عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۵
ای ظهور تو چنان پدری
کاشف راز یخرج المیت
گل و ریحان باغ چون نشدی
باری آخر کرفس باش و شبت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۶
بنده ام بنده ولی بیخردم
خواجه با بیخردی می خردم
خواجه ام دید و پسندید و خرید
واگهی داشت ز هر نیک و بدم
به سلیمان برسانید که من
چون نگین در کف هر دیو و ددم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۹ - در رباط سنگ بست بمدح مظفرالدین شاه سروده
ستوده نام ملک جاودانه در گیتی
پس از امیر علیشیر و میر جاذب ماند
بلی چو شمس بنصف النهار طالع کشت
نه صبح صادق پاید نه فجر کاذب ماند
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۰ - نیز در مدح مظفرالدین شاه
کسان زخارف دنیا بدین خریدارند
تو این جهان بفروشی و نام نیک خری
چو نام نیک بماند بجای بگذاریش
چو مال بگذرد از وی تو زودتر گذری
برای یکدرم آنان هزار رنج برند
تو با یکی درم الحق هزار گنج بری
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۱ - باقای دبیر الملک نوشتم که باقای ذکاء الملک وزیر عدلیه برساند
خدایگانا میرا ز حال خود قدری
به حضرت تو سرایم که جان کتمان نیست
همه پزشکان از من کناره می جویند
مگر که درد مرا ای حکیم درمان نیست
همه دلیران پیش قضا سپر فکنند
بغیر من که چو من پهلوان میدان نیست
دلم چنان پریان خسته اند از غم خویش
که در جهان هیچ اعتنا بدیوان نیست
برای نان نروم زیر بار منت خلق
که آب و نانم جز با خدای منان نیست
ولی ز خجلت یاران خویش در ستهم
که خانه بهر من امروز کم ز زندان نیست
روا نباشد ای خواجه سنگ خائیدن
بویژه بهر کسی کش بکام دندان نیست
قسم بجان تو کز جان دلم به تنگ آمد
اگرچه این تن فرسوده زنده با جان نیست
من آن بهشت کمالم که سرو باغم را
طمع بیاد بهاران و ابر نیسان نیست
هوی و شهوت و آز است زیر فرمانم
چرا که عقلم فرمان پذیر شیطان نیست
چهار طبع مخالف موافقند مرا
کدام گله که در زیر حکم چوپان نیست
وزیر عدلیه از من بغفلت است آری
سرشت انسان هرگز تهی ز نسیان نیست
اگر بزلف بتانش نظر بدی دیدی
چو روز من سر زلف بتی پریشان نیست
تو دانی آنکه بغیر از تعاون و شفقت
یکی عبادت در معبد سلیمان نیست
جهانیان همه آلات کار یکدگرند
جز این در آیه تو ریه و صحف و فرقان نیست
اگر مسلمان بیند ز نوع خویش یکی
زبون و دست نگیرد ورا مسلمان نیست
کرامت و شفقت گر نباشد انسان را
اگر چه زیبا دارد شمایل انسان نیست
ز من بگوی مر او را که همتی فرمای
کنون که کار جهان جاودانه یکسان نیست
من از قضای فلک جاودان ادیبستم
ولی بجان تو سلطان همیشه سلطان نیست
همی نه تنها سلطان همیشه نیست بتخت
که آسیای فلک هم هماره گردان نیست
بفضل و احسان دیوان شدند خادم جم
که هیچ بند گرانتر ز فضل و احسان نیست
اگر تو وارث آن خاتم سلیمانی
چه شد که دیو دل منت زیر فرمان نیست
بزن لگامش و رامش کن ای حکیم بزرگ
که کشتنی است ترا گر سزای قربان نیست
مرا بمنت کیوان و تیر در مفکن
که کلک طبعم کمتر ز تیر و کیوان نیست
بروت کیوان از باد من فسرده چنانک
که هیچ گونه ورا موی در زنخدان نیست
دلم بدام خود افکن چو گوی در چوگان
که امتحانی بهتر ز گوی و چوگان نیست
