عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۴
بنگر این پیروزه‌گون دریای ناپیدا کنار
بر سر آورده ز قعر خویش درّ شاهوار
کشتی ای زرین در او گاهی بلند و گاه پست
زورقی سیمین در او گاهی نهان ‌گه آشکار
بنگر این غالب دو لشکر بر جناح یکدگر
لشکری از حد روم و لشکری از زنگبار
در تموز و در زمستان مختلف با یکدگر
متفق با یکدگر در مهرگان و در بهار
بنگر این سرگشته پیلان معلق در هوا
نعره‌شان بنگر چو کوس اندر مصاف کارزار
آتش از دلشان د‌رفشان چون سنان اندر نبرد
بر فراز و بر نشیب از دیده مروارید بار
بنگر این ‌گوهر که از پولاد و سنگ آید برون
عالم تاریک را روشن کند خورشید وار
عکس او در جرم‌ او گویی مرکب کرده‌اند
در میان دستهٔ ‌گل سُفتهٔ زر عیار
بنگر این مرکب ‌که از رفتن نیاساید همی
گه بود صحرانورد و گه بود دریاگذار
موج برخیزد ز دریا گر به دریا بگذرد
ور به صحرا بگذرد برخیزد از صحرا غبار
بنگر این حرّاقهٔ جان‌پرور صورت پذیر
با تن آمیزنده و با جان صافی سازگار
تازه گرداند زمین را چون فرو بارد سرشک
تیره گرداند هوا را چون برانگیزد بخار
بنگر این گسترده شادروان ‌که بر آب روان
بسته‌اند او را به مسمار گران‌سنگ استوار
باطن او سر به سر آلایش و درد و دریغ
ظاهر او سربه‌سر آرایش و رنگ‌و نگار
بنگر این ترکیب مردم بنگر این تقلیب حال
بنگر این تذهیب صورت، بنگر این ترتیب ‌کار
این بدایع وین طبایع را بباید صانعی
گر به صانع نیست حاجت‌حجتی قاطع بیار
گرکواکب کرد صانع پس‌کرا خوانی زهفت
ور طبایع کرد باری پس کدام است از چهار
از چهار و هفت دل بگسل‌ که معبودت یکی است
مستعان بندگان و ملک او نامستعار
نیست آن اول که ثانی باشد او را بر اثر
نیست آن واحد که بر انگشت‌گیری در شمار
ذات او دانستنی امروز و فردا دیدنی
بنده را فردا نظر و امروز علم و انتظار
بندگان در قبضهٔ تقدیر حکمش عاجزند
عاجز و مقهور در سودای جبر و اختیار
زو یکی را بهره‌گنج است و یکی را بهره رنج
زو یکی‌ را قسم نورست و یکی ‌را قسم نار
زو شدست امروز پیدا آنچه پنهان بود دی
زو شدست امسال پنهان آنچه پیدا بود پار
بس شگفتیها که هست از قدرت و آثار او
در گریبان سپهر و آستین روزگار
از شگفتیها یکی این است کاندر خاک مرو
روی پنهان کرد فرزند وزیر شهریار
بود چون ماه و عطارد روشن و روشن‌ضمیر
چرخ بودش جا و اکنون در زمین دارد قرار
گر زمین مرو چرخ اول و ثانی نشد
ماه‌ را مسکن چرا گشت و عطارد را حصار
ای زمین اندر کنار تو همی دانی که کیست
نیک بنگر تا که را داری در آغوش و کنار
در کنارت زینهار کدخدای خسروست
خویشتن را دور دار از زینهارش زینهار
داد پیغامی ملک سلطان مجیرالدوله را
بر زبان باد نوروز از بهشت کردگار
گفت کانجا یاد تو با ما تو را فرزند توست
باید آنجا از تو فرزند تو ما را یادگار
تا ز فرزند تو ما باشیم اینجا شادمان
همچو کز فرزند ما هستی تو آنجا شادخوار
صاحبی کاندر تبارش بود شمعی دلفروز
کز همه عالم به علم و عقل او کرد افتخار
نیستش جای ملامت‌ گر همی‌ گرید چو شمع
زانکه ناگه در تبارش کشته شد شمع تبار
تا به مردی در سواری کرد در میدان فضل
شد به میدان اجل بر مرکب تازی سوار
وان که‌ گفتی ذوالفقارستی قلم در دست او
در دریغش خون همی گرید قلم چون ذوالفقار
گر همی نازند حوران بهشت از وصل او
در بهار از هجر او مرغان همی نالند زار
چون بشد بیمار نرگس گشت خاکستر نشین
جامه زد در نیل و پیش مرگ او شد سوگوار
گل چو آگه شد که او ناگه بخواهد رفت زود
جامه بر تن چاک ‌کرد و بستر از غم ‌کرد خار
وز پی‌آن تاکند روشن روانش را دعا
دست بردارد همی همچون دعاگویان چنار
شور در لشکر فتاد از آسمان‌گویی مگر
کاسمان را باد تا محشر به پیروزی مدار
شیر بچه‌گر شکار دام کیوان گشت زود
باد شیر شرزه را کیوان به دام اندر شکار
ور نهال مهتری پژمرده شد در باغ ملک
سبز و خرم باد سرو سروری در جویبار
مدت گشتاسب از گیتی مبادا منقطع
گر ز گیتی منقطع شد مدت اسفندیار
دور گردون گر ز احمد بستد ابراهیم را
عمر احمد باد همچون دورگیتی پایدار
ور تن بوطاهر از جان مطهر گشت دور
دولت بوالفتح با فتح و سعادت باد یار
صبر و خرسندی دهاد ایزد مجیرالدوله را
بر دریغ و درد فرزند عزیز نامدار
هم پدر را باد در دنیا نثار آفرین
هم پسر را در بهشت از رحمت ایزد نثار
یادگارست از معزی تا قیامت این سخن
از سخن‌ گستر سخن بهتر که ماند یادگار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۵
تا طَیْلسان سبز برافکند جویبار
دیبای هفت رنگ بپوشید کوهسار
آن همچو گنج خانهٔ قارون شد از گهر
وین همچو نقش نامهٔ مانی شد از نگار
از ژاله لاله را همه دُرَّست در دهن
وز لاله سبزه را همه لعل است در کنار
چون در کنار سبزه بود لعل قیمتی
اندر دهان لاله سزد درّ شاهوار
چرخی ستاره بار شدست از نسیم باد
در هر چمن که هست درختی شکوفه‌دار
نشگفت اگر ز غلغل بلبل قیامت است
باشد به هم قیامت و چرخ ستاره بار
خورشید شد بلند و ز دریا به فعل خویش
هر ساعتی همی ز هوا برکشد بخار
گاهی از آن بخار فلک را کند حجاب
گاهی از آن حجاب زمین را کند نثار
هر سال در جهان دو بهارست خلق را
طبعی بهار اول و عقلی دگر بهار
طبعی بود لطایف یزدان دادگر
عقلی بود مدایح دستور شهریار
عادل نظام ملک اتابک قوام دین
شمس کفات و سیّد سادات روزگار
صدر اجل رضی خلیفه حسن‌که هست
از حُسن خلق حجت احسان کردگار
در همتش همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و همتش سوار
رایش ز آفتاب همی زر کند به خاک
مهرش چو نوبهار همی گل کند ز خار
طبعش به جود و عفو کند میل و زین سبب
بخشیدن است شغلش و بخشودن است کار
شد متفق مدار فلک با مراد او
جز بر مراد او نکند ساعتی مدار
ناممکن است دیدن یار و نظیر او
ایزد نیافرید مر او را نظیر و یار
هرکس که در حمایت او زینهار یافت
از دهر یافت تا ابدالدهر زینهار
بر آهویی که سایهٔ عدلش فتد بر او
باشد حرام پنجهٔ شیران مرغزار
ماند به نار خشمش و ماند به خاک حلم
اندر یکی تحرک و اندر یکی قرار
تا ملک شاه را قلمش خط استواست
زان استواست قاعدهٔ ملک استوار
هر مه که نو شود متواتر همی رسد
حملش ز قیروان و خراجش ز قندهار
بستند بر میان کمر عهد و طاعتش
خانان کامران و تکینان کامکار
چون آب و موم گردد گر در خلاف او
زاتش بود مخالف و زاهن بود حصار
خشم و رضای تو سبب عجز و قدرت است
از عجز جبر خیزد و از قدرت اختیار
باطل هر آن‌که از خط مهر تو سرکشید
حق است آن‌که عهد تو را هست خواستار
باطل شد از میانه و حق پیش تو بماند
حق پایدار باشد و باطل نه پایدار
ای خامهٔ تو شاخی کش ساحری است بر
وی نامهٔ تو باغی‌ کش نیکویی است بار
زان خامه سِحر بابلیان هست مُستَرِق
زان نامه نقش مانویان هست مُسْتعار
تو مهر جوی شاه و فلک بر تو مهربان
توکار ساز خلق و جهان با تو سازگار
اندازهٔ شمار ممالک به دست تو
عمر تو درگذشته ز اندازهٔ شمار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۶
تا خزان زد خیمهٔ‌ کافورگون بر کوهسار
مفره‌س زنگارگون برداشتند از مرغزار
تا برآمد جوشن رستم به روی آب‌گیر
زال زر باز آمد و سر برکشید ازکوهسار
تا وشی‌پوشان باغ از یکدگر گشتند دور
بر هوا هست از سیه‌پوشان قطار اندر قطار
چیست این باد خزان‌ کز باغها و راغها
بسترد آسیب و آشوبش همی رنگ و نگار
گشت دست یاسمین ز آسیب او بی‌ دستبند
گشت گوش ارغوان زآشوب او بی‌گوشوار
اندر آمد ماه تیر و در ترازو رفت مهر
تا چو تیر و چون ترازو راست شد لیل و نهار
در طبایع نیست مروارید را اصل از شبه
پس چرا ابر شبه رنگ است مروارید بار
دانهٔ نارست سرخ و روی آبی هست زرد
ای عجب گویی که عمدا خون آبی خورد نار
شست پنداری رخ آبی به آب زعفران
تا چو دست زعفران آلوده شد برگ چنار
باغها بینم همی پر زنگیان پای‌کوب
چهره اندوده به قیر و جامه آلوده به قار
تاکه در رقص آمدند این پای‌کوبان خزان
سازها کردند پنهان مطربان نوبهار
مهرگان باز آمد و بر دشت لشکرگاه زد
گنج خواه آمد که او هست از فریدون یادگار
خواست افریدون ز شاهان‌گنج و اینک مهرگان
تحفه‌ها آرند پیش خسروان روزگار
گرچه دریا عاجزست از آمدن بر دست ابر
رشتهٔ لولو فرستد پیش تخت شهریار
شاه گیتی ارسلان ارغو که چون الب ارسلان
هست بر شاهان گیتی کامران و کامکار
سایهٔ یزدانش خوان او را که گر خوانی سزاست
زانکه هست او سایهٔ یزدان و خورشید تبار
کیست چون او گاه بزم افروختن خورشید فش
