عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۷
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۶
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷۳
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱۴
حزین لاهیجی : اشعار عربی
شمارهٔ ۵
ابا حسن أیقنت حُبَک منقذی
ولو بذنوب الخلق کنت محاسِبا
و أنت مُنیٰ قلبی و روحی و مهجتی
ولستُ أریٰ قلبی لغیرک راغبا
و قام رسول الله فیک بمعشر
و صادع بالوحی الجلیل و خاطبا
فمن انا مولاه فهذا ولیه
و ولاک علی جل الخلافه اوجبا
أتیتک یا مولی الانام و موْئلی
قدمت معاذاً للطریق و مذهبا
فدیتک یا دینی و دنیا و ملّتی
و فی مذهب الاخلاص لست معاتبا
فیا عترهٔ الاطهار من لی غیرکم
و أسعد مَن أنتم رجاه و اطیبا
عسی الله أن یعفو العثار بحبّکم
اماط بکم رجس الذنوب و أذهبا
علقتُ یدی حبّا بحبل ولائکم
فوالله بالزّلّات لستُ معاقبا
طربتُ بحان العشق مِن کأس حبّکم
سقانی شراباً ما الذ و اعذبا
أبا الله الّا أن یتمّ بنوره
و لو کره الفجار طغیانهم و ابا
ولو بذنوب الخلق کنت محاسِبا
و أنت مُنیٰ قلبی و روحی و مهجتی
ولستُ أریٰ قلبی لغیرک راغبا
و قام رسول الله فیک بمعشر
و صادع بالوحی الجلیل و خاطبا
فمن انا مولاه فهذا ولیه
و ولاک علی جل الخلافه اوجبا
أتیتک یا مولی الانام و موْئلی
قدمت معاذاً للطریق و مذهبا
فدیتک یا دینی و دنیا و ملّتی
و فی مذهب الاخلاص لست معاتبا
فیا عترهٔ الاطهار من لی غیرکم
و أسعد مَن أنتم رجاه و اطیبا
عسی الله أن یعفو العثار بحبّکم
اماط بکم رجس الذنوب و أذهبا
علقتُ یدی حبّا بحبل ولائکم
فوالله بالزّلّات لستُ معاقبا
طربتُ بحان العشق مِن کأس حبّکم
سقانی شراباً ما الذ و اعذبا
أبا الله الّا أن یتمّ بنوره
و لو کره الفجار طغیانهم و ابا
حزین لاهیجی : چمن و انجمن
بخش ۵ - رخ طاعت به خاک ضراعت سودن و لب سوال به منتهی الآمال گشودن
به هجران، زاری دلهای خونین
ز حد بگذشت یا ختم النبیین
ز اشک و آه مهجوران بی تاب
جهانی غوطه زد در آتش و آب
سپاه درد، با جان در ستیز است
لب هر زخم دل، خونابه ریز است
جهان از جلوهٔ جان پرورت دور
به ما شد تنگتر از دیدهٔ مور
شدی تا گنج خلوتخانهٔ خاک
ز داغ، اندوخت صد گنجینه، افلاک
قد محراب، زین محنت دوتا شد
که از سرو سرافرازت جدا شد
ز قدرش، سایه بر عرش برین بود
که بر پای تو، منبر، پایه می سود
کنون در گوشه ای افتاده مدهوش
به حسرت یک دهن خمیازه آغوش
جدا از پرتو آن روی دلکش
به دل، قندیل را افتاده آتش
ز داغ هجرت ای شمع شب افروز
به شبها، شمع می گرید به صد سوز
برافروز ای چراغ چشم ایجاد
جهان شد بی فروغت ظلمت آباد
به رخ، آرایش شمس و قمر کن
شب تاربک هجران را سحرکن
به کام دل رسید آخر نقابت
درین خلوت، ز حد بگذشت خوابت
ز خواب ای مهر عالمتاب برخیز
تو بخت عالمی، از خواب برخیز
خلاصی ده ز هجران جان ما را
به جان منّت نه و بنما لقا را
بلند آوازه گردان طبل شاهی
ز نو، زن نوبت عالم پناهی
قدم بر تارک کروبیان زن
علم بر بام هفتم آسمان زن
مشرف کن بساط خاکیان را
منور منزل افلاکیان را
سر، ای خورشید جان از خواب برکن
کنار خاک را جیب سحر کن
چراغ افروز بزم قدسیان شو
رواج آموزِ کارِ انس و جان شو
چو از جا، هول رستاخیز خیزد
رخ از شرمندگیها، رنگ ریزد
نظر بگشا بر احوال تباهم
بجنبان لب، پی عذر گناهم
ز حد بگذشت یا ختم النبیین
ز اشک و آه مهجوران بی تاب
جهانی غوطه زد در آتش و آب
سپاه درد، با جان در ستیز است
لب هر زخم دل، خونابه ریز است
جهان از جلوهٔ جان پرورت دور
به ما شد تنگتر از دیدهٔ مور
شدی تا گنج خلوتخانهٔ خاک
ز داغ، اندوخت صد گنجینه، افلاک
قد محراب، زین محنت دوتا شد
که از سرو سرافرازت جدا شد
ز قدرش، سایه بر عرش برین بود
که بر پای تو، منبر، پایه می سود
کنون در گوشه ای افتاده مدهوش
به حسرت یک دهن خمیازه آغوش
جدا از پرتو آن روی دلکش
به دل، قندیل را افتاده آتش
ز داغ هجرت ای شمع شب افروز
به شبها، شمع می گرید به صد سوز
برافروز ای چراغ چشم ایجاد
جهان شد بی فروغت ظلمت آباد
به رخ، آرایش شمس و قمر کن
شب تاربک هجران را سحرکن
به کام دل رسید آخر نقابت
درین خلوت، ز حد بگذشت خوابت
ز خواب ای مهر عالمتاب برخیز
تو بخت عالمی، از خواب برخیز
خلاصی ده ز هجران جان ما را
به جان منّت نه و بنما لقا را
بلند آوازه گردان طبل شاهی
ز نو، زن نوبت عالم پناهی
قدم بر تارک کروبیان زن
علم بر بام هفتم آسمان زن
مشرف کن بساط خاکیان را
منور منزل افلاکیان را
سر، ای خورشید جان از خواب برکن
کنار خاک را جیب سحر کن
چراغ افروز بزم قدسیان شو
رواج آموزِ کارِ انس و جان شو
چو از جا، هول رستاخیز خیزد
رخ از شرمندگیها، رنگ ریزد
نظر بگشا بر احوال تباهم
بجنبان لب، پی عذر گناهم
حزین لاهیجی : چمن و انجمن
بخش ۶ - شکفتن غنچهٔ منقبت امیر مومنان و سرور انس و جان اسدالله الغالب علیّ بن ابیطالب صلوات الله الملک المنان از شاخسار خامهٔ رطب اللّسان
پس از نعت رسول حق، سپاسی
که سنجد کلک فکر حق شناسی
نباشد جز ثنای شاه مردان
که حق، جان نبی خواندش به قرآن
طراز مسند هارونی او
به عالم کرده فاش افزونی او
قبول بندگی او را مسلّم
کم از یک ضربتش طاعات عالم
شد از جهدش شعار کفر باطل
به بازویش رسول الله قوی دل
وجودش مظهر سرِّ الهی
به تخمیرش ید قدرت مباهی
سرافرازان، گدایان دَرِ او
شهنشاهان، غلام قنبر او
سر و سرکردهٔ مردان عالم
وجودش علت ایجاد آدم
عجب نبود به عقل دانش اندیش
اگر نازد صدف بر گوهر خویش
ز حق ممدوح مدح لافتی اوست
وزو مخصوص نص هل اتی اوست
نیامد بر دو عالم، سر فرودش
از آن خالص به حق بودی سجودش
قضا را کرده حکمش دست کوتاه
به جیب آستین او یدالله
جبین آراست خاک آستانش
چمن پیرا نسیم گلستانش
به دنبالش سپاه نصرت، انبوه
ز تیغش پشت اسلام است بر کوه
کشد چون از نیام آن تیغ خون ریز
زبان درکام دزدد شعلهٔ تیز
بود از معجز آن تیغ سیراب
که در یک قبضه دارد آتش و آب
ز خون فتنه چوپان بادهٔ او
سر گردن کشان افتادهٔ او
زبان شعله، سرگرم درودش
خم ابروی خوبان در سجودش
شرارش، برق خرمن سوز طغیان
ز آبش تازه رو، گلزار ایمان
قدر با حملهٔ مرد آزمایش
ظفر در بازوی خیبرگشایش
شها، مدحت کجا یارای عقل است؟
که مجنونت دل لیلای عقل است
من عاجز چه سان کوبم ثنایت؟
ثنا گوید خدا و مصطفایت
لبم خامش، زبانم بی زبانی
کدامم دل، کدامم نکته دانی؟
زهی خجلت که کلک بی سرانجام
زند در طور قدس مدحتت گام
کجا یارای فکر کوته اندیش
نهد در وادی نعتت قدم پیش؟
حزین، در راه عشق پیچ در پیچ
تو را پاس ادب باید، دگر هیچ
خدایا فکرتی ده آسمان سیر
زبانی ترجمان منطق الطّیر
که راه نعت پاکان تو پویم
ثناسنجی کنم، سنجیده گویم
که سنجد کلک فکر حق شناسی
نباشد جز ثنای شاه مردان
که حق، جان نبی خواندش به قرآن
طراز مسند هارونی او
به عالم کرده فاش افزونی او
قبول بندگی او را مسلّم
کم از یک ضربتش طاعات عالم
شد از جهدش شعار کفر باطل
به بازویش رسول الله قوی دل
وجودش مظهر سرِّ الهی
به تخمیرش ید قدرت مباهی
سرافرازان، گدایان دَرِ او
شهنشاهان، غلام قنبر او
سر و سرکردهٔ مردان عالم
وجودش علت ایجاد آدم
عجب نبود به عقل دانش اندیش
اگر نازد صدف بر گوهر خویش
