عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
رق منشور است انسان، رق نگر
چشم جان بگشای و روی حق نگر
سوره واللیل زلفش را بخوان
وز رخ همچون مهش «وانشق » نگر
ما جوالق پوش عشقیم ای پسر
این قلندر بین و این جولق نگر
ای مقید کرده در سجین کتاب
معجز این آیت مطلق نگر
تکیه برفردا و طاعت کرده است
فکر خام زاهد احمق نگر
ذات اشیا با مسمای الف
همچو بی با اسم حق ملحق نگر
(حسن خوبان شد ز فضل حق پدید
ای نسیمی حسن با رونق نگر)
ای نسیمی طالبی در راه او
اندرآ در بحر و این زورق نگر
(ای نسیمی از جمال دلبران
مصحف حق را بخوان و حق نگر)
(چون نسیمی از رخت اعلام خواند
پادشاهی بین و این سنجق نگر)
چشم جان بگشای و روی حق نگر
سوره واللیل زلفش را بخوان
وز رخ همچون مهش «وانشق » نگر
ما جوالق پوش عشقیم ای پسر
این قلندر بین و این جولق نگر
ای مقید کرده در سجین کتاب
معجز این آیت مطلق نگر
تکیه برفردا و طاعت کرده است
فکر خام زاهد احمق نگر
ذات اشیا با مسمای الف
همچو بی با اسم حق ملحق نگر
(حسن خوبان شد ز فضل حق پدید
ای نسیمی حسن با رونق نگر)
ای نسیمی طالبی در راه او
اندرآ در بحر و این زورق نگر
(ای نسیمی از جمال دلبران
مصحف حق را بخوان و حق نگر)
(چون نسیمی از رخت اعلام خواند
پادشاهی بین و این سنجق نگر)
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
تکیه کن بر فضل حق، ای دل ز هجران غم مخور
وصل یار آید، شوی زان خرم، ای جان غم مخور
گرچه جانسوز است درد هجر جانان، غم مخور
کز وصال او، رسی روزی به درمان، غم مخور
بی گل خندان نماند دایم اطراف چمن
غنچه باز آید، شود عالم گلستان، غم مخور
گرچه از درد فراق ای دل ز پا افتاده ای
از کرم دستت بگیرد فضل یزدان، غم مخور
گرچه خوردی هردم از جام فلک صدگونه زهر
هم به تریاکی رسی زین چرخ گردان غم مخور
گر پریشان روزگاری بی سر زلف نگار
بسته ای دل را در آن زلف پریشان، غم مخور
بی لب خندان او شبها شدی گر اشکبار
بازیابی روز وصل، ای چشم گریان غم مخور
یک دو روزی دور اگر گردید برعکس مراد
همچنین دایم نخواهد گشت دوران، غم مخور
گرچه مشکل می نماید بر دل عاشق فراق
چون کند وصلش عنایت، گردد آسان، غم مخور
در ازل چون بسته ای با عشق او عهد الست
تا ابد عشقش بدان عهد است و پیمان، غم مخور
سلسبیل و کوثر و جنات عدن و حور عین
وصل یار است، آن چو حاصل کرده ای، زان غم مخور
نیست از تیر ملامت عاشقان را ترس و باک
گر تو ز ایشانی یقین، از تیرباران غم مخور
چون تو را با وصل جانان اتصالی سرمدی است
گر به صورت غایب است از دیده جانان، غم مخور
گرچه دنیا را نبی زندان مؤمن گفته است
چون مخلد نیست این زندان، ز زندان غم مخور
چون به فضل حق تعالی عارف اسما شدی
اسم اعظم را بخوان، از دیو و شیطان غم مخور
وقت آن آمد که بگشاید نسیم از روی لطف
نافه ای زان جعد زلف عنبرافشان، غم مخور
گرچه رنجوری ز رنج دیو باشد خلق را
حرز جان عاشقان چون هست قرآن، غم مخور
جور گردون گرچه بسیار است و قهرش بی شمار
رحمت رحمان چو بی حد است و پایان، غم مخور
گر جهان از فتنه یأجوج پرطوفان شود
چون تویی با نوح در کشتی، ز طوفان غم مخور
چون «سوداالوجه فی الدارین » حاصل کرده ای
گنج قارون داری و ملک سلیمان، غم مخور
از «سقا هم » چون شراب معرفت نوشیده ای
هستی آن خضری که نوشد آب حیوان، غم مخور
هم رسی روزی به مقصود دل از شاهی که او
می دهد کام دل درویش و سلطان، غم مخور
(چون ندارد پیش حق چندان بقایی ملک و مال
گر نشد جمع آن تو را، خوش باش و چندان غم مخور)
«کنت کنزا مخفیا» ادراک هربی دیده نیست
چون تو داری گوهر آن گنج پنهان غم مخور
چون ز غواصان دریای الوهیت شدی
در دل دریا شو و از آب عمان غم مخور
صورت و نقش جهان کان است و معنی گوهرش
چون تویی گوهرشناس، ای گوهر کان غم مخور
چون در دکان حرص و آز و شهوت بسته ای
زین تجارت نیستت یک حبه خسران غم مخور
روی و موی آن نگار ایمان و کفر عاشق است
گر بدین آورده ای ای عاشق ایمان، غم مخور
جان عاشق را چو مسکن روضه دارالبقاست
گر شود روزی سرای جسم ویران، غم مخور
گوی چوگان سر زلفش کن ای دل جان و سر
میل آن خورشید اگر داری ز چوگان غم مخور
گر هوای کعبه داری در ره، ای عاشق، چو ما
زاد راهت خون دل کن وز مغیلان غم مخور
ای نسیمی با تو چون دارد نظر فضل اله
بند و زندانش همه لطف است و احسان، غم مخور
وصل یار آید، شوی زان خرم، ای جان غم مخور
گرچه جانسوز است درد هجر جانان، غم مخور
کز وصال او، رسی روزی به درمان، غم مخور
بی گل خندان نماند دایم اطراف چمن
غنچه باز آید، شود عالم گلستان، غم مخور
گرچه از درد فراق ای دل ز پا افتاده ای
از کرم دستت بگیرد فضل یزدان، غم مخور
گرچه خوردی هردم از جام فلک صدگونه زهر
هم به تریاکی رسی زین چرخ گردان غم مخور
گر پریشان روزگاری بی سر زلف نگار
بسته ای دل را در آن زلف پریشان، غم مخور
بی لب خندان او شبها شدی گر اشکبار