کیست چون او روز رزم آراستن جمشیدوار
تخت شاهی را به بزم اندر چنو باید ملک
اسب شاهی را به رزم اندر چنو باید سوار
پادشاهی جون یکی باغ است واو سرو روان
فروبختش بیخ و شاخ ‌و داد و دستش برگ و بار
هست از این سرو جوان پیر و جوان را ایمنی
یارب این سرو جوان را داری اندر زینهار
در نژاد وگوهر سلجوقیان پیدا شدست
طلعت او را همی کردست گیتی انتظار
طلعت او از سعادت داد گیتی را نشان
راست پنداری سعادت پروریدش درکنار
کار او عدل است و آشوب از جهان برداشتن
وین دو باید شاه را تا ملک او گیرد قرار
بخت خندد هر زمان بر دشمنان دولتش
دشمنان دولتش زین غم همی‌گریند زار
علم و عقل از خدمتش‌ خیزد که مردم را همی
زان بود تهذیب لفظ و زین بود ترتیب کار
دولت او نیست چون جسمانیان صورت‌پذیر
لیکن اندر شرق و غرب آثار او هست آشکار
گر پذیرد دولت او صورت جسمانیان
شرق‌ گیرد در یمین و غرب‌ گیرد در یسار
ای جهانداری که تا محشر وفادار تواند
هفت کوکب در مسیر و هفت گردون در مدار
با کمر نوشین روانی با کله کیخسروی
با کمان افراسیابی با کمند اسفندیار
بر سرین‌گور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران گویند معنی‌ها چو در شاهوار
زان شرف‌کز تیر و ا‌تیغت زخم برمی‌داشتند ا
آهوان بر چشم وگوران بر سرین از روزگار
مار کردارست شمشیرت که زهر جان‌گزای
در سر شمشیر توست و دربن دندان مار
زیر حکم تو خراسان چون حصار محکم است
سایهٔ فرمان تو چون خندقی گرد حصار
اصلش از عدل تو و دیوارش از شمشیر توست
اینت دیواری بلند وآنت اصلی استوار
نصرت تو بر دلیران جهان پوشیده نیست
آزمودستند در نصرت تو را سالی سه چار
آنچه دیدند از تو خصمان اعتبار عالم است
وای بر قومی که نگشایند چشم اعتبار
آفتاب ایزد هزار افزون توانست آفرید
چون یکی بس بود عالم را چه معنی از هزار
چون تو بسیاری توانست آفرید اندر جهان
چون توبس بودی جهان را بر یکی‌کرد اقتصار
تا بود ریگ بیابان‌ گرم در ماه تموز
تا بود برگ درختان بی‌شمار اندر بهار
باد چون ریگ بیابان نعمت تو بی‌قیاس
باد چون برگ درختان لشکر تو بی‌شمار
بستهٔ پیمان تو لشکرکشان نامور
بندهٔ فرمان تو گردن‌کشان نامدار
بر تو هم جشن عرب میمون و هم جشن عجم
وز رسومت هم عرب را هم عجم را افتخار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۶
خیمه‌ها بین زده به صحرا بر
جون سمائی به روی دریا بر
زردگل بین دمیده بر سبزه
راست چون‌ کهربا به مینا بر
ژاله بین بر سمن فتاده چنانک
اشک وامق به‌روی عذرا بر
سوسن تازه بین که تفضیل است
بوی او را به مشک سارا بر
نسترن بین فکنده باد از شاخ
چون به بامی به سبز دیبا بر
مهر را بین زمهرفصل بهار
از نشیب آمده به بالا بر
خلق را بین به طبع فتنه شده
به نشاط و سماع و صهبا بر
شاه را بین ز بهر نصرت و فتح
علم افراشته به جوزا بر
شاد و خرم نشسته از بر تخت
همچو موسی به طور سینا بر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۹
دو شب‌ گویی که یکجای است‌ گرد یک بهار اندر
و یا زلفین مشکین است‌ گرد روی یار اندر
از آن‌ کوته بود زلفش بر آن روی نگارینش
که‌ کوتاهی بود شب را در ایام بهار اندر
نگار قند لب‌ کاو را بود در جعد سیصد چین
چنو یک بت نبیند کس به چین و قندهار اندر
دل اندر عشق او بندم چرا بندم دلم خیره
به وصف کشمری سروی به‌کشمیری نگار اندر
نه درکشمر بود سروی به‌سان قامت و قدش
نه چون رویش بود نقشی به‌کشمیر و دیار اندر
خمار چشم او تا هست زیر غمزه ی جادو
شکنج زلف او تا هست گرد لاله‌زار اندر
بود جانم بدان هندو دو زلف پرشکن دروا
بود هوشم بدان جادو دو چشم پرخمار اندر
سرشکم در شمار آید مگر با حلقه ی زلفش
گر آید قطره ی باران به تفصیل و شمار اندر
نگارینا میان بندد به خدمت زهره پیش من
اگر گیرم تو را روزی به آغوش و کنار اندر
از اول فتنه کردی دل پس آنگاهیش بربودی
کنون جانم همی خواهی بس استادی به‌ کار اندر
اگر ایمن نگردم من به جان خویشتن بر تو
بنالم پیش فرزند وزیر شهریار اندر
امیر عالم عادل عمر والا خردمندی
که بینایی است عقل او به چشم روزگار اندر
اگر اسفندیار آید به رجعت باز در عصرش
زند آتش در اجزای تن اسفندیار اندر
وگر چون دست او باشد بحار جملهٔ عالم
همه دُرِّ ثمین باشد بر امواج بحار اندر
به مدحش افتخار آرند میران جهان یکسر
مگر جان است مدح او به‌ چشم افتخار اندر
سواران را که چون حیدر ظفر باید بهر جنگی
ز دُرج اوگهر باید به تیغ هر سوار اندر
پلنگان نه همین اندر جبال از او هراسانند
همه شیران زبون او میان مرغزار اندر
زبان مار را ماند به دستش تیغ زهرآگین
کزو زهرست تا محشر به‌دندانهای مار اندر
ایا صدری که از آثار اخلاقت خلایق را
همی پیدا شود حجت به صنع‌ کردگار اندر
و یا بدری که تقدیر الهی داده است او را
کلید روزی خلقی به‌دست پرده‌دار اندر
تو از جاه حُسام‌الدین حصاری یافتی محکم
که دولت سر همی ساید به دیوار حصار اندر
چو وصل خسرو و شیرین قراری بود دولت را
تورا دولت قراری شد به چرخ بی‌قرار اندر
اگر نعمت ز جود تو بود در غارت و غوغا
بود حشمت به جاه تو به امن و زینهار اندر
بلی ماه از بر ماهی پناه از تو همی خواهد
به جاه تو همی نازد مدر زیر مدار اندر
همی تابد دو نحس از چرخ چون بهرام و چون کیوان
تو را هر دو مُرَکَب شد به‌ رُمح و ذوالفقار اندر
یکی با حاسدت دایم به قهر و انتقام اندر
مصور جود و خشم تو میان آب و نار اندر
چهار آمد همی عنصر ثبات مرکز عالم
جهان را بر ثبات آمد ز طبع هر چهار اندر
مُرَکب علم و حلم تو میان باد و خاک اندر
مصور جود و خشم تو میان آب و نار اندر
خداوندا شکار تو فراوان است در گیتی
منم شیر سخن‌گستر میان آن شکار اندر
هر آنگاهی‌که از مدح و ثنای تو سخن‌گویم
کنم سِحر و خرد مُضمر به در شاهوار اندر
ندارد اختیار الا مدیح تو دل بنده
عنان اسب دل دادم به دست اختیار اندر
همیشه تا به عز اندر بود هر ملک پاینده
بمان با دولت و حشمت به ملت پایدار اندر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۴
از رایت منصور تو ای خسرو منصور
بر چرخ همی فخر کند شهر نشابور
شاپور بنا کرد نشابور و تو را هست
صد میر جهانگیر بهر شهر چو شاپور
در دهر ز آثار تو فخرست علی‌الْفخر
در ملک به اقبال تو نورست علی‌النُّور
هر وقت‌که در بزم تو نَظّاره‌ کند چرخ
سیاره برافشاند اگر باشد دستور
خورشید جهانی تو و هرگه که بتابی
در مشرق و مغرب بود آثار تو مشهور
تا تو ز عراق آمده‌ای سوی خراسان
در فتح برافراشته‌ای رایت منصور
صد نائره بودست زآشوب تو در هند
صدصاعقه بودست زآسیب تو در طور
از بیم دلیران و سواران تو رفته است
هوش از سر چیپال و روان از تن فغفور
مرحوم شد آن‌کس‌که شد از عدل تو محروم
رنجور شد آن‌کس‌ که شد از پیش تو مهجور
شیری که مخالف شد و بازی که هوا جست
آن شیر چو روبه شد و آن باز چو عصفور
یک باره نگهدار تویی دین هُدی را
باشد ز پی دین هُدی سعی تو مشکور
آسایش اسلام در آن است که امسال
گردد دل کفّار ز شمشیر تو رنجور
از هیبت رزم تو بود هول قیامت
وز نعرهٔ ‌کوس تو بود مَشْغلهٔ صور
گُرز تو شود غالب و رُهْبانان مغلوب
تیغ تو شود قاهر و قِسّیسان مقهور
اَرْجو که به اقبال تو این فتح برآید
تا کافر محزون شود و مؤمن مسرور
در فصل خزان هرکه ز می بازکشد دست
هر چند نهد عذر ندارنْدَش معذور
بس دیر نماندست که از جانب دریا
ابر آید و بارد ز هوا لؤلؤ منثور
چون برف به هم در شده بینی به هوا بر
گویی که بشورید کسی خانهٔ زنبور
زاغان ز بَرِ برف فراز آمده هر جا
همچون سپه هندو در مَعْدِ‌ن‌کافور
وآن گلبن آراسته ناکرده قماری
از جامه برهنه شده چون مردم مَقْمور
محرور توان کرد به باده تن مرطوب
یک راه که مرطوب شد این عالم محرور
هستند رزان دشمن پیران خرابات
از بس‌که زدستند لگد بر سر انگور
ای شاه درین فصل شراب از کف آن خواه
کاو فتنهٔ دلهاست بدو نرگس مخمور
از چرخ همی دست تو را بوسه دهد ماه
وز خلد همی بخت تو را مژده دهد حور
خالی نسزد مجلست از جام در این وقت
وز طبل و نی و چنگ و دف و بربط و تنبور
تا ملک جهان است جهاندار تو بادی
میران جهان جملهٔ به امرت شده ماء‌مور
فالت همه فرخنده و روزت همه میمون
نیکی به تو نزدیک و ز تو چشم بدان دور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۶
از خلد گرفت بوستان نور
پیرایه و جامه یافت از حور
جامه ز حریر و حُلّه دارد
سرمایه ز لعل و درّ منثور
