عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
امشب از روی تو مجلس را ضیایی دیگر است
دیده ها را نور و دلها را صفایی دیگر است
شرمم از روی تو می آید بشر گفتن تو را
جز خدا کفر است اگر گویم خدایی دیگر است
تا نهادیم از سر دریوزه در کویت قدم
هر زمان از فضل حق ما را عطایی دیگر است
گرچه هست آب و هوای روضه رضوان لطیف
جنت آباد سر کوی تو جایی دیگر است
هرکسی در سر هوایی دارد از مهرت ولی
در سر ما ز آتش عشقت هوایی دیگر است
نیست این دل قابل تیمار و درمان ای طبیب
درد بیمار محبت را دوایی دیگر است
بر در سلطان، گدا هستند بسیاری ولی
بر در آن حضرت این مفلس گدایی دیگر است
خانه مردم ز بس کز آب چشمم شد خراب
هر زمان با آب چشمم ماجرایی دیگر است
چشم مستش گفت: هستم من بلای جان خلق
گفتم ابرو، غمزه اش گفت: آن بلایی دیگر است
گرچه دارند از گل رویش نوایی هر کسی
بلبل جان نسیمی را نوایی دیگر است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
من سر شادی ندارم با غم یارم خوش است
من مسیحا مذهبم با دیر و خمارم خوش است
مستم از جام اناالحق، جای من گو دار باش
دولت منصور دارم، بر سر دارم خوش است
نیستم چون اهل دنیا، طالب دیدار و گنج
چون فقیر محتشم بی گنج و دینارم خوش است
چون دم روح القدس در جان بیمار من است
با وصال آن طبیب این جان بیمارم خوش است
کار و باری بود اگر، در عشق شستم دست از آن
غیر از آن کاری ندارم، با چنین کارم خوش است
بر سر کوی هوایت کان مقام حیرت است
پا و سر گم کرده ام، بی کفش و دستارم خوش است
من خلیل عشق یارم رخ نمی تابم ز نار
نار با عاشق چو گلزار است با نارم خوش است
عروة الوثقی و سر وحدت و حبل المتین
زلف دلدار است از آن با زلف دلدارم خوش است
من ز چشم مست ساقی در خمارم روز و شب
عیب نتوان کرد اگر با خمر خمارم خوش است
جنت فردا و حور عین نمی باید مرا
کز نعیم آخرت با وصل آن یارم خوش است
من ز نور آفتابم ای نسیمی زان جهت
جاودان با آفتاب و ماه و انوارم خوش است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
گرچه چشم ترک مستت فتنه و ابرو بلاست
این چنین دلبر بلا و فتنه دیگر کجاست؟
نقش اشیا سر به سر روشن شد از رویت مگر
جام جمشید رخت آیینه گیتی نماست
چون تو هستی دایم اندر خانقاه و میکده
رند و صوفی را چرا پیوسته باهم ماجراست؟
سالکان را در طریق کعبه وصل رخت
منزل اول فنای خویش و نفی ماسواست
گونه رویت آفتاب ذات پاک است از چه رو
از رخت صحن سرای هر دو عالم پر ضیاست
بر صراط الله از آن بر خط رویت می روم
کاهل معنی را صراط الله خط استواست
چار مژگان و دو ابرو و دو خط و موی سر
هشت باب جنت و هم جنت و فردوس ماست
سرو را تا نسبتی کردم به بالای تو نیست
راستی را زین فرح پیوسته در نشو و نماست
دل ز من گفتم که دزدید؟ ابرویت گفتا که چشم
این چنین پرفتنه کج با کسی گفته است راست
تا به سر سی و دو خط رخت ره برده ام
شش جهت چندانکه می بینم همه روی خداست
چون نسیمی رستگار است از فنا و از عدم
هر وجودی را که از سی و دو نطق حق بقاست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
مطلع انوار زلفت مسکن جان و دل است
«رب انزلنی » بیان آن مبارک منزل است
گرچه دل در زلف خوبان بستن از دیوانگی است
عاشقی کو دل در آن زنجیر بندد عاقل است
عقد گیسویت به آسانی نگردد حل از آنک
