر در آب باید شست
پس زمال و طعام و کسوت خویش
کرد باید نیاز بر درویش
وانگهی غسل روزه باید کرد
دل چو می تن چو کوزه باید کرد
روزه تو بود سه روزه تمام
ده بیاران درین سه روزه طعام
از اناث و ذکور و خرد و کبیر
فرض باشد بهر تنی ده سیر
کز برنج لطیف ساز دهند
بر سر خوان دوستان بنهند
لیک بر هر نرینه واجب دان
که خروس همیکند قربان
بایدت این سه روزه برد بسر
شادمان چون بشاخ لاله تر
ز آنکه حق جو همیشه دلشاد است
خانه چون جای حق شد آباد است
چار شب خدمت چهار ملک
فرض باشد ترا درین مسلک
ز آنکه آنان عناصر فلکند
حامی حق و ناصر ملکند
بادبان سفینه عشقند
چار رکن مدینه عشقند
ملکوت خدای را شامل
عرش حق را همی شده حامل
قبض و بسط امور در یدشان
خارج از تخت و فوق مسندشان
آنچه کاری بعشقشان در باغ
روید از خاک جای لاله چراغ
اندرین چار شب زفکرت وهش
گوسفند ار نشد خروس بکش
مرد باید بقدر قوه خویش
فیض بخشد همیشه بر درویش
هر چه افزون دهد عطا و نیاز
حق مر او را زیاده بخشد باز
هشتمین خدمت ای ستوده سیر
هست از بهر میر اسکندر
که نر و ماده هر یکی ده سیر
پخته سازد برنج بهر فقیر
خانه یک خروس در این خبر
فرض باشد وان تزد لاضیر
نهمین دان کلوچه رزبار
آنکه رانده است و هم را ازبار
مایه این کلوچه آرد بود
مرغ و بره بزیر کارد بود
هر چه این خوان نکوتر و بهتر
گوسفند و خروس فربه تر
جای آن بهتری و نیکوئی
سبز گردد دگر چه میجوئی
دهمین خدمت تو قربان است
دادن جان براه جانان است
اهل حق را سزد که در همه سال
وقت محصول خود زمال حلال
بره تندرست و فربه و نر
در ره حق همی ببرد سر
بفقیران از آن نواله دهد
می کشان را در آن پیاله دهد
بر تن جانور دریدن دلق
هست بهر رفوی جامه خلق
جانور را همی کشد بنده
کادمی را از آن کند زنده
ورنه آنکس که جان نتاند داد
گر شود جانستان بود بیداد
خدمت یازده که لازم شد
خاص اسفندیار خادم شد
ده و دو خدمت ای نکو هنجار
هست زآن قلی، مصاحب یار
واجب است این دوازده خدمت
زین فزون خیر گشته نی سنت
خیر چون بیشتر اثر بیش است
چون درختت فزون ثمر بیش است
هر که در راه حق نیاز دهد
حق مر او را علاوه باز دهد
طالبا پیرزاده را بشناس
کار او را زکس مگیر قیاس
بپرستش که پیرزاده تست
بسوی حق در گشاده تست
خضر راه تو اوست در ظلمات
وز کف او بنوش آب حیات
هادی تست بر حقیقت عشق
پدر تست در طریقت عشق
چون پدر شد بدان که هیچ پسر
زن نگیرد زخاندان پدر
نیز باید که پیر زاده تو
نبرد زن زخانواده تو
بجز این هر کش اختیار بود
در خور عار و نار و دار بود
نکند طالب آنچه زشت و بدست
نخورد آنچه آفت خرد است
نشود جز زیاد مولا مست
جز بدامان حق نیازد دست
از ربا و دروغ پرهیزد
قول خود با قسم نیامیزد
نام حق را برایگان نبرد
پرده ننگ و نام کس ندرد
حسد و بغض و عجب و کبر و غرور
همگی راز خویش سازد دور
دور باشد زدزدی و تهمت
راست با هر گروه و هر ملت
نکند با کمند و تیر شکار
ترساند بجانور آزار
نشود بیوفا و حق نشناس
عصمت خلق را بدارد پاس
نظر بد بعرض کس نکند
بلواط و زنا هوس نکند
ور بناموس اهل حق بیند
مرگ را بر حیات بگزیند
قتل او واجب است بر باران
که بود در صف تبه کاران
یار بیگانه باش همچون خویش
منگر در نژاد و مذهب و کیش
که همه بندگان یار حقند
کلمات حقند و در ورقند
بهر حق جمله را ستایش کن
ذات حق را بدل نیایش کن
پاک می کن زبان و دیده و دل
دست و تن ظرف و جامه و منزل
همه را شست و شو ده از اخلاص
تا درائی درون خلوت خاص
پاک شو تا رهی زبند نجس
همچو زر وارهی از آهن و مس
نجس آن قی که شد زلب بدرون
هست آن کز دهان شود بیرون
هر چه شد در دهان رسید بدل
هرچه در دل بدوست شد واصل
پس بدل هرچه شد رسید بحق
پاک دان هر چه شد بحق ملحق
نجس آن که شد که از دهان ریزد
با دروغ و دغل در آمیزد
آنچه بیرون شد از دهان مردار
هست کز دوست نیست برخوردار
