عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
دلا فتراک آن جان و جهان گیر
وگرنه ترک من گو دست جان گیر
مرا در مملکت جائی است صافی
بر او سودی نمیگیرم زیان گیر
برآوردم به ننک از عشق نامی
بهر نامم که خواهی در زبان گیر
مرا گوئی جهانی خصم داری
بشو در خون خود جان جهان گیر
سبکپائی نه از فتوی عشق است
تو خود بر من اجل را سرگران گیر
خوشم صبری است یعنی در کمینم
بقوت دست و بازوی کمان گیر
بدین لشکر تو با اوکی برآئی
برو درگاه سلطان ارسلان گیر
وگرنه ترک من گو دست جان گیر
مرا در مملکت جائی است صافی
بر او سودی نمیگیرم زیان گیر
برآوردم به ننک از عشق نامی
بهر نامم که خواهی در زبان گیر
مرا گوئی جهانی خصم داری
بشو در خون خود جان جهان گیر
سبکپائی نه از فتوی عشق است
تو خود بر من اجل را سرگران گیر
خوشم صبری است یعنی در کمینم
بقوت دست و بازوی کمان گیر
بدین لشکر تو با اوکی برآئی
برو درگاه سلطان ارسلان گیر
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
یک نظر در صورت آن روح روحانی نگر
بسته سنبل پای گل بر سرو بستانی نگر
تا سپهر گوی زن بینی مه چوگان گذار
خیز و در میدانش بریکران چوگانی نگر
میر خوبان است، کاورده است منشور جمال
اینک اینک بر رخش طغرای سلطانی نگر
در شکنج غبغبش چاه ذقن محبوس ماند
یارب آن زندان دل ها، چاه زندانی نگر
دعوی خون گرد بر من، خط او گفتم چرا
گفت کاینک حجتی شرعی و برهانی نگر
زلف و چهرش بر کنار شام بادو نیمروز
با سپاه کفر بر مرز مسلمانی نگر
قاصدا، یک ره به تبریز آی و رخسارش به بین
مصر اعظم دار ملک ماه کنعانی نگر
با گشاد غمزه ی تیرافکنش بر راه او
گشتگان آشکار از زخم پنهانی نگر
در نثار موکب حسنش اثیر از اشک خون
بر سر مژگان گرفته لعل پیگانی نگر
بسته سنبل پای گل بر سرو بستانی نگر
تا سپهر گوی زن بینی مه چوگان گذار
خیز و در میدانش بریکران چوگانی نگر
میر خوبان است، کاورده است منشور جمال
اینک اینک بر رخش طغرای سلطانی نگر
در شکنج غبغبش چاه ذقن محبوس ماند
یارب آن زندان دل ها، چاه زندانی نگر
دعوی خون گرد بر من، خط او گفتم چرا
گفت کاینک حجتی شرعی و برهانی نگر
زلف و چهرش بر کنار شام بادو نیمروز
با سپاه کفر بر مرز مسلمانی نگر
قاصدا، یک ره به تبریز آی و رخسارش به بین
مصر اعظم دار ملک ماه کنعانی نگر
با گشاد غمزه ی تیرافکنش بر راه او
گشتگان آشکار از زخم پنهانی نگر
در نثار موکب حسنش اثیر از اشک خون
بر سر مژگان گرفته لعل پیگانی نگر
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
گر ز کوی عاشقانی، تا عدم هم خانه باش
خویش خوش رویان شدی، با خویشتن بیگانه باش
گه سرای خاص را، چون عامیان دهلیز کن
گه زبان عام را، چون خاصگان خانه باش
هر که را بر کوش زنجیری بود دیوانه شو
هر که را بر پیشگه شمعی بود پروانه باش
در میان پاکبازان بر بساط انبساط
گر همی خواهی که فرزینی شوی فرزانه باش
راه این درگاه، بر نفی است و اثبات ای اثیر