معنی ای محکم دقیق و عقده ای بس مشکل است
صورت حق آن که می گوید که روی خوب نیست
چشم حق بین نیست او را، دعوی او باطل است
با لبت گفتم که خواهم داد روزی جان به تو
روز آن آمد بگو با لب که جان مستعجل است
در سواد ظلمت زلف تو هست آب حیات
آن که می گوید نه، حیوان است و حیوان غافل است
غوطه خور در بحر عشقش تا به دست آری گهر
در نصیب آن نشد کو بر کنار ساحل است
ای خیالت کرده روشن خانه چشمم، بلی
هرکجا محفل بود روشن به شمع محفل است
در طریق کعبه وصل تو اهل شوق را
غم رفیق و زاد ره خونابه و دل محمل است
حاصلی ما را نشد جز عشق جانان در جهان
عشق جانان هر که را حاصل نشد بی حاصل است
ای نسیمی صورت حق بسته بین بر آب و گل
تا ببینی صورت حق بسته بر آب و گل است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
سلطان غمت را دل پردرد مقام است
آن دل چه نشان دارد و آن مرد کدام است
در عشق تو چون هست دلم بنده جاوید
کار دلم از دولت وصل تو تمام است
جز پختن سودای سر زلف تو در سر
دیگر هوس عاشق دلسوخته خام است
ای آن که کنی عرضه سجاده و تسبیح
مرغ دل ما فارغ از این دانه و دام است
چون توبه ز مستی کند آن رند که شد مست
زان باده که روح القدسش جرعه جام است
ای کرده رخت روز، شب تیره ما را
صبحی که نه با روی تو باشد همه شام است
ای طالب ناموس رها کن طلب نام
در عشق بزرگی و کرامت نه به نام است
تا محرم اسرار خیال تو دلم شد
کار نظر از اشک چو لؤلؤ به نظام است
بر طالب جنت که مرادش نه تو باشی
وصل تو حرام آمد و حقا که حرام است
بر طور لقا جان کلیمت «ارنی » گوی
دیدار تو می خواهد و مشتاق کلام است
محراب نسیمی رخ و ابروی تو باشد
تا روی تواش قبله و چشم تو امام است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
مرغ عرشیم و قاف خانه ماست
کن فکان فرش آشیانه ماست
جعد مشکین و زلف وجه الله
دام دل عین و خال دانه ماست
ای فسوسی دم از فکوک مزن
ذات حق فارغ از فسانه ماست
زان حرام است با تو می خوردن
کاین شراب از شرابخانه ماست
بی نشان ره به ذات حق نبرد
کان نشان سی و دو نشانه ماست
گر طلبکار ذات یزدانی
وجه بی عذر و بی بهانه ماست
آتش کفر سوز و شرک گذار
نار توحید یکزبانه ماست
آنچه اشیا وجود از او دارد
گوهر بحر بی کرانه ماست
نام صوفی مبر که آن دلبر
فارغ از فش و ریش و شانه ماست
تن تنانای ما الف لام است
مست عشقیم و این ترانه ماست
چون نسیمی همه جهان امروز
سرخوش از باده شبانه ماست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
نقش هستی رقم صورت کاشانه ماست
مستی کون و مکان از می و میخانه ماست
آب حیوان و می کوثری و ماء معین
جرعه صافی بی دردی پیمانه ماست
زرفشان شمع فلک، مجلس پیروزه لگن
عکس رخسار قمر پرتو پروانه ماست
فارغ از کعبه و بتخانه و دیریم و کنشت
ملک وحدت وطن و قاف قدم خانه ماست
مرغ لاهوت که از دام دو کون آزاد است
در حقیقت چو صدف طالب دردانه ماست
حاصل «انطقناالله » و «ان من شی ء»
گر کنی فهم سخن قصه و افسانه ماست
چه غم از مفلسی و قلت اسباب مرا
گنج وحدت چو مقیم دل ویرانه ماست
جمله ذرات جهان آینه صورت اوست
مطلع نور تجلی رخ جانانه ماست
هست بر فرق نسیمی شرف سایه حق
زان لوای عظمت افسر شاهانه ماست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
منم آن مجمع البحرین که پر لؤلؤی مرجان است
که دایم در خیال من لب و دندان جانان است
