عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۱
دی شاه بتان سوار اسبی چون پیل
میکرد بهر گوشه چو فرزین تحویل
خورشید پیاده در رکابش میرفت
میکرد رخ خاک بخدمت تقبیل
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۹
ای گشته جهان ز نور رایت روشن
گلخن شود از نسیم خلقت گلشن
با عدل تو نشگفت اگر ماهی و ماه
آن یک سپر اندر آرد این یک جوشن
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۲
ای عاجز از ادراک کمال تو گمان
هرچ آن نه ره تست گرفتم کم آن
جز قدرت دست تو در آفاق که کرد
از یک سر ماه تیر و از سری هم دو کمان
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۷
لعلت بشکر خنده همیبارد جان
عکس رخ تو بدیده بنگارد جان
جان ابن یمین بهر نثار قدمت
دارد صنما ورنه چرا دارد جان
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۷
از دولت مخدوم جهان و فر او
با کام دلند مادر و دختر او
مقنع بسر آن پسران برفکند
مادر که جهان ملک بود دختر او
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۷
ای مفتی شرع مکرمت خامه تو
افلاک مطیع رای خود کامه تو
در شرع کرم رواست کاندر دو سه ماه
یکبار ندید ابن یمین نامه تو
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱۰
ای خجلت ماه ختنی جان منی
وی غیرت سرو چمنی جان منی
خود را وتر اقیاس کردم با هم
نه دور ز من نه با منی جان منی
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۹
ای بلبل گلشن فصاحت که توئی
وی گوهر معدن صباحت که توئی
طوطی شکر خای بود بسیاری
لیکن نبود بدین ملاحت که توئی
ابن یمین فَرومَدی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۱۷ - مرثیه فوت طاهر بن اسحق
در دیار کرم افسوس که دیار نماند
نرهد دل ز غم امبار چو غمخوار نماند
صرصر حادثه بر گلشن افضال گذشت
سرو آزاده شکست و گل بیخار نماند
سخن اهل هنر جمله دریغست برانک
مظهر مرحمت و رأفت دادار نماند
عز دین طاهر اسحق که تا شد ز جهان
در جهان کرم از مکرمت آثار نماند
آنکه تا مشتریی همچو وی از رشته فضل
شد برون رونق آن رشته و بازار نماند
...شود آخر پس ازین
...ار نماند
....ک ز بار
.....ر نماند
....ز جهان
.... نماند
....و از دیده برفت
...برد دل چه متاعست چو دلدار نماند
روضه خلد برینت ز خدا میخواهم
بیتو زین پس همه عمرم بجز این کار نماند
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۶٢ - قطعه
یا ایها الرجل الذی تهوی به
و جناء دامیته المناسم عرمس
اذا ما دخلت علی الرسول فقل له
حتما علیک اذا اطمأن المجلس
یا خیر من رکب المطی و من مشی
فوق التراب اذا تعد الا نفس
بک اسلم الطاغوت و اتبع الهدی
و بک انجلی عنا الظلام الخندس
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧۵ - قطعه ملمع
فدیتک صاحبی بلغ سلامی
الی غیث الندی غوث الانام
غیاث الدین که از بهر تفاخر
کند مستوفی چرخش غلامی
له فی المعضلات صفاء رای
کنور الشمس فی جنح الظلام