ز حق ممدوح مدح لافتی اوست
وزو مخصوص نص هل اتی اوست
نیامد بر دو عالم، سر فرودش
از آن خالص به حق بودی سجودش
قضا را کرده حکمش دست کوتاه
به جیب آستین او یدالله
جبین آراست خاک آستانش
چمن پیرا نسیم گلستانش
به دنبالش سپاه نصرت، انبوه
ز تیغش پشت اسلام است بر کوه
کشد چون از نیام آن تیغ خون ریز
زبان درکام دزدد شعلهٔ تیز
بود از معجز آن تیغ سیراب
که در یک قبضه دارد آتش و آب
ز خون فتنه چوپان بادهٔ او
سر گردن کشان افتادهٔ او
زبان شعله، سرگرم درودش
خم ابروی خوبان در سجودش
شرارش، برق خرمن سوز طغیان
ز آبش تازه رو، گلزار ایمان
قدر با حملهٔ مرد آزمایش
ظفر در بازوی خیبرگشایش
شها، مدحت کجا یارای عقل است؟
که مجنونت دل لیلای عقل است
من عاجز چه سان کوبم ثنایت؟
ثنا گوید خدا و مصطفایت
لبم خامش، زبانم بی زبانی
کدامم دل، کدامم نکته دانی؟
زهی خجلت که کلک بی سرانجام
زند در طور قدس مدحتت گام
کجا یارای فکر کوته اندیش
نهد در وادی نعتت قدم پیش؟
حزین، در راه عشق پیچ در پیچ
تو را پاس ادب باید، دگر هیچ
خدایا فکرتی ده آسمان سیر
زبانی ترجمان منطق الطّیر
که راه نعت پاکان تو پویم
ثناسنجی کنم، سنجیده گویم
حزین لاهیجی : تذکرة العاشقین
بخش ۴ - عرض زمین بوس به حضرت ختمی پناه علیه التّحیّه والثّناء
ای زادهٔ اوّلینِ قدرت
قدر تو ورای فهم و فکرت
آدم ز تو یافت سربلندی
نوح از تو، طراز ارجمندی
معمار حرمسرا، خلیلت
جان و دل قدسیان سبیلت
در طور، کلیم یک شبانت
کونین، نواله خوار خوانت
عیسی به بشارت تو دم زد
زان دم، به عطای جان رقم زد
خاتم تویی وتویی سلیمان
جبریل تو راست، هدهد از جان
کی در خور توست، عرش بلقیس
اول قدمت به عرش تقدیس
فرمانده ی وحش و طیر بودن
رخسار ددان به خاک سودن
سهل است، ولی به عرشِ رفعت
نتوان چو تو یافت، اوج عزت
ای صدرنشین بزم لولاک
در خاک مذلت تو افلاک
خرگه زده ای به بی نشانی
بیرون ز مکان لامکانی
گرم است ز بس به حق شتابت
ماندند ملایک از رکابت
نُه خنگ سپهر لاجوردی
از شوق تو گرم رهنوردی
در دایرهٔ سپهر مینا
باشد مَهِ نو، رکاب آسا
تا آنکه ز لطف فیض گستر
پای تو مگر درآورد سر
گرنه ز رخ تو نور می تافت
کی مشعل مهر، نور می یافت؟
طوبی بود از قد تو سایه
سدره، ز درت، نخست پایه
عزّت ز تو، زمرهٔ ملک را
رفعت ز تو، منبرفلک را
ای شمع طراز هفت قندیل
پروانگی تو کرده جبریل
پاس تو دریده کوس ناهید
چتر تو فراز فرق خورشید
نقش قدم تو، تاج عرش است
بر خاک رهِ تو، عرش فرش است
مسجود تویی و قبله آدم
در پیش تو، پشت راستان خم
مملوک صفت، سپهر اخضر
بسته ست حمایل از دو پیکر
تا بو که شود دخیل خیلت
بیند یک ره، به خویش میلت
شد قصر نبوّتت چو بنیاد
کسر، از تو به قصر کسری افتاد
چون بود به زیر سایه ات مهر
ننمود به خلق، سایه ات چهر
سرگشتگی فلک خوش از تو
نعل مه نو در آتش از تو
در دست تو سنگ، سبحه خوانی
با لعل تو نخل، نکته دانی
ای یثربیِ حجاز مطلع
وز حلّهٔ کبریات، برقع
زیبندهٔ قرب قاب قوسین
خاک رهت آبروی کونین
املاک، رهین بحر جودت
افلاک، طفیلی وجودت
کی نعت تو حدّ خاکیان است؟
زیب دم پاک قدسیان است
ما جسم دنی، تو جان پاکی
ما در سمک و تو بر سماکی
حرفی نتوان زدن سزایت
ای جان مقدسان فدایت
قدر تو ورای فهم و فکرت
آدم ز تو یافت سربلندی
نوح از تو، طراز ارجمندی
معمار حرمسرا، خلیلت
جان و دل قدسیان سبیلت
در طور، کلیم یک شبانت
کونین، نواله خوار خوانت
عیسی به بشارت تو دم زد
زان دم، به عطای جان رقم زد
خاتم تویی وتویی سلیمان
جبریل تو راست، هدهد از جان
کی در خور توست، عرش بلقیس
اول قدمت به عرش تقدیس
فرمانده ی وحش و طیر بودن
رخسار ددان به خاک سودن
سهل است، ولی به عرشِ رفعت
نتوان چو تو یافت، اوج عزت
ای صدرنشین بزم لولاک
در خاک مذلت تو افلاک
خرگه زده ای به بی نشانی
بیرون ز مکان لامکانی
گرم است ز بس به حق شتابت
ماندند ملایک از رکابت
نُه خنگ سپهر لاجوردی
از شوق تو گرم رهنوردی
در دایرهٔ سپهر مینا
باشد مَهِ نو، رکاب آسا
تا آنکه ز لطف فیض گستر
پای تو مگر درآورد سر
گرنه ز رخ تو نور می تافت
کی مشعل مهر، نور می یافت؟
طوبی بود از قد تو سایه
سدره، ز درت، نخست پایه
عزّت ز تو، زمرهٔ ملک را
رفعت ز تو، منبرفلک را
ای شمع طراز هفت قندیل
پروانگی تو کرده جبریل
پاس تو دریده کوس ناهید
چتر تو فراز فرق خورشید
نقش قدم تو، تاج عرش است
بر خاک رهِ تو، عرش فرش است
مسجود تویی و قبله آدم
در پیش تو، پشت راستان خم
مملوک صفت، سپهر اخضر
بسته ست حمایل از دو پیکر
تا بو که شود دخیل خیلت
بیند یک ره، به خویش میلت
شد قصر نبوّتت چو بنیاد
کسر، از تو به قصر کسری افتاد
چون بود به زیر سایه ات مهر
ننمود به خلق، سایه ات چهر
سرگشتگی فلک خوش از تو
نعل مه نو در آتش از تو
در دست تو سنگ، سبحه خوانی
با لعل تو نخل، نکته دانی
ای یثربیِ حجاز مطلع
وز حلّهٔ کبریات، برقع
زیبندهٔ قرب قاب قوسین
خاک رهت آبروی کونین
املاک، رهین بحر جودت
افلاک، طفیلی وجودت
کی نعت تو حدّ خاکیان است؟
زیب دم پاک قدسیان است
ما جسم دنی، تو جان پاکی
ما در سمک و تو بر سماکی
حرفی نتوان زدن سزایت
ای جان مقدسان فدایت
حزین لاهیجی : تذکرة العاشقین
بخش ۵ - در منقبت شاه سوار عرصهٔ لافتی سلام اللّه علیه
بر تارک خصم شاه مردان
این خامه پلارکی است برّان
کلکی که به دستم استوار است
در دست علی چو ذوالفقار است
طغراکِش نامه ٔ فصاحت
لیلی وش حجلهٔ ملاحت
زو گشته سخن به نام و ناموس
هر صفحه ازوست، بال طاووس
با خسته دلان، دم مسیحاست
با لعبتیان عصای موساست
در جدول او، زلال نیل است
در دیدهٔ قبطیان چو میل است
دستان زن باستان فسانه
گویندهٔ باربد ترانه
ریزد، شکرین رطب ز نخلش
پرورده به شهد، امیر نحلش
یعسوب جهان، علیّ عالی
کز حق به دو عالم است والی
در پنجهٔ قهرِ شیرگیرش
گردون چه و کید گرگ پیرش؟
شاهنشه کشور امامت
پیرایهٔ مسند کرامت
تمثال نخست کلک تقدیر
نیکوتر ازو نیافت تصویر
همراز نبی زخامهٔ کن
گر گل دو بود، یکیست گلبن
مهر جم و نیر طلوعش
در سجدهٔ خاتم رکوعش
داراییِ کوی آب و گل چیست؟
در خورد سگانش، ملک دل نیست
مجنون رهش به طیّ منزل
بر بختی عقل، بسته محمل
نامش مفتاح قفل دلها
مهرش، گلریز آب و گلها
از جرم گران ندارم اندوه
پشتم ز ولای اوست بر کوه
فردا هم ازین نهفته مأوای
کز خواب گران هوش فرسای
بیدارکنند، دیدهٔ بخت
در ظلّ لوای او کشم رخت
سر، ناصیه سای خاک پایش
جان زنده مباد بی ولایش
بر جبههٔ هرکه داغ او نیست
روشن رهش از چراغ او نیست
او داند و بخت خوابناکش
در روزن دیده باد خاکش
بگذار حزین، فسانهٔ خویش
وین باربدی ترانهٔ خویش
کلکت نبود سزای حمدش
بگذار ز کف لوای حمدش
این پرده سرود خسروی نیست
ای بی ادب، این سبک روی چیست؟
جایی که سخن نه در حساب است
خاموش که خامشی صواب است
این خامه پلارکی است برّان
کلکی که به دستم استوار است
در دست علی چو ذوالفقار است
طغراکِش نامه ٔ فصاحت
لیلی وش حجلهٔ ملاحت
زو گشته سخن به نام و ناموس
هر صفحه ازوست، بال طاووس
با خسته دلان، دم مسیحاست
با لعبتیان عصای موساست
در جدول او، زلال نیل است
در دیدهٔ قبطیان چو میل است
دستان زن باستان فسانه
گویندهٔ باربد ترانه
ریزد، شکرین رطب ز نخلش
