عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
ای ظاهر از مظاهر اشیا! خوش آمدی
وی نور چشم مردم بینا! خوش آمدی
آن اولی که نیست ترا آخری پدید
پنهان ز جمله در همه پیدا خوش آمدی
سود و زیان و مایه بازار عاشقان
از بهر توست بر سر سودا خوش آمدی
بی چون و بی چگونه تو را یافتم، کنون
اندر لباس آدم و حوا خوش آمدی
از بود توست جمله جهان را وجود جود
ای جود بخش جمله اشیا خوش آمدی
اسماء و رسمها همه از تو عیان شده
باز از میان اسم نسیما خوش آمدی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
وصالت عمر جاوید است و بخت سعد و فیروزی
مبارک صبح و شام آن، که شد وصل تواش روزی
بیا ای رشک ماه و خور! شبی با ما به روز آور
که داد اندیشه زلفت شبم را صورت روزی
مکن دعوت به شبخیزی و تسبیح، ای خرد ما را
که دیگر شاهد و جام است ورد ما شبانروزی
شب هجران به پایان رفت و روز وصل یار آمد
بیا ای غره فردا، اگر مشتاق امروزی
کند منع از می و شاهد مرا زاهد مدام، آری
نباشد اهل جنت را ز شیطان جز بدآموزی
بیا و همدم رندان دردآشام عارف شو
ز نور دل اگر خواهی که شمع جان برافروزی
ز چنگ آواز تسبیحت نیاید چون به گوش دل
چو عود بی نوا شاید به جان خود اگر سوزی
می وصل آنگهی نوشی که خود باشی می و ساقی
رخ یار آن زمان بینی که چشم از غیر بردوزی
الا ای ساکن خلوت مزن با من دم از روزه
که حق داد از لب خوبان مرا عیدی و نوروزی
مرا هر ساعت ای صوفی «بترس از محتسب » گویی
ز روبه شیر چون ترسد؟ برو بگذر ز پفیوزی
رخ از خاک سر کویش متاب ای صاحب مسند
نسیمی وار اگر خواهی که بخت و دولت اندوزی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
با چنین رفتن، به منزل کی رسی؟
با چنین خصلت، به حاصل کی رسی؟
بس گرانجانی و بس اشتر تنی
در سبکروحان یکدل کی رسی؟
با چنین رفتن چگونه دم زنی؟
با چنین وصلت به واصل کی رسی؟
چون که اندر سر گشادی نیستی
در گشاد سر مشکل کی رسی؟
همچو آبی اندر این گل مانده ای
پس بیا از آب و از گل کی رسی؟
بگذر از خورشید و از مه چون خلیل
ورنه در خورشید کامل کی رسی؟
چون ضعیفی رو به فضل حق گریز
زان که بی مفضل به مفضل کی رسی؟
بی عنایت های آن دریای لطف
در چنین موجی به ساحل کی رسی؟
بی براق عشق و سعی جبرئیل
چون محمد در منازل کی رسی؟
بی پناهان را پناه خود کنی
در پناه شاه مقبل کی رسی؟
پیش بسم الله بسمل شو تمام
ورنه چون مردی به بسمل کی رسی؟
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
عاشقانت گرچه بسیارند، ما زانها یکی
عارف روی تو کم یابند، کم چون ما یکی
چون مؤذن قامت آرم گر ببینم قامتت
چون نیارد سجده پیش آن قد و بالا یکی
هر زمان با چشم و زلفت هست سودایی مرا
جز سر زلف تو در سر نیستم سودا یکی
جنت فردا و حور نسیه را بفروختم
زان جهت کامروز دارم در گرو دل با یکی
پیش قاضی رخت هردم به دعوی دگر
می کشد از هر طرف زلف تو را هر تا یکی
ای که چون پرگار می پویی در انکارم به سر
در محیط خط او چون جوهر فرد آ یکی
ابجد سی و دو حرف از لوح رخسارش بخوان
تا بدانی سر سبحان الذی اسرا یکی
ذات آن معشوق بی همتای من عین من است
زان که موجودی نمی بینم که هست الا یکی
می کشم گه جور زلفت ای صنم گه ناز چشم
عشوه این هردو سودا چون کشد تنها یکی
تا ابد با عشق رویت یکدلیم و یک جهت
زانکه در حسنت نباشد تا ابد همتا یکی
ای نسیمی! منزل وحدت مقام عارفی است
کز سر تحقیق می داند همه اشیا یکی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
دم حق دمید در ما، دم فضل لایزالی
چه مبارک است این دم ز جناب فضل عالی
چو جناب ذوالجلالت همه بر کمال دیدم
گنه است اگر نگویم که تو ذات ذوالجلالی
