عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
یاقوت لبا! لعل بدخشانی کو؟
وان راحت روح و راح ریحانی کو؟
گویند حرام در مسلمانی شد
تو می خور و غم مخور، مسلمانی کو؟
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
بنمود جمال ذات از روی چو ماه
از شادی او بر فلک انداز کلاه
گشتیم کلام ناطق لم یزلی
از دولت شاه دو جهان فضل اله
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
ای زلف تو حلقه بر رخ ماه زده
حسن تو بر آفتاب خرگاه زده
منشور رخت را ز ازل منشی «کن »
بر چهره نشان «حسبی الله » زده
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
ای آن که تو پیوسته خدا می طلبی
از خود بطلب اگر مرا می طلبی
من با تو به صد زبان سخن می گویم
سر تا قدمت منم، که را می طلبی؟
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
در دار وجود گشت دیار علی
چون هست یقین ولی جبار علی
خواهی که رسی به چار جوی جنت
شو از دل و جان موالی چار علی
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
خواهی که شراب اولیا نوش کنی
باید سخن فضل خدا گوش کنی
عیسی سخن است در همه باب علوم
حق هم سخن است اگر سخن نوش کنی
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
واقف به خدا ز بی وقوفی نشوی
عارف به حق از طریق صوفی نشوی
اسرار خدا بر تو نگردد روشن
تا در ره جستجو حروفی نشوی
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
تا عارف ذات لامکانی نشوی
هستی تو فنا و جاودانی نشوی
تا ره به معلم حقیقی نبری
بینا به کلام آسمانی نشوی
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
آن حرف که آن اصل کتاب است تویی
وان فرد که مبداء حساب است تویی
از روی یقین دایره هستی را
وان نقطه که مبداء و مآب است تویی
نسیمی : اشعار عربی و ملمع
شمارهٔ ۱
انی لقد اتصلت بالذات
یا من قطع الوصال هیهات
لما قرن سعود نجمی
ابدا قمری بالاتصالات
یا نایمة العیون باللیل
فی العشق من اهتمام او بات
فی الکأس تلالؤ الحمیا
یکفی لک هذه العلامات
انی لعطشت ایها الروح
من راحکم قم اسقنی هات
فی حبک کل عاشق هو
ما صار شهیدا انه مات
یا من انا انت انت عینی
من بعد تساقط الاضافات
من کل فانما علیها
هذا لک کافیا فی الاثبات
یا من متصورا سوایی
ایامک کلها لقد فات
غیری هلکت و ما بقی الیوم
فیها هو کائن سوی الذات
فی الواحد اذ بقیت غیری
من این یجی الی المنافات
یا نورک فی السماء و الارض
انت المصباح و انت مشکات
لو کان لی الشریک فی الکون
لا شرکت به و اعبد اللات
قد اظهر کنزه نسیمی
کلا هو للوجوه مرآت
نسیمی : اشعار عربی و ملمع
شمارهٔ ۳
رأیت وجهک من تحت شعرک لیلا
بنور وجهک یا ذالجلال والاکرام
اذا فنیت فقل لی بفضلک فضلا
وجدت وجه بقایی بفی و ضاد و لام
نسیمی : اشعار عربی و ملمع
شمارهٔ ۴
بده ساقی شراب لایزالی
به دست عاشقان لاابالی
تموج فی سفینة بحر خمر
کأن الشمس فی جوف الهلال
مبادا چشم ما بی باده روشن
مبادا جان ما از عشق خالی
همه چیزی زوالی دارد آخر
فقط عشقک تبرا عن زوال
اگر در آب باشم یا در آتش
خیالک مونسی فی کل حال
و ما تنظر علی عینی و دمعی
و ما فی البحر اشتاق اللالی
دلت سخت است و مهرت اندکی سست
دگرها هرچه گویم بر کمالی