پرورده به شهد، امیر نحلش
یعسوب جهان، علیّ عالی
کز حق به دو عالم است والی
در پنجهٔ قهرِ شیرگیرش
گردون چه و کید گرگ پیرش؟
شاهنشه کشور امامت
پیرایهٔ مسند کرامت
تمثال نخست کلک تقدیر
نیکوتر ازو نیافت تصویر
همراز نبی زخامهٔ کن
گر گل دو بود، یکیست گلبن
مهر جم و نیر طلوعش
در سجدهٔ خاتم رکوعش
داراییِ کوی آب و گل چیست؟
در خورد سگانش، ملک دل نیست
مجنون رهش به طیّ منزل
بر بختی عقل، بسته محمل
نامش مفتاح قفل دلها
مهرش، گلریز آب و گلها
از جرم گران ندارم اندوه
پشتم ز ولای اوست بر کوه
فردا هم ازین نهفته مأوای
کز خواب گران هوش فرسای
بیدارکنند، دیدهٔ بخت
در ظلّ لوای او کشم رخت
سر، ناصیه سای خاک پایش
جان زنده مباد بی ولایش
بر جبههٔ هرکه داغ او نیست
روشن رهش از چراغ او نیست
او داند و بخت خوابناکش
در روزن دیده باد خاکش
بگذار حزین، فسانهٔ خویش
وین باربدی ترانهٔ خویش
کلکت نبود سزای حمدش
بگذار ز کف لوای حمدش
این پرده سرود خسروی نیست
ای بی ادب، این سبک روی چیست؟
جایی که سخن نه در حساب است
خاموش که خامشی صواب است
حزین لاهیجی : تذکرة العاشقین
بخش ۶ - در مدح جدّش شیخ زاهد گیلانی سروده است
کو دل که رهِ مدیح پویم؟
یارای زبان کجا که گویم؟
حرفی ز ثنای شیخ ملّت
برهان طریقت و شریعت
نتوان نخل مدیح بستن
خاموش نمی توان نشستن
تمکینی ازو کنم تمنّا
تا پای سخن نلغزد از جا
خاموشیِ لب، شکیب خواهد
گل نغمهٔ عندلیب خواهد
دل داد به مدح نطق رایان
بر باد سوار شد سلیمان
پرورده، وفا گرای باشد
فرزند، پدر ستای باشد
خاص آن پدری که نوع انسان
با بوالبشرش بود ثناخوان
بیند چو دل از ثناگرانم
بوسد به لبِ ادب زبانم
یکتا گهر محیط عرفان
والا پدر تمام مردان
مفتاح خزاین معارف
مخصوص جزایل عواطف
از پایهٔ رفعتش چه پرسی؟
دم می نزنم ز عرش و کرسی
آن شیفتهٔ جمال بی چون
آیینهٔ حق، درون و بیرون
دریاکش فیض صبحگاهی
مفتون کرشمهٔ الهی
فیروز لوای آسمان تخت
فرخنده همای دولت و بخت
سلطان حق و دو عالمش دل
لوح الله و اسم اعظمش دل
پا بر پی مصطفی نهاده
چون سایهٔ مصطفی فتاده
در حلقهٔ ذکر اوست سرمست
از منطقه چرخ، سبحه در دست
زان تیغ که ادرا جهاد اکبر
تنهای هوس فتاده بی سر
فرزین کنِ نقش بی نیازان
شش ضربه دِه تمام بازان
فیّاض محاضرات تقدیس
کشّاف مذاکرات ادریس
تاج سر ملت است و دین هم
سرزنده ازوست، آن و این هم
ابراهیم دوم به همّت
دریوزه گر، ادهمش ز فطرت
آن زاهد از خودی مصفّا
فیروز نصیب قسط اوفا
خورشید چو خاتمش به فرمان
در دایرهاش فلک شکوهان
آن دیدهٔ روشنان ابداع
صیقل گر زنگ لوح انواع
گشتند چو جانیان مرتد
غارتگر ملت محمّد
از شرع نبی ز گردش هور
سر ماند عیان و عین مستور
این نخل ز باد فتنه شد سُست
از هر طرفی پناه می جست
چون دید ز فتنه عرصه را تنگ
در ذیل ولایتش بزد چنگ
طوبی خمیده کرد قد راست
شاخ و بر او جهان بیاراست
احیاکن دین مصطفی اوست
سالار سپاه اصفیا اوست
گیلان ز لقای او منور
گیلان چه؟ که چشم هفت کشور
خاک ره اوست تاج اشراف
جولانگه اوست قاف تا قاف
چون موج خطر، گرفت بالا
افشاند سر آستین به دریا
آرام گرفت بحر پرشور
او قاهر و روزگار مقهور
احصا نتوانمش کرامات
بالله صدق است این نه طامات
زان شب که ز فرش بسته او رخت
بیدار نگشته دیدهء بخت
آن خسرو آفتاب خرگاه
شب کرد دراز و روز کوتاه
روشن گهرانش اندرین جمع
دادند فروغ بزم چون شمع
بودند جهان فروز چون بدر
گشتند نهان چو لیلهٔ القدر
امروز منم از آن نیاکان
آلوده ای از نژاد پاکان
وامانده چو نقش پای در راه
خاکستر آتش گذرگاه
خود رفته و بر امیدواران
فیضش باقی ست روزگاران
شد لنگر تربتش ز افضال
آسودگی زمین ز زلزال
ای پایه فزای ارجمندی
درگاه تو برتر از بلندی
ای کعبه پناه دیر هادم
بر سدّه توست سدره خادم
ای روضهٔ تو حصار ایمان
بر مرکز تو مدار ایمان
درگاه تو را، ز زایران است
زان آبله پای، آسمان است
بال ملک است، بسترآرا
جنّت وطنان روضه ات را
روز است خلیع و شب سیه پی
غمّازی ازین، سیاهی از وی
در زاویهٔ تو، روز و شب نیست
در روضه جنّت این عجب نیست
آن خلوتیان برگزیده
در سلک مجرّدان جریده
مخصوص نعیمهای مشکور
فیروز به جدّ و جهد موفور
خدّام تو سروران معنی
فربه کن لاغران معنی
حیران همه در ارادت تو
در سلسله سعادت تو
برخاسته است و هست مکشوف
از دامن تو هزار معروف
گردیدهٔ مهر و مه شود کور
گیرد ز چراغ روضه ات نور
جاروب درت چو گشت دسته
چوگان غرور، شد شکسته
تلقین ز تو یافته ست ماناک
دلهای مسبّحان افلاک
کز غفلتشان فتور نبود
در طاعتشان قصور نبود
دل گر شود از خیالت آگاه
عقلت نبرد به خلوتش راه
از عالمیان تویی سرافراز
زیبد به نیاز عالمت ناز
نور ازلی به دلفروزی
نیران غضبی به خصم سوزی
ریزی گه جور کندن از بیخ
در جوی مجرّه خون مریخ
شاهان ز تو یافت فرقشان تاج
پوشیده ز خلعت تو دیباج
غازان چو جبین به پای تو سود
زین غازه جمال دولت افزود
بر ابر به تشنگان هستی
کرده کف تو چو پیش دستی
ای جان ز تو، جسم زاکیان را
ایمان به تو تازه، خاکیان را
من بنده رهی، ز خانه زادان
دارم دلکی به مدح شادان
خاموشی من زبان گویاست
گوهر، وصّاف ابر و دریاست
بزم صله ات یکی ست با فرض
همچون صلهٔ رحم، تو را فرض
کان، از کرم تو کاف بگرفت
فای شرف تو قاف بگرفت
باشد کرم تو در شماره
از کان افزون سه چار پاره
کردند ز طبع صافی من
آیینهٔ دأب خانه روشن
گر چه به ره اوفتاده ام سُست
سنگینی استخوانم از توست
بر خاطر خلق اگر گرانم
ناکس سبک است بر زبانم
شعرم شعریست خصم دیوان
کلکم علم جهان خدیوان
یاد تو دل مرا تسلیست
آرامش موسی از تجلّی ست
چون شبنم و لاله، اشک بی تاب
بر آتش سینه می زند آب
از نسبت توست چون کریمان
آزادیم از در لئیمان
حرمان زدهام ز طوف خاکت
خواهم مددی ز روح پاکت
یارای زبان کجا که گویم؟
حرفی ز ثنای شیخ ملّت
برهان طریقت و شریعت
نتوان نخل مدیح بستن
خاموش نمی توان نشستن
تمکینی ازو کنم تمنّا
تا پای سخن نلغزد از جا
خاموشیِ لب، شکیب خواهد
گل نغمهٔ عندلیب خواهد
دل داد به مدح نطق رایان
بر باد سوار شد سلیمان
پرورده، وفا گرای باشد
فرزند، پدر ستای باشد
خاص آن پدری که نوع انسان
با بوالبشرش بود ثناخوان
بیند چو دل از ثناگرانم
بوسد به لبِ ادب زبانم
یکتا گهر محیط عرفان
والا پدر تمام مردان
مفتاح خزاین معارف
مخصوص جزایل عواطف
از پایهٔ رفعتش چه پرسی؟
دم می نزنم ز عرش و کرسی
آن شیفتهٔ جمال بی چون
آیینهٔ حق، درون و بیرون
دریاکش فیض صبحگاهی
مفتون کرشمهٔ الهی
فیروز لوای آسمان تخت
فرخنده همای دولت و بخت
سلطان حق و دو عالمش دل
لوح الله و اسم اعظمش دل
پا بر پی مصطفی نهاده
چون سایهٔ مصطفی فتاده
در حلقهٔ ذکر اوست سرمست
از منطقه چرخ، سبحه در دست
زان تیغ که ادرا جهاد اکبر
تنهای هوس فتاده بی سر
فرزین کنِ نقش بی نیازان
شش ضربه دِه تمام بازان
فیّاض محاضرات تقدیس
کشّاف مذاکرات ادریس
تاج سر ملت است و دین هم
سرزنده ازوست، آن و این هم
ابراهیم دوم به همّت
دریوزه گر، ادهمش ز فطرت
آن زاهد از خودی مصفّا
فیروز نصیب قسط اوفا
خورشید چو خاتمش به فرمان
در دایرهاش فلک شکوهان
آن دیدهٔ روشنان ابداع
صیقل گر زنگ لوح انواع
گشتند چو جانیان مرتد
غارتگر ملت محمّد