بودند چهار مه درختان
مانند مقامران مقمور
امروز نگرکه از تجمّل
گویی همه قیصر اند و فغفور
تا گشته هنوز طبع‌ گیتی
تَفسیده چنانکه طبع محرور
ابر و شجر از پی علاجش
ریزند همی گلاب و کافور
تا باد بهار پرده بر داشت
از چهرهٔ لعبتان مستور
نرگس ز شراب عشق شد مست
بگشاد ز خواب چشم مخمور
گر مَی نخورد کسی در این وقت
عذرش مشنو که نیست معذور
خاصه که همی زنند دستان
قمری و تذرو و سار و زُرزور
از سرو و چنار و بید و بادام
بر چنگ و رباب و نای و تنبور
اندر کف عاشقان سر مست
از شادی و حال دوست منشور
واندر کف مهتر خراسان
منشور عمیدی نشابور
فخر الامرا مُشّید الملک
مسعود محمد بن منصور
صدری که ز خالق است شاکر
وز جمع خلایق است مشکور
کردست فلک ضمیر او را
بر گنج خرد امین و گنجور
وندر دل اوست هر چه از علم
درکُتبِ اوایل است مسطور
ایزد چو به دست قدرت خویش
بر زد رقم قضا به مقدور
آن خواست که بر سپاه اعدا
مسعود بود همیشه منصور
تا گشت عمل بدو مُفَوّض
میسور شد آنچه بود معسور
دل‌ شاد شد آن که بود غمگین
آسوده شد آن که بود رنجور
بنهاد زمانه حق به موضع
باطل ز میانه گشت مهجور
باطل چه به‌ کار بود با حق
ظلمت چه به‌کار بود با نور
دانی که نزیبد و نشاید
وز دانش و از خرد بود دور
منزلگه شیر جای نخجیر
مأوی ‌گهِ باز جای عصفور
زان شاخ شرف چنین سزد بار
بر جای پدر چنین سزد پور
هم یوسف به‌ عزیز در مصر
هم موسی به‌ کلیم در طور
ای محتشمی که در خراسان
امروز تویی مشار و منظور
درگاه تو از طواف زوّار
بیت‌الحَرَم است و بیت معمور
اوصاف امیری و عمیدی
صدق است تو را و جز تو را زور
تاگشت به عدل تو مُهَنّا
این شهر بزرگوار و مشهور
پیش پدرت همی به عُقبی
شکر تو کند روان شاپور
فرمان تو باید اندرین شهر
تا کس نشود دلیر و مغرور
یعسوب چو در میان نباشد
آشفته شوند خیل زنبور
اعدای تو زیر بار اِد‌بار
هستند به مزد دیو مزدور
همچون شب تار زلف خوبان
روز همه ناخوش است و دیجور
گر کین تو بگذرد سوی هند
ور خشم تو ره برد سوی تور
در تور حمایتی شود خان
در هند هزیمتی شود فور
گردون که به زیر حکم باری
بودست و بود همیشه مجبور
مثل تو ندید و هم نبیند
از آدم تا دمیدن صور
بر خور ز طرب که در بهاران
با تو به طرب شدیم برخور
می خواه که لاله‌زار و گلزار
از بوی تبت شدست و فنصور
هر دم‌ که تو را پری ببیند
بر دست نهاده آب انگور
خواهد که نهد به زیر پایت
رخساره به جای نقش محفور
تا ذاکر فضل تو شدم من
گشتم به میان خلق مذکور
مذکور بود کسی که دارد
بر ذکر تو شعر خویش مقصور
هرچند که‌ نیست هیچ تقصیر
اندر حق من ز شاه و دستور
مال من و جاه من نگردد
الا به عنایت تو موفور
تا شیعه به دشت‌ کربلا در
جمهور شوند روز عاشور
از ناموران و مهتران باد
هر روز به درگه تو جمهور
تا حِصن‌ حَصین خسروان را
چاره نبود ز برج وز سور
حِصن‌ تو ز حِصن ایزدی باد
برجش ز نشاط و سورش از سور
تو غالب و حاسدا‌نت‌ مغلوب
تو قاهر و دشمنانْتْ مقهور
تو سرور و کرده سرکشان را
در قبضهٔ امر خویش مأمور
اندر حَشَمِ تو صد چو ا‌ثوری‌ا
واندر خَدَم تو صد چو طیفور
هر روز چنانکه روز نوروز
طبع تو خوش و دل تو مسرور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۷
پیر شد طبع جهان از گردش‌ گردون پیر
تیر زد بر خیل‌ گرما لشکر سرمای تیر
تا هوا سنجاب پوشید و حواصل‌ کوهسار
گلبن از دیبا برهنه است و گلستان از حریر
حُلّه بافان را برون‌ کردند گویی از چمن
زند وافان را زبان بستند گویی از صفیر
بوستانی کاو پر از زنگار بود و لاجورد
لاجوردش زعفران‌ گشته است و زنگارش زریر
زاغ باز آمد به باغ و احتساب اندر گرفت
عندلیب از بیم او نه بم همی سازد نه زیر
صیقلی دیدی‌ کجا روشن ‌کند حَرّاقه را
ماغ و مرغابی برآن‌ گونه است بر روی غدیر
در سفال تیره دهقان کدیور شیره ریخت
تاسر کهسار گشت از رنگ‌ آن شیره چو شیر
نیست هنگام بهار و نامدست از کوه سیل
پس چرا سیلاب را ماند به‌ خم اندر عصیر
گلبنی بر روید اکنون در میان خانه‌ها
بیخ او در منقل و کانون و شاخ اندر اثیر
زاهن و سنگش نسب وز ظلمت ونورش سَلَب
اصلش از مرجان و لعل و فرعش از قطران و قیر
باد و آب و خاک زیر مرکز او آمده
مرکز او زیر رای شهریار شهرگیر
تاج شاهان ارسلان ارغو سر سلجوقیان
شاه نیکو رسم عالی همت روشن ضمیر
خاتم و تاج و سریر او را همی زیبدکه هست
از هنرمندی سزای خاتم و تاج‌ و سریر
صد جهان باید همی تا گیرد او زیر نگین
زانکه پیش همت او یک جهان باشد حقیر
شهریار بی‌نظیرست او که از خلق جهان
برگزید و برکشیدش کردگار بی‌نظیر
در جهان او را نظیری یافتن ناممکن است
مرد دانا گرد ناممکن نگردد خیر خیر
مهر پیروزی و بهروزی به زیر مهر اوست
کاو به پیروزی مشارست و به بهروزی مشیر
نشنود جز راستی‌ گوش‌ کرام الکاتبین
چون‌ به‌ وقت‌ مدح او از نوک‌ کلک آید صریر
دین از او با قوّت و دنیا از او با قیمت است
زانکه او مر دین و دنیا را مُعین است و نصیر
از خلافش یا بسوزد خون دل یا بفسرد
هست پنداری خلاف او سموم زمهریر
یاری دنیا و دین را خسروی باید شجاع
نقد دینار و درم را ناقدی باید بصیر
هرکه اندر دولت و ملت بود بدخواه او
یا به تیغش‌ کشته گردد یا بمیرد در زَحیر
یک تن است او لیکن اندر چنبر فرمان او
صد هزاران تن فزونند از صغیر و از کبیر
امتی را یک نبی بس ملتی را یک‌ کتاب
عالمی‌ را یک ملک بس لشکری را یک امیر
ای جهانگیری که از عدلت قوی گردد ضعیف
ای جهان بخشی‌ که از جودت غنی‌ گردد فقیر
چون مسلمانی عزیزی چون خرد بایسته‌ای
چون جوانی در خوری چون زندگانی ناگزیر
چشم یعقوب ضریر از روشنایی بهره یافت
چون ز یوسف با بشارت سوی او آمد بشیر
عدل تو همچون بشیرست و تو همچون یوسفی
روزگارت مضطرب چون چشم یعقوب ضریر
هست چون بحر غزیر اندر مدیحت طبع من
گوهر آرم هر زمان‌ پیشت من از بحر غزیر
همچنین‌ گوهر تو را شاید کزو هر ساعتی
عِقد سازد گردن ایام را دست دبیر
تا به ‌گفتار منجم زیر کیوان اندرست
اورْمزد و مهر و ماه و زهره و بهرام و تیر
باد بر هفت آسمان این هفت‌ کوکب را مدام
بر هوای تو قِران و بر مراد تو مسیر
تو ز دشمن کین ستان چون اردشیر از اردوان
دشمن از تو منهزم چون اردوان از اردشیر
مر تو را خالق همیشه دستگیر و کارساز
تو خلایق را همیشه کارساز و دستگیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۹
کنون‌ که خور به ترازو رسید و آمد تیر
شدند راست شب و روز چون ترازو و تیر
به‌ کوه سونش سیم و به باغ آبی و سیب
مگر که سیمگر و زرگرند لشکر تیر
مگر که باد خزان صیقل است کز عملش
چو روی آینه روشن شدست روی غدیر
مگر که عاشقِ زارند لعبتان چمن
که پشتشان چو کمان است و رویشان چو زریر
ز فربهی شد و زینت به سان رَبع وطَلَل
هر آن صنم که در آن خانه بود چون تصویر
گمان برم که گلستان گناه آدم کرد
که شد برهنه چو آدم ز جامه‌های حریر
به تاکهای رزان بر ببین که دست خزان
هزار خوشهٔ لؤلؤ فزوده است به قیر
شد از سفیدی و سرخی بدیع گونهٔ سیب
چو رنگ و روی بتی کز جفا خورد تشویر
به‌صورت و صفت آبی چو گوی زرّین است
برو نشسته ز میدان شاه‌ گرد عبیر
کفیده نار و در او دانه‌های سرخ پدید
چو روز رزم دهان مخالفان وزیر
قوام دین رضی مقتدی اتابک شاه
نظام ملک حسن سید صغیر و کبیر
بزرگوار وزیری که از سلامت و امن
غنی شدست به تدبیر او جهان فقیر
میان غیب و میان ضمیر روشن او
ستاره واسطه گشته است و آفتاب سفیر
چو گردش فلک است امر او که عالم را
دهد جوانی و پیری و خود نگردد پیر
مسیح اگر به دعا جان رفته باز آورد
همان کند گه توقیع کلک او به صریر
نه راستی قلم او به تیر ماند راست
همی به چرخ بر از تیر او ببارد تیر
رسی ز قلت ‌شکر ازکَفَش به‌کثرت مال
که او دهدت به شُکر قلیل مال کثیر
کسی‌که پشت‌کند پیش تیر او چوکمان
سعادت ابد از تیر چرخ یابد تیر
نه سنگ زر کند اقبال او چرا نکنند
ز خاک درگه او کیمیاگران اکسیر
چنان نماید بحر عریض پیش دلش
که آبگیر نماید به پیش بحر غزیر
موافقش ز سعیر ایمن است و این نه عجب
ز بهر آنکه حرام است بر سعید سعیر
چو نام او نبود ناتمام باشد مدح
که مدح همچو نمازست و نام او تکبیر
چرا به قول منجم مؤثرست سپهر
که در سپهر کند دولتش همی تأثیر
زمین ز دولت او دید صد هزار اثر
به‌ زیر هر اثری صد هزار چرخ اثیر
ز بهر مژدهٔ فتح و بشارت ظفرش
همیشه رنجه بود پای پیک و دست دبیر
گهی ز شرق فرستد به سوی غرب رسول
گهی ز غرب فرستد به سوی شرق‌ سفیر