تزد مالا و مالی غیر قلبی
و هذاالقلب فی دنیای مالی
چنان مستم ندانم روز از شب
و ما اعرف یمینی عن شمالی
(چرا از دوستان دل برگرفتی
وگرنه در تو دشمن جان حلالی) (؟)
به گوشت گر رسانم ناله زار
ز سوز ناله زارم بنالی
فقد حملت حملا غیر حملی
و ما لی طاقتی عن احتمال
لب لعل تو را خواندم شرابی
«سقاهم ربهم خمرا» زلالی
بده ساقی شرابی با نسیمی
شرابک اسقنی واشرب حلالی
نسیمی : اشعار عربی و ملمع
شمارهٔ ۵
لقد فنیت عن الغیر لا وجود سوایی
لان نفی وجودی ثبوته لبقایی
وجود غیر چو مستلزم شریک و دویی است
خیال غیر چرا می کنی و غیر چرایی؟
عن البقاء ولا للبقاء من عدم
فکیف اثبت شیئا بقائه لبقایی
هوالسلام هوالمؤمن هوالملک الحق
لقاء خویش ببین گر در آرزوی لقایی
لقاء وجهک نور ظلاله یتمدی
بذیلها اتمسک بأن تلک لوایی
(چو اسم عین مسمی بود ز روی حقیقت
ببین به عین خدایی تو را که عین خدایی)
فأن سقمت من الحب لاابالی منها
لان فیه مرادی و مقصدی و رجایی
مرا هوای تو ای عشق لم یزل جان سوخت
عجب چه آتش و آبی، عجب چه باد و هوایی
لقد شربت شرابا حیاته ابدی
فصار ممتزجا ذلک الشراب دمایی
بلای عشق تو خوشتر ز جان ماست ندانم
«چه آفتی چه عذابی چه فتنه ای چه بلایی »
نسیم زلف دلاویز دلبر است نسیمی
عجب مدار که جانها از او کنند گدایی
نسیمی : اشعار الحاقی
شمارهٔ ۱
ما نطق خدای کایناتیم
بیرون ز مکان و از جهاتیم
ماییم به حق چو نطق مطلق
آبای وجود و امهاتیم
چون قبله ماست روی جانان
زانروی همیشه در صلاتیم
فردیم و احد چو ذات مطلق
زان سی و دو و در صفاتیم
از هفت حروف آن سه نامیم
زان جمله حروف عالیاتیم
محویم چو در مقام توحید
فارغ ز بنین و از بناتیم
گوییم عیان که وصف ما چیست
ما پرتو نور فضل ذاتیم
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای بی خبر از وجود هستی
مستی و کنی تو عیب مستی
شاهد نشدی به نفس خود چون
بیزار ز گفته الستی
در عهد خدا کجا رسی تو
عهدی که چو کرده ای شکستی
الله ظهور کرد از آدم
کی بینیش تو که بت پرستی
اصنام تو را خلیل بشکست
تا باز رهی و هم نرستی
از بهر بتان قیام کردی
در نار سعیر از آن نشستی
تا روی به فضل حق نیاری
در دام بلا چو حوت شستی
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
بشنو سخنی رموز مطلق
بی او تو مزن دم از اناالحق
زیرا که نه حد توست دانی
مهتاب کجا و رنگ زیبق
دانی به یقین که فضل حق بود
خلاق زمین و چرخ ازرق
این صورت «کن » که دار اشیا
پیداست که از کجاست منشق
از نور خط وجه آدم
ایشان همگی به فضل ملحق
گر نامه خودبخود بخوانی
روشن شودت رموز مغلق
می دان به یقین که غرقه گردد
در بحر و محیط زود زورق
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
عاشق که به روی یار شیداست
رویی که در او دو کون پیداست
هرجا که نظر کند به تحقیق
در روی حبیب خویش بیناست
زانروی کنایت الهی
با او به طریق رمز گویاست
کاین صورت نطق و خط دستت
کز جمله دست خلق بالاست
بیعت نکند اگر بدین دست
در نار سعیر جا مهیاست
در روی حق است چو روی، عاشق
فارغ ز وجود کل اشیاست
چون حق به حقیقت اوست موجود
علام غیوب جمله اسماست
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیاء
ای طالب رمز هر معانی!