سالها تو روی گر آری، نه در بت خانه باش
خویش خوش رویان شدی، با خویشتن بیگانه باش
گه سرای خاص را، چون عامیان دهلیز کن
گه زبان عام را، چون خاصگان خانه باش
هر که را بر کوش زنجیری بود دیوانه شو
هر که را بر پیشگه شمعی بود پروانه باش
در میان پاکبازان بر بساط انبساط
گر همی خواهی که فرزینی شوی فرزانه باش
راه این درگاه، بر نفی است و اثبات ای اثیر
سالها تو روی گر آری، نه در بت خانه باش
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
در خون دل نشاندم روی ازفراق رویش
قدی چو سرو گردم موی از فراق رویش
جوئی است ز آب خضرش، در چشمه لب من
بر شیب رخ براندم، جوی از فراق رویش
تا آب صبح صادق، رویش بگشت برشب
بر خاک تیره دادم، خوی از فراق رویش
در لاله می، نه بینم رنگ از وصال رنگش
وز گل نمی پذیرم بوی از فراق رویش
بی گوی غبغب او چوگان قد اثیر است
چوگان هربلا را، گوی ازفراق رویش
ای عشق یکزمان زدل من نفورباش
ای دل چو عاشقی به بلاها صبور باش
عشق آتشی است کاب دودیده شراراوست
دادمت پند و گفتمت زین کاردور باش
دیوانه وار بسته زنجیر زلف باش
پروانه وار سوخته نارو نور باش
گاهی بسان آتش سوزان زبانه زن
گاهی میان آتش سوزان بخور باش
ای عاشقی که موی شکافی بکار عشق
ز آهن شکاف غمزه خوبان، حذور باش
قدی چو سرو گردم موی از فراق رویش
جوئی است ز آب خضرش، در چشمه لب من
بر شیب رخ براندم، جوی از فراق رویش
تا آب صبح صادق، رویش بگشت برشب
بر خاک تیره دادم، خوی از فراق رویش
در لاله می، نه بینم رنگ از وصال رنگش
وز گل نمی پذیرم بوی از فراق رویش
بی گوی غبغب او چوگان قد اثیر است
چوگان هربلا را، گوی ازفراق رویش
ای عشق یکزمان زدل من نفورباش
ای دل چو عاشقی به بلاها صبور باش
عشق آتشی است کاب دودیده شراراوست
دادمت پند و گفتمت زین کاردور باش
دیوانه وار بسته زنجیر زلف باش
پروانه وار سوخته نارو نور باش
گاهی بسان آتش سوزان زبانه زن
گاهی میان آتش سوزان بخور باش
ای عاشقی که موی شکافی بکار عشق
ز آهن شکاف غمزه خوبان، حذور باش
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
مهمان تو آمد دل در باغ رضا خوان کش
وین مرغ سخندان را در پای سلیمان کش
در شبروی جانت جاسوس سکندر شو
شبدیز فلک خور را در چشمه حیوان کش
نقل دل مشتاقان از میوه میوه کن
دخل ره سرمستان بر زاده عمران کش
زان معرکه و مجلس چون لاف زدی باری
هم تیغ چو گردان زن هم جام چومردان کش
ناهید مشعبد را در حقه نسیان کن
بهرام معبد را در حربه خذلان کش
یک ساغر محمودی در پای ایاز افکن
دستش به بغل برنه، مستش به شبستان کش
زینی که نهد همت بر کرده ی کردون نه
وان کره ی مه را در، آن چنبر جولان کش
چون آخته شد تیغت بر کردن گردون زن
چوق تافته شد میلت در دیده دوران کش
بالای ممالک را در مهمه دل گم کن
بالای خلافت را در درگه سلطان کش
خواهی که در آن حضرت شاه ازتوسری سازد
این سر که کنون داری پیش سگ دربان کش
نقل زحلی چون گل در کار دو پروین نه