صنما ز طرف برقع رخ همچو ماه بنما
که سرای «کن فکان » شد ز وجود غیر خالی
چه خیال نقش بندم که نه صورت تو باشد
که شد از رخ تو روشن که تو نقش هر خیالی
به جمال و حسن و خوبی نکنم ستایش تو
که تو همچنان که هستی همه حسنی و جمالی
رسدت که گوی خوبی ببری ز جمله خوبان
که تو آن مه ملیحی که به حسن بی مثالی
عدم و زوال و نقصان به تو راه از آن ندارد
که تو آن خجسته مهری که منزه از زوالی
ز فراق و درد دوری نکنم حدیث از آنرو
که چو روح و نطق با من شب و روز در وصالی
به کمال اگر تواند صفتت فزونتر آید
بنمای تا بگویم که فزونتر از کمالی
بشری به صورت تو نشنیدم الله الله
چه جمیل حسن و خلقی، چه لطیف زلف و خالی
بنما به خلق عالم رخ و نفی ما سوا کن
که به صاد و عین بهره دهد آن به جیم و دالی
به تو چون غنی نباشم که به وصف درنیایی
که چه بی کرانه ملکی و چه بی شماره مالی
شب قدر اگرچه بهتر ز هزار ماه باشد
تو به قدر و رفعت افزون ز هزار ماه و سالی
ز شراب فضل ما را قدحی ده، ای نسیمی!
که تو جام آفتابی و تو روح لایزالی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
فضل حق می دهدم هردم از این می جامی
که ندارد چو ابد مستی او انجامی
شرح اسرار تجلی تو ز فرعون مپرس
کآتش انی اناالله نداند خامی
صبح و شامم همه با زلف و رخت می گردد
کو مبارک تر از این صبح و نکوتر شامی
دور حسنش ابدی گشت و نباشد من بعد
خالی از مهر رخش در همه دور ایامی
(خال مشکین لبش دانه زلف است آری
هست بر هر ورق چهره کماهی دامی)
آن که شد مست می عشق رخش در همه حال
با وی است ار چه بود همدم دردآشامی
از تویی تا به خدا یک نفس است ای سالک!
بر سر خویش نه از شش جهت خود گامی
(بجز آن دل که رسد از رخ و زلفش به خدا
کی دلی دید مرادی و گرفت او کامی؟)
زلف مشکین دلارام من آرام دل است
بی سر زلف دلارام که دید آرامی؟
مست فضل است نسیمی و بر این معنی دال
هست از هر طرف روی تو ضاد و لامی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
گوهر دریای وحدت آدم است، ای آدمی
گر چو آدم سر اسما را بدانی آدمی
زنده باقی شو، ای سی و دو نطق لایزال
حاکم نطقی و نطق عیسی صاحب دمی
گر ببینی صورت خود را به چشم معرفت
روشنت گردد که هم جمشید و هم جامی جمی
جان اگر خوانم تو را، باشد بدین معنی درست
کز سر تحقیق می دانم که جان عالمی
گر هدایت یابی از «من عنده علم الکتاب »
آن سلیمانی که اسم اعظمش را خاتمی
رنگ نمرودی و فرعونی و دجالی چو رفت
هم خلیل و هم کلیم و هم مسیح مریمی
در رخ خوبان چو هست آیینه گیتی نما
صورت حق را به چشم سر بیین گر محرمی
از خیال بیش و کم فارغ شو و آسوده باش
تا به کی در فکر آن باشی که با بیش و کمی
کی شود روشن به خورشید رخش چشم کسی
کز محیط معرفت نابرده هرگز شبنمی
در بیابان تحیر واله و سرگشته اند
حیدری و احمدی و ژنده پوش و ادهمی
ای نسیمی! وقت آن شد کز دم روح القدس
نفخه ای از صور اسرافیل بر عالم دمی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
بیار ای ساقی مهوش! می گلرنگ روحانی
که ارزد خاتم لعلت به صد ملک سلیمانی
نگارا تا در افکندی نقاب از چهره گلگون
خجالت دارد از رویت گل صدبرگ بستانی
صدف را کاشکی بودی چو انسان دیده بینا
که تا از درج یاقوتش ببردی گوهرافشانی
مها منشور زیبایی ز خوبان جهان بستان
که بر حسن تو ختم آمد کمال حسن انسانی
مرا جمعیت خاطر جز این دیگر نمی باید
که هستم چون سر زلف تو در عین پریشانی
تو را چون خوانم ای مه حور و جان گویم که صدباره
به رخ زیباتر از حوری به تن نازکتر از جانی
مرا حال دل، ای دلبر! چه حاجت بعد از این گفتن
که هستی در میان جان و می دانم که می دانی
