عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
حق بین نظری باید تا روی مرا بیند
چشمی که بود خودبین، کی روی خدا بیند
دل آینه او شد کو تشنه دیداری
تا همچو کلیم الله بر طور لقا بیند
از مشرق دیدارش آن را که بود دیده
انوار تجلی را پیوسته چو ما بیند
آنرا که چو ما سینه صافی شد از آلایش
در جام دل از مهرش چون صبح صفا بیند
وصف رخ چون ماهت «الله جمیل » آمد
هر مرده در این معنی این نکته کجا بیند
شرح ید بیضا را موسی صفتی باید
کو حیه تسعی را در دست عصا بیند
چون سنبل پرچینش با برگ گل و نسرین
محرم نتواند شد چشمی که خطا بیند
چون جور پریرویان مهر است و وفاداری
خرم دل آن عاشق کز یار جفا بیند
جان در طلب وصلش خواهد که کند فریاد
بو کز لب او هردم صدگونه شفا بیند
هست از کرم درمان، محروم ابودردا
کو درد دل خود را غیر از تو دوا بیند
ای چشم نسیمی را از روی تو بینایی
او را که تو منظوری غیر از تو که را بیند
چشمی که بود خودبین، کی روی خدا بیند
دل آینه او شد کو تشنه دیداری
تا همچو کلیم الله بر طور لقا بیند
از مشرق دیدارش آن را که بود دیده
انوار تجلی را پیوسته چو ما بیند
آنرا که چو ما سینه صافی شد از آلایش
در جام دل از مهرش چون صبح صفا بیند
وصف رخ چون ماهت «الله جمیل » آمد
هر مرده در این معنی این نکته کجا بیند
شرح ید بیضا را موسی صفتی باید
کو حیه تسعی را در دست عصا بیند
چون سنبل پرچینش با برگ گل و نسرین
محرم نتواند شد چشمی که خطا بیند
چون جور پریرویان مهر است و وفاداری
خرم دل آن عاشق کز یار جفا بیند
جان در طلب وصلش خواهد که کند فریاد
بو کز لب او هردم صدگونه شفا بیند
هست از کرم درمان، محروم ابودردا
کو درد دل خود را غیر از تو دوا بیند
ای چشم نسیمی را از روی تو بینایی
او را که تو منظوری غیر از تو که را بیند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
قمر از روی تو دارد خبری، می گویند
هست خود، روی نکو چون قمری، می گویند
قصد زلف سیهت کار هواداران است
که به هریک سر مو، ترک سری می گویند
سوره کوثر و نور است لب و رخسارت
گرچه این را گل و آن را شکری می گویند
عزت و سلطنت و قدر و شرف بس که مرا
بر سر کوی توام خاک دری می گویند
شیوه چشم سیاه تو چه داند هرکس
راز این نکته ز صاحب نظری می گویند
(لب و دندان تو روح است و سخن های تو در
دیگران گرچه عقیق و گهری می گویند)
ذکر تسبیح رخ و زلف تو در خلوت دل
عاشقانت همه شام و سحری می گویند
کعبه وصل چو دور است و سلامت منزل
قطع این راه به خوف و خطری می گویند
زعفران است رخ و گوهر اشکم یاقوت
گرچه این را دگران سیم و زری می گویند
در دل یار نکرد آه نسیمی اثری
گرچه هست آه سحر را اثری می گویند
هست خود، روی نکو چون قمری، می گویند
قصد زلف سیهت کار هواداران است
که به هریک سر مو، ترک سری می گویند
سوره کوثر و نور است لب و رخسارت
گرچه این را گل و آن را شکری می گویند
عزت و سلطنت و قدر و شرف بس که مرا
بر سر کوی توام خاک دری می گویند
شیوه چشم سیاه تو چه داند هرکس
راز این نکته ز صاحب نظری می گویند
(لب و دندان تو روح است و سخن های تو در
دیگران گرچه عقیق و گهری می گویند)
ذکر تسبیح رخ و زلف تو در خلوت دل
عاشقانت همه شام و سحری می گویند
کعبه وصل چو دور است و سلامت منزل
قطع این راه به خوف و خطری می گویند
زعفران است رخ و گوهر اشکم یاقوت
گرچه این را دگران سیم و زری می گویند
در دل یار نکرد آه نسیمی اثری
گرچه هست آه سحر را اثری می گویند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
قبله عشاق عارف صورت رحمان بود
جان و دل در عشق جانان باختن خوب آن بود
پیش روی خوبرویان سجده می آرم، فقیه!
قبله ای کی به ز روی و صورت خوبان بود
زاهد اندر عشق او در باز جان و دل چو من
زان که هر کو عشق او زینسان بود انسان بود
نکته سر خدا در صورت خوبان خفی است
محرم این نکته جان عاشق حیران بود
کی به جان واماند از جانان، بگو ناصح، کسی
عاشق مقتول خود را چون دیت جانان بود
رنج و اندوه فراق عاشق غمدیده را
صورت سبع مثانی وجه او درمان بود
ناصحا فکر من اندر عشق او جان دادن است
کی مرا فکر غم زولانه و زندان بود
عشق می بازد نسیمی تا اثر باشد از او
عشق بازی با جمال دوست جاویدان بود
جان و دل در عشق جانان باختن خوب آن بود
پیش روی خوبرویان سجده می آرم، فقیه!
