عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵
بسی جستم نشان از اسم اعظم
که بد نقش نگین خاتم جم
همه اقطار عالم سیر کردم
مگر جویم نشان زان نقش خاتم
بزرگی گفت چون آدم بمینو
مقر بگزید والاسماء علم
بامر ایزد این نام از ملایک
بباغ خلد تلقین شد بر آدم
ز آدم یافت تلقین شیث و از شیث
سبق آموخت ادریس مکرم
هم از ادریس هود آمد ملقی
چنان کز هود نوح آمد معلم
نمیدانست اگر این نام را نوح
نجاتش کی شد از طوفان فراهم
ز نوح آمد بر ابراهیم و زین نام
بر او شد نار ریحان و سپر غم
بابراهیم وارث شد سماعیل
که جاری زیر پایش گشت زمزم
ز اسمعیل بر اسحق و یعقوب
هم از یعقوب موسی گشت ملهم
ز فر آن ید و بیضا و ثعبان
بدست آورد و راند اندر دل یم
ز موسی یافت داود و ز داود
سلیمان را شد این مسند مسلم
چو او بدرود گیتی کرد از حق
رسید این راز بر عیسی بن مریم
مسیحا گرد ازین نام همایون
علاج اکمه و درمان ابکم
هم از این نام فرخ کرد عیسی
هزاران مرده را احیا یکدم
چو بردار جهودان خواندش از دار
بگردون رفت بی مرقات و سلم
پس از عیسی سروش این خاتم آورد
باحمد کانبیا را بود خاتم
پس از احمد علی را گشت میراث
که بودش نایب و صهر و پسر عم
چو شد ریش علی با خون مخضب
ز تیغ عبد رحمن بن ملجم
از او بر یازده فرزند پاکش
رسید این خاتم از خلاق عالم
بغیر از انبیا یا اوصیا کس
بدان راز مقدس نیست محرم
نه از خیرالوری بشنید بوذر
نه از شیر خدا آموخت میثم
نه از شاه خراسان شیخ معروف
نه از سجاد ابراهیم ادهم
مگر بدبخت مردی در فلسطین
ز زهاد جهان کش نام بلعم
که از ابلیس دستان خورد و این نام
فرامش کرد و رفت اندر جهنم
بگفتم آنچه گفتی راست گفتی
سر موئی نه افزون بود و نه کم
ولی اینان که بر خواندی من از پیش
سراسر خواندم از آیات محکم
هم از تفسیر و ابیات بزرگان
هم از گفتار دانایان اقدم
نخواهم من که برخوانی تواریخ
ز قول حمزه و گفتار اعثم
بخواهم آنچه نه کلبی بدانست
نه مسعودی نه وصاف و نه معجم
برآنم کاسم اعظم را بدانم
گشایم پرده زین اسرار مبهم
برآنم تا در این الحان کنم جفت
مثانی با مثالث زیر بابم
چه نام است آنکه آرد شیر و شکر
ز نیش عقرب و دندان ارقم
اگر زین راز پنهان هیچ دانی
بگو ور خود نمی دانی مزن دم
بگفت از صدر ایوان رسالت
علیه و آله صلی و سلم
شنیدم کاسم اعظم داند آنکس
که باشد با لسان صدق توام
لسان الصدق را دانند مردان
کلید علم حق والله اعلم
بگفتم کر چنین باشد که گوئی
ندانم یکتن از اولاد آدم
که دارای لسان الصدق باشد
بگیتی جز سپهسالار اعظم
رئیس جمع دستوران دولت
سرو سردار دانایان عالم
خداوندی که شیر بیشه باشد
به پیش پرچمش چون شیر پرچم
بدرد در مسالک سینه جور
ببرد از مهالک پای استم
یکی چون اجوف واوی باعلال
یکی همچون منادای مرخم
توئی ای میر آن ذات مقدس
توئی ای خواجه آن روح مجسم
که گر بر دیده ی گردون نشینی
ز جان گوید سپهرت خیر مقدم
بود دیری که در ایران سپه نیست
از آن روز است چون شب تار و مظلم
دل مردم پر از آزار و وحشت
خزانه خالی از دینار و درهم
ایا دست تهی آن کار کردی
که از اندیشه اش مات است رستم
بروزی چند با فر الهی
نظامی ساز کردی بس منظم
همه با چره تابان و دل شاد
همه با جسم پاک و جان خرم
بدشت اندر چو آهو لیک در رزم
گرفته شیر از دیدارشان رم
نموده خاتم زرین در انگشت
فکنده حلقه سیمین بمعصم
فراز پیرهن خفتان رومی
بزیر پیرهن دیبای معلم
رکاب سیم بر اسبان تازی
ستام لعل بر خیل مسوم
شنیدستم که هارون ز آل عباس
بدی بر جمله در دانش مقدم
شبی در کار اقلیم خراسان
همی زد رای با یحیی بن اکثم
بیحیی گفت هارون کار آن ملک
فزون از حد پریشان است و درهم
جوابش گفت زخمی نیست در دهر
که از درهم نشاید هست مرهم
بدان صفرای فاتح از رگ ملک
برآید ریشه سودا و بلغم
بود سیم سره درمان هر درد
چو زر جعفری تریاق هر سم
تو ای میر مهین اندر چنین روز
که باشد تیره همچون لیل مظلم
رقیبان تو در پیش تو باشند
چو پیش خوشه انگور حصرم
و یا در بوستان نخل و رمان
پیاز و گندنا و ترب و شلغم
چگویم ز آن تهی مغزان که دیری
در افکندند طرح شور با هم
بجای بستن سوراخ انگشت
همی کردند در سوراخ کژدم
ز فکر تیره شان زد بر افق چتر
سحابی قیرگون پر وحشت و غم
ازیدر شد بساط صلح جویان
سپاه جنگجویان را مخیم
بساط پشه بر همخورد از باد
سرای مور طوفان شد ز شبنم
شرار فتنه آتش فزوران
رسید از دامن عمان بدیلم
شتابیدند دزدان روز روشن
بخرمنگاه و بگسستند ز استم
در آن سختی عنان مملکت را
گرفتی سخت با بازوی محکم
بنای ملک و ملت راست کردی
نیفکندی بطاق ابروان خم
غزالان سرائی را رهاندی
ز دندان پلنگ و چنگ ضیغم
درافکندی بساط شور و عشرت
فرو چیدی اساس سوگ و ماتم
ولی عهدی بر آدم بلکه هستی
ولی نعمت بفرزندان آدم
سپاهت را سپهدارست جمشید
بنازد از یمینت خاتم جم
که بد نقش نگین خاتم جم
همه اقطار عالم سیر کردم
مگر جویم نشان زان نقش خاتم
بزرگی گفت چون آدم بمینو
مقر بگزید والاسماء علم
بامر ایزد این نام از ملایک
بباغ خلد تلقین شد بر آدم
ز آدم یافت تلقین شیث و از شیث
سبق آموخت ادریس مکرم
هم از ادریس هود آمد ملقی
چنان کز هود نوح آمد معلم
نمیدانست اگر این نام را نوح
نجاتش کی شد از طوفان فراهم
ز نوح آمد بر ابراهیم و زین نام
بر او شد نار ریحان و سپر غم
بابراهیم وارث شد سماعیل
که جاری زیر پایش گشت زمزم
ز اسمعیل بر اسحق و یعقوب
هم از یعقوب موسی گشت ملهم
ز فر آن ید و بیضا و ثعبان
بدست آورد و راند اندر دل یم
ز موسی یافت داود و ز داود
سلیمان را شد این مسند مسلم
چو او بدرود گیتی کرد از حق
رسید این راز بر عیسی بن مریم
مسیحا گرد ازین نام همایون
علاج اکمه و درمان ابکم
هم از این نام فرخ کرد عیسی
هزاران مرده را احیا یکدم
چو بردار جهودان خواندش از دار
بگردون رفت بی مرقات و سلم
پس از عیسی سروش این خاتم آورد
باحمد کانبیا را بود خاتم
پس از احمد علی را گشت میراث
که بودش نایب و صهر و پسر عم
چو شد ریش علی با خون مخضب
ز تیغ عبد رحمن بن ملجم
از او بر یازده فرزند پاکش
رسید این خاتم از خلاق عالم
بغیر از انبیا یا اوصیا کس
بدان راز مقدس نیست محرم
نه از خیرالوری بشنید بوذر
نه از شیر خدا آموخت میثم
نه از شاه خراسان شیخ معروف
نه از سجاد ابراهیم ادهم
مگر بدبخت مردی در فلسطین
ز زهاد جهان کش نام بلعم
که از ابلیس دستان خورد و این نام
فرامش کرد و رفت اندر جهنم
بگفتم آنچه گفتی راست گفتی
سر موئی نه افزون بود و نه کم
ولی اینان که بر خواندی من از پیش
سراسر خواندم از آیات محکم
هم از تفسیر و ابیات بزرگان
هم از گفتار دانایان اقدم
نخواهم من که برخوانی تواریخ
ز قول حمزه و گفتار اعثم
بخواهم آنچه نه کلبی بدانست
نه مسعودی نه وصاف و نه معجم
برآنم کاسم اعظم را بدانم
گشایم پرده زین اسرار مبهم
برآنم تا در این الحان کنم جفت
مثانی با مثالث زیر بابم
چه نام است آنکه آرد شیر و شکر
ز نیش عقرب و دندان ارقم
اگر زین راز پنهان هیچ دانی
بگو ور خود نمی دانی مزن دم
بگفت از صدر ایوان رسالت
علیه و آله صلی و سلم
شنیدم کاسم اعظم داند آنکس
که باشد با لسان صدق توام
لسان الصدق را دانند مردان
کلید علم حق والله اعلم
بگفتم کر چنین باشد که گوئی
ندانم یکتن از اولاد آدم
که دارای لسان الصدق باشد
بگیتی جز سپهسالار اعظم
رئیس جمع دستوران دولت
سرو سردار دانایان عالم
خداوندی که شیر بیشه باشد
به پیش پرچمش چون شیر پرچم
بدرد در مسالک سینه جور
ببرد از مهالک پای استم
یکی چون اجوف واوی باعلال
یکی همچون منادای مرخم
توئی ای میر آن ذات مقدس
توئی ای خواجه آن روح مجسم
که گر بر دیده ی گردون نشینی
ز جان گوید سپهرت خیر مقدم
بود دیری که در ایران سپه نیست
از آن روز است چون شب تار و مظلم
دل مردم پر از آزار و وحشت
خزانه خالی از دینار و درهم
ایا دست تهی آن کار کردی
که از اندیشه اش مات است رستم
بروزی چند با فر الهی
نظامی ساز کردی بس منظم
همه با چره تابان و دل شاد
همه با جسم پاک و جان خرم
بدشت اندر چو آهو لیک در رزم
گرفته شیر از دیدارشان رم
نموده خاتم زرین در انگشت
فکنده حلقه سیمین بمعصم
فراز پیرهن خفتان رومی
بزیر پیرهن دیبای معلم
رکاب سیم بر اسبان تازی
ستام لعل بر خیل مسوم
شنیدستم که هارون ز آل عباس
بدی بر جمله در دانش مقدم
شبی در کار اقلیم خراسان
همی زد رای با یحیی بن اکثم
بیحیی گفت هارون کار آن ملک
فزون از حد پریشان است و درهم
جوابش گفت زخمی نیست در دهر
که از درهم نشاید هست مرهم
بدان صفرای فاتح از رگ ملک
برآید ریشه سودا و بلغم
بود سیم سره درمان هر درد
چو زر جعفری تریاق هر سم
تو ای میر مهین اندر چنین روز
که باشد تیره همچون لیل مظلم
رقیبان تو در پیش تو باشند
چو پیش خوشه انگور حصرم
و یا در بوستان نخل و رمان
پیاز و گندنا و ترب و شلغم
چگویم ز آن تهی مغزان که دیری
در افکندند طرح شور با هم
بجای بستن سوراخ انگشت
همی کردند در سوراخ کژدم
ز فکر تیره شان زد بر افق چتر
سحابی قیرگون پر وحشت و غم
ازیدر شد بساط صلح جویان
سپاه جنگجویان را مخیم
بساط پشه بر همخورد از باد
سرای مور طوفان شد ز شبنم
شرار فتنه آتش فزوران
رسید از دامن عمان بدیلم
شتابیدند دزدان روز روشن
بخرمنگاه و بگسستند ز استم
در آن سختی عنان مملکت را
گرفتی سخت با بازوی محکم
بنای ملک و ملت راست کردی
نیفکندی بطاق ابروان خم
غزالان سرائی را رهاندی
ز دندان پلنگ و چنگ ضیغم
درافکندی بساط شور و عشرت
فرو چیدی اساس سوگ و ماتم
ولی عهدی بر آدم بلکه هستی
ولی نعمت بفرزندان آدم
سپاهت را سپهدارست جمشید
بنازد از یمینت خاتم جم
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - در نکوهش حسودان
خرد پیر گفته بود که من
نکنم در سیاق شعر سخن
زانکه همسنگ سنگ خاره شود
گر برآید چو سنگ در عدن
سنگ خارا اگر شدی کمیاب
بود قدرش بر از عقیق یمن
سنگ خارا، اگر نبود، نبود
تیغ سای و صلایه و هاون
لاجرم در بهای این اشیاء
جان همیداد مشتری بثمن
سخن، ارچه زر است و مردم خاک
سخن ار چه روان ومردم تن
گرچه آهن ز خاک زر خیزد
لاجرم کمتر آید از آهن
سخن ار چه ببوی نافه مشک
سخن ار چه تمیز مرد ز زن
مغز را مایه صداع شود
گر ببوئی همیشه مشک ختن
شعر من زر ناب جعفری است
شعر دیگر کسان چو ریماهن
من دو صد ساحری کنم بمقال
من بسی جادوئی کنم بسخن
نه بعجب است این فسانه نغز
بل ز فخر است این ترانه من
ز آن باشعار خویشتن نازم
که بود در مدیح شاه ز من
سیدالاولیاء امام رشید
اول الاوصیاء شه ذوالمن
دست یزدان، ممیت بدعت و کفر
شیر حق محیی رسوم و سنن
آن کز او نور جسته دیده عقل
آن کز او کور گشته چشم فتن
شاه مردان علی ابوطالب
پدر اطهر حسین و حسن
کرده جاری برای این هر سه
حق تعالی بخلد نهر لبن
تا بهار خجسته چون احمد
بست طرف سفر ز طرف چمن
آن سه طرار نابکار که بود
دی و اسفند ماه با بهمن
سوی باغ آمدند از ره کین
همچو دزدی که خیزد از مکمن
آب بر روی بوستان بستند
آتش افروختند در خرمن
سرد کردند شعله غیرت
گرم راندند از جفا توسن
راست چون آن سه تن سخن کردند
بدرشتی که خاکشان بدهن
جای رایات سبز هاشمیان
از ورقهای سرو و برگ سمن
زد علامات سود در بستان
همچو آل امیه زاغ و زغن
سبز پوشان سپید پوش شدند
بر لب جوی و در صف گلشن
هر زمان سونش در و الماس
می ببیزد هوا بپرویزن
آمد آن بوم شوم در بستان
کبک را طوق بست در گردن
راست گوئی که زاده خطاب
گردن شیر حق فکنده رسن
رفت بلبل در آشیانه ز باغ
همچو صدیقه سوی بیت حزن
باغ شد جای زاغ پنداری
تخت جم شد سریر اهریمن
زود باشد که فروردین آید
باز چون شیر حق بطرف چمن
تاب گیرد عذار هر سنبل
نطق یابد زبان هر سوسن
ریزد اندر کنار دامن باغ
سر زلف بنفشه مشک ختن
بیزد اندر کرانه بستان
ابر لؤلؤ و نسترن لادن
گرچه نشکفته شاخ اشکوفه
ور چه نامد بکعبه شیخ قرن
مغز ما بوی گل شنیده ز باغ
مغز احمد نسیم حق ز یمن
سیزده روز چون بشد ز رجب
پی تعمیر این سرای کهن
اولین بانی سرای وجود
آمد از پرده با رخی روشن
رکن بنیان کعبه را بشکافت
حشمتش همچو سیل بنیان کن
زاد در خانه تا بدانی کوست
خانه زاد مهیمن ذوالمن
از ولایت به پیکرش پوشاند