رخت در عالم وحدت به شاهی پنج نوبت زد
بر اوج لامکان اکنون برآور تخت سلطانی
به نور عشق ای زاهد! جلا ده دیده دل را
اگر بی پرده می خواهی رخ معشوق پنهانی
جمال کعبه وصلش هوس داری اگر دیدن
تو را فرض است، ای عابد! که روی از خود بگردانی
نسیمی در رخ خوبان جمال الله می بیند
بیا بشنو ز گفتارش بیان سر سبحانی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
دل ما جای غم توست و تو هم می دانی
من سگ کوی توام از چه رهم می رانی؟
ترک تقلید کن ای زاهد خودبین! به خود آ
دو سه روزی که در این دیر کهن ویرانی
رو به آدم کن اگر اهل دلی از همه رو
تا توان گفت به تحقیق تو هم انسانی
جهد آن کن که شوی واقف اسرار وجود
ورنه از زمره دجال خر نادانی
مظهر حقی و در حکمت تو نیست غلط
گاه ظاهر شده در کسوت و گه پنهانی
عاشقان درد و غمت را به خدایی خدا
به دو صد جان بخریدند و هنوز ارزانی
ای نسیمی! ره تحقیق اگر دور نمود
کس ندیده است ره دور بدین آسانی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
به عشقت جان و دل دادم به غم زان گشتم ارزانی
به بند زلفت افتادم از آنم در پریشانی
چو چشمت گوشه گیرم چون ز چشمت دل نگه دارم
که با این چشم و این ابرو بلای گوشه گیرانی
به ابرو هر نفس چشمت دلی می دزدد از مردم
ندانم چون نگه دارم دل از دزدان پنهانی
چه روز است ای صنم! رویت که روشن می کند هردم
رموز لیلة الاسری در آن گیسوی ظلمانی
معمای سر زلفت به جان گفتم که بگشایم
ولی مشکل شود حاصل بدین آسانی آسانی
سویدای دل و چشمم چو هست آرامگاه تو
اگر اینجا کنی منزل و گر آنجا، تو می دانی
اگر وصل رخش خواهی چو زلفش چاره آن کن
که سر در پایش اندازی و جان در پایش افشانی
چو زلفت، فتنه پا بیرون نهاد امروز می شاید
به جای خویش اگر او را به جای خویش بنشانی
مکن درد مرا درمان به ترک عشقش ای ناصح!
که درمانم بسی تلخ است و می دانم که درمانی
ملک در صورت انسان بدین خوبی نشد ظاهر
چه نوری یارب! ای دلبر! خداوندا! چه انسانی!
نسیمی را به فضل حق چو وصل یار حاصل شد
بیابد مسند شاهی و بر سر تاج سلطانی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
بیا ای احسن صورت! بیا ای اکمل معنی
به میدان الوهیت که داری جای این دعوی
وصالت جنت عدن است در دل اهل جنت را
جز این صورت نمی بندد که باشد جنت اعلی
مراد از دنیی و عقبی تویی ما را و کی باشد
بجز وصل تو عاشق را مراد از دنیی و عقبی
جمالت در همه اشیاء تجلی کرده است اما
چو مجنون عاشقی بیند خدا را در رخ لیلی
خیال صورت رویت به چین گر بگذرد روزی
شود بر کافران بسته در بتخانه مانی
به ناز و نعمت دنیی مناز ای صاحب کشور
که نادانی بود نازش به ناز و نعمت دنیی
مگو با منکر رویش حدیث آن لب، ای عاشق
که در دجال نابینا نگیرد نفخه عیسی
به بند زلف او زاهد از آنرو دل نمی بندد
که بر ساحر سیه مار است و عقرب: معجز موسی
غم عشق پریرویان مگو با ساکن خلوت
حدیث آفتاب و مه مگو با دیده اعمی
فقیه از آیت خطش به نور حق نشد بینا
زمرد می کشد لعلش مگر در دیده افعی
گدای کوی آن شاهم که درویش در او را
طفیل همتش باشد سریر و افسر کسری
ز عرش روی خود بگشا نقاب، ای صورت رحمان
که تا از لوح محفوظت بخوانند آیت کبری
(چو عاشق بر محک زاهد کی آید سرخ رو چون زر
که رنگ عاشقان خون است و رنگ زاهدان هندی)
نسیمی را تو معبودی و دین و قبله و ایمان
تو خواهی حق پرستش خوان و خواهی عابد عزی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
زلف را بر هر دو رخ جا می کنی
غارت جان، قصد دلها می کنی
می دهی ساغر ز چشم پرخمار
سالکان را مست و شیدا می کنی
در جهان از زلف و رخسار این قمر!