قبله ای کی به ز روی و صورت خوبان بود
زاهد اندر عشق او در باز جان و دل چو من
زان که هر کو عشق او زینسان بود انسان بود
نکته سر خدا در صورت خوبان خفی است
محرم این نکته جان عاشق حیران بود
کی به جان واماند از جانان، بگو ناصح، کسی
عاشق مقتول خود را چون دیت جانان بود
رنج و اندوه فراق عاشق غمدیده را
صورت سبع مثانی وجه او درمان بود
ناصحا فکر من اندر عشق او جان دادن است
کی مرا فکر غم زولانه و زندان بود
عشق می بازد نسیمی تا اثر باشد از او
عشق بازی با جمال دوست جاویدان بود
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
آمد از کتم عدم این نطفه در ملک وجود
در لباس آدم آمد کرد خود را خود سجود
صورتی بر زد ز باد و خاک بر آتش قرار
چون ندید آن دیو ناری زان نکرد او را سجود
طالبا! آن «رق منشوری » وجه آدم است
سوره اسما بخوان از سوره و آیات هود
یافته حرف و حروف تلک آیات الکتاب
ماه روی یوسفی دل از زلیخا می ربود
هشت و شش تکرار بی تکرار چون خمس و زکات
تلک آیات الکتاب از حرف چون آیینه بود
سر قرآن است و ظاهر شد ز فضل لم یزل
گر مسلمان را مسلم نیست گبر است و یهود
چون مسلمان سر واسجد و اقترب را درنیافت
نامسلمان است و وارون طبع چون دیو مشود(؟)
سر قرآن را نخواند از لوح محفوظ خدا
دیو ناری بود از آن بر آسمان راهش نبود
شهر علم مصطفی را چون علی بابهاست
نام او را هشت نطق است در از آن خواهد گشود
در لباس آدم آمد کرد خود را خود سجود
صورتی بر زد ز باد و خاک بر آتش قرار
چون ندید آن دیو ناری زان نکرد او را سجود
طالبا! آن «رق منشوری » وجه آدم است
سوره اسما بخوان از سوره و آیات هود
یافته حرف و حروف تلک آیات الکتاب
ماه روی یوسفی دل از زلیخا می ربود
هشت و شش تکرار بی تکرار چون خمس و زکات
تلک آیات الکتاب از حرف چون آیینه بود
سر قرآن است و ظاهر شد ز فضل لم یزل
گر مسلمان را مسلم نیست گبر است و یهود
چون مسلمان سر واسجد و اقترب را درنیافت
نامسلمان است و وارون طبع چون دیو مشود(؟)
سر قرآن را نخواند از لوح محفوظ خدا
دیو ناری بود از آن بر آسمان راهش نبود
شهر علم مصطفی را چون علی بابهاست
نام او را هشت نطق است در از آن خواهد گشود
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
آفتاب روی یار از مطلع جان رخ نمود
یا مه من از شب زلف پریشان رخ نمود
در شب زلفت ز راه افتاده بودم ناگهان
شمع روی شاهد غیب از شبستان رخ نمود
ذره وار آمد به چرخ اجزای عالم سر به سر
کان پری رخساره چون خورشید تابان رخ نمود
ای فقیه بی طهارت دفتر دانش بشوی
کز رخ و زلف نگارم سر قرآن رخ نمود
گو بیا خلوت نشین و عرضه کن اسلام را
کز سواد کفر زلفش نور ایمان رخ نمود
راز جان عاشقان از پرده بیرون اوفتاد
کز نقاب «کنت کنزا» حسن جانان رخ نمود
ساقیا چون چشم مستش جام می در گردش آر
کان گل خوش منظر از طرف گلستان رخ نمود
ای کلیم عشق اگر مشتاق دیداری بیا
کآتش حق زان دو زلف عنبرافشان رخ نمود
بشنو ای عاشق به گوش جان که می گوید لبش
تشنگان را مژده بادا کآب حیوان رخ نمود
ای که می گویی دوا دور است و درد از حد گذشت
داروی دلها رسید از غیب و درمان رخ نمود
حسن حق در صورت خوبان به چشم سر بدید
چون نسیمی هر که او را فضل یزدان رخ نمود
یا مه من از شب زلف پریشان رخ نمود
در شب زلفت ز راه افتاده بودم ناگهان
شمع روی شاهد غیب از شبستان رخ نمود
ذره وار آمد به چرخ اجزای عالم سر به سر
کان پری رخساره چون خورشید تابان رخ نمود
ای فقیه بی طهارت دفتر دانش بشوی
کز رخ و زلف نگارم سر قرآن رخ نمود
گو بیا خلوت نشین و عرضه کن اسلام را
کز سواد کفر زلفش نور ایمان رخ نمود
راز جان عاشقان از پرده بیرون اوفتاد
کز نقاب «کنت کنزا» حسن جانان رخ نمود
ساقیا چون چشم مستش جام می در گردش آر
کان گل خوش منظر از طرف گلستان رخ نمود
ای کلیم عشق اگر مشتاق دیداری بیا
کآتش حق زان دو زلف عنبرافشان رخ نمود
بشنو ای عاشق به گوش جان که می گوید لبش
تشنگان را مژده بادا کآب حیوان رخ نمود
ای که می گویی دوا دور است و درد از حد گذشت
داروی دلها رسید از غیب و درمان رخ نمود
حسن حق در صورت خوبان به چشم سر بدید
چون نسیمی هر که او را فضل یزدان رخ نمود
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
گر ماه من شبی چون تابان قمر برآید
باشد سر زوالش خورشید اگر برآید