ز نظم کلک او گشتست آمن
عقود مملکت از بی نظامی
تزاحمت الافاضل فی ذراه
وهل عذب یکون بلا ازدحام
بگوی آن مرکب موعود گوئی
برون شد از جهان از تیز کامی
رعاک الله ان الخلف شین
فلاتر کن الی خلف الکلام
ز من یک بیت تضمین کرده بشنو
که بادی تا ابد در نیکنامی
اذا ابدئت بالاحسان تمم
فما الاحسان الا بالتمام
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧۶ - قطعه
فدت نفسی و ما تهواه مالی
همام العصر ذالهمم العوالی
جهان فضل شمس الدین که دولت
مباد از مجلس عالیت خالی
اذا مامشت الاقلام یموما
امام الا رئا بالعوالی
عروس فضل را الفاظ عذبش
بزیورهای معنی کرده حالی
سواد سجله أبدی بیاضا
کمالت من السنح اللآلی
چه گفت ابن یمین چون دیده بگشاد
بدان فرخ رخ مولی الموالی
أری بدرا ولیس له محاق
و شمسالا ینقص بالزوال
کسی کو ذات پاک بیهمالش
ببیند گوید از نیکو خصالی
اراه فی الکمال بلا نظیر
وقاه الله من عین الکمال
فلک قدر اتوئی کز خرده بینی
بسان عقل اول بیمثالی
انوح بنفثه المصدور حزنا
و حالی قدیحل عن اتصال
مرا از ظالمی بندیست بر کار
که حل او بدست تست حالی
علی الاقدار لایقضی قضاه
لما یطع غیر الامتثال
خلاصم ده ز دست آن حرامی
که ناحق میبرد ملک حلالی
مثالک یقطع الاطماع منی
فشر فنی بتشریف المثال
جهان تا هست بر خلق جهان باد
قضای تو چو حکم لایزالی
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱ - توصیف ربیع و مدح وزیر عاد جلال الدین
باز طفلان چمن را حله می بافد صبا
نو عروسان طبیعت یافتند از نم نما
نقشبندان ربیعی خامه ها برداشتند
می نگارند از ریاحین هر یکی نقشی جدا
یوسف گل برقع از پیش دو عارض بر گرفت
تا ‍ذلیخای چمن را تازه شد عهد صبی
باد شد پیوند جانها همچو پند عاقلان
ابر شد معمار عالم همچو عدل پادشا
حله زربفت روز افتاد در پای زمان
فوطه نیلی شب شد جامه اصحابنا
باد شاگرد دم عیسی شدست از بهر آنک
چشم نرگس را کشد بی ماء حصرم توتیا
شاخ برهان کف موسی شد ار نه چو نهمی
گه ید بیضا نماید ز آستینش گه عصا
نرگس از بهر تما شا سر بسر چشم آمدست
تا تتق از هودج گل چون بر اندازد صبا
می بر افشاند سحاب اصد افگو هر ها چنانک
گل از و صد برک سازد بلبل از او صد نوا
غنچه پنداری اقامت را مصمم کرده عزم
خوشخوش اینک میگشاید بند ز نگارینقبا
بر ندارد نرگس از خاک زمین دیده همی
شوشه زر کرده پنداری میان ره رها
گل ز گرما می بیندازد بغلتاق حریر
مشک بیدسرددم سنجاب می پوشد چرا
قرص خورشید و بره بر خوابگردون جمع شد
رعد دردادست نوزادان بستان را صلا
برق چون رای وزیر شه چونا گه شعله زد
نقطه خورشید را بنمود خط استوا
صاحب عادل جلال دین و دولت کاسمان
برقد جاهش همی دوزد قبای کبریا
آنکه تازه است از وجودش تیز بازا سخن
وانکه شد زنده بجودش نیکنامی سخا
چون نماید مرتبت لطفش مه و خورشید ابر
چون گشاید نافه ها خلقش دم تبت خطا
فرعدلش دان اگر گردون نماید اعتدال
لطف آبست اینکه رقص آرد همی سنک آسیا
ابرراماند حقیقت گاه بخشش بهر آنک