هر زمان صد فتنه پیدا می کنی
کرده ای آیینه ما را و در او
صورت خود را تماشا می کنی
پرده برمی داری از روی چو ماه
گنج حق را آشکارا می کنی
گوشه گیران مرقع پوش را
بت پرست عشق و رسوا می کنی
دانه می سازی ز خال عنبرین
دام دل زلف سمن سا می کنی
می کنی با عاشقان ناز و عتاب
مدعی را آفرین ها می کنی
بیدلی را هردم ای لیلی چو من
عاشق و مجنون و شیدا می کنی
مشکل هردو جهان حل می شود
چون ز گیسو یک گره وا می کنی
کس ندیده است این قیامت ها که تو
در جهان ای سدره بالا! می کنی
اهل معنی را به دور زلف و خال
همچو نقطه بی سر و پا می کنی
طور سینای تجلی توییم
ای که ما را طور سینا می کنی
ای نسیمی از دم روح القدس
مردگان را حشر و احیا می کنی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
زهی چشم و زهی ابرو، زهی روی
زهی خط و زهی خال و زهی موی
زهی حسن و زهی لطف و زهی خلق
زهی عدل و زهی احسان زهی خوی
زهی فر و زهی زینت زهی جاه
زهی حشمت زهی طینت زهی بوی
زهی قوت زهی قدرت زهی حکم
زهی عشرت زهی بستان زهی جوی
زهی علم و زهی حلم و زهی فضل
زهی دولت نسیمی را از این کوی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
پاک دار آینه ات آینه اللهی
گر در آیینه جان صورت حق می خواهی
گر شوی خاک نشین بر در میخانه چو ما
ملک جاوید بدست آری و شاهنشاهی
هر که را آتش سودای تو در دل نگرفت
کی چو شمع از دل عاشق بودش آگاهی
شده ام عاشق آن چهره که با حسن رخش
مهر و مه را نرسد دعوی صاحب جاهی
پایه قدرت اگر بگذرد از فرق فلک
روی بر خاک درش تا ننهی در چاهی
کشوری کان رخ زیبای تو دارد در حسن
کمترین قطعه اش از ماه بود تا ماهی
هر که را بخت به کوی تو هدایت نکند
نبود حاصل عمرش بجز از گمراهی
دامن زلف سیاهت به کف آرم روزی
اگرم دست سعادت نکند کوتاهی
بیش از آن ناز کی و حسن و جمال است تو را
که گلی گویمت ای جان جهان! یا ماهی
گرچه دلق عسلی نیستم اما چون شمع
کرده ام ز آتش دل چهره گلگون کاهی
ای نسیمی! تو برو خاک در میکده باش
چون یقین شد که نظر یافته درگاهی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
گر تو عاشق می شوی بر «واو» شو بر «جیم » و «هی »
«وجه » را می شو تو عاشق کن نظر در «ری » و «خی »
«رخ » مثال ماه باشد، لب چو آب کوثر است
گر شدی تشنه بیا تو آب خور از «لام » و «بی »
«لب » چو یاقوت است و دندان بر مثال چون در است
گر ترا . . . منا کن در «خی » و «طی »
«خط » حق است بر رخ یوسف بخوان تو سربسر
تا بدانی چون نوشته است دستهای «ری » و «بی »
«رب » من ما را ز زرق و زهد سالوسی رهاند
تا عطا کرد بر من درویش جام «میم » و «یی »
«می » علاج است در تن آدم دوای ضعف را
کو بود اندر نظر هردم مرا آن «بی » و «تی »
«بت » چو محبوب است آنجا می بود هم وصل او
هرکه بگریزد از اینها او چه باشد «خی » و «ری »
«خر» چه داند این سخن ها، هم مگرداند کسی
خوانده باشد شعرهای «نون » و «سین » و «میم » و «یی »
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
از می عشقش کنون مستم نه هی
بی می عشقش دمی هستم نه هی
جز کمند زلف عنبرچین او
نقش زناری دگر بستم نه هی
ای که می گویی به جان رستی ز عشق
من ز جان از عشق او رستم نه هی
دل ز جوی عشق می گوید بجه
من حریف این چنین جستم نه هی
با سر زلفش دلم عهدی که بست