رمزی است بگویم ار بدانی
جز نور نطق فضل یزدان
هرچیز که هست هست فانی
توحید یگانه بودن است چون
در کثرت غیر چند مانی؟
از اسم و مسمیات اشیا
راهی به خدا بر ار توانی
موجود به حق چو نطق ذات است
زین فضل خداست لامکانی
چون ذات خداست نطق روپوش
موسی شنود که: لن ترانی
چون پرده ز روی یار برداشت
سلطان سریر جاودانی
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای نور نطق فضل یزدان
عالم همه نطق و سر برهان
از جنس خلایق دو عالم
شد فاش عیان ز نوع انسان
آن نور چون یکی است در اصل
فضل احد آن خدای دوران (؟)
آدم که خلیفه خدا بود
عرش است در او ظهور رحمان
از نام و نشان هر وجودی
بودند ملک تمام نادان
آدم چو معلم ملک شد
در اسم و مسمیات ایشان
بر فرق فلک مکان از آن یافت
این عرش سریر فضل دوران
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ابلیس لعین خسیس و مردود
برتافت ز روی وجه مسجود
از لوح وجود وجه آدم
حرفی چو نخواند گشت مطرود
وین راه برای نسل آدم
کرد از خود و آن پلید مردود
بی اسم بماند و بی مسما
تا نیست شد و نماند موجود
از سر پدر شدیم آگاه
احمد چو نشان راه بنمود
گردید به حق شفیع امت
برخاست چو از مقام محمود
محمود یمین حق تعالی است
چون فضل احد رموز بگشود
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای داده ز روی خود گواهی
زانروی سفیدی و سیاهی
کاندر شب و روز وجه ما داشت
نقش دو جهان، عیان، کماهی
زین روی به نزد اهل توحید
هر ذره که می روی به راهی
چون زان تو است این همه امر
می کن به مراد هرچه خواهی
از بهر هدایت دو عالم
خورشید به روز و شب چو ماهی
زد بحر محیط فضل چون موج
ماییم در او دوان چو ماهی
عرش است سریر و جای سلطان
بر تخت برآ که پادشاهی
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
از روی تو تا که گشتم آگاه
بر خون خودم شریک بالله
با روی تو هرچه هست فانی است
گفتیم حدیث و قصه کوتاه
جز روی تو دیدنم حرام است
فی الجمله اگر بود به اکراه
آه از دل دردمند عاشق
گر تو نشوی دلیل این راه
با هرکه عنایت تو باشد
یوسف صفتش برآری از چاه
عشق تو خلل پذیر نبود
گر سال بود تمام و گر ماه
شد کشته «علی » و گشت فانی
در نطق قدیم فضل الله
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
نسیمی : اشعار الحاقی
شمارهٔ ۲
نور عینی این چنین در هردو عالم تا که راست
کو به عرش و فرش حق ما را به حرفی رهنماست
گوییا از معجز عیسی مریم یافته است
این بصارت گرچه از حق هر اولوالابصار راست
چون کند هر مرده ای را زنده از معجز مسیح
در زمان دریابد آن زنده که او روح خداست
نفخه این صیحه واحد در آن کس چون دمد
داند آن کس کاین صدا از صوت فضل کبریاست
سر حشر و نشر حق گردد بر او روشن روان
نامه خود چون بگیرد از خدا بر دست راست
سهل و آسان بگذرد از رحمت فضل خدا
بر صراط مستقیمش آنکه خط استواست
پس کند در صورت (او) نور نطق حق قرار
زان که از هر جنتی این جنتش جای لقاست
این گذر بر هفت خط ام کند از استوا
تا رود در جنتی کان در درخت منتهاست
عز و جاه مادران زین روست ای مادر بدان
کاین چنین جنت ز حق در تحت اقدام امهاست
در چنین جنت «علی » گر بازیابی سجده کن
هم بر ابوابش که ابوابش چو ابواب بقاست
نور بایست که باشد چون ز هفت ابواب ام
پیش را آدم از حق این چنین تحت لواست (؟)
هر که یابد راه در معنی این توحید پاک
پیش او گر آدم و جنت یکی باشد رواست
نسیمی : اشعار الحاقی
شمارهٔ ۳
ز اهل مدرسه و خانقاه و جمله دیار
سؤالهاست مرا به طریق استفسار . . .
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۱ - ترجیع بند
ما مظهر ذات کبریاییم
ما جام جم جهان نماییم
ای تشنه! بیا که در حقیقت
ما آب حیات جان فزاییم
ای در غلط از ره دوبینی
آیا تو کجا و ما کجاییم؟
معلوم شود که غیر حق نیست
از چهره نقاب اگر گشاییم
ما را عدم و فنا نباشد
زانروی که عالم بقاییم
ای طالب صورت خدایی
چون بگذری از دویی خداییم
شاهنشه اعظمیم اگرچه
در کشور نیستی گداییم
زلفت چو دلیل ماست امروز
در سایه دولت هماییم
ظاهر شود آفتاب وحدت
از مشرق غیب اگر برآییم
در عالم بی چرا و بی چون
بی چون و چگونه و چراییم
ای خواجه! اگر تو شمس دینی
از روی حقیقت آنچه ماییم:
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد درآدم
ای ساقی روح پرور ما
لعل تو شراب کوثر ما
رخسار تو: آفتاب عالم
گفتار تو: شهد و شکر ما
سودای دراز «کنت کنزا»
زلف تو نهاد در سر ما
فردوس و نعیم جاودان، نیست
بی وصل رخ تو در خور ما
در ظلمت آفرینش، آمد
خورشید رخ تو رهبر ما
کی دل بر ما قرار گیرد
تا هست رخ تو دلبر ما
در بحر محیط عشقت، ای جان!