میچکدازوی عرق آنگه که میبخشد عطا
هر کجا بحر علوم صدر عالم موج زد
همحدیث بط بود عقل ارکند دروی شنا
گر فلک در سایه اقبال او خیمه زند
از طنابش قطع گردد دائما دست فنا
ور سپهر از کاروان عصمتش باز اوفتد
بر سر نعشش فرو درند این نیلی وطا
عنف او باد سموم انگیزد از ناف غزال
لطف او آب حیاة آرد ز ناب اژدها
گر بیاض روز را او فی المثل قدحی کند
صیقل خورشید تیغ صبح را ندهد جلا
ور سواد لیل را یکشعله بخشد رای او
منت خورشید نپذیرد دگر دهر ازضیا
شاد باش ای عادلی کز غایت انصاف تو
زرد گشتست از نهیب کاه روی کهربا
ذرۀ از باس و حلت نسخت یأس و طمع
شمه ی از خشم و عفونت عالم خوف ورجا
جان ملک از تو همی نازد که در ایام تست
علم را بازار تیز و عدل را فرمان روا
از وقارت کوه را گر ذرۀ حاصل شدی
نفخ صور از هیچ کوهی تندنشنیدی صدا
ابر اگر لافی دست ار جود پیش دست تو
رعد را بین کثر بسیای چون همی درد قفا
خاطر وقادت آتش طبع نقادت چو آب
هم ز عدل تست آتش گشته با آب آشنا
کس نمیداند که از شر مکفت در نیمروز
چو نفر و غلطد همیخورشید از وسط السما
منصب الحمدالله هر زمان عالی ترست
حاسدت را چیست درمان صبریا سقمونیا
قصد عصیان تو کردو سعی در خون خودست
چرخ را گو گرت رغبت هست بسم الله بیا
رای تو گر نیست بر اسرار غیبی مطلع
انتهای کار ها چون می بداند ز ا بتدا
بر هر انکسکت نظر افتاد کارش شد چو زر
جرم خورشید از نظر بر کان فشاند کیمیا
کلک تو بار ند ه باد ابر ار نیارد گو نبار
کز شکاف و شق کلک تست و جه رزق ما
گر سلیمان هدهد یرا ار جست این طرفه نیست
کاب دار و پرده دارش بود در راه سبا
محض لطفست اینکه بیشایستگی خدمتی
آصف ثانی برحمت باز میجوید مرا
لاجرم هر موی بر اندام من شد چون زبان
تا بدان گاهی دعا گویم ترا گاهی ثنا
نی، ثنایت در زبان ما نگنجد کاشکی
دخل عمر ما بخرج شکر میکردی وفا
گر نکردی لطف تو اهل هنر را تربیت
بر بساط اشرفت کی دم زدی چون من گدا
این تمنا میکنم بهر شرف را تا کنم
هر دو روزی یکقصیده اندرین حضرت روا
لیک خاطر را چو کوته ماند دست از جیب مدح
سر فرو افکنده افتادست در پای دعا
تا بقای آدمی از روح حیوانی بود
روح را از جوهر ذات تو بادا صدبقا
دولت و جاه تو بادا فارغ از آسیب چرخ
مدت عمر تو ایمن از نهیب انتها
سیر انجم با ولیت دور گردون با عدوت
آنچنان چون رای عالی تودارد اقتضا
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح ابوالغنائم سعد الملک
زهی محل رفیعت برون ز اوج سما
زهی مقر جلالت فراز چرخ علا
وزیر عالم عادل قوام دولت و دین
نظام ملت اسلام سید الوزرا
خدایگان وزیران مشرق و مغرب
ابوالغنایم سعد آن جهان فضل و سخا
فلک محل و ملک خوی و مشتری طلعت
زمانه فعل و زمین حلم و آفتاب عطا
قمر رکاب و زحل قوت و عطارد کلک
ستاره جنبش و بهرام کین و زهره لقا
بسروری گهر کان دولت و ملت
بمردمی خلف صدق آدم و حوا
فرود قدر بلند تو رفعت گردون
بزیر پایه جاه تو عالم بالا
مضاء قوت رایت رونده تر ز قدر
