عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۳ - فتوت نامه
فتوت خلق و احسان است که هست آن احسن الحسنی
فتوت راه مردان است چه در صورت چه در معنی
فتوت دار آن باشد که او در ظاهر و باطن
بود تسلیم چون سلمان، بود با درد بودردا
فتوت دار آن باشد که او در راه حق دایم
بجوید او خبر ز الله که هست او خالق اشیا
فتوت دار آن باشد که علمش با عمل باشد
که جاهل ره نمی یابد در این معنی بجز دانا
فتوت دار آن باشد که دایم بر زبان او
نباشد غیر ذکر حق که دل را زان بود احیا
فتوت دار آن باشد که در دنیی و در عقبی
بود فارغ ز حال وجد و گوید ربی الاعلا
فتوت دار آن باشد که ذکر خیر او گوید
اگر مردم نهندش پا بدان رخسار او عمدا
فتوت دار آن باشد که او چون خاک ره باشد
ز ترس خالق بیچون که حالش چون بود فردا
فتوت دار آن باشد که خوابش کم بود در شب
به هر کاری که درمانده بود از خلقش استبرا
فتوت دار آن باشد که مؤمن باشد و مسلم
چه از مؤمن چه از کافر چه از گبر و چه از ترسا
فتوت دار آن باشد که گر طفلی برش آید
به شفقت در برش گیرد به سان مادر (و بابا)
فتوت دار آن باشد که رویش با خدا باشد
ره باطل نگیرد او بود دایم به حق بینا
فتوت دار آن باشد که رو از حق نگرداند
به خیر و شر همی گوید که: آمنا و صدقنا
فتوت دار آن باشد که خیر مردمان گوید
اگر زهرش به پیش آید نصیب خود کند آن را
فتوت دار آن باشد که نان و سفره اش باشد
اگر حاصل کند نانی نجوید تره و حلوا
فتوت دار آن باشد که او همچون خلیل الله
کند فرزند را قربان ز بهر ایزد یکتا
فتوت دار آن باشد که در خاطر نیارد او
که من به از کسی باشم ز بهر حشمت دنیا
فتوت دار آن باشد که عزت دارد و حرمت
اگر عالم، اگر جاهل، اگر پیر و اگر برنا
فتوت دار آن باشد که اندر طاعت یزدان
بود در خوف او دایم که می گردد . . .ا
فتوت دار آن باشد که نزد او بود یکسان
اگر خوب و اگر زشت و اگر نیک و اگر زیبا
فتوت دار آن باشد که نفس او بود مرده
نباشد حرص اندروی که او مار است و (اژدها)
فتوت دار آن باشد که علمش با عمل باشد
اگر گوید که من کردم بود در پیش حق پیدا
فتوت دار آن باشد که اندر غیبت مردم
نگرداند زبان خود به هجو و فحش و نازیبا
فتوت دار آن باشد که در حفظ وجود خود
بود ایمن به روز و شب چه در خانه چه در (صحرا)
فتوت دار آن باشد که اندر راه حق دایم
کشد هر لحظه صدباره نبیند در میان خود را
فتوت دار آن باشد که جرم مردمان بخشد
اگر صالح اگر فاسق نبیند او بجز زیبا
فتوت دار آن باشد که محسن باشد و مخلص
خیانت خود از او ناید مگر از دیده اعمی
فتوت دار آن باشد که فارغ باشد او دایم
اگر اندک بود نعمت اگر محنت رسد او را
فتوت دار آن باشد که از بدعت بپرهیزد
رود در سنت احمد از آن جان را به شادی ها
فتوت چیست؟ خوشخویی، فتوت چیست؟ حق جویی
فتوت چیست؟ کم گویی فتوت چیست؟ عنبرسا
فتوت اصل ایمان است، تمامی صورت و جان است
فتوت جان انسان است فتوت همچو خور زیبا
فتوت دار با یار است فتوت دار در کار است
فتوت دار با بار است فتوت لؤلؤی لا لا
فتوت نامه ای سید به نظم اندر چو درها سفت
ز خلقان این سخن ننهفت اگر نادان اگر دانا
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۵ - بحرالاسرار
مشعل خورشید کز نورش جهان را زیور است
چند باشی گرم در چهرش که طشت آذر است
داغها دارد فلک بر سینه از مهر رخش
پینه های داغ باشد آن که گویی اختر است
تا زداید زنگ از آیینه چرخ کبود
ماه نو هر ماه همچون صیقل روشنگر است
مهربانی می نماید آفتاب اما چه سود
نوعروسی را که روی خوب زیر چادر است
چون مسیحا گر بود بر آفتابت تکیه گاه
روز آخر خشت بالین است و خاکت بستر است
همچو قارون طالب گنجی ولی آگه نه ای
زان که در هر جا که گنجی هست مارش بر سر است
کشتی آفاق را از مال مالامال دان
کی سلامت می رود کاین بحر پرشور و شر است
بر امید آب حیوان از چه باید کند جان؟
عاقبت لب تشنه خواهد مرد اگر اسکندر است
ملک دنیا سر به سر چون خانه زنبور دان
گاه در وی شهد صافی گاه زهر و نشتر است
پا به حرمت نه به روی خاک اگر داری خبر
کاین غبار تیره فرق خسروان کشور است
کنگره ایوان شه می گوید از دارا نشان
خشت چرخ پیرزن خاک قباد و قیصر است
هر گلی کز خاک می روید نشان گلرخی است
سبزه برطرف چمن خط بتان دلبر است
گرچه عالم بود در فرمان سنجر آن زمان
سنجدی ناید برون آنجا که خاک سنجر است
تن یکی مشت غبار اندر ره باد فناست
عمر کوه برف، لیکن آفتابش بر سر است
آدمی را معرفت باید نه جامه از حریر
در صدف بنگر که او را سینه پرگوهر است
مرد را جرأت به کار آید نه خنجر در میان
