عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۵ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
ز بوی باد آزاری ز نقش ابر نیسانی
نه پندارم که با بستان بهشت عدن یاد آری
شده کافور مینائی براغ از صنع یزدانی
شده دینار مرجانی بباغ از فعل داداری
گل و شمشاد دیداری ترنج و نار پنهانی
به و آبی شده پنهان شقایق گشته دیداری
خوش آمد خواب مردم را ز نوشین باد نیسانی
بر آذر باد آزاری بنفشه یافت آزاری
چکیده ژاله بر لاله بکوه از ابر نیسانی
شکفته لاله بر سبزه بدشت از باد آزاری
یکی لؤلؤی عمانی است بر یاقوت رمانی
یکی یاقوت رمانی است بر دیبای زنگاری
ز سبزه دشت مینائی ز لاله کوه مرجانی
ز سوسن مرز کافوری ز خیری باغ دیناری
شکوفه شاخها را بست عقد از در عمانی
بنفشه مرزها را داد فرش از مشگ تاتاری
دمان از خاکها سنبل روان از سنگها خانی
خرامان در چمن طوطی سرایان بر سمن ساری
ز باد تند لرزان است شاخ بید چون جانی
میان گلستان قمری نوا خوانست چون قاری
دو رویه گل بباغ اندر چو غمگینی و شادانی
و یا چون روی دیناری فراز روی گلناری
دمان گشتند بر صحرا همه گلهای قنوانی
دوان گشتند در بستان همه مرغان متواری
درختان را ببین آنگه ببلخی داده کاشانی
چمنها را ببین آنگه بچینی داده عماری
گل سوری برخشانی و سرخی چون بدخشانی
زمین را پیشه بزازی هوا را پیشه عطاری
ز مرغان دشت پر رنگ مطر ز شعر کرکانی
ز سوسن باغ پر و شی مزعفر شهر آزاری؟
کنون باید بدل خوردن می شمعی و ریحانی
کجا بستان ز بس ریحان پر از شمع است پنداری
برافزونست روشن روز چون شبهای هجرانی
گرفته همچو روز وصل نقصانی شب تاری
درخشانست درافشان درخش از ابر نیسانی
ز تیغ و دست شه بوده است گویا هر دو را یاری
شهنشه بوالخلیل آنکو است آرام مسلمانی
ملک جعفر که یزدانش بمیران داده سالاری
گه کین رنج و دشواری گه مهر اصل آسانی
بدست آرامش و رامش بتیغ آشوب و غمخواری
ز دست و تیغ او خیزند افزونی و نقصانی
ز مهر و کین او زایند آسانی و دشواری
بیکسانست طبع او بشادی و پریشانی
بیکسانست هوش او بمستی و بهشیاری
اگر چه داد ایران را بلای مرگ ویرانی
شود از عدلش آبادان چو یزدانش کند یاری
اگر گیتی نزا گردد سراسر هستی ارزانی
که مر بدخواه را خواری و ما را تو خریداری
همت اقبال نعمانی همت فر سلیمانی
همت دعوی است برهانی همت گفتار کرداری
خداوندا ترا بهتر رسد بهر جهانبانی
که چون جمشید بیداری و چون خورشید دیداری
گران گشت آفرین از تو درم داری بارزانی
و گر شاهان روند از پیش بر شاهان تو سرداری
بحزم اندر دل دشمن چو ایزد غیبها دانی
ز فر ایزد اندر جنگ خصم از پیش برداری
نه مرد زر و دیناری که مرد امن ایمانی
دهی دینار مردم را و دلشان سوی دین آری
اگر خواهی بتیغ تیز گیتی باز بستانی
ولیکن از در ساعت بکف راد بگماری؟
جدا کردند جانت را ز جان انسی و جانی
که هم فرخنده دیداری و هم فرخنده گفتاری
فلک جانست و تو عقلی جهان جسمت تو جانی
بطبع اندر چو امیدی بچشم اندر چو دیداری
گر از مور است آزاری و راز ماراست ریحانی
تو ماران را دهی موری و موران را دهی ماری؟
تو سالار دلیرانی تو شاهنشاه ایرانی
هم از دل فضل بی عیبی هم از تن فخر بیعاری
اگر تو بدسگالان را بخصمی دل بگردانی
