عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴
ای شاه جهان را که خطر نیست ببخش
جرم من اگر هست و گر نیست ببخش
هر چند گناه من بزرگ است ای شاه
دانم که ز تو بزرگتر نیست ببخش
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
ای دل به دل آنچه می کند یار بکش
این بار چنانکه باید این بار بکش
از روی گلت اگر همی ناید روی
از دیده به دیده سر از خار بکش
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
ای دل قدح بلاش چون نوش بکش
هو بد به امید روی نیکوش بکش
چون حلقه بندگیش داری در گوش
او گم نکند تو پنبه از گوش بکش
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۹
آیینه بیار است خط چون زنگش
دل گشت فراخ از دهان تنگش
نقش از پری و رنگ ز گل بر بودست
خورشید منقش و مه گلرنگش
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
از علم و عمل چشم و چراغی دارم
وز خاطر خود شکفته باغی دارم
در عهده آن نیم که فردا چه شود
حالی ز همه جهان فراغی دارم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۴
آرامگه دل خم مویت دیدم
بینائی دیده خاک کویت دیدم
سبحان الله هیچ ندانم امروز
تا روی که دیده ام که رویت دیدم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
کی بو که قدم از این جهان برگیرم
چون عیسی راه آسمان بر گیرم
وین دست و دل از دامن غم باز کشم
وین بار تن از گردن جان بر گیرم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۹
از علم زمین و آسمان می گیرم
وز عقل عنان این و آن می گیرم
گوئی چه کشی رنج که یک جان داری
این بین که به یک جان دو جهان می گیرم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۱
چون باز رهد ز غصه جان پاکم
مگری چو زنان که بهر تو غمناکم
من خنگ سوار کرده افلاکم
خاکش برسر که سر نهد بر خاکم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۵
از عمر که بگذشت بلا می بینم
وز چرخ که برکشد جفا می بینم
از هجر در این میان وفا می بینم
باری ز کسان بین که چها می بینم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۴
دارم ملکا چو ریگ و باران دشمن
بر من شده جمله دوستاران دشمن
در خانه تو بزینهار آمده ام
یک دوست توئی و صد هزاران دشمن
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۷
زلفی ز برای عقل سوزی داری
عمری ز برای کینه توزی داری
وانگاه امید نیکروزی داری
رو کز دل خود تمام روزی داری
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۰
گفتم ببر من از تو ای مینائی
گفتا که مبر که با دلت برنائی
گفتا زیرا بارحون می کردم؟
با دل نه بس آمدم چه میفرمائی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۳
تا چند زجان مستمند اندیشی
تا کی ز جهان پر گزند اندیشی
آنچه از تو ستانند همی کالبد است
یک مزبله گو مباش چند اندیشی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۷
زان جان که نداشت هیچ سودم تو بهی
زان دل که فرو گذاشت زودم تو بهی
وان دیده که نقش روی تو نمود
دیدم همه را و آزمودم تو بهی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۸
با دل گفتم که ای دل اسرار مگوی
وین حال بر آن یار دل آزار مگوی
دل گفت که این حدیث زنهار مگوی
او کم نکند از این تو بسیار مگوی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۰
شاها اگر از بخت نشانی است توئی
وز خلق نسیم بوستانی است توئی
شمسی که بهمت آسمانی است توئی
جانی که بدو زنده جهانی است توئی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۲
شاها کرم تو راز کان بگشاده ست
تیر تو گره ز آسمان بگشاده ست
این صفه در این گشادگی دانی چیست
از دیدن تو دل جهان بگشاده ست
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۳
جز عشق تو سرمایه دین داری نیست
جز درد تو سرمایه هشیاری نیست
گردون به هزار غم گرفتار کند
آنرا که به درد تو گرفتاری نیست
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۵
دل در زر و سیم و دولت و بخت مبند
ای نیست بر اینها گره سخت مبند
جان در خور راحت است در رنج مدار
تن در خور تخته است در تخت مبند