مهل طرازم عنوان بدانکس از غم خود
که در دفاتر خلقش طراز و عنوان نیست
بدست خویش مرا وارهان ز غم مگذار
به دیگری که بهر کس ارادت آسان نیست
ترا طریق تعاون نبایدم آموخت
که هیچ نکته پوشیده بر تو پنهان نیست
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۶ - ایضااز دیباچه شاهنامه
گر ژنده گشت و کهن رختم چه باک که من
بافنده هنرم جولاهه سخنم
من شوخدیده نیم ز آیین رمیده نیم
پاکست دل منگر این رخت شوخکنم
گردون زمین من است ابر آستین من است
مه پوستین من است خورشید پیرهنم
راه خدا نهلم کزان سرشته گلم
آباد ازوست دلم آزاد ازوست تنم
گر آسمان بدلم صد کوه بار کند
از نوک خامه خود فرهاد کوهکنم
از روزگار سیه خار است در جگرم
وز نام فرخ شه شهد است در دهنم
گر بخت یار شود کار استوار شود
این شهد را بمزم و آن خار را بکنم
هر جا که بارگهی است خورشید بارگهم
هر جا که انجمنی است سالار انجمنم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۸ - در ۱۲۳۴ خطاب به رضاقلیخان رفیع الملک
رضاقلیخان ای خواجه ای که از سر صدق
فکنده امر تو چون بنده حلقه در گوشم
هنوز می وزدم بوی مشک و گل به مشام
از آن شبی که چو جان بودی اندر آغوشم
بغیر بندگی و مهر و صدق و یک رنگی
چه کرده ام که ز دل کرده ای فراموشم
مرا بهیچ فروشی ولی خورم سوگند
که موئی از تو بتاج ملوک نفروشم
مرا چو بربط خود دان کت آید اندر گوش
ترا نه از زدن زخم و مالش گوشم
اگر نه بربطم ای جان چرا زخم حبیب
ترانه خوانم و از کس ترانه ننیوشم
اگر نه بربطم ای دل چرا به زانوی تو
سخن سرایم و دور از تو بر تو خاموشم
اگر نه بربطم این تار زرد و موی سپید
ز چیست ریخته بر دامن از بناگوشم
جهانیان را رگ زیر پوست باشد و من
چو بربطم که به رگ پوست را همی پوشم
چو بربطم که دلم آشنای زخم تو شد
چو بربطم که چو بنوازیم تو بخروشم
تو روز و شب پی آزار من بکوش که من
پی رضای تو از جان و دل همی کوشم
مخر فسانه این آسمان حیلت باز
ز راه حیله میفکن بخواب خرگوشم
چو بره باش و چو بزغاله شیطنت مفزا
که بهرت از بز نر، شیر مرغ می دوشم
تو شیر شو که من اندر برابرت گورم
تو گربه باش که من در مقابلت موشم
ولی اگر همه افراسیاب ترک شوی
منت چو بیژنم ایدون مخوان سیاوشم
از آن دقیقه که کفگیر خورده به ته دیگ
چو دیگ بر سر آتش نشسته می جوشم
فرامش ارنشدت دوش وعده ای دادی
هنوز منتظر وعده شب دوشم
بیاد زلف تو و سیم تار عبدالله
کزین دو تا بصف حشر مست و مدهوشم
به پنجه سینه خراشم ز دل ترانه کشم
ز دیده اشک فشانم بلب قدح نوشم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۰
خدایگانا میرا اگر شنیدستی
یکی فرشته نگهبان آفتاب آمد
من آن فرشته روشن دلم که فکرت من
بر آفتاب همی مالک الرقاب آمد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۵
داورا ای که بهنگام مدیحت بورق
بیزد از خامه مه و مهر و سهیل یمنم
تا بحدیکه همه مدعیان پندارند
مالک مرسله زهره و عقد پرنم
تو همه ماهی و خورشیدی و ابری و نسیم
من خزان دیده و پژمرده گلی در چمنم
آفتابی که بگردون شده تابنده توئی
سایه کافتد از آن، بر زبر خاک منم
خرد بودم من و دادیم بزرگی چندان
که نگنجد بتن ای خواجه دگر پیرهنم
پیرهن بر تن سهل است که از وجد و طرب
جای آنست که بیرون شود از پوست تنم