بیا ای طالب معنی! کنون بشنو به گوش جان
بیان از علم القرآن که الحق فضل رحمان است
«لباس سندس » حق را که آمد خلعت حوری
تو از «مدهامتان » بر خوان که بررخ خط ریحان است
ز «عینان نضاختان » بنوش این شیر چون امی
ز شرح سینه چون دیدی که جاری زان دو پستان است
چو عین سلسبیلی شد روان از خط زیر لب
بخور کاسی دو زان کوثر، علی چون ساقی آن است
درخت منتهی را جا (از آن) در این بهشت آمد
که سی و دو سخن از وی محیط چرخ گردان است
حیات جاودان جاری در این خلد است ز فضل حق
که یک قطره ز جوی او هزاران بحر عمان است
بیاور جام پرباده، الا ای ساقی ساده!
که تا ظاهر کند رمزی علی از حق که پنهان است
چو انس و جن شدند کافر، شدند یأجوج و هم مأجوج
از آن سدی که ذوالقرنین بر ایشان بست ایمان است
زمین بشکافت و شد ظاهر ز حق آن آیت دابه
مریض عشق را دیگر بجز مردن چه درمان است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
بخت ابد یار آن که با تو قرین است
با تو نشستن به از بهشت برین است
جور و جفا کردن از تو دور نباشد
عادت خوبان روزگار چنین است
دل هوس زهد کرد و گوشه ولیکن
چشم سیاه تو آفت دل و دین است
مست و خراب از خیال گوشه چشمت
هر طرفی صدهزار گوشه نشین است
طینت پاکیزگی لطف تنت را
خاک ز کافور و آب ماء معین است
چشم گهربارم از خیال دهانش
حقه لؤلؤی ناب و در ثمین است
دل به تو دادیم و جان فدای تو کردیم
بیعت ما با تو و قرار همین است
دولت وصل تو هر که یافت به عالم
خسرو آفاق و شاه روی زمین است
خال تو کشمیر و بابل است زنخدان
چشم تو از خطا و روی تو چین است
مصحف روی تو می کند همه را شرح
راز نهانی که (آن)امام مبین است
جان به خیال لبت سپرد نسیمی
زان که خیال لب تو روح امین است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
عرش رحمان است رویش، علم الاسما گواست
اعتقاد اهل حق این است و قول مصطفی است
گر به جامی بود جم را حشمت و شاهنشهی
دارد این آیینه رویت که روی حق نماست
دیگران گر سدره فردا تمنا می کنند
طوبی ما هست بالایت که حسنت منتهاست
(نقش هستی سر به سر روشن شد از رویت مگر
جام جمشید رخت آیینه گیتی نماست)
آن که در جا نیستی می گویدت بی دیده است
ذره ای جا بی تو در دنیا و در عقبی کجاست؟
آن که چون شیطان سجود قبله رویت نکرد
گو به لعنت رو که چون ابلیس در چون و چراست
زان عزازیل از خدا نشنود امر اسجدوا
کز حسد پنداشت آدم صورت غیر خداست
حسن رویت هست مستغنی زهررویی که هست
آفرین بر بخشش فضلت که دریای عطاست
آن که جز روی تو دارد قبله در پیش نظر
رخ ز روی حق بتابیده است و رویش در قفاست
ای ز هجران سوخته جانم به آتش همچو شمع
چشم جان بگشا که روز وعده وصل و لقاست
(نیک و بد را علت از روی حقیقت چون یکی است
از دویی بگذر که یکتاییم و یکتا کی دوتاست؟)
از ره صورت مسمایی و اسمی گرچه هست
در حقیقت عین اشیاییم و اشیا عین ماست
حسن یار و عشق ما را انتهایی نیست چون
اولین چیزی که می جویی از آن بی ابتداست
حسن او و عشق ما هست ای نسیمی لم یزل
زان که حسن او قدیم و عشق ما بی انتهاست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
چشم بیمار تو تا مست و خراب افتاده است
در سر من هوس جام و شراب افتاده است
تا حدیث لب میگون تو در شهر افتاد
زاهد گوشه نشین با می ناب افتاده است
نظم دندان تو تا دیده ام ای پسته دهن!