از شرع نبی ز گردش هور
سر ماند عیان و عین مستور
این نخل ز باد فتنه شد سُست
از هر طرفی پناه می جست
چون دید ز فتنه عرصه را تنگ
در ذیل ولایتش بزد چنگ
طوبی خمیده کرد قد راست
شاخ و بر او جهان بیاراست
احیاکن دین مصطفی اوست
سالار سپاه اصفیا اوست
گیلان ز لقای او منور
گیلان چه؟ که چشم هفت کشور
خاک ره اوست تاج اشراف
جولانگه اوست قاف تا قاف
چون موج خطر، گرفت بالا
افشاند سر آستین به دریا
آرام گرفت بحر پرشور
او قاهر و روزگار مقهور
احصا نتوانمش کرامات
بالله صدق است این نه طامات
زان شب که ز فرش بسته او رخت
بیدار نگشته دیدهء بخت
آن خسرو آفتاب خرگاه
شب کرد دراز و روز کوتاه
روشن گهرانش اندرین جمع
دادند فروغ بزم چون شمع
بودند جهان فروز چون بدر
گشتند نهان چو لیلهٔ القدر
امروز منم از آن نیاکان
آلوده ای از نژاد پاکان
وامانده چو نقش پای در راه
خاکستر آتش گذرگاه
خود رفته و بر امیدواران
فیضش باقی ست روزگاران
شد لنگر تربتش ز افضال
آسودگی زمین ز زلزال
ای پایه فزای ارجمندی
درگاه تو برتر از بلندی
ای کعبه پناه دیر هادم
بر سدّه توست سدره خادم
ای روضهٔ تو حصار ایمان
بر مرکز تو مدار ایمان
درگاه تو را، ز زایران است
زان آبله پای، آسمان است
بال ملک است، بسترآرا
جنّت وطنان روضه ات را
روز است خلیع و شب سیه پی
غمّازی ازین، سیاهی از وی
در زاویهٔ تو، روز و شب نیست
در روضه جنّت این عجب نیست
آن خلوتیان برگزیده
در سلک مجرّدان جریده
مخصوص نعیمهای مشکور
فیروز به جدّ و جهد موفور
خدّام تو سروران معنی
فربه کن لاغران معنی
حیران همه در ارادت تو
در سلسله سعادت تو
برخاسته است و هست مکشوف
از دامن تو هزار معروف
گردیدهٔ مهر و مه شود کور
گیرد ز چراغ روضه ات نور
جاروب درت چو گشت دسته
چوگان غرور، شد شکسته
تلقین ز تو یافته ست ماناک
دلهای مسبّحان افلاک
کز غفلتشان فتور نبود
در طاعتشان قصور نبود
دل گر شود از خیالت آگاه
عقلت نبرد به خلوتش راه
از عالمیان تویی سرافراز
زیبد به نیاز عالمت ناز
نور ازلی به دلفروزی
نیران غضبی به خصم سوزی
ریزی گه جور کندن از بیخ
در جوی مجرّه خون مریخ
شاهان ز تو یافت فرقشان تاج
پوشیده ز خلعت تو دیباج
غازان چو جبین به پای تو سود
زین غازه جمال دولت افزود
بر ابر به تشنگان هستی
کرده کف تو چو پیش دستی
ای جان ز تو، جسم زاکیان را
ایمان به تو تازه، خاکیان را
من بنده رهی، ز خانه زادان
دارم دلکی به مدح شادان
خاموشی من زبان گویاست
گوهر، وصّاف ابر و دریاست
بزم صله ات یکی ست با فرض
همچون صلهٔ رحم، تو را فرض
کان، از کرم تو کاف بگرفت
فای شرف تو قاف بگرفت
باشد کرم تو در شماره
از کان افزون سه چار پاره
کردند ز طبع صافی من
آیینهٔ دأب خانه روشن
گر چه به ره اوفتاده ام سُست
سنگینی استخوانم از توست
بر خاطر خلق اگر گرانم
ناکس سبک است بر زبانم
شعرم شعریست خصم دیوان
کلکم علم جهان خدیوان
یاد تو دل مرا تسلیست
آرامش موسی از تجلّی ست
چون شبنم و لاله، اشک بی تاب
بر آتش سینه می زند آب
از نسبت توست چون کریمان
آزادیم از در لئیمان
حرمان زدهام ز طوف خاکت
خواهم مددی ز روح پاکت
حزین لاهیجی : تذکرة العاشقین
بخش ۱۱ - مناجان
ای بر رخ عالمی درت باز
انجام مرا رسان به آغاز
سیلی خور هجر جان گزایم
دریاب چه شد که تا برآیم کذا
پروردهٔ توست، خار و سنبل
خس تن نزند که نیستم گل
چونان که گل از تو، خار از توست
دی هم ز تو، نوبهار از توست
بی قدری ذرّه نیست نومید
از پرتو التفات خورشید
گر عزت گل گیا ندارد
...گری جدا ندارد
دریای محیط اگر شگرف است
با قطره،که را مجال حرف است؟
گر رد کنیم چه حیله کوشم؟
بار خود را کجا فروشم؟
پیدا ز عدم جهان کنی تو
هر چیز که خواهی آن کنی تو
سرچشمهٔ هستی از تو جاری ست
امر تو به کاینات ساریست
یک نقش تو گر فرشته خو شد
بد نیز طفیلی نکو شد
این جمله ز کلک توست بارز
نقّاش قدیر و نقش عاجز
بر خوان کریم اگر طفیلیست
با مهمانان تفاوتش نیست
از درگه رحمت کریمان
خالی نرودکف لئیمان
خاص آنکه امید بسته باشد
عمری به طمع نشسته باشد
دانی منم آن گدای آزی
دست اَمَلَم به این درازی
غیر از در تو دری ندارم
دریاب که دیگری ندارم
مهمان طفیلی کریمم
پروردهٔ نعمت قدیمم
دانم بودت زیاده افضال
با پیرگدای مضطرب حال
ای بار خدای بنده پرور
استاده گدای پیربر در
او روی فغان و زاریش نیست
یارای سخن گزاریش نیست
تسکین ضعیف نالیش کن
رحمی به شکسته بالیش کن
دریاب حزین بی نوا را
محروم مکن کهن گدا را
انجام مرا رسان به آغاز
سیلی خور هجر جان گزایم
دریاب چه شد که تا برآیم کذا
پروردهٔ توست، خار و سنبل
خس تن نزند که نیستم گل
چونان که گل از تو، خار از توست
دی هم ز تو، نوبهار از توست
بی قدری ذرّه نیست نومید
از پرتو التفات خورشید
گر عزت گل گیا ندارد
...گری جدا ندارد
دریای محیط اگر شگرف است
با قطره،که را مجال حرف است؟
گر رد کنیم چه حیله کوشم؟
بار خود را کجا فروشم؟
پیدا ز عدم جهان کنی تو
هر چیز که خواهی آن کنی تو
سرچشمهٔ هستی از تو جاری ست
امر تو به کاینات ساریست
یک نقش تو گر فرشته خو شد
بد نیز طفیلی نکو شد
این جمله ز کلک توست بارز
نقّاش قدیر و نقش عاجز
بر خوان کریم اگر طفیلیست
با مهمانان تفاوتش نیست
از درگه رحمت کریمان
خالی نرودکف لئیمان
خاص آنکه امید بسته باشد
عمری به طمع نشسته باشد
دانی منم آن گدای آزی
دست اَمَلَم به این درازی
غیر از در تو دری ندارم
دریاب که دیگری ندارم
مهمان طفیلی کریمم
پروردهٔ نعمت قدیمم
دانم بودت زیاده افضال
با پیرگدای مضطرب حال
ای بار خدای بنده پرور
استاده گدای پیربر در
او روی فغان و زاریش نیست
یارای سخن گزاریش نیست
تسکین ضعیف نالیش کن
رحمی به شکسته بالیش کن
دریاب حزین بی نوا را
محروم مکن کهن گدا را
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۴ - در منقبت سرور اولیا -علیه التحیّه و الثّنا- یعنی امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (ع)
سر شیرمردان عالم، علی
کزو سرفراز است نام یلی
جهان کرم، والی کردگار
امام امم، صاحب ذوالفقار
ز قصرش، کمین پایه، چرخ بلند
ز فیضش گرانمایه، خاک نژند
ولایت بر اندام زیباش چست
وصایت به بالای شانش درست
سر اصفیا، خاتم اوصیا
فرازندهٔ رایت انّما
محیط معانی دل روشنش
ردای یمانی، به تن جوشنش
بلنداخترش، ظلمت کفر کاست
ز تیغ کجش، پشت اسلام راست
سر سرفرازان، جبین سای اوست
دل قدسیان در تولای اوست
به کونین داردگرانی، سرم
که بر درگهش نایب قنبرم
چو دارم اساس غلامی قوی
گدای درم را رسد خسروی
کزو سرفراز است نام یلی
جهان کرم، والی کردگار
امام امم، صاحب ذوالفقار
ز قصرش، کمین پایه، چرخ بلند
ز فیضش گرانمایه، خاک نژند
ولایت بر اندام زیباش چست
وصایت به بالای شانش درست
سر اصفیا، خاتم اوصیا
فرازندهٔ رایت انّما
محیط معانی دل روشنش
ردای یمانی، به تن جوشنش
بلنداخترش، ظلمت کفر کاست
ز تیغ کجش، پشت اسلام راست
سر سرفرازان، جبین سای اوست
دل قدسیان در تولای اوست
به کونین داردگرانی، سرم
که بر درگهش نایب قنبرم
چو دارم اساس غلامی قوی
گدای درم را رسد خسروی
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲ - آهنگ پرده سازی نیاز به زبان بی زبانی و برگ و ساز راه حجاز بی...