نام گهری چون دل در عقد دو مرجان کش
هم یونس غمگین را از حوت بساحل بر
هم یوسف خود بین را از بخت بزندان کش
سر را به چنان میدان بازیچه چوگان کن
وانگه رقم مردی برگوی گریبان کش
از باغ اثیر آنجا یک بربشکوهی ده
وزچشمه بی چشمان یکقطره بعمان کش
وین مرغ سخندان را در پای سلیمان کش
در شبروی جانت جاسوس سکندر شو
شبدیز فلک خور را در چشمه حیوان کش
نقل دل مشتاقان از میوه میوه کن
دخل ره سرمستان بر زاده عمران کش
زان معرکه و مجلس چون لاف زدی باری
هم تیغ چو گردان زن هم جام چومردان کش
ناهید مشعبد را در حقه نسیان کن
بهرام معبد را در حربه خذلان کش
یک ساغر محمودی در پای ایاز افکن
دستش به بغل برنه، مستش به شبستان کش
زینی که نهد همت بر کرده ی کردون نه
وان کره ی مه را در، آن چنبر جولان کش
چون آخته شد تیغت بر کردن گردون زن
چوق تافته شد میلت در دیده دوران کش
بالای ممالک را در مهمه دل گم کن
بالای خلافت را در درگه سلطان کش
خواهی که در آن حضرت شاه ازتوسری سازد
این سر که کنون داری پیش سگ دربان کش
نقل زحلی چون گل در کار دو پروین نه
نام گهری چون دل در عقد دو مرجان کش
هم یونس غمگین را از حوت بساحل بر
هم یوسف خود بین را از بخت بزندان کش
سر را به چنان میدان بازیچه چوگان کن
وانگه رقم مردی برگوی گریبان کش
از باغ اثیر آنجا یک بربشکوهی ده
وزچشمه بی چشمان یکقطره بعمان کش
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
چند خورم خون خود ازدست دل
شستم از دوست بهفت آب و گل
زین شبش او داند و شمع ختن
زین قبل او داند و ماه چگل
بیدلی ار زانکه بدین چاشنی است
باد دل از من بدو عالم به حل
روز اگر می برود گو برو
نیست غم او همه بر من سجل
فارغم از دل من و طبعی چو آب
ساخته با مدح شه صف گسل
گرهمه سنگ است چو مومش کند
آتش سودای بتی سنگدل
خسرو خسرو فش خسرو نسب
مظفرالدولت والدین قِزل
شستم از دوست بهفت آب و گل
زین شبش او داند و شمع ختن
زین قبل او داند و ماه چگل
بیدلی ار زانکه بدین چاشنی است
باد دل از من بدو عالم به حل
روز اگر می برود گو برو
نیست غم او همه بر من سجل
فارغم از دل من و طبعی چو آب
ساخته با مدح شه صف گسل
گرهمه سنگ است چو مومش کند
آتش سودای بتی سنگدل
خسرو خسرو فش خسرو نسب
مظفرالدولت والدین قِزل
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
دوش با دوست محاکات بجان میگردم
نکته را راه به هنجار زیان میگردم
غیرت عشق چنان پرده همیداشت که من
نقش اسرار زخود نیز نهان میگردم
چون جهان نزل جنان بود من از پیروزی
منزل همت از آنسوی جهان میگردم
نظر از هرچه فلک دید، زمین میخواندم
خرد از هرچه خبر داشت، عیان میگردم
تامرابو، که هم از من بخرد یار به هیچ
سود و سرمایه بر آن بیع زیان میکردم
بحروفی که همی بست سر حلقه دُرج
خاتم غیب در انگشت بیان میکردم
او چو خورشید مرا کان گهر کردی و من
دامن او صدف گوهر کان میکردم
تا بآماج رسد تیر سحر یعنی آه
گاه تیر از قد خود گاه کمان میکردم