چو هست نصرت سنت مراد او شب و روز
خدای هست مر او را بهر مراد نصیر
ایا علوم تو اسباب عقل را معنی
و یا رسوم تو آیات عدل را تفسیر
ز اعتقاد توگر نسختی برند به چین
شوند مانویان دین‌ پرست و شرع‌ پذیر
وگر پیام تو در خواب بشنود قیصر
ز جاثلیق جز اسلام نشنود تعبیر
مرادهای تو گویی به برج تقدیرست
کز آن بروج درآید کواکب تقدیر
هرآنچه رای تو بگزیندش گزیده بود
که رای پاک تو در ملک ناقدی است بصیر
مخالف تو چو زیرست و زیر زخم قضا
عجب نباشد اگر زیر زخم باشد زیر
همی سبق برد از روزگار مدت تو
که مدت تو طویل است و روزگار قصیر
به فر بخت تو دراج زیر چنگل باز
برون‌کند ز نشیمن عقاب را به صفیر
وگر بود به‌کف شیر بچهٔ روباه
جو بوی عدل تو بیند ز شیر خواهد شیر
همیشه خلق جهان را تویی به عجز مشار
چنانکه شاه جهان را تویی به خیر مشیر
ز بهر آنکه مکان محبت تو دل است
ز عضوهای دگر بر تن او شدست امیر
چنان ندید جهان در جلالت و تعظیم
چنین نزاد فلک در کفایت و تدبیر
ضمیر و وهم شما را چگونه وصف‌کنند
که برگذشت ثنای شما ز وهم و ضمیر
شرف گرفت به تو نامه و دوات و قلم
چنان‌ کجا به شهنشه حُسام و تاج و سریر
حسام درکف شاه و قلم به دست تو در
دو معجزند ولایت‌گشای وکشورگیر
درست شد که ز اهل حسام و اهل قلم
تورا و او را ایزد نیافرید نظیر
ثناگران نتوانند کرد وصف شما
اگر به طبع فرزدق بوند و لفظ جریر
نکرد بنده معزی و هم نخواهد کرد
به شکر هر دو خداوند یک زمان تقصیر
ولیکن ار همهٔ عمر شکر هر دو کند
چو بشمرند بود صد یکی ز عُشْرِ عشیر
همیشه تا که همی لحظه‌ای نیاساید
هم اسمان زمدار و هم اختران ز مسیر
ضمیر و خاطر و رای جهان‌فروز تو باد
بر آسمان وزارت چو اختران منیر
دل زمانه به فرمان توگرفته قرار
دو چشم ملک به پیروزی تو گشته قریر
تو صدر عالم و در صدر دین و دولت و داد
فزوده قدر تو تقدیر روزگار قدیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۴
عید و آدینه بهٔک بار رسیدند فراز
وز نشیب آمد خورشید همی سوی فراز
زانکه اندر پی این جشن رسولِ عربی
جشن شاهانِ عجم تنگ رسیدست فراز
خرم این جشن‌ که برنامهٔ شرع است نگار
خرم این جشن‌ که بر جامهٔ لهوست طراز
این همی سرخ‌کند خاک ز خون قربان
وآن همی لعل کند جام ز رنگ بگماز
این جهان را کند از بوی چو ا‌طبلهٔ‌ا عطار
وآن زمین راکند از رنگ چو تخت بزاز
باغ را موسم آن سوی بهارست نوید
خلق را موکب این سوی بهشت است جواز
این دو مهمان گرامی‌ که رسیدند بهم
آمدستند بر ما ز رهی دور و دراز
حق این هر دو سزد گر بگزاریم تمام
که از این هر دو همی‌ کار طرب‌ گیرد ساز
ای نگاری که تویی لعبت آراسته روی
مجلس آراسته‌کن چون ز نماز آیی باز
به نماز آر سر بُلبُله در پیش قدح
چون سر خویش بر آرند حریفان ز نماز
سازها ده به‌کف رود زنان تا به نشاط
بنوازند در ایوان شه بنده نواز
شاه اسلام معزّالدینْ سلطان سنجر
آن‌ که شاهان جهان را به کف اوست نیاز
پادشاهی که گرفته است به شمشیر و به‌عدل
هند و توران و عراقین و خراسان و حجاز
بر هنرمندان از عجز کشیدست رقم
هرکجا از هنر خویش نمودند اعجاز
هر چه فرمودهٔ او نیست فَسان است و فُسون
هرچه بخشیدهٔ او نیست محال است و مجاز
گه تفِ خنجرش از هند رسد تا به حلب
گه صف لشکرش از روم رسد تا به طراز
آنچه او در دو سفر کرد به غزنین و عراق
هست در شعر طراز سخن شعر طراز
روز هیجا که نماید ادب نیزه و تیر
پیش او سجده کند نیزه زن و تیرانداز
روز میدان که برد دست به چوگان و به‌ گوی
دست او بوسه دهد گوی‌زن و چوگان‌باز
تیر گُردافگن او سفته کند کام نهنگ
گرز شیر اوژن او پاره کند یشک‌ گراز
چون فزاید می خوشبوی بکاهد غم دل
چون‌ گشاید کف زر بار ببندد در آز
ای درختان عطا را ز سخای تو ثمر
وی عروسان سخن را ز مدیح تو جهاز
دهر صحرا و ستم گرگ و خلایق رمه‌اند
سایهٔ عدل و مثال تو شبان است و نهاز
برق با جود تو با ابر مگر طیره‌ کند
که بر او خندد هر دم زدنی چون طناز
رعد از آن معنی تسبیح ملک دارد نام
که به ابر اندر چون‌ کوس تو دارد آواز
بخت را از پی آن طایر میمون لقب است
که کند گرد سرای تو چو مرغان پرواز
مشتری از قِبَل آن سبب فیروزی است
که همی‌گوید با دولت فیروز تو راز
تویی آن شاه‌که از عدل تو بر خلق جهان
در اندوه فرازست و در شادی باز
گور نیرو کند از فر تو بر پنجهٔ شیر
کبک بازی‌کند از عدل تو با چِنگَل باز
مرد نابینا با نور ضمیر تو به شب
در هوا ذره ببیند ز چه سیصد باز
چون‌کند بارهٔ بورتو به صحرا تگ و پوی
باز مانند همی آهو وگور از تگ و تاز
آن کند کینه و خشمت به تن و جان عدو
که به ارزیز و به پولاد کند آتش وگاز
حاش‌لله‌ که کم از خشم تو و کینه توست
گاز پولاد برو آتش ارزیر گداز
چون ز ری رایت تو رو به سوی ساوه نهاد
بود آسیب تو در شوشتر و در اهواز
خطبه بر نام تو کردند همی در بغداد
باده بر یاد تو خوردند همی در شیراز
یافتند از کرم تو همه شاهان اِنعام
یافتند از لَطَف تو همه میران اِ‌عزاز
فخر کن بر همه شاهان‌ که تو را شاید فخر
نازکن بر همه میران‌که تورا زیبد ناز
گاه در بزم قدح‌ گیر و به نیکی بخرام
گاه در تخت بیاسای و به شادی بگراز
جان حَسّاد به شمشیر عدوْ سوزْ بسوز
کار احباب به تدبیر ظفرْ سازْ بساز
تا چو آغاز کند روز و نینجامد شب
وان سپیدی بود از دهر سیاهی پرداز
باد آغاز مدیح تو ستم را انجام
باد انجام ثنای تو نِعَم را آغاز
گوی فتح و ظفر اندر خم چوگان تو باد
چون دل محمود اندر خم زلفین ایاز
عمر تو دائم و ملک و سپهت بی‌پایان
عید تو فرخ و لهو و طربت بی‌انداز
شاکر نعمت تو در همه وقتی ملکان
یار تو در همه کاری ملک بی‌انباز
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۷
شراب باید و آتش رباب باید و چنگ
که روز فاخته گونه است و خاک غالیه رنگ
نصیب تن‌ کنم آتش نصیب روح شراب
نصیب گوش خروش رباب و نالهٔ چنگ
نصیب دیده و دل چهر و مهر یار کنم
که او به چهره چو مهر است و بر بتان سرهنگ
رخش چو زهره و ماه و لبش چو شکر و قند
برش چو سوسن و سیم و دلش چو آهن و سنگ
گهی برد بر سمینش‌ از بر من سیم
گهی برد دل سنگینش از دل من سنگ
ز سِحر دیدهٔ اوکوی من شود بابل
ز نقش چهرهٔ او بزم من شود ارتنگ
جون من شَمن نبود در بهار خانهٔ جین
چنو صنم نبود در نگارخانهٔ‌ گنگ
ز باده چون بفروزد رخان نازک و خوب
به خنده چون بگشاید دهان‌ کوچک و تنگ
معاشران ز لب و روی او به خانهٔ خویش
شکر برند به خروار و گل برند به تنگ
جو بر دو عارض سیمین او سه بوسه دهم
ز من‌ کرانه‌ کند وز میان برآرد چنگ
چو آینه است رخ او مگر همی ترسد
که‌ گیرد از نفس من‌ کران آینه زنگ
گر از من آن لب یاقوت رنگ دارد باز
به می‌ فروشکنم شرم او به حیله و رنگ
مکر چو پردهٔ شرم از میانه بردارد
مرا در آن لب یاقوت رنگ باشد رنگ
کدام روز بود کان جهان فروز بود
ننشسته با من و من زلف او گرفته به چنگ
دلم ز صحبت اوگشته مایهٔ شادی
چنانکه طبع امیرست مایهٔ فرهنگ
علاء دولت عالی بهاء دین که رسید
ز بس‌ علاء و بها قدر او به‌ هفت اورنگ
جمال میران اتسز که چون پدر دارد
جلال‌ و مرتبه‌ و ارج و فره و اورنگ
بدو رسیده سه چیز از سه پادشا میراث
سمو زسام و جمال از جم وهش از هوشنگ
سپهر باید مرکب چو او سوار شود
هلال باید زین و مجره باید تنگ
عدو ز بیم چو خرچنگ باز پس‌ گردد
چو سرکشد علمش بر دو پیکر و خرچنگ
کجا به قصد تماشا و آرزوی شکار
به دشت و کوه رود با سنان و تیر خدنگ
کند چو دام کبوتر سرین وگردن‌ کور
کند چو خانهٔ زنبور پشت و پهلوی رنگ
ایا نَبرده سواری‌که پیش حملهٔ تو
شود هبا و هدر زور شیر و کبر پلنگ
اگر برهنه‌ کنی تیغ بر لب دریا
بسوزد از تف تیغ تو زیر آب نهنگ
کُلنگ وار بترسد در آشیان سیمرغ
چو باز دار تو بر پای باز بندد زنگ
نهیب و سَهْم تو را در جهان چنان اثرست
که زنگ باز تو سیمرغ را کند چو کلنگ
ز مهر و کینهٔ تو هر کجا رسد اثری
شرنگ شهد شود در زمان و شهد شرنگ
اگر سبق برد از باد اسب تو نشگفت
که پیش اسب تو باد جهنده باشد لنگ
برآید از دل اعدای دولت تو تراگ
چو از کمان تو در رزم بشنوند ترنگ
اگر هزار مبارز چو عمرو و چون طاهر
کنون بیایند از سیستان و از پوشنگ
تو از نشست همه روز فخر داری عار
تو از نبرد همه روز نام داری ننگ
اگر به عصر تو ارژنگ دیو باز آید
به چشم خشم تو چون ارزنی بود ارژنگ
وگر پشنگ در این روزگار زنده شود
چو پشه‌ای بود اندر برابر تو پشنگ