میوه باغ خلق را مربای
که نکردی تو آن درخت بپای
رایگان خوردن تو باشد زشت
از درختی که آن نه بهر تو کشت
لیک تسکین نفس را ز آن شاخ
اندکی خور ولی مبر در کاخ
از ستوران خود بکشت کسان
ضرر و آفت و زیان مرسان
تنگ بر اهلبیت خویش مگیر
که عیالت گرسنه باد و تو سیر
حق نباشد از آن کسی خرسند
که از او شاد نی زن و فرزند
هیچ زن را طلاق نتوان داد
مگر آن زن که عرض داده بباد
یا رود بی اجازه شوهر
از سرا آن پلید بدگوهر
یا خیانت بمال و نام کند
که حلال ترا حرام کند
آنزمان از وصال او بگریز
همچو خاشاک خشک از آتش تیز
دیده بربند از وصال عروس
چون کند ماکیان صدای خروس
زاده چو عاق بر پدر باشد
یا بمادر دمش هدر باشد
بایدش پند داد اگر از پند
به نشد کشت باید آن فرزند
با زن اجنبی بیک خانه
منشین ای ز داد بیگانه
ویژه چون خانه شد تهی از غیر
شر در آنجا مسلط است بخیر
هست شیطان بر آدمی دشمن
نار بجهد چو سنگ دید آهن
بشنو از من ز روی فکر سخن
بر زن اجنبی نگاه مکن
خور و خفتن مجو فسانه مگوی
خاصه آن بانوی که دارد شوی
همچنین واجب است بر هر زن
نرود رو گشاده در برزن
تن خود را ز چشم نامحرم
باز پوشد کند چو آهو رم
نزد صاحبدلان با گوهر
نیست محرم بزن مگر شوهر
بار سنگین منه به پشت ستور
که ز انصاف و عدل باشد دور
از علیق و علوفه شان تو مکاه
سیرشان کن در آخور از جو وکاه
زان حذر کن که او از بحق نالد
حق دو گوشت زقهر خود مالد
کم فروشی خلاف فرمان است
که ترازوی حق بمیزان است
آنکه با سنگ کم متاع فروخت
آتش از سنگ جست و ریشش سوخت
آب در شیر گاو کرد آن کرد
آمد آن آب و ماده گاو ببرد
میهمان چون درآید از درگاه
باش در پیش او چو خاک براه
با جبین گشاده اش بپذیر
یا گل و نقل و باده اش بپذیر
در برویش مبند و عذر مجوی
تا نبندد خدا درت بر روی
شرم ناداری از میان بردار
هرچه داری بیار و باک مدار
خانه گر از فلان و از بهمان
خانه صاحب حق است و ما مهمان
میهمان را چگونه می شاید
که در حق بدوست نگشاید
ذکر حق کن همیشه بر لب ورد
یاد استاد خود کن ای شاگرد
غم روزی مدار ای کودک
آنکه جان داد نان دهد بیشک
تا نبودی تو گردگار قدیر
کرد پستان مادرت پر شیر
آنکه در کودکیت را نگذاشت
هم پیری نگاه خواهد داشت
سخن مغز را بپوست مگوی
راز بیگانه را بدوست مگوی
همچو خم راز دار و سنگین باش
نه چو گلبن که راز گل زو فاش
دست در کاردار و دیده براه
مفکن جز بروی دوست نگاه
نظرت سوی راه حق باشد
تا تنت در پناه حق باشد
سیدی را که گوسفند و خروس
کرد قربان بده بدستش بوس
وآنگهی پنجشاهی از زر خویش
کن براهش نثار ای درویش
لیک سید چو خارج از ره شد
دستش از وصل دوست کوته شد
نه بر او نذر می رسد نه نیاز
بگل از وی بدیگری پرداز
چون نشینی درون صحبت جمع
همچو پروانه باش ناظر شمع
حرف دنیا مزن در آن محفل
کار تنها مکن بخلوت دل
لب فروبند و گوش هوش گشای
کینه ز آیینه درون بزدای
نظرت را بروی پیر افکن
شاخ انکار را ز ریشه بکن
باش یکباره پای تا سر گوش
دل پر از داستان و لب خاموش
با حریفان یکدل یکرنگ
شاد زی رخ گشاده نی دلتنگ
اهل انکار را بخلوت خاص
مبر ایجان که نیستش اخلاص
یار ما از میانه اغیار
دوست گیرد ولی نگیرد یار
ای پسر دستگیر یاران باش
ساقی بزم میگساران باش
زندگانی را عزیز دار و نکو
در بر زنده سوگ مرده مگو
صبر کن در عزای خویشاوند
شو شکیبا بماتم فرزند
شادمان باش از آنکه بتواند
آنچه بخشیده از تو بستاند
هم ببخشد ترا پس از ستدن
عبث است از تو دست و پای زدن
باش دایم ز قهر حق بهراس
هیچکس را بغیر حق مشناس
کابتدا یار و انتها یار است
حکم خاوندگار در کار است
حکم خاوندگار حی عزیز
آنچه بنوشته اندرین ورق است
شرط و اصل شدن باهل حق است
اهل حق را درین دوازده ماه
ده و دو خدمت است بی اکراه
هر که در راه حق نیاز برد
رو بدرگاه کارساز برد
تاج دولت بسر نهد او را