حق تعالی قبا و پیراهن
با رسول خدای عزوجل
همچو یک روح گشت در دو بدن
ای به ایزد ولی و مظهر و سر
وی باحمد وصی و صهر و ختن
خاکپای تو موطن دل ماست
لاجرم واجب است حب وطن
درگه مولدت بدرکه میر
تهنیت را سخن سرایم من
صدر والاگهر امیر نظام
کهف اهل زمین و فخر ز من
صاحب السیف والقلم آنکو
خوانده بر فکرتش خرد احسن
باعث الجود والکرم کاو را
کان بجیب است و بحر در دامن
تیغ وی ساغری است پر می ناب
هر یک از جرعه هاش مردافکن
کلک او شاهدی است مشکین موی
طره اش با دو صد هزار شکن
گردی از آب آهن آرد بار
هیبتش آب آرد از آهن
دستش ار سایه بر زمین فکند
روید از خاک زر پی روین
با خسان تیرش آن کند که کند
نجم ثاقب بجان اهریمن
گشته بر نوعروس ملک او را
تیغ داماد و خامه خشتامن
ای گشوده ز روی عدل نقاب
وی به بسته بپای ظلم رسن
من بخوان تو آمدم مهمان
همچو برگ شکوفه در گلشن
ساختم بهر دفع تیر حسود
از مدیح تو آهنینه مجن
شاد گشتم بچاکری درت
رستم از صدمت و بلا و محن
چون ز نیروی حرز مدحت تو
گشتم از مکر حاسدان ایمن
گفتم امروز راست خواهم داشت
قامت چرخ کوژپشت کهن
پا بمنت نهاد می بزمین
تند راندم بر آسمان توسن
کار من بنده چون درستی یافت
دل حاسد همی گرفت شکن
کرد بر جان من بحضرت تو
خصم بدخواه و حاسد ریمن
آنچه گرگان نکرده با یوسف
و آنچه گرگین نموده با بیژن
هان و هان ای وزیر فرزانه
هان و هان ای امیر شیراوژن
تهمتی بر تنم نهد که بکوه
گر نهی کوه کج کند گردن
آتش آه من هزاران کوه
آب سازد و گر بود زاهن
جد من نحن کالجبال سرود
بر همه مردمان بسرو علن
کوه فضلم من و سپهر هنر
مهر تابانم و مه روشن
آنکه تقبیح نای بلبل کرد
دوست دارد سرود زاغ و زعن
و آنکه با مسلمان درآویزد
متوسل بود بجبت و وثن
ای ز تو نام فضل جاویدان
وی ز تو مام دهر استرون
نز تو جویم مدد نه از سلطان
که ولی را گرفته ام دامن
دشنه من نبرد این حلقوم
حربه من ندرد آن جوشن
چون دو پیکر شود ز تیغ علی
آن که نازد همی بعقد پرن
می توانم سزای بدمنشان
دادن از زخم هجو و تیغ سخن
لیک با ذوالفقار شیر خدای
داد خواهم بخصم پاداشن
همه جا شاعرم ولی اینجا
نبود شاعری وظیفه من
زانکه اینجا بود مقام هجی
مر مرا عار باشد از این فن
هجو آنان کنند کایشان راست
بر بزرگان خویش ریبت و ظن
من بفضل خدا شناخته أم
بوالحسن را همی بوجه حسن
دوش با شیر حق در این معنی
شکوه کردم ز حاسدان بسخن
پاسخم داد جد امجد و گفت
یا بنی لاتخف و لاتحزن
ذوالفقار مرا زبان تیز است
گر زبان تو باشدی الکن
باش تا برق تیغ من سازد
صدق و کذب حدیث را روشن
راست نامیخت هیچ با ترفند
آب نفروخت هیچ با روغن
می بزاید همی سحرگاهان
آنچه شب حامل است و آبستن
حاسدا تاب ذوالفقار علی
چون توانی که رنجی از سوزن
تو که مستحسنات طبع مرا
تاژگونه کنی و مستهجن
امتحان را که گفت پیکر خویش
بر دم ذوالفقار برهنه زن
عنقریب ای اسیر بند غرور
افتی اندر هوان و ذل و شجن
بس فروزی ز سوز دل اخگر
بس فرازی بر آسمان شیون
من یکی فاطمی نژادستم
از بقایای خاندان کهن
نه تجاوز نموده ام ز حدود
نه تخلف نموده ام ز سنن
گر بمن داد شاه صد قنطار
از تو هرگز نکاست یک ارزن
ور بمن داده میر صد خروار
از تو هرگز نخواستم یک من
آب، چندین مبیز در غربال
باد چندین مسای در هاون
دردی دن چنین خرابت کرد
وای اگر برکشی ز صافی دن
این تو و این سرود و این طنبور
این تو و این سماع و این ارغن
من نیارم نواخت بهتر از این
گر تو بهتر زنی بگیر و بزن
چند نازی بدولت قارون
چند تازی بصولت قارن
گر شنیدی که پور رستم را
کشت بهمن بخون روئین تن
نه تو در عرصه چون فرامرزی
نه من اندر هجا کم از بهمن
آن کنم با تو در سخن که نمود
با سپاه عجم ابوالمحجن
من که خواهم شدن از این سامان
من که خواهم برفت از این مسکن
نه در این شهر ناقه ام نه جمل
نه در این ملک خانه ام نه سکن
ساعیا بیش از این تنم مشکر
حاسدا ز این سپس دلم مشکن
بر کمالم ز جهل خورده مگیر
بر روانم ز رشک طعنه مزن
زر و سیم ترا ندیدم هیچ
چند آهن دلی کنی با من
من عطا از خدایگان گیرم
که نرنجانده خاطرم با من
گر بمیرم ز جوع ننشینم
خوان بخل ترا به پیرامن
ور فتد در مغاره کالبدم
می نجوید روانم از تو کفن
ور بمیرم ز درد برهنگی
نکنم در بر از تو پیراهن
چون بدیدی مرا بسایه میر
در صف خلد و دادی ایمن
دود برخاست از دلت ز حسد
همچو دودی که خیزد از گلخن
خواستی بافسون و افسانه
زشت نامم کنی و تر دامن
بگمانت که من چو رخت برم
خوابگاه تو گردد این مامن
گر شنیدی ز خلد آدم را
راند افسانهای اهریمن
بوالبشر توبه کرد و خصم بماند
دست بر فرق و طوق در گردن
رو مترسان عصای موسی را
از صف ساحر و عصا و رسن
من همی نالم از فریسیموس
تو چرا تهمتم زنی به عنن
یا چو مردان گناه من بشمار
یا ز خجلت بپوش چهره چو زن
تا زبانی صفت زنم مشتت
ز اخسؤالا تکلمو بدهن
ای که نشناختی الف از بی
بلکه خطی ز ابجد و کلمن
بر امیر مدینه چون تازی
ای چو اصحاب ظله در مدین
عنکبوتی و خانه تو بود
از همه خانها بسی اوهن
ابلهانه بشهپر سیمرغ
جای زنجیر، تار خویش، متن
مگسی را بگیر و طعمه نمای
پنجه در پنجه هما مفکن
آدمی نی بچشم و گوش بود
نه بابروی و روی و موی ذقن
بلکه حیوان و آدمی را فرق
می بباشد همی بجان و بتن
گرچه سرگین به هیئت عنبر
گرچه هیزم بصورت چندن
این به بیت البغال و آن به بغل
جای آن در تنور و این مدخن
یکحدیث آورم در این محضر
تا رباید ز چشم خفته و سن
دشمن آل مرتضی باید
مام خود را همی شود دشمن
دعوت خصم را تمام کنم
بدعای خدایگان زمن
تا برآید همی در از دریا
تا بزاید همی زر از معدن
چرخ خرگاهش آفتاب چراغ
ماه دینارش آسمان مخزن
نکنم در سیاق شعر سخن
زانکه همسنگ سنگ خاره شود
گر برآید چو سنگ در عدن
سنگ خارا اگر شدی کمیاب
بود قدرش بر از عقیق یمن
سنگ خارا، اگر نبود، نبود
تیغ سای و صلایه و هاون
لاجرم در بهای این اشیاء
جان همیداد مشتری بثمن
سخن، ارچه زر است و مردم خاک
سخن ار چه روان ومردم تن
گرچه آهن ز خاک زر خیزد
لاجرم کمتر آید از آهن
سخن ار چه ببوی نافه مشک
سخن ار چه تمیز مرد ز زن
مغز را مایه صداع شود
گر ببوئی همیشه مشک ختن
شعر من زر ناب جعفری است
شعر دیگر کسان چو ریماهن
من دو صد ساحری کنم بمقال
من بسی جادوئی کنم بسخن
نه بعجب است این فسانه نغز
بل ز فخر است این ترانه من
ز آن باشعار خویشتن نازم
که بود در مدیح شاه ز من
سیدالاولیاء امام رشید
اول الاوصیاء شه ذوالمن
دست یزدان، ممیت بدعت و کفر
شیر حق محیی رسوم و سنن
آن کز او نور جسته دیده عقل
آن کز او کور گشته چشم فتن
شاه مردان علی ابوطالب
پدر اطهر حسین و حسن
کرده جاری برای این هر سه
حق تعالی بخلد نهر لبن
تا بهار خجسته چون احمد
بست طرف سفر ز طرف چمن
آن سه طرار نابکار که بود
دی و اسفند ماه با بهمن
سوی باغ آمدند از ره کین
همچو دزدی که خیزد از مکمن
آب بر روی بوستان بستند
آتش افروختند در خرمن
سرد کردند شعله غیرت
گرم راندند از جفا توسن
راست چون آن سه تن سخن کردند
بدرشتی که خاکشان بدهن
جای رایات سبز هاشمیان
از ورقهای سرو و برگ سمن
زد علامات سود در بستان
همچو آل امیه زاغ و زغن
سبز پوشان سپید پوش شدند
بر لب جوی و در صف گلشن
هر زمان سونش در و الماس
می ببیزد هوا بپرویزن
آمد آن بوم شوم در بستان
کبک را طوق بست در گردن
راست گوئی که زاده خطاب
گردن شیر حق فکنده رسن
رفت بلبل در آشیانه ز باغ
همچو صدیقه سوی بیت حزن
باغ شد جای زاغ پنداری
تخت جم شد سریر اهریمن
زود باشد که فروردین آید
باز چون شیر حق بطرف چمن
تاب گیرد عذار هر سنبل
نطق یابد زبان هر سوسن
ریزد اندر کنار دامن باغ
سر زلف بنفشه مشک ختن
بیزد اندر کرانه بستان
ابر لؤلؤ و نسترن لادن
گرچه نشکفته شاخ اشکوفه
ور چه نامد بکعبه شیخ قرن
مغز ما بوی گل شنیده ز باغ
مغز احمد نسیم حق ز یمن
سیزده روز چون بشد ز رجب
پی تعمیر این سرای کهن
اولین بانی سرای وجود
آمد از پرده با رخی روشن
رکن بنیان کعبه را بشکافت
حشمتش همچو سیل بنیان کن
زاد در خانه تا بدانی کوست
خانه زاد مهیمن ذوالمن
از ولایت به پیکرش پوشاند
حق تعالی قبا و پیراهن
با رسول خدای عزوجل
همچو یک روح گشت در دو بدن
ای به ایزد ولی و مظهر و سر
وی باحمد وصی و صهر و ختن
خاکپای تو موطن دل ماست
لاجرم واجب است حب وطن
درگه مولدت بدرکه میر
تهنیت را سخن سرایم من
صدر والاگهر امیر نظام
کهف اهل زمین و فخر ز من
صاحب السیف والقلم آنکو
خوانده بر فکرتش خرد احسن
باعث الجود والکرم کاو را
کان بجیب است و بحر در دامن
تیغ وی ساغری است پر می ناب
هر یک از جرعه هاش مردافکن
کلک او شاهدی است مشکین موی
طره اش با دو صد هزار شکن
گردی از آب آهن آرد بار
هیبتش آب آرد از آهن
دستش ار سایه بر زمین فکند
روید از خاک زر پی روین
با خسان تیرش آن کند که کند
نجم ثاقب بجان اهریمن
گشته بر نوعروس ملک او را
تیغ داماد و خامه خشتامن
ای گشوده ز روی عدل نقاب
وی به بسته بپای ظلم رسن
من بخوان تو آمدم مهمان
همچو برگ شکوفه در گلشن
ساختم بهر دفع تیر حسود
از مدیح تو آهنینه مجن
شاد گشتم بچاکری درت
رستم از صدمت و بلا و محن
چون ز نیروی حرز مدحت تو
گشتم از مکر حاسدان ایمن
گفتم امروز راست خواهم داشت
قامت چرخ کوژپشت کهن
پا بمنت نهاد می بزمین
تند راندم بر آسمان توسن
کار من بنده چون درستی یافت
دل حاسد همی گرفت شکن
کرد بر جان من بحضرت تو
خصم بدخواه و حاسد ریمن
آنچه گرگان نکرده با یوسف
و آنچه گرگین نموده با بیژن
هان و هان ای وزیر فرزانه
هان و هان ای امیر شیراوژن
تهمتی بر تنم نهد که بکوه
گر نهی کوه کج کند گردن
آتش آه من هزاران کوه
آب سازد و گر بود زاهن
جد من نحن کالجبال سرود
بر همه مردمان بسرو علن
کوه فضلم من و سپهر هنر
مهر تابانم و مه روشن
آنکه تقبیح نای بلبل کرد
دوست دارد سرود زاغ و زعن
و آنکه با مسلمان درآویزد
متوسل بود بجبت و وثن
ای ز تو نام فضل جاویدان
وی ز تو مام دهر استرون
نز تو جویم مدد نه از سلطان
که ولی را گرفته ام دامن
دشنه من نبرد این حلقوم
حربه من ندرد آن جوشن
چون دو پیکر شود ز تیغ علی
آن که نازد همی بعقد پرن
می توانم سزای بدمنشان
دادن از زخم هجو و تیغ سخن
لیک با ذوالفقار شیر خدای
داد خواهم بخصم پاداشن
همه جا شاعرم ولی اینجا
نبود شاعری وظیفه من
زانکه اینجا بود مقام هجی
مر مرا عار باشد از این فن
هجو آنان کنند کایشان راست
بر بزرگان خویش ریبت و ظن
من بفضل خدا شناخته أم
بوالحسن را همی بوجه حسن
دوش با شیر حق در این معنی
شکوه کردم ز حاسدان بسخن
پاسخم داد جد امجد و گفت
یا بنی لاتخف و لاتحزن
ذوالفقار مرا زبان تیز است
گر زبان تو باشدی الکن
باش تا برق تیغ من سازد
صدق و کذب حدیث را روشن
راست نامیخت هیچ با ترفند
آب نفروخت هیچ با روغن
می بزاید همی سحرگاهان
آنچه شب حامل است و آبستن
حاسدا تاب ذوالفقار علی
چون توانی که رنجی از سوزن
تو که مستحسنات طبع مرا
تاژگونه کنی و مستهجن
امتحان را که گفت پیکر خویش
بر دم ذوالفقار برهنه زن
عنقریب ای اسیر بند غرور
افتی اندر هوان و ذل و شجن
بس فروزی ز سوز دل اخگر
بس فرازی بر آسمان شیون
من یکی فاطمی نژادستم
از بقایای خاندان کهن
نه تجاوز نموده ام ز حدود
نه تخلف نموده ام ز سنن
گر بمن داد شاه صد قنطار
از تو هرگز نکاست یک ارزن
ور بمن داده میر صد خروار
از تو هرگز نخواستم یک من
آب، چندین مبیز در غربال
باد چندین مسای در هاون
دردی دن چنین خرابت کرد
وای اگر برکشی ز صافی دن
این تو و این سرود و این طنبور
این تو و این سماع و این ارغن
من نیارم نواخت بهتر از این
گر تو بهتر زنی بگیر و بزن
چند نازی بدولت قارون
چند تازی بصولت قارن
گر شنیدی که پور رستم را
کشت بهمن بخون روئین تن
نه تو در عرصه چون فرامرزی
نه من اندر هجا کم از بهمن
آن کنم با تو در سخن که نمود
با سپاه عجم ابوالمحجن
من که خواهم شدن از این سامان
من که خواهم برفت از این مسکن
نه در این شهر ناقه ام نه جمل
نه در این ملک خانه ام نه سکن
ساعیا بیش از این تنم مشکر
حاسدا ز این سپس دلم مشکن
بر کمالم ز جهل خورده مگیر
بر روانم ز رشک طعنه مزن
زر و سیم ترا ندیدم هیچ
چند آهن دلی کنی با من