خدایا دلی ده حقیقت شناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس
مرا جز تو کس، یاور و یار نیست
چه گویم که یارای گفتار نیست؟
ز فیض تو آید دلم در خروش
که نی از دم نایی آید به جوش
دلم رشحه ی بحر انعام تست
چو ماهی، زبان زنده از نام توست
ندارد فروغی ز خود مشت گل
مگر پرتو فیضت افتد به دل
وجود تو نگشاید ار دست جود
عدم پیکران را چه یارای بود؟
دهی خامه ی صنع را سروری
به معنی طرازی و صورتگری
از آن چهره پرداز چین اوا چگل
گل از گِل دمد، داغ عشقت ز دل
نبخشی اگر گمرهان را سراغ
نیفروزد از داغ عشقت چراغ
درین تیره کاخی که ظلمت سراست
نفس راه لب را چه داند کجاست؟
ازل تا ابد، مد احسان توست
به خوان کرم، دل نمکدان توست
می عشق روشنگر سینه شد
به خمخانه ات، چشم آیینه شد
توکردی زبان مرا یاوری
که زد از سخن کوس اسکندری
به معنی، شدی رهبر خامه ام
زدی غازه بر چهرهٔ نامه ام
کند از تو در دامن روزگار
رگ ابر کلکم دُرِ شاهوار
زهی لوح فکر و خوشا کام من
سجلِّ قبول تو دارد سخن
من زار، مرد ثنایت کیم؟
نواپرور خویش کردی نیم
دمد از رگم نغمهٔ چنگ و رود
صفیرم زند ارغنونی سرود
به دستان زنم راه دور غمت
به داوود خوانم، زبور غمت
زبان است دستان زن باغ تو
دلم طور و شمعش بود داغ تو
حدیث من و ما نمی شایدم
به این خیرگی خنده می آیدم
ندانسته ام کیستم، چیستم
تویی عین هستیّ و من نیستم
فنا را کجا لاف دعوی رسد؟
مگر دست دعوی به معنی رسد
حزین، از می بیخودی جام کش
زبان مست دعوی ست، در کام کش
اگر محو کثرت و گر وحدتی
به هر صورت، آیینهٔ حیرتی
قلم بر فسونهای نیرنگ زن
زند راهت، آیینه بر سنگ زن
چو از خویش و بیگانه تنها شوی
قبول خداوند یکتا شوی
زبانی سزاوار حمد و سپاس
مرا جز تو کس، یاور و یار نیست
چه گویم که یارای گفتار نیست؟
ز فیض تو آید دلم در خروش
که نی از دم نایی آید به جوش
دلم رشحه ی بحر انعام تست
چو ماهی، زبان زنده از نام توست
ندارد فروغی ز خود مشت گل
مگر پرتو فیضت افتد به دل
وجود تو نگشاید ار دست جود
عدم پیکران را چه یارای بود؟
دهی خامه ی صنع را سروری
به معنی طرازی و صورتگری
از آن چهره پرداز چین اوا چگل
گل از گِل دمد، داغ عشقت ز دل
نبخشی اگر گمرهان را سراغ
نیفروزد از داغ عشقت چراغ
درین تیره کاخی که ظلمت سراست
نفس راه لب را چه داند کجاست؟
ازل تا ابد، مد احسان توست
به خوان کرم، دل نمکدان توست
می عشق روشنگر سینه شد
به خمخانه ات، چشم آیینه شد
توکردی زبان مرا یاوری
که زد از سخن کوس اسکندری
به معنی، شدی رهبر خامه ام
زدی غازه بر چهرهٔ نامه ام
کند از تو در دامن روزگار
رگ ابر کلکم دُرِ شاهوار
زهی لوح فکر و خوشا کام من
سجلِّ قبول تو دارد سخن
من زار، مرد ثنایت کیم؟
نواپرور خویش کردی نیم
دمد از رگم نغمهٔ چنگ و رود
صفیرم زند ارغنونی سرود
به دستان زنم راه دور غمت
به داوود خوانم، زبور غمت
زبان است دستان زن باغ تو
دلم طور و شمعش بود داغ تو
حدیث من و ما نمی شایدم
به این خیرگی خنده می آیدم
ندانسته ام کیستم، چیستم
تویی عین هستیّ و من نیستم
فنا را کجا لاف دعوی رسد؟
مگر دست دعوی به معنی رسد
حزین، از می بیخودی جام کش
زبان مست دعوی ست، در کام کش
اگر محو کثرت و گر وحدتی
به هر صورت، آیینهٔ حیرتی
قلم بر فسونهای نیرنگ زن
زند راهت، آیینه بر سنگ زن
چو از خویش و بیگانه تنها شوی
قبول خداوند یکتا شوی
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۳ - نیایش سرور عرش مسیر، نخستین نقش تقدیر، وسیلهٔ کارگاه ایجاد رابطهٔ مبدأ و معاد سلام الله علیه و علی آله الامجاد
دل و دیده ها فرش در راه کیست؟
جبین ها زمین سای درگاه کیست؟
بلند از که شد رایت سروری؟
که بخشید عزت به پیغمبری؟
فروزندهٔ بدر عرفان کِه شد؟
فزایندهٔ قدر انسان کِه شد؟
به نوع بشر سرفرازی کِه داد
کف خاک را بی نیازی که داد؟
ز فیض که این مشت گِل جان گرفت؟
فروغ از کِه، رخسار ایمان گرفت؟
فلک چاکرِ لامکان پایه کیست؟
قدم بر فلک سای بی سایه کیست؟
کِه پا بر سر ماه و خورشید زد؟
که بر سیم و زر، سکّه جاوید زد؟
دوان در رکاب که جبریل رفت؟
که حکمش به تورات و انجیل رفت؟
می معرف دردی جام کیست؟
دل عارفان زنده از نام کیست؟
زمین مسکن آسمان آستان
فروغ زمین، قبلهٔ راستان
خدا را بود در نیابت امین
کفیٰ حجهٔ الله فی العالمین
محمّد سرافراز خیل رُسُل
امان البرایا، دلیل السُّبل
امام الهدی اشرف المصطفین
مغیث الوری، ملجا الخافقین
سر و سرور یکه تازان عشق
بلند افسر سرفرازان عشق
شفاعت گر جوق بی حاصلان
حلاوت ده ذوق صاحبدلان
سبیل گدایان او سلسبیل
جنیبت کش موکبش جبرئیل
ز کامل عیاران حق اکملی
بزرگی بر او آیت مُنزلی
ز حکمت به هر نکته اش داستان
به لب ناسخ نسخهٔ باستان
عیان کرده، پوشیده اسرار را
ز رخ پرده برداشت انوار را
شد از مهر ختم نبوت عیان
که بعد از عیان نیست جای بیان
به این جلوه بگشای چشم دلی
ببین پایه اش را اگر مقبلی
شد از شأن او شوکت کفر پَست
به میلاد او قصر کسری شکست
صبا همدم غنچه اش تا شده
پرد رنگ گلنارِ آتشکده
زند بحر رحمت چو موج ظهور
شود خشک دریاچهٔ تلخ و شور
نیارد سر از تیغ او خصم تافت
یک انگشت او فرق مه را شکافت
به عهدش عبادت روایی گرفت
جبین صنم جبهه سایی گرفت
دل قدسیان است مجنون وشش
بود ناقهٔ عشق محمل کشش
به بزم ازل محرم راز، اوست
به روی دو عالم، درِ باز اوست
کلید دلِ تنگِ هر بسته کار
در رحمت خاص پروردگار
چه خرّم بهاری ست با آب و رنگ
گل داغ عشقش به دلهای تنگ
چه دولتسرایی ست جنّت اساس
ازو مخزن سینه ی حق شناس
چه نعمت کزو قسمت خاک نیست
چه رفعت کزو خاص افلاک نیست؟
به معراج بخشد فلک را عروج
بلند آسمانیست ذات البروج
سپاس و سلامی سزاوار او
بر او باد و بر آل اطهار او
بر اصحاب و بر پیروانش همه
به یاران روشن روانش همه
عرق ریز شرم است کلکت حزین
بضاعت نداری خموشی گزین
تهیدست حیران چه سامان دهد؟
درین عرصه یکران کِه جولان دهد؟
درودی سزایش نداری به یاد
زمین ادب بایدت بوسه داد
جبین ها زمین سای درگاه کیست؟
بلند از که شد رایت سروری؟
که بخشید عزت به پیغمبری؟
فروزندهٔ بدر عرفان کِه شد؟
فزایندهٔ قدر انسان کِه شد؟
به نوع بشر سرفرازی کِه داد
کف خاک را بی نیازی که داد؟
ز فیض که این مشت گِل جان گرفت؟
فروغ از کِه، رخسار ایمان گرفت؟
فلک چاکرِ لامکان پایه کیست؟
قدم بر فلک سای بی سایه کیست؟
کِه پا بر سر ماه و خورشید زد؟
که بر سیم و زر، سکّه جاوید زد؟
دوان در رکاب که جبریل رفت؟
که حکمش به تورات و انجیل رفت؟
می معرف دردی جام کیست؟
دل عارفان زنده از نام کیست؟
زمین مسکن آسمان آستان
فروغ زمین، قبلهٔ راستان
خدا را بود در نیابت امین
کفیٰ حجهٔ الله فی العالمین
محمّد سرافراز خیل رُسُل
امان البرایا، دلیل السُّبل
امام الهدی اشرف المصطفین
مغیث الوری، ملجا الخافقین
سر و سرور یکه تازان عشق
بلند افسر سرفرازان عشق
شفاعت گر جوق بی حاصلان
حلاوت ده ذوق صاحبدلان
سبیل گدایان او سلسبیل
جنیبت کش موکبش جبرئیل
ز کامل عیاران حق اکملی
بزرگی بر او آیت مُنزلی
ز حکمت به هر نکته اش داستان
به لب ناسخ نسخهٔ باستان
عیان کرده، پوشیده اسرار را
ز رخ پرده برداشت انوار را
شد از مهر ختم نبوت عیان
که بعد از عیان نیست جای بیان
به این جلوه بگشای چشم دلی
ببین پایه اش را اگر مقبلی
شد از شأن او شوکت کفر پَست
به میلاد او قصر کسری شکست
صبا همدم غنچه اش تا شده
پرد رنگ گلنارِ آتشکده
زند بحر رحمت چو موج ظهور
شود خشک دریاچهٔ تلخ و شور
نیارد سر از تیغ او خصم تافت
یک انگشت او فرق مه را شکافت