پرورده شده است گوهر ما
اندیشه نبست هیچ صورت
جز روی تو در برابر ما
ای مصحف بخت و فال دولت
مسعود شد از تو اختر ما
از مهر تو گشت قلب ما زر
شایسته سکه شد زر ما
ای جوهری ار ز روی معنی
نشناخته ای تو جوهر ما
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ای گوهر گنج لامکانی
جانانه جان و جان جانی
در صورت نطق، آشکارا
در باطن اگرچه بس نهانی
از عین تو شد ظهور اشیا
ای گوهر لامکان! چه کانی؟
جانی و جهان و جسم و جوهر
هرچیز که بود و باشد آنی
بگذر ز خود و ببین خدا را
کاین است نشان بی نشانی
بر لوح وجود اگرچه حرفی
آن نقطه تویی که در میانی
چون رفع نقاب کردی از رخ
بی پرده شد آب زندگانی
ای موسی حق طلب! رها کن
بحث «ارنی » و«لن ترانی »
اشیا همه ناطقند و گویا
لیکن به زبان بی زبانی
فانی شو و در بقا وطن ساز
ای طالب عمر جاودانی!
بر صورت آدمیم، اگرچه
در خطه عالم معانی:
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
خورشید جمال ما عیان شد
زان، ظلمت شرک و شک نهان شد
انوار تجلیات حسنش
بر ذره فتاد و ذره جان شد
بر جسم رمیم چون نظر کرد
او زنده و حی جاودان شد
بنمود به هرکه چهره خویش
از شک برهید و بی گمان شد
از نقطه و حرف خط و خالش
اسرار کلام حق بیان شد
هر ذره که شد قبول فضلش
مقبول زمین و آسمان شد
چشمی که شد از رخش منور
بینا به جمال غیب دان شد
تنزیل و کتاب صورت او
تفسیر حقایق جهان شد
هفت آیت مصحف جمالش
مفتاح رموز کن فکان شد
آن دل که نشان وصل او یافت
گم گشت ز خویش و بی نشان شد
چون قوت صوت و نطق ما بود
امری که وجود و خلق از آن شد
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
شد گنج نهان ما هویدا
گنجی که از اوست عین اشیا
گنجی که عطای فیض او داد
یاقوت به کوه و در به دریا
گنجی که ز کاف و نون او شد
ترکیب وجود عالم انشا
گنجی که از او شد آفریده
امروز و پریر و دی و فردا
گنجی که نصیب هر که شد دید
در جنت جاودان خدا را
ای صورت غیر بسته در دل
سهو و غلط تو هست از اینجا
در ظاهر و باطن دو عالم
ماییم همه نهان و پیدا
ای بی خبر از جهان وحدت
بگذر ز دویی و باش یکتا
ای مفلس! اگر به گنج معنی
خواهی که شوی بصیر و بینا
قطع نظر از وجود خود کن
از نفی و ثبوت و لا و الا
تا بر تو، چو آفتاب مشرق
روشن شود این به مغرب ما
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
مخمور می شبانه ماییم
پیمانه کش مغانه ماییم
مفتاح خزاین سماوات
مفتوح شرابخانه ماییم
مست لب ساقی «سقاهم »
در جنت جاودانه ماییم
در کوی قلندران تجرید
بی ریش و بروت و شانه ماییم
از عالم لامکان و بی کیف
مرغ الف آشیانه ماییم
چنگ و دف و بر بط و نی و عود
اشعار تر و ترانه ماییم
آیینه صورت الهی
در شش جهت زمانه ماییم
ای طالب ذات حق! خدا را
گر می طلبی نشانه ماییم
بی حد و کرانه ایم، اگرچه
حد همه و کرانه ماییم
سوزنده شرک و هستی غیر
آن آتش یک زبانه ماییم
ای خواجه! ز روی واحدیت
چون در دو جهان یگانه ماییم
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
در خانه نه رواق گردون
ماییم ز اندرون و بیرون
لیلی نبود بجز رخ ما
بر چهره خود شدیم مجنون
ای طالب حق! ببین خدا را
در صورت خوب و حسن موزون
عشق رخ ماست، آنکه آمد
از هستی هر دو عالم افزون
ای بنده به نفس شوم تا کی؟
دنیی طلبی ز همت دون
روزی که برای آفرینش
پیوسته نبود کاف با نون
ماییم در این زمانه، ماییم
در عالم بی چرا و بی چون
(ماییم که بوده ایم و هستیم
بر حسن جمال خویش مفتون)
کی به شود، ای مریض شهوت!
