عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
سر خدا که بود نهان در همه جهان
شد آشکار از کرم فضل (در) جهان
افشاند فیض فضل به دامان روزگار
چندین جواهر ازل از کان کن فکان
کشف غطا، عطا شده اصحاب فضل را
بر رغم ذریات شیاطین انس و جان
اشیا، تمام، شد متکلم به نطق حق
گر نیست باور انطقناالله را بخوان
ارض و سما همه متبدل به نطق گشت
این بود وعده همه در آخرالزمان
کس واقف از بدیع سماوات کی شود
تا غافل است از نظر صاحب بیان
چندین هزار نفس مقدس به زیر خاک
رفتند ز آرزوی چنین روز ناتوان
امروز کرد جلوه جمال عروس غیب
امروز آمد آن مه گلچهره در میان
بد مخفی آن جمال حقیقت ز هر نظر
گردیده دیده از نظر حق در این زمان
شکر خدا که یافت نسیمی بیان فضل
دری که بود در صدف بحر لامکان
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
ای جمالت گشته پیدا در نهان خویشتن
وی رخت گردیده پیدا در عیان خویشتن
در جهان، خود عشق می بازی به حسن روی خود
عاشق و معشوق خویشی در جهان خویشتن
از لب خود در سؤالی و جواب از لفظ خود
با دو عالم در حدیثی از زبان خویشتن
مدتی گنج ظهورت بود در کنج نهان
عاقبت گشتی دلیلی در بیان خویشتن
بار چندی در تفرجگاه ذات پاک خود
حور حسن خویش بودی در جنان خویشتن
تاترا نشناسد اغیاری و هر نامحرمی
در لباس آب و گل کردی روان خویشتن
مدتی شد کو نسیمی از تو می جوید نشان
می ندانست آن که یابد از نشان خویشتن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
تو رسم دلبری داری و دانی دلبری کردن
ولیکن من ز تو مشکل توانم دل بری کردن
مکن تشبیه رویش را به گلبرگ طری زانرو
که نتوان نسبت آن گل را به گلبرگ طری کردن
اگر داری سر عشقش ز فکر جان و تن بگذر
که کار طبع خامان است فکر سرسری کردن
ز هاروت ار چه آموزند مردم ساحری لیکن
کجا چون مردم چشمت تواند ساحری کردن
دلی کو شد هوادارت تواند دم زد از جایی
سری کافتاد در پایت تواند سروری کردن
بگو صورتگر چین را مکن اندیشه رویش
که نقاش ازل داند چنین صورتگری کردن
خیال شمع رخسارش کسی کو در نظر دارد
نظر باشد حرام او را به ماه و مشتری کردن
سری کز خاک درگاهت چو گردون سربلند آمد
نخواهد گردن افرازی به تاج سنجری کردن
به وصف چشم جادوی تو اشعار نسیمی را
سراسر می توان نسبت به سحر سامری کردن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
طالب توحید را باید قدم بر «لا» زدن
بعد از آن در عالم وحدت دم از الا زدن
شرط اول در طریق معرفت دانی که چیست؟
طرح کردن هر دو عالم را و پشت پا زدن
گر شوی چون اهل وحدت مالک ملک وجود
نوبت شاهی توانی بر فلک چون ما زدن
دامن گوهر بدست آر از کمال معرفت
تا توانی چون صدف لاف از دل دریا زدن
تا نگردی محرم اسرار اسما چون ملک
لاف دانش کی توانی یا دم از اسما زدن؟
کی تواند سرکشیدن بر فلک چون سنبله
دانه ای کز خاک نتوانست سر بالا زدن
رنگ و بویی در حقیقت گر بدست آورده ای
چون گل صدبرگ باید خیمه بر صحرا زدن
چند باشی ای مقلد بسته ظن و خیال
درگذر زینها که نتوان تکیه بر اینها زدن
تا نگویی ترک سر اندیشه زلفش مکن
سرسری دست طلب نتوان در این سودا زدن
بگذر از دنیی و عقبی تا توانی در یقین
آستین از بی نیازی بر سر اشیا زدن
ای نسیمی با مقلد سر حق ضایع مکن
از تجلی دم چه حاصل پیش نابینا زدن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
طالب یار، اول او را یار می باید شدن
بعد از آن با عشق او، در کار می باید شدن
تا نماند جز وجود یار چیزی در میان
از وجود خویشتن بیزار می باید شدن
خلوت صوفی چو خالی نیست از زرق و ریا