نفاذ سرعت امرت دونده تر ز قضا
بساط عدل تو گسترده در بسیط زمین
شعاع رای تو رخشنده در فضای هوا
رسیده پایه جاهت بتارک کیوان
گذشته رایت رایت ز گنبد خضرا
بسوده دست جلال تو دامن عیوق
سپرده پای کمال تو ذروه اعلی
عنان چرخ بدست تصرف مطلق
نهان غیب بر رای روشنت پیدا
صریر کلک تو چون صور باعث ارواح
ضمیر پاک تو چون غیب مدرک اشیا
جریده کرم و دفتر صنایع را
کف تو بارز و حشو و فذلک و منها
جهان تند نگشته بجز ترا طائع
سپهر پیر ندیده دگر چو تو برنا
بدرگه تو فلک را گذر بدستوری
بحضرت تو خرد را خطاب مولانا
مکارمت چو ابد فارغ آمد از مقطع
بزرگیت چو ازل خالی آمد از مبدا
کمینه خادم درگاه عزم تست صواب
برون ز ترکستانهای رای تست خطا
مطیع امر تو بودن سعادت کبری
خلاف رای تو جستن نتیجه سودا
نه جز بوقت سخاوت بسوده دست توزر
نه جز بلفظ شهادت شنوده کس ز تو لا
کف تو واهب ارزاق بوده همچو سحاب
در تو قبله حاجات بوده همچو سما
ز سهم هیبت تو روی دهر گشته دورنک
ز حرص خدمت تو پشت چرخ گشته دوتا
اگرت گویم بحری بباید استغفار
وگرت گویم ابری بباید استثنا
بابر مانی و جود تو قطره باران
ببحر مانی و لفظ تو لؤلؤ لالا
خلاف تو بچکاند ز خاره قطره خون
وفاق تو بد ماند ز شوره مهرگیا
هر آنچه دخل نباتست و معدن و حیوان
بخرج بخشش یک روزه ات نکرده وفا
شکوه کلک تو اندر بنان میمونت
همی نماید چون در کف کلیم عصا
ز خط امر تو هرکز برون نهادن پای
فلک ندارد والله زهره و یا را
وقار وحلم تو گر هیچ کوه را بودی
بعمرها نشنیدی کسی ز کوه صدا
ز عدل تست که بر کف نهاده طاسی زر
میان صحرا سرمست نرگس رعنا
روایح کرم شاملت که دایم باد
اگر طلیعه روانه کند سوی صحرا
زبان سوسن ناید زخاک جز ناطق
نه چشم نرگس آید زباغ جز بینا
وگر شعاع سرتیغ بچرخ رسد
دو نیمه گردد بهرام چرخ چون جوزا
بخطه ی که دراو حزم توکشد سدی
فلک نیارد گردن تعرضی آنجا
اگر نه بهر هلاک عدوی تو بودی
زآفرینش بیرون بدی مجال فنا
همی نماید کان با کفت عتابی خوش
که کرد جود تو یکبارگی مرارسوا
همی چه خواهی از بحر وکان که با جودت
سپهر هست بر افلاس کان و بحر گوا
ز سهم خشم تو لرزان وزرد شد آتش
اگر چه جای گرفتست در دل خارا
دوچیز هست که آن نیست مرتر ا بجهان
از این دو گانه یکی عیب ودیگری همتا
عطای تست مهیا که میرسد بر خلق
نه بار منت با او نه وعده فردا
عجب تر آنکه سر کلک تو بگاه بیان
همی نماید در ساحری ید بیضا
خدایگانا صد را بچشم عفو نگر
در این قصیده که نامد چنانکه بود سزا
شکوه حضرت جاه ترا چو اندیشم
همی بسوزد معنی بلفظ در حقا
پدید باشد آخر همی توان دانست
که تا کجا بتواند رسید خاطر ما
طراز خاطر مدح تو چیست لااحصی
که قاصر است ز کنهش تصرف شعرا
فریضه کردم بر طبع خود ز مدحت تو
بعذر این سخنان صد قصیده غرا
همیشه تا که نباشد چو آسمان ذره
همیشه تا که نتابد چو آفتاب سها
رفیع جاه تو اندر ترقیی بادا
که اندر اونرسد گرشود دو اسبه دعا
زمین سراسر ز یر نگین تو چونان
که حد پذیر نباشد که از کجا بکجا