دم بدادند مرا دام طرازان حواس
زآنکه پرواز نه در اوج مکان میکردم
نکته را راه به هنجار زیان میگردم
غیرت عشق چنان پرده همیداشت که من
نقش اسرار زخود نیز نهان میگردم
چون جهان نزل جنان بود من از پیروزی
منزل همت از آنسوی جهان میگردم
نظر از هرچه فلک دید، زمین میخواندم
خرد از هرچه خبر داشت، عیان میگردم
تامرابو، که هم از من بخرد یار به هیچ
سود و سرمایه بر آن بیع زیان میکردم
بحروفی که همی بست سر حلقه دُرج
خاتم غیب در انگشت بیان میکردم
او چو خورشید مرا کان گهر کردی و من
دامن او صدف گوهر کان میکردم
تا بآماج رسد تیر سحر یعنی آه
گاه تیر از قد خود گاه کمان میکردم
دم بدادند مرا دام طرازان حواس
زآنکه پرواز نه در اوج مکان میکردم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
دوش در عیش و عشرتی بودم
کز طرب تا بروز نغنودم
یا ربود و شراب و شمعی و من
زحمت اندر میانه، من بودم
با وصالش غمی فرو گفتم
وز جمالش دمی، بر آسودم
گاه کام نشاط خوش کردم
گاه جام طرب به پیمودم
گره هجر و بند گیسوی یار
هر دو با هم بلطف بگشودم
دست با چرخ در کمر گردم
پای بر ماه و مشتری سودم
خواجه گیها، زمانه در سر داشت
لیک من، بندگیش فرمودم
چار بوسم زیار را تب بود
پنج دیگر ز راه بربودم
ده به بخشید بعد از آنم لیک
بستدم بر لبش، به بخشودم
با چنین عیش ظلم باشد اگر
گویم از بخت خود نه خشنودم
کز طرب تا بروز نغنودم
یا ربود و شراب و شمعی و من
زحمت اندر میانه، من بودم
با وصالش غمی فرو گفتم
وز جمالش دمی، بر آسودم
گاه کام نشاط خوش کردم
گاه جام طرب به پیمودم
گره هجر و بند گیسوی یار
هر دو با هم بلطف بگشودم
دست با چرخ در کمر گردم
پای بر ماه و مشتری سودم
خواجه گیها، زمانه در سر داشت
لیک من، بندگیش فرمودم
چار بوسم زیار را تب بود
پنج دیگر ز راه بربودم
ده به بخشید بعد از آنم لیک
بستدم بر لبش، به بخشودم
با چنین عیش ظلم باشد اگر
گویم از بخت خود نه خشنودم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
کو محرمی که قصه تو در میان نهم
گوش سخن بگیرم و در یک کران نهم
صد، به نیوش وصل بیک رمز سر بمُهر
از دست دل برآرم و در دست جان نهم
یک ره، اجازت کرمم ده ز بندگی
تا محنتی ز صحبت او بر کسان نهم
خوش کن بوعده ئی، دل من، گو خلاف باش
تا چشم انتظار، به عمری در آن نهم
دست خوش توام بزبان خوشم بدار
تا من بلطف، نام تو اندر زبان نهم
گوش سخن بگیرم و در یک کران نهم
صد، به نیوش وصل بیک رمز سر بمُهر
از دست دل برآرم و در دست جان نهم
یک ره، اجازت کرمم ده ز بندگی
تا محنتی ز صحبت او بر کسان نهم
خوش کن بوعده ئی، دل من، گو خلاف باش
تا چشم انتظار، به عمری در آن نهم
دست خوش توام بزبان خوشم بدار
تا من بلطف، نام تو اندر زبان نهم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
چون با غم تو قرار گیرم
از هر دو جهان کنار گیرم
با بخت ز جیب سر بر آرم
چون دامن آن نکار گیرم
وز مرتبه دست خود ببوسم