صد برابر عوض دهد او را
تو برو فیض دست خویش بپاش
کار با دین کس نداشته باش
که همه بندگان او باشند
گر بزرگند یا که او باشند
هر که داخل درین طریقت شد
قرض او روزه حقیقت شد
هست در روزه اولین آداب
شست و شوی تن و لباس در آب
گرچه تطهیر باطن است نخست
هم بظاهر در آب باید شست
پس زمال و طعام و کسوت خویش
کرد باید نیاز بر درویش
وانگهی غسل روزه باید کرد
دل چو می تن چو کوزه باید کرد
روزه تو بود سه روزه تمام
ده بیاران درین سه روزه طعام
از اناث و ذکور و خرد و کبیر
فرض باشد بهر تنی ده سیر
کز برنج لطیف ساز دهند
بر سر خوان دوستان بنهند
لیک بر هر نرینه واجب دان
که خروس همیکند قربان
بایدت این سه روزه برد بسر
شادمان چون بشاخ لاله تر
ز آنکه حق جو همیشه دلشاد است
خانه چون جای حق شد آباد است
چار شب خدمت چهار ملک
فرض باشد ترا درین مسلک
ز آنکه آنان عناصر فلکند
حامی حق و ناصر ملکند
بادبان سفینه عشقند
چار رکن مدینه عشقند
ملکوت خدای را شامل
عرش حق را همی شده حامل
قبض و بسط امور در یدشان
خارج از تخت و فوق مسندشان
آنچه کاری بعشقشان در باغ
روید از خاک جای لاله چراغ
اندرین چار شب زفکرت وهش
گوسفند ار نشد خروس بکش
مرد باید بقدر قوه خویش
فیض بخشد همیشه بر درویش
هر چه افزون دهد عطا و نیاز
حق مر او را زیاده بخشد باز
هشتمین خدمت ای ستوده سیر
هست از بهر میر اسکندر
که نر و ماده هر یکی ده سیر
پخته سازد برنج بهر فقیر
خانه یک خروس در این خبر
فرض باشد وان تزد لاضیر
نهمین دان کلوچه رزبار
آنکه رانده است و هم را ازبار
مایه این کلوچه آرد بود
مرغ و بره بزیر کارد بود
هر چه این خوان نکوتر و بهتر
گوسفند و خروس فربه تر
جای آن بهتری و نیکوئی
سبز گردد دگر چه میجوئی
دهمین خدمت تو قربان است
دادن جان براه جانان است
اهل حق را سزد که در همه سال
وقت محصول خود زمال حلال
بره تندرست و فربه و نر
در ره حق همی ببرد سر
بفقیران از آن نواله دهد
می کشان را در آن پیاله دهد
بر تن جانور دریدن دلق
هست بهر رفوی جامه خلق
جانور را همی کشد بنده
کادمی را از آن کند زنده
ورنه آنکس که جان نتاند داد
گر شود جانستان بود بیداد
خدمت یازده که لازم شد
خاص اسفندیار خادم شد
ده و دو خدمت ای نکو هنجار
هست زآن قلی، مصاحب یار
واجب است این دوازده خدمت
زین فزون خیر گشته نی سنت
خیر چون بیشتر اثر بیش است
چون درختت فزون ثمر بیش است
هر که در راه حق نیاز دهد
حق مر او را علاوه باز دهد
طالبا پیرزاده را بشناس
کار او را زکس مگیر قیاس
بپرستش که پیرزاده تست
بسوی حق در گشاده تست
خضر راه تو اوست در ظلمات
وز کف او بنوش آب حیات
هادی تست بر حقیقت عشق
پدر تست در طریقت عشق
چون پدر شد بدان که هیچ پسر
زن نگیرد زخاندان پدر
نیز باید که پیر زاده تو
نبرد زن زخانواده تو
بجز این هر کش اختیار بود
در خور عار و نار و دار بود
نکند طالب آنچه زشت و بدست
نخورد آنچه آفت خرد است
نشود جز زیاد مولا مست
جز بدامان حق نیازد دست
از ربا و دروغ پرهیزد
قول خود با قسم نیامیزد
نام حق را برایگان نبرد
پرده ننگ و نام کس ندرد
حسد و بغض و عجب و کبر و غرور
همگی راز خویش سازد دور
دور باشد زدزدی و تهمت
راست با هر گروه و هر ملت
نکند با کمند و تیر شکار
ترساند بجانور آزار
نشود بیوفا و حق نشناس
عصمت خلق را بدارد پاس
نظر بد بعرض کس نکند
بلواط و زنا هوس نکند
ور بناموس اهل حق بیند
مرگ را بر حیات بگزیند
قتل او واجب است بر باران
که بود در صف تبه کاران
یار بیگانه باش همچون خویش
منگر در نژاد و مذهب و کیش
که همه بندگان یار حقند
کلمات حقند و در ورقند
بهر حق جمله را ستایش کن
ذات حق را بدل نیایش کن
پاک می کن زبان و دیده و دل
دست و تن ظرف و جامه و منزل
همه را شست و شو ده از اخلاص
تا درائی درون خلوت خاص
پاک شو تا رهی زبند نجس
همچو زر وارهی از آهن و مس
