عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - خطاب به آقای میرزا هادی حایری و گله از ابناء زمان
ای در طریقت عشق بر خلق گشته هادی
بدرالبدور گردون صدرالصدور نادی
از بسکه حضرتت را مبسوط شد ایادی
اندر بساط فضلت گردون شود منادی
خورشید در خیامت نارالقری فروزد
شمع از رخت در ایوان ام القری فروزد
ایوان مکرمت را هستی بزرگ خواجه
مصباح معرفت را روشن ترین ز جاجه
گر باشدت میسر بخشی باهل حاجه
در مصر کنز فرعون در هند گنج راجه
در قاف پر عنقا در چرخ نور بیضا
خوشه ز دست عذرا، عقد در از ثریا
در هوش چون ایاسی در حلم همچو احنف
آگه ز راز توریة دانا ز رمز مصحف
نطقت ز شکرین لب کلکت ز بسدین کف
لذت دهد بشکر مستی برد ز قرقف
در کشور حقایق هستی تو مالک الملک
دریای معرفت را باشد مناقبت فلک
گیتی ندیده هرگز اندر نژاد و پروز
ذاتی چو تو مکرم شخصی چه تو معزز
کبشی چو تو مبارز فحلی چو تو مبرز
دلها سوی تو مایل اجسام سوی تو مرکز
تو مرکز کمالی قطب رجای علمی
دریای فضل و هوشی کوه وقار حلمی
ای خواجه کار گیتی چون باژگونه باشد
القاء شبهه را چرخ چون بن کمونه باشد
این شبهه زان وساوس اندک نمونه باشد
وسواس آسمان را بنگر چگونه باشد
خمر جنون و مستی ریزد بجام فرعون
تا خویش را شمارد از جهل خالق الکون
قطره بخویش نازد کم شعبه ایست دریا
ذره بخویش بالد کم لمعه ایست بیضا
پشه ز کبر گوید من برترم ز عنقا
کهنه پلاس پیچد بر پرنیان و دیبا
نالد ابوالثلاثین از جور ام مازن
نالیدن وزیران از گوشمال خازن
خصم من از جلادت کردست پیشدستی
افسون نیستی خواند بر من بکاخ هستی
زین ره به هوشمندان پیمود جام مستی
تا یکسره گرفتند راه هوا پرستی
منا لغیرنا شد آمد لنا علینا
هارون عصای موسی دزدد به طور سینا
دوشم جوابی آمد از خواجه عراقین
کم خون گریست اعضا چون صاحب نطاقین
از خواندنش روان گشت خون بر رخم زماقین
وز خون نگار بستم بر ساعدین و ساقین
یاللعجب که قدرم آن فیلسوف نشناخت
دراج از چکاوک بلبل ز بوف نشناخت
دور از جمال آن شه این شکوه باز گویم
راز درون خود را با اهل راز گویم
ساز ترانه زین برگ با برگ و ساز گویم
فصلی ز خنده ی کبک با شاهباز گویم
تا شاهباز سازد دیوان کبک و بلبل
گویا کند زبانشان بی لکنت و تبلبل
شیخ العراق مانا سنگ مرا سبک دید
دریای ژرف بودم آب مرا تنک دید
گردون حشمتم را بی اختر و حبک دید
همچون خلیل در خواب انی لاذبحک دید
زیرا بقصد قتلم سوده است بر فسان کارد
او چون ذوی الحقوق است من چون وکیل مرنارد
پنداشتم که آن شه با دوست دوست باشد
در مسلکی که سیرش در خورد اوست باشد
واندر خیال کاری کز وی نکوست باشد
غافل که خالی از مغز یک قطعه پوست باشد
چون دوست دشمنی کرد دشمن به از چنین دوست
چون پسته شد تهی مغز در آتش افکنش پوست
اندر حجاز شد یار و اندر عراق نشناخت
در راه همسفر بود و اندر وثاق نشناخت
محبوب سیمتن را سینه ز ساق نشناخت
کیوان ز مه ندانست ایوان ز کاخ نشناخت
یار و دیار خود را نشناخت ایدریغا
نرد وفا به یاران کج باخت ایدریغا
دزدی سه چار هستند شهره درون آن شهر
کنز الغرائب ملک ام العجایب دهر
برده بدزدی و فن از مایه جهان بهر
کرده فریبشان نوش خورده ز جامشان زهر
شهمیرزای کاشی و آن ممدوک یزدی
هم عروة الصعالیک هم شنفرای ازدی
آن مطربی که میرفت بر آسمان خروشش
با جرعه ای نمودند یکبارگی خموشش
خواندند ورد و افسون بستندچشم و گوشش
دادند بنگ و افیون بردند عقل و هوشش
گیتی شدش ز خاطر عالم شدش فرامش
دل از خیال فارغ لب از ترانه خامش