همیشه بر سر اعدای تو کلاه هلاک
مدام بر تن احباب تو قبای بقا
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح شمس الدین ابوالفتح نطنزی
ای مهر تودر میان جانها
وای مهر تو برسر زبانها
قدر تو گذشته از فلک ها
صیت توفتاده در جهانها
قاصر ز ثنای تو زبانها
عاجز ز مدیح تو بیانها
شبه تو ندیده آفرینش
مثل تو نزاده آسمانها
افلاک زبهر خدمت تو
بسته کمر تو بر میانها
در مجلس انس چون خوری می
شاید که فدا کنند جانها
زاواز سماع مطربانت
ناهید همی کند فغانها
پر بار شود ز در وشکر
از لفظ خوش تو کاروانها
از غایت خفت و لطافت
سوی تو روان شده روانها
بهرام سپهر و شیر گردون
ازتیغ تو خواسته امانها
گردون ز پی کمین خصمت
آورده بزه بسی کمانها
رای تو بروزگار طفلی
واقف شده بر بسی نهانها
با عمر جوان وسال اندک
عقل از تو نبشته داستانها
آن لطف شما یلت حقیقت
از روح همی دهد نشانها
بشکست همای دولت تو
اندر تن خصم استخوانها
آنگه که ببزم زر فشانی
فریاد برآورند کانها
بی خدمت درگه تو ما را
بود است بعمر برزیانها
خواهیم بدولت تو زین بس
گر زنده بویم عذر آنها
تا کوکب سعد ونحس دائم
برچرخ همی کند قرانها
از بخت بیاب کام و دولت
زان بیش که هست در گمانها
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدیح مظفرالدین
خوش گوش کرد چرخ و ممالک باینخطاب
کامد نهنک رزم چودریا باضطراب
ای چرخ باخدنگ گشادش سپر بنه
ای فتنه ازگذار رکابش عنان بتاب
ای مملکت طرب، که رسیدی بآرزو
وی روز گارمژده، که رستی زانقلاب
ای جوددل شکسته برافروز سربچرخ
وی عدل رخ نهفته برون آی ازحجاب
ای ملک مرده از نفس شاه جان پذیر
وی دهر خسته دامن شه گیر وکام یاب
ای شیر سخت پنجه مزن برگوزن دست
وی گرگ بوالفضول مکن بارمه عتاب
ای باز پاسبان شو بردامن تذرو
وی صعوه آشیان نه در دیده عقاب
ای باد سارحادثه، درگوشه ی بمیر
چون آتش حسام شه آْمد در التهاب
چرخ سهیل ناوک و مهر سپهر جام
شاخ ارم حدیقه وشاه حرم جناب
قطب ظفر مظفر دین خسروی که هست
برروم وزنگ خنجراو مالک الرقاب
شاهی که در قوافل سرمای قهر او
خورشید دوش برکشد از محمل سحاب
برموج خون برقص درآرد حسام شاه
افلاک را چو برسر می قبه حباب
تابد برای خیمه او چرخ چنبری
از رشته های شعله سیارگان طناب
اسم سنان او شجر روضه ظفر
نام حسام اوشرر دوزخ عقاب
برداشت زخم گرزگرانش بیک ترنگ
ازبالش درنگ سرکوه پرزخواب
بخشد مایه حزم گران سنگ اوبخاک
وافکند سایه عزم سبک پای او برآب
زین روی شسته اند بهفت آب و خاک دست
هم آب از توقف و هم خاک ازشتاب
ترتیب درج مدحت او جسم وروح را
با خلقت ثواب بهم خلعت صواب
لطفت جلای جوهر روحست چون سماع
سهمت نقاب چهره عیش است چون سحاب
خرم نشین ببزم که بایاد جام تو
در بحر خشک شدجگرآب چون سراب
با آنکه طبع کند دفع تشنگی
تشنه است آب تیغ لیکن بخون نه آب
جز در دیار عدل تو بی زحمت سنان
خواهر برادری نکند پیش مام وباب
باسایه تودر عجبم زانگه گاه گاه
مه راسیاه پوش کند سایه تراب