شیوه بوالحسنی داری وجود علوی
ویژه با من که ز نسل علی «ع » بوالحسنم
برگزیدی ز خردمندان در بارگهم
برکشیدی زسخن سنجان در انجمنم
کرمت ماء معین ریخت بجام هوسم
سخنت در ثمین داد بجای ثمنم
چون تو آوردی و اینجا تو نگهداشتیم
هم تو بردی بر شاهنشه با خویشتنم
می نترسم زبد چرخ و نباشم حیران
کانکه آورده مرا باز برد در وطنم
بیژن آسا ز چه غصه برون آرد باز
رستم فضل تو بی منت دلو و رسنم
تو پرستنده حقی و گر این بنده ترا
نپرستم ز سر صدق کم از برهمنم
ور ترا نیک پرستم همه دانند که من
بنده حقم و از جان عدوی اهرمنم
تو بنامیزد نقاد سخن باشی و من
نیست در مخزن دانش گهری جز سخنم
گر سخن راست سرودم دهنم شیرین کن
ورنه شاید که دو صد مشت زنی بر دهنم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۱ - قطعه ناتمام بخط خودش
ای سپرده طریق خانه حق
مرغ شیدای آشیانه حق
ای چو موسی شنیده اندر طور
از درخت وفا ترانه حق
از پی گوشمال طبع حرون
زده بر نفس تازیانه حق
مرغ تسبیح خوان ناطقه ات
مترنم در آشیانه حق
احمد شادزی که زی مقصد
راه جستی تو از نشانه حق
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۵
ماند در طوفان حیرت همچو نوح
رفته در نار محبت چون خلیل
عاقبت از همت والای دوست
جسته ره در مقصد دل بیدلیل
بر طبق بنهاده جان بی اختیار
تا سبیل آرد بابناء السبیل
پشه گر شیرین کند زو کام جان
حلقه طاعت کشد در گوش فیل
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۸ - ماده تاریخ در سوگ حسین خان فرزند نظام السلطنه مافی
چو رفت برباد زدست بیداد
شعار نرگس عذار سنبل
فغان بر آمد ز سرو و شمشاد
خروس برخاست ز لاله و گل
شدند مرغان به سوگواری
ز دیده سیل سرشک جاری
فتاد در دشت خروس و زاری
برآمد از باغ نفیر و غلغل
شکست نسرین بدست یاره
شقایق افروخت به دل شراره
سمن گریبان نمود پاره
بنفشه بگشود گره ز کاکل
در این مصیبت که دید سردار
ز چرخ بی مهر ز دهر غدار
مگر نهد رخ بخاک دلدار
بدامن صبر کند توسل
اگر بر افتد ز داغ فرزند
یکی شراره به کوه الوند
همی تو گویی ز ریشه خود کند
ز بسکه افتد در او تزلزل
گرش فشانی بصخر صما
وگر چشانی به کوه خارا
نه صخر صما شود شکیبا
نه کوه خارا کند تحمل
چو ما نداریم خبر ز حکمت
صبور باشیم به هر مصیبت
که دادنش هست عطا و رحمت
گرفتنش نیز بود تفضل
متاز مرکب در این مراحل
مجو اقامت در این منازل
که ساغر غم در این صحاری
گهی بدور است و گه تسلسل
مگیر بر خویش زمانه را سخت
مباش غره به دولت و بخت
کنار این رود چه گستری رخت
تو نیز خواهی گذشتن از پل
بجا نماند در این بر و بوم
نه اختر سعد نه طالع شوم
نه مهتر چین نه قیصر روم
نه ماه خلخ نه شاه کابل
حسین تاریخ نهفت در قبر
پدر ز داغش گریست چون ابر
ولی زند دست بدامن صبر
کسیکه دارد بحق توکل
ز داغ پر دود فضای بستان
بهار شادی شده زمستان
گلی سفر کرد ازین گلستان
که در عزایش گریست بلبل
ز سوگ آن مه دودیده دریاست
بدل شراره بسینه سوداست
دل زمانه زسنگ خاراست
اگر نسوزد بلا تامل
سنین عمرش چهارده بود
به چرخ دانش دو هفته مه بود
دو تن رفیقش درون ره بود
یکی تفکر یکی تعقل
امیری آن سوگ دمی که بشنفت
دلش همی شد بسوز و غم جفت
درون گلزار به بلبلان گفت
برای تاریخ دریغ ازین گل