این مردمان که بینی یک مشت زر پرستند
بیرون ز زرپرستان یک مشت خر پرستند
بیرون ز خر پرستان یک مشت شر پرستند
بیرون ز شر پرستان جمعی هنر پرستند
ما را به کیسه زر نیست و اندر طویله خر نیست
در سر خیال شر نیست سرمایه جز هنر نیست
سرمایه از کسادی پوسید و مندرس شد
در در خریطه سنگ زر در خزینه مس شد
برهان نقیض مطلوب دعوی خلاف حس شد
ظاهر زما نهفته طاهر زما نجس شد
در کیسه زر ندارم تا اهل جاه باشم
در گله خر ندارم تا قبلگاه باشم
شعری لطیف و شیرین خوشتر ز قند گفتم
چون سرو بوستانی سبز و بلند گفتم
از بند کرده ترکیب ترکیب بند گفتم
بحر عروض آنرا بس ارجمند گفتم
مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن
بهر مضارع است این جمبل جمل جمولن
چون در زمانه باشد اعمال فرع نیات
زین ره به نیتی پاک بسرو دم این ابیات
اما تواش بسوزان کوشد ز شطحیات
تا بر جمال پاکت از حق رسد تحیات
اردیبهشت بادت اسفند ماه و بهمن
بدخواه کج نهادت در زیر گرز دهمن
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۷
ایکه گیتی همه جسم است و تواش چون روحی
عالم ملک سفینه است و تو دروی نوحی
بسخن مرهم زخم کبد مجروحی
آیت رحمت آن دادگر سبوحی
عرش دل را ملکی ملک خرد را ملکی
گوهر پاکی و در رشته جان منسلکی
عقل دانا به دبستان تو شاگرد آید
مایه دانش در گنج دلت گرد آید
نامت اندر لب ارباب همم ورد آید
تا گل از خار و زر از معدن گوگرد آید
تو درین خاک چو زر باش و درین باغ چو گل
زده فکرت بفلک پایه و بر دریا پل
شجر خلدی و بستان تو بخت تو بود
عقل در قامت چالاک تو رخت تو بود
مکرمت سایه هنربار درخت تو بود
معرفت شاخ و نسب ریشه سخت تو بود
این درختی است که در باغ صفا خواهد بود
اصل آن ثابت و فرعش به سما خواهد بود
خانه دل را مهر تو متاع است و اثاث
وین متاع آمده بر من ز نیاکان میراث
چه برین چار عناصر چه موالید ثلاث
تو ملاذی و معاذی تو پناهی و غیاث
که جوان مردی و رادیت بگیتی سمراست
آن درختی که هنر برگت و دانش ثمر است
من که افتاده ام اندر صف این بوالهوسان
شاهبازستم و گردیده شکار مگسان
چین اگر نازد بر نافه و مصر ار به لسان
نافه شد ناف دوات و بلسانم بلسان
زکریا نهد از مشکم مرهم بجروح
شده گیسوی مسیح از بلسانم ممسوح
منم آن کوه که بر چرخ ستیغ است مرا
دل چو دریا کف بخشنده چو میغ است مرا
نامه و خامه به از استر و تیغ است مرا
نه ز جانبازی پروانه دریغ است مرا
جان بتن از پی قربان ره دوست نکوست
مغز بادام چو بیرون شود از پوست نکوست
بسکه روزم سیه و بخت کجم خفته بود
درد من پیش تو پوشیده و بنهفته بود
دلم از دست قضا خسته و آشفته بود
لیک عذرم بر فضل تو پذیرفته بود
که مرا چرخ ستم بیشه بهم برشکند
بیخ و بنیاد اساسم ز زمین بر نکند
یکدم ای خواجه بیا درد دلم را بشنو
که درین دیر کهن نیست چنین قصه نو
مزرع عمر مرا آمده هنگام درو
خانه تاراج حوادث شده جانم بگرو
چاره ای کن غم و اندوه و جگر سوز مرا
روشنی ده ز کرم اختر فیروز مرا
بود در خوان من از لخت جگر ما حضری
شاهد شوخی و شمعی و شراب و شکری
بزم عیشی و در آن بزم بت سیمبری
محفلی همچو بهشتی صنمی چون قمری
اندران بزم رخم سرخ و دلم شادان بود
آب در جوی روان گلشنم آبادان بود
جیش سالاری پیدا شد و تاراجم کرد
مفلس و معسر و بی مایه و محتاجم کرد
قرمطی بود و بتر ز ابن ابی الساجم کرد
کلهم برد و ز افلاس بسر تاجم کرد
جانم آزرده دلم سوخته ستخوانم کوفت
خانمانم را از گرد علایق همه روفت
در دلم جز غم و در سینه بجز آه نماند