نجس آن قی که شد زلب بدرون
هست آن کز دهان شود بیرون
هر چه شد در دهان رسید بدل
هرچه در دل بدوست شد واصل
پس بدل هرچه شد رسید بحق
پاک دان هر چه شد بحق ملحق
نجس آن که شد که از دهان ریزد
با دروغ و دغل در آمیزد
آنچه بیرون شد از دهان مردار
هست کز دوست نیست برخوردار
میوه باغ خلق را مربای
که نکردی تو آن درخت بپای
رایگان خوردن تو باشد زشت
از درختی که آن نه بهر تو کشت
لیک تسکین نفس را ز آن شاخ
اندکی خور ولی مبر در کاخ
از ستوران خود بکشت کسان
ضرر و آفت و زیان مرسان
تنگ بر اهلبیت خویش مگیر
که عیالت گرسنه باد و تو سیر
حق نباشد از آن کسی خرسند
که از او شاد نی زن و فرزند
هیچ زن را طلاق نتوان داد
مگر آن زن که عرض داده بباد
یا رود بی اجازه شوهر
از سرا آن پلید بدگوهر
یا خیانت بمال و نام کند
که حلال ترا حرام کند
آنزمان از وصال او بگریز
همچو خاشاک خشک از آتش تیز
دیده بربند از وصال عروس
چون کند ماکیان صدای خروس
زاده چو عاق بر پدر باشد
یا بمادر دمش هدر باشد
بایدش پند داد اگر از پند
به نشد کشت باید آن فرزند
با زن اجنبی بیک خانه
منشین ای ز داد بیگانه
ویژه چون خانه شد تهی از غیر
شر در آنجا مسلط است بخیر
هست شیطان بر آدمی دشمن
نار بجهد چو سنگ دید آهن
بشنو از من ز روی فکر سخن
بر زن اجنبی نگاه مکن
خور و خفتن مجو فسانه مگوی
خاصه آن بانوی که دارد شوی
همچنین واجب است بر هر زن
نرود رو گشاده در برزن
تن خود را ز چشم نامحرم
باز پوشد کند چو آهو رم
نزد صاحبدلان با گوهر
نیست محرم بزن مگر شوهر
بار سنگین منه به پشت ستور
که ز انصاف و عدل باشد دور
از علیق و علوفه شان تو مکاه
سیرشان کن در آخور از جو وکاه
زان حذر کن که او از بحق نالد
حق دو گوشت زقهر خود مالد
کم فروشی خلاف فرمان است
که ترازوی حق بمیزان است
آنکه با سنگ کم متاع فروخت
آتش از سنگ جست و ریشش سوخت
آب در شیر گاو کرد آن کرد
آمد آن آب و ماده گاو ببرد
میهمان چون درآید از درگاه
باش در پیش او چو خاک براه
با جبین گشاده اش بپذیر
یا گل و نقل و باده اش بپذیر
در برویش مبند و عذر مجوی
تا نبندد خدا درت بر روی
شرم ناداری از میان بردار
هرچه داری بیار و باک مدار
خانه گر از فلان و از بهمان
خانه صاحب حق است و ما مهمان
میهمان را چگونه می شاید
که در حق بدوست نگشاید
ذکر حق کن همیشه بر لب ورد
یاد استاد خود کن ای شاگرد
غم روزی مدار ای کودک
آنکه جان داد نان دهد بیشک
تا نبودی تو گردگار قدیر
کرد پستان مادرت پر شیر
آنکه در کودکیت را نگذاشت
هم پیری نگاه خواهد داشت
سخن مغز را بپوست مگوی
راز بیگانه را بدوست مگوی
همچو خم راز دار و سنگین باش
نه چو گلبن که راز گل زو فاش
دست در کاردار و دیده براه
مفکن جز بروی دوست نگاه
نظرت سوی راه حق باشد
تا تنت در پناه حق باشد
سیدی را که گوسفند و خروس
کرد قربان بده بدستش بوس
وآنگهی پنجشاهی از زر خویش
کن براهش نثار ای درویش
لیک سید چو خارج از ره شد
دستش از وصل دوست کوته شد
نه بر او نذر می رسد نه نیاز
بگل از وی بدیگری پرداز
چون نشینی درون صحبت جمع
همچو پروانه باش ناظر شمع
حرف دنیا مزن در آن محفل
کار تنها مکن بخلوت دل
لب فروبند و گوش هوش گشای
کینه ز آیینه درون بزدای
نظرت را بروی پیر افکن
شاخ انکار را ز ریشه بکن
باش یکباره پای تا سر گوش
دل پر از داستان و لب خاموش
با حریفان یکدل یکرنگ
شاد زی رخ گشاده نی دلتنگ
اهل انکار را بخلوت خاص
مبر ایجان که نیستش اخلاص
یار ما از میانه اغیار
دوست گیرد ولی نگیرد یار
ای پسر دستگیر یاران باش
ساقی بزم میگساران باش
زندگانی را عزیز دار و نکو
در بر زنده سوگ مرده مگو
صبر کن در عزای خویشاوند
شو شکیبا بماتم فرزند
شادمان باش از آنکه بتواند
آنچه بخشیده از تو بستاند
هم ببخشد ترا پس از ستدن
عبث است از تو دست و پای زدن
باش دایم ز قهر حق بهراس