منزوی در خانه خمار می باید شدن
تا ابد، سرگشته، گر جویای سر نقطه ای
در طلب چون چرخ نه پرگار می باید شدن
ای که می گویی مرا هشیار گرد و می مخور
از می غفلت تو را هشیار می باید شدن
گر سر بازار عشقش داری ای جان جهان
تشنه لب چون اهل این بازار می باید شدن
تا ز روی شاهد غیبی کنی کشف حجاب
اولت پوشیده چون اسرار می باید شدن
از اناالحق هر که خواهد کو بماند پایدار
همچو منصورش به پای دار می باید شدن
تا چو موسی لن ترانی نشونی زان لب جواب
قابل توفیق آن دیدار می باید شدن
خانه اصلی ما چون در جهان از عشق اوست
زین سرای شش جهت ناچار می باید شدن
همچو عیسی شو مجرد کز دو عالم پیش حق
پاکبازان را قلندروار می باید شدن
چون نسیمی بر درش گر عزتی خواهی مدام
در نظر چون خاک راهت خوار می باید شدن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
من ز عشق یار نتوانم به جان بازآمدن
زانکه هست آیین من در عشق جانباز آمدن
تا بسوزم ز آتش عشق رخش پروانه وار
گرد شمع روی او خواهم به پرواز آمدن
هر که را در عشق جانان ناله دلسوز نیست
کی تواند با نوای عشق دمساز آمدن
جان بباید داد در عشق غمش تا چون صبا
با سر زلفش توانی محرم راز آمدن
زخمها دارم ز عشقش بر جگر، لیکن چو نی
پیش هر نامحرمی نتوان به آواز آمدن
عزم آن دارم که در پایش سر اندازم، ولی
حسن رویش بر سرم نگذارد از ناز آمدن
دیدن روی نگار، ای دیده! گر داری هوس
از خیال غیر باید خانه پرداز آمدن
هست با بویش دم عیسی، ولی هر مرده دل
کی تواند مطلع بر سر اعجاز آمدن
بی تکلف هردم آید بر سرم باد از هوس
گرچه باشد عادت خوبان به اعزاز آمدن
راز جان ظاهر مگردان گر نمی خواهی دلا
چون زیان شمع هردم بر سر گاز آمدن
هرکه خواهد چون نسیمی کام دل، می بایدش
از وجود خود گذشتن وز همه بازآمدن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
ساقی! نسیم وقت گل آمد شتاب کن
باب الفتوح میکده را فتح باب کن
در وجه باده خرقه پشمین ما ببر
مرهون یک دو روزه می صاف ناب کن
بر دور عمر و گردش چرخ اعتماد نیست
جام و قدح چو نرگس و گل پرشراب کن
بفرست بوی خویش سحر با صبا به باغ
گل را در آتش افکن و از غیرت آب کن
بنگر به چشم مست اگرت باده پیش نیست
ارباب ذوق را همه مست و خراب کن
(آتش چه حاجت است که درنی زنی، بخوان
طومار شوق ما و جگرها کباب کن)
گر می کنی به کشتن احباب اتفاق
آغاز ناز و عشوه و جنگ و عتاب کن
ناموس شرع و غیرت و زهدم حجاب شد
برقع ز رخ برافکن و رفع حجاب کن
بگشای برقع از رخ چون آفتاب خویش
ماه دو هفته را ز حیا در نقاب کن
(با من گذار دیدن خوبان، اگر خطاست
ای پیر خانقاه! تو فکر صواب کن)
نقد حیات صرف مکن جز به وجه خوب
با خود چه می بری به قیامت؟ حساب کن
زر شد نسیمی از نظر کیمیای فضل
(قلاب دور حادثه گو انقلاب کن)
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
گر طالب بقایی اول فنا طلب کن
واندر فنای مطلق عین بقا طلب کن
بر طور حق چو موسی گر عاشق لقایی
بگشا تو چشم باطن وز حق لقا طلب کن
ای طالب هویت فانی شو از انیت
اینجا ببین خدا را، آنجا خدا طلب کن
گم کرده ای گر او را، ایمن مباش و می جو
کم گو کجاش جویم، در جمله جا طلب کن
ای زاهد ریایی آمد بیان قرآن
بنمای جوهر خود، قدر و بها طلب کن
گر درد عشق داری وز اهل درد عشقی
پیوسته درد او را بهر دوا طلب کن
گفتم دل غریبم در شهر عشق گم شد
زلفش شنید و گفتا: در دام ما طلب کن
آیینه صاف باید تا رو به تو نماید
آیینه را جلا ده یعنی صفا طلب کن
چون هرچه کاری اینجا فردا تو راست آنجا
اینجا برای کشتن تخم وفا طلب کن
در ملک بی نیازی سلطان گداست ای دل!