عیش و شادی را در خلوت من راه نماند
عزت و ثروت و ناز و شرف و جاه نماند
تکیه جز بر کرم و رحمت الله نماند
چشمه خون شد ازین غصه زلال خضرم
کرد طباخ قضا لخت جگر ما حضرم
متوالی شد باران بلا از چپ و راست
رفت سالار و مجاهد پی غارت برخواست
هر کسی از پی قتلم صفی از کین آراست
آسمان با من مسکین دمی از جور نکاست
اینقدر کردی که چون خاک زمین پستم کرد
دل پر از اندوه وز مایه تهی دستم کرد
آن معاشی که سلاطین سلف از شفقه
با مناشیر و فرامین به نیاز و صدقه
داده بودند مرا بهر لباس و نفقه
وکلای خر دادند بگاوان ورقه
دست خون آمد در هفدهمین خصل حریف
نیمه ای قطع شد و نیمه دیگر تنصیف
ربع آن ماند که آنهم بسیه چال افتاد
از کف رند برون شد کف رمال افتاد
زر ما مس شد و آن مس بته غال افتاد
نزد صراف ندانی به چه احوال افتاد
شد چو زیبق بدل بوته که بعد از دم و دود
شعله زرد و کبودش شده بر چرخ کبود
منحصر شد گذرانم بجهان گذران
بمعاشی که ترا بر من حق هاست در آن
پشتم ای خواجه دو تا شد برت از بار گران
نگرانم سوی شکر تو نیم چو دگران
شکر احسان تو از بنده فرامش نشود
شمع فضل تو چراغیست که خامش نشود
مرده بودم تو دگر باره حیاتم دادی
وز طلسم غم و اندوه نجاتم دادی
جام آب خضر اندر ظلماتم دادی
قدر دانستی و حلوای براتم دادی
کشتی فضل توام داد ازین لجه عبور
طعمه حلوا شد و رختم کفن اهل قبور
گور بندی را پابست و گرفتار شدم
تا که در گور کنی همسر کفتار شدم
مرد گفتار بدم در پی رفتار شدم
ناپسندیده به رفتار و بگفتار شدم
خوانده از لوح خرد آیت الهیکم را
پست کردم بطمع مرده خوران قم را
اینک آن وجه براتی است که نه مه زین قبل
اعتصام من بربست بدامان تو حبل
تا برون تاخت سمند کرمت از اصطبل
وز پی یاری این بنده نوازیدی طبل
آختی بهر هوا خواهی من خنجر و کارد
گاه با محتشم السلطنه گه با مرناد
خایه مالیدی مر محتشم السلطنه را
سیر کردی ز کرم صد شکم گرسنه را
منع فرمودی از خوردن خونم کنه را
مهربان کردی دزدان سر گردنه را
تا ز بیمت همگی ترک رذالت کردند
نیمه قطع و دگر نیمه حوالت کردند
نصف باقی را بر شرق نوشتند چکش
بملک زاده فرستاد ز گردون ملکش
گفتم امروز دگر کنده شده از جا کلکش
غافل از آنک نخواهد رسد آهو بتکش
رفته در منطقه جدی و در ایوان جدی
شده جائی که در آنجا عرب اندازد نی
اختر از چاه برون آمد و در چاله فتاد
حاجت طفل چهل ساله بگوساله فتاد
گرد ماه کرم از ابر طمع هاله فتاد
نعش بی بی بکف سوسن غساله فتاد
نیم باقی را فرزند ملک بلع نمود
از زمین ریشه امید مرا قلع نمود
بارها گفتمش این نکته بعجز و الحاح
گر همی جوئی قدر و شرف و فوز و فلاح
ابدا خوردن این وجه ترا نیست صلاح
این نه مال ملکستی که بود بر تو مباح
صدقاتست و زکات است و بما وقفست این
محفل عیش نه ویرانه بی سقف است این
این ملک زاده ات اجرای مرا آجر کرد
وجه حلوای مرا پور تو ملا خور کرد
کیسه از زر تهی و دامنم از خون پر کرد
بسکه هر روز طلبکار بمن قرقر کرد
آرزوئی به دل خسته بجز مرگ نماند
چوب خشک است درختی که در او برگ نماند
شمر از دست حسین تو بفریاد آید
دجله خشک از طمعش در صف بغداد آید
آنچه بربنده از آن حرص خدا داد آید
چون بیاد آرم چنگیز مرا یاد آید
آنچه او کرد بمن لشکر چنگیز نکرد
خیل افغان ز سپاه ستم انگیز نکرد
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۸
ای بتاراج عقل و دین چالاک
وی بتعذیب جان و دل بی باک
مایه جور و فتنه و بیداد
آفت عقل و دانش و ادراک
جگر نیستی ز هجرت خون