بشنوی روزی که بشکستم نه هی
چون بدارم دامن وصلش ز دست
من در آن سودا از آن دستم نه هی
عروة الوثقی است آن گیسوی او
چون توانم گفت بگسستم نه هی
عهد «قالوا» بسته ام روز الست
من جز آن «قالوا» و آن لستم نه هی
دام زلفش هست شست حوت جان
دل به تنگ آید از آن شستم نه هی
چون قدش را سرو گفتم یا بلند
در ره همت چنین پستم نه هی
تا نسیمی حق نشد سر تا قدم
یک زمان از پای ننشستم نه هی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ز سودای سر زلفش سرم دنگ است و سودایی
بیا ای دنگه سر صوفی! ببین تا در چه سودایی
تو دنگ باده و بنگی نه از عشق خدا دنگی
از آن پیوسته دلتنگی به غفلت عمر فرسایی
تو را سودای سیم و زر، مرا آن سرو سیمین بر
اسیر و مبتلا کرده ربوده عقل و دانایی
جهان از فتنه حسنش پرآشوب است و پرغوغا
چرا زین فتنه ای غافل چرا در جنگ و غوغایی
حجاب خویشتن بینی ز ره بردار و بیخود شو
که نتوان حسن حق دیدن به خود بینی و خودرایی
جمال حق در این عالم، ببین امروز و حق بین شو
که فردا کور خواهی بود اگر موقوف فردایی
یکی را دیده احول ز کج بینی دو می بیند
ببینی گر نه ای احول به تنهایی که تنهایی
به خط و خال و زلف او شد اشیا جمله پیموده
تو تا کی ز آتش شهوت ز شش سو بادپیمایی
برو مجنون شو ار خواهی که بینی روی لیلی را
که لیلی را نمی بیند بجز مجنون شیدایی
به چشمش دل چرا دادی نگر در من، نگر در من
که عاشق چون نگه دارد دل از ترکان یغمایی
بیا ای صورت رحمان! که آمد روز آن دولت
که مشتاقان رویت را نقاب از چهره بگشایی
شب اسراست آن گیسو و قوسین اسم آن ابرو
بیا حق را در این اسرا ببین گر مرد اسرایی
شدم در قلزم سودا چو گیسوی تو غرق اما
در این دریا تو هرکس را کجا چون در بدست آیی
دلم پرخون شد از سودا، بیا قیفال دل بگشا
که شوقت آتش محض است و ذات عشق صفرایی
صفات ذات مطلق را تویی آیینه صورت
به معنی گرچه از وجه دگر اسمای حسنایی
از آنرو قبله رویت هدی للعالمین آمد
که حق را مظهر کلی و گنج سر اسمایی
تو آن یوسف لقا ماهی که در مصر الوهیت
عزیز حقی و حق را هم اسم و هم مسمایی
ملک شد عاشق رویت از آنرو می کند سجده
چه حسن است این تعالی الله بدین خوبی و زیبایی
تو آن خورشید تابانی که در دنیی و در عقبی
به رخسار آفت جانها به زلف آرام دلهایی
به حسن و صورت و معنی تویی آن واحد مطلق
که چون ذات الوهیت بخوبی فرد و یکتایی
ندید از اول فطرت جهان تا آخر خلقت
چو رویت صورتی زانرو که بی مانند و همتایی
ز اشیا چون جدا دانم تو را ای عین اشیا؟ چون
محیطی بر همه اشیا و عین جمله اشیایی
وجود هرچه می بینم تویی در ظاهر و باطن
چه عالی گوهری یارب! چه بی اندازه دریایی
تویی آن عالم وحدت که هستی منشاء کثرت
از آن در جا نمی گنجی که هم در جا و بی جایی
نهان چون گویم ای دلبر تو را از دیده، چون اعمی
که در هر ذره می بینم که چون خورشید پیدایی
بیا ای بی نظیر من که خوبان دو عالم را
به حسن خود غنی سازی چو روی خود بیارایی
سرای هر دو عالم را لقا بنمای و جنت کن
که رضوان حریر اندام و حور سدره بالایی
نسیمی نفحه عیسی در اشیا می دمد هردم
بیا ای زنده گر مشتاق انفاس مسیحایی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
ببرد آرام و صبر از من پری پیکر دلارایی
چه باشد چاره کارم؟ نمی دانم، دل آرایی