ورنه هر پر ماکیانی را به پهلو خنجر است
گر نه ای ابله مرو با حرص زر در زیر خاک
هر که حرص مال دارد موش دشت محشر است
چاکر دو نان مشو از بهر یک لب نان که تو
غافلی و رزق تو بر تو ز تو عاشق تر است
مهر زر از سینه بیرون کن که صندوق لحد
جای ذکر و طاعت است آنجا نه مأوای زر است
فکر مالت برده خواب از دیده شبهای دراز
یاد مردن کن که مالت وارثان را درخور است
مال تو مار است و عقرب چند ورزی مهر او؟
هیچ کس دیدی که در دنیا محب اژدر است؟
مطلع دیگر شنو کز استماعش گوش خلق
عبرتی گیرد، هر آن گوشی که در وی گوهر است
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۶ - تجدید مطلع
تاج سلطانی که ترک اولش ترک سر است
هر که سودایش ز سر بنهاد دایم سرور است
فقر، سلطانی است، از دست تهی افغان مکن
زانکه اهل فقر را ویرانه قصر قیصر است
از متاع عالمت گر هست نقدی صرف کن
زانکه جمع مال کار ناکسان ابتر است
همتی باید که باشد مرد را نه حرص مال
مال سرتاسر غبار و عمر باد صرصر است
همچو مهمانند خلقان، این جهان مهمان سراست
مرگ، این مهمان سرا را همچو حلقه بر در است
گر گدا ور شاه از این دروازه می باید گذشت
همچو میمون جمله را آخر گذر بر چنبر است
تا ز همراهان نمانی رو سبکباری طلب
زان که دزدان در کمین و وادی ای بس منکر است
منکران مرگ دنبال زرند از غافلی
فکر دنیا هر کجا باشد غم دین کمتر است
ای دل! ز میخانه وحدت طلب کن جرعه ای
کاین قدح درویش را آیینه اسکندر است
خویش را بشناس تا از سر حق آگه شوی
هرکه او بشناخت خود را جبرئیلش چاکر است
هست انسان مظهر ذات حقیقت بی گمان
این حقیقت را که گفتم کنت کنزا مخبر است
جسم انسان چون طلسمی دان و گنجش ذات حق
هرکه خود را این چنین دید از ملایک برتر است
جمله ذرات را از پرتو یک نور دان
آب از یک بحر، گه باران و گاهی گوهر است
صد هزاران نخل از یک نهر می نوشند آب
میوه هریک که می بینی به رنگ دیگر است
ذات حق اول یکی بوده است و آخر هم یکی
روح تو نور خدا و عقل تو پیغمبر است
هستی انسان ز ذات کبریا دارد وجود
هرکه این معنی نمی داند ز حیوان کمتر است
علم معنی بایدت در علم صورت جان مکن
زان که علم صورتی همچون نهال بی بر است
ما به حق بینا شدیم ای خواجه! عیب ما مکن
دلبر ما بی حجاب و حسن او پرده در است
اختلاف از صورت است اما همه معنی یکی است
گر تو خودبین نیستی این داستانت باور است
پوست را بگذار چون در دست تو افتاد مغز
مغز را چون مغز دیگر در میانش مضمر است
خودشناسی حق شناسی شد به قول مرتضی
در شناسایی نفست «من عرف » چون رهبر است
روشن است این معرفت، از خود چه می خواهی دلیل
جمله ذرات از آنرو آفتاب انور است
هست در ویرانه جسم تو گنج معرفت
جان مکن از بهر آن گنجی که بیم اژدر است
باشد از سنجاب و نقره تخت شاهان را اساس
تخت زر دیوانگان را توده خاکستر است
هرکه بر روی حریرش جان برآید مشکل است
وان که جان بر خاک و خارا می دهد آسان تر است
گر نکویی خواهی از ایزد، نکویی پیشه کن
نفی کی بیند هرآن مردی که پاکش گوهر است
هرچه آن با خود پسندت نیست با مردم مکن
رو همان انگار کن روز تو روز محشر است
مال بی حد تلخی جان کندنت افزون کند
هست آخر زهر اگر اول چو شهد و شکر است
چون به عزرائیل کار افتد تو را از زر چه سود؟
نقد جان تسلیم کن آنجا که نه جای زر است
مال اگر این است چاه از جاه بهتر در جهان
جاه جانکاه است لیکن آب چه جان پرور است
هر کرا شد طایر همت خلاص از دام حرص
هفت چرخش همچو مرغ سدره زیر شهپر است
ابله از تن پروری آماس کرده همچو گاو
خرده دان پیوسته همچون اسب تازی لاغر است
مایل دنیای دون چون طفل از پستان دهر
می خورد مردار و پندارد که شیر مادر است
اهل دل را برنمی آید دمی بی یاد حق
وای بر آن کس که در اندیشه سود و زر است
اهل دنیا را گران گردیده گوش از بار زر
پند واعظ راه در گوشش ندارد چون کر است
از سر غفلت تمام عمر صرف مال کرد
وقت مردن پیش عزرائیل از آنرو مضطر است
خواجه را در تن فتاده خار خار حرص مال
خارش دنیا در او افتاده پندارد گر است
وارثان خواهند دایم مرگ خواجه بهر مال
چون سگی کاندر دل او حسرت مرگ خر است
زال دهر از زیب و زینت می فریبد خلق را
دل منه بر عشوه آن پیر زالی کو غر است
هر زمان شویی کند در هر نفس شویی کشد
یک کف او با نگار و دیگری با خنجر است
دل به دستانش مده از خود اگر داری خبر
کاین عروس بی حیا دنبال قتل شوهر است
هر زمان از شوخ چشمی شیوه ای دارد عجب
با فریب او مرو از ره که بس بازیگر است
گر برآید جان ترا از دست درویشی منال
فخر می آرد به درویشی اگر پیغمبر است
مهر حق با مهر زر در دل نگنجد ای عزیز!