به عهدش عبادت روایی گرفت
جبین صنم جبهه سایی گرفت
دل قدسیان است مجنون وشش
بود ناقهٔ عشق محمل کشش
به بزم ازل محرم راز، اوست
به روی دو عالم، درِ باز اوست
کلید دلِ تنگِ هر بسته کار
در رحمت خاص پروردگار
چه خرّم بهاری ست با آب و رنگ
گل داغ عشقش به دلهای تنگ
چه دولتسرایی ست جنّت اساس
ازو مخزن سینه ی حق شناس
چه نعمت کزو قسمت خاک نیست
چه رفعت کزو خاص افلاک نیست؟
به معراج بخشد فلک را عروج
بلند آسمانیست ذات البروج
سپاس و سلامی سزاوار او
بر او باد و بر آل اطهار او
بر اصحاب و بر پیروانش همه
به یاران روشن روانش همه
عرق ریز شرم است کلکت حزین
بضاعت نداری خموشی گزین
تهیدست حیران چه سامان دهد؟
درین عرصه یکران کِه جولان دهد؟
درودی سزایش نداری به یاد
زمین ادب بایدت بوسه داد
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۴ - نخل بندی این دلگشا چمن به ستایش خاقان سخن
قلم اوّلین زادهٔ قدرت است
نگارندهٔ دفتر حکمت است
بدایع پدید آمد از حرف کن
مؤثّر خداوند و مبدع سخن
قلم نقش بند کلام اللّه است
زبان جدل زین سخن کوته است
قلم چهره پرداز حسن و جمال
قلم والی کشور ذوالجلال
دبستان حق را معلّم قلم
سخنور قلم، علم و عالم قلم
سخن جان معنیّ و معنی سخن
معانی نیابد بیان، بی سخن
جماد و نبات است و حیوان خموش
خلافت به انسان ز نطق است و هوش
سخن زندگی بخشد افسرده را
به رگ می زند نشتری مرده را
سخن دُرِّ غلتان عمّان دل
صفا پرور جیب و دامان دل
سخن گوهر افروز طبع ادیب
سخن حکمت آموز و دولت نصیب
سخن شور آشفته حالان عشق
سخن نیست غیر از نمکدان عشق
بود چشمهٔ زندگانی سخن
مسیحا سخن، یار جانی سخن
شنیدم سحر می سرایید نی
سخن نوبهار و خموشی ست دی
چه خوش گفت دوشینه گوینده ای
سخن جان بود گر نیوشنده ای
بلند است بس جایگاه سخن
کلام الله اینک گواه سخن
بسی کرده ام طی، نشیب و فراز
چه نسبت سخن را به عمر دراز؟
که آخر بود عمر را کوتهی
نگردد فروغ سخن منتهی
جهان سرورانند گویندگان
سخن شان به اقبال دل قهرمان
به هر ملک ناپایدار است حکم
سخن را مدام استوار است حکم
نوشتیم بر طاق فیروزه فام
کلام الملوک ملوک الکلام
درین پر فِتَن عصر آخر زمان
زمین شد چراگاه نابخردان
ز خر خصلتان، مشتی افسرده دم
نوازندهٔ کهنه طبل شکم
مسیحای وقتند از ابلهی
بم و زیرکوبند طبل تهی
دهنها به دعوی گشودند و لاف
بینباشتندی به ژاژ این شکاف
هم آوازگشتند با هم خران
بشوریده مغز خرد پروران
ازین مرده ذشکلان مالا کور
سراسیمه شد لفظ ومعنی نفور
برآشفته گردید کلک دبیر
که منکر صدایی ست صوت الحمیر
ز نیرنگ گردون نیلوفری
مگر دل به یزدان برد، داوری
درین اهرمن گاه وحشت فزای
پژوهیده دنیای آشوب زای
امید از خداوند دارم امان
هو المنعم الفضل و المستعان
به آیین فرزانگیّ و مِهی
خردمندیم می کند دلدهی
که گیتیست اضداد را انجمن
نشاید ازین غم پریشان شدن
چه عذب فراتش چه ملح اجاج
به جایی بود هر یکی را رواج
ز نکهت اگر پشک راند سخن
زیانی ندارد به مشک ختن
گر انکوزه اندازه را می شناخت
به گلشن سر از نازکی می فراخت
وگر جیفه هم داشتی آگهی
به پهلو ننازیدی از فربهی
گرفتی اگر خر، عیار نهیق
نگشتی به لحن مغنی رفیق
اگر می شد آگه، نکوهیده زاغ
نخوردی دل بلبل و گل به باغ
زغن گر شدی رنجه از صوت خویش
نخستی جگرهای مرغان به نیش
اگر حد خود پاس می داشت سیر
کجا فاش گشتی به عهد عبیر؟
گل آنجا که بند قبا کرده باز
نمی آمد از پرده بیرون، پیاز
خریدار سرگین بود گر جعل
چه کاهش رساند به شان عسل؟
چه شد گند نا، گر ز هر جا دمید؟
به عنبر زیانی نخواهد رسید
غم و رنج دنیا به ما سهل شد
چو با مصطفی چیره بوجهل شد
پلیدی مخنث ز فوج یزید
سر سبط خیرالبشر را برید
عوانان امیرند و عارف به قید
جُحی طبل خصمی زند با جنید
چو ابر جهالت شود منجلی
کجا فخر رازی کجا بوعلی؟
هزاران ازین گونه در روزگار
عیان است و داننده بی اختیار
ببین کارپردازی چرخ پیر
درین عبرتستان و عبرت بگیر
حزین، از دل افسردگی سود چیست؟
صریر نیت شکوه آلود چیست؟
اگر زشت و زیبا ببینی مرنج
به صورت میاویز و معنی بسنج
گل و خار در پرورش همسرند
درین خاکدان از یک آبشخورند
چرایی در اندیشهٔ دلخراش؟
فضولی ست اندیشه، تسلیم باش
خدایا برین بندهٔ بوالفضول
نبندی در فضل و جود و قبول
صباحی که زادم به بخت سعید
سیه بود موی من و رو سفید
کنون مویم از گردش روزگار
سفید است و روی من از جُرم، تار
ز روی من این تیرگی را بشوی
که از من بد و از تو آید نکوی
نگارندهٔ دفتر حکمت است
بدایع پدید آمد از حرف کن
مؤثّر خداوند و مبدع سخن
قلم نقش بند کلام اللّه است
زبان جدل زین سخن کوته است
قلم چهره پرداز حسن و جمال
قلم والی کشور ذوالجلال
دبستان حق را معلّم قلم
سخنور قلم، علم و عالم قلم
سخن جان معنیّ و معنی سخن
معانی نیابد بیان، بی سخن
جماد و نبات است و حیوان خموش
خلافت به انسان ز نطق است و هوش
سخن زندگی بخشد افسرده را
به رگ می زند نشتری مرده را
سخن دُرِّ غلتان عمّان دل
صفا پرور جیب و دامان دل
سخن گوهر افروز طبع ادیب
سخن حکمت آموز و دولت نصیب
سخن شور آشفته حالان عشق
سخن نیست غیر از نمکدان عشق
بود چشمهٔ زندگانی سخن
مسیحا سخن، یار جانی سخن
شنیدم سحر می سرایید نی
سخن نوبهار و خموشی ست دی
چه خوش گفت دوشینه گوینده ای
سخن جان بود گر نیوشنده ای
بلند است بس جایگاه سخن
کلام الله اینک گواه سخن
بسی کرده ام طی، نشیب و فراز
چه نسبت سخن را به عمر دراز؟
که آخر بود عمر را کوتهی
نگردد فروغ سخن منتهی
جهان سرورانند گویندگان
سخن شان به اقبال دل قهرمان
به هر ملک ناپایدار است حکم
سخن را مدام استوار است حکم
نوشتیم بر طاق فیروزه فام
کلام الملوک ملوک الکلام
درین پر فِتَن عصر آخر زمان
زمین شد چراگاه نابخردان
ز خر خصلتان، مشتی افسرده دم
نوازندهٔ کهنه طبل شکم
مسیحای وقتند از ابلهی
بم و زیرکوبند طبل تهی
دهنها به دعوی گشودند و لاف
بینباشتندی به ژاژ این شکاف
هم آوازگشتند با هم خران
بشوریده مغز خرد پروران
ازین مرده ذشکلان مالا کور
سراسیمه شد لفظ ومعنی نفور
برآشفته گردید کلک دبیر
که منکر صدایی ست صوت الحمیر
ز نیرنگ گردون نیلوفری
مگر دل به یزدان برد، داوری
درین اهرمن گاه وحشت فزای
پژوهیده دنیای آشوب زای
امید از خداوند دارم امان
هو المنعم الفضل و المستعان
به آیین فرزانگیّ و مِهی
خردمندیم می کند دلدهی
که گیتیست اضداد را انجمن
نشاید ازین غم پریشان شدن
چه عذب فراتش چه ملح اجاج
به جایی بود هر یکی را رواج
ز نکهت اگر پشک راند سخن
زیانی ندارد به مشک ختن
گر انکوزه اندازه را می شناخت
به گلشن سر از نازکی می فراخت
وگر جیفه هم داشتی آگهی
به پهلو ننازیدی از فربهی
گرفتی اگر خر، عیار نهیق
نگشتی به لحن مغنی رفیق
اگر می شد آگه، نکوهیده زاغ
نخوردی دل بلبل و گل به باغ
زغن گر شدی رنجه از صوت خویش
نخستی جگرهای مرغان به نیش
اگر حد خود پاس می داشت سیر
کجا فاش گشتی به عهد عبیر؟
گل آنجا که بند قبا کرده باز
نمی آمد از پرده بیرون، پیاز
خریدار سرگین بود گر جعل
چه کاهش رساند به شان عسل؟
چه شد گند نا، گر ز هر جا دمید؟
به عنبر زیانی نخواهد رسید
غم و رنج دنیا به ما سهل شد
چو با مصطفی چیره بوجهل شد
پلیدی مخنث ز فوج یزید
سر سبط خیرالبشر را برید
عوانان امیرند و عارف به قید
جُحی طبل خصمی زند با جنید
چو ابر جهالت شود منجلی
کجا فخر رازی کجا بوعلی؟
هزاران ازین گونه در روزگار
عیان است و داننده بی اختیار
ببین کارپردازی چرخ پیر
درین عبرتستان و عبرت بگیر
حزین، از دل افسردگی سود چیست؟
صریر نیت شکوه آلود چیست؟