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۹ - مسمط راز تیموری
بشنو ای فرزند تا ازین دفتر
خوانمت از بر راز تیموری
یک گروهی را بینم اندر سر
جقه عدل است تاج منصوری
حرفشان باشد سکه اندر زر
حکمشان جاری در همه کشور
کس نگوید چون کس نپیچد سر
چون رسد زایشان حکم و دستوری
دیگران را قول ناروا جستی
گرچه شاهان بر تخت و عاجستی
لیک اخراج از تخت و تاجستی
می کشد زین باد شمعشان کوری
ذوالفقار آنروز می کشد افزون
پیکر شکاک می کشد در خون
با اجل نزدیک با فنا مقرون
از طریق حق هرکرا دوری
آید آن شیری کز ره معراج
از نبی بگرفت خاتمش را باج
بسته خواهد شد راه حج بر حاج
ثبت طومار است حکم مجبوری
آنکه در محشر صاحب اورنگ
بار موتش کین با یموتش جنگ
ذوالفقار او گیرد از خون رنگ
سوسنش گردد چون گل سوری
آتشی بینم اندرن آن هنگام
از ثری تا عرش از افق تا بام
خلق عالم را پیکر و اندام
می بسوزد چون شمع کافوری
یار گردد روم با فرنگی زود
هندو ارمن می کند نابود
هم یهودی هم داسن ارنائود
شور چنگیزی است قتل تیموری
مردمان کوه ساکنان یم
مکه و تفلیس تا یموت از غم
مات و خوار و زار درهم و برهم
غرق اندوهند جفت رنجوری
هرکه در دنیا واجب التعظیم
بر سریر عدل می شود تسلیم
بندگی سازد شاه هفت اقلیم
ور سلیمان است می کند موری
ذوالفقار از ظلم می کند بنیاد
خاک شکاکان می دهد برباد
تانهند از سر تا برند از یاد
نشاه خمر و شور مخموری
بندگان بیدار روزگار آزاد
در مراد خویش دوستان دلشاد
مملکت آباد رسته از بیداد
چون دل مؤمن چون رخ حوری
خاطر تیمور آنزمان شاد است
باقی آن عصر دوره داد است
از ادیب این راز روشن افتاده است
ز آنکه مستان را نیست مستوری
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۰
خدایگانا تا دیده ام در این کشور
یکی چنانکه توئی راد و نیکخواه نبود
درین زمانه بمقصد کسی نبردی راه
اگر عنایت و فضلت رفیق راه نبود
درین تزلزل اگر همتت نهشتی گام
بهیچ تن سر و در هیچ سر کلاه نبود
نشان صدق و صفا از زمانه محو شدی
اگر مساعدت پیر خانقاه نبود
ور آب لطف تو خامش نکردی این آتش
درین بساط بهم خورده غیر آه نبود
یکی نگر که بلا زآسمان فرو بارید
که جز در تو از آسیب آن پناه نبود
سه ماه رفت به گیتی چو صد هزار آنسال
درین سه ماه فروغی به مهر و ماه نبود
گیاه را سر جنبیدن از نسیم نماند
نسیم را دل بوئیدن گیاه نبود
مقام یونس دل شد درون کام نهنگ
قرار یوسف جان جز بقعر چاه نبود
خیال خلق همه سوی حفظ خویش بدی
ولی خیال تو جز پیش پادشاه نبود
شگفتم آید از آن دل که بدبشه مشغول
چنانکه بیخبر از کشور و سپاه نبود
تو در سحرگه بیدار بوده ای همه شب
ستاره گاهی بیدار بود و گاه نبود
گمان و شبهه و تردید از تو دورستند
که فکرت تو سزاوار اشتباه نبود
بآستان تو دور از ریا سخن گویم
که در شریعت من غیر ازین گناه نبود
من آنکسم که دلم با وجود مرحمتت
به هیچگونه طلبکار مال و جاه نبود
نگاه دار امیدم بفضل و رحمت خویش
که آرزوی دلم جز یکی نگاه نبود
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۶
بنام خداوند هر بود و هست
نگارنده نقش بالا و پست
فروزنده گوهر آفتاب
طرازنده پیکر خاک و آب
خدائی که بخشید تن را خرد
روان را همی با خرد پرورد
ز ما باد پیغمبرش را درود