کان طره مشکبار گیرم
بی محنتش ار، دمی بر آرم
حقا، که نه در شمار گیرم
نی زهره آنکه سنگ تشنیع
در شیشه روزگار گیرم
نی صبر، که بر کران نشینم
نی کام، که در کنار گیرم
چشمم همه خونشد و ندارم
آن چشم، که اعتبار گیرم
آن است صلاح من، که حالی
دنبال صلاح کار گیرم
پیروز شوم، اگر در این شغل
مردی چو اثیر، یار گیرم
نی نی فکند اثیر کردی
خاک در شهر یار گیرم
از هر دو جهان کنار گیرم
با بخت ز جیب سر بر آرم
چون دامن آن نکار گیرم
وز مرتبه دست خود ببوسم
کان طره مشکبار گیرم
بی محنتش ار، دمی بر آرم
حقا، که نه در شمار گیرم
نی زهره آنکه سنگ تشنیع
در شیشه روزگار گیرم
نی صبر، که بر کران نشینم
نی کام، که در کنار گیرم
چشمم همه خونشد و ندارم
آن چشم، که اعتبار گیرم
آن است صلاح من، که حالی
دنبال صلاح کار گیرم
پیروز شوم، اگر در این شغل
مردی چو اثیر، یار گیرم
نی نی فکند اثیر کردی
خاک در شهر یار گیرم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
با آنکه در میان دل آتش همی زنم
چون عود، در میان نفس خوش همی زنم
بر من زمانه همچو قفس گشت جرمم آنک
بلبل نهاد، زخمه دلکش همی زنم
گویم مگر، برون جهم از روزن عدم
پروانه وار، بال در آتش همی زنم
مرکب زتازیانه چو طفلان وآنگهی
لاف از سرای پرده و مفرش همی زنم
کردون مرا بمن بنمودست این دغل
بر اعتماد ناقد اغمش همی زنم
بر پشت پای چشم بیفکنده ام هنوز
زین روز لاف بال منقش همی زنم
چون عود، در میان نفس خوش همی زنم
بر من زمانه همچو قفس گشت جرمم آنک
بلبل نهاد، زخمه دلکش همی زنم
گویم مگر، برون جهم از روزن عدم
پروانه وار، بال در آتش همی زنم
مرکب زتازیانه چو طفلان وآنگهی
لاف از سرای پرده و مفرش همی زنم
کردون مرا بمن بنمودست این دغل
بر اعتماد ناقد اغمش همی زنم
بر پشت پای چشم بیفکنده ام هنوز
زین روز لاف بال منقش همی زنم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
شب دوش با دوست می خورده ام
بگو نوش، کز دست وی خورده ام
بخصل سبک باج جان برده ام
بد او، کران، ملک ری خورده ام
من و مجلس خاک در کل عمر
چنین می، کجا تا که کی خورده ام
ز کوثر نم، از خلد خود دیده ام
ز آتش تف، از ورد خوی خورده ام
نگیرد خمار و نگیرد تبم
بیکبار، تا ترک می خورده ام
بهار دلم، آب رز دان کزو
به تیغ سلم خون دی خورده ام
ز مستی، که بوده است آگه نیم
که کی خفته ام چند می خورده ام
خمیده چو چنگم خروشان چو نی
چنان بر تن چنگ و نی خورده ام
بگو نوش، کز دست وی خورده ام
بخصل سبک باج جان برده ام
بد او، کران، ملک ری خورده ام
من و مجلس خاک در کل عمر
چنین می، کجا تا که کی خورده ام
ز کوثر نم، از خلد خود دیده ام
ز آتش تف، از ورد خوی خورده ام
نگیرد خمار و نگیرد تبم
بیکبار، تا ترک می خورده ام
بهار دلم، آب رز دان کزو
به تیغ سلم خون دی خورده ام
ز مستی، که بوده است آگه نیم
که کی خفته ام چند می خورده ام
خمیده چو چنگم خروشان چو نی
چنان بر تن چنگ و نی خورده ام