پیشانی کمانت چو برپیچ وتاب رفت
ازملک همچو تیر برون برد پیچ وتاب
از نوبت تو عهد جهان پیش بودلیک
آن پیش نه که ( مطلب لم) راست در حساب
عقل آفریدگار نخواند ترا ولیک
به زافریدگانت شمارد بهرحساب
خصمت بری زعیش چو دوزخ سلسبیل
صدرت تهی زبغض چو فردوس از عذاب
ملت جوان شود چو دهد رنگریزیت
از خون خصم ناصیه ملک را خضاب
هرکوچوچنک رک نشد ش راست برهوات
مسمار برحدق زندش تیر چون شهاب
بربود خنجرت کلف ازچهره قمر
برداشت بیلکت سبل ازچشم آفتاب
آنی که دربساط زمین اهل علم را
اقبال تست مأمن ودرگاه تومآب
ازحضرت تو مانع بنده نبود هیچ
جز بخت ناموافق وجز رای ناصواب
من چون شتر سلیم دل وطفل گوهران
دست خوشم گرفت عنان و جهان رکاب
چون کوره سینه من ودل برک گل درو
دیده دهان نایژه واشک چون گلاب
همت مرا چو شیر سرافکنده میبرد
در هرطرف که میشنوم عفعف گلاب
درعرف تاکه سبق سلامست برعلیک
در شرع تا که فرض زکو تست برنصاب
بادا ز بخشش تو نصاب امل تمام
بادا ز درگه توسلام فلک جواب
ازهیبت توفتنه چو بز جسته برکمر
وزصولت تو خصم چو خرمانده درخلاب
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - قصیده
ای بیش ز رفعت و مناصب
بر تر ز مدارج و مراتب
کان بخش قوام دولت و دین
کت بنده سزد هزار صاحب
فهرست معالی و معانی
مجموع فضائل و مناقب
معمار جهان بعدل شامل
معیار خرد برأی صائب
چون روح مسلم از کدورت
چون عقل منزه از معایب
لفظ تو منصه حقایق
کلک تو خزانه عجایب
درگاه تو قبه معانی
دهلیز تو ذروه مناصب
بر خشم تو حلم گشته راجع
بر طبع تو جود گشته غالب
بر درگه تو فلک مجاور
در خدمت تو ملک مواظب
بگرفته صدای صیت عدلت
اقطار مشارق و مغارب
تدبیر تو در ممالک شرع
آن کرده که زرع را سحائب
دست تو سپهر نوربخش است
کلک تو در او شهاب ثاقب
در دور تو از شمول عدلت
گشته است تظلم از غرایب
انفاس تو عدل راست باعث
اقلام تو رزق راست کاتب
در دولت هر چه جز تو ضایع
در مسند هر که جز تو غاصب
جود تو سؤال راست عاشق
عفو تو گناه راست طالب
چون بار دهد شعاع رایت
زیبدش ز عین شمس حاجب
انصاف تو همچو نور شمس است
یکسان براو همه جوانب
دردورتو طائی است طامع
در عهد تو کهرباست جاذب
قدر تو چو درعلو سفر کرد
بر قله چرخ زد مواکب
رعد است ز شیهه وصهیلش
برق است ز آتش حباحب
رایت ز مطالع غوامض
دانسته مقاطع عواقب
چون تو گهری نکرده تحویل
ز اصلاب بحقه ترائب
فرمان تو باقضا موافق
قدر تو بآسمان مناسب
نی نی چه مناسب است با تو
آنرا که بود دو قرص راتب
نه سعد کفایت تو ذابح
نه صبح عنایت تو کاذب
خورشید که کدخدا ی چرخست
او مطبخی تراست نایب
از هیبت تو است در تب لرز
ارواح اقارب و اجانب
چونانکه ز تیغ صبح صادق
لرزه است فتاده در کواکب
الفاظ تو حجت است در شرع
چونانکه نصوص در مذاهب
در ذمت جود تو طمع را
دینی است بدون شرع واجب
تا بی گنهست عمرو مضروب
تا بی سببست زید ضارب
یکلحظه مباد و خود نباشد
اقبال ز درگه تو غائب
آسوده مباد جان خصمت
یکدم ز تصادم مصائب
محروس پناهت از حوادث