من عطا از خدایگان گیرم
که نرنجانده خاطرم با من
گر بمیرم ز جوع ننشینم
خوان بخل ترا به پیرامن
ور فتد در مغاره کالبدم
می نجوید روانم از تو کفن
ور بمیرم ز درد برهنگی
نکنم در بر از تو پیراهن
چون بدیدی مرا بسایه میر
در صف خلد و دادی ایمن
دود برخاست از دلت ز حسد
همچو دودی که خیزد از گلخن
خواستی بافسون و افسانه
زشت نامم کنی و تر دامن
بگمانت که من چو رخت برم
خوابگاه تو گردد این مامن
گر شنیدی ز خلد آدم را
راند افسانهای اهریمن
بوالبشر توبه کرد و خصم بماند
دست بر فرق و طوق در گردن
رو مترسان عصای موسی را
از صف ساحر و عصا و رسن
من همی نالم از فریسیموس
تو چرا تهمتم زنی به عنن
یا چو مردان گناه من بشمار
یا ز خجلت بپوش چهره چو زن
تا زبانی صفت زنم مشتت
ز اخسؤالا تکلمو بدهن
ای که نشناختی الف از بی
بلکه خطی ز ابجد و کلمن
بر امیر مدینه چون تازی
ای چو اصحاب ظله در مدین
عنکبوتی و خانه تو بود
از همه خانها بسی اوهن
ابلهانه بشهپر سیمرغ
جای زنجیر، تار خویش، متن
مگسی را بگیر و طعمه نمای
پنجه در پنجه هما مفکن
آدمی نی بچشم و گوش بود
نه بابروی و روی و موی ذقن
بلکه حیوان و آدمی را فرق
می بباشد همی بجان و بتن
گرچه سرگین به هیئت عنبر
گرچه هیزم بصورت چندن
این به بیت البغال و آن به بغل
جای آن در تنور و این مدخن
یکحدیث آورم در این محضر
تا رباید ز چشم خفته و سن
دشمن آل مرتضی باید
مام خود را همی شود دشمن
دعوت خصم را تمام کنم
بدعای خدایگان زمن
تا برآید همی در از دریا
تا بزاید همی زر از معدن
چرخ خرگاهش آفتاب چراغ
ماه دینارش آسمان مخزن
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - چکامه
وقت خروش خروس و بانک مؤذن
چون صف سیاره شد درون مواطن
گفتی سالار مور گفته به موران
ایتهاالنمل ادخلوا بمساکن
گشت بگاه سپیده دم شد شب تاریک
پیری تیره رخ و سپیدمحاسن
دمبدم آن سنبلش سپید همی شد
تا همه تن شد سپید ظاهر و بین
یا چو یکی زنگیئی بداغ برص زاد
گشته و بیجان در این بلیله مزمن
یا که ز ابروی نازنین صنمان شست
وسمه که صابون زند بچهره مزین
دیدم چون کاروان کواکب گردون
بر زبر بختیان نهاده ظعاین
در دل زرین کژابه سیمین ترکان
گشته بشوخی و چابکی متمکن
لختی در گردشند و لختی ثابت
گاهی درجنبشند و گاهی ساکن
گشته بر این کاروان محیط یکی بحر
موج زن آنسان کز آن عبور نه ممکن
خیره در این آب کاروان بشب تار
رانده ظعاین همی بجای سفاین
غرقه شده بختیان و پرده گیانش
شسته ز رخ نقش پرده متلون
شد چو در آن آب غرق قافله شب
شور در افتاد در قراء مداین
گفتند این کاروان که راه نداند
کی شود اندر خلاص جان متمکن
ای عجب این کز ستاره راه شناسد
خلق و نیارد ستاره ره به قرائن
قصه طوفان چرخ و غرق کواکب
بود چو با نوبت سپیده مقارن
بخیه ز تار سپید و سوزن زر زد
برد من ساکنان خاک مؤذن
نوش و خور از مردمان همه ببریدند
راحت و نعمت ز خلق شد متباین
گردون بنمود با سوا کن گیتی
آنچه به گردون رسید ز اهل سوا کن
مؤذن نز رأی خود دهان کسان بست
بلکه بفرمان کردگار مهیمن
حکم خدا گرچه در نظر بود سخت
لیک بود از پس اطاعت هین
ماه مبارک بود چو شیری غژمان
کامده در بیشه زمین شده ساکن
کرده ز فولاد آبداده مخالب
کرده ز پیکان زهر داده برائن
گر بثنایای کوه پنجه گشاید
خرد کند چو استخوان بطواحن
روز بگردد همی بگرد در و بام
شب شود اندر کنام خود متوطن
هیچ کس از بیم وی خورش نتواند
بل نتواند برون شدن ز مواطن
تا چو شب آید خورند و نوش نمایند
ظاهرشان شاد و خوش زیند بباطن
چون دل میر است ماه روزه که بخشد
خواری بر مشرک و ثواب بمؤمن
نقمت و زجر است بهر کافر مشرک
نعمت و اجر است بهر مؤمن موقن
بسته کند راه رزق هر متزاهد
باز کند باب رزق هر متدین
اهل برون را تبه کناد بظاهر
مرد درون را صفا دهاد بباطن
میر از این کارها فراوان دارد
از قبل امتحان منکر و مذعن
زر طلا را همی گدازد ازیراک
بسترد از وی غبار و غش معادن
سندان کوبد بسیم و زر که گیرد
نقش توازن پس همی نهند بخزائن
اینهمه دارد ولیک گوش ندارد
بر سخن مفسد و حدیث مفتن
راز زمین و آسمان بداند از این ره
گوش ندارد بهر منجم و کاهن
نیست چنو داور تمام محامد
کیست چو وی جامع جمیع محاسن
نقص در اونی جز اینکه خازن بارش
تا به ابد رزق خلق را شده ضامن
و این هم باشد گناه دست و دل او
جرم ندارد در این معامله خازن
فخر دول ای وزیر عالم عادل
صدر اجل ای امیر منعم محسن
ای توبه آداب عقل و شرع مؤدب
ای تو بقانون عدل و داد مقنن
ای بقضا هیبت تو بوده معاضد
ای بقدر فکرت تو گشته معاون
رای تو تقدیر کار و بار قضا کرد
زین ره گفتند المقدر کاین
سجده بخاک تو برده خلق دو گیتی
الا ابلیس و هوکان من الجن
فضل تو داری نه بختیار بنی طی
عدل تو داری نه شهریار مداین
در نسب اندرتر است سود دو مفخر
نه رؤسای بنی تمیم و هوازن
نیست یکی چون تو میر بخرد دانا
نیست یکی چون تو مرد ماهر متقن
گر نه زلال کف تو بود در این جوی
آب رخ فضل وجود بودی آسن
ورنه پی بوسه دو دست تو بودی
رخ ننمود ایچ سیم و زر ز معادن
پرتو مهرت اگر ببادیه تابد
مر بدوی را همی کند متمدن
چرخ نبودی مصون ز فتنه انجم
گر نشدی آفتاب عدل تو صائن
این رهی از بیم لشکر غم و اندوه
گشته بحصن ولای تو متحصن
آمده اندر بسایه تو ازیراک
احمی باشی تو از مجیر ظعاین
رایت حمد تراست ناصب و رافع
آیت شکر تراست مظهر و معلن
در بروی تو ساجد و متذکر
بر در کوی تو خاضع و متحنن
جان طلبی هان بخواه حاضر و موجود
دل طلبی هین بگیر ظاهر و باطن
زشت بدم نزد بندگان تو اما
پست بدم پیش آستان تو لیکن
گشتم از اقبال تو به مهر برابر
هستم از الطاف تو به چرخ موازن
نیست چو من در مدیحه شاعر ماجد
نیست چو من در لطیفه ها جی و ماجن
بدر نباشد چو من به خطه جاجرم
سیف نه چون من به عرصه سپرائن
منت یزدان که بر در تو شدستم
سبعه سیاره را ستاره ثامن
ثامنهم کلبهم منم که بکویت
آمده در جرک کهفیان شده ساکن
تا کف راد تو بوستان مکارم
تا رخ ماه تو آسمان میامن
دنیا از طالعت چو وادی ایمن
گیتی در سایه ات چو بلده آمن
چون صف سیاره شد درون مواطن
گفتی سالار مور گفته به موران
ایتهاالنمل ادخلوا بمساکن
گشت بگاه سپیده دم شد شب تاریک
پیری تیره رخ و سپیدمحاسن
دمبدم آن سنبلش سپید همی شد
تا همه تن شد سپید ظاهر و بین
یا چو یکی زنگیئی بداغ برص زاد
گشته و بیجان در این بلیله مزمن
یا که ز ابروی نازنین صنمان شست
وسمه که صابون زند بچهره مزین
دیدم چون کاروان کواکب گردون
بر زبر بختیان نهاده ظعاین
در دل زرین کژابه سیمین ترکان
گشته بشوخی و چابکی متمکن
لختی در گردشند و لختی ثابت
گاهی درجنبشند و گاهی ساکن
گشته بر این کاروان محیط یکی بحر
موج زن آنسان کز آن عبور نه ممکن
خیره در این آب کاروان بشب تار
رانده ظعاین همی بجای سفاین
غرقه شده بختیان و پرده گیانش
شسته ز رخ نقش پرده متلون
شد چو در آن آب غرق قافله شب
شور در افتاد در قراء مداین
گفتند این کاروان که راه نداند
کی شود اندر خلاص جان متمکن
ای عجب این کز ستاره راه شناسد
خلق و نیارد ستاره ره به قرائن
قصه طوفان چرخ و غرق کواکب
بود چو با نوبت سپیده مقارن
بخیه ز تار سپید و سوزن زر زد
برد من ساکنان خاک مؤذن
نوش و خور از مردمان همه ببریدند
راحت و نعمت ز خلق شد متباین
گردون بنمود با سوا کن گیتی
آنچه به گردون رسید ز اهل سوا کن
مؤذن نز رأی خود دهان کسان بست
بلکه بفرمان کردگار مهیمن
حکم خدا گرچه در نظر بود سخت
لیک بود از پس اطاعت هین
ماه مبارک بود چو شیری غژمان
کامده در بیشه زمین شده ساکن
کرده ز فولاد آبداده مخالب
کرده ز پیکان زهر داده برائن
گر بثنایای کوه پنجه گشاید
خرد کند چو استخوان بطواحن
روز بگردد همی بگرد در و بام
شب شود اندر کنام خود متوطن
هیچ کس از بیم وی خورش نتواند
بل نتواند برون شدن ز مواطن
تا چو شب آید خورند و نوش نمایند
ظاهرشان شاد و خوش زیند بباطن
چون دل میر است ماه روزه که بخشد
خواری بر مشرک و ثواب بمؤمن
نقمت و زجر است بهر کافر مشرک
نعمت و اجر است بهر مؤمن موقن
بسته کند راه رزق هر متزاهد
باز کند باب رزق هر متدین
اهل برون را تبه کناد بظاهر
مرد درون را صفا دهاد بباطن
میر از این کارها فراوان دارد
از قبل امتحان منکر و مذعن
زر طلا را همی گدازد ازیراک
بسترد از وی غبار و غش معادن
سندان کوبد بسیم و زر که گیرد
نقش توازن پس همی نهند بخزائن
اینهمه دارد ولیک گوش ندارد
بر سخن مفسد و حدیث مفتن
راز زمین و آسمان بداند از این ره
گوش ندارد بهر منجم و کاهن
نیست چنو داور تمام محامد
کیست چو وی جامع جمیع محاسن
نقص در اونی جز اینکه خازن بارش
تا به ابد رزق خلق را شده ضامن
و این هم باشد گناه دست و دل او
جرم ندارد در این معامله خازن
فخر دول ای وزیر عالم عادل
صدر اجل ای امیر منعم محسن
ای توبه آداب عقل و شرع مؤدب
ای تو بقانون عدل و داد مقنن
ای بقضا هیبت تو بوده معاضد
ای بقدر فکرت تو گشته معاون
رای تو تقدیر کار و بار قضا کرد
زین ره گفتند المقدر کاین
سجده بخاک تو برده خلق دو گیتی
الا ابلیس و هوکان من الجن
فضل تو داری نه بختیار بنی طی
عدل تو داری نه شهریار مداین
در نسب اندرتر است سود دو مفخر
نه رؤسای بنی تمیم و هوازن
نیست یکی چون تو میر بخرد دانا
نیست یکی چون تو مرد ماهر متقن
گر نه زلال کف تو بود در این جوی
آب رخ فضل وجود بودی آسن
ورنه پی بوسه دو دست تو بودی
رخ ننمود ایچ سیم و زر ز معادن
پرتو مهرت اگر ببادیه تابد
مر بدوی را همی کند متمدن
چرخ نبودی مصون ز فتنه انجم
گر نشدی آفتاب عدل تو صائن
این رهی از بیم لشکر غم و اندوه
گشته بحصن ولای تو متحصن
آمده اندر بسایه تو ازیراک
احمی باشی تو از مجیر ظعاین
رایت حمد تراست ناصب و رافع
آیت شکر تراست مظهر و معلن
در بروی تو ساجد و متذکر
بر در کوی تو خاضع و متحنن
جان طلبی هان بخواه حاضر و موجود
دل طلبی هین بگیر ظاهر و باطن
زشت بدم نزد بندگان تو اما
پست بدم پیش آستان تو لیکن
گشتم از اقبال تو به مهر برابر
هستم از الطاف تو به چرخ موازن
نیست چو من در مدیحه شاعر ماجد
نیست چو من در لطیفه ها جی و ماجن
بدر نباشد چو من به خطه جاجرم
سیف نه چون من به عرصه سپرائن
منت یزدان که بر در تو شدستم
سبعه سیاره را ستاره ثامن
ثامنهم کلبهم منم که بکویت
آمده در جرک کهفیان شده ساکن
تا کف راد تو بوستان مکارم
تا رخ ماه تو آسمان میامن
دنیا از طالعت چو وادی ایمن
گیتی در سایه ات چو بلده آمن
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴
ای خزیده درین سرای کهن
وی دمیده چو گل درون چمن
نکته ای گویمت که گر شنوی
شادمانی بجان و زنده بتن
آدمی را چو هفت مهر بدل
نبود کم شمار از اهریمن
مهر ناموس و زندگانی و دین
عزت و خاندان و مال و وطن
وانکه بیهوده بگذراند عمر
هست نادان و ابله و کودن
وانکه ایمان بدین خویش نداشت
از بدیهای او مباش ایمن
وانکه قدر شرف نداند باد
ذل و فقرش قبا و پیراهن
وانکه اسراف پیشه کرد بمال
نشود شمع خانه اش روشن
وآنکه حب وطن نداشت بدل
مرده ز آن خوبتر بمذهب من
ای وطن ای دل مرا ماوای
ای وطن ای تن مرا مسکن
ای وطن ای تو نور و ما همه چشم
ای وطن ای تو جان و ما همه تن
ای مرا فکرت تو در خاطر
وی مرا منت تو بر گردن
ای تراب تو بهتر از کافور
ای نسیم تو خوشتر از لادن
ای فضای تو به ز باد بهار
ای هوای تو به ز مشک ختن
ای تف غیرت تو خاره گداز
ای می همت تو مردافکن
پشه با یاری تو پیل شکار
روبه از نیروی تو شیر اوژن
ای عیون کریمه را منظر
ای عظام رمیمه را مدفن
ای غزالان شوخ را گلکشت
ای درختان سبز را گلشن
نار تو خوبتر ز برد و سلام
خار تو تازه تر ز ورد و سمن
با تو بر زهر جان ما مشتاق
بی تو با نور چشم ما دشمن
از تو گر رو کنم بدار سرور
هست در دیده ام چو بیت حزن
از هوای تو مغزم آن شنود
که رسول خدا ز باد یمن
ای بیاد تو در سرای سپنج
ای بنام تو در جهان کهن
تخت جمشید و افسر دارا
تیغ شاپور و رایت بهمن
ای بمهر تو با هزار اسف
ای براه تو با هزار شجن
خسته در هر رهی دوصد بهرام
بسته در هر چهی دوصد بیژن
ای ز شاپور و اردشیر بپای
مانده آباد دشت و باغ و چمن
ای ز بهرام و یزدگرد بجای