هیچکس را بغیر حق مشناس
کابتدا یار و انتها یار است
حکم خاوندگار در کار است
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۱۶ - آیین غسل جنابت
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۱۷ - آیین غسل و روزه حقیقت سه روزه
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۱۸ - در زیارت خفتگان بستر خاک
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۱۹ - در ضعف پیری و سبب منظوم ساختن آیین نصیری فرماید
روزگاری که از طلایه مرگ
شاخ عمر مرا خزان شد برگ
ریخت در جویبار و گلبن خشک
برف و کافور جای سنبل و پشک
نعمت و ناز رخت بسته زکوی
سر بچوگان تن فتاده چو گوی
گشته در خانقاه گوشه نشین
داده بر باده هوش و دانش و دین
خوار و بیمار و زار و فرسوده
خون برخساره از جگر سوده
بسته بر رخ در خروج و دخول
گشته از قیل و قال خلق ملول
پیک رحلت که پیریش نام است
مرگ را صحبتش سرانجام است
از در آمد مرا بداد نوید
کاندرا سوی بوستان امید
رخت بربند ازین سرای کهن
جامه نو پوش و خانه را نو کن
برهان روح را زمحبس تن
وین پری را ز بند اهریمن
جامه نو کن که شوخکن شد و زشت
خوشه خوشیده شد دروکن کشت
تا ببینی یکی جهان فراخ
لاله در باغ و میوه اندر شاخ
شهد و شیر و شراب و شاهد و شمع
دوستان در کنار و یاران جمع
آرزوها بکام و دلها شاد
باغها سبز و خانها آباد
اندرین دیولاخ تا کی و چند
سر بچنبر درون و دل در بند
خلعت جاودان بگیر و بپوش
باده ارغوان بخواه و بنوش
تا گشائی بسوی گردون پر
ببری بند و بشکنی چنبر
عزم ره کن که دیرگاهستی
چشم یاران تو را براهستی
گفتم ایجان خوشامدی اهلا
من نه آنم که گویمت مهلا
ز آنکه در این سراچه دلگیرم
پای در بند و تن بزنجیرم
مرغ باغم نه جغد ویرانه
یار خویشم نه جفت بیگانه
لمعه از تجلی طورم
برقی از نار و شرقی از نورم
سوزم اندر فتیله می بسبو
بویم اندر گل آبم اندر جو
آفتابم درون آیینه
هوش در مغز و مهر در سینه
بسته ام در کمند و خسته زدرد
بردم کاش آنکه باز آورد
گر ازین بند زودتر بر هم
مژدگانیت جان خویش دهم
گفت خواهی ترش نشین یا تلخ
غره ماه زندگی شده سلخ
گر بهفتاد رفته یا هفت
همچنان کامدی بباید رفت
لیک هستی به نیستی نرود
و آنکه خود نیست هست می نشود
هست همواره هست و خواهد بود
نیست آسوده شد زبود و نبود
شمع خاموش شد ولیکن نور
هست در جای خود ز چشم تو دور
گر در ایوان نور بنشینی
همه انوار گرد خود بینی
آب باران بخاک رفت فرو
باز از چشمه شد روانه بجو
گر به جیحون شوی چو مرغابی
قطره ای را همه در آن یابی
گر بخواهی ز بعد خاموشی
خلعت نطق جاودان پوشی
سخنی گو که در رزق ماند
راز حق پیش اهل حق ماند
تا بهوش اندری چو مردم مست
ساغری ده گر آیدت از دست
تا درین خانه می بری شب و روز
رو چراغی در آن سرای افروز
ورنه چون شمع مرد و صهبا ریخت
سقف بگسست و بند خیمه گسیخت
بلبل از باغ رفت و گل پژمرد
فرودین رخت از گلستان برد
تو بمانی و آه و ناله و دود
نه بجا نام و نه زسودا سود
گفتم احسنت آفرین بتو باد
نیکم اندرز کردی ای استاد
خواستم کلک و ساختم دفتر
سمن انباشتم بنافه تر
بیش یا کم دو ساعت این ابیات
راندم از خامه همچو آب حیات
هدیه کردم بیار خواجه راد
آن که شد گوهرش سرشته بداد
صاحب قدردان صاحب قدر
بدر انجم مهین سلاله بدر
میر درویش کیش حق پرور
فضل را سر کمال را سرور
بوستان کرم حدیقه خیر
زاده نصر و منتسب بنصیر
گفتم آئین حق پرستی را
نکته نیستی و هستی را
تا کنم ارمغان بدرگاهش
چون دل و دیده برخی راهش
گرچه این گفته گفتنی نبود
گوهر راز سفتنی نبود
اندکی زان شده است هدیه دوست
مابقی مانده همچو مغز بپوست
گرچه گفتار حق یکی باشد
علم از این یک اندکی باشد
چون توانم عنان خامه گسیخت
یا توانم بکوزه دریا ریخت
ای نصیری بپوش عیب مرا
خواجگی کن شهود غیب مرا
کارم از جهل گوهر اندر کان