ز سودای سیه چشمان مکن عیب من، ای ناصح
که در سر می پزد هرکس، بقدر خویش سودایی
حدیث طوبی، ای دانا! برو بگذار با فردا
که در سر دارم این ساعت، هوای سرو بالایی
به چشم سر توان دیدن خدا را در رخ خوبان
سر دیدار اگر داری طلب کن چشم بینایی
مرا چون تن ز جان، ای جان! مدار امروز دور از خود
(که پیوند تو با جانم نه امروز است و فردایی)
(نگنجم در همه عالم من بی مسکن مسکین)
چو خاکم بر سر کویت، سعادت گر دهد جایی
گرفت از روی چون ماه تو اشکم رنگ گلگونی
چه رنگ است این، کز او گیرد چنین رنگ آب دریایی
سواد طوطی خطت زبان نطق می بندد
عجب گر در جهان باشد بدین خوبی شکرخایی
طریق سالک عشقت چه داند ساکن خلوت
قدم چون در ره مردان نهد هر سست پیمایی
ز نور طاعت ار خواهی منور دیده دل را
بیا و قبله جان کن رخ خورشید سیمایی
نسیمی گشت سودایی ز زلف او و جز سودا
ز فکر بی سر و پایی چه بندد: بی سر و پایی
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۱
به ذات پاک خدای کریم بی همتا
که از اراده او گشت سر «کن » پیدا
به خالقی که منزه ز کل مخلوق است
به عاشقی که به عشق لقا بود شیدا
به حاکمی که به حکمت متابعت فرمود
که با صلوة حضر با سفر دگر وسطا
(کنند روی) توجه به قلعه ای که ملک
سجود کرد و بر آن است هر صباح و مسا
به آدمی که ز فضل اله دانا شد
به آدمی که خدا گفت: علم الاسما
به آدمی که معلم بد او ملائک را
به لام و بی که کلام خداست در همه جا
به هر نبی که به مظهر درآمد و بگذشت
به هر ولی که وصی بوده او به قول خدا
بدان محمد امی که در شب معراج
قدم نهاد و گذشت از مقام «اوادنی »
که مظهر ولی الله علی ابوطالب
حقیقتا ز محمد، علی نبود جدا
علی کلام خدا و علی ولی خدا
علی وصی رسول و علی امام هدی
علی است فضل الهی که مظهر تام است
به هرچه گفت و بگوید، مگو که چون و چرا
علی است آدم و هم او محمد و مهدی
علی محمد امی و موسی و عیسی
به حکم آنکه علی گفت: «انا کلام الله »
کلام، دست تصرف نهاده در همه جا
به حکم «نفسک نفسی » نبی علی را گفت
به حکم «دمک دمی » علی است نقطه با
به حکم «کنت مع الانبیاء سرا» اوست
به حکم «صرت معی » گفت: یا علی، جهرا
بجز خدا که شناسد چنانکه هست علی
بجز علی که شناسد چنانکه هست خدا
علی است خضر نبی و علی است ابراهیم
علی است نوح و سلیمان، علی بود یحیی
چه در سواد و بیاض و چه در وحوش و طیور
چه در زمین و چه در آسمان و بینهما
همه کلام خدایند ناطق و صامت
اناس و جمله اشیا به حکم «انطقنا»
مسبح است به ذات خدا، کلام قدیم
به هر صفت که برآید چنانکه در حصبا
وجود آدم خاکی که مظهر حق است
مثال علم الهی بود ز سر تا پا
نوشته خط الهی که خط خوبان است
صحیح باشد و سالم ز صرف علت ها
به وجه آدم خاکی نوشته سی و دو خط
بجز خدای که خواند چنان خط زیبا
چو مشک ناب: معطر، چو زلف خوبان: جعد
به روی روز درآورده چون شب یلدا
ز روی دوست خط مشک رنگ عنبربوی
بخوان که خط صواب است آن نه خط خطا
کسی که خط الهی نخواند هیچ نخواند
بمانده است به جهل اندر و چو خر به خلا
کسی که روی حقیقت ندید هیچ ندید
همیشه چشم مثالش بدین بود اعمی
بمانده تا به قیامت به جهل خویش مقیم
به هیچ روی ندیده به دیده روی شما
خجسته طالع آن کس که دیده بگشاید
ز روی ظاهر و باطن به حق شود بینا