باد صبا چو زلفش برهم زند ز سودا
دور از رخ چو ماهش دودم ز سر برآید
جان بردن از فراقش نتوان به هیچ رویی
زین شام تیره یک شب صبحم اگر برآید
کام دل از تو مشکل گفتم برآید اما
گر باشدت به رحمت با ما نظر برآید
هردم خیال یارم چون بگذرد به خاطر
فریاد در دل افتد آه از جگر برآید
در عشق ماهرویان، عاشق عجب نباشد
از نام و ننگ و تقوی وز خواب و خور برآید
هرکس به جست و جویی در بحر آرزویت
تا خود که را به طالع روزی گهر برآید
هیهات اگر چو رویت تا انقراض عالم
بر چرخ آفرینش ماه دگر برآید
ناصح چرا ز عشقش، گوید، حذر نکردی
کس با قضا، بگو، چون ای بی بصر! برآید
روزی که قامتش را گیرم به بر ولیکن
باشد خلاف عادت گر سرو در برآید
بر دار عشق جانان چون بررود نسیمی
آوازه اناالحق از خشک و تر برآید
باشد سر زوالش خورشید اگر برآید
باد صبا چو زلفش برهم زند ز سودا
دور از رخ چو ماهش دودم ز سر برآید
جان بردن از فراقش نتوان به هیچ رویی
زین شام تیره یک شب صبحم اگر برآید
کام دل از تو مشکل گفتم برآید اما
گر باشدت به رحمت با ما نظر برآید
هردم خیال یارم چون بگذرد به خاطر
فریاد در دل افتد آه از جگر برآید
در عشق ماهرویان، عاشق عجب نباشد
از نام و ننگ و تقوی وز خواب و خور برآید
هرکس به جست و جویی در بحر آرزویت
تا خود که را به طالع روزی گهر برآید
هیهات اگر چو رویت تا انقراض عالم
بر چرخ آفرینش ماه دگر برآید
ناصح چرا ز عشقش، گوید، حذر نکردی
کس با قضا، بگو، چون ای بی بصر! برآید
روزی که قامتش را گیرم به بر ولیکن
باشد خلاف عادت گر سرو در برآید
بر دار عشق جانان چون بررود نسیمی
آوازه اناالحق از خشک و تر برآید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
شبی که ماه من از مطلع جمال برآید
مه تمام ببینی که با کمال برآید
نهال سرو بلندت به روضه گر بخرامد
درخت سدره و طوبی ز اعتدال برآید
نقاب سنبل مشکین ز برگ لاله برافکن
میان باغ که تا گل ز انفعال برآید
به پیش روی تو مه گفت می روم که برآیم
چو مهر، دارد اگر خاطر زوال، برآید
بود به مصحف رویت تفألم همه، زانرو
همیشه سوره یوسف مرا به فال برآید
خیال قد تو برمی زند سر از دلم آری
میان دل، الف، ای سرو ناز، دال برآید
اگر چو اهل زمینت ملک جمال ببیند
ز قدسیان سما «جل ذوالجلال » برآید
دمید گرد لب روح پرورت خط مشکین
چو سبزه ای که ز سر چشمه زلال برآید
ز شمع روی تو تابی بر آفتاب اگر افتد
به ابروی تو که پیوسته چون هلال برآید
میان صومعه بیتی از این غزل چو بخوانند
هزار ناله مستانه ز اهل حال برآید
نسیمی از دهنت می دهد نشان حقیقت
که را رسد که جز او گرد این خیال برآید
مه تمام ببینی که با کمال برآید
نهال سرو بلندت به روضه گر بخرامد
درخت سدره و طوبی ز اعتدال برآید
نقاب سنبل مشکین ز برگ لاله برافکن
میان باغ که تا گل ز انفعال برآید
به پیش روی تو مه گفت می روم که برآیم
چو مهر، دارد اگر خاطر زوال، برآید
بود به مصحف رویت تفألم همه، زانرو
همیشه سوره یوسف مرا به فال برآید
خیال قد تو برمی زند سر از دلم آری
میان دل، الف، ای سرو ناز، دال برآید
اگر چو اهل زمینت ملک جمال ببیند
ز قدسیان سما «جل ذوالجلال » برآید
دمید گرد لب روح پرورت خط مشکین
چو سبزه ای که ز سر چشمه زلال برآید
ز شمع روی تو تابی بر آفتاب اگر افتد
به ابروی تو که پیوسته چون هلال برآید
میان صومعه بیتی از این غزل چو بخوانند
هزار ناله مستانه ز اهل حال برآید
نسیمی از دهنت می دهد نشان حقیقت
که را رسد که جز او گرد این خیال برآید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
به جان وصل تو می خواهم ولیکن برنمی آید
به دست عاشق این دولت به جان و سر نمی آید
سر زلفش رهاکردن، به جان، نتوان ز دست ای دل
که عمری کان ز کف بیرون رود دیگر نمی آید
دلم چون با سر زلفش کند عزم سفر با او
به منزل جز مه رویش کسی رهبر نمی آید
به خوبی می کند دعوی که با رویش برآید مه
(چو رویش دید می داند که با او برنمی آید)
(به رغم منکر رویت من آن حق بین حق دانم)
که جز روی توام رویی بر این رو بر نمی آید
لبش می خواند ای ساقی سقاهم ربهم بشنو
که محروم از می وحدت بر این ساغر نمی آید
به دریای غم عشقش فرو رو گر گهر خواهی
که کس را اندر این دریا به کف گوهر نمی آید
ز چشم دلبرم بر دل چه می آید چه می پرسی
مرا بر دل چه چیز است آن کزان دلبر نمی آید