بازیابی روز وصل، ای چشم گریان غم مخور
یک دو روزی دور اگر گردید برعکس مراد
همچنین دایم نخواهد گشت دوران، غم مخور
گرچه مشکل می نماید بر دل عاشق فراق
چون کند وصلش عنایت، گردد آسان، غم مخور
در ازل چون بسته ای با عشق او عهد الست
تا ابد عشقش بدان عهد است و پیمان، غم مخور
سلسبیل و کوثر و جنات عدن و حور عین
وصل یار است، آن چو حاصل کرده ای، زان غم مخور
نیست از تیر ملامت عاشقان را ترس و باک
گر تو ز ایشانی یقین، از تیرباران غم مخور
چون تو را با وصل جانان اتصالی سرمدی است
گر به صورت غایب است از دیده جانان، غم مخور
گرچه دنیا را نبی زندان مؤمن گفته است
چون مخلد نیست این زندان، ز زندان غم مخور
چون به فضل حق تعالی عارف اسما شدی
اسم اعظم را بخوان، از دیو و شیطان غم مخور
وقت آن آمد که بگشاید نسیم از روی لطف
نافه ای زان جعد زلف عنبرافشان، غم مخور
گرچه رنجوری ز رنج دیو باشد خلق را
حرز جان عاشقان چون هست قرآن، غم مخور
جور گردون گرچه بسیار است و قهرش بی شمار
رحمت رحمان چو بی حد است و پایان، غم مخور
گر جهان از فتنه یأجوج پرطوفان شود
چون تویی با نوح در کشتی، ز طوفان غم مخور
چون «سوداالوجه فی الدارین » حاصل کرده ای
گنج قارون داری و ملک سلیمان، غم مخور
از «سقا هم » چون شراب معرفت نوشیده ای
هستی آن خضری که نوشد آب حیوان، غم مخور
هم رسی روزی به مقصود دل از شاهی که او
می دهد کام دل درویش و سلطان، غم مخور
(چون ندارد پیش حق چندان بقایی ملک و مال
گر نشد جمع آن تو را، خوش باش و چندان غم مخور)
«کنت کنزا مخفیا» ادراک هربی دیده نیست
چون تو داری گوهر آن گنج پنهان غم مخور
چون ز غواصان دریای الوهیت شدی
در دل دریا شو و از آب عمان غم مخور
صورت و نقش جهان کان است و معنی گوهرش
چون تویی گوهرشناس، ای گوهر کان غم مخور
چون در دکان حرص و آز و شهوت بسته ای
زین تجارت نیستت یک حبه خسران غم مخور
روی و موی آن نگار ایمان و کفر عاشق است
گر بدین آورده ای ای عاشق ایمان، غم مخور
جان عاشق را چو مسکن روضه دارالبقاست
گر شود روزی سرای جسم ویران، غم مخور
گوی چوگان سر زلفش کن ای دل جان و سر
میل آن خورشید اگر داری ز چوگان غم مخور
گر هوای کعبه داری در ره، ای عاشق، چو ما
زاد راهت خون دل کن وز مغیلان غم مخور
ای نسیمی با تو چون دارد نظر فضل اله
بند و زندانش همه لطف است و احسان، غم مخور
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
ای ز آفتاب رویت روز جهان منور
وی از نسیم زلفت کون و مکان معطر
سنبل به دور مویت در نار و نار در دل
مه در زمان حسنت بر خاک و خاک بر سر
ای کرده از رخت رو خورشید و مه به هر کو
وز سنبلت به هر سو آواره مشک و عنبر
ای از بهشت رویت فردوس یک خطیره
وی از شراب لعلت یک شربت آب کوثر
ای جمله آیت حق خال و خط تو مطلق
وی صورت الهی، وی رحمت مصور
مشنو که دیده باشد چشم زمانه چون تو
سیمین بدن نگاری پاکیزه جسم و جوهر
عکسی ز شمع رویت بر آسمان گر افتد
روح الامین ز بهرش بر آتش افکند پر
ای بر سمن نهاده خال تو نقطه جان
وی گشته زلف مشکین گرد رخت مدور
مهر رخ چو ماهت جان پرور است زانرو
نام رخت نهادم خورشید ذره پرور
ای صورت خدایی، جام خدا نمایی
جامی نه کان به صنعت جم سازد و سکندر
ای روز و شب همیشه، استاده و نشسته
نقش تو در ضمیرم، روی تو در برابر
سودای زلفت، ای جان، سری است آسمانی
بیرون نمی توان برد آن را به بازی از سر
(چون زلف عنبرینت در آفتاب گردش
کو حلقه ای که دارد خورشید و ماه بر در)
سودای زلفت آتش در مجمر دلم زد
ترسم که سر برآرد دودی ز جان مجمر
زین سلطنت چه بهتر در عالم ای نسیمی
کز خاک پای فضلت بر سر نهادی افسر
وی از نسیم زلفت کون و مکان معطر
سنبل به دور مویت در نار و نار در دل
مه در زمان حسنت بر خاک و خاک بر سر
ای کرده از رخت رو خورشید و مه به هر کو
وز سنبلت به هر سو آواره مشک و عنبر
ای از بهشت رویت فردوس یک خطیره
وی از شراب لعلت یک شربت آب کوثر
ای جمله آیت حق خال و خط تو مطلق
وی صورت الهی، وی رحمت مصور
مشنو که دیده باشد چشم زمانه چون تو
سیمین بدن نگاری پاکیزه جسم و جوهر
عکسی ز شمع رویت بر آسمان گر افتد
روح الامین ز بهرش بر آتش افکند پر
ای بر سمن نهاده خال تو نقطه جان
وی گشته زلف مشکین گرد رخت مدور
مهر رخ چو ماهت جان پرور است زانرو
نام رخت نهادم خورشید ذره پرور
ای صورت خدایی، جام خدا نمایی
جامی نه کان به صنعت جم سازد و سکندر
ای روز و شب همیشه، استاده و نشسته
نقش تو در ضمیرم، روی تو در برابر
سودای زلفت، ای جان، سری است آسمانی
بیرون نمی توان برد آن را به بازی از سر
(چون زلف عنبرینت در آفتاب گردش
کو حلقه ای که دارد خورشید و ماه بر در)
سودای زلفت آتش در مجمر دلم زد
ترسم که سر برآرد دودی ز جان مجمر
زین سلطنت چه بهتر در عالم ای نسیمی
کز خاک پای فضلت بر سر نهادی افسر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