بدین صفت‌که تویی در شجاعت و مردی
اگر پدر بفرستد تو را به جنگ فرنگ
صلیب بشکنی و دارها زنی چو صلیب
تن فرنگان از دارها کنی آونگ
کشی ز روم به خوارزم بت‌پرستان را
فسار بر سر و بر دست بسته پالاهنگ
ایا به دست کرم زایران عالم را
ز پشت و روی برون برده‌ گوژی و آژنگ
خطا بود که به دریا تو را کنم تشبیه
که او مکان نهنگ است و تو خزینهٔ هنگ
شود به دولت تو در کنم چو پارهٔ زر
اگر به نام تو کلکی‌ کنم ز چوب زرنگ
وگر به فر تو نارنگ پیش خویش نهم
ز روشنی چو مه و مشتری شود نارنگ
وگر قیاس‌کنی شعر شاعران دگر
بود چو قافله و شعر من چو پیش آهنگ
به آب ماند شعرم اگر چه آتش وار
همیشه سوی بلندی همی‌کند آهنگ
ز من صواب بود در پرستش تو شتاب
ز من محال بود در ستایش تو درنگ
که تو درنگ نکردی و آمدی به شتاب
ز بهر پرسش من نیم ‌شب ز یک فرسنگ
سزد که بقعت خوارزم را دهم تفضیل
چه بر نواحی روم و چه بر ولایت زنگ
که آبروی من آمد ز جانب خوارزم
چو آب مرو که آید ز جانب‌ کیرنگ
همیشه تاکه ز نیرنگ خامهٔ نقاش
بر آب نقش نیفتد به چاره و نیرنگ
بر آسمان سعادت به فرخی زده باد
قضا به خامهٔ نقاش بخت تو نیرنگ
ز دهر بهر نکوخواه تو فلاح و فرح
ز چرخ برخ بداندیش تو غریو و غرنگ
گه صبو تو رامشگران مجلس تو
کشیده تا به شباهنگ چنگ را آهنگ
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۹
برکش ای ترک بر اسب طرب و شادی تنگ
که زمستان شد و نوروز فراز آمد تنگ
باد نوروزی با باغ همی صلح کند
من و تو هر دو چرا بیهده باشیم به جنگ
سبز رنگ است ز سبزه سر کوه و لب جوی
چه‌کشی سر ز خط ای نوش لب سبز آرنگ
آهوان روی نهادند سوی سبزه و آب
بنه ای آهوی سیمین ز سر این خوی پلنگ
زاهن و سنگ همی سبزه دمد برکُه و دشت
نرم‌کن برمن مسکین دل چون‌آهن و سنگ
می آسوده به‌خم اندر چون زنگ شدست
نه روا باشد بر آینهٔ وصل تو زنگ
خیز تا هر دو بر این روز دل‌فروز کنیم
به‌می لعل‌شتاب و به لب‌کشت درنگ
سوی باغ آی‌ که در رود و سرود آمده‌اند
قمری و فاخته بر سرو بن مینا رنگ
راست‌گویی‌که در ایوان ملک ساخته‌اند
حمد هول رباب و پسر سقا جنگ
شاه شاهان ملک ارغو که به لشکرگه او
صد امیرند مه از بهمن و بهرام و پشنگ
این غزل هست بر آن وزن کجا شاعر گفت‌:
«‌ترکش ای ترک به یک سو فکن و جامهٔ جنگ‌»
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۲
عید را با مهرگان هست اتفاق و اتصال
هر دو را دارند اهل دولت و ملت به فال
اتفاق و اتصال هر دو بر ما خرم است
مرحبا زین اتفاق و حبذا زین اتصال
عید آیینی است کز وی هست ملت را شرف
مهرگان رسمی است کزوی هست دولت را جمال
آن یکی دارد بدین اندر ز پیغمبر نشان
وین دگر دارد به ملک اندر ز افریدون مثال
هر دو منشور نشاط و خرمی آورده‌اند
بیش تخت خسرو نیک اختر نیکو خصال
آفتاب نسل سلجوق ارسلان ارغو که هست
تا قیامت بی‌غروب و بی‌کسوف و بی‌زوال
آن جهانداری‌که یک‌ تن نیست اندر شرق و غرب
یا به میری یا به دولت یا به ملک او را همال
باز عدلش گر چه اکنون شرق دارد زیر پر
چون به پرواز اندر آید غرب‌گیرد زیر بال
در خلاف او قدم برداشتن باشد حرام
کز پدر ملک جهان دارد به میراث حلال
دولت او هست چون تقدیر ایزد لَم‌ یَزَل
هرچه باشد لم یزل ناچار باشد لایزال
هرکه بیرون شد ز عدلش زین جهان بیرون نشد
تا ندید از دولت او دستبرد وگوشمال
تا کی از شهنامه و تاریخ شاهان‌ کهن
تاکی از دیو سفید و رستم و سیمرغ‌ و زال
کس ندید از قاف تا قاف جهان سیمرغ و دیو
قیل و قال است این چرا باید شنیدن قیل و قال
قصه‌ای باید شنید و دفتری باید نوشت
کاندرو باشد عجایب و آن عجایب حسب حال
حسب حال با عجایب فتح شاه مشرق است
وآن شجاعتها که او بنمود هنگام قتال
آنچه در سی سال نتواند نمودن هیچ شاه
او ز مردی و هنرمندی نمود اندر سه سال
هیبت او دست مکاران و محتالان ببست
کس نیارد گشت اکنون گرد مکر و احتیال
ور کسی خواهد که‌ گردد گو بیا بنگر نخست
قصهٔ تیر دو شاخ و قصهٔ چاه و جوال
هر که با تیغ جهانگیرش نماید سرکشی
گر بماند زنده جان و تن بر او باشد وبال
رنگ‌ آب و فعل‌ آتش هر دو اندر تیغ اوست
سرکشی با آب و آتش در خرد باشد محال
مرکبش را هر کجا باشد مجال تاختن
وهم مردم را نباشد گِرد گَرد او مجال
آفرین بر مرکبش‌ کاو را سزد پروین لگام
مشتری زین و مجره تنگ و ماه نو نعال
نه نهنگ و با نهنگان آب خورده در بحار
نه پلنگ و با پلنگان خواب کرده در جبال
پاک دندان تیز چشم آهخته‌ گردن خُرد گوش
سخت سم محکم قوایم پهن‌پشت آگنده یال
نه ز سیر او را قرار و نه ز دور او را شکیب
نه‌ ز رزم او را نهیب‌ و نه‌ ز صید او را ملال
در دو پای او تو پنداری دبورست و صبا
در دو دست او تو پنداری جنوب است و شمال
این چنین مرکب‌ نشاید جز ملک را تا بر او
گه به سوی صید تازد گه به‌ جنگ بدسگال
ای ز صد گردون قوی تر تیغ تو روز نبرد
وی ز صد دریا سخی‌تر دست تو روزنوال
از تو هنگام فضیلت فرق باشد تا ملوک
همچنان کز شیر شرزه فرق باشد تا شغال
قلعهٔ بخت تو را برگنبد فیروزه رنگ
ماه زیبد پاسبان و مهر شاید کوتوال
خواسته تا خواسته بخشی همی‌گویی مگر
از جهان برداشتی یک بارگی رسم سؤال
کار عالم را همی جود تو سازد سربه‌سر
جود توگویی معیل است و همه عالم عیال
آمد آن فصلی‌که از تاثیر او در بوستان
دیبهٔ زربفت پوشیدست پنداری نهال
باغ‌ هست اکنون ز برگ زرد پر زرّ درست
وز شکوفه بود در نوروز پرسیم حلال
زاغ‌ گویی محتسب شد کز نهیب زخم او
بلبل رامشگر اندر بوستان ماندست لال
نار شد بازارگان وز لعل دامن کرد پر
سیب دلبرگشت وز شنگرف زد بر روی خال
آب‌ گویی در شمر حراقهٔ چینی شدست
کاندرو چشم جهان بین از صور بند خیال
در چنین فصلی سزد گر گوهری گیری به دست
گوهری کاو را وطن در آبگینه است و سفال
هست فرزند رزان لیکن ز عکس و روشنی
آفتابش هست عَمّ و ماهتابش هست خال
هرکس اندر مهرگان پیش تو آرد خدمتی
خدمت مداح تو شعری است چون‌ آب زلال
همچنان شعری که در محمود گوید عنصری‌:
«‌مهرگان آمدگرفته فالش از نیکی مثال‌»
باد با تیغ تو نصرت را به رزم اندر قران
باد با جام تو عشرت را به بزم اندر وصال
چشم پیروزی همیشه بر مه منجوق تو
چون شب شوال چشم روزه‌داران بر هلال
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۵
به درّ و مشک ز ابر بهار و باد شمال
مُوشََّح است زمین و معطر است جبال
به جویبار پراکنده شد حُلّی و حُلَل
به کوهسار درفشنده گشت بدر و هلال
تذرو سوسن و قمری گرفت در چنگل
پلنگ لالهٔ کوهی گرفت در چنگال
به باغ و راغ به بوی بهشت و پیکر حور
هزارگونه نسیم است و صدهزار خیال
به سان دلشدگان اند مرغکان بهار
همه برفته ز هوش و همه بمانده زهال
همی کنند خروش از وصال فروردین
چنانکه من ز فراق تو ای بت محتال
تنم خمیده چو دال است زآن‌ کجا زلفت
به دال ماند و خالت چو نقطه در بن دال
به روی و موی تو ره یابم و شوم ‌گمره
که روت اصل هدی گشت و موت اصل ضلال
ز اصل آزر و مانی مگر نسب داری
که آزری تصویریّ و مانوی تِمثال
غزال و کبک شدستند دشمن تو به طبع
که برده داری رفتار کبک و چشم غزال
تو را سزد که وفا دارم ای نگار بدیع
که کردگار تو را آفرید بدر جمال
همیشه تا بزیم در دل و زبان من است
وفای بدر جمال و ثنای صدر جلال
نظام ملک شهنشه قوام دین رسول
خدایگان وزیران و قبلهٔ اقبال
ابوعلی حسن آن صاحبی که حضرت اوست
امان لشکر ایمان و کعبهٔ آمال
خیال مذهب او گر رسد به ‌کشور روم
همه مسیح‌پرستان شوند چون ا‌َبْدال
چنانکه باد به خاک اندرون عداوت او
به استخوان مخالف درافکند زلزال
ابا به فضل و هنر گوی برده از اقران
و یا به قدر و شرف برگذشته از امثال
بلندبخت شد آن کس که یافت از تو قبول
بزرگ نام شد آن کس ‌که کرد با تو وصال
خرد به نامهٔ رسم تو بر نهاد سخن
به‌قاب‌خامهٔ عمر تو برکشید مقال
زعقد حور سزد بر جنیبت تو لگام
ز پشت شیر سزد بر حمایل تو دوال
اگر ز صاحب کافی و جعفر برمک
به فضل وجود و کفایت همی زنند مثال
هزار صاحب در حضرت تو اند خدم
هزار جعفر در همت تواند عیال
اگر بیابد روبه ز دولت تو نشان
وگر بیابد آهو ز هیبت تو مثال
یکی ز سر بکند پیل مست را خرطوم
یکی ز بن بکند شیر شرزه را چنگال
به کار خویش در اندیشه‌های دشمن تو
چو روغن اند‌ر بگسست و آب در غربال
ز برج شیر برآمد تو را ستارهٔ صبح
سزد که خصم تو با سگ فرو شود به جوال
سپهر بر شده‌، در آرزوی خدمت تو
چو تشنه باشد در آرزوی آب زلال
