عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
از پری رویان بدل بردن همین مایل تویی
آن که می خواهد دل عشاق خونین دل تویی
بی تو گر باشد بچشمم تیره عالم دور نیست
رونق این کارگاه و شمع این محفل تویی
شد جمال لیلی و شیرین ز شرمت پرده پوش
ناقصی چندند خوبان دگر کامل تویی
با توام خوش حال در ملک وجود ای درد عشق
بی تو چون باشم انیس من درین منزل تویی
از تو می خواهم مدد در بند زلف او صبا
ز آن که بگشاینده این عقده مشکل تویی
گر تویی منسوب بر بیداد او ای دل مرنج
بر که عرض نقد حسن خود کند قابل تویی
کرده دفع غم عالم فضولی با جنون
در میان مردم عالم همین عاقل تویی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
رحمی باسیران شب تار نداری
بر روز قیامت مگر اقرار نداری
جورست ترا کار و درین کار که هستی
با هیچ کسی جز دل من کار نداری
ای دل پس ازین سلسله عشق مجنبان
تاب خم آن طره طرار نداری
ای دیده فرو بند بخون راه نظر را
او می رسد و طاقت دیدار نداری
مردیم پی پرسش ما لب نگشادی
از ناز مگر رخصت گفتار نداری
ای آن که ترا صحبت یاریست تمنا
گویا خبر از طعنه اغیار نداری
بی واسطه نیست ترا گریه فضولی
در دیده مگر خاک ره یار نداری
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
سال و مهم بر زبان روز و شبم در دلی
من ز تو غافل نیم گر تو ز من غافلی
حال خرابی دل از که کنم جست و جو
چون تو ز روز ازل ساکن این منزلی
از تو دل زار را نیست امید وفا
طرفه نهالی ولی حیف که بی حاصلی
هست مرا دم بدم میل تو اما چه سود
نیست ترا میل من جای دگر مایلی
ای ز بلا بی خبر طعه ما ترک کن
غرقه بحریم ما رو که تو بر ساحلی
حاصل عشق بتان نیست بغیر از جنون
بسته اینها مشو ای دل اگر عاقلی
نیست فضولی ترا میل نظر بازی
علم تو زهداست و بس در فن ما جاهلی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
چند ای دل نامه وصف بتان املا کنی
ذکر خوبان پری رخسار مه سیما کنی
گه زنی از غمزه مردم کش خون ریز دم
گه زبان در مدح لعل در افشان گویا کنی
گه ز شوق خال داغی بر دل پر خون نهی
گاه فکر زلف را سرمایه سودا کنی
بر زبان آری شکایت هر دم از جور بتان
بی گناهی چند را هرجا رسی رسوا کنی
وقت آن آمد کزین وضع پریشان بگذری
باقی اوقات خود صرف ره تقوا کنی
گر پری سوی تو آید چشم نگشایی برو
چشم و دل را مطلع خورشید استغنا کنی
شد فضولی شیوه رندی مکرر بعد ازین
به که طور تازه طرز نوی پیدا کنی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
نپرسد از من بی کس درین دیار کسی
کسی نیم که ز من گیرد اعتبار کسی
بشرط صبر بیوسف چو می رسد یعقوب
چرا کند گله از دور روزگار کسی
چو هست محنت هجران بقدر مدت عمر
چرا بوصل نباشد امیدوار کسی
گل مراد بر آرد اگر دهد آبی
ز ابر صبر بگلزار انتظار کسی
شعاع مهر محبت کمندها دارد
نمی رود سوی خوبان باختیار کسی
چه غافلی که ترحم نمی کنی یک بار
اگر برای تو میرد هزار بار کسی
ز سنگها که زدی بر سرم دهد یادم
مرا چو لوح نهد بر سر مزار کسی
سرود ذوق فضولی ز کس نمی شنوم
مگر نماند ز رندان باده خوار کسی
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۱
یاد دارم که چو آدم شرف خلقت یافت
شد مشرف بقبول و لقد کرمنا
گشت مسجود ملائک ز کمال عزت
کرد در روضه جنت بفراغت مأوا
بی تعب بود میسر همه مقصودش
ره نمی یافت ملالی بدل او قطعا
تا بوقتی که ره تقوی او زد ابلیس
شد بصد مکر سوی معصیتش راه نما
دل آدم اثر حیله و تزویر نداشت
بی گمان در نظرش صدق نمود آن اغوا
اقتضای کرمش داد مراد دشمن
شد باغوای لعین مرتکب امر خطا
خالقش کرد بدین جرم برون از جنت
ساخت او را ز سر قهر گرفتار بلا
اشک می ریخت بصد سوز نمی یافت مراد
ناله می کرد بصد درد نمی دید دوا
تا بوقتی که گره توبه گشاد از کارش
خواست عذر گنه خویش ز درگاه خدا