مملکت کی باشد ایمن چون دو شه در کشور است
گر شرابی بایدت غیر از می وحدت مخواه
کز شراب صورتی جان تو در بیم شر است
زشت و زیبا هرچه بینی دست رد بر وی منه
عیب صنعت هرکه گوید غیبت صنعتگر است
مردمان در کار خود مشغول و ابله عیبجوی
عیب کی بیند هرآن مردی که پاکش گوهر است
آهن و فولاد از یک کان برون آید ولی
آن یکی آیینه و آن دیگری نعل خر است
چشم عیب از مردمان بردار و عیب خود ببین
هرکه عیب خویش بیند از همه بیناتر است
کرد از صبح دل من مطلع دیگر طلوع
وصف آن شاهی که خورشیدش کمینه چاکر است
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۷ - تجدید مطلع
آن شهنشاهی که مداحش خدای داور است
ساقی روز جزا قسام خلد و آذر است
شهسوار «لافتی » یعنی علی مرتضی
آن که شهرستان علم صدر عالم را در است
صاحب سر سلونی » رازدار «لوکشف »
آن که عرشش پایه ای از پایه های منبر است
در جهان یک بخشش او چارصد بار شتر
کمترین جاهش به روز حشر حوض کوثر است
سر به دشمن داد هفتاد و سه نوبت در مصاف
اوست کز روی کرم مردان عالم را سر است
چون شه مردان عالم اوست مدح کس مگوی
هر کجا خورشید هست آنجا چه جای اختر است
نور رخسارش چراغ دیده های مردم است
خاک پایش تاجداران جهان را افسر است
هفت دوزخ از برای دشمنان او سزاست
دوستانش را نعیم هشت جنت درخور است
دشمن شه نیست جز آن کس که در اصلش خطاست
نیست بغض او هرآن کس را که پاکش مادر است
گر کسی خواهد که از فضلش نویسد شمه ای
در قلم ناید اگر هفت آسمانش محبر است
خاندان مصطفی و مرتضی را تا ابد
بنده ام از جان چه حاجت بر گواه و محضر است
گر کسی پرسد که بعد از مصطفی سالار کیست؟
گویمش از قول ایزد: شاه مردان حیدر است
هر که او از دوستی مرتضی گردن کشد
مرد خواندن کی توان او را، سزای معجر است
بعد شاه اولیا دانم حسن را پیشوا
خلق عالم را ز بعد شاه مردان رهبر است
بعد او مسندنشین باشد حسین تشنه لب
زانکه او اهل شهادت جمله را سردفتر است
رهنمای خلق عالم هست زین العابدین
باقر است از بعد او، وز بعد باقر جعفر است
موسی کاظم، دگر سلطان علی موسی رضا
آن که یک طوف درش هفتاد حج اکبر است
پس تقی را با نقی دانم امام و پیشوا
بعد ایشان حجت قاطع که نامش عسکر است
نوبت مهدی شد و وقت ظهور او رسید
عالمی در انتظار و دهر پرشور و شر است
در چنین حالت دلا باید گرفتن گوشه ای
تا برآید از نقاب آن شه که در غیب اندر است
برکت و شفقت نمانده در میان مردمان
هر کرا بینی به حال خویش نوعی دیگر است
نیست یکدم شاه را بر مسند دولت قرار
هم اکابر را دلی لرزان چو باد صرصر است
طفل بی پروا ز دین و پیر فارغ از نماز
محتسب همچون عسس پیوسته در پیش در است
مانده مظلومان چو موران هم بزیر دست و پای
از وطن گشته جدا هر سو فقیری دیگر است
عالمان با جاهلان در ساخته از بیم جان
شیخ در دنبال نفع اندر دنبال خر است
بره در چنگال گرگ و کبک در چنگال باز
آهوی مسکین به صحرا خسته از شیر نر است
قاضیان رشوت ستان و واعظان مرسوم خوار
شاه را از نو خیال عدل کامل در سر است
گر کسی از بهر حق گوید حدیثی آشکار
نشنوند از وی که مجنون است یا خود ابتر است
ظلم و هم فسق و فجور و غیبت و حرص و نفاق
عارف از بی قیمتی بازیچه بازیگر است
دست مظلومان دین گیر اندر این گرداب غم
پایمال خویش ساز هر منکری کو منکر است
ای خوش آن ساعت که سر از جیب شاهی برزند
برکشد تیغ دو سر کو سرکشان را درخور است
زنده نگذارد کسی از دشمنان اهل بیت
پاک سازد عالم از هرکس عدوی حیدر است
یا الهی! از کرم اعمال کامل ده به ما
حق سلطان رسالت کو شفیع محشر است
اهل مجلس را بیامرز و گناهان عفو کن
زان که احسان تو بی حد است و لطفت بی مراست
در جواب «بحر ابرار» آمد این ابیات من
گفته سید نسیمی همچو آب کوثر است
همچو آب خضر جان می بخشد این ابیات من
مرده دل گر منکر آید زنده دل را باور است
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۸
آ، الف اول امیر و اعلم و اعلا علی است
افتخار اولیاء الله مولانا علی است
ب براه بارگاه کبریا با مصطفی
بر براق برق رو بالاتر از بالا علی است
ت توانا و توانگر، تاج بخش و تخت گیر
تا تن از سرها جدا کرد آن تن تنها علی است
ث ثنایش از خدا در نص قرآن ثابت است