به هرکجا که رسد صدر عالمی باشد
کسی‌ که پیش تو خدمت‌کند به صف نعال
تو در سلالهٔ آدم ستاره‌ای بودی
هنوز پیکر آدم سلاله و صَلصال
به نام عمر تو دولت هزار نامه نوشت
همی‌کند به تو هر سال از آن یکی ارسال
سحاب و دریا رشک طفیل جود تواند
بلی طفیل جهاندیدگان بود اطفال
حُسام توست ز حساد قابِض ا‌لْاَ‌رْواح
سنان توست بر اعدا مُقَسِّم‌ُالاجال
بپروری و بمالی همی به جودو به‌خشم
تویی موافق پرور تویی مخالف مال
به‌گوش و چشم و زبان دشمن تو سازد مکر
چو وقت مکر درآید بر او بگردد حال
نه بشنود نه بگوید نه بیند ای عجبی
به ‌گوش و چشم و زبان ‌کر و کور گردد و لال
اگر هزار کست یک زمان سوال کند
ز جود خویش به بخشش دهی جواب سوال
تو را ملال نگیرد همی ز بخشیدن
مگر ز طبع تو راه عدم‌ گرفت ملال
زهمت تو نشان و خبر چگونه دهم
که نیست وهم مرا گرد همت تو مجال
ترازویی که به شاهین همت آویزی
خزینهٔ همه شاهان در او سزد مثقال
زجانبی که همی دشمنان زدند آسیب
نهیب بود همه خلق را به جان و به مال
همای فضل تو پوشید بر ولایت بر
عقاب جود تو گسترد بر رعیت بال
چو از بر تو به ایزد رسید شقهٔ سر
رسید شقهٔ نصرت ز ایزد متعال
چو نصرت آمد آسیب نبود از دشمن
چو مهدی آمد تشویش نبود از دجال
تو بخت سرمدی و فر ایزدی داری
دو نعمت است بزرگ این دو چیز فرخ‌فال
تا مرد سخن‌گوی شکافد به ‌سخن موی
در وصف رخ و زلف و لب و چشم و خط و خال
بر دست تو باد آن‌ گهر تاک که ‌گویی
او راست مه و مهر یکی عم و یکی خال
تا پیکر تنین فلک را ز دو جانب
نفع و ضرر خلق بود در سر و دنبال
ماه ظفری از فلک ملک همی تاب
سرو هنری در چمن عدل همی بال
با طالع تو سعدْ قران‌کرده شب و روز
با دولت تو بخت قرین‌ گشته مه و سال
از اختر فرخندهٔ تو فال زده عید
وز عید زده اختر فرخندهٔ تو فال
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۴
چون پدید آمد مبارک ماه نو بر آسمان
بر بساط نیلگون زرین کمان بردم گمان
دیدم آن ساعت ز روی یار خویش و ماه نو
بر زمین سیمین سپر بر آسمان زرین کمان
عاشقان دیدم که با من دستها برداشتند
بر رخ ماه زمین دیدند ماه آسمان
دل‌ستان ماهی که پیش قامت و رخسار اوست
سرو و گل بی‌قیمت اندر بوستان و گلستان
سحر و مروارید دارد گه نهان گه آشکار
لاله و سنگ سیه دارد همه ساله نهان
بر میان دارم کمر همچون قلم در خدمتش
زانکه او همچون قلم دارد ز باریکی میان
بر دل من شد جهان چون حلقه انگشتری
زانکه او چون حلقهٔ انگشتری دارد دهان
هست عشق او مرا همچون خرد در دل مقیم
هست مهر او مرا همچون روان در تن روان
پس چرا در کوی عشقش من مقیمم بی‌خرد
پس چرا در راه مهرش من روانم بی‌روان
خانه من سال و مه از روی او چون‌ گلشن است
راست گویی روی او از گلفشان دارد نشان
کاشکی بر جان شیرین دسترس بودی مرا
تا ز شادی کردمی بر گل‌فشانش جان‌فشان
روی شهرآرای روح‌افزای او از خرمی
در میان عاشقان و دوستان شد داستان
آن نگار از روی خرم هست خورشید سپاه
چون شهاب از روی روشن هست خورشید جهان
آن شهابی کاو ندارد در مسلمانی قرین
با شهاب اندر فلک کردست قدر او قِران
شمس دین تاج معالی عبد رزاق آنکه‌ کرد
جودش از رزاق ارزاق خلایق را ضمان
تا بود در راه جودش قافله بر قافله
نگسلد در راه شکرش کاروان از کاروان
صورت دولت خبر بود وکنون در عصر ما
کرد میمون طلعت او صورت دولت عیان
پاسبان قصر بختش هست خورشید بلند
قصر چون گردون بود خورشید زیبد پاسپان
پیش طبعش هست چون خاک‌ گران باد سبک
پیش حلمش هست چون باد سبک خاک‌گران
فضل او افزون‌تر از دریا شناس از بهر آنک
هست دریا را کران و نیست فضلش را کران
لفظ او از خوبی و پاکیزگی دارد شرف
بر هر آن‌گوهر که موجودست اندر بحر وکان
نیست به زان گوهری در تاجهای قیمتی
نیست به زان گوهری درگنجهای شایگان
مهتران وکهتران بینم رسیده سال و ماه
از یمین او به یُمن و از بَنان او به‌ نان
هست دوران را یمین‌گویی بدان فرخ یمین
هست روزی را بناگویی بدان فرخ بنان
زان خطر دارد بصر کاو را ببیند گاه‌گاه
زان هنر دارد زبان کاو را ستاید هر زمان
گر لقای او ندیدی بی‌خطر بودی بصر
ور ثنای او نگفتی بی‌هنر بودی زبان
چون رکاب او گران گردد عنان او سبک
با فلک همبر نماید اسب او در زیر ران
از مبارک پای او پروین محل گردد رکاب
وز خجسته دست او جوزا صفت گردد عنان
خامهٔ او هست چون مرغی‌که چون طیران کند
قاربر منقار چون آید برون از آشیان
چون چراغی پردُهان است و ز توقیعات او
دین تازی هست روشن چون چراغی پر دُهان
معجزست آن خامه او را چون سلیمان را نگین
با چو موسی و محمد را عصا و خیزران
ای درخشان اختری رخشنده بر خرد و بزر‌گ
ای دُر افشان مهتری بخشنده بر پیر و جوان
دودمان تو همه فخر و جمال عالمند
وز هنرمندی تویی فخر و جمال دودمان
خاندان از توست پاینده که صدر کاملی
صدر چون کامل بود پاینده دارد خاندان
پرگهر گردد جهانی چون کند هنگام درس
مشکلات شرع را الفاظ تو شرح و بیان
آب حیوان است الفاظ تو پنداری کزو
هر که یک شربت بنوشد زنده ماند جاودان
از لطافت گرچه دانندت همی مانند عقل
وز صفاوت گرچه خوانندت همی همتای جان
من تو را فضلی نهم بر عقل و جان از بهر آنک
عقل و جان را دید نتوان و تو را دیدن توان
هر فقیهی کاو مقیم مسجدست و مدرسه
هر امامی ‌کاو سزای منبرست و طَیلسان
آن ز حرمت در پناه توست با طیب حیات
وین زحشمت بر بساط توست با طِیّ ‌لِسان
گر نکوخواه و بداندیش تو روزی بگذرند
بر نهال زعفران و بر درخت ارغوان
عکس روی آن کند در حال رنگ و روی این
زعفران چون ارغوان و ارغوان چون زعفران
امتحان کردن نباید در جوانمردی تو را
شمس را در روشنایی ‌کس نکردست امتحان
شادمان باشی زخواهنده چو آید پیش تو
همچو خواهنده که از بخشنده باشد شادمان
ای ‌که دانی فرض حق مادحان بر خویشتن
نیستی راضی که مادح مدح‌ گوید رایگان
از هوای خدمت تو در هوای مدح تو
هست ابر خاطر من دُرفَشان فی‌ کلِّ شأن
از پی نعمت سزا باشد که آیم پیش تو
کز پی ‌گوهر سوی دریا شود بازارگان
هرکجا ذکر تو و شکر تو گویم پیش خلق
رای تو نشگفت اگر باشد بدان همداستان
أُذکرونی و اَشکرونی گفت در قرآن خدای
گرچه مستغنی است او از ذکر این و شکر آن
تا که هر سالی خلایق را دو عید آید همی
در زمستان و تموز و در بهار و در خزان
بر تو میمون و مبارک باد هر سالی سه چیز
روز عید و موسم نوروز و جشن مهرگان
باد باقی مِنَّت اِنعام تو بر هر مکین
باد عالی رایت اقبال تو در هر مکان
کردگار و شهریار و آسمان و روزگار
از تو راضی هر چهار و بر تو دایم مهربان
کردگارت کارساز و شهریارت شکر گوی
آسمانت مهرجوی و روزگارت مَدح‌خوان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۷
نرگس ز نشاط ماه فروردین
بر دست نهاد ساغر زرین
ابر آمد و کرد ساغرش پر می
تا نوش کند به یاد فروردین
بی‌آنکه شکسته گشت و پیچیده
شد زلف بنفشه پرخم و پرچین
دستی که به زلف او درآویزد
بی‌مشک شود چو نافه مشک‌آگین
تاکرد دم صباگلستان را
از خوشی و خرمی بهشت آیین
گلبن به بهشت در همی نازد
با جامهٔ سبز همچو حورالعین
گر پروین شد در آسمان پنهان
پروین صفت است در زمین نسرین
گویی که ز بهر خدمت خسرو
آمد به زمین ز آسمان پروین
چون فاخته باغ را دعا گوید
طاووس دعاش را کند آمین
از بهر دعا ثنا کند بلبل
بر ناصر دین بن معزالدین
سنجر که ز رای دولت آرایش
دین را شرف است و ملک را تزیین
والا ملکی که در صف هیجا
دارد دل و زور صاحب صفین
ایزد چو ولایت خراسان را
آراست به عدل او سنهٔ تِسعین
دادند به او سعادت کلی
از برج شرف ستارگان همگین
در طالع او همی توان دیدن
کز روم بود ولایتش تا چین
آنجا که امید عدل او باشد
بی‌بیم بود کبوتر از شاهین
وانجا که نهیب تیغ او باشد
اندر غم جان بود تن تِنّبن
بر مژدهٔ فتح او به هرکشور
بندند و زنند کله و آذین
گردد ز نثار نامهٔ فتحش
پرگوهر سرخ دست‌گوهر چین
گر رای کند به آمل و ساری
ور روی نهد به‌ کابل و غزنین
از بیم به دست هندو و دیلم
بی‌بیم شود کَتاره و زوبین
بس دیر نماند تا نهد عزمش
بر اسب غزای کافرستان زین
در روم کند رکاب سالارش
زین را ز صلیب رومیان خرزین
یک حملهٔ سنجری زند برهم
بتخانهٔ قیصری به قسطنطین
گر افشین کرد فتنهٔ بابک
در دولت و ملک معتصم تسکین
در لشکر خویشتن ملک‌سنجر
دارد دو هزار بنده چون افشین
گر بیژن گیو در هنر بودی
چون حاجب او به روز بزم و کین
هنگام شکارکی روا گشتی
بر بیژن گیو چاره‌گر گرین