رنج تو ز فرفیون و افیون
دیوی که تو را زد، او نخواهد
رام تو شدن، چه خوانی افسون؟
ای بی خبر از حقیقت ما!
واقف شو از این اشارت اکنون:
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ماییم جهان «لی مع الله »
ما اعظم شأنی، الله الله
هستیم ز عاریت فقیری
در هردو جهان به فضل حق شاه
یک قطره ز هفت کشور ماست
از ماهی هفت بحر تا ماه
«ای سرو بلندقامت دوست »
دور از تو همیشه دست کوتاه
آیینه ماه تیره گردد
گر زانکه ز دل برآوریم آه
با تو غم دل چگونه گویم
چون نیستی از غم دل آگاه
ماییم عزیز مصر معنی
چون یوسف دل برآمد از چاه
ای گوشه نشین! مزن دم از عشق
زانرو که نه ای تو مرد این راه
عشق تو به خود کشید ما را
چون جذبه کهربا، تن کاه
ای صوفی! اگر چو باده صافی
می نوش و مکن ز باده اکراه
تا چون خط او شود محقق
پیش تو که ما به کام دلخواه:
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ای رهبر ما به عالم ذات
روی تو به حق سبع آیات
شایسته تاج سروری نیست
آن سر که نشد فتاده در پات
ای مشرق آفتاب رویت
مشکوة وجود جمله ذرات
بی اسب و رخ و پیاده و فیل
فرزین تو کرده شاه را مات
ای سی و دو حرف خط و خالت
در ارض اله و در سماوات
انی لعطشت ایها الروح
من راحکم قم اسقنی هات
آن زمره که لات می پرستند
انوار تو دیده اند در لات
در عشق رخ تو عاشقی، کو
ما صار شهیدا انه مات
ای در طلبش نرفته گامی
خواهی که رسی به کام هیهات
ای صوفی عمر داده بر باد
می نوش و بیا که ما مضی فات
ماییم چو عین «کنت کنزا»
ماییم چو نار و نور و مشکات
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
برقع ز رخ قمر برانداز
اسرار نفهته را درانداز
از زلف و رخ آتشی و آبی
در جان و دل مه و خور انداز
صد فتنه و شور و شر برانگیز
آوازه روز محشر انداز
ظن همه را به حق یقین کن
بنیاد شک از جهان برانداز
بویی به خطا فرست و آتش
در نافه مشک و عنبر انداز
هردم ز برای فتنه، رسمی
از غالیه بر گل تر انداز
ای عاشق سروقامت دوست!
در پای مبارکش سر انداز
گنج و گهر است عشق جانان
خود را تو به گنج و گوهر انداز
ای ساقی سلسبیل و کوثر
پیمانه در آب کوثر انداز
بگشا سر خم که تشنه گشتند
این باده کشان ساغر انداز
ای طایر عالم هویت
وی سی و دو مرغ شهپر انداز
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ماییم امین سر اسما
ماییم حقیقت مسما
در صورت آب و خاک پنهان
در خال و خط نگار پیدا
ای حسن تو در جهان خوبی
بی شبه و شریک و مثل و همتا
ماییم سفینه ای که در وی
جمع آمده است هفت دریا
عین همه گر نه ای، چرا نیست
غیر از تو حقیقتی در اشیا
ای طالب گوهر حقیقت!