نسیمی صورت حق را، به حق، روی تو می داند
چه باشد منکر حق را، گرش باور نمی آید
به دست عاشق این دولت به جان و سر نمی آید
سر زلفش رهاکردن، به جان، نتوان ز دست ای دل
که عمری کان ز کف بیرون رود دیگر نمی آید
دلم چون با سر زلفش کند عزم سفر با او
به منزل جز مه رویش کسی رهبر نمی آید
به خوبی می کند دعوی که با رویش برآید مه
(چو رویش دید می داند که با او برنمی آید)
(به رغم منکر رویت من آن حق بین حق دانم)
که جز روی توام رویی بر این رو بر نمی آید
لبش می خواند ای ساقی سقاهم ربهم بشنو
که محروم از می وحدت بر این ساغر نمی آید
به دریای غم عشقش فرو رو گر گهر خواهی
که کس را اندر این دریا به کف گوهر نمی آید
ز چشم دلبرم بر دل چه می آید چه می پرسی
مرا بر دل چه چیز است آن کزان دلبر نمی آید
نسیمی صورت حق را، به حق، روی تو می داند
چه باشد منکر حق را، گرش باور نمی آید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
مقام عشق مهرویان دل پردرد می باید
دل پردرد جانبازان ز هستی فرد می باید
طریق عشق آن دلبر به بازی کی توان رفتن
ره مردان مرد است این، در این ره مرد می باید
دل و دامن ز آلایش نگهدار ای دل عارف
که از زنگ، آینه صافی و ره بی گرد می باید
چو شمع ای عاشق آه گرم و روی زرد حاصل کن
که عاشق را سرشک گرم و آه سرد می باید
نشان عاشق صادق رخ زرد است و سوز دل
ز عشقش سوز دل گر هست روی زرد می باید
به خواب و خور مشو عاشق چو حیوان گرنه حیوانی
که انسان چون ملک فارغ ز خواب و خورد می باید
ز خار فرقت ای بلبل منال امروز و دم درکش
ز باغ وصل گل فردا تو را گر ورد می باید
دم سرمای دی گرچه چمن را کرد افسرده
برای نوبهار و گل زمان برد می باید
مگو در عشق آن دلبر که خواهم کرد جان قربان
دل این کار اگر داری حدیث از کرد می باید
بیا با مهره عشقش دو عالم را بباز ای دل
که عشق پاکبازان را از این سان نرد می باید
نسیمی را به درد خود دوایی بخش و درمان کن
که جان دردمندان را همیشه درد می باید
دل پردرد جانبازان ز هستی فرد می باید
طریق عشق آن دلبر به بازی کی توان رفتن
ره مردان مرد است این، در این ره مرد می باید
دل و دامن ز آلایش نگهدار ای دل عارف
که از زنگ، آینه صافی و ره بی گرد می باید
چو شمع ای عاشق آه گرم و روی زرد حاصل کن
که عاشق را سرشک گرم و آه سرد می باید
نشان عاشق صادق رخ زرد است و سوز دل
ز عشقش سوز دل گر هست روی زرد می باید
به خواب و خور مشو عاشق چو حیوان گرنه حیوانی
که انسان چون ملک فارغ ز خواب و خورد می باید
ز خار فرقت ای بلبل منال امروز و دم درکش
ز باغ وصل گل فردا تو را گر ورد می باید
دم سرمای دی گرچه چمن را کرد افسرده
برای نوبهار و گل زمان برد می باید
مگو در عشق آن دلبر که خواهم کرد جان قربان
دل این کار اگر داری حدیث از کرد می باید
بیا با مهره عشقش دو عالم را بباز ای دل
که عشق پاکبازان را از این سان نرد می باید
نسیمی را به درد خود دوایی بخش و درمان کن
که جان دردمندان را همیشه درد می باید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
مرا خون هست از چشمم، می و ساغر نمی باید
چنین مخمور و مستی را می دیگر نمی باید
چو می در خم همی جوشم، بدین سر پرده می پوشم
ظهور کنت کنزا را جز این مظهر نمی باید
بیا ای ساقی باقی که مستان جمالت را
به غیر از شمع رخسارت چراغی درنمی باید
بجز نقل لبش با ما مگو ای مطرب مجلس
که اهل ذوق را نقلی جز این شکر نمی باید
اگر با زلف او داری سر سودا، ز سر بگذر
که با سودای زلف او هوای سر نمی باید
چو شمع از آتش عشقش برافروز ای دل عارف
که تنها در غم عشقش رخ چون زر نمی باید
مجو جز گوهر وصلش ز بحر کاف و نون ای دل
که غواصان معنی را جز این گوهر نمی باید
ز الفقر خط و خالش سواد الوجه اگر داری
فقیر پایه قدرت از این برتر نمی باید
چو خاک آستان او مرا بالین و بستر شد
جز این بالین نمی خواهم، جز این بستر نمی باید
مرا آن چهره زیبا بس است ای سنبل رعنا
قرین گل جز این ریحان جان پرور نمی باید
نسیمی حرف نام خود سترد از دفتر عفت
که نام هر که عاشق شد در این دفتر نمی باید
چنین مخمور و مستی را می دیگر نمی باید
چو می در خم همی جوشم، بدین سر پرده می پوشم
ظهور کنت کنزا را جز این مظهر نمی باید
بیا ای ساقی باقی که مستان جمالت را
به غیر از شمع رخسارت چراغی درنمی باید
بجز نقل لبش با ما مگو ای مطرب مجلس