نور بر چرخ و قطره در عمان
هدیه ام را زفضل خود بپذیر
ور خطائی برفت خرده مگیر
بر تو چون برگشایم این ابواب
که فزونی ز صد هزار کتاب
بستم این نوعروس را زیور
روز اردی ز ماه شهریور
سالماهش زباستان بشمار
بعد هشتادویک دویست و هزار
در سبو کردم این شراب از خم
روز شنبه که بود بیست و دوم
از محرم هزار و سیصد و سی
اینت سال هلالی آن شمسی
از حساب جمل که رفت سراغ
بود در سال شغل و سال فراغ
یار از آغاز و یار در انجام
حکم خاوندگار خیر ختام
شاخ عمر مرا خزان شد برگ
ریخت در جویبار و گلبن خشک
برف و کافور جای سنبل و پشک
نعمت و ناز رخت بسته زکوی
سر بچوگان تن فتاده چو گوی
گشته در خانقاه گوشه نشین
داده بر باده هوش و دانش و دین
خوار و بیمار و زار و فرسوده
خون برخساره از جگر سوده
بسته بر رخ در خروج و دخول
گشته از قیل و قال خلق ملول
پیک رحلت که پیریش نام است
مرگ را صحبتش سرانجام است
از در آمد مرا بداد نوید
کاندرا سوی بوستان امید
رخت بربند ازین سرای کهن
جامه نو پوش و خانه را نو کن
برهان روح را زمحبس تن
وین پری را ز بند اهریمن
جامه نو کن که شوخکن شد و زشت
خوشه خوشیده شد دروکن کشت
تا ببینی یکی جهان فراخ
لاله در باغ و میوه اندر شاخ
شهد و شیر و شراب و شاهد و شمع
دوستان در کنار و یاران جمع
آرزوها بکام و دلها شاد
باغها سبز و خانها آباد
اندرین دیولاخ تا کی و چند
سر بچنبر درون و دل در بند
خلعت جاودان بگیر و بپوش
باده ارغوان بخواه و بنوش
تا گشائی بسوی گردون پر
ببری بند و بشکنی چنبر
عزم ره کن که دیرگاهستی
چشم یاران تو را براهستی
گفتم ایجان خوشامدی اهلا
من نه آنم که گویمت مهلا
ز آنکه در این سراچه دلگیرم
پای در بند و تن بزنجیرم
مرغ باغم نه جغد ویرانه
یار خویشم نه جفت بیگانه
لمعه از تجلی طورم
برقی از نار و شرقی از نورم
سوزم اندر فتیله می بسبو
بویم اندر گل آبم اندر جو
آفتابم درون آیینه
هوش در مغز و مهر در سینه
بسته ام در کمند و خسته زدرد
بردم کاش آنکه باز آورد
گر ازین بند زودتر بر هم
مژدگانیت جان خویش دهم
گفت خواهی ترش نشین یا تلخ
غره ماه زندگی شده سلخ
گر بهفتاد رفته یا هفت
همچنان کامدی بباید رفت
لیک هستی به نیستی نرود
و آنکه خود نیست هست می نشود
هست همواره هست و خواهد بود
نیست آسوده شد زبود و نبود
شمع خاموش شد ولیکن نور
هست در جای خود ز چشم تو دور
گر در ایوان نور بنشینی
همه انوار گرد خود بینی
آب باران بخاک رفت فرو
باز از چشمه شد روانه بجو
گر به جیحون شوی چو مرغابی
قطره ای را همه در آن یابی
گر بخواهی ز بعد خاموشی
خلعت نطق جاودان پوشی
سخنی گو که در رزق ماند
راز حق پیش اهل حق ماند
تا بهوش اندری چو مردم مست
ساغری ده گر آیدت از دست
تا درین خانه می بری شب و روز
رو چراغی در آن سرای افروز
ورنه چون شمع مرد و صهبا ریخت
سقف بگسست و بند خیمه گسیخت
بلبل از باغ رفت و گل پژمرد
فرودین رخت از گلستان برد
تو بمانی و آه و ناله و دود
نه بجا نام و نه زسودا سود
گفتم احسنت آفرین بتو باد
نیکم اندرز کردی ای استاد
خواستم کلک و ساختم دفتر
سمن انباشتم بنافه تر
بیش یا کم دو ساعت این ابیات
راندم از خامه همچو آب حیات
هدیه کردم بیار خواجه راد
آن که شد گوهرش سرشته بداد
صاحب قدردان صاحب قدر
بدر انجم مهین سلاله بدر
میر درویش کیش حق پرور
فضل را سر کمال را سرور
بوستان کرم حدیقه خیر
زاده نصر و منتسب بنصیر
گفتم آئین حق پرستی را
نکته نیستی و هستی را
تا کنم ارمغان بدرگاهش
چون دل و دیده برخی راهش
گرچه این گفته گفتنی نبود
گوهر راز سفتنی نبود
اندکی زان شده است هدیه دوست
مابقی مانده همچو مغز بپوست
گرچه گفتار حق یکی باشد
علم از این یک اندکی باشد
چون توانم عنان خامه گسیخت
یا توانم بکوزه دریا ریخت
ای نصیری بپوش عیب مرا
خواجگی کن شهود غیب مرا
کارم از جهل گوهر اندر کان