مانده ویران دیار و ربع و دمن
ای پی نرگس تو غرقه بخون
چشم اسفندیار روئین تن
ای سپرده هزار دستانت
خانه و آشیان بزاغ و زغن
ای پس از صدهزار رود و سرود
خواسته از سرای تو شیون
از هوای تو هر که برگردد
متوسل بود بجبت و وثن
وثنی بهتر است از آنک بصدق
نپرستد ترا بسان شمن
ای برادر بتاب از آتش ما
آن دلی را که سخت تر ز آهن
گریه کن بر وطن که گریه تو
چشم دل را همی کند روشن
بهوای وطن زنان گریند
گر نکریی تو کمتری از زن
وی دمیده چو گل درون چمن
نکته ای گویمت که گر شنوی
شادمانی بجان و زنده بتن
آدمی را چو هفت مهر بدل
نبود کم شمار از اهریمن
مهر ناموس و زندگانی و دین
عزت و خاندان و مال و وطن
وانکه بیهوده بگذراند عمر
هست نادان و ابله و کودن
وانکه ایمان بدین خویش نداشت
از بدیهای او مباش ایمن
وانکه قدر شرف نداند باد
ذل و فقرش قبا و پیراهن
وانکه اسراف پیشه کرد بمال
نشود شمع خانه اش روشن
وآنکه حب وطن نداشت بدل
مرده ز آن خوبتر بمذهب من
ای وطن ای دل مرا ماوای
ای وطن ای تن مرا مسکن
ای وطن ای تو نور و ما همه چشم
ای وطن ای تو جان و ما همه تن
ای مرا فکرت تو در خاطر
وی مرا منت تو بر گردن
ای تراب تو بهتر از کافور
ای نسیم تو خوشتر از لادن
ای فضای تو به ز باد بهار
ای هوای تو به ز مشک ختن
ای تف غیرت تو خاره گداز
ای می همت تو مردافکن
پشه با یاری تو پیل شکار
روبه از نیروی تو شیر اوژن
ای عیون کریمه را منظر
ای عظام رمیمه را مدفن
ای غزالان شوخ را گلکشت
ای درختان سبز را گلشن
نار تو خوبتر ز برد و سلام
خار تو تازه تر ز ورد و سمن
با تو بر زهر جان ما مشتاق
بی تو با نور چشم ما دشمن
از تو گر رو کنم بدار سرور
هست در دیده ام چو بیت حزن
از هوای تو مغزم آن شنود
که رسول خدا ز باد یمن
ای بیاد تو در سرای سپنج
ای بنام تو در جهان کهن
تخت جمشید و افسر دارا
تیغ شاپور و رایت بهمن
ای بمهر تو با هزار اسف
ای براه تو با هزار شجن
خسته در هر رهی دوصد بهرام
بسته در هر چهی دوصد بیژن
ای ز شاپور و اردشیر بپای
مانده آباد دشت و باغ و چمن
ای ز بهرام و یزدگرد بجای
مانده ویران دیار و ربع و دمن
ای پی نرگس تو غرقه بخون
چشم اسفندیار روئین تن
ای سپرده هزار دستانت
خانه و آشیان بزاغ و زغن
ای پس از صدهزار رود و سرود
خواسته از سرای تو شیون
از هوای تو هر که برگردد
متوسل بود بجبت و وثن
وثنی بهتر است از آنک بصدق
نپرستد ترا بسان شمن
ای برادر بتاب از آتش ما
آن دلی را که سخت تر ز آهن
گریه کن بر وطن که گریه تو
چشم دل را همی کند روشن
بهوای وطن زنان گریند
گر نکریی تو کمتری از زن
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸
باد نوروزی ز روی گل نقاب انداخته
زلف سنبل را همی در پیچ و تاب انداخته
در رکاب فرودین بر رغم اسفندار مذ
خون سرما را همی اندر رکاب انداخته
سایه سرو جوان بر طرف باغ و جویبار
نیکویها کرده است اما اندر آب انداخته
تا شقایق باده اندر ساغر گلرنگ ریخت
نرگس مخمور را مست و خراب انداخته
باده چون خون سیاوش ده که کاوس بهار
آتش اندر خیمه افراسیاب انداخته
سرخ گل ماند عروسی را که هنگام زفاف
جامه گلگون کرده دست اندر خضاب انداخته
لاله ترکی مست را ماند قدح پر می بدست
کرده رخ گلگون بسر شور از شراب انداخته
نرگس اندر شاخ زمردگون و صحن سیمگون
سونش زر در دل تبر مذاب انداخته
و آن شقایق بر زبرجد درجی از یاقوت داشت
در دل آن دانها از مشک ناب انداخته
گر به بید اندر چمن چون زاهدی پشمینه پوش
طیلسان خز بروی از بهر خواب انداخته
قاقم دی را که برفستی هوا از هم درید
نک بدوش خویش سنجاب از سحاب انداخته
باد مشاطه است بستان را که در طرف چمن
از عذار سوری و نسرین حجاب انداخته
نامیه چون مادران مهربان بر دوش و بر
شاهدان باغ را رنگین ثیاب انداخته
بر سر این شاهدان ابر بهاری بامداد
از نثار قطره لؤلؤی خوشاب انداخته
خیمه سرخی که شاخ ارغوان در باغ زد
زلف سنبل را در او همچون طناب انداخته
سبزه فرش از سبز دیبا بر لب شط گسترید
ابر مشکین کله بر نیلی قباب انداخته
فرش بوقلمون همی گسترد طاوس بهار
وز سحاب اندر هوا پر غراب انداخته
گردی از مستی برات نوگلان بر یخ نوشت
فرودینشان جامه در دریای آب انداخته
چنگ زن بلبل بگل برنای زن قمری بسرو
هر یکی شوری بنوروز از رهاب انداخته
تا بعود اندر چکاوک ماوراء النهر ساخت
خواب در مغز حکیم فاریاب انداخته
سار الحان ثمانی ساخت بطلمیوس وار
کبک در صحرا نواها از رباب انداخته
همچو ماه فروردین در باغ شد دلدار من
لشکر سرو و سمن را در رکاب انداخته
چون گل و سنبل که با هم توام آید در چمن
گیسوان کرده پریش از رخ نقاب انداخته
هاله بر گرد مه آید ای عجب کان مشکموی
هاله مشکین بگرد آفتاب انداخته
روزه چشم پر ز نازش راز مستی دوخته
ذکر حق لعل لبش را از عتاب انداخته
زحمت تکلیف رنگش کرده همچون شنبلید
طاعت یزدان تنش در التهاب انداخته
گفتم ای شیرین زبان بگشای بامی روزه را
کت همی بینم ریاضت در عذاب انداخته
با گلاب می خمار روزه بیرون کن ز سر
چند بینم عارضت بر گل گلاب انداخته
گفت اگر امروز من فرمان حق را نگروم
حق تعالی داوری را در حساب انداخته
گفتم اهلا شادمان زی کاین حساب اندر حساب
حضرت داور بدست بوتراب انداخته
بوتراب است آنکه رشگ خاک پایش چرخ را
در غم یا لیتنی کنت تراب انداخته
قهرش اندر خاندان دشمنان آوازها
از لدوا للموت و ابنوا للخراب انداخته
گوش و چشم و هوش را بی رخصت وی کردگار
صم عمی بکم چون شرالدواب انداخته
بوالبشر عریان ز هستی کو ردای افتخار
بر برو دوش قصی بن کلاب انداخته
نقش یمحوالله و یثبت مایشاء را خامه اش
بر کف من عنده علم الکتاب انداخته
معجز لعل لب و جادوی چشمش آشکار
فلسفی را همچو خر اندر خلاب انداخته
بلعم و ابلیس را مهجوری درگاه او
از کرامت وز دعای مستجاب انداخته
در چنین روزیکه نوروز است عدلش در جهان
آشکارا مسند فصل الخطاب انداخته
او چو خورشید است و ما سیارگان بر گردوی
طرح این سیارگان را آفتاب انداخته
لاجرم زی مرکز این اجرام را لاینقطع
گرم تک در اندفاع و انجذاب انداخته
هر یکی را در مداری مستوی بر گرد خویش
گاه اندر بطو و گاه اندر شتاب انداخته
دست یزدان است و سامان داده کار ملک از آنک
کار را در دست میر کامیاب انداخته
آن خداوندیکه فلک را بحر کفش
گاه طوفان سوی بالا چون حباب انداخته
چون بپرد مرغ تیرش نسر طاثر را در آن
در تطیر از اذا کان الغراب انداخته
درگه وی آفتابستی و دیگر اختران
همچو حربا رخ بر این والاجناب انداخته
ابر دستش آنچنان بادر بهنگام کرم
کابر نیسان را همی از فر و آب انداخته
تا سر شیر فلک را بشکند در مغز چرخ
سنگ خورشید است گوئی در جراب انداخته
نیزه دلدوز و تیر جانشکافش خصم را
گه نیازک بر فروزد گه شهاب انداخته
عهد پیروزش که هر روزیش نوروزی بود
چرخ را در یاد ایام شباب انداخته
مفرش امن و امان گسترده در پهنای خاک
فتنه را در دیدگان داروی خواب انداخته
ای خداوندیکه دست حق رقیبان ترا
طوق حبل من مسد اندر رقاب انداخته
حمله خشمت در صف پیلان هند اندر زده
لرزه بیمت در تن شیران غاب انداخته
تا سنانت چشم پیلان از طعان بردوخته
تا حسامت تاب شیران در ضراب انداخته
پیل همچون پیل شطرنج است ستخوان خشکریش
شیر همچون شیر دیوار است ناب انداخته
تا کمالت را فلک، او فر، نصیب آورده بهر
تا جلالت را سپهر اندر نصاب انداخته
توأم بختی و سهمت را معلی و رقیب
آسمان اندر سهام و در کعاب انداخته
زلف سنبل را همی در پیچ و تاب انداخته
در رکاب فرودین بر رغم اسفندار مذ
خون سرما را همی اندر رکاب انداخته
سایه سرو جوان بر طرف باغ و جویبار
نیکویها کرده است اما اندر آب انداخته
تا شقایق باده اندر ساغر گلرنگ ریخت
نرگس مخمور را مست و خراب انداخته
باده چون خون سیاوش ده که کاوس بهار
آتش اندر خیمه افراسیاب انداخته
سرخ گل ماند عروسی را که هنگام زفاف
جامه گلگون کرده دست اندر خضاب انداخته
لاله ترکی مست را ماند قدح پر می بدست
کرده رخ گلگون بسر شور از شراب انداخته
نرگس اندر شاخ زمردگون و صحن سیمگون
سونش زر در دل تبر مذاب انداخته
و آن شقایق بر زبرجد درجی از یاقوت داشت
در دل آن دانها از مشک ناب انداخته
گر به بید اندر چمن چون زاهدی پشمینه پوش
طیلسان خز بروی از بهر خواب انداخته
قاقم دی را که برفستی هوا از هم درید
نک بدوش خویش سنجاب از سحاب انداخته
باد مشاطه است بستان را که در طرف چمن
از عذار سوری و نسرین حجاب انداخته
نامیه چون مادران مهربان بر دوش و بر
شاهدان باغ را رنگین ثیاب انداخته
بر سر این شاهدان ابر بهاری بامداد
از نثار قطره لؤلؤی خوشاب انداخته
خیمه سرخی که شاخ ارغوان در باغ زد
زلف سنبل را در او همچون طناب انداخته
سبزه فرش از سبز دیبا بر لب شط گسترید
ابر مشکین کله بر نیلی قباب انداخته
فرش بوقلمون همی گسترد طاوس بهار
وز سحاب اندر هوا پر غراب انداخته
گردی از مستی برات نوگلان بر یخ نوشت
فرودینشان جامه در دریای آب انداخته
چنگ زن بلبل بگل برنای زن قمری بسرو
هر یکی شوری بنوروز از رهاب انداخته
تا بعود اندر چکاوک ماوراء النهر ساخت
خواب در مغز حکیم فاریاب انداخته
سار الحان ثمانی ساخت بطلمیوس وار
کبک در صحرا نواها از رباب انداخته
همچو ماه فروردین در باغ شد دلدار من
لشکر سرو و سمن را در رکاب انداخته
چون گل و سنبل که با هم توام آید در چمن
گیسوان کرده پریش از رخ نقاب انداخته
هاله بر گرد مه آید ای عجب کان مشکموی
هاله مشکین بگرد آفتاب انداخته
روزه چشم پر ز نازش راز مستی دوخته
ذکر حق لعل لبش را از عتاب انداخته
زحمت تکلیف رنگش کرده همچون شنبلید
طاعت یزدان تنش در التهاب انداخته
گفتم ای شیرین زبان بگشای بامی روزه را
کت همی بینم ریاضت در عذاب انداخته
با گلاب می خمار روزه بیرون کن ز سر
چند بینم عارضت بر گل گلاب انداخته
گفت اگر امروز من فرمان حق را نگروم
حق تعالی داوری را در حساب انداخته
گفتم اهلا شادمان زی کاین حساب اندر حساب
حضرت داور بدست بوتراب انداخته
بوتراب است آنکه رشگ خاک پایش چرخ را
در غم یا لیتنی کنت تراب انداخته
قهرش اندر خاندان دشمنان آوازها
از لدوا للموت و ابنوا للخراب انداخته
گوش و چشم و هوش را بی رخصت وی کردگار
صم عمی بکم چون شرالدواب انداخته
بوالبشر عریان ز هستی کو ردای افتخار
بر برو دوش قصی بن کلاب انداخته
نقش یمحوالله و یثبت مایشاء را خامه اش
بر کف من عنده علم الکتاب انداخته
معجز لعل لب و جادوی چشمش آشکار
فلسفی را همچو خر اندر خلاب انداخته
بلعم و ابلیس را مهجوری درگاه او
از کرامت وز دعای مستجاب انداخته
در چنین روزیکه نوروز است عدلش در جهان
آشکارا مسند فصل الخطاب انداخته
او چو خورشید است و ما سیارگان بر گردوی
طرح این سیارگان را آفتاب انداخته
لاجرم زی مرکز این اجرام را لاینقطع
گرم تک در اندفاع و انجذاب انداخته
هر یکی را در مداری مستوی بر گرد خویش
گاه اندر بطو و گاه اندر شتاب انداخته
دست یزدان است و سامان داده کار ملک از آنک
کار را در دست میر کامیاب انداخته
آن خداوندیکه فلک را بحر کفش
گاه طوفان سوی بالا چون حباب انداخته
چون بپرد مرغ تیرش نسر طاثر را در آن
در تطیر از اذا کان الغراب انداخته
درگه وی آفتابستی و دیگر اختران
همچو حربا رخ بر این والاجناب انداخته
ابر دستش آنچنان بادر بهنگام کرم
کابر نیسان را همی از فر و آب انداخته
تا سر شیر فلک را بشکند در مغز چرخ
سنگ خورشید است گوئی در جراب انداخته
نیزه دلدوز و تیر جانشکافش خصم را
گه نیازک بر فروزد گه شهاب انداخته
عهد پیروزش که هر روزیش نوروزی بود
چرخ را در یاد ایام شباب انداخته
مفرش امن و امان گسترده در پهنای خاک
فتنه را در دیدگان داروی خواب انداخته
ای خداوندیکه دست حق رقیبان ترا
طوق حبل من مسد اندر رقاب انداخته
حمله خشمت در صف پیلان هند اندر زده
لرزه بیمت در تن شیران غاب انداخته
تا سنانت چشم پیلان از طعان بردوخته
تا حسامت تاب شیران در ضراب انداخته
پیل همچون پیل شطرنج است ستخوان خشکریش
شیر همچون شیر دیوار است ناب انداخته
تا کمالت را فلک، او فر، نصیب آورده بهر
تا جلالت را سپهر اندر نصاب انداخته
توأم بختی و سهمت را معلی و رقیب