که اهل ذوق را نقلی جز این شکر نمی باید
اگر با زلف او داری سر سودا، ز سر بگذر
که با سودای زلف او هوای سر نمی باید
چو شمع از آتش عشقش برافروز ای دل عارف
که تنها در غم عشقش رخ چون زر نمی باید
مجو جز گوهر وصلش ز بحر کاف و نون ای دل
که غواصان معنی را جز این گوهر نمی باید
ز الفقر خط و خالش سواد الوجه اگر داری
فقیر پایه قدرت از این برتر نمی باید
چو خاک آستان او مرا بالین و بستر شد
جز این بالین نمی خواهم، جز این بستر نمی باید
مرا آن چهره زیبا بس است ای سنبل رعنا
قرین گل جز این ریحان جان پرور نمی باید
نسیمی حرف نام خود سترد از دفتر عفت
که نام هر که عاشق شد در این دفتر نمی باید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
آن کو نظر به روی تو کرد و خدا ندید
محروم شد زجنت و حور و لقا ندید
بینا به نور معرفت حق کجا شود
آن دیده ای که در همه اشیا تو را ندید
سودای زلفت آن که خطا گفت روسیاه
فکرش خطا چو بود به غیر از خطا ندید
عشق تو در دیار وجودم بسی بگشت
خالی ز مهر روی تو یک ذره جا ندید
زاهد چو ذکر زلف تو کردم بتاب رفت
بی حاصل این دقیقه باریک را ندید
خفاش تاب دیدن خورشید چون نداشت
عیبش مکن که مهر درخشان چرا ندید
ای شمع از آب دیده مزن دم که دیده ام
زین گونه شب نرفت که صد ماجرا ندید
ای دل! جفا نه عادت خوبان بود ولی
بنمای عاشقی که ز دلبر جفا ندید
یارب ز راه لطف نسیمی به ما فرست
زان گلشنی که غنچه وصلش صبا ندید
ای صوفی از مشاهده دل سخن مگوی
کانوار غیب باطن هر بی صفا ندید
داغی که دید بر دل ما؟ کز جفای دوست
جان نسیمی آن نکشیده است یا ندید
محروم شد زجنت و حور و لقا ندید
بینا به نور معرفت حق کجا شود
آن دیده ای که در همه اشیا تو را ندید
سودای زلفت آن که خطا گفت روسیاه
فکرش خطا چو بود به غیر از خطا ندید
عشق تو در دیار وجودم بسی بگشت
خالی ز مهر روی تو یک ذره جا ندید
زاهد چو ذکر زلف تو کردم بتاب رفت
بی حاصل این دقیقه باریک را ندید
خفاش تاب دیدن خورشید چون نداشت
عیبش مکن که مهر درخشان چرا ندید
ای شمع از آب دیده مزن دم که دیده ام
زین گونه شب نرفت که صد ماجرا ندید
ای دل! جفا نه عادت خوبان بود ولی
بنمای عاشقی که ز دلبر جفا ندید
یارب ز راه لطف نسیمی به ما فرست
زان گلشنی که غنچه وصلش صبا ندید
ای صوفی از مشاهده دل سخن مگوی
کانوار غیب باطن هر بی صفا ندید
داغی که دید بر دل ما؟ کز جفای دوست
جان نسیمی آن نکشیده است یا ندید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
کشته عشق ترا گر خونبها خواهد رسید
دم از این معنی زدن اول مرا خواهد رسید
دوش بر بوی تو دادم هر نفس جانی به باد
گر ز من باور نمی داری صبا خواهد رسید
روی تو چون دید چشمم خون فشاند دم به دم
تا به رویم دیگر از دیده چه ها خواهد رسید
می گذشت از عرش هر شب ناله ام لیکن ز درد
گر رسد تا «سدره » امشب «منتهی » خواهد رسید
گر تو یک ره بر سر خاک نسیمی بگذری
صدره از روحش به گوشت «مرحبا» خواهد رسید
دم از این معنی زدن اول مرا خواهد رسید
دوش بر بوی تو دادم هر نفس جانی به باد
گر ز من باور نمی داری صبا خواهد رسید
روی تو چون دید چشمم خون فشاند دم به دم
تا به رویم دیگر از دیده چه ها خواهد رسید
می گذشت از عرش هر شب ناله ام لیکن ز درد
گر رسد تا «سدره » امشب «منتهی » خواهد رسید
گر تو یک ره بر سر خاک نسیمی بگذری
صدره از روحش به گوشت «مرحبا» خواهد رسید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
ساقی سیمین برآمد باده می باید کشید
حرف رندی بر سر سجاده می باید کشید
روی ننماید، چو بر آیینه باشد نقش زنگ
صورت آیینه دل، ساده می باید کشید
ناز ابروی کماندارش به جان و دل بکش
کاین کمان را عاشق افتاده می باید کشید
بر سرم روزی وصالش گفت خواهم پا نهاد
منت پایش به جان ننهاده می باید کشید
هر چه از یار آید ای دل تا که جان داری چو شمع
بر سر عهدش به جان استاده می باید کشید
در غم رویش ز چشم درفشان هردم مرا
ماجرای اشک مردم زاده می باید کشید
می کشیدم دل به زلفش سر ز من پیچید و گفت
هردو عالم در بهایش داده می باید کشید
تا خجالت ها کشد سرو از قد خود در چمن
صورت آن قامت آزاده می باید کشید
دور قلاشی و رندی آمد ای دل جام می
از لب ساقی چنین آماده می باید کشید
حامل سجاده را ای رند صاحبدل بگو