ای شاد به تو خلیفه و سلطان
وز شادی هر دو دشمنان غمگین
از نصرت تو همی ببالد آن
وز دولت تو همی بنازد این
دو بیت شنیده‌ام دقیقی را
در مدح تو هر دو کرده‌ام تضمین‌:
«استاد شهید زنده بایستی
و آن شاعر تیره‌ چشم روشن بین
تا شاه مرا مدیح‌گفتندی
معنیش درست و لفظها شیرین‌»
در شان تو آمدست پنداری
واندر شأن حسود با نفرین
هفتم آیت ز سورهٔ یوسف
پنجم آیت ز سورهٔ یاسین
تا با دل دشمنان به رزم اندر
کین تو کند صناعت سِکین
هرکس‌ که ز کین تو خطر جوید
سر در سر آن خطر کند مسکین
آباد بر آن‌ کُمیت میمونت
کاو تیزتر است زآذر برزین
کو هست درنگ را چو گویی هان
با دست شتاب را چو گویی هین
هر گه که به پستی آید از بالا
گویی به نشیب روی دارد هین
فرهاد نکرد نقش از آن بهتر
شبدیز به جنب خسرو و شیرین
تا پای تو در رکاب او باشد
نعلش سر ماه را بود بالین
شاها به بهار و موسم نیسان
بر تخت شهی به‌کام دل بنشین
نیک است و بد است مردم‌ گیتی
بد را بگزای و نیک را بگزین
خوارزم شه آمد از لب جیحون
زی درگه تو به حشمت و تمکین
تا رایت و رای او درین خدمت
عالی شود از تو همچو علیین
تا دانش و داد و دین او هر سه
باقی شود از تو تا به یوم‌الدین
با دولت و فر تو بهر کشور
کو قصد کند بگیرد اندر حین
از جانب غرب تا حد مکه
از جانب شرق تا در ماچین
بادا ز چهار چیز سازنده
قسم تو چهار چیز با تحسین
تا هست چهار طبع‌ گیتی را
از آتش و از هوا و آب و طین
از چرخ عنایت از قضا یاری
از بخت هدایت از خرد تلقین
تشرین تو باد خوش‌تر از نیسان
نیسان تو باد بهتر از تشرین
ازگرد ولیت رفته برگردون
وز سجن‌ عدوت رفته در سجین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۸
ایا ای جوهر علوی گرفته چرخ را دامن
تورا شب برفراز سر تو را سیاره پیرامن
به رنگین باشه‌ای مانی که درگردون زند چنگل
به زرین لعبتی مانی که در هامون کشد دامن
نمایی‌گه رخ روشن وزان گردد هوا تیره
برآری‌گه دم تیره وزان‌گردد زمین روشن
پس از پیدا شدن باشد به چرخ اسفلت منزل
چو پیش از دم‌زدن باشد زسنگ دامنت مسکن
تو از خارا برون آیی و گرم از تو شود خارا
تو از آهن پدید آیی و نرم از تو شود آهن
یکی‌کوهی پر از لاله فرازش مشک را توده
یکی بحری پر از لؤلؤ به زیرش نیل را خرمن
یکی رقاص را مانی‌که سربالش بود احمر
یکی دیوانه را مانی‌که مَندیلش بود ادکن
مگر ناگه کمین آورد بر عفریت سیاره
مگر در شب شبیخون کرد بر مریخ اهریمن
شهاب سرخ را مانی زشب جراره بر تارک
سحاب سرخ را مانی زگل طیاره برگردن
نمانی جز بدان ابری‌که عکس آفتاب او را
که در رفتن سوی مغرب بپوشد سرخ پیراهن
تنت با جادویی ماند که مشک اندوده او را سر
سرت با هندویی ماندکه خون‌آلوده او را تن
تن‌افروزی چو از مرجان بود در دست تو پاره
سرافرازی چو از سنبل بود بر فرق تو گرزن
بهر منزل که بنشینی برافرازی زر سوده
زِ هر خانه‌ که برخیزی برون آری سر از روزن
به سقلابی زنی مانی‌ که آبِستَن بود دایم
نزاید جز همه زنگی از آن سِقلابی آبستن
گه ابراهیم بن آزر میان تو شده ایمن
گهی جسته تو را موسی میان وادی ایمن
چو خیاط سیه‌دوزی و سوزنهای تو سوزان
کجا دوزی یکی جامه بیندازی دو صد سوزن
تو را دشمن بُود گویی همیشه جوهر سفلی
که از بیم و نهیب تو بود در دِرع و در جوشن
تو با دشمن شده مونس میان آهن هندی
ز بهر آنکه فخرالملک بر دارد سر از دشمن
ابوالفتح المظفر بن قوام‌الدین خداوندی
که بردارد سر از دشمن بدان شمشیر شیر اوژن
نماید با نَوال او نَبَهره‌ نعمت قارون
نماید با جلال او نَفایه حشمت قارن
قصارت یافت از بختش فلک چون جامهٔ خلقان
ریاضت یافت از تیغش جهان چون ‌کرهٔ توسن
مُقِّر فضل او بینم عزیز و خوار و نیک‌ و بد
رهین شکر او بینم بزرگ و خرد و مرد و زن
نشان تیغ و تیر او ز بویحیی و بوالحارث
نشان مهر و کین او ز بادافراه و پاداشن
نبود الا وجود او مراد دولت از شادی
نبود الا حسود او مراد اختر از شیون
فلک سنجنده سعدست و رای ناصحش میزان
زحل‌کوبندهٔ نخست و فرق حاسدش هاون
یکی یابد ز مهر او میان خاک در لؤلؤ
یکی ریزد ز کین او میان ریگ در روغن
به مدح دوستان او قضا کرد از امل دیوان
به قهر دشمنان او قدر کرد از اجل مکمن
ز باغ‌ بزم او دایم بدخشی روید و مرجان
ز خاک رزم او دایم طبرخون روید و روین
ضمیرش روضهٔ خیرست و توفیقش در رضوان
سرایش مسجد مجد است و تایید اندرو موذن
بود در نامهٔ اعمال عمر او فلک یک خط
بود در کفهٔ میزان جود او جهان یک من
گرفته رایت و رایش زمشرق تا حد مغرب
رسیده نامه و نامش ز اَرّان تا در ارمن
اگر بهرام پیش آید که دارد رُمْح زهرآگین
و گر ارژنگ باز آید که دارد تیغ گردافکن
ز نوک رُمح زهرآگن دهد بهرام را بهره
به زخم تیغ ‌گُردافکن‌ کند ارژنگ را ارزن
ایا در دین پیغمبر به حشمت بهتر از بوذر
ایا در ملک شاهنشه به همت برتر از بهمن
بدان شمشیر جان آویز زور دشمنان بشکن
بدان شاهین آهو گیر چشم دشمنان برکن
بهرگامی که برداری قدم بر فرق فرقد نه
زهر سویی که بخر‌امی علم بر بام نصرت ‌زن
معانی از تو حاضرگشت سُبحان‌ الّذی اَسری
معالی از تو محکم گشت سُبحان‌ الّذی اَتقَن
خداوندا دلی دارم به مدح و مهرت آکنده
شده بر مَدح تو عاشق، شده بر مهر تو مُفتن
به‌فضل ایزد ذوالمن چو بنشینم درین مجلس
مدیح تو مرا پیش است و شُکر ایزد ذوالمَنّ
بود نامم در این خدمت حقیقت بندهٔ مخلص
وگر چه خواجه بُرهانی محمّد کرد نام من
الا تا در مه بهمن بود در خانه‌ها آبی
الا تا در مه نیسان بود در دشتها سوسن
رُخ مدّاح تو بادا چو سوسن در مه نیسان
رخ اعدای تو بادا چو آبی در مه بهمن
بمان با بخت عالی رای رزم آرای در میدان
بمان با دولت پیروز بزم افروز در گلشن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۲
ای برشکسته سنبل مشکین به نسترن
ماه غزل سرای من ای سروِ سیم‌ُتن
در پیچ زلف توست هزاران هزا‌ر تاب
در سحر چشم توست هزاران هزار فن
کژی شدست با خم زلف تو مُتَّفق
خوبی شدست با رخ خوب تو مُقْتَرن
در بُسدّین دو شَکّر تو معجزِ مسیح
در نرگسین دو چشم تو تلبیس اهرمن
از توست سال و ماه جهان را ده و دو چیز
وز هجر و وصل توست مرا شادی و حَزَن
شمع و شب و گلاب و می و سیب و یاسمین
شمشاد و مشک و نوش و گل و نار و نارون
ای آنکه چون تو بت ننگاریده در بهار
وی آنکه چون تو سرو نبالیده در چمن
زین بیش جان من به فراق اندرون مسوز
زین بیش فال من به فراق اندرون مزن
صبرم رمیده کردی از آن چشم پرخمار
پشتم شکسته ‌کردی از آن زلف پرشکن
جان من از فراق رخ تو پر آتش است
گرچه ز اشک دایم دریاست گرد من
گاه آمد ای نگار سمنبر وصال را
کاکنون به باغ چون رخ تو بشکفد سمن
هر غنچه را تو گویی لعل است در غلاف
هر لاله را تو گویی لؤلؤست در دهن
یاقوت زرد آرد گلزار گوشوار
دیبای سرخ پوشد بادام پیرهن
اکنون سحرگهان بوزد باد مشک بوی
گوئی به خُلق خواجه سرشته است خویشتن
کافی نظام ملکت و وافی قوام دین
شمس‌الکفات شیخ اجل بوعلی حسن
فرخ رضی آل علی آن که ملک را
رخشان‌تر از سهیل یمانی است در یمن
ای سیدی‌ که زنده شد از سیرت تو دین
زآن سان‌که خاک تیره زآب و زجان بدن
چرخ و زمان به دولت تو گشته متفق
و اندر مشاورت نه چو تو هیچ موتمن
از رای توست‌ کلک نگارنده بر زمین
وز روی توست ماه درخشنده بر ز من
پیداترست خلق تو از ماه در شرف
بویاترست خلق تو از نافه در ختن
گویی حیای صرف ‌کشیدی تو در بصر
گویی سخای ناب مزیدی تو با لبن
زین روی خدمت تو رهی را شریعت است
در وی دعا فریضه و در وی ثنا سُنَن
از آرزوی مجلس و دیدار خسروی
بی‌جان شدم چو مرغ بر اطرافِ بابْزن
با بنده در خراسان دایم به ‌روز و شب
خواهندهٔ لقای تو گردیده مرد و زن
تا آب بحر را نکند هیچکس قیاس
تا بوقُبیس را نزند هیحکس به من
چون آب بحر بادا بر کهترانت جود
چون بوقبیس بادا بر مهترانت منّ
گردون همیشه رهبر و دولت به همرهت
یار تو روزگار و معین تو ذوالمنن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۷
چون بهشت است این همایون بزم سلطان جهان
حَبّذا بزمی همایون چون بهشتِ جاودان
ساکنانش حورِ سیمین عارضِ زرین‌ کمر
خازنانش ماه آتش ناوَکِ آهن کمان
نوبهارست این شکفته در میان نوبهار
بوستان است این نهاده در میان بوستان
چون لب رنگین خوبان آب او یاقوت‌ رنگ
چون سر زلفین خوبان باد او عنبر فشان
در چنین خرم بهشتی شاه را بینم سه‌چیز
طالع میمون و فال فرخ و بخت جوان