سلطانی و امیری دارد گدا، طلب کن
گر چشم و گوش داری می زن تو دست و پایی
بی چشم و گوش می جو، بی دست و پا طلب کن
حق را به ظن راجح نتوان شناخت ای جان
بر رفرف نبوت سیر سما طلب کن
(سی و دو حرف حق را گرد رخش نیابی
در شق ماه رویش بر استوا طلب کن)
از زلف او نسیمی گر خواهی ای پریشان
(در چین سنبل او راه خطا طلب کن)
اسرار کدخدایی در خانه دو عالم
در خانه کدخدا شو وز کدخدا طلب کن
دارد دم نسیمی بوی دم نعیمی
او داشت این دم آندم، این دم ز ما طلب کن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
بیا ای گنج بی پایان، چو خود ما را توانگر کن
مس بی قیمت ما را به اکسیر نظر زر کن
تو بحر گوهر و کانی، تو عین آب حیوانی
وجود خاکی ما را حیاتی بخش و گوهر کن
لب لعل تو چون دارد به جانبخشی ید بیضا
چو عیسی دعوت احیا به لعل روحپرور کن
به عالم، صبحدم، بویی ز گیسویت روان گردان
مشام قدسیان مشکین، جهان را پر ز عنبر کن
نقاب از آفتاب رخ، برانداز ای قمر طلعت
سرای دیده اشیا، به نور خود منور کن
ز سودای خط و خالت، دلی کو رو بگرداند
رخش در مجمع خوبان سیه چون روی دفتر کن
ز سودای سر زلفت، سرم سودا گرفت آن کو
ندارد در سر این سودا، برو گو خاک بر سر کن
به نار عشق اگر خواهی که عالم را بسوزانی
درآ در وادی ایمن ز رخسار آتشی برکن
به نطقت در حدیث آور، وز آن جان بخش در عالم
دم روح القدس در دم، جهان را پر ز شکر کن
هر آنکو عاشق رویت نگشت ای صورت رحمان
بنی آدم مخوان او را و نامش سنگ مرمر کن
دل از تسبیح صوفی شد ملول، ای مطرب مجلس
ز قند آن لب شیرین سخن گوی و مکرر کن
ملک را می نهد خطش چو طفلان لوح در دامن
الا ای حافظ قرآن! تو این هفت آیت از بر کن
به سالوسی چو زراقان سیه تا کی کنی جامه
قلم بر دلق ازرق کش، به می رخساره احمر کن
چو هست از روی شمس الدین نشانی شمس خاور را
بیا در روی شمس الدین سجود شمس خاور کن
به جست و جوی دیدارش، چو خورشید و مه ای عاشق
به هر کویی قدم در نه، به هر منظر سری در کن
دلا با وصلش ار خواهی که ذات متحد گردی
وجود هر دو عالم را نثار روی دلبر کن
به خوبی در میان تا مه بسی فرق است رویش را
اگر باور نمی داری بیا باهم برابر کن
چو پاکان از در فضلش خدابین می شوند ای دل
بیا و سرمه چشم از غبار خاک این در کن
نسیمی شد به حق واصل الهی عاشقانت را
به حق حرمت فضلت که این دولت میسر کن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
ای دل ار پخته عشقی، طمع خام مکن
همدم باده شو و جز هوس جام مکن
از ره خویش پرستی قدمی بیرون نه
قطع این منزل و ره جز به چنین گام مکن
منزل اهل یقین کوی حبیب است، ای دل!