کان لعل آمد چرا سجاده می باید کشید
ای نسیمی چون زمان مستی و جام می است
با حریفان موحد باده می باید کشید
حرف رندی بر سر سجاده می باید کشید
روی ننماید، چو بر آیینه باشد نقش زنگ
صورت آیینه دل، ساده می باید کشید
ناز ابروی کماندارش به جان و دل بکش
کاین کمان را عاشق افتاده می باید کشید
بر سرم روزی وصالش گفت خواهم پا نهاد
منت پایش به جان ننهاده می باید کشید
هر چه از یار آید ای دل تا که جان داری چو شمع
بر سر عهدش به جان استاده می باید کشید
در غم رویش ز چشم درفشان هردم مرا
ماجرای اشک مردم زاده می باید کشید
می کشیدم دل به زلفش سر ز من پیچید و گفت
هردو عالم در بهایش داده می باید کشید
تا خجالت ها کشد سرو از قد خود در چمن
صورت آن قامت آزاده می باید کشید
دور قلاشی و رندی آمد ای دل جام می
از لب ساقی چنین آماده می باید کشید
حامل سجاده را ای رند صاحبدل بگو
کان لعل آمد چرا سجاده می باید کشید
ای نسیمی چون زمان مستی و جام می است
با حریفان موحد باده می باید کشید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
شرح غم دل ما با یار ما که گوید؟
گر محرمی نباشد جان غصه با که گوید؟
جان با خیال لعلش گوید غم دل، آری
با غنچه حال بلبل غیر از صبا که گوید؟
غلطان اگر نه هردم اشکم رود به کویش
سرو روان ما را از ما دعا که گوید؟
زاهد ز روی نیکو گوید نظر بپوشان
در دین حق پرستان این را روا که گوید؟
گر منکری ز خامی گوید مباش عاشق
مشنو حدیث او را بگذار تا که گوید
جان با هوای مهرش آمد به لب ندانم
با آفتاب هبلی(؟) حال هبا که گوید؟
آن را که نیست ای جان، روی تو قبله دل
چون اهل وحدت او را رو با خدا که گوید؟
وصل تو گرچه بیش است از حد ما ولیکن
در عالم هویت شاه و گدا که گوید؟
زلف و رخت نگارا، صد شرح داد اما
تفسیر این، کماهی، ای دلربا که گوید؟
آن کو به نور مهرش روشن نکرد دیده
او را چو صبح صادق صاحب صفا که گوید؟
چون دیده نسیمی روی تو دیده باشد
با سالکان عشقت شرح قفا که گوید؟
گر محرمی نباشد جان غصه با که گوید؟
جان با خیال لعلش گوید غم دل، آری
با غنچه حال بلبل غیر از صبا که گوید؟
غلطان اگر نه هردم اشکم رود به کویش
سرو روان ما را از ما دعا که گوید؟
زاهد ز روی نیکو گوید نظر بپوشان
در دین حق پرستان این را روا که گوید؟
گر منکری ز خامی گوید مباش عاشق
مشنو حدیث او را بگذار تا که گوید
جان با هوای مهرش آمد به لب ندانم
با آفتاب هبلی(؟) حال هبا که گوید؟
آن را که نیست ای جان، روی تو قبله دل
چون اهل وحدت او را رو با خدا که گوید؟
وصل تو گرچه بیش است از حد ما ولیکن
در عالم هویت شاه و گدا که گوید؟
زلف و رخت نگارا، صد شرح داد اما
تفسیر این، کماهی، ای دلربا که گوید؟
آن کو به نور مهرش روشن نکرد دیده
او را چو صبح صادق صاحب صفا که گوید؟
چون دیده نسیمی روی تو دیده باشد
با سالکان عشقت شرح قفا که گوید؟
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
روشن است این و راست می گوید
آن که «مه روی ماست » می گوید
سرو را، یار، «اگر نه عاشق ماست
پای در گل چراست؟» می گوید
سنبلش گفت «ملک حسن مراست »
کج نشسته است و راست می گوید
گفتم ای دل ز عشق یکتا شو
«سر زلفش دوتاست » می گوید
بر در دل، غمش، چو می گویم:
کیستی؟، «آشناست » می گوید
من « میانت کجاست؟» می گویم
او «میانم کجاست » می گوید
صورتش را ز هر که پرسیدم
«جام گیتی نماست » می گوید
هر که او را به چشم معنی دید
«به حقیقت خداست » می گوید
چین زلفش به مشک می خوانم
«همه فکرت خطاست » می گوید
گفتمش: حاجتم برآر از لب
«حاش لله رواست » می گوید
«همچو چشم خوش نگار از خواب
فتنه ای برنخاست » می گوید
دلبرم، یک نفس وصالش را
هر دو عالم بهاست » می گوید
با من ابرو و خط و زلف و رخش
«روز هر وصل و لقاست » می گوید
لب جان پرورش نسیمی را
«مست آن چشم هاست » می گوید
آن که «مه روی ماست » می گوید
سرو را، یار، «اگر نه عاشق ماست
پای در گل چراست؟» می گوید
سنبلش گفت «ملک حسن مراست »
کج نشسته است و راست می گوید
گفتم ای دل ز عشق یکتا شو
«سر زلفش دوتاست » می گوید
بر در دل، غمش، چو می گویم:
کیستی؟، «آشناست » می گوید
من « میانت کجاست؟» می گویم
او «میانم کجاست » می گوید
صورتش را ز هر که پرسیدم
«جام گیتی نماست » می گوید
هر که او را به چشم معنی دید
«به حقیقت خداست » می گوید
چین زلفش به مشک می خوانم