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
آنم که زین بر اسب تمنا نهاده ام
تا لاجرم، چو باد سوار و پیاده ام
افتاده ام چو مشک بر آتش بجرم آنک
در بر هزار نافه خاطر گشاده ام
لرزنده ام ز جنبش هر باد و برحقم
زیرا چو شمع مجلس شاهان ستاده ام
مفلس شدم ز سیم، بماند این یک از هنر
صد کنج در خزانه خاطر نهاده ام
زان کنج دست نقب زمان کوته است از آنک
سی سال شصت بار زکاتش بداده ام
منگر به خامشیم که بر سنگ تجربت
چون مشک سوده ام، نه چو کافور ساده ام
طوفان صاعقه است مرا، در جگر چو ابر
بر طارم فلک، نه گزاف ایستاده ام
الحق، تغابنی است که با این همه نری
مغبون کند، بشعبده ایام ماده ام
دزدم برهنه کرد بدان سان که گوئیا
این لحظه از مشیمه مادر بزاده ام
ای آنکه، دست گیری افتاده رسم توست
وقت است، دست گیر که سخت اوفتاده ام
تا لاجرم، چو باد سوار و پیاده ام
افتاده ام چو مشک بر آتش بجرم آنک
در بر هزار نافه خاطر گشاده ام
لرزنده ام ز جنبش هر باد و برحقم
زیرا چو شمع مجلس شاهان ستاده ام
مفلس شدم ز سیم، بماند این یک از هنر
صد کنج در خزانه خاطر نهاده ام
زان کنج دست نقب زمان کوته است از آنک
سی سال شصت بار زکاتش بداده ام
منگر به خامشیم که بر سنگ تجربت
چون مشک سوده ام، نه چو کافور ساده ام
طوفان صاعقه است مرا، در جگر چو ابر
بر طارم فلک، نه گزاف ایستاده ام
الحق، تغابنی است که با این همه نری
مغبون کند، بشعبده ایام ماده ام
دزدم برهنه کرد بدان سان که گوئیا
این لحظه از مشیمه مادر بزاده ام
ای آنکه، دست گیری افتاده رسم توست
وقت است، دست گیر که سخت اوفتاده ام
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
چیست، شرط عاشقان با بینوائی ساختن
سلطنت را خاک نعلین گدائی ساختن
نرد خدمت باختن، با یار و پس در دست او
خوش حریفی پیشه کردن بادغائی ساختن
تک سواره پادشاه کشور جان شو چو خضر
بر سکندر نه صداع پادشائی ساختن
کی فرود آید دلی، کان برتر از کیهان بود
هر دو روزه آلت کیهان خدائی ساختن
گر کیای خاص در گاهی، مجردوار باش
گرکیا خارج بود، رخت کیائی ساختن
طبع را در یوز کی میکن، کزو روشن شود
چشم دل را توتیای روشنائی ساختن
دل چو در پیراهن تسلیم شد یاد آیدش
خرقه سالوسی و دلق ریائی ساختن
با وجود خاکپای، خاک پاشان شرط نیست
دیده را با وحشت بی توتیائی ساختن
درد حاصل کن که ممکن نیست بی اکسیر درد
از مس اخسیکتی سیم سنائی ساختن
سلطنت را خاک نعلین گدائی ساختن
نرد خدمت باختن، با یار و پس در دست او
خوش حریفی پیشه کردن بادغائی ساختن
تک سواره پادشاه کشور جان شو چو خضر
بر سکندر نه صداع پادشائی ساختن
کی فرود آید دلی، کان برتر از کیهان بود
هر دو روزه آلت کیهان خدائی ساختن
گر کیای خاص در گاهی، مجردوار باش
گرکیا خارج بود، رخت کیائی ساختن
طبع را در یوز کی میکن، کزو روشن شود
چشم دل را توتیای روشنائی ساختن
دل چو در پیراهن تسلیم شد یاد آیدش
خرقه سالوسی و دلق ریائی ساختن
با وجود خاکپای، خاک پاشان شرط نیست