زلف یارم را نه تنها دلبری کار است و بس
یا به هر مویی هزاران جان گرفتار است و بس
قند می ماند به شیرینی، دهان تنگ یار
تا نپنداری که یاقوت شکربار است و بس
گفتم از سودای زلفش برحذر باشم ولی
رهزن مردم نه آن دل دزد عیار است و بس
می کشم خواری ز دشمن وز رقیبان سرزنش
بر من عاشق نه تنها جور آن یار است و بس
صوفی خلوت نشین بت نیز دارد در بغل
زیر دلق او نه تنها بسته زنار است و بس
بارها بردم ز جورش بارها بر دوش دل
بر دل من بار جور او نه این بار است و بس
هر سری پابند سودایی است در بازار حشر
در حقیقت گرچه یک سودا و بازار است و بس
هرکه را از جان و دل با روی خوبان میل نیست
صورتی دارد ولیکن نقش دیوار است و بس
گربه حکم شرع گویای اناالحق کشتنی است
بر سر میدان چرا منصور بر دار است و بس
(دست رنگین عرضه کن تا خلق را گردد عیان
کز تو عاشق را نه تنها بر دل آزار است و بس)
چون نسیمی زنده از فضل خدا شد جاودان
همچو منصور فارغ از گفتار اغیار است و بس
یا به هر مویی هزاران جان گرفتار است و بس
قند می ماند به شیرینی، دهان تنگ یار
تا نپنداری که یاقوت شکربار است و بس
گفتم از سودای زلفش برحذر باشم ولی
رهزن مردم نه آن دل دزد عیار است و بس
می کشم خواری ز دشمن وز رقیبان سرزنش
بر من عاشق نه تنها جور آن یار است و بس
صوفی خلوت نشین بت نیز دارد در بغل
زیر دلق او نه تنها بسته زنار است و بس
بارها بردم ز جورش بارها بر دوش دل
بر دل من بار جور او نه این بار است و بس
هر سری پابند سودایی است در بازار حشر
در حقیقت گرچه یک سودا و بازار است و بس
هرکه را از جان و دل با روی خوبان میل نیست
صورتی دارد ولیکن نقش دیوار است و بس
گربه حکم شرع گویای اناالحق کشتنی است
بر سر میدان چرا منصور بر دار است و بس
(دست رنگین عرضه کن تا خلق را گردد عیان
کز تو عاشق را نه تنها بر دل آزار است و بس)
چون نسیمی زنده از فضل خدا شد جاودان
همچو منصور فارغ از گفتار اغیار است و بس
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
ز من که طایر قافم نشان عنقا پرس
ز من که ماهی عشقم رسوم دریا پرس
(ز من که خادم خمار و ساکن دیرم
رموز باده اسرار و جام صهبا پرس)
صفای باطن رندان مست دردآشام
به نور طلعت جام از می مصفا پرس
حدیث توبه و زهد از کجا و من ز کجا
بیان این خبر از زاهدان رعنا پرس
مرا که چشم تو باشد همیشه در خاطر
ز ناتوانی و مستی و عشق و سودا پرس
اگرچه از غم یوسف ضریر شد یعقوب
بیا و لذت عشق از دل زلیخا پرس
مقیم صومعه داند رسوم سالوسی
ز من که عابد خورشیدم از مسیحا پرس
ره ریا و تکلف ز شیخ و واعظ جوی
طریق شیوه اهل حقیقت از ما پرس
بیار باده و بنشین و دم غنیمت دان
نسیمی مست و خراب است حال دنیا پرس
ز من که ماهی عشقم رسوم دریا پرس
(ز من که خادم خمار و ساکن دیرم
رموز باده اسرار و جام صهبا پرس)
صفای باطن رندان مست دردآشام
به نور طلعت جام از می مصفا پرس
حدیث توبه و زهد از کجا و من ز کجا
بیان این خبر از زاهدان رعنا پرس
مرا که چشم تو باشد همیشه در خاطر
ز ناتوانی و مستی و عشق و سودا پرس
اگرچه از غم یوسف ضریر شد یعقوب
بیا و لذت عشق از دل زلیخا پرس
مقیم صومعه داند رسوم سالوسی
ز من که عابد خورشیدم از مسیحا پرس
ره ریا و تکلف ز شیخ و واعظ جوی
طریق شیوه اهل حقیقت از ما پرس
بیار باده و بنشین و دم غنیمت دان
نسیمی مست و خراب است حال دنیا پرس
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
ای صورت جمالت بر لوح جان منقش
هستم ز فکر زلفت آشفته و مشوش
تابنده همچو رویت، دلجوی همچو قدت
ماهی که دید روشن؟ سروی که دید سرکش؟
گفتم ز چین زلفت دل را نگاه دارم
ابروت گفت نی نی، کردی غلط به هر شش
کیش دلم ز چشمت ای ماه حاجب ابرو
پر تیر غمزه بادت پیوسته همچو ترکش
دل در خلاص عشقت، صافی شده است و خالص
ز آتش چه باک دارد قلب سلیم بی غش؟
می کاهم از دل و جان، چون شمع از دل خود
کاهش نمی پذیرد مهر بتان مهوش
سر اناالحق از ما، چون گشت آشکارا
منصور مست را گو ما را به دار برکش
خوش کرده ای به بویش ای باد وقت ما را
ای باد! باد وقتت دایم چو وقت ما خوش
حسن رخ چو ماهش از زلف می فزاید
بنما مهی که او را خوبی فزاید ابرش
در باغ حسن خوبان تا بود و هست و باشد
سی و دو باد و خاکم، سی و دو آب و آتش
خط تو را نسیمی نامش نهاد ریحان
سهوی است این محقق بر سهو او قلم کش
هستم ز فکر زلفت آشفته و مشوش
تابنده همچو رویت، دلجوی همچو قدت
ماهی که دید روشن؟ سروی که دید سرکش؟
گفتم ز چین زلفت دل را نگاه دارم
ابروت گفت نی نی، کردی غلط به هر شش
کیش دلم ز چشمت ای ماه حاجب ابرو
پر تیر غمزه بادت پیوسته همچو ترکش
دل در خلاص عشقت، صافی شده است و خالص
ز آتش چه باک دارد قلب سلیم بی غش؟
می کاهم از دل و جان، چون شمع از دل خود
کاهش نمی پذیرد مهر بتان مهوش
سر اناالحق از ما، چون گشت آشکارا
منصور مست را گو ما را به دار برکش