که شد ایزدی نامه بر وی فرود
ابوالقاسم ص آن احمد مصطفی ص
خداوند دیهیم و تخت صفا
جهان روشن از پرتو دین او
زمین خرم از آب و آیین او
گر او تن بدی ما سوی پیرهن
ور او جان بدی انبیا جمله تن
مرا ای خداوند دیهیم و گاه
چنان دان که هستم کم از خاک راه
بفرسا تنم با پی پاک خویش
بیاویز جانم ز فتراک خویش
بمهر علی جانم آکنده دار
غمانم ز خاطر برآمنده دار
ز مهرویم سینه پر نور کن
دلم روشن از نخله طور کن
جزاک الله ای شیر پروردگار
از آن دست و بازو که خستی بکار
وز آن پنجهائیکه با نره دیو
زدی در بر تخت کیهان خدیو
به تیمار دین سخت بستی کمر
بماندی بسی دیر بیخواب و خور
درود خدا باد بر جان تو
بر آن رشته درو مرجان تو
بر آن همسر نازپرورد تو
که مهرش بدی داروی درد تو
بر آن یازده سرو بالا فراخ
که توحیدشان برگ و تقوی است شاخ
توئی آن همه شاخ را بیخ و بن
ز گفت تو رانند یکسر سخن
بویژه علی بن موسی الرضا
امیر قدر حکمران قضا
که این بنده سالی است در کوی او
چو مستسقیم بر لب جوی او
زلال خضر نوشم از همتش
سکندر نشان باشم از دولتش
بنیروی آن شاه والا رهی
نوشتم یکی نامه با فرهی
در آن نامه در حضرت کبریا
قوی کردم آیین فرخ نیا
چو سالی ازین نامه بر شد فراز
کهن گشت و نو کردم اینک طراز
هم ایدون برانم در این سال نیز
که آرم عروس سخن را جهیز
به نیروی این چارده نور پاک
ازین نامه روشن کنم روی خاک
هنرهای مردانه آرم بکار
ز من کوشش و یاری از کردگار
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۷
بنام پدید آور هست و بود
که این جامه را بافت بی تار و پود
بگسترد بر آب فرشی زمی
بر آن آب زد خیمه آدمی
ز خاک آدمی کرد و از نار دیو
جدا کرد دانش ز نیرنگ و ریو
خرد یار کرد آدمیزاده را
که خم گلین پرورد باده را
نخستین گهر کافریدش خدای
خرد بود کامد بحق رهنمای
در انبان دانای گوهر فروش
ندیده است کس گوهری چون سروش
که روشن دلان را برد در بهشت
بدوزخ کند روی پتیاره زشت
شریعت ازین گنج سرمایه یافت
طریقت ازین عقد پیرایه یافت
مه و مهر از این آسمان سایه ایست
سپهر اندرین نردبان پایه ایست
بدانش سرانجام ده کار خویش
که هر کس بیرزد بکردار خویش
ز یزدان بر آن خواجه بادا درود
که در کار دین شد ز بالا فرود
فرو شد بفرمان یزدان پاک
ز افلاک دامن کشان سوی خاک
برافروخت در شام یلدا چراغ
صف باغ پرداخت از بوم و زاغ
یکی نامه آسمانی بدست
نبشة در او راز بالا و پست
همه رازها در دل یکدیگر
نهفته چو شیرینی اندر شکر
سر رازها بسته با آن طلسم
که جان را گشاید ز زندان جسم
کلید در این فروزنده گنج
سپرده نهان در کف هفت و پنج
که هستند فرمان گذاران وی
همه از صفا راز داران وی
نخستین پسر عم والا گهرش
که خاک رهش بود دیهیم عرش
علی آنکه فرزند بوطالب است
بدیوان و اهریمنان غالب است
نبیند ستاره چنو روشنی
ندارد چنو چرخ شیر اوژنی
شگفت آیدم کان مه تابناک
چسان پرتو افکند بر تیره خاک
چسان جا درین قصر پیروزه کرد
که نتوان کسی بحر در کوزه کرد
چسان با دد و دیو و پتیاره زیست
چسان رنجها برد و خون ها گریست
ای آن شهریاری که دیهیم و تخت
ندیده چو تو شاه پیروز بخت
بدین گیتی اندر توئی کدخدای
توئی نیز داور به دیگر سرای
درود خدا بر سرشت تو باد
بر آن باغ و بستان و کشت تو باد