ثابت و اصل ثبات عروة الوثقی علی است
ج جنت جای جاوید است جان را از جمال
جامع و جمعیت و جاوید ما آنجا علی است
ح حسام او حصار دین و حقش حافظ است
حارب حرب احد از حله تا حلا علی است
خ خدایش خواند شیر خویش و خورشید خرد
خواجه قنبر خطیب خطبه اقضا علی است
د دال دولتت در دو درج دین و داد
دولت و یزدان این دنیا و آن دنیا علی است
ذ ذیل ذات پاکش راست ذوالقدر جلیل
ذوالعلا و ذوالعلم ذوالفضل و ذوال . . . علی است
ر رضای حق رضای اوست رحمن الرحیم
راحم رحمان رضای رای مولانا علی است
ز زمین در زیر نعل دلدلش زیر و زبر
زور بازوی زبردستان ز سر تا پا علی است
س سر و سرهنگ و سردار و سپهسالار دین
سامع اسرار سبحان الذی اسری علی است
ش شجاع شرع و دین شمع شب افروز یقین
شهره شهر شهادت شاه شهرآرا علی است
ص صدر صفه صدق و صفا چون مصطفی
صوفی صافی صفات صفة الاصفا علی است
ض ضرب تیغ او شد ضامن فتح و ظفر
ضارب ضحاک و ضیغم در دم هیجا علی است
ط طریق اوست طور طیبین و طاهرین
طایر طوبی نشین طوطی شکرخا علی است
ظ ظفر دادش خدا زان شد مظفر بر عدو
ظاهر ظهر ظهیر و ماحی ظلما علی است
ع عین عالم و عین عنایت عین اوست
عالم علم لدنی اعلم و اعلی علی است
غ غالین غایت دین غرفه نور یقین
غالب و غواص و غوص در هر دریا علی است
ف فرح بخش فراز فاتحه فتح قریب
فخر فاخر فاخر فرخ رخ فتوی علی است
ق قاف قرب عنقا و لقاء قدر قدر
قاضی لوح قضا اقضای ظهر القا علی است
ک کوثر مشرب و کان کرم کهف الوری
گنج کنج «کنت کنزا» (تاج) کرمنا علی است
ل لاف «لم تجد » بعد از نبی مرشد آن
لایق لفظ لطیف و لمعه لعلا علی است
م ممدوح ملک مشکات و مصباح فلک
مالک ملک ملاحت ماه مهرافزا علی است
ن نفس ناطق و نفس نهایت انبیا
نایب نفس نبی امروز و هم فردا علی است
و والی ولایت واحد والا گهر
واقف اوصاف وحی و کلمة التقوی علی است
ه همای همت او سایه بخش چرخ و باز
هدهد هادی در این وادی پرغوغا علی است
ی یمن یمن یمن یاسین ینبوع کرم
یادگار یوسف و یعقوب و هم یحیی علی است
لام الف «لاسیف الا ذوالفقار» او را رسد
لاجرم در شأن ایشان «لافتی الا علی » است
کی شود خوار و خجل در دین و دنیا هر که او
چون نسیمی حفظ جانش «یا محمد یا علی » است
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۹
غلام روی آن ماهم که مهر آسمانستی
جمال او به زیبایی حیات جاودانستی
چو حق بنوشت بر رویش تمامی اصل قرآن را
رخ او مصحف خوبی و خطش ترجمانستی
چو حق خوب است خوبان را از آنرو دوست می دارد
به خوبی شد چنان پیدا که از خود در نهانستی
همه خوبی از او دارند و او خوبی ز نطق خود
به خوبی زلف و خط دال است و نون ابروانستی
به جان ابروی او گر زد ز غمزه سوی دل تیری
همی نالم ز ابرویش که تیر اندر کمانستی
چو جفت ابرویش طاق است بر بالای چشمانش
برم سجده بر ابرویش که چشمش سرگرانستی
به هر چیزی که رو آرم برابر هست روی او
همه اشیا شده روشن چو او جمله عیانستی
ندانم چون دهد اشیا نشان از نقش روی او
که رویش را ز پیدایی نشانش بی نشانستی
خط رویش بود دایم نماز و سجده خود را
چو قامت زان قد و قامت قیامت آن زمانستی
چو او در صورت جویا همی جوید ز خود خود را
همان چیزی که جوینده همی جوید همانستی
همه یک ذات سی و دو یکی عاشق یکی دلبر
چو باشد سی و دو یک شی ء چه جای این و آنستی
شد اینجا سی و دو دلبر شد آنجا سی و دو عاشق
چو هر دو سی و دو هستند همان یک غیب دانستی
از آن است سی و دو عاشق به روی سی و دو دایم
که سی و دو ز سی و دو دل و هم دلستانستی
بود آن سی و دو آدم که هست از بیست و هشت پیدا
که هست آن احمد مرسل که سلطان دو کانستی
چو شد این بیست و هشت منشق از او شد سی و دو ظاهر
ز احمد شد عیان آدم، چو اصل جسم و جانستی
بیا بشنو دگر مطلع ز وصف احمد امی
که این مطلع از آن بهتر که وصفش بی کرانستی
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - تجدید مطلع
حبیب فضل حق احمد که میر عاشقانستی
دو عالم را به زیبایی امیر و مهربانستی
چو هست امی از آنرو امیانند امتان او
به محشر او ز فضل حق شفیع امتانستی
چو ام اصل است و ما در هم که هست آن آدم و حوا
چو او شد کاشف هردو ز فضل امی از آنستی