به خدا از نظرم در خوشاب افتاده است
در دل افتاد مرا آتش عشقت چون شمع
رشته جانم از آن در تب و تاب افتاده است
عکس بالای تو در دیده من دانی چیست؟
سایه سرو که در چشمه آب افتاده است
هرکه منعم کند از عشق تو ای ترک خطا!
همه دانند که از راه صواب افتاده است
از خیال لب نوشین تو در باده مدام
قدح دیده من همچو حباب افتاده است
هر که خوناب، چکان دید ز چشمم دانست
کآتشی در دل مجروح کباب افتاده است
من از این باب که دورم ز رخت شیفته ام
دور زلف تو پریشان ز چه باب افتاده است
لاله دلسوخته، گل جامه دران است ز رشک
مگر از طرف عذار تو نقاب افتاده است
می کشد هر نفسم دل به خرابات مغان
آه کاین خرقه پشمینه حجاب افتاده است
هر زمان از هوس چشم تو صد گوشه نشین
بر در میکده ها مست و خراب افتاده است
سفته ام در غم روی تو به مژگان همه را
هر دری کز صدف چشم سحاب افتاده است
چشم بیمار تو تا دید نسیمی، مخمور
روز و شب در هوس مستی و خواب افتاده است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ساقی سیمین برم جام شراب آورده است
آب گلگون، چهره آتش نقاب آورده است
چشم خونبارم مدام از شوق یاقوت لبش
(همچو ساغر در نظر لعل مذاب آورده است)
(نرگش شهلاش در سر فتنه ای دارد عجب)
کز می حسن این چنین مستی و خواب آورده است
مسکن اهل دل امشب چون چنین شد دلفروز
گرنه زلفش در دل شب آفتاب آورده است
عشق خوبان زاهد سالوس می گوید خطاست
خواجه بین کز بهر من فکر صواب آورده است
تا به دور چشم مست یار بفروشد به می
بر در میخانه مولانا کتاب آورده است
ای بسا خلوت نشین را بر سر بازار عشق
موکشان آن طره پرپیچ و تاب آورده است
پرده پرهیزگاران پاره خواهد شد، یقین،
از می ای کان غمزه مست و خراب آورده است
آمد از میخانه پیغامم که پیر می فروش
باده صافی تر از یاقوت ناب آورده است
شمع اگر واقف نگشت از سوز جان ما چرا
آتش غم در دل و در دیده آب آورده است؟
ای عنان دل ز دستم رفت بازآ کز غمت
صبر و هوشم رفت و جان پا در رکاب آورده است
چون به از نظم نسیمی گوهر یکدانه نیست
جوهری باری چرا در خوشاب آورده است؟
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
مسجد و میکده و کعبه و بتخانه یکی است
ای غلط کرده ره کوچه ما! خانه یکی است
هرکس از جام ازل گرچه به نوعی مستند
چشم مست تو گواه است که پیمانه یکی است
صورت آدم و حوا به حقیقت دام است
معنی دام اگر یافته ای، دانه یکی است
گرچه بسیار بود قصه و افسانه عشق
چون تو صاحب نظری قصه و افسانه یکی است
اختلافی ز ره صورت اگر هست چه باک
آتش و شمع و شب و مجلس و پروانه یکی است
هریک از روی صفت یافته اسمی ور نه
مفلس و محتشم و عاقل و دیوانه یکی است
چشم احول ز خطا گرچه دو بیند یک را
روشن است این که دل و دلبر و جانانه یکی است
تکیه بر مسند هستی مکن ای صاحب جاه!