بر آن لاله و سوسن و شنبلید
بر آن سرو و شمشاد و ناژ و بید
به بهرام و کیوان و خورشید تو
مه و تیر و برجیس و ناهید تو
بر آن جفت پاکیزه مقبلت
بر آن شکرین میوهای دلت
بر آن نه چراغی که از چهار سوی
نمودند روشن درو بام و کوی
بویژه خداوند اقلیم دین
شه هشتمین قبله هفتمین
علی بن موسی بن جعفر که مهر
نتابد چو رخسار او در سپهر
سمن برگی از گلشن کوی او
ختن بوئی از ناف آهوی او
بهشت از مقامات او گوشه ای
بهار از کرامات او توشه ای
ایا شاه بخشنده داد ده
که بند هوا را گشودی گره
دو سال است کاین بنده در خاک تو
زند بوسه بر تربت پاک تو
تنش خفته در سایه بید تو
دلش شاد و خرم بامید تو
کنون سال سوم فراز آمده است
که بر درگهت با نیاز آمده است
ندارد بکف تحفه غیر از درود
نیابد سرش جز بخاکت فرود
درین هر دو سال ای همایون درخت
که گستردم اندر پناه تو رخت
ز زندان غم بود جانم رها
برستم ز دندان نر اژدها
ندیدم یکی روز تاریک زشت
همه فرودین بود و اردی بهشت
دو نامه بیاراستم چون بهار
پر از رنگ و نیرنگ و بوی و نگار
بدین نامها کار دین ساختم
هم از خامه ارژنگ چین ساختم
گسستم ز دیوان سرشته را
رهاندم ز اهریمن افرشته را
بتصدیق آیین پیغمبران
گرفتم جهان از کران تا کران
کنون سومین نامه آغاز شد
لبم با سیاست هم آواز شد
تو باب المرادی و کهف الرجا
من آورده ام بر درت التجا
مرانم که جز تو پناهیم نیست
بیار کسی جز تو راهیم نیست
در این کعبه زنهار جوی آمدم
پی سبزه و برطرف جوی آمدم
پناهی، که دشمن برآهیخت تیغ
چراغی، که ماهم فروشد بمیغ
ز آسیب اهریمن تیره بخت
نگهدار جانم در این روز سخت
تو دانی که باغ مرا سایه نیست
بکنجم جز امید سرمایه نیست
لب بسته را جفت گفتار کن
دل خسته را عافیت یار کن
بر این کشته از فضل باران فرست
بر این گل شمیم بهاران فرست
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۱
سهی سروی از تخم شاهان کی
چو گلبن بروئید در خاک ری
بیاراست رخسار و بالا فراشت
گل و لاله از چهره در باغ کاشت
بتان سر نهادند بر پای او
سر سروران گرم سودای او
ز بیگانه و خویش و نزدیک و دور
بدان لعل شیرین برآورد شور
چو گیتی ز سودای او مست شد
ز پای اندر افتاد و از دست شد
ز آه سحر بر درش پیک راند
بر آن کعبه از عشق لبیک راند
بت نازنین چهره پرشرم داشت
بسر کبر و در دیده آزرم داشت
نه رخسار او شمع هر خانه بود
نه برگرد هر شمع پروانه بود
نشد پخته از جوش آن مرد خام
ز افسون نگشت آن دل آرام رام
چو دیوانه گشت از پری ناامید
نیامد به و سیبش از سرو و بید
شنیدم شبی گفت در انجمن
که موم من است آهن سیمتن
همه شب مرا خسبد اندر کنار
به دل غمگسار و به لب میگسار
بخوانمش روزی درین بوستان
که شادان شوند از رخش دوستان
مشام از شمیمش معنبر کنند
بگردن ز گیسوش چنبر کنند
مگر باد این قصه را در نهفت
بدزدید ازین لب در آن گوش گفت
پریچهره پاکیزه گفتار بود
خردمند و بیدار و هوشیار بود
بجنبید چون بید ازین باد سخت
ولیکن نیفتاد برگ از درخت
چو سنبل شد آن لاله پرتاب و پیچ
ولی شکوه بر لب نیاورد هیچ
دلش گرچه با درد و غم گشت جفت
پراکنده و ناسزا برنگفت
همی گفت کاین بس مر او را سزا
که داند بود گفته اش ناروا
چه کیفر توانمش ازین داد بیش
که رسواست در پیش انصاف خویش
گر انصاف باشد سخن کوته است