خوش کرده ای به بویش ای باد وقت ما را
ای باد! باد وقتت دایم چو وقت ما خوش
حسن رخ چو ماهش از زلف می فزاید
بنما مهی که او را خوبی فزاید ابرش
در باغ حسن خوبان تا بود و هست و باشد
سی و دو باد و خاکم، سی و دو آب و آتش
خط تو را نسیمی نامش نهاد ریحان
سهوی است این محقق بر سهو او قلم کش
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
باطن صافی ندارد صوفی پشمینه پوش
دست ما و دامن دردی کشان جرعه نوش
ای مخالف چند باشی منکر عشاق مست
سر توحید از نی و چنگت نمی آید به گوش
ای که می گویی بپوش از روی خوبان دیده را
هیچ شرم از روی خوبانت نمی آید خموش
ما صلاح خویش را در شاهد و می دیده ایم
بعد از این، این مصلحت بین در صلاح خویش کوش
زاهدت نام است و داری در میان خرقه لات
روی سوی حق کن، ای گندم نمای جوفروش
ای دل عارف ز بیداد رقیبانش منال
احتمالش باید از نیش، آن که دارد میل نوش
ای صبا داری نسیم جعد گیسویش مگر
کاین چنین مست و پریشان کرده ای ما را به بوش
تا غم سودای چشمت با دلم شد همقرین
می کشندم چون سر زلف تو از مستی به دوش
همچو عارف در حقیقت پخته و کامل شوی
گر چو می یکدم برآری در خم میخانه جوش
گرچه امشب نیز هستم در پریشانی، ولی
بی سر زلفت شبی نگذشت بر من همچو دوش
هر که را دادند از این می چون نسیمی جرعه ای
تا ابد مست حقیقت گشت و رفت از عقل و هوش
دست ما و دامن دردی کشان جرعه نوش
ای مخالف چند باشی منکر عشاق مست
سر توحید از نی و چنگت نمی آید به گوش
ای که می گویی بپوش از روی خوبان دیده را
هیچ شرم از روی خوبانت نمی آید خموش
ما صلاح خویش را در شاهد و می دیده ایم
بعد از این، این مصلحت بین در صلاح خویش کوش
زاهدت نام است و داری در میان خرقه لات
روی سوی حق کن، ای گندم نمای جوفروش
ای دل عارف ز بیداد رقیبانش منال
احتمالش باید از نیش، آن که دارد میل نوش
ای صبا داری نسیم جعد گیسویش مگر
کاین چنین مست و پریشان کرده ای ما را به بوش
تا غم سودای چشمت با دلم شد همقرین
می کشندم چون سر زلف تو از مستی به دوش
همچو عارف در حقیقت پخته و کامل شوی
گر چو می یکدم برآری در خم میخانه جوش
گرچه امشب نیز هستم در پریشانی، ولی
بی سر زلفت شبی نگذشت بر من همچو دوش
هر که را دادند از این می چون نسیمی جرعه ای
تا ابد مست حقیقت گشت و رفت از عقل و هوش
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
رشته پرتاب جان تا چند سوزانم چو شمع
ترسم از دل سر برآرد آتش جانم چو شمع
چند سوزم بی رخ یار ای صبا! تشریف ده
تا به بوی زلف جانان جان برافشانم چو شمع
گرم درگیر ای دل! امشب یکزمان با سوز عشق
تا من این پیراهن جان را بسوزانم چو شمع
از لب شیرین جانان بر کنار افتاده ام
زان جهت پر گوهر اشک است دامانم چو شمع
حاصل از محراب و شب خیزی و ذکر این بس که من
هر شبی تا روز بزم افروز رندانم چو شمع
کی به نور آفتاب آید سر قدرم فرو
گر برافروزی شبی از چهره ایوانم چو شمع
رشته عمرم به پایان رفت و جان آمد به لب
سوز دل تا کی بود باقی نمی دانم چو شمع
ای نسیمی! راز دل گفتم بپوشانم ولی
فاش گشت این سوز دل پیدا و پنهانم چو شمع
ترسم از دل سر برآرد آتش جانم چو شمع
چند سوزم بی رخ یار ای صبا! تشریف ده
تا به بوی زلف جانان جان برافشانم چو شمع
گرم درگیر ای دل! امشب یکزمان با سوز عشق
تا من این پیراهن جان را بسوزانم چو شمع
از لب شیرین جانان بر کنار افتاده ام
زان جهت پر گوهر اشک است دامانم چو شمع
حاصل از محراب و شب خیزی و ذکر این بس که من
هر شبی تا روز بزم افروز رندانم چو شمع
کی به نور آفتاب آید سر قدرم فرو
گر برافروزی شبی از چهره ایوانم چو شمع
رشته عمرم به پایان رفت و جان آمد به لب
سوز دل تا کی بود باقی نمی دانم چو شمع
ای نسیمی! راز دل گفتم بپوشانم ولی
فاش گشت این سوز دل پیدا و پنهانم چو شمع
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
تا شنیدم سخن فضل خدا در کپنک
مست و مجنون شده ام بی سر و پا در کپنک
کپنک پوشی جان وصلت درویشان است
بگذر از اطلس و خارا و درآ در کپنک
کپنک پوش علی بود که پوشید نمد
شاه مردان جهان سرور ما در کپنک
(کپنک پوش از آنرو شدم از فضل اله
یافتم تا به ابد سر خدا در کپنک)
به حقارت منگر هیچ نمد پوشی را
که بسی اهل دلانند دلا در کپنک
آن که او معجز رمز از کپنک پوش ندید
تیغ «الا» بزند گردن «لا» در کپنک
سیدا بار دگر از نمد فقر درآ
سر اسماء خدا را بنما در کپنک
مست و مجنون شده ام بی سر و پا در کپنک
کپنک پوشی جان وصلت درویشان است
بگذر از اطلس و خارا و درآ در کپنک
کپنک پوش علی بود که پوشید نمد
شاه مردان جهان سرور ما در کپنک
(کپنک پوش از آنرو شدم از فضل اله
یافتم تا به ابد سر خدا در کپنک)
به حقارت منگر هیچ نمد پوشی را
که بسی اهل دلانند دلا در کپنک
آن که او معجز رمز از کپنک پوش ندید
تیغ «الا» بزند گردن «لا» در کپنک
سیدا بار دگر از نمد فقر درآ
سر اسماء خدا را بنما در کپنک