هنوز آدم نبد پیدا ملک را کرد اسم ابنا
میان خاک بود اما که آن شاه کیانستی
قمر شق کرد چون بیرون شد اسم سی و دو ظاهر
ز بیست و هشت و سی و دو چو پیدا بی گمانستی
اگر از بیست و هشت خود نکردی سی و دو ظاهر
که بردی ره به سی و دو که خورشید جهانستی
چو کرد از استوا منشق خط فرق و لب زیرین
از او شد سی و دو پیدا که بد آب کان فلانستی
ز تحت بیست و هشت او چو پیدا گشت سی و دو
پدر شد از پسر پیدا نبینی تا چه سانستی
از آن اسرار ام و اب به محشر زو پدید آید
شفیع جمله شد زانرو و اب را این ضمانستی
ز تحت آن لوای او که هست آن بیست و هشت خطش
پدر چون از پسر سر زد که او را زو امانستی
اگرچه سی و دو منفک نبود از بیست و هشت هرگز
ولی این اصل و آن فرع است چو آن زین در جهانستی
چو مبدای همه آب شد معاد جمله شد احمد
معاد و مبداء یک ذاتند کز او جا و مکانستی
بجز یک قوه بیچون که هست آن اصل کاف و نون
مجو چیزی ز سی و دو که اصل کن فکانستی
چو قوه سی و دو نطقت یک ذات است و یک مظهر
همه اشیا شده ناطق ز نطقش بی زبانستی
همه یک ذات و یک اسما صفات سی و دو هریک
چنان چون نطق جمله یک به یک را آن نشانستی
یکی سو گوید و یک ماء یکی آب و یکی پانی
یکی سرد و یکی صافی یکی گوید روانستی
چو گویند هریکی ز اشیا به اسم مختلف چندان
که گردد سی و دو هریک ز جمله عین شانستی
چنین ز اشیا بود هریک بر او سی و دو نطق حق
بود هر سی و دو یک شی ء چو سی و دو یکانستی
بود هریک ز سی و دو چنین سی و دو ایشان را
که هم یکتا و یک نطقند چو یک اندر عیانستی
(ز) اسما و صفت دایم چو کثرت بود خلقان را
چو وحدت گشت آن کثرت قیامت آن زمانستی
همه یک چیز و جمله یک ز نطق سی و دو گشتند
نگشتی دیو زو احول گر این سر را بدانستی
بمانند خفته در کثرت ندانند سر خوبان یک
چو ماهیت که مفهوم است ز چشم ایشان نهانستی
بود ماهیت «آ» «بی » چنین تا «یی » که هست آخر
بود اسمش الف بی تی که ترکیب جهانستی
چو مفرد گردد آن اسما مسما زو شود پیدا
شود مفهوم ماهیت که سود است یا زیانستی
مسمای همه اشیا چو ایشانند هم اسما
همه هستند عین «شان » اگر هردو چو آنستی
چو اسمای مسما یک شدند از صورت کثرت
عیان شد وحدت ایشان که با ساکن روانستی
همه را «آ» و «بی » و «تی » مسمای همه نطقند
هم از «شان » اسم جمله شد چو بی شرک و گمانستی
مسما جمله اشیا چو آمد اسم شد «شان » را
مسما عین اسماء شد اشیا زان کلانستی
بجز نطق و بجز قوت، بجز صوت و بجز حرفش
که یک ذاتند همه اشیا چو یکتایی بخوانستی
از آن از مفرد و محکم که هست آن آ و بی و تی
مخالف نیستند باهم مسلمان گر مغانستی
ولی گردد مرکب چون زبان هریک است دیگر
یکی لفظ عرب گوید دگر از فرس خوانستی
مرکب چون شود مفرد خلاف از نوع برخیزد
چنان که اصل او این است از فرعش عیانستی
همه یک لفظ و یک ذات و همه یک دین و یک ملت
شوند از اصل نطق فرد چو او از عارفانستی
به شمعون گفت این معنی چو شد پیش پدر عیسی
چو آمد از سما اکنون طهور از خاکدانستی
همه اشیا شده ناطق چو شد نطق از همه پیدا
همه کس را ز نطق او حیات جاودانستی
چو بود او نطق پاک حق بیان نطق حق رو شد
بیان او بجز نطقش دگر کس کی توانستی
سما شد در زمین مطوی زمین شد شق به نور حق
که هست آن نطق پاک حق که ظاهر از دهانستی
بدل شد ارض در محشر بغیر ارض کان نطق است
چو او آب است اشیا را همیشه در میانستی
زمین کعبه منشق شد برون آمد از او دابه
چو کرد اظهار آیت ها ز کعبه زان دوانستی
چو بد او آدم خاکی ز کعبه چون برون آمد
از آن هر عضوی از اعضا به دیگر جزء مانستی
در توبه چو شد بسته، ندارد بهره زان ایمان
کسی کامروز در عالم ز جنس کافرانستی
بیامد ز آسمان عیسی چو بد او نطق حق مهدی
ظهور نطق از او را هست از آن با او دخانستی
چو دجال لعین جهل نشد از جهل او کشته
ظهور علم تأویلش کنون تا قبر دانستی
برآمد آفتاب حق ز مغرب کانبیا بودند
چو پشت آب از آن سو بد که او چون درفشانستی
بیامد آتش از مشرق به مغرب راند خلقان را
ز دریای عدن آمد که از هندوستانستی
همه در بیت مقدس در کنون جمع آمدند دیگر
چه جای پشت آب زان است که حشر مؤمنانستی
ز فضل خالق بیچون چو حشر و نشر شد اکنون
از آن اعمال خلقان را ز خلق موقنانستی
کنون کافر به دوزخ شد بر او غل و سلاسل خط