که بر پاکی من دلش آگه است
زبان زشت راند سخن لیک دل
همی گویدش کز بدی در گسل
یقولون بافواههم را بخوان
درستی ز دل شد کژی در زبان
زبان گر نگردد بگفتار راست
دل و مغز و جان بر دروغش گواست
چو او خود بداند که بندد دروغ
اگر ماه باشد بود بی فروغ
بدین نکته پرداخت آن سیمتن
برآمد بر او آفرین ز انجمن
به یکباره گفتند احسنت زه
که بگشودی از بند فکرت گره
سرودند نفرین بر آن مرد خام
که با زهر آلوده می را بجام
فزودند خواری بر آن شوخ چشم
که از گفته اش غیرت آید بخشم
کسی نام نیکان بزشتی برد
که با نام بد جامه بر تن درد
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۲
بشنو از من داستان مختصر
رو در آن مجلس بیفکن یک نظر
فرقه ای گرم غزلخوانی شده
مست حق در بزم روحانی شده
رو بر آن در کن که هرگز بسته نیست
خسته آنجا شو که آنجا خسته نیست
عالمی پروانه این شمع شد
دوست با دشمن در اینجا جمع شد
با خبر با بی خبر آمیخته
خاک با زر خار بر گل ریخته
عاشق و معشوق گشته همقدم
کف زنان شاه و گدا در پیش هم
مهر و قهر و صلح و جنگ اینجا یکیست
شیر و نخجیر و پلنگ اینجا یکی است
مؤمن اینجا کافر اینجا آمده
عاشق اینجا دلبر اینجا آمده
ظالم و مظلوم سر مست غمند
عاقل و دیوانه همدست همند
ریخته خلقی به روی همدگر
خام و پخته جمله از خود بیخبر
مسجد و میخانه و دیر است این
پر ز یاران خالی از غیر است این
می فروش و زاهد اینجا باهمند
قاتل و مقتول با هم محرمند
قطره و دریا یکی در پیششان
صد سلیمان آمده درویششان
مستی از جام اخوت یافته
مهر از مهر نبوت یافته
کی طبیب از دردشان یارد علاج
زانکه خو کرده است علت با مزاج
بلبل و گلزار و گل اینجا ببین
جز راهمدوش کل اینجا ببین
کافر از این در مسلمان آمده
قطره در این جوی عمان آمده
خفتگان همراز با بیدارها
مست ها رقصنده با هوشیارها
شور محشر در جهان پیدا شده
زشت رویان جملگی زیبا شده
ظلمت و تاریکی اینجا نور شد
اهرمن با چهره چون حور شد
کرد شیطان بر گل آدم سجود
زد عدم خرگه بصحرای وجود
عشق بر بام استغنا لوا
گفت الرحمن علی العرش استوی
پیرها گشته جوان از یک نظر
غلغل اندر خاک افکند این خبر
خضر زد پیش سکندر گام شوق
شیخ بگرفت از قلندر جام ذوق
هم رحیم اینجا برحمن یار شد
مور مسکین با سلیمان یار شد
سر در این جا نفرت از سامان گرفت
درد اینجا وحشت از درمان گرفت
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۵
شاعری گفت که در راه حجاز
بودم از شوق حرم در تک و تاز
در دل بادیه اشتر راندم
وز دل پاک خدا را خواندم
گشتمی رهسپر خانه چو پیک
گفتمی خانه خدا را لبیک
خواندمی هر نفس از قول کمیت
بیت در منقبت اهل البیت
از جوانان عراقی با من
همسفر بود درین ره دو سه تن
باده پیما و غزل خوان و حریف
شوخ و شنگول و سبک روح و ظریف
زین حریفان وفا پیشه تنی
داشت دربار ز می چند منی
همرهانش ز فلان و بهمان
همه بودند مر او را مهمان
هر کجا بار فرود آوردند
روی سوی لهو سرود آوردند
باده نوشیده و سرمست شدند
سرگران گشته و از دست شدند
روزی اندر سرآبی در دشت
رخت هشته ز اشتر پی گشت
آمدند از فرس سیر فرود
رفت بر چرخ برین بانگ سرود
قریه ای بود به یک فرسنگی
مردمش جمله دلیر و جنگی
کارشان بود بآیین عرب
کشتن مردم و تاراج سلب