یافت سرمایه اکرام ز اول بهتر
گشت شایسته قدری ز نخستین اعلا
نیست این واقعه مخصوص همین بر آدم
هست تا روز ابد سر پدر در ابنا
طفل کآمد بجهان هست ز آغاز وجود
تا بهنگام بلوغ از همه غم بی پروا
کام او بی عمل اوست مهیا همه وقت
رزق او بی تعب اوست میسر همه جا
ساکن جنت عدن است و چه جنت به ازین
که ز تکلیف ندارد دل او با رعنا
می شود وقت بلوغش جهت محرومی
ذوق دنیا شجر منهی و ابلیس هوا
گر ازین راز که گفتم نشد آگه دل او
نیست آدم حیوان است ازان هم ادنا
مرد باید که در آن وقت بخود پردازد
آدم آنست در آن حال که داند خود را
چون بتحریک هوا رغبت دنیاش کنند
دور ازان عیش و طرب قابل بیداد و جفا
گر ازان رغبت باطل دل خود ساخت تهی
ز هوا رست شد از اهل صلاح و تقوا
لاجرم منزل او خلد برین خواهد شد
خلعتش سندس و خدام حریمش حورا
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۴
حمد بیحد احدی را که کمال کرمش
داد سرمایه توفیق خرد انسان را
داد سر رشته اقبال بدست خردش
کرد تعلیم باو قاعده ایمان را
تا بهنگام عمل فرق بد و نیک کند
لطف کرد و بفرستاد باو قرآن را
تا کند کام دل از معنی قرآن حاصل
کرد مصباح طریق طلبش عرفان را
ای خوش آن عاقبت اندیش که ضایع نکند
این همه مرحمت و مکرمت و احسان را
در همه کار شود تابع آثار نبی
مقتدای عمل خود نکند شیطان را
گر چه شک نیست درین قول که غفران آخر
می کند رفع خطا و خلل عصیان را
اول حال اگر میل معاصی نکند
به از آنست که آخر طلبد غفران را
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۵
ای ظریفان روم شکر کنید
که فلک داده است کام شما
با شما نیست نسبتی ما را
هست برتر ز ما مقام شما
ما غلامان ماه رویانیم
ماه رویان همه غلام شما
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۷
ای که رای روشنت آیینه گیتی نماست
هیچ سری نیست کز رای تو باشد در حجاب
در نقاب عنبرین هر دم عروس خامه ات
شاهد صد راز را از چهره می گیرد نقاب
ملک دانش راست از طرز مثالت انتظام
گنج معنی راست از مفتاح کلکت فتح باب
سرورا عمریست در تن جان بر لب آمده
می کند در آرزوی پای بوست اضطراب
آرزوی دولت پابوس خدام درت
می رباید روز و شب از دل قرار از دیده خواب
در بلای دوریت معذورم از ضعف بدن
چون کنم ناچار می باید کشیدن این عذاب
گر چه دورم غافل از عرض نیازی نیستم
شد نیاز من بدرگاه تو بیرون از حساب
می نویسم حال دل اما نمی بخشد اثر
می فرستم شرح غم اما نمی آید جواب
چند از خاک درت بوی رعایت نشنوم
پیش تو تا کی دعای من نباشد مستجاب
وه چه باشد گر کند نام مرا کلکت رقم
وه چه باشد گر کنی در ذکر من کسب ثواب
هست دریا را چنان عادت که از نزدیک و دور
می کند ارباب حاجت را بفیضی کامیاب
هر که نزدیک است او را می دهد در از صدف
بهر دوران نیز آبی می فرستد پا سحاب
چشمه خورشید هم در طبع دارد حالتی
می دهد هم دور و هم نزدیک خود را آب و تاب
نی همین در آسمان مه می ستاند نور از او
در زمین هم می برد از آتش او لعل آب
ای که هم از آفتاب افزون هم از دریا بهی
باش در احسان به از دریا فزون از آفتاب
به ز نزدیکان خود بر من که دورم رحم کن
بر گناه دوریم منگر مکن بر من عتاب
گر چه دورم از تو دارم بیش تر چشم کرم
مه ز مهر از دور بهتر می کند نور اکتساب
از تو بر من گر رسد توقیع لطفی دور نیست
بر زمین از آسمان رسم است تنزیل کتاب
تا زمین را در جبلت هست امکان ثواب
تا فلک را هست عادت در طبیعت انقلاب
روی دولت را ز درگاهت نباشد انحراف
رای رفعت را ز فرمانت نباشد اجتناب
جز دعایت نیست اوراد فضولی روز و شب
کار او اینست و بس والله اعلم باالصواب
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۸
ای دل ملال گوشه عزلت هزار بار
بهتر ز همنشینی هر یار و آشناست
هر یار و آشنا که شود همدم کسی
یا از جماعت فقرا یا ز اغنیاست
گر منعم است و صاحب نعمت هر آینه