نور بر چرخ و قطره در عمان
هدیه ام را زفضل خود بپذیر
ور خطائی برفت خرده مگیر
بر تو چون برگشایم این ابواب
که فزونی ز صد هزار کتاب
بستم این نوعروس را زیور
روز اردی ز ماه شهریور
سالماهش زباستان بشمار
بعد هشتادویک دویست و هزار
در سبو کردم این شراب از خم
روز شنبه که بود بیست و دوم
از محرم هزار و سیصد و سی
اینت سال هلالی آن شمسی
از حساب جمل که رفت سراغ
بود در سال شغل و سال فراغ
یار از آغاز و یار در انجام
حکم خاوندگار خیر ختام
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۲۵
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۲۷
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۳۰
تا ساقی میخوارگان در جام صهبا ریخته
خون دل خم در قدح از چشم مینا ریخته
در سینه سیم سپید آکنده زر جعفری
در دیده الماس تر یاقوت حمرا ریخته
این باده را ترکی عجب در ماه شعبان و رجب
افشرده از حلق عنب در خم ترسا ریخته
آید حبابش در نظر مانند مروارید تر
بر سطحی از لعل و گهر بهر تماشا ریخته
نی همچو ماری جانگزا گشته بافسون آشنا
نافش دریده چند جا دندانش یکجا ریخته
خون دل خم در قدح از چشم مینا ریخته
در سینه سیم سپید آکنده زر جعفری
در دیده الماس تر یاقوت حمرا ریخته
این باده را ترکی عجب در ماه شعبان و رجب
افشرده از حلق عنب در خم ترسا ریخته
آید حبابش در نظر مانند مروارید تر
بر سطحی از لعل و گهر بهر تماشا ریخته
نی همچو ماری جانگزا گشته بافسون آشنا
نافش دریده چند جا دندانش یکجا ریخته
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۲۴ - رفتن بانو از حصار برای زینهار بخانه حاجی میرزا باقر جاور سیانی
پس آنگه یکی توسنی تند خواست
بر آمد ببالای او گشت راست
همی چست راند آن سبک روح را
یم قلزم وکشتی نوح را
تو گفتی که ماهی است بالای ابر
و یا آفتابی به درش هژبر
تکاور همی راند در دشت و کوه
سواران بگردش گروها گروه
محمد بدان پهلوان پیش رو
نهاده سر از بهر یاری گرو
بخود گفت بانو که امروز روز
مرا نیست جز آه و افغان و سوز
همی شیر نوشم ز پستان مرگ
بخشکد درخت مرا سبز برگ
که ای کاش مادر نزادی مرا
و یا در کف شیر دادی مرا
که در جنگ شیران شدن غرق خون
به از دست خرگوش بودن زبون
بر آمد ببالای او گشت راست
همی چست راند آن سبک روح را
یم قلزم وکشتی نوح را
تو گفتی که ماهی است بالای ابر
و یا آفتابی به درش هژبر
تکاور همی راند در دشت و کوه
سواران بگردش گروها گروه
محمد بدان پهلوان پیش رو
نهاده سر از بهر یاری گرو
بخود گفت بانو که امروز روز
مرا نیست جز آه و افغان و سوز
همی شیر نوشم ز پستان مرگ
بخشکد درخت مرا سبز برگ
که ای کاش مادر نزادی مرا
و یا در کف شیر دادی مرا
که در جنگ شیران شدن غرق خون
به از دست خرگوش بودن زبون
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۶ - خطاب به ارباب کیخسرو شاهرخ بخط خودش ناتمام
که یارد برد زین فروهشته نام
به کیخسرو شاهرخ این پیام
که ای دانشی مرد یزدان پرست
دلت آگه از راز بالا و پست
تو چشم مهانی سر بخردان
نگهبان جان تواند ایزدان
ز نیروی امشاسپندان پاک
بزی جاودان روشن و تابناک
نگهداردت اورمزد از گزند
شود یاورت بهمن امشاسپند
توانائیت بخشد اردیبهشت
ز شهریورت تازه بستان و کشت
سپندارمذ پرتو از شید ناب
فشاند بران روی چون آفتاب
به خرداد خرم کنی شاخ و برگ
ز مرداد بادت نگهبان و برگ
چه پیش آمد ای یار فرخ نژاد
که دیگر نکردی ازین بنده یاد
ازان پیش کان خواجه آید به ری
بدم شاد هر هفته از مهر وی
ز کرمان بسی نامه ها سوی طوس
فرستادی از کلک چون آبنوس
از آن نامه ها یافتم کام و نام
سراسر نگهداشتم چون پیام
چو گسترد مهرت در این خاک رخت
مرا نیز از خواب برخاست بخت
به کاخی که والاتر از نه سپهر
ببستم همی با تو پیوند مهر
دلم شاد از آن آتش خویش تاب