تا به منزل نرسی یک نفس آرام مکن
از ریا پاک شو ای زاهد آلوده لباس
شبهه و وسوسه را زهد و ورع نام مکن
دور سجاده و تسبیح گذشت، ای زاهد!
این یکی دانه مساز، آن دگری دام مکن
گر سر طاعت حق چون ملکت هست ای دل!
بجز از سجده آن سرو گل اندام مکن
چون شدی با دهن و چشم و لب یار حریف
جز حدیث شکر و پسته و بادام مکن
نام و ننگ و دل و دین جمله حجاب است و دویی
یک جهت باش و بدین ها طلب نام مکن
هست چون عاریتی دولت ده روزه دهر
تکیه بر دولت ده روزه ایام مکن
گر کنی فرصت امروز به آینده بدل
مکن این فایده، این نیک سرانجام! مکن
بر عذار تو که اسلام من است، از خط و خال
لشکر کفر مکش، غارت اسلام مکن
ای نسیمی چو برآمد ز لب او کامت
به همه کام رسیدی، سخن از کام مکن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
قصد زلف یار داری در سر ای دل هی مکن
مرد این سودا نه ای با دلبر ای دل هی مکن
دولت بوسیدن پایش تمنا می کنی
زین هوس تا سر نبازی بگذر ای دل هی مکن
عقل می گوید: غم ناموس خور، بگذر ز عشق
عاشقی را نیست اینها در خور ای دل هی مکن
گرچه برد آزار و جور از حد رقیب سنگدل
چون توان کردن جدایی زین در ای دل هی مکن
پیش شمع روی او پروانه شو، ز آتش مترس
جان بخواهد سوختن، فکر پر ای دل هی مکن
گفته ای کز عشقبازی توبه خواهم کرد، کرد
بیش از این تدبیر کار منکر ای دل هی مکن
می کنی سودا که روزی دربر آری قامتش
سرو سیمین بر، نیاید در بر ای دل هی مکن
درد باطن سوز جانم عرضه پیش هر طبیب
چون نخواهد شد به درمان کمتر ای دل هی مکن
وصل مهرویان سیم اندام نسرین بر طلب
سعی بی سود است کردن بی زر ای دل هی مکن
جام می نوش از کف ساقی که در دور لبش
توبه کفر است از شراب و ساغر، ای دل هی مکن
چون نسیمی از لب لعلش طلب کن سلسبیل
تکیه بر فردا و آب کوثر ای دل هی مکن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
با بخت سعد یارم چون هست یار با من
شادی چو آن من شد، غم را چه کار با من؟
پیرامن دل من غم را چه زهره گشتن
چندان که همنشین است آن غمگسار با من
منصوروار گشتم مستغرق اناالحق
ای مدعی رها کن آن گیر و دار با من
گر دشمن سبکسر نازد به سیف و خنجر
زانم چه باک؟ چون هست آن ذوالفقار با من
من موسی کلیمم در وادی مقدس
هست از شجر سخنگو آن شجره نار با من
از باده «سقاهم » چون من همیشه مستم
کی گیرد آشنایی خمر و خمار با من؟
یاری ز بخت و دولت سهل است اگر نباشد
از فضل حق چو یار است آن بختیار با من
صد شهر و صد ولایت هردم چرا نبخشم
چون من ز شهر یارم، آن شهریار با من
(خار از حسد بر آتش بگذار تا بسوزد
چون روز و شب رفیق است آن گلعذار با من)
همچون خلیل از آتش کی غم خورد نسیمی
زر خالص است اینک صاحب عیار با من
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
گل ز خجالت آب شد پیش رخ نگار من
سرخ برآمد از حیا لاله ز شرم یار من
مست جمال خود کند عالم امر و خلق را
برقع اگر برافکند ساقی گلعذار من
مست شراب آرزو، کی رهد از خمار غم؟
تا نخورد به صدق دل باده خوشگوار من
بر تن مرده می دمد چون نفس مسیح جان
هر طرفی که می رود بوی گل و بهار من
تا شده ام چو مقبلان صید کمند سنبلش
هست به رغبت آمده شیر فلک شکار من
(شمس منیر کی بود چون مه بدر گلرخم؟
سرو قدش نهال جان ورد رخش دثار من)
مصحف حسن دلبرم هست دو چارده ولی
سی و دو است از آنکه آن ماه دو پنج و چار من