آسمان اندر سهام و در کعاب انداخته
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹
تا ساقی میخوارگان، در جام صهبا ریخته
خون دل خم در قدح از چشم مینا ریخته
در سینه ی سیم سپید آکنده زر جعفری
در دیده ی الماس تر یاقوت حمرا ریخته
این باده را ترکی عجب در ماه شعبان و رجب
افشرده از حلق عنب در خم ترسا ریخته
آید حبابش در نظر مانند مروارید تر
بر سطحی از لعل و گهر بهر تماشا ریخته
مفرش از او گلگون شده چون توزیئی پرخون شده
در باغ آزریون شده یا خون عذرا ریخته
مینا چو مرغی نیمجان بسمل شده در خون طپان
خون از گلویش هر زمان فواره آسا ریخته
می از درونش جلوه گر مانند ناری پر شرر
در آب خشک این نار تر ساقی بعمدا ریخته
آن ساقی خودکام ما تاراج ننگ و نام ما
این آتش اندر جام ما بر دفع سرما ریخته
بربط چو طفلی ناتوان از درد بیماری نوان
شریانها بر استخوان هم گوشت ز اعضا ریخته
مستسقیستی لاجرم، آماس دارد در شکم
با اینهمه نفخ و ورم، در سینه صفرا ریخته
خواند بزاری خودبخود از لحن و قول باربد
مغزش درون کالبد گوئی نکیسا ریخته
نی همچو ماری جانگزا گشته بافسون آشنا
نافش دریده چند جا دندانش یکجا ریخته
از بسکه نائی با دو لب افسونش خواند روز و شب
از کام این مار ای عجب شهد مصفا ریخته
دف پوست پوش میکشان حلقه بگوش میکشان
وقت خروش میکشان شکر ز آوا ریخته
خنیاگران اندر نوا رامشگران کوبنده پا
وز بوسه در دامان ما نقل مهنا ریخته
غرد هوا چون ببرها وز میغ پوشد گبرها
گردد بخاک از ابرها لؤلؤی لالا ریخته
کشتند پیلی را دمان سودند ویرا استخوان
نک سونش ستخوان آن، بر سبز دیبا ریخته
چون صبح تبشیر آورد قرص طبا شیر آورد
پستان پرشیر آورد شیرش بصحرا ریخته
هم دایه بستان بود، هم سایه مستان بود
وز مایه پستان بود شیرش بهر جا ریخته
غرید ابر از آسمان، زد باد مشتش بر دهان
دندانش از آسیب آن در قلب هیجا ریخته
تا برکشید ابر سیه در پیش رنگین غاشیه
کافور ناب و غالیه در کوه و دریا ریخته
گه سونش در و گهر، بیزد بخاک تیره بر
گه بیضه کافور تر بر مشک سارا ریخته
چون قطره بارد بر زمین، گوئی که درهای ثمین
از ملک هندستان و چین تا حد صنعا ریخته
تا یوسف گل را بتن دیمه دریده پیرهن
یعقوب وار اندر چمن اشک زلیخا ریخته
بس کن امیری این سخن طرحی ز نو آغاز کن
نقش اساطیر کهن در زند و استا ریخته
خون دل خم در قدح از چشم مینا ریخته
در سینه ی سیم سپید آکنده زر جعفری
در دیده ی الماس تر یاقوت حمرا ریخته
این باده را ترکی عجب در ماه شعبان و رجب
افشرده از حلق عنب در خم ترسا ریخته
آید حبابش در نظر مانند مروارید تر
بر سطحی از لعل و گهر بهر تماشا ریخته
مفرش از او گلگون شده چون توزیئی پرخون شده
در باغ آزریون شده یا خون عذرا ریخته
مینا چو مرغی نیمجان بسمل شده در خون طپان
خون از گلویش هر زمان فواره آسا ریخته
می از درونش جلوه گر مانند ناری پر شرر
در آب خشک این نار تر ساقی بعمدا ریخته
آن ساقی خودکام ما تاراج ننگ و نام ما
این آتش اندر جام ما بر دفع سرما ریخته
بربط چو طفلی ناتوان از درد بیماری نوان
شریانها بر استخوان هم گوشت ز اعضا ریخته
مستسقیستی لاجرم، آماس دارد در شکم
با اینهمه نفخ و ورم، در سینه صفرا ریخته
خواند بزاری خودبخود از لحن و قول باربد
مغزش درون کالبد گوئی نکیسا ریخته
نی همچو ماری جانگزا گشته بافسون آشنا
نافش دریده چند جا دندانش یکجا ریخته
از بسکه نائی با دو لب افسونش خواند روز و شب
از کام این مار ای عجب شهد مصفا ریخته
دف پوست پوش میکشان حلقه بگوش میکشان
وقت خروش میکشان شکر ز آوا ریخته
خنیاگران اندر نوا رامشگران کوبنده پا
وز بوسه در دامان ما نقل مهنا ریخته
غرد هوا چون ببرها وز میغ پوشد گبرها
گردد بخاک از ابرها لؤلؤی لالا ریخته
کشتند پیلی را دمان سودند ویرا استخوان
نک سونش ستخوان آن، بر سبز دیبا ریخته
چون صبح تبشیر آورد قرص طبا شیر آورد
پستان پرشیر آورد شیرش بصحرا ریخته
هم دایه بستان بود، هم سایه مستان بود
وز مایه پستان بود شیرش بهر جا ریخته
غرید ابر از آسمان، زد باد مشتش بر دهان
دندانش از آسیب آن در قلب هیجا ریخته
تا برکشید ابر سیه در پیش رنگین غاشیه
کافور ناب و غالیه در کوه و دریا ریخته
گه سونش در و گهر، بیزد بخاک تیره بر
گه بیضه کافور تر بر مشک سارا ریخته
چون قطره بارد بر زمین، گوئی که درهای ثمین
از ملک هندستان و چین تا حد صنعا ریخته
تا یوسف گل را بتن دیمه دریده پیرهن
یعقوب وار اندر چمن اشک زلیخا ریخته
بس کن امیری این سخن طرحی ز نو آغاز کن
نقش اساطیر کهن در زند و استا ریخته
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - المطلع الثانی
ای بر کمر زنار سان زلف چلیپا ریخته
لعل لب جان پرورت خون مسیحا ریخته
من در پی نوش لبت جان و دل و دین باختم
گردون نثار غبغبت عقد ثریا ریخته
رویت ز جنت آیه ای مویت ز شب پیرایه ای
بر صبح رویت سایه ای از شام یلدا ریخته
از برگ گل سیمین برت از مشک اذفر افسرت
ایزد تعالی پیکرت از در بیضا ریخته
گرچه تنت نساج صنع از برگ نسرین بافته
گوئی دلت صناع خلق از سنگ خارا ریخته
عکس رخ یار است این یا نور رخسار است این
با جذوه نار است این در طور سینا ریخته
آن فال فیروزش نگر روی دل افروزش نگر
مژگان دلدوزش نگر خون دل ما ریخته
تا ساقی رندان شده آتش بجانها در زده
دامانش در دست آمده گیسویش در پا ریخته
ابروی آن سیمین سلب خونم بریزد بی سبب
چون ماهیار بی ادب کو خون دارا ریخته
بر چهره آن نازنین موسی است خور در آستین
بر طره آن مه جبین مشک است عمدا ریخته
در جشن شه صاحب زمان بادام و شکر هر زمان
از منطق شکرفشان و ز چشم شهلا ریخته
این مطلع آمد خوبتر از عقد مروارید تر
چون طوطی طبعم شکر از نطق گویا ریخته
لعل لب جان پرورت خون مسیحا ریخته
من در پی نوش لبت جان و دل و دین باختم
گردون نثار غبغبت عقد ثریا ریخته
رویت ز جنت آیه ای مویت ز شب پیرایه ای
بر صبح رویت سایه ای از شام یلدا ریخته
از برگ گل سیمین برت از مشک اذفر افسرت
ایزد تعالی پیکرت از در بیضا ریخته
گرچه تنت نساج صنع از برگ نسرین بافته
گوئی دلت صناع خلق از سنگ خارا ریخته
عکس رخ یار است این یا نور رخسار است این
با جذوه نار است این در طور سینا ریخته
آن فال فیروزش نگر روی دل افروزش نگر
مژگان دلدوزش نگر خون دل ما ریخته
تا ساقی رندان شده آتش بجانها در زده
دامانش در دست آمده گیسویش در پا ریخته
ابروی آن سیمین سلب خونم بریزد بی سبب
چون ماهیار بی ادب کو خون دارا ریخته
بر چهره آن نازنین موسی است خور در آستین
بر طره آن مه جبین مشک است عمدا ریخته
در جشن شه صاحب زمان بادام و شکر هر زمان
از منطق شکرفشان و ز چشم شهلا ریخته
این مطلع آمد خوبتر از عقد مروارید تر
چون طوطی طبعم شکر از نطق گویا ریخته
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - المطلع الثالث
آمد بصد شوخی ز در ترکی که خونها ریخته
خون دل یکشهر را چشمش بتنها ریخته
چون او نباشد هیچکس سالار خوبانست و بس
خوبانش زین ره هر نفس سر در کف پا ریخته
خورشید شمع خرگهش کیوان غلام درگهش
جانهای شیرین در رهش طوعا و کرها ریخته
در مکتب او جاودان آدم بود سر عشر خوان
تا نقش علمه البیان بر لوح اسماء ریخته
ادریس در تدریس او شوید ورق در آب جو
وز نامه خود آبرو قسطای لوقا ریخته
با معجز عیسی لبش با نوش احمد مشربش
با دست قدرت قالبش ایزد تعالی ریخته
بخشد تعین ذات را روزی دهد ذرات را
اشباح موجودات را او در هیولا ریخته
از حرز مریم جوشنی بر کتف عیسی دوخته
وز مغز آدم عطسه ای بر خاک حوا ریخته
فضل همیمش صبح و شام این چار عنصر را بجام
آنسان که بایستی مدام از هفت آبا ریخته
بر کاخ نصرش ای فتی نصر من الله آیتی
در جام فتحش شربتی ز انا فتحنا ریخته
چون پرده بردارد ز رو گیرد جهان از چارسو
از بس کرشمه ناز او از روی زیبا ریخته
روح الله آید جان بکف در درگهش با صد شعف
گردد براهش از شعف خون مسیحا ریخته
دجالها را برکشد با صد مذلتشان کشد
هم نار گبران خامشد هم آب ترسا ریخته
خونی که هنگام جدل در سینه کرار یل
از اهل صفین و جمل وز این گوارا ریخته
خواهد تلافی کرد تا فرصت بدست آورد تا
خونشان کند از گرد نا بر سطح غبرا ریخته
ای مهدی صاحب زمان کز عکس تیغت آسمان
رنگ شفق را جاودان بر طاق خضرا ریخته
لختی به محزونان نگر سوی جگرخونان نگر
در ساغر دونان نگر شهد گوارا ریخته
ما تلخکام از زهر غم خونمان شراب و طعمه هم
بر خوان شومان دژم صد گونه حلوا ریخته
خصم ترا با آبها آمیخته جلابها
ما در غمت خونابها از چشم بینا ریخته
ای سایه مهر تو پر گسترده بر شمس و قمر
وی مایه قهرت شرر بر هفت دریا ریخته
بنما رخ چون ماه را مرآت وجه الله را
و آن غمزه جانکاه را کز چشم شهلا ریخته
در مولدت میر اجل آراسته جشنی بی خلل
وز دست او در این محل زر بی تقاضا ریخته
میراست یکدریا کرم میراست یک گردون همم
جودش گه بخشش درم بر پیر و برنا ریخته
ویژه بمن کز شعر تر مدح ترا خواندم ز بر
دارم ببارش چون گهر ابیات غرا ریخته
چون نیک خواندی مقطعش بشنو چهارم مطلعش
تا بینی از هر مصرعش شهد مصفا ریخته
خون دل یکشهر را چشمش بتنها ریخته
چون او نباشد هیچکس سالار خوبانست و بس
خوبانش زین ره هر نفس سر در کف پا ریخته
خورشید شمع خرگهش کیوان غلام درگهش
جانهای شیرین در رهش طوعا و کرها ریخته
در مکتب او جاودان آدم بود سر عشر خوان
تا نقش علمه البیان بر لوح اسماء ریخته
ادریس در تدریس او شوید ورق در آب جو
وز نامه خود آبرو قسطای لوقا ریخته
با معجز عیسی لبش با نوش احمد مشربش
با دست قدرت قالبش ایزد تعالی ریخته
بخشد تعین ذات را روزی دهد ذرات را
اشباح موجودات را او در هیولا ریخته
از حرز مریم جوشنی بر کتف عیسی دوخته
وز مغز آدم عطسه ای بر خاک حوا ریخته
فضل همیمش صبح و شام این چار عنصر را بجام
آنسان که بایستی مدام از هفت آبا ریخته
بر کاخ نصرش ای فتی نصر من الله آیتی
در جام فتحش شربتی ز انا فتحنا ریخته
چون پرده بردارد ز رو گیرد جهان از چارسو
از بس کرشمه ناز او از روی زیبا ریخته
روح الله آید جان بکف در درگهش با صد شعف
گردد براهش از شعف خون مسیحا ریخته
دجالها را برکشد با صد مذلتشان کشد
هم نار گبران خامشد هم آب ترسا ریخته
خونی که هنگام جدل در سینه کرار یل
از اهل صفین و جمل وز این گوارا ریخته
خواهد تلافی کرد تا فرصت بدست آورد تا
خونشان کند از گرد نا بر سطح غبرا ریخته
ای مهدی صاحب زمان کز عکس تیغت آسمان
رنگ شفق را جاودان بر طاق خضرا ریخته
لختی به محزونان نگر سوی جگرخونان نگر
در ساغر دونان نگر شهد گوارا ریخته
ما تلخکام از زهر غم خونمان شراب و طعمه هم
بر خوان شومان دژم صد گونه حلوا ریخته
خصم ترا با آبها آمیخته جلابها
ما در غمت خونابها از چشم بینا ریخته
ای سایه مهر تو پر گسترده بر شمس و قمر
وی مایه قهرت شرر بر هفت دریا ریخته
بنما رخ چون ماه را مرآت وجه الله را
و آن غمزه جانکاه را کز چشم شهلا ریخته
در مولدت میر اجل آراسته جشنی بی خلل
وز دست او در این محل زر بی تقاضا ریخته
میراست یکدریا کرم میراست یک گردون همم
جودش گه بخشش درم بر پیر و برنا ریخته
ویژه بمن کز شعر تر مدح ترا خواندم ز بر
دارم ببارش چون گهر ابیات غرا ریخته
چون نیک خواندی مقطعش بشنو چهارم مطلعش
تا بینی از هر مصرعش شهد مصفا ریخته
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶
مرا بروز غدیر آن پریوش دلخواه
چشاند شربتی از جام وال من والاه
ز نور می بدلم پرتوی فروغ افکند
کز او نبوده بجز پیر میفروش آگاه
شنیدم آنچه کلیم از درخت طور شنید
و یا بلیله اسری ز حق رسول الله
من از کشیدن می مست و اینت بوالعجبی
که بود ساغر باده از آن دو چشم سیاه
مرا بنیم نگاه آنچنان پریشان کرد
که هوش خویش نیارستمی بداشت نگاه
زدم بهمت پیر مغان بگردون پای
چو بندگان ولیعهد آسمان خرگاه
بلند رتبه محمدعلی شه آنکه گزید
ز خسروانش والا مظفرالدین شاه
بدو ببالد دیهیم و تخت و تیغ و نگین
بدو بنازد اقبال و بخت و ملک و سپاه
حسود گو گله کم کن که نیست هر دستی
سزای خاتم و نه هر سری سزای کلاه