شاه شادی کرد و می بر کف نهاد اندر بهشت
تا جهان شادی نمود از شادی شاه جهان
سایهٔ یزدان معزالدین والدنیا که او
تیغ‌ کشور دار دارد بازوی‌ کشور ستان
آنکه رایش را همی طاعتگر آید آفتاب
وانکه بختش را همی خدمتگر آید آسمان
رای او را شد موافق هم قضا و هم قَدَر
تیغ او را شد مسخر هم زمین و هم زمان
طبع او مر باد را هرگز نپندارد سبک
حلم او مر خاک را هرگز نینگارد گران
آفرین شاه بفزاید همی دین و خرد
فرخ آن‌ کس‌ کافرین شاه دارد بر زبان
سود دارد هرکه سر بر خط فرمانش نهاد
وان‌ که سر بر خط ندارد جان‌ کند بر تن زیان
معجز موسی و عیسی‌ گر عصا بود و دعا
دست او ماند بدین و تیغ او ماند بدان
کو فریدون‌ گو بیا تیغ ملک شاهی ببین
تا ببیند خردهٔ الماس را بر پرنیان
مار کرداری که چون دشمن ببیند پیکرش
همچو زهر مارگردد مغزش اندر استخوان
ای خداوندی که در عدل و جهانداری تو را
بندگی کردی اگر باز آمدی نوشیروان
روز فخر الب‌ارسلان را فخر باشد بر ملوک
زانکه آمد چون تو شاه از گوهر الب‌ارسلان
بی‌بزرگی کس خداوندی نیابد بر مجاز
بی‌هنر صاحبقرانی کس نیاید رایگان
چون تو را دادست یزدان هم بزرگی هم هنر
ملک و دولت را خداوندی تو و صاحبقران
شهریارا تا نمودی شادکامی روزِ بزم
شد جهانی سر به سر زین شادکامی شادمان
تو چو خورشیدی و یاقوت روان بر دست توست
دید کس خورشید را بر دست یاقوت روان
سروران اکنون از این شادی بیفزایند سر
خسروان اکنون از این رامش بیفروزند جان
گر دهی دستوری و فرمان سپاه خویش را
هر یک از شادی در این مجلس برافشاند روان
تا بخندد ارغوان و گل ز باد نوبهار
تاکه شاخ زعفران پرگل شود در مهرگان
ارغوان رخسار بادی بادهٔ گلگون به‌دست
و آن ‌که باشد دشمنت رخسار او چون زعفران
تاکه جان دارد به‌ خدمت مجلس بزم تو را
بندهٔ شاعر معزی مدح‌گوی و مدح‌خوان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۸
چیست آن دریا که هست از بخشش او در جهان
نیل و سیحون و فرات و دجله و جیحون روان
کشتی امید خلق آسوده اندر موج او
موج او اندر جهان پیدا و ناپیدا کران
اندر او غَوّاص فکرت گوهر آورده به دست
واندر او ملاح دولت برکشیده بادبان
ساحل او منتهای همت خرد و بزرگ
لجهٔ او ملتجای دولت پیر و جوان
چشمه‌ای در پیش او آبش به از آب حیات
اصل او از نور و ظلمت در میان آن نهان
گر شنیدی جشمه‌ای‌کاندر مپان ظلمت است
بنگر اکنون چشمه‌ای کش ظلمت‌است اندر میان
گل بهٔک‌جر عه‌که خضر از آب آن جشمه بخورد
ایزد او را داد در دنیا بقای جاودان
چشمه‌ای بهترکه باقی‌گشته اندر آب او
صدهزاران خلق چون خضر پیمبر در جهان
آید از دریا بدین جشمه همی هر ساعتی
ماهی زرین تن سیمین‌دل مشکین‌زبان
زین عجب‌تر پیکری در آفرینش کس ندید
بی‌بصر بسیار بین و بی‌خرد بسیار دان
عاشقان را ماند و مانند مرغی طرفه است
گه حریر ساده پوشد گه منقش پرنیان
خیر زان رنگ است و دارد قوت شمشیر تیز
طرفه باشد قوت شمشیر تیز از خیزران
شمع کردارست و آبش از دُخانش روشن است
طرفه‌تر شمعی‌که دارد روشنایی در دخان
مرغ زرین است و از منقار او بارد همی
گوهری کش هست قیمت‌گنج‌های شایگان
دشم‌ن او هست فولاد و به روزی چندبار
سردهد بر باد و با دشمن شود بر آسمان
زایران را مُدْغَم است اندر ضمیرش جاه و آب
سائلان را مُضمرست اندر ضمیرش آب و نان
برزمین از نقش او گه بیم باشد گه امید
در زمان از نفس او گه سود باشد گه زیان
واجب است از قول ایزد نقش او اندر زمین
سایرست از دست صاحب‌نفس او اندر زمان
صاحب دولت مجیر دولت و صدر کفات
ناصر دین‌ کدخدای خسرو گیتی ستان
سید و تاج وزیران مکرّم آنکه هست
مُنعِمٌ فی‌ کُلِّ حالٍ مُقبِلٌ فی‌ کلّ شان
آسمان قدری که تا گسترد جودش بر زمین
از وجود او شَرَف دارد زمین بر آسمان
ابر نوروزی شبانروزی همی بارد سرشک
بر امید آنکه باشد چون‌ کفش گوهرفشان
چون که بربندد کمر اندر همه عکس آفتاب
وان‌ کمر بندد ز بهر خدمت او برمیان
تا که بشنیدند وصف جُود او یاقوت و لعل
هر دو هر سالی‌ کنند اظهار جود او زکان
جود او از بهر زینت زین دو گوهر پر کند
آستین از ماه نوروز و کنار از مهرگان
مهرگان از باد بیرون آورد یاقوت را
لعل را نوروز بر بندد به شاخ ارغوان
در حریم عدل او بی‌رهبر و بی‌بدرقه
تشت زر برسر همی‌تنها رود بازارگان
در پی تعویذ اسبابش ببر آید همی
آهو اندر دشت اَرمان ا‌در پی‌ا شیر ژیان
زانکه از گردون نتابد چون سنان او شهاب
خواهدی تا دور رمُحشَ را شهابستی سنان
ور به‌ جای حشر گردون را دهندی اختیار
اسب او را سازدی از خویشتن برگستوان
خامهٔ او باد عیسی را همی ماندکزو
دیدهٔ اَعمی بصر یابد تن مرده روان
نیزهٔ او چوب موسی را همی‌ماند کزو
ااژدهایی در میان آرد زچوب خیزران
آتش غم جان درویشان عالم سوختی
گر سرشک نعمت او نیستی آتش نشان
گوش او گویی به کرمان بشنود بی‌واسطه
هرکجا درکشوری آید ز درویشی فغان
او به کرمان است و از جودش به هر اقلیم هست
منتی بر هر مَکین و نعمتی در هر مکان
کاروان است از ثناگویان او بر هر زمین
وز عطای او بضاعتهاست در هر کاروان
پشت خانان پیش نام او دوتاگردد همی
زانکه هست از پشتیش بر پشتشان بارگران
بس کسا کز بهر خدمت پیش او آید چو تیر
زیر بار منت او بازگردد چون‌ کمان
هرکجا از قصه و اخبار او رانی سخن
قصهٔ بهمان شود منسوخ و اخبار فلان
خالد و یحیی و برمک‌گر بدندی ا‌جود ورزا
وز سخاوت تازه کردندی روان باستان
هر سه گفتندی که شاگردیم و صاحب اوستاد
هر سه‌گفتندی که مهمانیم و صاحب‌ میزبان
نام آن صاحب که شاهنشاه را دستور بود
از مناقب داستان شد در ری و در اصفهان
نام این صاحب که دستورست ایران شاه را
از فضایل هست در ایران و توران داستان
گفت آن صاحب به یک زَلّت خلود اندر سقَر
گوید این صاحب به یک طاعت خلود اندر جنان
آن فساد شرع را در خاندان‌ کردی غُلو
وین صلاح خلق را جوید علو خاندان
آن بدی از دیو دانستی و نیکی از خدای
وین همی داند بدو نیک از خدای غیب‌دان
گرچه از بخشیدن آن‌ گوشها شد پر خبر
اینک از بخشیدن این چشمها شد پر عیان
ورچه توقیعات آن را در رسائل نُسخَت است
پیش توقیعات این حشوست توقیعات آن
ای جوانمردی که هست احسان تو بیش از سؤال
وی سخادستی که هست انعام تو بیش از عمان
زر به چشم همت تو خاک را ماند همی
زین قِبَل دارند شاهانَش به خاک اندر نهان
خود نپرد ور بپرد بر سر خصمت همای
زان قبل پرد که طعمه سازد او از استخوان
گر خبر بودی فریدون را زرای فرخت
فال نگرفتی فریدون از درفش کاویان
وردل نوشین روان گشتی به‌ گفتار تو گرم
مهر آتش سردگشتی بر دل نوشین‌روان
چون زبان باید گشاد و چون قلم باید گرفت
معجزست اندر بیان و ساحرست اندر بنان
هم بنانت ساحرست و هم بیانت معجزست
سحر داری در بنان اعجاز داری در بیان
هر که دارد دل به مهرت بستهٔ‌ بند هوی
جان او هرگز نگردد خستهٔ زخم هوان
شُکر تو جان است‌ گویی‌ کاندر آویزد ز دل
مَدحِ تو عقل است‌ گویی‌ کاندر آویزد ز جان
چون صدف‌ گشته است و چون نافه ز شکر و مدح تو
هم ضمیر شُکرگوی و هم زبان مدح‌خوان
آن یکی‌ گویی‌ که درّ پاک دارد در ضمیر
وین یکی‌ گویی که مشک ناب دارد در دهان
تا قیامت رسته گشت از امتحان روزگار
هر که در مدح تو روزی طبع را کرد امتحان
وان که گرداگرد درگاه تو منزلگاه ساخت
چرخ‌ گرداگرد او از نائبات آرد امان
مهترا بر پایهٔ قدر تو نتوانم رسید
گر بسی حیله کنم وز وهم‌ سازم نردبان
عذر دارم‌ گر هنرها بر تو نتوانم شمرد
قطرهٔ باران نوروزی شمردن کی توان
گر رساند دست اقبالت به فَرقَد قدر من
دست شَعری مرکب شِعر مرا گیرد عنان
ور نظر خورشید وارت مشتری باشد مرا
مشتری و زهره را در طالعم باشد قِران
ور ببینم مجلس عالیت‌ را یک شب به خواب
جَنّت‌ُالاَعلی تو پنداری همی بینم عیان
تا برآید بَهرَمان از شاخ‌ گل وقت بهار
تا براید کهربا از تاک رز وقت خزان
باد روی بدسگالت زرد همچون کهربا
باد روی نیک‌ خواهت سرخ همچون بهرمان
تا که باشند اختران بر چرخ پیش ماه نو
هم‌ چو سیمین‌ گوی‌ها در پیش زرین صولجان
کوی دولت در خم اقبال چوگان تو باد
کرده اقبال تو دولت را به پیروزی ضمان
تا که باشد طَیلَسان‌ کوه در دی مه قَصَب
کیل‌ را باشد به زیر ‌طیلسان طی ‌لسان
عاشق نام تو اندر مُکرِمَت هر نامدار
طالب کام تو اندر مملکت هر کامران
قلعهٔ بخت تو را خورشید تابان‌ کوتوال
خانه عمر تو را گردون گردان پاسبان
عالم از عدل تو همچون بوستان آراسته
راویان مدح تو چون بلبلان در بوستان