«همه فکرت خطاست » می گوید
گفتمش: حاجتم برآر از لب
«حاش لله رواست » می گوید
«همچو چشم خوش نگار از خواب
فتنه ای برنخاست » می گوید
دلبرم، یک نفس وصالش را
هر دو عالم بهاست » می گوید
با من ابرو و خط و زلف و رخش
«روز هر وصل و لقاست » می گوید
لب جان پرورش نسیمی را
«مست آن چشم هاست » می گوید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
کفر زلفت گر نهد بر سر مرا یکبار بار
نیست ایمانم اگر باشد مرا زان بار بار
گر همی داری به دل روز وصالت دوست دوست
خیز و مثل چشم ما شب تا سحر بیدار دار
در کفت گر زهر آید رو تو هم چون نوش نوش
زان که تریاکش بود بر لعل شکر بار بار
وقت گل شد بر لب جو دلبر دلجوی جوی
واندر این موسم همیشه عیش با دلدار دار
بلبلان را گر نبودی هیچ از آن گلزار بوی
کی زدندی صد هزاران نعره در گلزار زار
زهدا! در حلقه دردی کشان دردی بچش
تا بباشی در میان عاشقان هشیار یار
عابد اندر حلقه رندان نشد بی ترک ترک
باش گو چون حلقه آن سگ بر در و خونخوار خوار
ای نسیمی! چون نمی آید از این انکار کار
خیز و خود را از یقین خود تو برخوردار دار
نیست ایمانم اگر باشد مرا زان بار بار
گر همی داری به دل روز وصالت دوست دوست
خیز و مثل چشم ما شب تا سحر بیدار دار
در کفت گر زهر آید رو تو هم چون نوش نوش
زان که تریاکش بود بر لعل شکر بار بار
وقت گل شد بر لب جو دلبر دلجوی جوی
واندر این موسم همیشه عیش با دلدار دار
بلبلان را گر نبودی هیچ از آن گلزار بوی
کی زدندی صد هزاران نعره در گلزار زار
زهدا! در حلقه دردی کشان دردی بچش
تا بباشی در میان عاشقان هشیار یار
عابد اندر حلقه رندان نشد بی ترک ترک
باش گو چون حلقه آن سگ بر در و خونخوار خوار
ای نسیمی! چون نمی آید از این انکار کار
خیز و خود را از یقین خود تو برخوردار دار
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
مست جام حسن یارم وز دو چشمش پرخمار
ساقیا این مست را پیمانه دردی بیار
گر کشد عشقت به پای دار، ای عاشق دمی
پای دار آنجا چو مردان کاین نماند پایدار
عارفی کو شد ز اسرار اناالحق باخبر
بر سر دار ملامت گو برو منصوروار
نیستم باک از رقیبانش چو می بینم به کام
کرده در گردن حمایل دست رنگین نگار
برقرار و عهد زلف یار مهرخ دل منه
زان که هرگز عهد خوبان نیست ای دل برقرار
غرقه دریای نورم تا بدیدم ذره ای
تاب خورشید رخ آن سرو قد گلعذار
جز حساب زلف و خالت نیستم کار دگر
پیش حق این است دستاویز در روز شمار
آن درختی کآتشش می گفت اناالله با کلیم
میوه اش روی تو است ای مه که آورده است بار
آن که در عشق تو شست از هردو عالم جان و دل
کی شود مشغول کاری؟ کی رود دستش به کار؟
مست و سودایی شود خلوت نشین گر بشنود
از نسیم صبح وصف حسن و بوی زلف یار
شد نسیمی زنده از فضل الهی جاودان
صوفی دلمرده را گو بیش از این ماتم مدار
ساقیا این مست را پیمانه دردی بیار
گر کشد عشقت به پای دار، ای عاشق دمی
پای دار آنجا چو مردان کاین نماند پایدار
عارفی کو شد ز اسرار اناالحق باخبر
بر سر دار ملامت گو برو منصوروار
نیستم باک از رقیبانش چو می بینم به کام
کرده در گردن حمایل دست رنگین نگار
برقرار و عهد زلف یار مهرخ دل منه
زان که هرگز عهد خوبان نیست ای دل برقرار
غرقه دریای نورم تا بدیدم ذره ای
تاب خورشید رخ آن سرو قد گلعذار
جز حساب زلف و خالت نیستم کار دگر
پیش حق این است دستاویز در روز شمار
آن درختی کآتشش می گفت اناالله با کلیم
میوه اش روی تو است ای مه که آورده است بار
آن که در عشق تو شست از هردو عالم جان و دل
کی شود مشغول کاری؟ کی رود دستش به کار؟
مست و سودایی شود خلوت نشین گر بشنود
از نسیم صبح وصف حسن و بوی زلف یار
شد نسیمی زنده از فضل الهی جاودان
صوفی دلمرده را گو بیش از این ماتم مدار
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
در خرابات عشق وقت سحر
راه بردم از آن که بد رهبر
در خرابات پیر عشقم گفت
اندرون آ، چه می کنی بر در؟
در خرابات رفتم و دیدم
مجلسی با هزار زینت و فر
ساغری بود پر ز دردی درد
داد ساقی مرا و گفت بخور
چون بخوردم از آن یکی جامی
زود ساقی مرا گرفت به بر
دیده بگشادم و یکی دیدم
ساقی و خویش را به هم یکسر
در تعجب شدم که هردو یکی است
یا یکی بد، دو می نمود مگر
گاه شاهد بدم گهی مشهود
گاه ساقی بدم گهی ساغر
من نیم، هرچه هست جمله هموست