که در این ره بر ما گلخن و کاشانه یکی است
چون نسیمی، طلب گنج بقا کن که یقین
شاه و درویش در این منزل ویرانه یکی است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
تعالی الله از این صورت که عین ذات پرمعنی است
دل محروم از این صورت دو چشم جان پرتابی ست
بخوان لا تسجدوا للشمس و امر ذات حق دریاب
که فرمود اسجدوا آن را که اسم او الف لامی است
از آنرو چارده سجده ترا فرض است در مصحف
که چون اسم و مسمی هم ترا در مصحف معنی است
کلام حق ز حق هرگز نخواهد منفصل چون شد
تو خواهی گر شوی واصل به حق این راه از تقوی است
چو شیطان منکر صورت شد از معنیش دور افتاد
که هم زان صورت و معنی ز قیل و قال در دعوی است
بصیرت نیست شیطان را کجا دریابد این نکته؟
که صد قرن از حیات او به مثل یکدمه خوابی است
فنا برخاست از عالم نقاب از چهره چون بگشاد
خداوندی که از رویش درون جنت اعلی است
علی محسوب ذات حق از آن آمد که چون نقطه
همیشه بود تا باشد ز جود فضل حق با «بی » است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
آن که بر لوح رخت خط الهی دانست
بنده عشق الهی شد و شاهی دانست
آن که می گفت که روی تو به مه می ماند
چون نظر کرد به روی تو کماهی دانست
زلف و رخسار تواش کی رود از پیش نظر
آن که او نقش سپیدی و سیاهی دانست
چشم و ابروی تو را، قدر که داند جز من؟
قیمت ترک کماندار سپاهی دانست
گرچه راز دلم از اشک عقیقی شد فاش
منکر دل سیه از چهره کاهی دانست
اصل ما ز آب حیات است و روان بخشی آن
از میانش به کنار آمد و ماهی دانست
تا دلم عابد روی تو شد ای کعبه حسن
طاعتی کان به جز این بود مناهی دانست
به جز از کار غمت هرچه دلم کرد آن را
همه بی حاصلی و فکر تباهی دانست
دهنت عالم غیب است و میان سر دقیق
این کسی را که تواش پشت و پناهی دانست
گرچه ماند به رخت لاله، ولی نتواند
هر گیاهی صفت مهر گیاهی دانست
واحد مطلقی، اما نتوانست ابلیس
این صفت را ز دو بینی و دو راهی دانست
تا به رخسار تو شد چشم نسیمی بینا
عارف حق شد و از فضل الهی دانست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
چشم تو فتنه ای است که عالم خراب اوست
مستی دیر و باده ز جام شراب اوست
رویت که صبح صادق شهر وجود ماست
از هر طرف که می نگرم فتح باب اوست
معنی اوست هرچه دل اندیشه می کند
جان دو کون صورت لب لباب اوست
تا آتش شراب علم زد ز لعل یار
دلهای دلبران دو عالم کباب اوست
عشق ازل که شامل ذرات عالم است
مقصود هر دو کون به زیر نقاب اوست
سلطان فضل ما که سلاطین عالم است
سرهای سروران جهان در رکاب اوست
تنها نسیمی از می عشقش خراب نیست
هر دو جهان ز نشأه مستی خراب اوست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
ای دل! بلا بکش چو دلت مبتلای اوست
خوشنود شو بدانچه مراد و رضای اوست
تن در جفای او نه و از غم مدار باک
کاین غصه و جفا همه عین وفای اوست
قدر قدر چه داند و قاضی هر قضا
آن دل که او نه قابل قدر و قضای اوست
دنیی و دین برای وصالش دهیم و جان
زانرو که دل ز جمله صلاحی برای اوست
فوتی نمی شود اگرش جان فدا کنم