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
دولت وصل تو را یافته ام در کپنک
نظر لطف خدا یافته ام در کپنک
یافتم در کپنک آنچه طلب می کردم
تو چه دانی که چه ها یافته ام در کپنک
کپنک پوشم و از طایفه های دگرم
شرف این بس که تو را یافته ام در کپنک
مکن ای خواجه! مرا در کپنک پوشی عیب
زان که من نور خدا یافته ام در کپنک
چون نسیمی کپنک پوش شد از فضل اله
جنت و حور و لقا یافته ام در کپنک
نظر لطف خدا یافته ام در کپنک
یافتم در کپنک آنچه طلب می کردم
تو چه دانی که چه ها یافته ام در کپنک
کپنک پوشم و از طایفه های دگرم
شرف این بس که تو را یافته ام در کپنک
مکن ای خواجه! مرا در کپنک پوشی عیب
زان که من نور خدا یافته ام در کپنک
چون نسیمی کپنک پوش شد از فضل اله
جنت و حور و لقا یافته ام در کپنک
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
در ضمیرم روز و شب نقش تو می بندد خیال
جز تو نقشی در خیالم صورتی باشد محال
هست با عشقت مرا پیوند جانی تا ابد
جاودان زان با توام هرجا که هستم در وصال
جان من با مهر رویت الفتی دارد چنان
کز وجود خویش و از کون و مکان دارد ملال
دارم از خورشید رویت آتشی در جان و دل
وز خیال نقش ابروی تو هستم چون هلال
قامت سرو گل اندام تو در باغ بهشت
بشکند بازار طوبی را به حد اعتدال
آرزومند جمال کعبه وصل ترا
آتش شوق تو در جان خوشتر از آب زلال
واقف سر «سواد الوجه فی الدارین » هست
هر که این معنی بجست از ابجد آن زلف و خال
پیش رخسارت گل از شرم آب گردد در زمان
گر کنی عزم گلستان با چنین حسن و جمال
آفتابی شد نسیمی در هوای او بلی
ذره را خورشید سازد همت صاحب کمال
جز تو نقشی در خیالم صورتی باشد محال
هست با عشقت مرا پیوند جانی تا ابد
جاودان زان با توام هرجا که هستم در وصال
جان من با مهر رویت الفتی دارد چنان
کز وجود خویش و از کون و مکان دارد ملال
دارم از خورشید رویت آتشی در جان و دل
وز خیال نقش ابروی تو هستم چون هلال
قامت سرو گل اندام تو در باغ بهشت
بشکند بازار طوبی را به حد اعتدال
آرزومند جمال کعبه وصل ترا
آتش شوق تو در جان خوشتر از آب زلال
واقف سر «سواد الوجه فی الدارین » هست
هر که این معنی بجست از ابجد آن زلف و خال
پیش رخسارت گل از شرم آب گردد در زمان
گر کنی عزم گلستان با چنین حسن و جمال
آفتابی شد نسیمی در هوای او بلی
ذره را خورشید سازد همت صاحب کمال
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
ای ز رخسارت الی الرحمن ذوالعرش السبیل
ان حیا فی هواها کل من کان القتیل
آن که چون موسی نبرد از نار وجهت ره به حق
همچو فرعونش نماید در نظر خون آب نیل
طالب حق کی شدی واصل به ذات لم یزل
خط وجهت گر نبودی طالب حق را دلیل
آن که کسب علم «فضل » ز ابجد رویت نکرد
روزگار عمر در تعطیل گم کرد آن عطیل
نار غیرت سوز رویت بود بی روی و ریا
آتشی کان شد گل صدبرگ و ریحان بر خلیل
واهب صورت نبست اشباح را نقش وجود
تا نشد خاک کفت ارزاق ایشان را کفیل
بر جمال عالم آرایت که داد حسن داد
ختم شد خوبی، تعالی الله زهی فضل جلیل
طالب ذات خدا را سی و دو خط رخت
در حقیقت هر یکی انا هدیناه السبیل
قطره ای بود از دهانت چشمه ای کان در بهشت
حق تعالی خواندش عینا تسمی سلسبیل
نعمتی کز خال و خط عنبرینت یافتم
حاصل دنیا و عقبی نزد آن باشد قلیل
جان به بوی وصل زلفت می دهم لیکن عجب
گر بدست آید به صد جان آنچنان عمر طویل
طیلسان زلف مشکین تو بود انداخته
بر سر نور تجلی در ازل ظل ظلیل
صورت روی تو هست آیینه ذات خدا
لیکن این معنی کجا داند عزازیل عزیل؟
نامه ام الکتاب از مصحف روی تو بود
لوح محفوظی کز آن آورد قرآن جبرئیل
(خط مشکین تو چون از رخ براندازد نقاب
در جمالش واله و حیران شود عقل عقیل)
دست قدرت بر رخت چون خال مشکین می نهاد
آسمان خود را فرو برد از حسد در آب نیل
ارض حق را سی و دو نطق تو بود «اثقالها»
وعده «اناسنلقی » بود از آن «قولا ثقیل »
کی شدی واقف ز عیسی گر نبودی آمده
در ازای سی و دو خط رخت عما نویل
چون نسیمی راه اگر بردی به نطق از فضل حق
همچو عیسی زنده مانی تا ابد بی قال و قیل
ان حیا فی هواها کل من کان القتیل
آن که چون موسی نبرد از نار وجهت ره به حق
همچو فرعونش نماید در نظر خون آب نیل
طالب حق کی شدی واصل به ذات لم یزل
خط وجهت گر نبودی طالب حق را دلیل
آن که کسب علم «فضل » ز ابجد رویت نکرد
روزگار عمر در تعطیل گم کرد آن عطیل
نار غیرت سوز رویت بود بی روی و ریا
آتشی کان شد گل صدبرگ و ریحان بر خلیل
واهب صورت نبست اشباح را نقش وجود
تا نشد خاک کفت ارزاق ایشان را کفیل
بر جمال عالم آرایت که داد حسن داد
ختم شد خوبی، تعالی الله زهی فضل جلیل
طالب ذات خدا را سی و دو خط رخت
در حقیقت هر یکی انا هدیناه السبیل
قطره ای بود از دهانت چشمه ای کان در بهشت
حق تعالی خواندش عینا تسمی سلسبیل
نعمتی کز خال و خط عنبرینت یافتم
حاصل دنیا و عقبی نزد آن باشد قلیل