دایم ز ملک و مال و تجمل سخن سراست
در مبتلای فاقه و فقراست پیش تو
کارش همه شکایت دنیای بی وفاست
اوقات ضایع است درین هر دو ماجرا
کو همدمی که خالی ازین هر دو ماجراست
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۹
ای غره بر لطافت حسن و جمال خود
آیا چرا جنون تو بر عقل غالب است
شان تو مستعد کمالات معنوی
ذات تو مستحق علو مراتب است
در قید حسن صورت فانی چه فایده
کسب کمال کن که ترا آن مناسب است
گیرم که صبح روز جوانیست حسن تو
نور بقا مجوی ز صبحی که کاذب است
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱
بر امید راحت دنیا مکش بسیار رنج
زانکه این مقصد برون از کارگاه خلقت است
بر نبی شد عرض هر معنی که صورت بسته
معنی راحت همانا معنی بی صورت است
این مقرر شد که هرگز نیست راحت در جهان
راحتی گر هست در ترک امید راحت است
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۱۶
ای که از جهل مقید شده بر صورت
این صفت در روش اهل خرد بی معنیست
هر که شد واله صورت بهوای دل خود
هیچ گه ملتفت معرفت معنی نیست
هست طفلی که بتعلیم معلم ز کتاب
خواند خط لیک ندانست که مضمونش چیست
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۱۷
گفتم ای چرخ تو بر سینه من سوخته
این همه داغ که حصر و حد و پایانش نیست
گفت بر سینه ترا گر ز منست این همه داغ
این همه داغ که بر سینه من هست ز کیست
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۱۸
مردم این دیار را با من
اثر شفقت و عنایت نیست
یا درین قوم نیست معرفتی
یا مرا هیچ قابلیت نیست
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۰
دام دردست و بلا دایره قید جهان
عارف آنست کزین دایره بیرون باشد
همه عمر براحت گذراند اوقات
فارغ از دغدغه گردش گردون باشد
نه در آن فکر که آیا چه کنم چون سازم
نه در آن قید که یارب چه شود چون باشد
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۱
بد من گفت بدی لیک نمی رنجم ازو
لله الحمد مرا خلق نکو می دانند
در حق من سخن او چه اثر خواهد داد
پیش قومی که مرا بهتر ازو می دانند
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۴
صانعی کز آب و گل فیض کمال قدرتش
دلبران لاله رخسار سمن بر آفرید
تا نماید صنع او ضایع ز بهر عاشقی
دل درون عاشقان درد پرور آفرید
عاشقان را بر جفای ماه رویان صبر داد
ماه رویان را جفاکار و ستمگر آفرید
گر بجرم عشق عاشقی را نگیرد دور نیست
چون ز بهر عاشقی دل داد و دلبر آفرید
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۵
بهر دفع دشمن و فتح بلاد و حفظ نفس
پادشه را منت خیل و حشم باید کشید
محرمان پادشه را از برای عز و جاه
رنج باید دید در خدمت الم باید کشید
منعمان ملک را از محرمان پادشه
متصل در کسب جمعیت ستم باید کشید
مفلسان کم قناعت را ز بهر لقمه
از سکان منعمان پیوسته غم باید کشید
گوشه گیران قناعت ورز را در کنج فقر
محنت ستر تن و قوت شکم باید کشید
هر کرا میل اقامت هست در دنیای دون
بر خط جمعیت خاطر قلم باید کشید
یا بباید ساخت با محنت بهر حالی که هست
یا ازین سر منزل محنت قدم باید کشید
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۷
عادت اینست فیض فطرت را
در بنای وجود نوع بشر
که رسد تا زمان رشد و بلوغ
طفل را مهربانی از مادر
دهد او را کمال جسمانی
مادر مهربان بخون جگر
چون رسد وقت آن که در جسدش
بدمد روح جبرئیل هنر
دختر از مادرش جدا نشود
زآنکه هستند جنس هم دیگر
پسر از اقتضای جنسیت
طلبد قرب و انتساب پدر
تو همان طفلی ای دل غافل
که نداری ز حال خویش خبر
عالم صورتست مادر تو
که هواخواه تست شام و سحر
پدرت فیض عالم علویست
که در ایجاد تو ازوست اثر
چند مانی مقید صورت
بطلب رتبه ازین برتر
چند گردی بگرد مادر خود
نیستی دختر ای نکو محضر
مرد شو مرد کز پدر یابی
اثر التفات فیض نظیر