دیده را با وحشت بی توتیائی ساختن
درد حاصل کن که ممکن نیست بی اکسیر درد
از مس اخسیکتی سیم سنائی ساختن
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
این چرخ دغا پیشه دست خوش خوی تو
در ششدره حیرت، خورشید زروی تو
از حسن گه جانها، ما را چه نشان پرسی
اینک خط و خال او، اینک خم موی تو
ز اندیشه جان و دل در کوکبه حسنت
آه من غمگین را، ره نیست بسوی تو
کردن ننهد کردن جز برخط عشق تو
جولان نکند فتنه، جز بر سر کوی تو
گوئی ز که می بینی، حال بدخویش آخر
گر طره نخواهی شد، از روی نکوی تو
زینسان که زبی آبی، تو دیده برون شستی
قسم لب ما مانده، یک قطره زخوی تو
از سنگ همی یابد با چرخ سبوی ما
با اینهمه چون گویم، هم سنگ و سبوی تو
گفتی که بسی رنگت از پهلوی ما خیزد
بیچاره اثیر اینک بنشست ببوی تو
در ششدره حیرت، خورشید زروی تو
از حسن گه جانها، ما را چه نشان پرسی
اینک خط و خال او، اینک خم موی تو
ز اندیشه جان و دل در کوکبه حسنت
آه من غمگین را، ره نیست بسوی تو
کردن ننهد کردن جز برخط عشق تو
جولان نکند فتنه، جز بر سر کوی تو
گوئی ز که می بینی، حال بدخویش آخر
گر طره نخواهی شد، از روی نکوی تو
زینسان که زبی آبی، تو دیده برون شستی
قسم لب ما مانده، یک قطره زخوی تو
از سنگ همی یابد با چرخ سبوی ما
با اینهمه چون گویم، هم سنگ و سبوی تو
گفتی که بسی رنگت از پهلوی ما خیزد
بیچاره اثیر اینک بنشست ببوی تو
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
باز دل را تازه شد درد کهن با یار نو
بوالعجب شکلی است این درد کهن دلدار نو
گنبد نیلوفری ما را بتو خاری نهاد
ای گل دل ها فدای ضربت این خار نو
کار نو در پیش می باید گرفتن بعد از این
بار نو گردی بتا باید گرفتن کار نو
گرچه دل بس نازنین و نازتو بس دلکش است
دیر باید تا برآید دل بطبع بار نو
از تجمل ها همین دل کهنه داری ای اثیر
کم ز تو قیر مطّر آبی در این بازار نو
بوالعجب شکلی است این درد کهن دلدار نو
گنبد نیلوفری ما را بتو خاری نهاد
ای گل دل ها فدای ضربت این خار نو
کار نو در پیش می باید گرفتن بعد از این
بار نو گردی بتا باید گرفتن کار نو
گرچه دل بس نازنین و نازتو بس دلکش است
دیر باید تا برآید دل بطبع بار نو
از تجمل ها همین دل کهنه داری ای اثیر
کم ز تو قیر مطّر آبی در این بازار نو
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
سیم اگر پیش سمن لافی زد از سیمای او
سر و باری گیست تا گوید که من، بالای او
بر سر آنست مه، کز آسمان یک شب فتد
با سری در محنت سودای او، در پای او
گیسوی ده پای او، هر تا کزو بار افکنی
هست مأوای دلی در عاشقی یکتای او
خویشتن قربان کنم، کزرای بیند چون بمن
زنده بودن شرط نبود بر خلاف رای او
ای بدان سر تا قدم دل شو، که با آن طول و عرض
در سویدا می نگنجد محمل سودای او
جان بده بر روی او گر، عاشقی پروانه وار
کمتر از شمعی بدان روی جهان آرای او
نرگس مینا قدم کن، گر تماشا بایدت