معصوم جنابت از نوائب
ایام ز نعمت تو شاکر
و احرار بخدمت تو راغب
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - قصیده
ای جوادی که بتو بحر و سحاب
ننویسند بجز بنده خطاب
آن کریمی تو که از غایت جود
از ستاننده ترا بیش شتاب
هر سؤالی که ز تو شاید کرد
داد آنرا کف را د تو جواب
زیر دست تو قدر همچو عنان
زیر پای تو فلک همچو رکاب
شکر تشریف نخواهم گفتن
عقل داند که همین است صواب
شکر خورشید که گفته است ز نور
منت قطره که دارد زسحاب
بعد از این هر چه برومند شود
بردرخت سخنم از هر باب
باشد از دولت تو زانکه نهال
تو نشاندستی و دادستی آب
جاودان در شرف و جاه بزی
وز فلک کام دل خویش بیاب
حشمت و جاه تو برتر زقیاس
مدت عمر تو افزون ز سحاب
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در جلوس طغرلشاه سلجوقی
شاه جوانست و بخت ملک جوانست
کار جهان لاجرم بکام جهانست
تخت بنازد همی و در خور اینست
تاج ببالد همی و لایق آنست
ملک شهنشاه بین که ساحت عقلست
عقل خداوند بین که نسخت جانست
روضه فردوس بایدت که ببینی؟
مملکت شاه بین که راست چنانست
در همه اطرافهاش عصمت و عدلست
در همه اقطارهاش امن و امانست
شیر در او بدرقه است ومار فسونگر
غول دلیل رهست و گرگ شبانست
دولت جوئی؟ بطبع حلقه بگوشست
نصرت خواهی؟ بطوع بسته میانست
شاه فلک رخش جان ستان جهانبخش
شیر اجل رامح ستاره سنانست
سایه یزدان و آفتاب سلاطین
طغرل گردون نشین فتنه نشانست
هر چه بنی آدمند، بنده سلطان
هر چه زمین، ملک شاه چرخ توانست
آن منگر تو که شاه اندک سالست
پیر خرد بین مرید شاه جوانست
سال گر اندک گذشت زان چه خلل یافت
عمر اگر بیش ماند زان چه زیانست
سایه حقست زین سبب همه بخشست
مایه فضلست زین سبب همه دانست
قوت حملش فزون ز وزن زمینست
سرعت عزمش ورای سیر زمانست
بخشش و فرمانوری و عدل و سیاست
قاعده خاندان سلجوقیانست
دیرزی ای چشم سلطنت بتو روشن
کز تو اثرهای خوب جمله عیانست
کثرت جیشت فزون ز حد شمارست
عرصه ملکت برون زحد گمانست
عزم سبک خیز تو چه تیزرکابست
حلم گرانسنگ تو چه سخت کمانست
تخت تو پایه فراز عرش نهادست
چتر تو دامن باوج چرخ کشانست
امر تو و نهی تو چو چشمه خورشید
در همه اقصای شرق و غرب روانست
نامه فتحت بفتح خانه قیصر
تیر مصافت بخیل خانه خانست
پیش ضمیر تو سخت پرده دریده است
هرچه پس پردهای غیب نهانست
شیر فلک از نهیب تیغ تو چونانک
شیر علم روز باد در خفقانست
باس تو در طبع آفتاب اثر کرد
زردی رویش علامت یرقانست
چرخ زخوان ریزه سخای تو دارد
چند قراضه که زیر دامن کانست
نیست بیکروزه خرج جود شهنشاه
هر چه نبات و معادن و حیوانست
عقل نگر پیش خرده کاری لطفت
تا چه سبک مایه هیکل و چه گرانست
صبح ببین پیش شعله های ضمیرت
تا که چه دم سر دو چون دریده دهانست
تیغ تو بس پاسبان ملک تو زیراک
هندوی بیدار خسب چیره زبانست
فی المثل ار خصم ملک تو همه شیر است
پای سپر همچو شیر شادروانست
جود تو باشد کدام حاتم طائی
عدل تو باشد چه نام نوش روانست