اگر زشت و زیبا ببینی مرنج
به صورت میاویز و معنی بسنج
گل و خار در پرورش همسرند
درین خاکدان از یک آبشخورند
چرایی در اندیشهٔ دلخراش؟
فضولی ست اندیشه، تسلیم باش
خدایا برین بندهٔ بوالفضول
نبندی در فضل و جود و قبول
صباحی که زادم به بخت سعید
سیه بود موی من و رو سفید
کنون مویم از گردش روزگار
سفید است و روی من از جُرم، تار
ز روی من این تیرگی را بشوی
که از من بد و از تو آید نکوی
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۲ - سفیر خامهٔ بلند صریر به هوش افزایی مرزبانان حکمت پذیر
چنین است فرمان که حق را نهان
نشاید نمودن ز فرماندهان
نماینده راه خیر و سلوک
ندارد نصیحت دریغ، از ملوک
که در خیر ایشان بود خیر خلق
نکو خواه خلق است، پاکیزه دلق
بیا ای شهنشاه شوکت فروش
فقیرانه بنشین و بگشای گوش
به اندرز من گوش بگشا، دمی
که بهتر دمی زنده، از عالمی
بود پندم افزایش هوش تو
کنم گوهر آویزه گوش تو
جوان بخت خواهد جهانت ستود
که در عصر آن پیر داننده بود
تو دانی که دنیاست ناپایدار
نباشد به ناپایدار اعتبار
به هر جا نهی پا درین خاکدان
بود فرق فرماندهان جهان
تن سروران لطافت سرشت
به راه تو امروز خاک است و خشت
بیفشان به این بی بقا دست رد
فلک بخشد امروز و فردا برد
به تسخیر جایی چرایی به رنج
که خاکش فروبرده، قارون و گنج
به نکبت سرا بسته ای دل چرا؟
فرورفته ای زنده در گل چرا؟
به مردی توانی گرفتن جهان
ولی مرگ می گیردت ناگهان
ز ابلیس آزاده جانی برَست
که غیر از خدا دل به چیزی نبست
به دنیا تو را تیز دندان آز
اجل در قفایت دهن کرده باز
چه بندی میان را به زرین کمر؟
که بستن ضرور است، بار سفر
پی این سفر برگ و سازی بیار
سرشکی ببار و نیازی بیار
چه می پرسی از گنج داران حساب؟
حساب خدا را چه گویی جواب؟
به آز و امل این چه دلبستگی ست
نجات و سعادت به وارستگی ست
شدی بندهٔ خاص فرج و شکم
شکم بنده باشد ز خربنده،کم
خدا بندگان از تو نالان به حق
دل مستمندان ز جور تو شق
شقاوت بلایی ست بی زینهار
مکن زینهار، این بلا را شعار
شعورت چه شد ای اسیر غرور؟
مگر از غروری، عدیم الشعور
شب عمر رفت و چنان خفته ای
ندیدی مگر خواب آشفته ای
تو دانی دگر، ما صلایی زدیم
گرانخواب را پشت پایی زدیم
حزین، از خروشت جهان می تپد
زمین می تپد، آسمان می تپد
سعادت کسی را کند رهبری
که آموزد ازگفته ات سروری
نشاید نمودن ز فرماندهان
نماینده راه خیر و سلوک
ندارد نصیحت دریغ، از ملوک
که در خیر ایشان بود خیر خلق
نکو خواه خلق است، پاکیزه دلق
بیا ای شهنشاه شوکت فروش
فقیرانه بنشین و بگشای گوش
به اندرز من گوش بگشا، دمی
که بهتر دمی زنده، از عالمی
بود پندم افزایش هوش تو
کنم گوهر آویزه گوش تو
جوان بخت خواهد جهانت ستود
که در عصر آن پیر داننده بود
تو دانی که دنیاست ناپایدار
نباشد به ناپایدار اعتبار
به هر جا نهی پا درین خاکدان
بود فرق فرماندهان جهان
تن سروران لطافت سرشت
به راه تو امروز خاک است و خشت
بیفشان به این بی بقا دست رد
فلک بخشد امروز و فردا برد
به تسخیر جایی چرایی به رنج
که خاکش فروبرده، قارون و گنج
به نکبت سرا بسته ای دل چرا؟
فرورفته ای زنده در گل چرا؟
به مردی توانی گرفتن جهان
ولی مرگ می گیردت ناگهان
ز ابلیس آزاده جانی برَست
که غیر از خدا دل به چیزی نبست
به دنیا تو را تیز دندان آز
اجل در قفایت دهن کرده باز
چه بندی میان را به زرین کمر؟
که بستن ضرور است، بار سفر
پی این سفر برگ و سازی بیار
سرشکی ببار و نیازی بیار
چه می پرسی از گنج داران حساب؟
حساب خدا را چه گویی جواب؟
به آز و امل این چه دلبستگی ست
نجات و سعادت به وارستگی ست
شدی بندهٔ خاص فرج و شکم
شکم بنده باشد ز خربنده،کم
خدا بندگان از تو نالان به حق
دل مستمندان ز جور تو شق
شقاوت بلایی ست بی زینهار
مکن زینهار، این بلا را شعار
شعورت چه شد ای اسیر غرور؟
مگر از غروری، عدیم الشعور
شب عمر رفت و چنان خفته ای
ندیدی مگر خواب آشفته ای
تو دانی دگر، ما صلایی زدیم
گرانخواب را پشت پایی زدیم
حزین، از خروشت جهان می تپد
زمین می تپد، آسمان می تپد
سعادت کسی را کند رهبری
که آموزد ازگفته ات سروری
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۳۱ - ختم کلام و انسجام مرام
حزین از سخن گستری لب ببند
نیِ خامه افکن به طاق بلند
سراسر جهان پر ز گفتار توست
زبان آوری چون قلم، کار توست
سرآمد ز عمر تو هفتاد سال
نیاسود کلک و زبانت ز قال
نوشتی به نیروی کلک آنقدر
که در لوح گیتی نگنجد دگر
جهان پرگهر شد ز گفتار تو
برو، نغزگفتن بود کار تو
فروغ سخن گر فریبنده است
خموشی کنون از تو زیبنده است
فتاده ست کلک و زبانت ز کار
نفس ناتوان و کفت رعشه دار
ز هر سو بود صرصر دی وزان
حواست پریشان چو برگ خزان
اگر مستمع هست در خانه کس
یکی حرف باشد ز گوینده بس
وگر نیست، بیهوده گفتار چیست؟
خردمند بیهوده گفتار کیست؟
بس است آنچه گفتند، دانشوران
مزیدی میسّر نباشد بر آن
تو را رفته دامان فرصت ز چنگ
سخن مختصرکن که وقت است تنگ
خدایا تو باقی و پاینده ای
ببخشای بر من که بخشنده ای
کمی، ازکمین بندهٔ ناتوان
کرم از تو یا مُنعم المستعان
نی سوده تاریخ اتمام یافت
قلم با صفیر دل انجام یافت
نیِ خامه افکن به طاق بلند
سراسر جهان پر ز گفتار توست
زبان آوری چون قلم، کار توست
سرآمد ز عمر تو هفتاد سال
نیاسود کلک و زبانت ز قال
نوشتی به نیروی کلک آنقدر
که در لوح گیتی نگنجد دگر
جهان پرگهر شد ز گفتار تو
برو، نغزگفتن بود کار تو
فروغ سخن گر فریبنده است
خموشی کنون از تو زیبنده است
فتاده ست کلک و زبانت ز کار
نفس ناتوان و کفت رعشه دار
ز هر سو بود صرصر دی وزان
حواست پریشان چو برگ خزان
اگر مستمع هست در خانه کس
یکی حرف باشد ز گوینده بس
وگر نیست، بیهوده گفتار چیست؟
خردمند بیهوده گفتار کیست؟
بس است آنچه گفتند، دانشوران
مزیدی میسّر نباشد بر آن
تو را رفته دامان فرصت ز چنگ
سخن مختصرکن که وقت است تنگ
خدایا تو باقی و پاینده ای
ببخشای بر من که بخشنده ای
کمی، ازکمین بندهٔ ناتوان
کرم از تو یا مُنعم المستعان
نی سوده تاریخ اتمام یافت
قلم با صفیر دل انجام یافت
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۵ - در سماع سخن از شیخ مصلح الدّین سعدی شیرازی و تأثیر آن نغمه پردازی
سراینده ای دوش وقت سحر
دو بیتک سرایید خوش با
کلام سخن شیخ شیرازی است
که کیهان خدیو سخن سازی است
ز مسکینیم روی در خاک رفت
غبار گناهم بر افلاک رفت
تو یک نوبت ای ابر رحمت ببار
که در پیش باران نپاید غبار
مرا نالهٔ او رَهِ هوش زد
سرشک غم از دیده ام جوش زد
جگرکاوی گریه بی تاب کرد
به دامن دل از دیده، خوناب کرد
به خون خفته، مژگان دریا مدار
چو ابر سیه دل، ببارید زار
چو از آتش دل به جوش آمدم
همایون سروشی به گوش آمدم
که نبود شگفتی از آمرزگار
گر از قلزم رحمت بی کنار
چو کام دل خاکساران دهد
تو را ابر رحمت ز مژگان دمد
غبار غم سینه، شد کاسته
فرو خفت این گرد برخاسته
دو بیتک سرایید خوش با
کلام سخن شیخ شیرازی است
که کیهان خدیو سخن سازی است
ز مسکینیم روی در خاک رفت
غبار گناهم بر افلاک رفت
تو یک نوبت ای ابر رحمت ببار
که در پیش باران نپاید غبار
مرا نالهٔ او رَهِ هوش زد
سرشک غم از دیده ام جوش زد
جگرکاوی گریه بی تاب کرد
به دامن دل از دیده، خوناب کرد
به خون خفته، مژگان دریا مدار
چو ابر سیه دل، ببارید زار
چو از آتش دل به جوش آمدم
همایون سروشی به گوش آمدم
که نبود شگفتی از آمرزگار
گر از قلزم رحمت بی کنار
چو کام دل خاکساران دهد
تو را ابر رحمت ز مژگان دمد