بر سر هستی از فراقت خاک
عقل گوید ترا سقاک الله
فضل گوید ترا جعلت فداک
گر اسیر آوری به بند ستم
یا شکار افکنی بخاک هلاک
این نخواهد رهائی از زنجیر
وان نجوید جدائی از فتراک
بصفا همچو جام جمشیدی
بجفا همچو افعی ضحاک
در حریمت ز نور مستوری
رفته مستی ز یاد دختر تاک
ای دل عافیت ز عشق تو ریش
دامن زندگی ز دست تو چاک
شاد و سرسبز و تازه باش که هست
جایگاه تو این دل غمناک
چند با خون ما بیالائی
پنجه نازنین و دامن پاک
آخر این خانه را خدائی هست
واندرین خانه پادشائی هست
گر ز آشوب فتنه و بیداد
خون ما ریختی حلالت باد
ما به رنج زمانه خو کردیم
گر تو را دل خوشست و خاطر شاد
وصل شیرین نصیب پرویز است
تیشه بر سنگ میزند فرهاد
ای به تقدیم هر هنر ماهر
وی به تعلیم هر فنی استاد
چاکران تو بهمن و دارا
بندگان تو کیقباد و قباد
گلبن همت از کمال تو رست
کودک حکمت از بیان تو زاد
غیر یاد تو هرفسانه چو خواب
غیر ذکر تو هر ترانه چو باد
پنجه با آسمان اگر تابی
آسمان را برآری از بنیاد
شرح سوز درون سوخته را
بشنو از بنده هرچه بادا باد
یاد کن هر دلی که نزدودست
مهرت از سینه و غمت از یاد
بنده چندیست کز طریق وفا
سر طاعت بدرگه تو نهاد
گشت دوشیزگان فکرش را
نوجوانان مدحتت داماد
خواست کز بندگی در این حضرت
باشد از بند آسمان آزاد
خط آزادیش بده زیراک
سرنوشتش به بندگی افتاد
گر برانی برآیدش ناله
ور کشی بر نیایدش فریاد
یا از آن بندگان خاصش کن
یا ز بند ستم خلاصش کن
ایدریغا که سینه محرم نیست
کس در آفاق یار و همدم نیست
هیچ انفال بی برائهنشد
هیچ ذی الحجه بی محرم نیست
جانم از دست غصه فارغ نی
دلم از عیش دهر خرم نیست
دلم از اشک دیده ویران گشت
خانه مور جای شبنم نیست
دست دیوان بریده باد ز ملک
که سرافراز خاتم جم نیست
جز سلیمان که آصفش بر در
کس نگهبان اسم اعظم نیست
غیر روح القدس کسی بر ملک
محرم آستین مریم نیست
باغبان بهشت دهقان نی
نردبان سپهر سلم نیست
گرچه دانم که قدر این مسکین
در ترازوی همتت کم نیست
گر نجویم ترا هلاک شوم
ور نخواهی مرا ترا غم نیست
سر تسلیم پیشت آوردم
که بجز خدمتت مسلم نیست
در دو عالم نشان آن جویم
که نظیرش در این دو عالم نیست
هرکه را شور عشق نیست بدل
جانور خانمش که آدم نیست
اندرین آستان سری دارم
که حریفش کمند رستم نیست
بسپردیم سر که این گردن
جز بدرگاه طاعتت خم نیست
ریسمان قضا و رشته عقل
پیش زنجیر عشق محکم نیست
سر من بسته قضای تو شد
دل من خسته رضای تو شد
بره ابن حاجب تو منم
نوکر بی مواجب تو منم
تو چو خورشید در حجاب خفا
رفته ای لیک حاجب تو منم
آسمان کواکبی اما
نور بخش کواکب تو منم
گرچه با خود برادرم خوانی
بغلامی مناسب تو منم
گرچه مطلوب عالمی هستم
از سر صدق طالب تو منم
قدر دان فضایل تو منم
ترجمان مناقب تو منم
نکته دان حقایق تو منم
راز دار مطالب تو منم
رای تو روشن است و صائب لیک
مایه رای صائب تو منم
حدس تو ثاقب است وراست ولی
مرجع حدس ثاقب تو منم
بر در کردگار اگر تازی
طاعت فرض واجب تو منم
تو خداوند مالک الملکی
لیک در ملک نایب تو منم
تو چو ماه رجب همایونی
لیک لیل الرغائب تو منم
جانب حق اگر نظر داری
معنی حق بجانب تو منم
یادگار گذشتگان توام
دوستدار اقارب تو منم
شمع امید من خموش مکن
دلم از غصه در خروش مکن
پیش من سید مجلل کیست
در بر شیر خرس جنگل کیست
خاک ره چیست نزد مشک و عبیر
چوب گز پیش عود و صندل کیست
نزد کافور چیست آنقوزه
در بر هندوانه حنظل کیست
ظلم را نزد عدل صرف چه جای
جهل در پیش عقل اول کیست