کنون حور است مؤمن را خط او در جنانستی
وفا شد جمله وعده، نماند اسرار پوشیده
به فعل آمد ز حق قوه، چو مغز استخوانستی
از آن حل گشت مشکل ها ز فضل خالق یکتا
که هست او فضل یزدانی که سلطان نشانستی
کنون زو دین احمد را پدید آمد دگر رونق
ز دین توحید شد پیدا سبک همچون گرانستی
هر آن چیزی که هست و بود و خواهد بد بیان زان شد
از آنرو دین احمد را کنون شیرین زبانستی
حساب قرن و سال و مه چنانچه بود چون گردد
کنون دور است دور او و او صاحب قرانستی
بد او ناطق بدین خلقت نیامد همچو او کامل
بیان باشد همیشه این چو ذات مستعانستی
امام و مرشد عالم ز قرآن عرش نامه شد
محبت نامه و دیگر کتاب جاودانستی
چو قرآن جمله در «شأن » است «شأن » است معنی قرآن
همیشه راه «شأن » روشن چو راه کهکشانستی
نسیمی را سلیمان وار انس و جن مسخر شد
عصا در دست چون موسی و خلقان را شبانستی
نسیمی : مثنویات
شمارهٔ ۱
آن شه والای گرامی گهر
واقف اسرار قضا و قدر
عالم تنزیل و کتاب کریم
عارف تأویل کلام قدیم
مظهر اسرار الهی بود
مظهر انوار کماهی بود
مرغ خرد طوطی بستان او
روح قدس طفل دبستان او
پادشه ملک ولایت بود
والی اقلیم هدایت بود
ما کشف از فضل علیم و قدیم
بر دل او سر الف لام میم
عقل که افراخت به دانش لوا
خواند به لوحش الف و با و تا
هرچه بر این لوح زبرجد بود
در نظرش تخته ابجد بود
چون قلم قدرت حی قدیم
کرد کتابت الف و لام و میم
بر رخ چون ماه تمامش نگاشت
راز که در تخته ابداع داشت
طینت او را چو خدا می سرشت
بر رخ او سی و دو خط می نوشت
از رخ او آتش موسی عیان
از دم او معجز عیسی بیان
آینه روی خدا روی او
خط خدا سلسله موی او
مصحف مجد است سراپای او
عرش خدا هم دل دانای او
هیکل او مصحف مجد خداست
چار کتاب است بدین بر گواست
کعبه مثال بدن پاک اوست
عرش مثال دل دراک اوست
خیمه افلاک بدین زیب و برگ
خیمه اقبال ورا نیم ترگ
خیمه میعاد ورا شامی است
بارگه فضل ورا شاهی است
علت غایی وجود همه
مقصد و مقصود ز بود همه
واسطه سلسله کاینات
رابطه ضابطه ممکنات
مبداء این دایره و منتهی است
مصدر فیضی که بلا انتهی است
مایه از او یافت جهان وجود
سایه او بود وجودی که بود
جنبش این سلسله از مهر اوست
جوشش این بحر مودت ز اوست
گوهر او مشرق خورشید ذات
عنصر او مطلع نور و صفات
قفل گشای در گنج هدی
راه نمای همه سوی خدا
مصدر هر فیض که فیاض راست
مظهر حق مظهر ذات خداست
عرش برین گرچه سریر خداست
در نظرش یافته نور و صفاست
سدره اگرچه به بسی منتهی است (؟)
از عددش یافته نشو و نماست
دیده در آیینه حق روبرو
گشت منور همه از نور او
حکمت ابداع همه ممکنات
سر وجود همه کاینات
هم غرض گردش چرخ برین
هم سبب سکه سطح زمین
هم سبب مبداء و اصل مآب
هم غرض بودن یوم الحساب
آنچه در این دایره شش در است
آنچه در این سلسله بی سر است
کرد به یک حرف بیان همه
داد به یک نقطه نشان همه
علم که بود از همه اندر حجاب
گشت بر او کشف بلا ارتیاب
علم که خاص است به دانای غیب
در نظرش هست بلا شک و ریب
دوستی اش حبل متین یقین
بندگیش عروه وثقی وتین
بنده او جمله کروبیان
مجلس او مجلس روحانیان
کاشف اسرار ابد از ازل
عارف ذات احد لم یزل
حبل و دادش ز پی اعتصام
عروه وثقی است بلا انفصام
شمع هدی قوت عین خلیل
فضل خدا قوت دین خلیل
فهم کن از اسم شریف و جمیل
آمدن یوشع عمآنویل
هادی دین یحیی یوسف بیان
مظهر حق نوح سلیمان مکان
خضر بیان موسی دریا شکاف
واسطه دوده عبد مناف
قطب زمان آدم احمد نسب
فخر جهان آدم عیسی حسب
مستغنی عن الالقاب والثناء
ذلک فضل الله یوتی من یشاء
پادشه دنیی و دین، فضل حق
برده ز مجموع به دانش سبق
فاتحه دفتر «کن » اسم او
خاتمه نسخه حق جسم او
نیک تأمل کنی از آدم اوست
کشف همه قاعده خاتم اوست
فاش کنم راز و بگویم صریح
بوالبشر است این و ذبیح ذبیح
آنچه بر او رفت همه دیده بود
سر خدا جمله پسندیده بود
گفت به تصریح و به نص کلام
دیدن حور است مرا در خیام
دیدن حورا نبود بی حتوف
هست جنان تحت ظلال سیوف
فهم کن از ذکر کلام قدیم
نص «فدیناه بذبح عظیم »
بهر خلاص همه بندگان
آنچه رسیدند هم آیندگان
کرد جدا جان و تن پاک را
کرد رها مصطبه خاک را
نسیمی : مثنویات
شمارهٔ ۲
ای بی خبر از حقیقت خویش!