غبار غم سینه، شد کاسته
فرو خفت این گرد برخاسته
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۵ - حکایت سیرت بهرام با عدل و داد در شفقت و انصاف با عباد
شنیدم که در عهد بهرام گور
نمود از قضا قحط سالی ظهور
چو صحرای محشر، زمین تف گرفت
به دریوزه ی آسمان، کف گرفت
سحاب سیه دل نشد مهربان
به حال لب تشنهٔ خاکیان
بخیلی نمود ابر بر کاینات
به مهد زمین سوخت طفل نبات
ز خشکی بر اندام خاک دو توه
عروق شجر شد چو رگهای کوه
زتاب فروزنده مهربلند
زمین مجمر و دانه بودش سپند
بط می، چو پستان بی شیر شد
ز خشکی چو پیکان، گلوگیر شد
برید آب سرچشمه را آسمان
ز گردش فتاد آسیای دهان
بفرمود بهرام فیروزمند
کز انبارها برگشایند، بند
به جنبندگانی که درکشورند
ببخشید، کایشان عیال منند
چه مردم، چه حیوان، به هر صبح و شام
بسازید بایستهٔ او تمام
نه در دِه ، نه در شهر و نه در سواد
کسی را به دل نگذرد فکر زاد
نماند کسی در همه دشت و کوه
که از تنگی قوت باشد ستوه
ذخایر گشود و خزاین فشاند
به آب کرم، آتشی را نشاند
کف شه چو مکیال ارزاق شد
پذیرای حاجات آفاق شد
به هر جا ز اقطار بلغار و چین
ز غله نشان یافت وز انگبین
ستوران فرستاد و زر، کآورند
به روزی خوران بی دریغش دهند
وصیت همین بود شه را مدام
به خدمتگزاران با ننگ و نام
که هشیار باشید و آگه بسی
مبادا که بی برگ ماند کسی
شنیدم نبارید، سالی چهار
وز احسان او بود گیتی بهار
رساندند شه را خبر، منهیان
که در دشت تفسیدهٔ خاوران
یکی مرد صحرانوردی بمرد
همانا به انعام شه، ره نبرد
جوانمرد شه را، بشورید دل
بر آن کس که پایش فرو شد به گل
به فرمان پذیران نکوهش نمود
که این غفلت هوش فرسا چه بود؟
پلاسی به بر کرد چون سوگوار
به یزدان چهل روز بگریست زار
کزین ناتوان بنده تقصیر شد
ز بیداد من، داد او دیر شد
نگیری به این غافل ناشناس
که رزق از تو آید نه زین ناسپاس
من از بندگان کمینم یکی
ولی در ره آز، چابک تکی
جهان کرده ای قسمت بندگان
قناعت نکردم به قسمی از آن
گرفتم فرا قسمت خلق را
به رندی، قبا کرده ام دلق را
فزونی ربودم من بوالفضول
چه سازم به بازار ردُ و قبول؟
به انصاف اگر کردمی داوری
به یاران خود، یاری و یاوری
نمی مرد این عاجز رهنورد
به دل خون گرم و به لب آه سرد
ز بیداد من خون شدش ریخته
به دامان من خونش آویخته
شبی بود چون شمع در اشک و آه
که آمد به خوابش سروش اِلٰه
که نزل تو شد رحمت سرمدی
نکوخواه خلقی، نبینی بدی
شفاعتگرت جان آگاه شد
نیاز تو مقبول درگاه شد
سخن کوته، آن شاه با داد و دین
بسایید، در شکر یزدان جبین
چو انصاف، خسرو بیاراست ملک
قضا بر محیط بلا ساخت فلک
ببارید ابر و ببالید کِشت
بسیط زمین گشت خرم بهشت
خزان شد بهار و چمن شد جوان
سمن جلوه گر گشت و سوسن چمان
هوا گرد کلفت فشاند از زمین
بیاراست ریحان، خط عنبرین
فراخی چنان شد به هر برزنی
که هر مور شد صاحب خرمنی
نبستند نقشی درین کارگاه
به از عدل شاهان کشور پناه
نمود از قضا قحط سالی ظهور
چو صحرای محشر، زمین تف گرفت
به دریوزه ی آسمان، کف گرفت
سحاب سیه دل نشد مهربان
به حال لب تشنهٔ خاکیان
بخیلی نمود ابر بر کاینات
به مهد زمین سوخت طفل نبات
ز خشکی بر اندام خاک دو توه
عروق شجر شد چو رگهای کوه
زتاب فروزنده مهربلند
زمین مجمر و دانه بودش سپند
بط می، چو پستان بی شیر شد
ز خشکی چو پیکان، گلوگیر شد
برید آب سرچشمه را آسمان
ز گردش فتاد آسیای دهان
بفرمود بهرام فیروزمند
کز انبارها برگشایند، بند
به جنبندگانی که درکشورند
ببخشید، کایشان عیال منند
چه مردم، چه حیوان، به هر صبح و شام
بسازید بایستهٔ او تمام
نه در دِه ، نه در شهر و نه در سواد
کسی را به دل نگذرد فکر زاد
نماند کسی در همه دشت و کوه
که از تنگی قوت باشد ستوه
ذخایر گشود و خزاین فشاند
به آب کرم، آتشی را نشاند
کف شه چو مکیال ارزاق شد
پذیرای حاجات آفاق شد
به هر جا ز اقطار بلغار و چین
ز غله نشان یافت وز انگبین
ستوران فرستاد و زر، کآورند
به روزی خوران بی دریغش دهند
وصیت همین بود شه را مدام
به خدمتگزاران با ننگ و نام
که هشیار باشید و آگه بسی
مبادا که بی برگ ماند کسی
شنیدم نبارید، سالی چهار
وز احسان او بود گیتی بهار
رساندند شه را خبر، منهیان
که در دشت تفسیدهٔ خاوران
یکی مرد صحرانوردی بمرد
همانا به انعام شه، ره نبرد
جوانمرد شه را، بشورید دل
بر آن کس که پایش فرو شد به گل
به فرمان پذیران نکوهش نمود
که این غفلت هوش فرسا چه بود؟
پلاسی به بر کرد چون سوگوار
به یزدان چهل روز بگریست زار
کزین ناتوان بنده تقصیر شد
ز بیداد من، داد او دیر شد
نگیری به این غافل ناشناس
که رزق از تو آید نه زین ناسپاس
من از بندگان کمینم یکی
ولی در ره آز، چابک تکی
جهان کرده ای قسمت بندگان
قناعت نکردم به قسمی از آن
گرفتم فرا قسمت خلق را
به رندی، قبا کرده ام دلق را
فزونی ربودم من بوالفضول
چه سازم به بازار ردُ و قبول؟
به انصاف اگر کردمی داوری
به یاران خود، یاری و یاوری
نمی مرد این عاجز رهنورد
به دل خون گرم و به لب آه سرد
ز بیداد من خون شدش ریخته
به دامان من خونش آویخته
شبی بود چون شمع در اشک و آه
که آمد به خوابش سروش اِلٰه
که نزل تو شد رحمت سرمدی
نکوخواه خلقی، نبینی بدی
شفاعتگرت جان آگاه شد
نیاز تو مقبول درگاه شد
سخن کوته، آن شاه با داد و دین
بسایید، در شکر یزدان جبین
چو انصاف، خسرو بیاراست ملک
قضا بر محیط بلا ساخت فلک
ببارید ابر و ببالید کِشت
بسیط زمین گشت خرم بهشت
خزان شد بهار و چمن شد جوان
سمن جلوه گر گشت و سوسن چمان
هوا گرد کلفت فشاند از زمین
بیاراست ریحان، خط عنبرین
فراخی چنان شد به هر برزنی
که هر مور شد صاحب خرمنی
نبستند نقشی درین کارگاه
به از عدل شاهان کشور پناه
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۲
ای رخت در نقاب اسمایی
عین پنهان و محض پیدایی
ای ظهورت منزّه از تأویل
وی بطونت مقدس از تعطیل
من و ما شبهه های تحصیل است
موج آب روان تنزیل است
با کَرَم های بی نهایت تو
قطره، بحری ست از عنایت تو
زده هر ذره، کوس خورشیدی
هرکدام است جام جمشیدی
چشم لیلی کرشمه زار از توست
دل دیوانه داغدار از توست
از بهارت حدوث برگ گلی ست
هستی از ساغر تو قطره مُلی ست
داغ دل، غنچهٔ بهارانت
اشک خونین، ز لاله کارانت
گل دیگر ز عشق و حُسن دمید
سبزه خط و شکوفه موی سفید
چتر خورشید سایه پرور توست
پرتو او غبار لشکر توست
می کند بر خطت نهاده سری
کاروان وجود ره سپری
امر و نهی تو لوح تعلیم است
سجده تعظیم و جبهه تسلیم است
فیض عامت رسا به خاره و گِل
حرم خاص توست کعبهٔ دل
از خیالت که چشمهٔ جوش است
دل خونین من قدح نوش است
غم عشق اتوا راح ریحانی
خشک لب زین میم نگردانی
عین پنهان و محض پیدایی
ای ظهورت منزّه از تأویل
وی بطونت مقدس از تعطیل
من و ما شبهه های تحصیل است
موج آب روان تنزیل است
با کَرَم های بی نهایت تو
قطره، بحری ست از عنایت تو
زده هر ذره، کوس خورشیدی
هرکدام است جام جمشیدی
چشم لیلی کرشمه زار از توست
دل دیوانه داغدار از توست
از بهارت حدوث برگ گلی ست
هستی از ساغر تو قطره مُلی ست
داغ دل، غنچهٔ بهارانت
اشک خونین، ز لاله کارانت
گل دیگر ز عشق و حُسن دمید
سبزه خط و شکوفه موی سفید
چتر خورشید سایه پرور توست
پرتو او غبار لشکر توست
می کند بر خطت نهاده سری
کاروان وجود ره سپری
امر و نهی تو لوح تعلیم است
سجده تعظیم و جبهه تسلیم است
فیض عامت رسا به خاره و گِل
حرم خاص توست کعبهٔ دل
از خیالت که چشمهٔ جوش است
دل خونین من قدح نوش است
غم عشق اتوا راح ریحانی
خشک لب زین میم نگردانی