تاخته بر سر یکدیگر جیش
فرق ننهاده یمانی ز قریش
زالی از مردم آن ده بشتاب
بر سرچشمه روان شد پی آب
قدش از گردش گردون شده خم
روزگارش سیه و حال دژم
در جگر خون و برخ ریخته اشگ
در دل اندوه و بدوش اندر مشک
آمد اندر سر آن چشمه نشست
شست در آب روان صورت و دست
خار با سوزن مژگان از پای
کند و نالید بدرگاه خدای
دید جمعی ز جوانان عرب
بر سر چشمه مهیای طرب
گفتی اندر لب جوی و برکشت
سایه گسترده درخشان بهشت
رخت عیش و هوس افکنده در آب
شده از ساغر می مست و خراب
چون جوانی و غرور و مستی
داشت در خاطرشان همدستی
زال را دیده و از دیدن وی
جوش زد در سرشان ساغر می
روی کردند بدان زال نوان
کای بگلزار طرب سرو روان
تا جمال تو فروغ افکن شد
از فروغت دل ما روشن شد
گر چه ما بی سر و پائیم و گدا
سر نهادیم تو را بر کف پا
از فقیران گدا چهره مپوش
بنشین بذله بگو باده بنوش
زانکه ما یکسره مهمان توایم
میهمان نمک خوان توایم
میهمان هدیه یزدان بوده است
اکر موالضیف نبی فرموده است
الغرض با سخن شورانگیز
شعر شیرین محبت آمیز
آتش دیمه و برفاب تموز
نرم کردند دل سنگ عجوز
زال بیچاره ندانست که هست
سخره و مسخره مردم مست
زد در دولت دیرینه خویش
دور کرد از نظر آیینه خویش
سخن اهل ریا باور کرد
خنده ای برزد و بازی سر کرد
پهن شد بر سر کشت و لب جو
گفت کو دل که منستم دلجو
نوجوانی قدح از می پر کرد
گنج چه یاقوت روان از در کرد
به ادب بر کف پتیاره نهاد
گفتش این باده بخور نوشت باد
زال بگرفت و بپرسید که چیست
از چه رو نوشم و این ساقی کیست
پس بلا جرعه فرو ریخت بکام
طشت پرهیز درافکند از بام
بعد از آن دست سوی خوان آورد
لقمه ای چند زد از یخنی سرد
خوردنی دید فزون از شش و هفت
سوسمار و وزغ از یادش رفت
تا توانست بتعجیل و شتاب
خورد از آن قلیه و بریان کباب
ساخت در مائده جولان فرسش
باز شد زان می گلگون هوسش
آنقدر خورد که شد معده وی
سیر از قلیه و سیراب از می
با می کهنه چو ناهار شکست
شرم را رونق بازار شکست
دخت جمشید کیانی افکند
زال تازی را از بام بلند
چهره اش سرخ و برافروخته شد
خانمان خردش سوخته شد
آتش عشق زدش شعله بجان
شهوت طبع شد اندر هیجان
گفت با خنده و با عشوه و ناز
به حریفان محبت پرداز
این چه آب است که دور از همه چیز
هست سوزنده تر از آتش تیز
گفتش آن یک بود این باده ناب
دشمن شرم و خرد مایه خواب
نفس را خانه بر انداز ورع
طبع را سلسله جنبان طمع
گفت در شهر شما پرد گیان
هیچ نوشند از این قوت روان
بزم عشرت چو شود آماده
ماده را هست نصیب از باده
جمله گفتند بلی ماده و نر
همه گیرند از این بستان بر
چون در شیشه می بگشائیم
بزنان نیز قدح پیمائیم
چون عجوز این سخن آورد بگوش
خنده ای برزد و آمد به خروش
گفت یزنین برب العکبة
گر نهانشان کنی اندر جعبه
سر زن چون شود از مستی گرم
بدرد بر تن خود جامه شرم
زن میخواره جگرخواره شود
اهرمن سیرت و پتیاره شود
زانکه می دشمن شرم و خرد است
زن بی شرم و خرد دیو و دد است
مادرت چون می گلگون نوشد
پدرت گو قدح خون نوشد
باده اندر قدح ماده مریز
پنبه را دور کن از آتش تیز
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۴
انگشتر التفاتی ای دوست رسید
ایزد نکند از تو مرا قطع امید
انگشت رضا به چشم و جانم بنهاد
در حلقه ی بندگی شدم چون خورشید