من که ز مجلس ازل مست اناالحق آمدم
چون نزند شه ابد بر سر عرش دار من
ای که ز عشق گفته ای دست بدار و توبه کن
عشق جمال دلبران تا ابد است کار من
سنگ فنا ز آسمان گر برسد چه باک از آن
شکر که نیست از عمل شیشه زهد، بار من
(هست نسیمی! در جهان سی و دو نطق لایزال
روز به محشر جزا دولت برقرار من)
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
گر شبی بازآید از در شمع جان افروز من
بر چراغ مهر و نور صبح خندد روز من
گر مرا روزی خیالش روی بنماید به خواب
مطلع اقبال گردد طالع فیروز من
تا سحر هر شب چو شمع از آتش هجران یار
دیده گریان است و می سوزد دل پرسوز من
پیش ابروی تو می خواهم که جان قربان کنم
پرده بردار از رخ، ای عید من و نوروز من
تا نهان کردی ز من رخ، یک نفس غایب نشد
صورت روی تو از چشم خیال اندوز من
کی تواند کرد عاشق گوش بر پند ادیب؟
زحمت خود می دهی ای پیر پندآموز من
چون نسیمی هر که او شد بنده فضل اله
کی تواند کو ببیند شمع جان افروز من
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
آن شهنشاهم که از نطق «هی العلیا»ی من
ما سوی الله نقطه ای آمد به زیر پای من
آفتاب وحدتم من زان که در صبح طلوع
کثرت ذرات شد پیدا ز نور رای من
اتحاد عین و غین عالم سر حروف
اول حرف فی است آخر دلیلش یای من
از سه حرف است بعد وحی عالم عینی تمام
وان سه لام است و فی و ضی افضل ایمای من
عشره کامل که در کلتایدیه شد تمام
شد عیان از بیست و هشت آن سر ز حرف زای من
تسع آیات از ید بیضای موسی شد پدید
نه فلک طی شد از آن در دست شکل طای من
آن که در هر خوشه ای صد دانه را باشد وجود
نقطه ای بر طا نهادم رو نمود از ظای من
چل صباحی طینت اصل وجود کاینات
با الف بی ظاهر است تی و ثی و حای من
آن جمیلی کز کمال حسن خط وجه او
عاشقان شوریده اند، بنمود رو از رای من
کنز مخفی آن که صورت یافت از ام الکتاب
حرفها را آیتش داده مکان در خای من
شش جهات گنبد نیلوفری را از سه روح
می توان دیدن عیان در صورت یک تای من
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
گر شبی ماه من از ابر نقاب آید برون
دیگر از شرمش عجب گر آفتاب آید برون
گر به جای خواب گیرد صورتش جا در نظر
دیده می شویم به خون، تا نقش خواب آید برون
هست همرنگ شراب اشکم مدام از خون دل
همچو خونابی که از چشم کباب آید برون
آنچنان مستم که گر فصاد بگشاید رگم
از عروق من به جای خون شراب آید برون
عکس رویش گر شبی چون شکل ماه افتد در آب
تا قیامت همچو ماهی، مه ز آب آید برون
متقی را وقت آن آمد که با یاد لبش
هر زمان از آستین جام شراب آید برون
نون ابرویش که کلک کاتب قدرت نوشت
هست حرفی کز بیانش صد کتاب آید برون
گر خیال چشم مستش در درون آرد امام
چون به مسجد در رود مست و خراب آید برون
از صدای ذکر سالوسان خودبین به بود
پیش حق صوتی که از چنگ و رباب آید برون
شربت وصل تو گفتم روزی ما کی شود
گفت آن دم کآب حیوان از سراب آید برون
پیش اهل دل شود روشن که خون ما که ریخت
گر نگار از خانه با دست خضاب آید برون
از خیال نظم دندانش نسیمی هر نفس
دیده چون بر هم زند در خوشاب آید برون
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
آن که ماه از شرم رویش بی نقاب آید برون
وز گریبانش سحرگه آفتاب آید برون
گفتمش: بر عارضت آن قطره های ژاله چیست؟
زیر لب خندید و گفت: از گل گلاب آید برون