از غصه بیش و کم دلت ریش
دیوت زده راه و کرده عریان
از کسوت عقل و دین و ایمان
در چنبر دیو کرده گردن
مستغرق ما و غره من
مغرور حیات پنج روزه
چون گوشه نشین به زهد و روزه
بر طول امل نهاده بنیاد
سرمایه عمر داده بر باد
با دیو قرین و از خدا دور
ابلیس صفت به زهد مغرور
جز محنت و حسرت و خسارت
حاصل نشود از این تجارت
دلداده به اهرمن چرایی؟
خالی ز محبت خدایی
سر پیش فکنده ای چو حیوان
رو کرده چو غول در بیابان
کارت شب و روز خورد و خواب است
فکرت همه کار ناصواب است
مشغول مشو به لذت جسم
تا گم نشوی ز صورت اسم
ای دور ز خانه طریقت!
بیگانه ز عالم حقیقت
با بحر وجود آشنا شو
جویای صفات و ذات ما شو
ما آب حیات و عین ذاتیم
ما نسخه عالم صفاتیم
ماییم رضای کبریایی
ماییم کتابت خدایی
ما سی و د حرف لایزالیم
ما مظهر ذات بی زوالیم
قایم به وجود ماست اشیا
بی هستی ما کجاست اشیا؟
بگشا نظر و جمال ما بین
حسن رخ و خط و خال ما بین
ماییم دم مسیح مریم
ماییم حروف اسم اعظم
ماییم طلسم گنج پنهان
ماییم به حق حقیقت جان
ماییم کلیم و طور سینا
ماییم لقا و عین بینا
ماییم کتاب و لوح و خامه
ماییم بیان عرش نامه
ماییم شراب و جام ساقی
ماییم اساس ملک باقی
در پرده دل چو غنچه پنهان
چون گل ز نسیم خویش خندان
چون سرو به گل ز عشق دلبر
پا رفته فرو و دست بر سر
ما نوح و سفینه نجاتیم
ما آب حیات کایناتیم
آن دلبر گلعذار ماییم
دل داده به یار و یار ماییم
ارخای عنان نفس کرده
مست از می جهل و می نخورده
ایام حیات کرده ضایع
نایافته ره به صنع صانع
در قلزم جهل گشته ای غرق
«بر» را از «هر» نکرده ای فرق
گم کرده ره صواب و دانش
در فکر جهان و این و آنش
چند از پی حرص و آز پویی
مهمل شنوی، گزاف گویی؟
در کار جهان چو بسته ای دل
زین ره نرسد کسی به منزل
تا کی غم خورد و خواب و شهوت
ای عشوه نفس کرده محوت!