پیش احمد کلاغ اسود چه
نزد حیدر سوار یلیل کیست
کرم شب تاب نزد مه چه کند
پیش خورشید نور مشعل کیست
بر در بارگاه کیخسرو
گیو و گودرز و رستم یل کیست
معجز احمدی چو جلوه کند
مکر و نیرنگ و سحر و تنبل کیست
با بیانات جعفر صادق
گفته احمدبن حنبل کیست
صبح صادق چو پرتو افشاند
شام تاریک و لیل و الیل کیست
توسن من چو گرم سیر شود
آن شتر کره قزعمل کیست
خاک پای من و عمامه وی
خود تو بر گو کز این دو افضل کیست
آنکه وارسته از جهان که بود
آن که در قید غم مسلسل کیست
اندرین خوان شراب و نقل کدام
وندرین سفره شیر و خردل کیست
گفتی آن کس که این حقایق را
با براهین کند مدلل کیست
بنده خاندان مصطفوی
احقرالساده صادق العلوی
گفت صید منت هوس نشود
زانکه عنقا شکار کس نشود
گفتمش آنچه گفته ای صدقست
لیک این بنده باز پس نشود
دام برچین ز ره که باز سپید
طعمه کرکس و مگس نشود
گردن شهریار هفت اقلیم
بسته شحنه و عسس نشود
ماه مفتون آب و گل شده است
لاله در بند خار و خس نشود
حور با دیو همنشین نسزد
کبک با زاغ همنفس نشود
بخدا جز بسینه سینا
موسی اندر پی قبس نشود
آنکه با تیشه کنده بیخ هوس
مست رندان بوالهوس نشود
تا توانی چو سگ بلای که بحر
به دهان سگان نجس نشود
دل مجنون به ناقه لیلی
بیش نالیده چون جرس نشود
گر بمیرد هما ز بی برگی
از کلاغانش ملتمس نشود
بر خر لنک خود نشین ای شیخ
که ترا رام این فرس نشود
ورنه آنجا فتی بخاک سیه
که ترا هیچ داد رس نشود
اندکی از برای تأدیبت
گفته ام سعی کن که بس نشود
سخت بیرون شد از گلیمت پای
جهد میکن کز این سپس نشود
حسبی الله گذشتم از سر جان
یا شوم غرقه یا برم مرجان
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲ - در نکوهش خطیبان بی زبان آغاز مشروطیت فرماید:«بوالعنبس »
بود «بوالعنبس » خطیب فحل و شیخ نامور
بر خلایق پیشوا بر مسلمین فرمان روا
روزی اندر مسجد طائف به استدعای خلق
بر فراز منبر تحقیق حکمت کرد جا
نطق ناکرده کمیت فکرتش همچون شتر
خفت آنسان کش و گفتی در شکم شد دست و پا
آری آری آدمی را فکر دریائی است ژرف
کاندرو ماند نهنگ از سیر و ماهی از شنا
چون زبان در کام مردم بسته شد نتوان گشود
نه ز افسون و نه از اندیشه و نز کیمیا
ماند «بوالعنبس » به منبر خشک لب خامش زبان
چون بت اندر بتکده یا در زمین مردم گیا
لختی اندر ریش دست آورد و لختی بر سبال
لمحه ای شد ناظر دیوار و سقف و بوریا
گه تنحنح کرد و گاهی سرفه گاهی دست برد
بر سجاف جبه چاک پیرهن بند قبا
وز پس دیری تفکر روی با اصحاب کرد
کاندر آنجا گرد بودند از غریب و آشنا
دید جمعی ناظرستند و گروهی منتظر
هوششان در راه منطق گوش در راه صدا
گفت دانستید؟ ای یاران مرادم از سخن
جمله گفتند آری ای دانش پژوه پارسا
گفت چون دانسته اید آن راکه مقصود من است
پیش دانشمند نبود عرض دانش جز خطا
پس فرود آمد ز منبر معتزل شد چند روز
هفته دیگر به مسجد زد حریفان را صلا
باز در منبر سمند فکرتش چون خر به گل
شد فرو چونانکه گفتی برنخیزد با عصا
یافت جان را در بحار حیرت اندر مهلکه
دید تن را از فشار فکرت اندر تنگنا
گفت میدانید؟ مقصودم چه باشد از بیان
جملکی گفتند نی ای عامل حسن القضا
گفت چون اقرار بر نادانی خود می کنید
گفتگو با جاهلان از چون منی نبود روا
باز از منبر فرود آمد به خلوتگه شتافت
وز پس یک هفته در منبر شد از خلوت سرا
بار دیگر فکرتش مانند آهو رم گرفت
ریش خود بر باد داد از فکر و مالیخولیا
تا خر اندیشه را از گل برون آرد به جهد
برد دست اندر محاسن سود ناخن بر قفا