نه هر درخت که روید ز خاک باشد سرو
نه هر ستاره که تابد بچرخ باشد ماه
یکی مقاله سرایم بصدق و میطلبم
خدای عزوجل را در این مقاله گواه
که گر نباشد با طعم انگبین حنظل
وگر نیارد رخسار لاله خشک گیاه
نه لاله را بود اصلا در این عمل تقصیر
نه انگبین را باشد در این قضیه گناه
خدایگانا شاها توئی که چرخ بلند
بروز حادثه آرد بسایه تو پناه
بدامنت نرسد دست آسمان زیرا
که دامن تو بلند است و دست او کوتاه
امیدوار چنانم که سال عمرت باد
هزار و سیصد و هشتاد و پنج در پنجاه
چشاند شربتی از جام وال من والاه
ز نور می بدلم پرتوی فروغ افکند
کز او نبوده بجز پیر میفروش آگاه
شنیدم آنچه کلیم از درخت طور شنید
و یا بلیله اسری ز حق رسول الله
من از کشیدن می مست و اینت بوالعجبی
که بود ساغر باده از آن دو چشم سیاه
مرا بنیم نگاه آنچنان پریشان کرد
که هوش خویش نیارستمی بداشت نگاه
زدم بهمت پیر مغان بگردون پای
چو بندگان ولیعهد آسمان خرگاه
بلند رتبه محمدعلی شه آنکه گزید
ز خسروانش والا مظفرالدین شاه
بدو ببالد دیهیم و تخت و تیغ و نگین
بدو بنازد اقبال و بخت و ملک و سپاه
حسود گو گله کم کن که نیست هر دستی
سزای خاتم و نه هر سری سزای کلاه
نه هر درخت که روید ز خاک باشد سرو
نه هر ستاره که تابد بچرخ باشد ماه
یکی مقاله سرایم بصدق و میطلبم
خدای عزوجل را در این مقاله گواه
که گر نباشد با طعم انگبین حنظل
وگر نیارد رخسار لاله خشک گیاه
نه لاله را بود اصلا در این عمل تقصیر
نه انگبین را باشد در این قضیه گناه
خدایگانا شاها توئی که چرخ بلند
بروز حادثه آرد بسایه تو پناه
بدامنت نرسد دست آسمان زیرا
که دامن تو بلند است و دست او کوتاه
امیدوار چنانم که سال عمرت باد
هزار و سیصد و هشتاد و پنج در پنجاه
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰
ای دل چو ز تن کاهی در جان بفزائی
در جلوه ز صاحبنظران هوش ربائی
ور بسته زنجیر سر زلف بتانی
سخت است ز زنجیر غمت روی رهائی
تا چند گرفتاری در چاه زنخدان
جهدی کن کز چاه طبیعت بدر آئی
انجام کمال است چو وارسته ز مالی
پاداش هوان است چو در قید هوائی
گر قدر رخ خویش هر آئینه بدانی
این روی چو آئینه بهر کس ننمائی
تو مخزن یاقوتی و تو معدن گوهر
انصاف نباشد که کنی کاه ربائی
تو صورت رحمانی در کسوت انسان
بردار نقاب خودی از روی خدائی
آنرا که نگنجد بجهان در دل تو جاست
تا چند پیچیده در این تنگ قبائی
می نوش و قدح گیر که در خلوت انسی
بنشین و سخنگوئی که همصحبت مائی
اندر خفقان است دل بلبله باید
امروز بیائی و رگ از وی بگشائی
وین زنگ که بر آینه خاطر ما شد
با یک قدح از آن می روشن بزدائی
من تشنه آن غالیه بو باده سر خم
ویژه که کند باد سحر غالیه سائی
گردید عیان عید ولی الله تو نیز
ایمان به ولی داری و از اهل ولائی
آن عقل نخستین که ز آغاز تکون
بر عالم ایجاد بود علت غائی
تیغ و فرسش خالق هر ناری و بادی
حلم و کرمش باعث هر خاکی و مائی
فرخنده علی بن ابی طالب مکی
یار صلحا دشمن زشتان مرائی
ای زاهد بی زرق که دنیا را خصمی
ای ماجد اعقل که جهان را تو خدائی
موسی حقیقت را هارون وزیری
عیسای طریقت را شمعون صفائی
گیرم که فلک همچو رحی دارد گردش
دست تو بود محور و تو قطب رجائی
در کشور تجرید خداوند بزرگی
در لشکر توحید امیرالامرائی
در روضه ایجاد نخستین ثمری لیک
در خلوت احمد دومین آل عبائی
گه بر سر شاهان اولوالعزم امیری
گه بر در سلطان اولی الامر گدائی
با رایت منصور نبی قاید جیشی
در آیت مسطور نبی سخت بنائی
تبریک خداوندی و تایید ترا من
دربار خداوند کنم چامه سرائی
شاهی که بکوتاهترین جامه قدرش
نه طاق فلک را نبود دست رسائی
شهزاده آزاده ولیعهد فلک مهد
شایسته فرماندهی و کامروائی
والا خلف الصدق ملک ناصر دین شه
گز جد و پدر ارث برد افسر شائی
ای آنکه بتقدیر بود امر تو توام
وی آنکه بتحقیق تو همدست قضائی
فرهنگ و خرد راهنمای ملکان شد
اما تو بفرهنگ و خرد راه نمائی
تا خلق به یکتائیت اقرار نمایند
شد پشت فلک را بدرت شکل دوتائی
مادرت مگر بهر شهی زاد که گوئی
کاری بجز از پادشهی را تو نشائی
در گوهر هر کس هنری باشد از وی
با خنجر برانش محال است جدائی
چونانکه سها صنعت خورشید نتابد
خورشید هم ایدون نتوان کرد سهائی
دست تو چو موسی ید و بیضا کند اینک
بر موسی دست تو کند خامه عصائی
دردی بگه خشم و دوائی گه رحمت
یا للعجب ای شاه که دردی و دوائی
در بزم چو بنشینی خورشید کمالی
در رزم چو بخروشی باران بلائی
گوش فلک از ناله مظلومان کر بود
دست تو بیک سیلی دادش شنوائی
از همت خود سلم و معراج بسازی
تا بر سر این گنبد گردنده بر آئی
کوبی بسرش پای کزین پس ننماید
در خاک غلامان درت بی سر و پائی
جز کلک تو کان خط سیه زاد ندیدیم
هندو بچه از نطفه ترکان خطائی
کلک تو چو حوری که بود اهرمن آسا
تیغ تو چو دیوی که کند حور لقائی
گر خاک نه در پای تو شد گفتم ارضی
ور چرخ نه در دست تو گفتم که سمائی
عمان اگر از طبع بلندت نزدی موج
هرگز ننمودی چو کفت گوهر زائی
دریا نتوان بگشود سدی که تو بندی
گردون نتوان بست دری کش تو گشائی
فضل از سخنان تو بیندوخت مبرد
نحو از کلمات تو بیاموخت کسائی
تیغ تو کند پی فرس رستم دستان
جود تو کند طی ورق حاتم طائی
ای دولت دنیا بکف دست ولیعهد
تو بر مثل نخجیر در جوف فرائی
ای نیر اعظم تو در آن سایه جاوید
مانند غرابی ببر چتر همائی
ای شاه تو شروان شه و این ذره نظامی
ای شاه تو بهرام شه و بنده سنائی
حاشا که مرا پایه از این هر دو بکاهد
چونانکه تو در پایه بر آن هر دو فزائی
اما اثر همت شاهانه ات امید
در چشمه ی حیوان کندم راهنمائی
با پرتو لطف و اثر تربیت تو
بندم بعدد رسم و ره هرزه درائی
شعرم ز ثریا و ز شعری گذرد ز آنک
جستم ز درت نام امیرالشعرائی
خاقانی شروانی اگر بی ادبانه
این بیت سراید ز در بیهده خائی
گر تیغ علی فرق عدو یکسره بشکافت
البرز شکافی تو اگر گرز گرائی
حقا نه بهنجار سخن گفت و ندانست
دانا نکند زینسان ممدوح ستائی
دفلی نچشاند ثمر نخله خرما
حلیت ندارد اثر مهر گیائی
سخت است که خرمهره بالماس ستانی
زشت است که خر زهره بر مشک بسائی
من شاعر شروان نیم ای شاه جهانبان
بل زشت شمارم سخن مرد ریائی
گویم بمدیح تو که یاقوت ایمان
البرز شکافی تو اگر گرز گرائی
تاج سر شاهان جهانی بحقیقت
چون شاه ولایت را خاک کف پائی
تا نام ترا مریخ بنوشته به خنجر
تا نام ترا خورشید هندوی سرائی
صد ترک چو مریخ بدرگاه تو قربان
صد ماه چو خورشید براه تو فدائی
در جلوه ز صاحبنظران هوش ربائی
ور بسته زنجیر سر زلف بتانی
سخت است ز زنجیر غمت روی رهائی
تا چند گرفتاری در چاه زنخدان
جهدی کن کز چاه طبیعت بدر آئی
انجام کمال است چو وارسته ز مالی
پاداش هوان است چو در قید هوائی
گر قدر رخ خویش هر آئینه بدانی
این روی چو آئینه بهر کس ننمائی
تو مخزن یاقوتی و تو معدن گوهر
انصاف نباشد که کنی کاه ربائی
تو صورت رحمانی در کسوت انسان
بردار نقاب خودی از روی خدائی
آنرا که نگنجد بجهان در دل تو جاست
تا چند پیچیده در این تنگ قبائی
می نوش و قدح گیر که در خلوت انسی
بنشین و سخنگوئی که همصحبت مائی
اندر خفقان است دل بلبله باید
امروز بیائی و رگ از وی بگشائی
وین زنگ که بر آینه خاطر ما شد
با یک قدح از آن می روشن بزدائی
من تشنه آن غالیه بو باده سر خم
ویژه که کند باد سحر غالیه سائی
گردید عیان عید ولی الله تو نیز
ایمان به ولی داری و از اهل ولائی
آن عقل نخستین که ز آغاز تکون
بر عالم ایجاد بود علت غائی
تیغ و فرسش خالق هر ناری و بادی
حلم و کرمش باعث هر خاکی و مائی
فرخنده علی بن ابی طالب مکی
یار صلحا دشمن زشتان مرائی
ای زاهد بی زرق که دنیا را خصمی
ای ماجد اعقل که جهان را تو خدائی
موسی حقیقت را هارون وزیری
عیسای طریقت را شمعون صفائی
گیرم که فلک همچو رحی دارد گردش
دست تو بود محور و تو قطب رجائی
در کشور تجرید خداوند بزرگی
در لشکر توحید امیرالامرائی
در روضه ایجاد نخستین ثمری لیک
در خلوت احمد دومین آل عبائی
گه بر سر شاهان اولوالعزم امیری
گه بر در سلطان اولی الامر گدائی
با رایت منصور نبی قاید جیشی
در آیت مسطور نبی سخت بنائی
تبریک خداوندی و تایید ترا من
دربار خداوند کنم چامه سرائی
شاهی که بکوتاهترین جامه قدرش
نه طاق فلک را نبود دست رسائی
شهزاده آزاده ولیعهد فلک مهد
شایسته فرماندهی و کامروائی
والا خلف الصدق ملک ناصر دین شه
گز جد و پدر ارث برد افسر شائی
ای آنکه بتقدیر بود امر تو توام
وی آنکه بتحقیق تو همدست قضائی
فرهنگ و خرد راهنمای ملکان شد
اما تو بفرهنگ و خرد راه نمائی
تا خلق به یکتائیت اقرار نمایند
شد پشت فلک را بدرت شکل دوتائی
مادرت مگر بهر شهی زاد که گوئی
کاری بجز از پادشهی را تو نشائی
در گوهر هر کس هنری باشد از وی
با خنجر برانش محال است جدائی
چونانکه سها صنعت خورشید نتابد
خورشید هم ایدون نتوان کرد سهائی
دست تو چو موسی ید و بیضا کند اینک
بر موسی دست تو کند خامه عصائی
دردی بگه خشم و دوائی گه رحمت
یا للعجب ای شاه که دردی و دوائی
در بزم چو بنشینی خورشید کمالی
در رزم چو بخروشی باران بلائی
گوش فلک از ناله مظلومان کر بود
دست تو بیک سیلی دادش شنوائی
از همت خود سلم و معراج بسازی
تا بر سر این گنبد گردنده بر آئی
کوبی بسرش پای کزین پس ننماید
در خاک غلامان درت بی سر و پائی
جز کلک تو کان خط سیه زاد ندیدیم
هندو بچه از نطفه ترکان خطائی
کلک تو چو حوری که بود اهرمن آسا
تیغ تو چو دیوی که کند حور لقائی
گر خاک نه در پای تو شد گفتم ارضی
ور چرخ نه در دست تو گفتم که سمائی
عمان اگر از طبع بلندت نزدی موج
هرگز ننمودی چو کفت گوهر زائی
دریا نتوان بگشود سدی که تو بندی
گردون نتوان بست دری کش تو گشائی
فضل از سخنان تو بیندوخت مبرد
نحو از کلمات تو بیاموخت کسائی
تیغ تو کند پی فرس رستم دستان
جود تو کند طی ورق حاتم طائی
ای دولت دنیا بکف دست ولیعهد
تو بر مثل نخجیر در جوف فرائی
ای نیر اعظم تو در آن سایه جاوید
مانند غرابی ببر چتر همائی
ای شاه تو شروان شه و این ذره نظامی
ای شاه تو بهرام شه و بنده سنائی
حاشا که مرا پایه از این هر دو بکاهد
چونانکه تو در پایه بر آن هر دو فزائی
اما اثر همت شاهانه ات امید
در چشمه ی حیوان کندم راهنمائی
با پرتو لطف و اثر تربیت تو
بندم بعدد رسم و ره هرزه درائی
شعرم ز ثریا و ز شعری گذرد ز آنک
جستم ز درت نام امیرالشعرائی
خاقانی شروانی اگر بی ادبانه
این بیت سراید ز در بیهده خائی
گر تیغ علی فرق عدو یکسره بشکافت
البرز شکافی تو اگر گرز گرائی
حقا نه بهنجار سخن گفت و ندانست
دانا نکند زینسان ممدوح ستائی
دفلی نچشاند ثمر نخله خرما
حلیت ندارد اثر مهر گیائی
سخت است که خرمهره بالماس ستانی
زشت است که خر زهره بر مشک بسائی
من شاعر شروان نیم ای شاه جهانبان
بل زشت شمارم سخن مرد ریائی
گویم بمدیح تو که یاقوت ایمان
البرز شکافی تو اگر گرز گرائی
تاج سر شاهان جهانی بحقیقت
چون شاه ولایت را خاک کف پائی
تا نام ترا مریخ بنوشته به خنجر
تا نام ترا خورشید هندوی سرائی
صد ترک چو مریخ بدرگاه تو قربان
صد ماه چو خورشید براه تو فدائی
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴
ماه رمضان بنهفت آن چهره نورانی
عید رمضان آمد بافره یزدانی
آواز جرس برخواست از قافله طاعت
وین قافله را توحید کرده است شتربانی
این قافله محفوظ است از نعمت جاویدان
وین بادیه محفوظ است از غول بیابانی
این قافله در گیتی مهمان خدا بودند
اینک به سرای خویش آیند ز مهمانی
مهمان خدا هرگز نه گرسنه نه تشنه است
سیراب ز بی آبی است سیر است ز بی نانی
مهمان خدا را دل شد گرسنه طاعت
لب تشنه گذر سازد از چشمه حیوانی
مهمان خدا باشند این قوم که در گیتی
سامان شهی دارند در بی سر و سامانی
چندی بک یاالله گفتند بدرد و آه
سودند بر آن درگاه رخساره و پیشانی
یک چند دگر حق را در خویش همی دیدند
گفتند که سبحانی ما اعظم سلطانی
در پرده درون رفتند وز خویش برون رفتند
کم پرس که چون رفتند من دانم و تو دانی
کشت عمل ما را هنگام درو آمد
داس مه نو بنگر در مزرع انسانی
رو تخم عبادت پاش وز اشک بصر تر کن
کز کشت نیابی بر گر تخم نیفشانی