رخش ترا زین مه ورکاب ثریا
طوقش از اکلیل و از مجره عنانست
کوه درنگست؟ نیست برق شتابست
ابر بزینست؟ نیست باد بزانست
سبزه زچرب آخور سپهر چریدست
ماه نو از نعل او کمینه نشانست
گر نه علف زار اوست از چه فلک را
خرمن ماهست و راه کهکشانست
ختم سخن را دعای ملک تو گویم
کانچه دعای تو نیست آن هذیانست
دولت و نصرت سزای تخت تو بادا
تا که فلک را بسعد و نحس قرانست
ملک تو پاینده باد و عمر توجاوید
تا مدد دهر از بهار و خزانست
میخ طناب وجود، چتر تو بادا
بنده از این خوبتر دعا نتوانست
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - مدح ملک اعظم اسپهبد مازندران
زهی بمشرق و مغرب رسیده انعامت
شکوه خطبه وسکه زحشمت نامت
زتست نصرت اسلام از آن فلک خواند است
حسام دولت و دین و علاء اسلامت
بزرگ سایه یزدان و آفتاب ملوک
که فتح و نصرت فخر آورند از ایامت
شعاع رایت صبح است صبح رایاتت
زهاب چشمه فتح است جوی صمصامت
نجوم قبله شناسند طاق ایوانت
ملوک سجده گذارند پیش پیغامت
زمان متابع فرمان آفتاب وشت
زمین مسخر شمشیر آسمان فامت
جلای چشم ستاره غبار موکب تست
طراز دوش ثریا فروغ اعلامت
چو مرک، قاطع آجال عکس شمشیرت
چو ابر، واهب ارزاق رشح اقلامت
زیاد رفته ازل را بدایت ملکت
نشان نداده ابد انتها ی فرجامت
نبود دانه انجم دراین دوازده برج
که پرهمیزد سیمرغ ملک دردامت
ز بس بزرگی اندر نیافت ادراکت
زبس معانی قابل نگشت اوهامت
بدست بخششت این هفت قصر یک قبضه
بپای رفعت این نه سپهر یک گامت
خجل زجود تو نابوده کس مگر گنجت
تهی زپیش تو کس برنگشته جز جامت
کهینه چاوش درگاه قیصر رومت
کمینه هندوک بام زنگی شامت
بسا که رایض تقدیر زیرران میداشت
سپهر تو سن تا کردش اینچنین رامت
ز هر چه تتق غیب روی پوشیدست
ضمیر پاک تو زانجمله کرده اعلامت
چه ماند مشکل بررای تو چو روح القدس
کند بواسطه نور عقل الهامت
بذوق لفظ تو جان خرد نیافت شکر
وگر نداری باور بدان باور بدان دوبادامت
طمع قوی شود از جود گنج پردازت
گنه خجل شود از عفو دوزخ آشامت
زشرق وغرب گذشتست صیت انصافت
بخاص و عام رسیده است فیض انعامت
برتو آمده دریا که تا بیاموزد
سخا زدست گهر بخش معدن انجامت
مرا رسد که نهم زین برابلق ایام
که خوانده بنده خاصم زبخشش عامت
منم زمحض سخایت چو کعبه دردنیا
ندیده ذال سؤال و نداده ابرامت ذل
طمع زدر گه تو غافل و بصد منزل
عطا ندیده فرستاده لطف و اکرامت
گران نبود طمع را که از پی بخشش
بهانه جوید از ینگونه جود خود کامت
از آن ملوک مسلم کنند تقدیمت
که برسخاوت از اینگونه است اقدامت
چو آرزوی زمین بو س حضرتت کردم
زبان هیبت تو گفت نیست هنگامت
تو نور خورشید از دور میطلب که کرم
ضمان همیکند انعام شه باتمامت
همیشه تا که گشایند صورت ارکانت
همیشه تا که نمایند جنبش اجرامت
مباد جز همه در زیر چتر جنبش تو
مباد جز همه بر تخت ملک آرامت
به پیش تخت تو باذند حلقه اندر گوش
ملوک مشرق و مغرب برسم خدامت
کما نگشای وکش چو ماه و خورشیدت
دویت دارو سلیحی چو تیر و بهرامت