پس به یاران گفت ای اصحاب من دانسته اید
یا نمیدانید هان پاسخ دهیدم بر ملا؟
فرقه ای گفتند آری فرقه ای گفتند نی
گفت اینک مشکل آسان گشت نعم المدعا
عالمان بر جاهلان گویند راز اندر علن
جاهلان از عالمان جویند رمز اندر خفا
چون رسد دانا بنادان گویدش «انظرالی »
چون رسد عامی به عارف گویدش «حدث لنا»
ما همه بوالعنبسیم ای خواجگان هنگام نطق
راز در دل، لب خمش،دل گرسنه، جان ناشتا
از اشارت بی عبارت فهم باید کرد راز
«این بدان در» گفتمت رو فهم کن «هذابذا»
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۳
خدایگانا من بنده آنکسم که بصدق
فریضه دارم بر خویشتن سجود ترا
تو آن کسی که به تحقیق آفریده خدای
پی نمایش انصاف خود وجود ترا
من آنکسم که بسی با شتاب پیمودم
دراز نائی و پهنای بحر جود ترا
تو آنکسی که به اقبال و بخت کرده قرین
ستاره حزب ترا آسمان جنود ترا
من آنکسم که بنانم به صد زبان باشوق
سروده تعنیتی موقع ورود ترا
تو آنکسی که نگردد گسسته حبل امید
ز دامن کرمت دشمن عنود ترا
من آنکسم که مدام آرزو همی کردم
درون دیده قیام تو و قعود ترا
تو آنکسی که ندارد قضای چرخ کبود
توان آنکه تجاوز کند حدود ترا
منم که دست از کار رفت و کار از دست
شدم چنانکه همی خواستم حسود ترا
توئی که کارت بر پای گشت و پای به چرخ
سعادت فلکی بنده شد سعود ترا
چو زند فضلت نار القری برافزوزد
ز شاخ طوبی حور آورد و قود ترا
خدا گواست من ای خواجه طاعت آوردم
ز روی صدق غیاب تو و شهود ترا
تو گر فرامش سازی عهود سابقه ام
من آن نیم که فرامش کنم عهود ترا
ز قید بندگی از تن رها شود هرگز
رها نخواهد کردن دلم قیود ترا
گرم پذیری یا خود برانی از حضرت
نخواهم ایچ به گیتی مگر خلود ترا
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸ - نقل از روزنامه ادب سال سوم شمارهٔ سوم صفحه بیست و چهارم
ملک تجرید است بنگاهم که از روز ازل
عزلت آنجا پیشکار است و قناعت پیشوا
ناگوارستم مزعفر بر سر خوان کسان
زانکه اندر خوان خود آماده دارم سرکبا
راست گفتارم برین معنی نسب دارم دلیل
نیک هنجارم درین دعوی حسب دارم گوا
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹
کاشکی بودی مرا طبعی چو قلزم در خروش
کاشکی بودی مرا فکری چو مینو با صفا
خامه ای از ارض طولش تا محیط آسمان
نامه ای از قطب عرضش تا به خط استوا
تا ستودم ذات پاکت را همی در خورد قدر
تا سرودم مدحتت آن سان که بایستی روا
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۱
زهی قدت چو نخل طور سینا
بدانش اوستاد پور سینا
سزد بهر نثار بارگاهت
فشاند نجم دری چرخ مینا
حسودان تو گولانند و کوران
ازیرا خود تو دانائی و بینا
قضا لبریز دارد دشمنت را
ز خون دیده و دل جام مینا
فیحذلهم و ینصرکم علیهم
و یشف صدور قو مؤمنینا
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
همیشه شمس به قصد تو گشته یار زحل
هماره ماه برغم تو خفته در عقرب
حکیم با هنر از طعن آن حریف ظریف
غریق بحر الم شد حریق نار غضب
بگفت اینهمه دانم ولیک بختم نیست
چو بخت نیست فزونی ز معرفت مطلب
که گر ز اطلس گردون قصب کند بدبخت
ز ماهتاب در افتد شراره اش به قصب
چه پرسی از حسب بختیار وز نسبش
که آسمان حسبش گشت و آفتاب نسب
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۶
ای که دایم کدیور قلمم
تخم مهرت به مزرع دل کاشت
در حضور تو خامه ام شرحی
غم دل را درین صحیفه نگاشت
پختم از بهر خویش ماحضری
که نمیشد برای بنگی چاشت
ناگهان وجهه مقدس تو