در سرا بستان شمساد سمن فرسای او
تا نه بینی کز طرب چون پاکبازی میکند
سنبل خوش سایه بر گلنار نور افزای او
مردم دیده است و دانم دیده هرمردمی
برپری میگردد از عکس رخ زیبای او
سر و باری گیست تا گوید که من، بالای او
بر سر آنست مه، کز آسمان یک شب فتد
با سری در محنت سودای او، در پای او
گیسوی ده پای او، هر تا کزو بار افکنی
هست مأوای دلی در عاشقی یکتای او
خویشتن قربان کنم، کزرای بیند چون بمن
زنده بودن شرط نبود بر خلاف رای او
ای بدان سر تا قدم دل شو، که با آن طول و عرض
در سویدا می نگنجد محمل سودای او
جان بده بر روی او گر، عاشقی پروانه وار
کمتر از شمعی بدان روی جهان آرای او
نرگس مینا قدم کن، گر تماشا بایدت
در سرا بستان شمساد سمن فرسای او
تا نه بینی کز طرب چون پاکبازی میکند
سنبل خوش سایه بر گلنار نور افزای او
مردم دیده است و دانم دیده هرمردمی
برپری میگردد از عکس رخ زیبای او
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
ای شکرخای شده گوش از تو
رخ ماه آمده شب پوش از تو
از لطافت چو خیالی که شبی
پر نکردست کس آغوش از تو
شام را غالیه در زلف ز تست
ماه را غاشیه بر دوش از تو
ملک سلطان سپرم گر ببرم
بدو بوسه من مدهوش از تو
سبز پوشان فلک مست شدند
موی مشکین زبر و دوش از تو
چون تو ساقی شدیم ساغر گفت
کآب حیوان زمن و نوش از تو
گریه میزد چو سخن میگفتی
عقل در بارگه گوش از تو
چون فرو ماند دل و هوش اثیر
عاریت خواست دل و هوش از تو
رخ ماه آمده شب پوش از تو
از لطافت چو خیالی که شبی
پر نکردست کس آغوش از تو
شام را غالیه در زلف ز تست
ماه را غاشیه بر دوش از تو
ملک سلطان سپرم گر ببرم
بدو بوسه من مدهوش از تو
سبز پوشان فلک مست شدند
موی مشکین زبر و دوش از تو
چون تو ساقی شدیم ساغر گفت
کآب حیوان زمن و نوش از تو
گریه میزد چو سخن میگفتی
عقل در بارگه گوش از تو
چون فرو ماند دل و هوش اثیر
عاریت خواست دل و هوش از تو
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
ای همه شیران اسیر دام تو
تو سنان خویشتن بین رام تو
باز مالیده که مرد افکنی
کعبتین تیغ گردان جام تو
هم عنانی کرده در راه قبول
آفرین بخت، با دشنام تو
مردم چشم روان، رخسار تو
حلقه ی گوش خرد، پیغام تو
از علمداران دیوان وجود
فتنه بر کار است در ایام تو
در غمت خوش خوش فروشدروزمن
گو فرو شو تا برآید کام تو
نردبان ناکرده از سر، کی رسد
پای هر تر دامنی بر بام یو
صد هزاران صید داری چون اثیر
خود چه مرغ است او بنزد دام تو
تو سنان خویشتن بین رام تو
باز مالیده که مرد افکنی
کعبتین تیغ گردان جام تو
هم عنانی کرده در راه قبول
آفرین بخت، با دشنام تو
مردم چشم روان، رخسار تو
حلقه ی گوش خرد، پیغام تو
از علمداران دیوان وجود
فتنه بر کار است در ایام تو
در غمت خوش خوش فروشدروزمن
گو فرو شو تا برآید کام تو
نردبان ناکرده از سر، کی رسد
پای هر تر دامنی بر بام یو
صد هزاران صید داری چون اثیر
خود چه مرغ است او بنزد دام تو