به حکم «من عرف نفسه » به قول رسول
بدین «فقد عرف ربه » علی گویا
سواد وجه محمد که در حدیث آمد
چنانکه سبع مثانی است از رخ حوا
اگر تو معرفت نفس خود نمی دانی
بدان که گفته ام از گفته علی علا:
اگرچه ذات خدا از صفات منفک نیست
چه داند آنکه نداند حقیقت اشیا
خداست قادر و خالق، دگر همه مخلوق
خداست بر همه اشیا محیط و راهنما
ترا که ره ننمودند چگونه ره یابی
دلیل: علم الهی، ز پیر و از برنا
مرا رسد که دم از علم حق زنم که مرا
دلی است عالم و در کنه علم «او ادنی »
حدیث من ز کلام خدای بیرون نیست
به معنی این سخن آیینه ای است روی نما
مرا ز فضل الهی است دیده روشن
مرا ز نطق الهی زبان بود گویا
به مدحت ولی الله، به ذکر حی قدیم
به نظم و نثر مزین چو لؤلؤ لا لا
ز بعد احمد مختار امام من علی است
که عالم است به قرآن و سر کشف غطا
پس از علی، حسن بن علی است رهبر دین
دگر حسین علی کوست سید شهدا
امام زین عباد است و باقر و صادق
چنانکه موسی کاظم، دگر علی رضا
محمد تقی آن کو به زهد مشهور است
دگر علی نقی آن امام ماه لقا
ز بعدشان حسن عسکری شیردل است
که بود یار احبا و قاتل اعدا
محمد بن حسن، صاحب زمان مهدی
که اوست صاحب تأویل و مفخر فقرا
نمود روی چو ماه دو هفت و کرد آنگه
بیان شق قمر را ز خط استسوا
چو در مقام توجه به علم می رفتم
گهی به قوت و گاهی به نطق و گه به هدی
به گوش هوش من خسته دل ز عالم غیب
ز فیض فضل الهی چنین رسید ندا:
نسیمیا! ز نسیم ریاض معرفتت
همی دمد دم عرفان چو خیری از خارا
تو در محیط بقایی چو خضر روشندل
ترا چه غم که به موج اندر است بحر فنا
در این بدم که دگر ره خطاب لم یزلی
رسید بر دلم از فیض عالم بالا
چو در محیط فنا غوطه بقا خوردم
نصیب، سی و دو در شد مرا ز یک دریا
یقین بدان که مرا جز به چارده معصوم
نبود و نیست و نخواهد بدن دگر ملجا
مراست دست ارادت به دامن حیدر
که اوست ناصر و هادی من به روز جزا
به چارده خط امرد که بر رخ حور است
به هفت خامه نوشته چو عنبر سارا،
که کشتی تنم ار بشکند حوادث موج
رسان تو تخته جان در کنار آل عبا
که در میان دل و جان سرشته مهر علی است
بدین مقید و وارث ز جد و از آبا
اگرچه تیغ اجل سر ز تن جدا سازد
روان ز مهر علی ذره سان بود دروا
مباش غره به علم و به گفت و گوی و شناخت
که بی عمل نتوان شد به جنت المأوی
به خوان جنت اگر علم بود از آن عمل است
به علم مرد عمل کرده می رسد به خدا
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۲
آن روضه مقدس و آن کعبه صفا
آن مرقد مطهر و آن قبله دعا
آن قبه منور با رفعت و شرف
کو، هست عرش منزلت و آسمان بنا
دانی که چیست؟ قبله حاجات جمله خلق
یعنی مقام مشهد سلطان اولیا
بحر کمال و خازن اسرار «لوکشف »
گنج علوم و گوهر دریای «لافتی »
قایم مقام ختم رسل، صدر کائنات
مسندنشین بارگه ملک کبریا
سرخیل اصفیا و امام هدی بحق
سلطان هردو کون علی موسی الرضا
آن آفتاب برج امامت که می رسد
خورشید را ز قبه پرنور او ضیا
آن پادشاه ملک ولایت که همتش
بر خوان خویش خلق جهان را زده صلا
آن در قیمتی که به دریای فکر و عقل
کس ره بدو نمی برد الا به آشنا
شاهی که خلق را سبب حب و بغض او
از دوزخ است خوف و به جنت بود رجا
ای افصحی که علم ترا در بیان حق
چون دانش رسول خدا نیست انتها
تسبیح ذاکران تو یعنی ملائکه