آن را که شود در کشت شیطان بکشاورزی
و آن را که رود در باغ دجال به رزبانی
روزیکه کند دهقان انبار پر از حاصل
او را نبود محصول جز آه و پشیمانی
سرمایه نیاوردی سود از که طمع داری
در کار نکوشیدی اجرت ز چه بستانی
مزد تو چه خواهد داد مستوفی علم حق
آنجا که کند در حشر کیالی و وزانی
گیرم که دهندت مزد بی کوشش و بی زحمت
خود شرم نمی داری از اجرت مجانی
تن در طلب شادی است جان در پی آزادی است
این طالب آبادی است آن مایل ویرانی
آبادی اگر خواهی تو بنده این جسمی
ویرانی اگر جوئی تو زنده ای آن جانی
گر خانه بپردازی موسائی و هارونی
ور صرح برافرازی فرعونی و هامانی
آوخ که پس از یکماه سعی و عمل و طاعت
شد مجمع تقوی را آغاز پریشانی
آیین مسلمانی شد با رمضان توأم
کردند سفر با هم از عالم جسمانی
آیینه تقوی شد از سنگ شقاوت خرد
وز تاب و صفا افتاد آیین مسلمانی
خاموش شد آن واعظ در معبد اسلامی
سر جوش زد آن صهبا اند خم نصرانی
شیخی که شب دوشین در کعبه امامت داشت
امروز کمر بسته است در دیر برهبانی
دی بست کف کفران در سلسله غفران
و اینک دف خذلان راست در سلسله جنبانی
بوسد بت صقلابی نوشد می عنابی
کای زاهد محرابی کوثر به تو ارزانی
آنان که به وتر و شفع جستند ز یزدان نفع
کردند ز خاطر دفع اندیشه شیطانی
اینک شده از غفلت در بارگه شهوت
آسوده و بی زحمت سرگرم تن آسانی
از خمر جنون سرمست با نفس حرون همدست
در خاک مذلت پست در کوی هوس فانی
از ذکر خدا تارک آن مشرکه با مشرک
در جهل و عمی سالک آن زانیه بازانی
چون خرقه سالوسان آلوده به صهبا شد
وز پرده برون افتاد راز دل پنهانی
ما از در دین جوئیم اکسیر سعادت را
نز دانش افرنجی وز حکمت یونانی
فرمان بر یزدانیم مدحتگر خاقانیم
وز گفته قلم رانیم برنامه خاقانی
دانی ملک ما کیست آن مالک ملک جان
کویش فلک اول رویش قمر ثانی
شهزاده دانا آن کز فضل و هنر بنوشت
منشور جهانگیری توقیع جهانبانی
با دولت محمودی با شوکت مسعودی
با حشمت داودی با ملک سلیمانی
در مرتبه عالی با چرخ برین تالی
در ملک کرم والی بر کاخ همم بانی
ای موسی طور حق ای مشعل نور حق
ای مست حضور حق در خلوت روحانی
در این گله چوپانی با معجزه موسی
کلکت ید بیضا کرد شمشیر تو ثعبانی
گر زان که رسالت را احمد نبدی خاتم
پیغمبریت دادی حق از پی چوپانی
خواهم ز خدا آسان گردد بتو هر مشکل
کز مهر تو هر مشکل گیرد ره آسانی
با رایت رخشنده با چهر درخشنده
با دو کف بخشنده جاوید بجامانی
از تو کرم و بخشش از من عمل و کوشش
از تو هنر و دانش وز بنده ثناخوانی
تا بخت فراهم کرد مدح تو امیری را
گردونش همی خواند استاد فراهانی
عید رمضان آمد بافره یزدانی
آواز جرس برخواست از قافله طاعت
وین قافله را توحید کرده است شتربانی
این قافله محفوظ است از نعمت جاویدان
وین بادیه محفوظ است از غول بیابانی
این قافله در گیتی مهمان خدا بودند
اینک به سرای خویش آیند ز مهمانی
مهمان خدا هرگز نه گرسنه نه تشنه است
سیراب ز بی آبی است سیر است ز بی نانی
مهمان خدا را دل شد گرسنه طاعت
لب تشنه گذر سازد از چشمه حیوانی
مهمان خدا باشند این قوم که در گیتی
سامان شهی دارند در بی سر و سامانی
چندی بک یاالله گفتند بدرد و آه
سودند بر آن درگاه رخساره و پیشانی
یک چند دگر حق را در خویش همی دیدند
گفتند که سبحانی ما اعظم سلطانی
در پرده درون رفتند وز خویش برون رفتند
کم پرس که چون رفتند من دانم و تو دانی
کشت عمل ما را هنگام درو آمد
داس مه نو بنگر در مزرع انسانی
رو تخم عبادت پاش وز اشک بصر تر کن
کز کشت نیابی بر گر تخم نیفشانی
آن را که شود در کشت شیطان بکشاورزی
و آن را که رود در باغ دجال به رزبانی
روزیکه کند دهقان انبار پر از حاصل
او را نبود محصول جز آه و پشیمانی
سرمایه نیاوردی سود از که طمع داری
در کار نکوشیدی اجرت ز چه بستانی
مزد تو چه خواهد داد مستوفی علم حق
آنجا که کند در حشر کیالی و وزانی
گیرم که دهندت مزد بی کوشش و بی زحمت
خود شرم نمی داری از اجرت مجانی
تن در طلب شادی است جان در پی آزادی است
این طالب آبادی است آن مایل ویرانی
آبادی اگر خواهی تو بنده این جسمی
ویرانی اگر جوئی تو زنده ای آن جانی
گر خانه بپردازی موسائی و هارونی
ور صرح برافرازی فرعونی و هامانی
آوخ که پس از یکماه سعی و عمل و طاعت
شد مجمع تقوی را آغاز پریشانی
آیین مسلمانی شد با رمضان توأم
کردند سفر با هم از عالم جسمانی
آیینه تقوی شد از سنگ شقاوت خرد
وز تاب و صفا افتاد آیین مسلمانی
خاموش شد آن واعظ در معبد اسلامی
سر جوش زد آن صهبا اند خم نصرانی
شیخی که شب دوشین در کعبه امامت داشت
امروز کمر بسته است در دیر برهبانی
دی بست کف کفران در سلسله غفران
و اینک دف خذلان راست در سلسله جنبانی
بوسد بت صقلابی نوشد می عنابی
کای زاهد محرابی کوثر به تو ارزانی
آنان که به وتر و شفع جستند ز یزدان نفع
کردند ز خاطر دفع اندیشه شیطانی
اینک شده از غفلت در بارگه شهوت
آسوده و بی زحمت سرگرم تن آسانی
از خمر جنون سرمست با نفس حرون همدست
در خاک مذلت پست در کوی هوس فانی
از ذکر خدا تارک آن مشرکه با مشرک
در جهل و عمی سالک آن زانیه بازانی
چون خرقه سالوسان آلوده به صهبا شد
وز پرده برون افتاد راز دل پنهانی
ما از در دین جوئیم اکسیر سعادت را
نز دانش افرنجی وز حکمت یونانی
فرمان بر یزدانیم مدحتگر خاقانیم
وز گفته قلم رانیم برنامه خاقانی
دانی ملک ما کیست آن مالک ملک جان
کویش فلک اول رویش قمر ثانی
شهزاده دانا آن کز فضل و هنر بنوشت
منشور جهانگیری توقیع جهانبانی
با دولت محمودی با شوکت مسعودی
با حشمت داودی با ملک سلیمانی
در مرتبه عالی با چرخ برین تالی
در ملک کرم والی بر کاخ همم بانی
ای موسی طور حق ای مشعل نور حق
ای مست حضور حق در خلوت روحانی
در این گله چوپانی با معجزه موسی
کلکت ید بیضا کرد شمشیر تو ثعبانی
گر زان که رسالت را احمد نبدی خاتم
پیغمبریت دادی حق از پی چوپانی
خواهم ز خدا آسان گردد بتو هر مشکل
کز مهر تو هر مشکل گیرد ره آسانی
با رایت رخشنده با چهر درخشنده
با دو کف بخشنده جاوید بجامانی
از تو کرم و بخشش از من عمل و کوشش
از تو هنر و دانش وز بنده ثناخوانی
تا بخت فراهم کرد مدح تو امیری را
گردونش همی خواند استاد فراهانی
ادیب الممالک : قصاید عربی
رقعه
ابا جعفر یشتافک السمع والبصر
کفلمئان مشتاق الی الماء والنهر
و قد تفتقدک العین من بعد فقدها
کما فی اللیالی السود یفتقد القمر
شهدتک فاستغیت عنک من الوری
و من یتبع بعدالمشاهدة الاثر؟
رایتک ما فوق الروایات فی العلی
و من یعتمد بعد العیان علی الخبر؟
فانت من القوم الذین حسامهم
علا فی رقاب العالمین متی شهر
اذا او قدوا نارالقری فی بیوتهم
لهم جفته تسعی بها المفرد الجزر
و مهما بنوا بیت الفخار رایتهم
غیوقا و باقی الناس کلهم خضر
لقد عمروا ایران بعد خرابها
کما عمرت بیت الاله بنو مضر
ایا قادح الزند الذی حد ناره
اعز من ان یلقی به المزح و العشر
و یا شامخ العرنین لا متکبر
تشین والا صعب تکلفنا الوعر
یرومک اهل البدو والحضر سائلا
فجدوی یدیک الغیث فی البدو والحضر
لک الغایه القصوی من الفضل والنهی
و شاوالندی عن حصر نائلک اقتصر
لئن قلت انت الرکن فی کعبة العلی
صدقت و رب البیت والرکن والحجر
اراک شقیق الفرقدین و ثالث
المساکین تلوالبدر والا نجم الزهر
بفرع ذکی من غصون کریمه
اذا اهترت اهتزت به النجم و الشجر
ففی یدک الیمنی ریاض من العلی
و فی یدک الیسری حیاض من المطر
و مقولک النضناض سیف مخذم
فری قلب من یقلیک کالصارم الذکر
فتنظم فی نظم القوافی لئالیا
و تنشر حین النشر اقلامک الدرر
اما تدران البین بدل یومنا
بظلمه لیل لیس فی خلفه سحر
الم تران الهجر عوض شهدنا
بمر طعوم السلع والصاب والصبر
ففی صدرنا نار و فی عیننا قذی
و فی عیشنا نغض و فی مائنا کدر
لنا کبد مقروحه من فراقکم
فیا طول اسفار تعد من السقر
سادعو علی البین الممیت من الجوی
کنوح النبی اذ قال یا رب لاتذر
بلی و اله الراقصات الی منی
یهرولن مشیا فی الرماط و فی الازر
لئن ابعد تنی فی الطریق مراحل
خیالک عندی فی المنام و فی السهر
کفلمئان مشتاق الی الماء والنهر
و قد تفتقدک العین من بعد فقدها
کما فی اللیالی السود یفتقد القمر
شهدتک فاستغیت عنک من الوری
و من یتبع بعدالمشاهدة الاثر؟
رایتک ما فوق الروایات فی العلی
و من یعتمد بعد العیان علی الخبر؟
فانت من القوم الذین حسامهم
علا فی رقاب العالمین متی شهر
اذا او قدوا نارالقری فی بیوتهم
لهم جفته تسعی بها المفرد الجزر
و مهما بنوا بیت الفخار رایتهم
غیوقا و باقی الناس کلهم خضر
لقد عمروا ایران بعد خرابها
کما عمرت بیت الاله بنو مضر
ایا قادح الزند الذی حد ناره
اعز من ان یلقی به المزح و العشر
و یا شامخ العرنین لا متکبر
تشین والا صعب تکلفنا الوعر
یرومک اهل البدو والحضر سائلا
فجدوی یدیک الغیث فی البدو والحضر
لک الغایه القصوی من الفضل والنهی
و شاوالندی عن حصر نائلک اقتصر
لئن قلت انت الرکن فی کعبة العلی
صدقت و رب البیت والرکن والحجر
اراک شقیق الفرقدین و ثالث
المساکین تلوالبدر والا نجم الزهر
بفرع ذکی من غصون کریمه
اذا اهترت اهتزت به النجم و الشجر
ففی یدک الیمنی ریاض من العلی
و فی یدک الیسری حیاض من المطر
و مقولک النضناض سیف مخذم
فری قلب من یقلیک کالصارم الذکر
فتنظم فی نظم القوافی لئالیا
و تنشر حین النشر اقلامک الدرر
اما تدران البین بدل یومنا
بظلمه لیل لیس فی خلفه سحر
الم تران الهجر عوض شهدنا
بمر طعوم السلع والصاب والصبر
ففی صدرنا نار و فی عیننا قذی
و فی عیشنا نغض و فی مائنا کدر
لنا کبد مقروحه من فراقکم
فیا طول اسفار تعد من السقر
سادعو علی البین الممیت من الجوی
کنوح النبی اذ قال یا رب لاتذر
بلی و اله الراقصات الی منی
یهرولن مشیا فی الرماط و فی الازر
لئن ابعد تنی فی الطریق مراحل
خیالک عندی فی المنام و فی السهر
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱ - هنگام جنگ عمومی در اتحاد اسلام فرماید
علی نمود مصفا جمال علم یقین را
فکند پرده ز رخسار ناز شاهد دین را
علی ز تیغ شرربار و منطق گهر آگین
گسست عروه کفر و ببست حبل متین را
نمود نصرت پیشینیان ز غیب ولیکن
رفیق شد بعلن پیشوای باز پسین را
اگر نه ساقی کوثر علی شدی نچشیدی
حسینش از دم شمشیر خصم مآء معین را
تبارک الله ازان شه که داد در ره یزدان
نگین و تاج و سر و پیکر و بنات و بنین را
کسی که لعل لبش نایب نگین سلیمان
علی اکبرش از تشنگی مکید نگین را
چو خورد سنگ عدو بر جبین روشن پاکش
برای شکر وسپاسش به خاک سود جبین را
درین زمانه جزآن شه که را شناختی ایدون
که نام فرخش آراسته شهور و سنین را
برای قوت دین شد که دید حصن ولایت
سنان و تیغ سنان را و زخم تیر حصین را
تو نیز جان برادر بگیر دامن این دین
اگر مصدقی از راستی رسول امین را
بزرگوار خدایا به جاه احمد و آلش
مکن خموش در ایران ما چراغ یقین را
ز اتحاد برافروز شمع مجلس یاران
کزین چراغ بود روشنی سپهر و زمین را
ایا برادر دینی رسیده وقت که ما هم
دهیم از سر اخلاص دست عهد و یمین را
تو باش عاصم ناموس مسلمین و یقین کن
که کردگار جهان عاصم است دین و مبین را
فکند پرده ز رخسار ناز شاهد دین را
علی ز تیغ شرربار و منطق گهر آگین
گسست عروه کفر و ببست حبل متین را
نمود نصرت پیشینیان ز غیب ولیکن
رفیق شد بعلن پیشوای باز پسین را
اگر نه ساقی کوثر علی شدی نچشیدی
حسینش از دم شمشیر خصم مآء معین را
تبارک الله ازان شه که داد در ره یزدان
نگین و تاج و سر و پیکر و بنات و بنین را
کسی که لعل لبش نایب نگین سلیمان
علی اکبرش از تشنگی مکید نگین را
چو خورد سنگ عدو بر جبین روشن پاکش
برای شکر وسپاسش به خاک سود جبین را
درین زمانه جزآن شه که را شناختی ایدون
که نام فرخش آراسته شهور و سنین را
برای قوت دین شد که دید حصن ولایت
سنان و تیغ سنان را و زخم تیر حصین را
تو نیز جان برادر بگیر دامن این دین
اگر مصدقی از راستی رسول امین را
بزرگوار خدایا به جاه احمد و آلش
مکن خموش در ایران ما چراغ یقین را
ز اتحاد برافروز شمع مجلس یاران
کزین چراغ بود روشنی سپهر و زمین را
ایا برادر دینی رسیده وقت که ما هم