آن که دعوی می کند در دور چشمت زاهدی
خرقه اش را گر بپالایی شراب آید برون
کی برون آید لبت از عهده بوسی که گفت
چون محال است کآب حیوان از سراب آید برون
گر بگویم قصه شوق تو با چنگ و رباب
ناله های زار از چنگ و رباب آید برون
از جگر گر خون بریزد دل، غذا سازد روان
قوت آتش باشد آن خون کز کباب آید برون
بر امید دیدن رویش نسیمی روز حشر
همچو نرگس از لحد مست و خراب آید برون
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
روی خداست ای صنم روی تو، رای من ببین
وز رخ همچو مصحفت فال برای من ببین
یار به عشوه خون من خورد و حلال کردمش
جور و جفای او نگر، مهر و وفای من ببین
نافه مشک چین اگر با تو دم از خطا زند
روی سیاه را بگو زلف دو تای من ببین
(پیش تو بر زمین چو زد مردم دیده اشک را
گفت به اشک پهلوان، مشک سقای من ببین)
(کشت مرا و زنده کرد از لب جانفزای خود
لطف نگار من چها کرد برای من ببین)
لعل لب تو بوسه ای داد به خونبهای من
طالع و بخت من نگر، قدر و بهای من ببین
سنبل زلفت آرزو کرده ام ای خجسته فال!
نقش و خیال مختلف، فکر خطای من ببین
(دامن وصل تو به کف بخت نداد و عمر شد
آتش جان گداز من باد و هوای من ببین)
وهم پرست را بگو، بگذر از این خیال و ظن
در رخ یار من نگر، روی خدای من ببین
بی سر و پای عشق شو همچو فلک نسیمیا
سر «الست ربکم » در سر و پای من ببین
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
عاقل دانا بیاب آیت سحر مبین
چشم خرد باز کن در رخ یارم ببین
مصحف حق روی اوست حبل متین موی اوست
بیخرد و گمره است هر که نداند چنین
کیش من و دین من روز جزا این بود
کافر بیدین بود هر که ندارد یقین
خط رخت بی گمان خامه ایزد نوشت
هست یقینم درست، نیست گمانم در این
تشنه لبان را به حشر لعل لبش می دهد
روز قیامت نشان، چشمه ماء معین
طینت او را به لطف، حق به چهل صبحدم
کرده ز روز ازل بر ید قدرت عجین
تا بزند بر دلم تیر جفا غمزه اش
آن بت ابرو کمان کرده ز هر سو کمین
بیدل و بیدین شود گر بخورد جرعه ای
از می لعل لبش زاهد خلوت نشین
صوفی صافی کسی است آن که برآرد چو من
او به خرابات عشق، مست، چهل اربعین
گفت نسیمی روان هر که بخواند ز جان
بر نفسش هر زمان باد هزار آفرین
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
عشق اگر بازد کسی با روی دلداری چنین
ور سر اندازد کسی در پای عیاری چنین
بار زلفت می کشم بر جان و دل تا زنده ام
عاشق سرباز، اگر باری کشد باری چنین
می کشد خود را ز زلفش صوفی پشمینه پوش
خودپرست است او چه داند قدر زناری چنین
پیش چشمانت بمیرم زانکه بسیار ای نگار!
خوشتر از عمر است مردن پیش بیماری چنین
زاهد سالوس می پوشاند از خوبان نظر
گر کسی را دیده باشد، کی کند کاری چنین
دشمن از دستم گریبان هر نفس گو پاره ساز
چون نخواهم داشت دست از دامن یاری چنین
گر به جان و دل توانی وصل زلفش یافتن
ترک این سودا مکن در حلقه تاری چنین
دارد از هر حلقه زلف تو بندی گردنم
کی سر از قید چنان، پیچد گرفتاری چنین
رغبت میخوارگی خواهد رها کردن ز دل
با خیال آن دو چشم مست خماری چنین
گرچه هست آیین چشمت مردم آزاری، مرا
کی دل آزارد ز جور مردم آزاری چنین
دل نمی خواهد که باشد بی رخت یکدم، بلی
بی چنان غم، کی تواند بود غمخواری چنین
پیش حق بودی نسیمی بت پرست اندر نماز
گر نبودی قبله او زلف و رخساری چنین