نظری سوی خوان بنده گماشت
چون معاش مرا در آن سامان
دخل ساوجبلاغ می پنداشت
سفره من تهی نمود و از آن
دیگ همشیره زاده را انباشت
مسند من از آن سرا برچید
رایت او در آن فضا افراشت
گرچه ای خواجه از کف تو رهی
زهر را به ز شهد ناب انگاشت
لیک برگو به غیر آجعفر
چند همشیره زاده خواهی داشت
تا بدانم ز جاه و منصب و مال
آنچه خواهی برای بنده گذاشت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰
شنیده ام چو سلیمان به تخت داد نشست
خرد به درگهش استاد و چشم فتنه بخفت
ز دور دید که گنجشک نر بجفت عزیز
ترانه خوان و سرود آنچنان که شاه شنفت
من این رواق سلیمان توانم از منقار
ز جای کند و به دریا فکند و خاکش رفت
بخشم شد شه و گنجشک بینوا چون بافت
که این حدیث شهنشه شنید و زان آشفت
بگفت خشم مگیر ای ملک ز لغزش من
که پیش همسر خود لافها زدم بنهفت
چرا که لاف زدن کیمیای مرد بود
برای آنکه کند جلوه در برابر جفت
گرفته بود دل شهریار از آن گفتار
پس از شنیدن این عذر همچو گل بشکفت
شنیدن سخن راست خشم وی بزدود
گناه او همه بخشید و عذر او پذرفت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲ - در ستایش فارس
به گرد پارس حصاری ز پارسا گردست
که عشق آنجا معمار و عقل شاگردست
در آن رواق مثلث به روزگار دراز
گروهی از خرد و هوش و جان دل گردست
بهشت را نستانم بگردی از ره فارس
که فارس معدن یاقوت و کان گوگردست
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴ - در جشن افتتاح مدرسه سادات فرماید
مرغان بهشتی به سحر نغمه سرایند
بر روی گل تازه به گلزار سعادات
یا درس همی خوانند اطفال سخنگوی
ز آل علی «ع »و فاطمه «س »در مدرس سادات
از چاه طبیعت بدر آی ای دل وزین سوی
بر زن قدمی تا نگری خارق عادات
ای خادم این مدرسه خوش باش که در حشر
کار تو بود افضل طاعات و عبادات
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۵ - در باب لزوم ختنه فرماید
خداوندا حدیثی با تو گویم
که تصدیقش نماید دشمن و دوست
شکوفه سرزد است از شاخ بادام
ولی بادام من ماند است در پوست
بگو تا پوست از تن برکشندش
که گرگی خیره سر در چرم آهوست
برادر زاده سردار منصور
نصاری بودنش آخر نه نیکوست
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۴۱
شیخ عبدالغفور تبریزی
نه مسلمان نه قوم زردشت است
هستش انگشتری بسوی قفا
که در آن حلقه هر دم انگشت است
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۵۸
به درگاه دانش که باشد که از من
سلامی رساند پیامی گذارد
بگوید که منت برد از تو هر کس
برانی پزد یا خورد یا که خوارد
بمینو درون زی جهان جان بوران
دعای تو گوید سپاس تو دارد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۶۵ - عید غدیر ۱۳۲۳ در مجلس عقد ظهیرالاسلام
دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد
کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد
امروز جای هر کس پیدا شود ز خوبان
کان ماه مجلس افروز زیب صدارت آمد
برپاست مجلس عیش دریاب وقت دریاب
هان ای زبان کشیده وقت تجارت آمد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۷۸
گیرم که زبان به ناله نگشایم
آه دل من بر آسمان آید
در محضر عدل حق سکوت من
بر سر ضمیر ترجمان آید
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۵
اندر پی اقتباس نورم
همچون موسی ز نخله طور
اخلاص مرا به حضرت خود
دانی که عیان بود نه مستور
مهر تو درون سینه من
بنهفته چو می درون انگور