جان به بوی وصل زلفت می دهم لیکن عجب
گر بدست آید به صد جان آنچنان عمر طویل
طیلسان زلف مشکین تو بود انداخته
بر سر نور تجلی در ازل ظل ظلیل
صورت روی تو هست آیینه ذات خدا
لیکن این معنی کجا داند عزازیل عزیل؟
نامه ام الکتاب از مصحف روی تو بود
لوح محفوظی کز آن آورد قرآن جبرئیل
(خط مشکین تو چون از رخ براندازد نقاب
در جمالش واله و حیران شود عقل عقیل)
دست قدرت بر رخت چون خال مشکین می نهاد
آسمان خود را فرو برد از حسد در آب نیل
ارض حق را سی و دو نطق تو بود «اثقالها»
وعده «اناسنلقی » بود از آن «قولا ثقیل »
کی شدی واقف ز عیسی گر نبودی آمده
در ازای سی و دو خط رخت عما نویل
چون نسیمی راه اگر بردی به نطق از فضل حق
همچو عیسی زنده مانی تا ابد بی قال و قیل
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
لوح محفوظ است رویش زلف و خال و خط کلام
با تو گفتم معنی علم لدنی والسلام
قبله جان روی او دان در دو عالم تا ابد
گر به رب کعبه ایمان داری و بیت الحرام
گرد رخسار و دو زلف عنبرین می کن طواف
تا شوی حاجی و گردی در مسلمانی تمام
مظهر ذات خدا دان آن رخ چون ماه را
گر ز ابراری که جای اهل فضل است این مقام
جنت و غلمان و حور و کوثر و ماء معین
در رخ و زلفش ببین چون نور دیده در ظلام
قامت و زلف و دهانش چون الف لام است و میم
گر نداری صدق «والله العزیز ذوانتقام »
گر هوس داری نمازی کان بود مقبول حق
ابرویش محراب ساز و چشم مستش را امام
معنی توریت و فرقان شرح انجیل و زبور
از خطش برخوان که هست آن در عدد بی میم و لام
چشم جان بگشا و در مرآت رویش کن نظر
تا ببینی رؤیة الحوراء فی وجه الحسام
ای ز رویت آفتاب و ماه را نور و ضیا
وی ز حسنت حور و غلمان لطف و خوبی کرده وام
صورت نور تجلی روی چون ماهت نمود
همچو مصباح زجاج و باده روشن ز جام
قاصرات الطرف لم یطمث بیان حسن توست
آن که «حورا» گفت و «مقصورات »، ایزد، «فی الخیام »
هر که را حبل المتین زلف سمن سای تو نیست
همچو کافر در ضلالت می پزد سودای خام
ای «سواد الوجه فی الدارین » خال و خط تو
داده کار هردو عالم را به زیبایی نظام
تا به فضل حق نسیمی بنده عشق تو شد
چرخ و ماه و زهره و خورشید هستندش غلام
با تو گفتم معنی علم لدنی والسلام
قبله جان روی او دان در دو عالم تا ابد
گر به رب کعبه ایمان داری و بیت الحرام
گرد رخسار و دو زلف عنبرین می کن طواف
تا شوی حاجی و گردی در مسلمانی تمام
مظهر ذات خدا دان آن رخ چون ماه را
گر ز ابراری که جای اهل فضل است این مقام
جنت و غلمان و حور و کوثر و ماء معین
در رخ و زلفش ببین چون نور دیده در ظلام
قامت و زلف و دهانش چون الف لام است و میم
گر نداری صدق «والله العزیز ذوانتقام »
گر هوس داری نمازی کان بود مقبول حق
ابرویش محراب ساز و چشم مستش را امام
معنی توریت و فرقان شرح انجیل و زبور
از خطش برخوان که هست آن در عدد بی میم و لام
چشم جان بگشا و در مرآت رویش کن نظر
تا ببینی رؤیة الحوراء فی وجه الحسام
ای ز رویت آفتاب و ماه را نور و ضیا
وی ز حسنت حور و غلمان لطف و خوبی کرده وام
صورت نور تجلی روی چون ماهت نمود
همچو مصباح زجاج و باده روشن ز جام
قاصرات الطرف لم یطمث بیان حسن توست
آن که «حورا» گفت و «مقصورات »، ایزد، «فی الخیام »
هر که را حبل المتین زلف سمن سای تو نیست
همچو کافر در ضلالت می پزد سودای خام
ای «سواد الوجه فی الدارین » خال و خط تو
داده کار هردو عالم را به زیبایی نظام
تا به فضل حق نسیمی بنده عشق تو شد
چرخ و ماه و زهره و خورشید هستندش غلام
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
صورت رحمان من آن روی نکو دانسته ام
چشمه حیوان ز آب روی او دانسته ام
گرچه با من باد صبح آن بوی جان پرور نگفت
از کجا یا از که دارد من به بو دانسته ام
خاکروب کوی عشقم در حقیقت چون صبا
تا ز فراش طریقت رفت و رو دانسته ام
دفتر طامات گو بر من مخوان زاهد که من
گرچه رندم حاصل این گفت و گو دانسته ام
شستم از جان دست و گشتم طالب وصلت به دل
سالک عشقم طریق جست و جو دانسته ام
قصه واعظ مگویید ای عزیزان پیش من
زان که من افسون آن افسانه گو دانسته ام
گر ندانم زرق و سالوسی، مکن عیبم که من
رسم شاهد بازی و جام و سبو دانسته ام
جان ز گفتارم بیابی گر بگویم شمه ای
آنچه از اخلاق آن پاکیزه خو دانسته ام
دل به زلف و غبغبش دادم که طفل عشق را
ناگزیر است از چنین چوگان و گو، دانسته ام
ای که می گویی که خواهی شد ز عشق او هلاک
نیستم نادان، من این معنی نکو دانسته ام
چون نسیمی شسته ام از خرقه و سجاده دست
الله الله بین چه نیکو شست و شو دانسته ام
چشمه حیوان ز آب روی او دانسته ام
گرچه با من باد صبح آن بوی جان پرور نگفت
از کجا یا از که دارد من به بو دانسته ام
خاکروب کوی عشقم در حقیقت چون صبا
تا ز فراش طریقت رفت و رو دانسته ام
دفتر طامات گو بر من مخوان زاهد که من
گرچه رندم حاصل این گفت و گو دانسته ام