سبحان من تقدس بالعز والعلا
اوراد ساکنان سماوات، روز و شب
در مدح جد و باب تو یاسین و هل اتی
در وصف روی و موی تو خوانند قدسیان
هر صبح و شام سوره واللیل والضحی
کی وصف (و) مدحت تو بود حد هرکسی
چون کردگار گفته ترا مدحت و ثنا
چون وارث محمد و موسی تویی، بحق
آمد برون ترا ز شجر مصحف و عصا
سنگی که هست از کف پایت بر او نشان
چون مروه خلق سجده کنند از سر صفا
از بهر روشنی بصر، خاک درگهت
در دیده می کشند خلایق چو توتیا
فراش بارگاه جلال تو: جبرئیل
مداح خاندان شما حضرت خدا
باب بنی فضائل تو: مرتضی علی
جد بزرگوار تو: سلطان انبیا
در گوش خادمان و مقیمان درگهت
هردم رسد ز حضرت حق «فادخلوا» ندا
ز آواز حافظان خوش الحان حضرتت
هر بامداد در ملکوت اوفتد صدا
بر بلبلان روضه تو رشک می برند
بستان سرای جنت و مرغان خوش نوا
در زیر سایه علم مصطفی رود
آن کس که او به ملک ولایت زند لوا
حق موالیان تو در روز رستخیز
خلد برین و شربت کوثر بود جزا
آن کس که کرده در ره دین شما خلاف
او را همیشه در درک اسفل است جا
تو حجت خدایی و ما بندگان همه
بنهاده ایم سر چو قلم بر خط رضا
یا شاه اولیا نظری کن که عاجزیم
افتاده در کمند غم و محنت و بلا
دارالشفاء خسته دلان آستان توست
با صد نیاز آمده ایم از پی شفا
چشم عنایتی به سوی حال ما فکن
تا از عنایت تو رهیم از غم و عنا
هرکس ز حادثات به جایی برد پناه
آورده ایم ما به جناب تو التجا
هستیم ز سائلان درت یا ابوالحسن
داریم امید از کرمت رحمت و عطا
درویشم و تو پادشه بنده پروری
سلطان تویی و ما همه بیچاره و گدا
دردی که بر دل من بیچاره خاطر است
آن را هم از خزانه لطفت رسد دوا
جز زاری و دعا چه بدان حضرت آوریم
ای قادر کریم و خداوند رهنما
یارب به حق ذات تو و بی نیازی ات
از خلق، ای تو باقی و عالم همه فنا
یارب به انبیا و رسولان حضرتت
یارب به عز و منزلت و فخر مصطفی
یارب بحق سید کونین و آل او
یارب به علم و حلم و کمالات مرتضی
یارب به پاکی و شرف فاطمه که هست
جبار بر فضیلت و بر عصمتش گوا
یارب به عزت حسن و حرمت حسین
مسموم کین دشمن و مظلوم کربلا
یارب به سوز سینه زین العباد، کو
هرگز به عمر خویش نیاسود از بکا
یارب به فضل و دانش باقر که چون نبی
هرگز نبود مهر دلش از خدا جدا
یارب به صدق جعفر صادق که در جهان
اسلام را به برکت علمش بود بقا
یارب به حق موسی کاظم که در دو کون
بر خلق کائنات امیر است و مقتدا
یارب بدان شهید خراسان که درگهش
چون کعبه است قبله حاجات خلق را
یارب به حق موسی رضا آن شه جوان
والی ولی و آل حق و والی ولا
یارب به حرمت تقی متقی که بود
سرو ریاض خلد و گل باغ انما
یارب به ذات پاک علی نقی که هست
قایم مقام آن شه معصوم مجتبی
یارب به طاعت حسن عسکری که کس
چون او امور حق به شرایط نکرد ادا
یارب به حق مهدی هادی که جمله خلق
دارند تا به حشر بدان شاه اقتدا
یارب به ذات جمله امامان که ذاتشان
پاک آفریده ای ز همه زلت و خطا
کاین بنده روی کرده بدان کعبه نجات
آورده است زاری و حاجات با دعا
جرمم همه ببخش و مرادات بنده ات
از فضل خود بدآور و حاجات کن روا
امیدوار بنده نسیمی به فضل توست
یا قاضی الحوایج! یا سامع الدعا
رحمت بدین فقیر ز فضلت چو حاصل است
داریم تا به حشر بدان شاه اقتدا
(یارب به حق ذکر نسیمی و سوز او
من بنده را ببخش گنه لطف کن عطا)