من ندانم جز این بیان دگر
شد نسیمی ز خویشتن فانی
در فروغ جمال آن دلبر
راه بردم از آن که بد رهبر
در خرابات پیر عشقم گفت
اندرون آ، چه می کنی بر در؟
در خرابات رفتم و دیدم
مجلسی با هزار زینت و فر
ساغری بود پر ز دردی درد
داد ساقی مرا و گفت بخور
چون بخوردم از آن یکی جامی
زود ساقی مرا گرفت به بر
دیده بگشادم و یکی دیدم
ساقی و خویش را به هم یکسر
در تعجب شدم که هردو یکی است
یا یکی بد، دو می نمود مگر
گاه شاهد بدم گهی مشهود
گاه ساقی بدم گهی ساغر
من نیم، هرچه هست جمله هموست
من ندانم جز این بیان دگر
شد نسیمی ز خویشتن فانی
در فروغ جمال آن دلبر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
دوش باز آمد به برج آن طالع ماهم دگر
دولتم شد یار و بخت سعد همراهم دگر
مدتی عقلم ز راه عشق گمره گشته بود
جذبه لطفش کشید، آورد با راهم دگر
در خیالم فکر زهد و توبه و طامات بود
عشق آن بت رخ نمود از پرده ناگاهم دگر
داشتم چون غنچه مستور آتش دل در درون
کرد رسوایش چنین آن دود و این آهم دگر
ز آب چشمم پای در گل بود آن سرو بلند
باز چون بید است بر سر دست کوتاهم دگر
مهر آن خورشید تابان بر دلم چون ماه نو
هردم افزون گشت و من چون شمع می کاهم دگر
جان دهم من، هرشبی چون شمع، باد صبحدم
زنده می سازد به بویش هر سحرگاهم دگر
یار سنبل مو که جوجو خرمن عمرم بسوخت
می دهد بر باد سودا باز چون کاهم دگر
من ز چشم مست ساقی در خمارم روز و شب
مستی این می مرا بس، می نمی خواهم دگر
چون نسیمی من نخواهم توبه کرد از روی خوب
این نصیحت کم کن ای زاهد، به اکراهم دگر
دولتم شد یار و بخت سعد همراهم دگر
مدتی عقلم ز راه عشق گمره گشته بود
جذبه لطفش کشید، آورد با راهم دگر
در خیالم فکر زهد و توبه و طامات بود
عشق آن بت رخ نمود از پرده ناگاهم دگر
داشتم چون غنچه مستور آتش دل در درون
کرد رسوایش چنین آن دود و این آهم دگر
ز آب چشمم پای در گل بود آن سرو بلند
باز چون بید است بر سر دست کوتاهم دگر
مهر آن خورشید تابان بر دلم چون ماه نو
هردم افزون گشت و من چون شمع می کاهم دگر
جان دهم من، هرشبی چون شمع، باد صبحدم
زنده می سازد به بویش هر سحرگاهم دگر
یار سنبل مو که جوجو خرمن عمرم بسوخت
می دهد بر باد سودا باز چون کاهم دگر
من ز چشم مست ساقی در خمارم روز و شب
مستی این می مرا بس، می نمی خواهم دگر
چون نسیمی من نخواهم توبه کرد از روی خوب
این نصیحت کم کن ای زاهد، به اکراهم دگر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
ای با دلم عشق تو را هر لحظه بازاری دگر
کار دلم شد عشق تو، چون کند کاری دگر
بازار زلفت سر به سر، سوداست ای مه رخ ولی
دارد دلم با وصل تو سودا و بازاری دگر
عشق است بار دل مرا ناصح مده دردسرم
عاشق نخواهد بعد از این برداشتن باری دگر
سودای مهرویان مرا بیرون نخواهد شد ز سر
صدبار گفتم این سخن، می گویم این باری دگر
ای مه! دم از خوبی مزن با آفتاب روی او
زیرا که هست آن سیمتن خورشید رخساری دگر
تا عشق روی دلبران کار من دلخسته شد
هردم گرفتارم به جان در عشق دلداری دگر
با زلف او چون بسته ام عهد محبت جاودان
حاشا که چون زاهد میان بندم به زناری دگر
کار من رند از جهان مستی و عشق یار بس
خلوت نشین، می باش گو، با من به انکاری دگر
بر دار ظاهر بود اگر مست اناالحق پیش از این
منصور این اسرار هست هر لحظه بر داری دگر
نظم نسیمی سر به سر دردانه دان ای سیمبر!
در گوش دل کش سربه سر کاین هست گفتاری دگر
کار دلم شد عشق تو، چون کند کاری دگر
بازار زلفت سر به سر، سوداست ای مه رخ ولی
دارد دلم با وصل تو سودا و بازاری دگر
عشق است بار دل مرا ناصح مده دردسرم
عاشق نخواهد بعد از این برداشتن باری دگر
سودای مهرویان مرا بیرون نخواهد شد ز سر
صدبار گفتم این سخن، می گویم این باری دگر
ای مه! دم از خوبی مزن با آفتاب روی او
زیرا که هست آن سیمتن خورشید رخساری دگر
تا عشق روی دلبران کار من دلخسته شد
هردم گرفتارم به جان در عشق دلداری دگر
با زلف او چون بسته ام عهد محبت جاودان
حاشا که چون زاهد میان بندم به زناری دگر
کار من رند از جهان مستی و عشق یار بس
خلوت نشین، می باش گو، با من به انکاری دگر
بر دار ظاهر بود اگر مست اناالحق پیش از این
منصور این اسرار هست هر لحظه بر داری دگر
نظم نسیمی سر به سر دردانه دان ای سیمبر!
در گوش دل کش سربه سر کاین هست گفتاری دگر