تنم آشنا ور به دریای آب
شگفتا که بگسست پیوند ما
چو بشکست پیمان و سوگند ما
برافروخت زان گوهر شب چراغ
شب تیره چون روزیم کرد باغ
همانا از این در شگفتی درم
کزان پس چرا تیره گشت اخترم
به کیخسرو شاهرخ این پیام
که ای دانشی مرد یزدان پرست
دلت آگه از راز بالا و پست
تو چشم مهانی سر بخردان
نگهبان جان تواند ایزدان
ز نیروی امشاسپندان پاک
بزی جاودان روشن و تابناک
نگهداردت اورمزد از گزند
شود یاورت بهمن امشاسپند
توانائیت بخشد اردیبهشت
ز شهریورت تازه بستان و کشت
سپندارمذ پرتو از شید ناب
فشاند بران روی چون آفتاب
به خرداد خرم کنی شاخ و برگ
ز مرداد بادت نگهبان و برگ
چه پیش آمد ای یار فرخ نژاد
که دیگر نکردی ازین بنده یاد
ازان پیش کان خواجه آید به ری
بدم شاد هر هفته از مهر وی
ز کرمان بسی نامه ها سوی طوس
فرستادی از کلک چون آبنوس
از آن نامه ها یافتم کام و نام
سراسر نگهداشتم چون پیام
چو گسترد مهرت در این خاک رخت
مرا نیز از خواب برخاست بخت
به کاخی که والاتر از نه سپهر
ببستم همی با تو پیوند مهر
دلم شاد از آن آتش خویش تاب
تنم آشنا ور به دریای آب
شگفتا که بگسست پیوند ما
چو بشکست پیمان و سوگند ما
برافروخت زان گوهر شب چراغ
شب تیره چون روزیم کرد باغ
همانا از این در شگفتی درم
کزان پس چرا تیره گشت اخترم
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۷ - در علم کف شناسی
نام تل کواکب اندر دست
گر بخنصر شماری از سوی شست
زهره و مشتری زحل خورشید
تیر و بهرام و ماه دان بامید
خط قوسی ز شمس سوی زحل
زهره را شد خرام در جدول
خط قوسی ز زهره تا برجیس
خط بهرام دان بنفس نفیس
متوازی بدان ز قوس دگر
خط صحت شد ای خجسته سیر
گر عمودی زشمس شد سوی کف
خط شمس است و راه مجد و شرف
افقی زیر تیر خط قرآن
مایلی ز آن همه بداهت دان
هست نهر المجره از مریخ
خط مایل بزند بی تو بیخ
افقی مایل از خط بهرام
جانب مشتری رود پدرام
خط دیگر ورا بود بفراز
تا بوسطی ز خنصر است دراز
سه خط منفصل بداخل زند
دستبند حیاتشان خوانند
مرکز نطق بند دوم شست
بند اول اراده راست نشست
بند سوم مقام مهر بود
صاحب آن گشاده چهر بود
سهل مریخ یا مثلث آن
شد فضائی سه گوشه جاویدان
بخط رأس و زندگی محدود
تل بهرام و مه یکش ز حدود
زاویه اولش که علیا شد
از دو خط نخست پیدا شد
هم ز تل قمر ابا مریخ
آشکارا نهد سه پایه و سیخ
زاویه دوم انسی از خط سر
خط صحت رسد بخط جگر
بر سر تل ماه می گذرد
روشنی از مه و ستاره برد
زاویه سومش بود بجهات
ز التقاء کبد بخط حیات
لیک در سطح کف دست نگر
که هویدا بود خطوط دگر
گر بخنصر شماری از سوی شست
زهره و مشتری زحل خورشید
تیر و بهرام و ماه دان بامید
خط قوسی ز شمس سوی زحل
زهره را شد خرام در جدول
خط قوسی ز زهره تا برجیس
خط بهرام دان بنفس نفیس
متوازی بدان ز قوس دگر
خط صحت شد ای خجسته سیر
گر عمودی زشمس شد سوی کف
خط شمس است و راه مجد و شرف
افقی زیر تیر خط قرآن
مایلی ز آن همه بداهت دان
هست نهر المجره از مریخ
خط مایل بزند بی تو بیخ
افقی مایل از خط بهرام
جانب مشتری رود پدرام
خط دیگر ورا بود بفراز
تا بوسطی ز خنصر است دراز
سه خط منفصل بداخل زند
دستبند حیاتشان خوانند
مرکز نطق بند دوم شست
بند اول اراده راست نشست
بند سوم مقام مهر بود
صاحب آن گشاده چهر بود
سهل مریخ یا مثلث آن
شد فضائی سه گوشه جاویدان
بخط رأس و زندگی محدود
تل بهرام و مه یکش ز حدود
زاویه اولش که علیا شد
از دو خط نخست پیدا شد
هم ز تل قمر ابا مریخ
آشکارا نهد سه پایه و سیخ
زاویه دوم انسی از خط سر
خط صحت رسد بخط جگر
بر سر تل ماه می گذرد
روشنی از مه و ستاره برد
زاویه سومش بود بجهات
ز التقاء کبد بخط حیات
لیک در سطح کف دست نگر
که هویدا بود خطوط دگر
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۱۲ - در زیارت خفتگان بستر خاک