چون واو شش است اوحد ذات
چون شش جهت از میانه برخاست
«اوحد» برود «احد» بماند
پیداست کز آن چه حد بماند
خوی ددی از مزاج بگذار
انسان شو و سر ز پیش بردار
بی کبر و نفاق و بی ریا شو
آیینه ذات کبریا شو
ماییم چو مصحف الهی
ماییم سفید و هم سیاهی
چون لاله کشیده داغ بر دل
چون سنبل زلف در سلاسل
از فضل خدای گشته فاضل
مقصود نسیمی کرده حاصل
نسیمی : مثنویات
شمارهٔ ۵
ماییم قلندران معنی
در لنگر خوش هوای دنیی
آسوده ز خیر و شر عالم
آزاد ز جنت و جهنم
نی غصه نام و نی غم ننگ
با خلق خدا نه صلح و نی جنگ
نی مال و نه زر نه گنج و نه سیم
آسوده ز خوف و ایمن از بیم
قانع شده با کهن پلاسی
ننهاده چو دیگران اساسی
کرده به گناه خویش اقرار
بر طاعت خود نموده انکار
هستیم مجردان اطراف
سیاح جهان ز قاف تا قاف
پیموده بساط ربع مسکون
دیده همه را چو کوه و هامون
داریم به نقد ترک و تجرید
تسلیم و رضا و صبر و توحید
ما را چو ز لطف خود بیاراست
منشور جهان ز لطف ما راست
ما جوهر معدن کمالیم
ما سی و دو نطق لایزالیم
ما زاده امر کن فکانیم
مقصود زمین و آسمانیم
ما خرقه صوفیان عرشیم
هم کسوت ساکنان فرشیم
سلطان سریر افتخاریم
درویش در سرای یاریم
مظلوم و شکسته و فقیریم
در چشم جهانیان حقیریم
هرچند فزون ز صد هزاریم
ما چارصد و چل و چهاریم
در کعبه دوست منزل ماست
خود دوست مقیم در دل ماست
آنگاه که نور حق شود عین
بینیم مغیبات کونین
لوح دل ماست لوح محفوظ
اسرار خدا ز اوست ملفوظ
در علم خدا سخنورانیم
گسترده مصطلح نخوانیم
هرگز ندهیم دل به دنیی
طاعت نکنیم بهر عقبی
جز حق طمعی ز حق نداریم
حاجت به در کسی نیاریم
از مدعیان چه باک داریم
چون طبع و سرشت خاک داریم
بی عیش و طرب دمی نپاییم
در رقص و سماع و حال ماییم
ما شاهد باز و می پرستیم
خوش طایفه ایم هرچه هستیم
با شاهد و جام همقرینیم
آری، چه کنیم این چنینیم
با دوست اگر قمار بازیم
یک داو دو کون را ببازیم
گر رای طرب کنیم با می
بخشیم جهان و هرچه در وی
آن لحظه که مستی ای نماییم
سرخوش به سوی جهان درآییم
گلبانگ زنیم آسمان را
هی هوی کنیم اختران را
زهدی به دروغ برنسازیم
با خلق خدا دغل نبازیم
زرق و فن و مکر کار ما نیست
تزویر و ریا شعار ما نیست
ما راست روان این طریقیم
با ابدالان ز یک رفیقیم (؟)
بر صورت ظاهر ار خرابیم
در معنی باطن آفتابیم
نزدیک تو گر چه بینواییم
در عالم خویش پادشاییم
شب ها ز جهان لا مکانیم
برتر ز جهان و در جهانیم
بحر ملکوت را نهنگیم
کوه جبروت را پلنگیم
شه رند محله صفاییم
دیوانه عالم خداییم
در مذهب ما حیل نباشد
جان را بر ما محل نباشد
از مرگ چه دردناک باشیم
چون زنده به نور پاک باشیم
در دور فنا چو می بجوشیم
نوبت چو به ما رسد بنوشیم
فقر است که یار و مونس ماست
عشق است که میر مجلس ماست
آنگاه که عقل یار ما بود
تسبیح و دعا شعار ما بود
بر مرکب عشق برنشستیم
از عقل و خیال باز رستیم
در عالم عشق خیر و شر نیست
شادی و غمی و نفع و ضر نیست
ما را چو مراد نامرادی است
هر غم که به ما رسید شادی است
از فقر چو نیست عار ما را
با نام نکو چه کار ما را؟
ما شمع ز خویشتن فروزیم
با هر چه ریا بود بسوزیم
آزار دل کسی نجوییم
چیزی که نباشد آن نگوییم
امروز در این مسطح خاک
در قبه زرنگار افلاک
ماییم و بغیر ما کسی نیست
وز ما به خدا رهی بسی نیست
زیرا که در این جهان فانی
از بهر حیات جاودانی
با اهل کمال همنشینم
در خدمت قطب راستینم
خورشید سپهر عز و تمکین
فرزانه، شهاب ملت و دین
سلطان هنروران عالم
کو راست هنروری مسلم
تا دهر بود بقای او باد
اخلاص من و دعای او باد
گفتار نسیمی است این پند
بشنو ز من این تو ای خردمند!
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۱
ای نفحه ی روحپرور باد صبا
بویی ده از آن زلف دلاویز به ما
آن زلف دلاویز که در سایه ی اوست
آن روی که هست آینه ی روی خدا
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۲
ای وعده بسی داده و ناکرده وفا
از اهل وفا نباشد این شیوه روا
رفتن به طواف کعبه کی سود کند
بی دین درست و صدق و بی سعی و صفا
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۳
ای عارف سر من عرف در اسما
آن کس که شناخت نفس بشناخت خدا
نفس تو چه نسبتش به ذات احد است
یک نکته بگو در این ره ای راهنما
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۵
در عین علی سر الهی پیداست
در لام علی هوالعلی الاعلاست
در یای علی صورت حی القیوم
بشناس و بدان که اسم اعظم آنجاست
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۶
بینی تو هیات الف دارد راست
ابروی تو لام الف بود از چپ و راست
«هی » دایره گوش تو ای مظهر حق!
زین وجه تو را اله خوانند رواست
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۷
دینم (به) محمد و علی هست درست
در شوره زمین خارجی هیچ نرست
خواهی که ز حوض کوثرت آب دهند
رو مذهب «شاه » گیر و آن دین درست
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۸
اسرار خدا به نزد آدم حرف است
هم علم خدا به نزد خاتم حرف است
گر ذات و صفات بود اشیا طلبی
از حرف طلب که بود آدم حرف است
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
بیخ شجر قدس مرا در جان است
سر «انا» در میان او پنهان است
فعل از من و قول از او همه ایمان است
سر تا به قدم وجود من قرآن است
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
من مظهر نطق و نطق حق ذات من است
در هر دو جهان صدای اصوات من است
از صبح ازل هر آنچه تا شام ابد
آید به وجود و هست ذرات من است
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
طوف سر کوی یار طاعات من است
اوصاف جمال او مناجات من است
در من نگرد کسی که او را طلبد
کایینه ذات و صفتش ذات من است