ای قطب رجای آدمیت
ای مرکز احتیاج جمهور
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۳
چون در زریق که اکنون ملک حاجی حسینقلی خان نظام الدوله است جناب بیگلربیکی آذربایجان که شمس المعالی در حسرت نعمت وی مرده بود متقبل شد که مرا هدیه باز فرستد و پس از آن روزگار به طفره همی گذرانید من این قطعه بگفتم و جناب اجل برای وی فرستادند تا تکلیف خود بدانست و به قانون خود رفتار نمود
دوش در خواب بدیدم که یکی مرد کهن
خفته در گور و بگردنش یکی رشته دراز
آنچنان رشته باریک درازی که بدو
هیچ تشبیه ندانم بجز از رشته آز
گر چه دانستم کاین رشته پیچان بلند
نیست در گردن این خلق جز از آز و نیاز
لیک از بهر یقین را پی تفتیش شدم
خواستم ره سوی انجام برم از آغاز
از یکی مردم افریشته سان پرسیدم
کیست این طایر پر سوخته با اینهمه ناز
دام تزویرش افتاده بگردن پس مرگ
همچو در گردن دل زلف بتان طناز
باو بودیکه چو طوطی شده محبوس قفس
طوق کبک از چه فتاده به گلوی شهباز
پاسخم داد که این شمس معالی باشد
که ز دیبای هنر بر تن خود داشت طراز
این همان شاعر فحل است که افکنده بدی
صیت و آوازه فضلش بدو گیتی آواز
این همان بلبل گویاست که صیاد قضا
نایش از نغمه فروبست و پرش از پرواز
این همان است که در خاک بخفته به نشیب
صیت فضل وی در چرخ بر فتنه فراز
گر بخواهی که بری بهره ز فرهنگ وجود
از همه عالم فارغ شو و زی او پرداز
لاجرم تند شتابیده به نزد وی و نیز
شرط حرمت را بردم بدرش نیک نماز
از پس شکر و تحیت به جنابش گفتم
کای خداوند از تو یکی پرسم راز
غیر کردار بد و نیک بهمره نبرد
هیچکس چیزی از این دنیا هنگام جواز
پس بدین رشته ترا کار چه و مقصد چیست
چه شود گر به من این راز نمائی ابراز
چون شنید این سخن آن مرد خردمند از من
از پس آه شرربار سخن کرد آغاز
گفت این آرزوی جبه بیگلربیگی است
که ابا من سوی گور آمده و با سوز و گداز
تاکنون در بر من بود از این پس خواهم
بتو بسپارم و از گردن خود سازم باز
من بلرزیدم و بیدار شدم دیدم بود
بسته در گردنم آن رشته پیچان دراز
خویش را دیدم اندر مرض رشته دوچار
رشته حسرت در گردن و با غم انباز
من بیچاره همی جسته به خاک تبریز
آنچه بیگانه همی دیده ز آب شیراز
لاجرم چاره این درد گران را جویم
هم از آن خواجه فرخ که بود بنده نواز
نز طبیبان زمن شاید بنهفتن درد
از حسیبان کهن باید پوشیدن راز
خان بیگلربیگی ای قبله احراز زمین
که فلک برده به خاک درت از صدق نماز
تا ز فرمان تو مه شحنه بازار شب است
مهر پیش از سحر از خانه برون ناید باز
خاجیان را دربار تو به از دیر مسیح
حاجیان را سر کوی تو به از طرف حجاز
حکم والای تو بر هر چه کند امر مطاع
رای زیبای تو بر هر چه دهد حکم مجاز
خاطرت هست که بر بنده خود در زرنق
وعده دادی از روی حقیقت نه مجاز
من از آن وعده عرقوبی بگذشتم از آن
که ابا حسرت یعقوبی گشتم دمساز
رشته آرزوی شمس معالی شب و روز
گشته چون افعی ضحاک به گوشم همراز
کند این رشته بجان من مسکین غریب
آنچه جراره خونخواره کند در اهواز
به سر و جان تو سوگند که کوته نکنم
تا ابد قصه پر غصه این رنج دراز
نایب شمس معالی منم امروز چنان
که کند تره نیابت به زمستان ز پیاز
در حیاتش چو نشد بهر خداوند بیا
کار آن شاعر بیچاره پس از مرگ بساز
جبه را بر تن من پوش که او را نبود
جز کفن در بر و جز خاک سر تاج و طراز
بدگر آن استاد از چامه شیرین ساحر
دارد این بنده هم از خامه مشکین اعجاز
جبه او را در پیکر این بنده بپوش
رشته او را در گردن دشمن انداز