در بحر دل است، دیده بگشا
نظاره صورت خدا کن
در سی و دو خط وجه زیبا
ای در طلب لقای محبوب
دل صاف کن، آینه مصفا
هیهات که حق نبینی امروز
ای غره به وعده های فردا
جز روی تو بت نمی پرستیم
ای کعبه حسن و قبله ما
چون از گل آدم، ای نسیمی
ترکیب وجود ما شد انشا
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۲ - مستزاد
ای حسن تو دردانه چو ک . . . بنند اعلا
چون نقطه فردی
و آن نقطه ذات است ز «با» گشته هویدا
در دیده مردی
شری است ترا در همه گنجینه دل ها
ای مخزن اسرار
شوری است ترا در همه سر نسبت غوغا
هر سوی که گردی
آنها که زنند از می عشق تو دم و دم
از نفخه عیسی
حاصل شده آن دم همه را چون من شیدا
از عشق تو دردی
خورشید مدام از غم تو گردد و تابد
ای نور دو عالم
چون مردمک دیده به هر منزل و هر جا
بی فایده گردی
این نه فلک خرقه کبود از غم عشقت
ای شمع دل افروز
در خون بکشیدند همه دامان قباها
بر خورشید زردی (؟)
زین نه پدر و چهار ام و سه پسر را
ای حامله دم
پرورده چو جان ز آتش و آب و گل ما را
در غنچه چو وردی
بیچاره نسیمی چو از این چاره فنا شد
ناچار فراقت
باید شدنش از غم بیهوده دنیا
وز هر دل سردی
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۳ - مخمس ترکیب
ای مطلع خوبی رخ چون ماه تمامت
برخاسته غوغای قیامت ز قیامت
در دور رخت تا نبود هیچ ندامت
ماییم و غم عشق و سر کوی ملامت
گم کرده ز بی خویشتنی راه سلامت
یا روی تو چه گویم که چه ماهی است پرآشوب
یا هندوی زلفت چه سیاهی است پرآشوب
از مردم چشمت که سپاهی است پرآشوب
شهری است پر از فتنه و راهی است پرآشوب
نه جای سفرکردن و نه روی اقامت
حاصل ز دو عالم چو غم عشق تو دارم
جز تخم غم عشق تو در سینه چه کارم
ای سرو گل اندام سمنبر! ز کنارم
رفتی و مپندار که دست از تو بدارم
دست من و دامان تو تا روز قیامت
من چون به در کعبه مقصود رسیدم
از قافله وارستم و از راه رهیدم
با ید قلم نسخ بر آن بیت کشیدم
من پند رفیقان موافق نشنیدم
زانرو شدم آماجگه تیر ملامت
ای صوفی پشمینه! لباس عسلی پوش
زان خم که خرد می زند از شوق میش جوش
بگذر تو از این خرقه و سجاده و می نوش
کانکس که نصیحت ز بزرگان نکند گوش
بسیار بخاید سر انگشت ندامت
گر طالب آنی که بماند ز تو نامی
از خانه ناموس برون نه دو سه گامی
قربان شو و بشنو ز لب یار پیامی:
عیار چو منصور شود بر همه کامی
آن است که بر دار کشندش به علامت
گر در چمن آن سرو سهی راه برآرد
هیهات که قد سرو به دلخواه برآرد
چون آه نسیمی به سحرگاه برآرد
هرگه که جلال از غم دل آه برآرد
سکان سماوات بنالند تمامت
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۴ - مسدس ترکیب
ای شاه تخت «من عرف »
شد نقد طاعاتم تلف
در بقاء بحر لطف
دستم تو گیری از شرف
تا دامنت آرم به کف
یا حضرت شاه نجف
در بند عصیانم اسیر
دارم گناهان کبیر
ای بی مثال و بی نظیر!
الحق تویی شاه و امیر
افتاده ها را دست گیر
یا حضرت شاه نجف!
شاها! ولی و داوری
مردان عالم را سری
هم رهنما و رهبری
ساقی حوض کوثری
هم یاور و هم سروری
یا حضرت شاه نجف!
سلطان و شاه کاملی
دارم به مهرت خوشدلی
شد صبح ایمانم جلی
گویم ز راه مقبلی:
یا شاه مردان! یا علی!
یا حضرت شاه نجف
مقصود ذات آدمی
در محیط اعظمی
هم اعظمی هم اعلمی
موسی ید و عیسی دمی
سلطان هر دو عالمی
یا حضرت شاه نجف!
دشمن ز تیغت سینه چاک
از تیغ غم بادا هلاک
ایمان و مولای تو پاک
دیگر ندارد هیچ باک
آن را که برداری ز خاک
یا حضرت شاه نجف!