شستم از جان دست و گشتم طالب وصلت به دل
سالک عشقم طریق جست و جو دانسته ام
قصه واعظ مگویید ای عزیزان پیش من
زان که من افسون آن افسانه گو دانسته ام
گر ندانم زرق و سالوسی، مکن عیبم که من
رسم شاهد بازی و جام و سبو دانسته ام
جان ز گفتارم بیابی گر بگویم شمه ای
آنچه از اخلاق آن پاکیزه خو دانسته ام
دل به زلف و غبغبش دادم که طفل عشق را
ناگزیر است از چنین چوگان و گو، دانسته ام
ای که می گویی که خواهی شد ز عشق او هلاک
نیستم نادان، من این معنی نکو دانسته ام
چون نسیمی شسته ام از خرقه و سجاده دست
الله الله بین چه نیکو شست و شو دانسته ام
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
من به توفیق خدا، ره به خدا یافته ام
عارف حق شده و ملک بقا یافته ام
در شفاخانه روح القدس از دست مسیح
خورده ام شربت شافی و شفا یافته ام
اگر از کعبه به بتخانه روم عیب مکن
که خدا را به حقیقت همه جا یافته ام
خاطر از محنت اغیار و دل از رنج خلاص
رستگار آمده از درد و، دوا یافته ام
ذوق عیشی که بدان دست سلاطین نرسد
از وصالت من درویش گدا یافته ام
جز تو کام دگر از هر دو جهانم چون نیست
چه کنم هردو جهان را چو تو را یافته ام؟
شرح اوراق کتبخانه اسرار ازل
از خط و زلف و رخ و خال تو وا یافته ام
ناله و سوز دل از آتش عشق است مرا
مکن اندیشه که از باد هوا یافته ام
نیستم منتظر جنت و فردوس و لقا
از رخت جنت و فردوس و لقا یافته ام
در طواف حرم کوی تو ای کعبه حسن
هردم از مشعر موی تو صفا یافته ام
ای نسیمی ز خیال رخ آن ماه بپرس
کز خیال رخ آن ماه چه ها یافته ام
عارف حق شده و ملک بقا یافته ام
در شفاخانه روح القدس از دست مسیح
خورده ام شربت شافی و شفا یافته ام
اگر از کعبه به بتخانه روم عیب مکن
که خدا را به حقیقت همه جا یافته ام
خاطر از محنت اغیار و دل از رنج خلاص
رستگار آمده از درد و، دوا یافته ام
ذوق عیشی که بدان دست سلاطین نرسد
از وصالت من درویش گدا یافته ام
جز تو کام دگر از هر دو جهانم چون نیست
چه کنم هردو جهان را چو تو را یافته ام؟
شرح اوراق کتبخانه اسرار ازل
از خط و زلف و رخ و خال تو وا یافته ام
ناله و سوز دل از آتش عشق است مرا
مکن اندیشه که از باد هوا یافته ام
نیستم منتظر جنت و فردوس و لقا
از رخت جنت و فردوس و لقا یافته ام
در طواف حرم کوی تو ای کعبه حسن
هردم از مشعر موی تو صفا یافته ام
ای نسیمی ز خیال رخ آن ماه بپرس
کز خیال رخ آن ماه چه ها یافته ام
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
تا منور شد ز خورشید رخ او دیده ام
در همه اشیا ظهور صورت او دیده ام
از مذاق جان من بوی دم عیسی نرفت
تا چو موسی نطق آن شیرین دهان بشنیده ام
کافرم گر، دیده ام بی عشق او چندان که من
گرد اقلیم وجود خویشتن گردیده ام
کی کنم چون زاهد خام آرزوی خانقاه
من که در میخانه چون می سالها جوشیده ام
ای بخوبی فرد و واحد در دو عالم جز رخت
قبله ای گر هست من زان قبله برگردیده ام
دارد از دنیی و عقبی هرکسی بگزیده ای
از همه دنیی و عقبی من تو را بگزیده ام
تا به شی ء الله از لب داده ای جامی مرا
صد فریدون را ز چشمت جام جم بخشیده ام
گرچه عمری بودم از سودای زلفت بی قرار
تا شدم بیمار چشم مستت آرامیده ام
دوش در می، ساقی لعلت نمی دانم چه ریخت
کز خمارش تا به روز امشب به سر غلطیده ام
تا ز وصلت بشنوم روزی درایی چون جرس
بر درت شبها به زاری تا سحر نالیده ام
هر زمان می پوشم از تو خلعت دردی ز نو
از تو چون پوشانم آنها کز تو من پوشیده ام
برقع از رخسار گلگون تا برافکندی چو سرو
بر گل خود روی خندان در چمن خندیده ام
ای دلم رنجور سودای تو، هرجانی که او
از چنین سودا نه رنجور است، از او رنجیده ام
(ای به قدر و رفعت افزون صد ره از کون و مکان
یک به یک پیموده ام من مو به مو سنجیده ام)
گفت چشمت: ای نسیمی از که مستی؟ گفتمش
جام سودای تو در بزم ازل نوشیده ام
در همه اشیا ظهور صورت او دیده ام
از مذاق جان من بوی دم عیسی نرفت
تا چو موسی نطق آن شیرین دهان بشنیده ام
کافرم گر، دیده ام بی عشق او چندان که من
گرد اقلیم وجود خویشتن گردیده ام
کی کنم چون زاهد خام آرزوی خانقاه
من که در میخانه چون می سالها جوشیده ام
ای بخوبی فرد و واحد در دو عالم جز رخت
قبله ای گر هست من زان قبله برگردیده ام
دارد از دنیی و عقبی هرکسی بگزیده ای
از همه دنیی و عقبی من تو را بگزیده ام
تا به شی ء الله از لب داده ای جامی مرا
صد فریدون را ز چشمت جام جم بخشیده ام
گرچه عمری بودم از سودای زلفت بی قرار
تا شدم بیمار چشم مستت آرامیده ام
دوش در می، ساقی لعلت نمی دانم چه ریخت
کز خمارش تا به روز امشب به سر غلطیده ام
تا ز وصلت بشنوم روزی درایی چون جرس
بر درت شبها به زاری تا سحر نالیده ام
هر زمان می پوشم از تو خلعت دردی ز نو
از تو چون پوشانم آنها کز تو من پوشیده ام
برقع از رخسار گلگون تا برافکندی چو سرو