چون جان بود یکی، صد از این جان فدای اوست
چندین بلا ز قامت و بالای پر بلاش
گر می رسد به جان بکشم چون بلای اوست
راهم نمای ای دل! اگر رهبری مرا
تا بگذرم از آنکه نه میل و هوای اوست
بر گرد گرد دامن مردی اگر رسم
جان ها بها دهم که دلم بی بهای اوست
ای غم! دگر به سوی نسیمی گذر مکن
کاین حجره های جان و دلش، خاصه جای اوست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
مطلع نور تجلی آفتاب روی اوست
لیلة القدری که می گویند هست آن موی اوست
قاب قوسینی که در معراج دید آن شب رسول
گر به چشم دل ببینی هیئت ابروی اوست
عروة الوثقی که خواند عارفش حبل المتین
سوره واللیل زلفش و آیت گیسوی اوست
خلد و فردوس و نعیم و روضه دارالسلام
چون به معنی بنگری وصف بهشت کوی اوست
گنج مخفی را طلسم و اسم اعظم را کلید
طره عنبر، نسیم سنبل هندوی اوست
معجزات انبیا و سر علم من لدن
حرفی از دیوان سحر غمزه جادوی اوست
در حقیقت رو به سوی کعبه می دانی کراست؟
هر که را روی دل از دنیی و عقبی سوی اوست
آنچنانم غرقه در فکرش که در بحر محیط
نقش هر صورت که می بینم خیال روی اوست
(جانم از پابوس وصلش گرچه دور افتاده است
صید آن زلف پریشان است که همزانوی اوست)
کی شود حاصل وصال یار بی جور رقیب؟
تا گل صدبرگ باشد خار هم پهلوی اوست
ای نسیمی نحل اندر شأن آن لب کس ندید
کاین چنین پاکیزه شهد ناب در کندوی اوست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
الله الله این چه نور است آفتاب روی دوست
این چنین رویی به وجه الله اگر آری نکوست
چشم من جز روی او، روی که آرد در نظر؟
کآنچه می آید به چشمم در حقیقت روی اوست
می دمد بوی خوش باد صبا جان در تنم
کس نمی داند که با باد سحرگاهی چه بوست
ذکر فردا کم کن ای زاهد که با یاد لبش
خرقه پوش امروز می بینم که بر دوشش سبوست
کرده ام در دیده مأوای خیال قامتش
سرو را جا بر کنار چشمه یا بر طرف جوست
در ازل حرفی شنیدند از دهانش اهل راز
هر طرف چندانکه می بینم هنوز آن گفت و گوست
تا به آب می کنم طاهر لباس زرق را
دایما با خرقه در میخانه کارم شست و شوست
آن که عاشق بر جمال صورت خوبان نشد
صورتی دارد ولی از راه معنی سنگ و روست
شرح زلف و خال آن ماه از نسیمی بازپرس
کو پریشان حال و سرگردان از آن چوگان و گوست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
لوح محفوظ است پیشانی و قرآن روی دوست
«کل شی ء هالک » لاریب اندر شأن اوست
چشمه حیوان کز او شد زنده جاوید خضر
در بهشت روی او دیدم روان آن چارجوست
کی تواند یافت از ماهیت معنی خبر
آن که در باغ جهان حیران و مست رنگ و بوست
چند باشی بسته ظن و بعید از معرفت؟
طالب مغزی شو آخر چند گردی گرد پوست؟
شاهد غیبی به معنی هست حاضر با همه
غافل کوته نظر چندین چرا در جست و جوست
ای به گرد معصیت آلوده دامن عمرها
آب رحمت آمد آگه شو که وقت شست و شوست
همنشینت خضر و در ظلمات جهلی گم شده
از عطش مردی و آب سلسبیلت در سبوست
ای ز غفلت در حجاب سر وجه الله اگر
طالب دیدار حقی وجه حق روی نکوست
می کشد عشقت نسیمی را و احیا می کند
عشق هستی سوز را با هر که هست این طبع و خوست