دهیم از سر اخلاص دست عهد و یمین را
تو باش عاصم ناموس مسلمین و یقین کن
که کردگار جهان عاصم است دین و مبین را
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳ - غزل در جواب تقریظ حجة الاسلام فرماید
عجبی نیست مر آن آیت ربانی را
گر کند زنده ز نو حکمت لقمانی را
ای به تاریک شب کفر برافروخته باز
پدرت در ره دین شمع مسلمانی را
اگر آن آیت رخشنده هویدا نشدی
کس نخواندی زورق آیت فرقانی را
تو از آن شاخ برومند بزادی که ز فضل
درس توحید دهد نخله ی عمرانی را
حجج بالغه ی شرع بیاراست چنانک
شست از صفحه ی دین حکمت یونانی را
توئی آن عاقله ی دور مه و مهر که عقل
نزد فرهنگ تو گیرد ره نادانی را
ملکات کلمات تو بنیروی مآل
عقل بالفعل کند طبع هیولانی را
تا به میدان خرد اسب هنر تاخته ای
دست بستی به قفا فاضل میدانی را
رقمت ناسخ ریحان خط لاله رخان
بر شکسته خط طغرای صفاهانی را
دم عیسی ز عقیق لب لعل تو وزد
گهرت خیره کند تاج سلیمانی را
حجة الاسلام آمد لقبت زانکه به خلق
بشناسانی مر حجت یزدانی را
بنده آن رتبه ندارد که تو در چامه ی خویش
در حق وی کنی این سان گهر افشانی را
لیک در سایه مهرت به شعیری نخرم
زین سپس مخزن شعر حسن هانی را
چند فرسوده کنم طبع بهل تاببرند
چامه غیداء و آن ملحفه ی قانی را
سرو سامان شهی دارم و در بندگیت
به فلک یاد دهم بی سر و سامانی را
گر کند زنده ز نو حکمت لقمانی را
ای به تاریک شب کفر برافروخته باز
پدرت در ره دین شمع مسلمانی را
اگر آن آیت رخشنده هویدا نشدی
کس نخواندی زورق آیت فرقانی را
تو از آن شاخ برومند بزادی که ز فضل
درس توحید دهد نخله ی عمرانی را
حجج بالغه ی شرع بیاراست چنانک
شست از صفحه ی دین حکمت یونانی را
توئی آن عاقله ی دور مه و مهر که عقل
نزد فرهنگ تو گیرد ره نادانی را
ملکات کلمات تو بنیروی مآل
عقل بالفعل کند طبع هیولانی را
تا به میدان خرد اسب هنر تاخته ای
دست بستی به قفا فاضل میدانی را
رقمت ناسخ ریحان خط لاله رخان
بر شکسته خط طغرای صفاهانی را
دم عیسی ز عقیق لب لعل تو وزد
گهرت خیره کند تاج سلیمانی را
حجة الاسلام آمد لقبت زانکه به خلق
بشناسانی مر حجت یزدانی را
بنده آن رتبه ندارد که تو در چامه ی خویش
در حق وی کنی این سان گهر افشانی را
لیک در سایه مهرت به شعیری نخرم
زین سپس مخزن شعر حسن هانی را
چند فرسوده کنم طبع بهل تاببرند
چامه غیداء و آن ملحفه ی قانی را
سرو سامان شهی دارم و در بندگیت
به فلک یاد دهم بی سر و سامانی را
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
نه عمر رفته دگر باره آید اندر دست
نه تیر چون ز کمان جست آید اندر شست
چو عمر رفته نیاید بدست آن بهتر
که در حوادث آینده خفته باشی و مست
ترا ز خواب چهل ساله ننگ و عار مباد
از آن که دامن خوابت بمرگ در پیوست
بخسب تا ببینی ز انقلاب زمان
ستارها شده تاریک و آسمانها پست
چو طشت عمر ز بام افتاد و کرد صدا
تفاوتی نکند گر شکست یا نشکست
ستور لاشه چو پرداخت کالبد زروان
نه بار برد و نه خربنده اش بر آخور بست
دوباره دوشش سنگین نشد ز بار گران
دوباره پشتش از آسیب خشگریش نخست
چدار واخیه و داغ و لواشه و افسار
ز لوح حافظه فرموش کرد و از غم رست
نه مرده ریگش در دست مفتیان افتاد
نه کس بحیله زنش گادو جای او بنشست
خری بمرد و خری بسته شد بر آخور وی
قراقری به شکم اوفتاد و بادی جست
تو نیز ای پسرار آدمی نه ای خرزی
اگر فرشته نه ای با ددان مشو همدست
رهین آخور خود شو که مرغ و ماهی را
طمع بدام در افکند و آرزو در شست
ز خیر اگر خبرت نیست سوی شرم گرای
که در میانه این هر دو نیز چیزی هست
ستور بارکش از مرد آدمی کش به
شکم پرست نکوتر بود ز نفس پرست
امیر یا سخن آهسته گو که باده کشان
شراب رز نشناسند از شراب الست
نه تیر چون ز کمان جست آید اندر شست
چو عمر رفته نیاید بدست آن بهتر
که در حوادث آینده خفته باشی و مست
ترا ز خواب چهل ساله ننگ و عار مباد
از آن که دامن خوابت بمرگ در پیوست
بخسب تا ببینی ز انقلاب زمان
ستارها شده تاریک و آسمانها پست
چو طشت عمر ز بام افتاد و کرد صدا
تفاوتی نکند گر شکست یا نشکست
ستور لاشه چو پرداخت کالبد زروان
نه بار برد و نه خربنده اش بر آخور بست
دوباره دوشش سنگین نشد ز بار گران
دوباره پشتش از آسیب خشگریش نخست
چدار واخیه و داغ و لواشه و افسار
ز لوح حافظه فرموش کرد و از غم رست
نه مرده ریگش در دست مفتیان افتاد
نه کس بحیله زنش گادو جای او بنشست
خری بمرد و خری بسته شد بر آخور وی
قراقری به شکم اوفتاد و بادی جست
تو نیز ای پسرار آدمی نه ای خرزی
اگر فرشته نه ای با ددان مشو همدست
رهین آخور خود شو که مرغ و ماهی را
طمع بدام در افکند و آرزو در شست
ز خیر اگر خبرت نیست سوی شرم گرای
که در میانه این هر دو نیز چیزی هست
ستور بارکش از مرد آدمی کش به
شکم پرست نکوتر بود ز نفس پرست
امیر یا سخن آهسته گو که باده کشان
شراب رز نشناسند از شراب الست
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
لسان را سحر در طی لسانست
مه و خورشیدش اندر طیلسانست
عروس فضلش اندر حجله طبع
چو در فردوس خیرات حسانست
لسانا ای که کلک در فشانم
بمدحت جاودان رطب اللسانست
توئی آنکس که تیغ خامه ات را
دل سنگ پریرویان فسانست
نمی پرسی نشان از حال بیمار
که روزش چون و حالش بر چه سانست
مشو در شام تار از روز نومید
که نومیدی شعار ناکسانست
بسان کوه آهن دل قوی دار
که ایزد بنده را روزی رسانست
مه و خورشیدش اندر طیلسانست
عروس فضلش اندر حجله طبع
چو در فردوس خیرات حسانست
لسانا ای که کلک در فشانم
بمدحت جاودان رطب اللسانست
توئی آنکس که تیغ خامه ات را
دل سنگ پریرویان فسانست
نمی پرسی نشان از حال بیمار
که روزش چون و حالش بر چه سانست
مشو در شام تار از روز نومید
که نومیدی شعار ناکسانست
بسان کوه آهن دل قوی دار
که ایزد بنده را روزی رسانست
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
غلام همت آنم که خاک عشق سرشت
مرید فکرت آنم که راه انس نبشت
خوشا دیار محبت که اندر آن وادی
طراز کعبه شود فرش عاکفان کنشت
مکن ملامت و آزار بندگان خدای
که باغبان نه برای تو این درخت بکشت
تو جامه پوش و بدرزی مدار بحث و مپرس
که بافت دیبه آن یا که تار و پودش رشت
از آن بترس که با این غرور در محشر
ترا برند به دوزخ جهود را به بهشت
درین معامله هم با خدا ستیزه مکن
که از گل تو، خم، کنند از ایشان خشت
مرا عقیده بدل اندراست و جفت من است
ترا چکار که نیکو شماریش یا زشت
تن من و تو رود در دو خاک تیره بگور
چنانکه قالب ما را حق از دو خاک سرشت
صبا ز جانب این خسته با حیات بگو
که این بدیهه امیری بیادگار نوشت
مرید فکرت آنم که راه انس نبشت
خوشا دیار محبت که اندر آن وادی
طراز کعبه شود فرش عاکفان کنشت
مکن ملامت و آزار بندگان خدای
که باغبان نه برای تو این درخت بکشت
تو جامه پوش و بدرزی مدار بحث و مپرس
که بافت دیبه آن یا که تار و پودش رشت
از آن بترس که با این غرور در محشر
ترا برند به دوزخ جهود را به بهشت
درین معامله هم با خدا ستیزه مکن
که از گل تو، خم، کنند از ایشان خشت
مرا عقیده بدل اندراست و جفت من است
ترا چکار که نیکو شماریش یا زشت
تن من و تو رود در دو خاک تیره بگور
چنانکه قالب ما را حق از دو خاک سرشت
صبا ز جانب این خسته با حیات بگو
که این بدیهه امیری بیادگار نوشت
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
تقدیم دوست کردم قرقاول محبت
کز وی شنید مغزم بوی گل محبت
ای خرم آنزمانی کاندر حضور آن شه
جوشد صراحی دل از غلغل محبت
پای نشاط کوبم اندر بساط رفعت
دست امید یازم در کاکل محبت
دهقان خمیر ما را از گندمی سرشته است
کاندر بهشت روئید از سنبل محبت
از رود غصه ما را نتوان عبور کردن
جز با سفینه عشق یا از پل محبت
اندر مقام محمود مستانه شد امیری
در نغمه و ترنم چون بلبل محبت
کز وی شنید مغزم بوی گل محبت
ای خرم آنزمانی کاندر حضور آن شه
جوشد صراحی دل از غلغل محبت
پای نشاط کوبم اندر بساط رفعت
دست امید یازم در کاکل محبت
دهقان خمیر ما را از گندمی سرشته است
کاندر بهشت روئید از سنبل محبت
از رود غصه ما را نتوان عبور کردن
جز با سفینه عشق یا از پل محبت
اندر مقام محمود مستانه شد امیری
در نغمه و ترنم چون بلبل محبت
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۷ - خطاب به انباز خویش خانم اقدس
در دلم جز هوای اقدس نیست
و اندران باغ جای هر خس نیست
غیر را ره در این سرا نبود
خانه از او است از دگر کس نیست
قله قاف جای سیمرغ است
آشیان کلاغ و کرکس نیست
غیر قدش که شد معدل حسن
اختری در سپهر اطلس نیست
قبلگاه دلم بجز کویش
اندرین طارم مسدس نیست
آفتابی چو عارضش تابان
اندرین گنبد مقرنس نیست
ذات او را بجان کنم تقدیس
که به گیتی چو او مقدس نیست
سرو جز چوب خشک و گل جز خار
پیش آن نونهال نورس نیست
زیور اطلس و پرند است او
زیور او پرند و اطلس نیست
گر به یک موی او مرا دو جهان
حق تعالی عطا کند بس نیست
دلم از دوریش همی نالد
که اسیری چو او بمحبس نیست
گر امیری خلاف عهد کند
بی شک از خاندان افطس نیست
و اندران باغ جای هر خس نیست
غیر را ره در این سرا نبود
خانه از او است از دگر کس نیست
قله قاف جای سیمرغ است
آشیان کلاغ و کرکس نیست
غیر قدش که شد معدل حسن
اختری در سپهر اطلس نیست
قبلگاه دلم بجز کویش
اندرین طارم مسدس نیست
آفتابی چو عارضش تابان
اندرین گنبد مقرنس نیست
ذات او را بجان کنم تقدیس
که به گیتی چو او مقدس نیست
سرو جز چوب خشک و گل جز خار
پیش آن نونهال نورس نیست
زیور اطلس و پرند است او
زیور او پرند و اطلس نیست
گر به یک موی او مرا دو جهان
حق تعالی عطا کند بس نیست
دلم از دوریش همی نالد
که اسیری چو او بمحبس نیست
گر امیری خلاف عهد کند
بی شک از خاندان افطس نیست
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۸ - ماده تاریخ حاجی آقا محسن عراقی
چو پنچ و بیست ز سال هزار و سیصد رفت
از آنزمان که به یثرب ز مکه احمد رفت
سر آمد حکما محسن بن بوالقاسم
به میهمانی حق سوی خوان سرمد رفت
به سوق روضه رضوان روان پر نورش
بباغ خلد در آن عالم مخلد رفت
ز بیت رفعت و تمجید صدر و ضرب شکست
ز جمع حکمت و توحید اسم مفرد رفت
محقق صمدانی حکیم ربانی
امام نافذ الاحکام باسط الید رفت
دری ز درج امام الهدی علی گم شد
مهی ز برج رسول خدا محمد رفت
فغان و ناله مرغان سبز پوش چمن
بر آسمان ز نغیب غراب اسود رفت
زمانه گفت که شد شارسان علم خراب
سپهر گفت سلیمان دین ز مسند رفت
محققی که عطارد خمیده همچو کمان
بحضرتش پی تعلیم لوح ابجد رفت
بروز پنجم شهر جمادی الآخر بود
کزین رباط سفر کرد و سوی مقصد رفت
زد از مصیبت او مشتری دراعه به نیل
بسوگش افسر زرین ز فرق فرقد رفت
بماتمش ز حرم سیل اشک تا عرفات
ز بقعه نبوی تا بقیع غرقد رفت
نبیره علی و زاده پیمبر بود
وزین حظیره بدیدار جد امجد رفت
نشسته با دل بیدار در صوامع قدس
اگر چه در نظر خاکیان بمرقد رفت
امیری از پی تاریخ سال گفت ببین
که محسن بن القاسم بن احمد رفت
از آنزمان که به یثرب ز مکه احمد رفت
سر آمد حکما محسن بن بوالقاسم
به میهمانی حق سوی خوان سرمد رفت
به سوق روضه رضوان روان پر نورش
بباغ خلد در آن عالم مخلد رفت
ز بیت رفعت و تمجید صدر و ضرب شکست
ز جمع حکمت و توحید اسم مفرد رفت
محقق صمدانی حکیم ربانی
امام نافذ الاحکام باسط الید رفت
دری ز درج امام الهدی علی گم شد
مهی ز برج رسول خدا محمد رفت
فغان و ناله مرغان سبز پوش چمن
بر آسمان ز نغیب غراب اسود رفت
زمانه گفت که شد شارسان علم خراب
سپهر گفت سلیمان دین ز مسند رفت
محققی که عطارد خمیده همچو کمان
بحضرتش پی تعلیم لوح ابجد رفت
بروز پنجم شهر جمادی الآخر بود
کزین رباط سفر کرد و سوی مقصد رفت
زد از مصیبت او مشتری دراعه به نیل
بسوگش افسر زرین ز فرق فرقد رفت
بماتمش ز حرم سیل اشک تا عرفات
ز بقعه نبوی تا بقیع غرقد رفت
نبیره علی و زاده پیمبر بود
وزین حظیره بدیدار جد امجد رفت
نشسته با دل بیدار در صوامع قدس
اگر چه در نظر خاکیان بمرقد رفت
امیری از پی تاریخ سال گفت ببین
که محسن بن القاسم بن احمد رفت