بر گل خود روی خندان در چمن خندیده ام
ای دلم رنجور سودای تو، هرجانی که او
از چنین سودا نه رنجور است، از او رنجیده ام
(ای به قدر و رفعت افزون صد ره از کون و مکان
یک به یک پیموده ام من مو به مو سنجیده ام)
گفت چشمت: ای نسیمی از که مستی؟ گفتمش
جام سودای تو در بزم ازل نوشیده ام
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
من شاهباز زاده شاه شریعتم
از بهر صید طایر قدس حقیقتم
طاووس باغ انسم و سیمرغ باغ قدس
عنقای برج عزت و شاه شریعتم
لاهوتیم که هم بر ناسوت گشته ام
تا جزء و کل شناسم و هم بعد و قربتم
آری ز ملک تا ملکوتم گذر بود
جبروت منزلم شده لاهوت خلوتم
دانسته ام که مبداء و میعاد من کجاست
اینجا اگر چه پاسی در قید صورتم
آدم نبود و عالم و نه جن و نه ملک
کو کرد ظاهرم چو یم از نور فطرتم
تا آمدم ز عالم علوی در این مقام
دایم از این فراق گرفتار محنتم
از بهر صید طایر قدس حقیقتم
طاووس باغ انسم و سیمرغ باغ قدس
عنقای برج عزت و شاه شریعتم
لاهوتیم که هم بر ناسوت گشته ام
تا جزء و کل شناسم و هم بعد و قربتم
آری ز ملک تا ملکوتم گذر بود
جبروت منزلم شده لاهوت خلوتم
دانسته ام که مبداء و میعاد من کجاست
اینجا اگر چه پاسی در قید صورتم
آدم نبود و عالم و نه جن و نه ملک
کو کرد ظاهرم چو یم از نور فطرتم
تا آمدم ز عالم علوی در این مقام
دایم از این فراق گرفتار محنتم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
من گنج لامکانم اندر مکان نگنجم
برتر ز جسم و جانم در جسم و جان نگنجم
عقل و خیال انسان ره سوی من نیارد
در وهم از آن نیایم در فهم از آن نگنجم
من بحر بی کرانم حد و جهت ندارم
من سیل بس شگرفم در ناودان نگنجم
من نقش کایناتم من عالم صفاتم
من آفتاب ذاتم در آسمان نگنجم
من صبح روز دینم من مشرق یقینم
در من گمان نباشد من در گمان نگنجم
من جنت و نعیمم، من رحمت و رحیمم
من گوهر قدیمم در بحر و کان نگنجم
من جان جان جانم برتر ز انس و جانم
من شاه بی نشانم من در نشان نگنجم
من رکن ضاد فضلم من دست زاد فضلم
من روز داد فضلم من در زمان نگنجم
من مصحف کریمم، در لام فضل میمم
من آیت عظیمم در هیچ شان نگنجم
من سر کاف و نونم، من بی چرا و چونم
خاموش و لاتحرک من در بیان نگنجم
من سفره خلیلم من نعمت جلیلم
من کاسه سپهرم در هفت خوان نگنجم
من منطق فصیحم من همدم مسیحم
من ترجمان جیمم در ترجمان نگنجم
من قرص آفتابم حرف است آسیابم
من لقمه بزرگم من در دهان نگنجم
من جانم ای نسیمی یعنی دم نعیمی
درکش زبان ز وصفم من در لسان نگنجم
برتر ز جسم و جانم در جسم و جان نگنجم
عقل و خیال انسان ره سوی من نیارد
در وهم از آن نیایم در فهم از آن نگنجم
من بحر بی کرانم حد و جهت ندارم
من سیل بس شگرفم در ناودان نگنجم
من نقش کایناتم من عالم صفاتم
من آفتاب ذاتم در آسمان نگنجم
من صبح روز دینم من مشرق یقینم
در من گمان نباشد من در گمان نگنجم
من جنت و نعیمم، من رحمت و رحیمم
من گوهر قدیمم در بحر و کان نگنجم
من جان جان جانم برتر ز انس و جانم
من شاه بی نشانم من در نشان نگنجم
من رکن ضاد فضلم من دست زاد فضلم
من روز داد فضلم من در زمان نگنجم
من مصحف کریمم، در لام فضل میمم
من آیت عظیمم در هیچ شان نگنجم
من سر کاف و نونم، من بی چرا و چونم
خاموش و لاتحرک من در بیان نگنجم
من سفره خلیلم من نعمت جلیلم
من کاسه سپهرم در هفت خوان نگنجم
من منطق فصیحم من همدم مسیحم
من ترجمان جیمم در ترجمان نگنجم
من قرص آفتابم حرف است آسیابم
من لقمه بزرگم من در دهان نگنجم
من جانم ای نسیمی یعنی دم نعیمی
درکش زبان ز وصفم من در لسان نگنجم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
به بوی زلف مشکینت گرفتار صبا بودم
چه دانستم من خاکی که عمری باد پیمودم
مرا چون عود می سوزی و بوی من همی آید
که روزی یا شبی ناگه (بگیرد) دامنت دودم
من از دیده چه ها دیدم! چه ها آورد بر رویم
که جز خون جگر کاری ز آب دیده نگشودم
به جامی دستگیری کن مرا ساقی که مخمورم
می صافی اگر نبود به دردی از تو خشنودم
چو آگه نیستند ار شیوه چشم تو هشیاران
به جامی بی خبر گردان چو چشم خویشتن زودم
صفایی از قدح پیداست امشب از می صافی
که عکسی در قدح ساقی ز حسن خویش بنمودم
نسیمی! شست و شویی ده به می این دلق ازرق را
که دلگیر است و تاریک دلق زرق اندودم
چه دانستم من خاکی که عمری باد پیمودم
مرا چون عود می سوزی و بوی من همی آید
که روزی یا شبی ناگه (بگیرد) دامنت دودم
من از دیده چه ها دیدم! چه ها آورد بر رویم
که جز خون جگر کاری ز آب دیده نگشودم
به جامی دستگیری کن مرا ساقی که مخمورم
می صافی اگر نبود به دردی از تو خشنودم
چو آگه نیستند ار شیوه چشم تو هشیاران
به جامی بی خبر گردان چو چشم خویشتن زودم
صفایی از قدح پیداست امشب از می صافی
که عکسی در قدح ساقی ز حسن خویش بنمودم
نسیمی! شست و شویی ده به می این دلق ازرق را
که دلگیر است و تاریک دلق زرق اندودم