و گر بر چشم بدخواهان بکینه چشم بگماری
کند مژگانشان بر چشم ز اقبال تو پیکانی
ز بخت تو کندشان موی بر اندام مسماری
کسادی یافته از تو ببخشش گوهر کانی
ثناخوان یافته از تو بدانش گرم بازاری
اگر چه هست کوچک سال با فضل فراوانی
وگر چه داری اندک روز با فرهنگ بسیاری
وفا را معدن کانی و غا را اصل و ارکانی
ببخشش حاتم آسائی بکوشش رسم اطواری
تو گاه جود فریادی تو وقت درد درمانی
تو با داد و دهش جفتی تو با فتح و ظفر یاری
ولی را جان بیفروزی عدو را دل بسوزانی
یکی را نار بی نوری یکی را ورد بی خاری
ز دینار و درم هر روز گنجی را برافشانی
بمدح و آفرین هر روز دیوانی به انباری
الا تا روز شادانی بود اصل تن آسانی
الا تا سختی و زاری بود فعل دلازاری
هواخواهان تو بادند جفت ناز و شادانی
بداندیشان تو بادند یار سختی و زاری
نه پندارم که با بستان بهشت عدن یاد آری
شده کافور مینائی براغ از صنع یزدانی
شده دینار مرجانی بباغ از فعل داداری
گل و شمشاد دیداری ترنج و نار پنهانی
به و آبی شده پنهان شقایق گشته دیداری
خوش آمد خواب مردم را ز نوشین باد نیسانی
بر آذر باد آزاری بنفشه یافت آزاری
چکیده ژاله بر لاله بکوه از ابر نیسانی
شکفته لاله بر سبزه بدشت از باد آزاری
یکی لؤلؤی عمانی است بر یاقوت رمانی
یکی یاقوت رمانی است بر دیبای زنگاری
ز سبزه دشت مینائی ز لاله کوه مرجانی
ز سوسن مرز کافوری ز خیری باغ دیناری
شکوفه شاخها را بست عقد از در عمانی
بنفشه مرزها را داد فرش از مشگ تاتاری
دمان از خاکها سنبل روان از سنگها خانی
خرامان در چمن طوطی سرایان بر سمن ساری
ز باد تند لرزان است شاخ بید چون جانی
میان گلستان قمری نوا خوانست چون قاری
دو رویه گل بباغ اندر چو غمگینی و شادانی
و یا چون روی دیناری فراز روی گلناری
دمان گشتند بر صحرا همه گلهای قنوانی
دوان گشتند در بستان همه مرغان متواری
درختان را ببین آنگه ببلخی داده کاشانی
چمنها را ببین آنگه بچینی داده عماری
گل سوری برخشانی و سرخی چون بدخشانی
زمین را پیشه بزازی هوا را پیشه عطاری
ز مرغان دشت پر رنگ مطر ز شعر کرکانی
ز سوسن باغ پر و شی مزعفر شهر آزاری؟
کنون باید بدل خوردن می شمعی و ریحانی
کجا بستان ز بس ریحان پر از شمع است پنداری
برافزونست روشن روز چون شبهای هجرانی
گرفته همچو روز وصل نقصانی شب تاری
درخشانست درافشان درخش از ابر نیسانی
ز تیغ و دست شه بوده است گویا هر دو را یاری
شهنشه بوالخلیل آنکو است آرام مسلمانی
ملک جعفر که یزدانش بمیران داده سالاری
گه کین رنج و دشواری گه مهر اصل آسانی
بدست آرامش و رامش بتیغ آشوب و غمخواری
ز دست و تیغ او خیزند افزونی و نقصانی
ز مهر و کین او زایند آسانی و دشواری
بیکسانست طبع او بشادی و پریشانی
بیکسانست هوش او بمستی و بهشیاری
اگر چه داد ایران را بلای مرگ ویرانی
شود از عدلش آبادان چو یزدانش کند یاری
اگر گیتی نزا گردد سراسر هستی ارزانی
که مر بدخواه را خواری و ما را تو خریداری
همت اقبال نعمانی همت فر سلیمانی
همت دعوی است برهانی همت گفتار کرداری
خداوندا ترا بهتر رسد بهر جهانبانی
که چون جمشید بیداری و چون خورشید دیداری
گران گشت آفرین از تو درم داری بارزانی
و گر شاهان روند از پیش بر شاهان تو سرداری
بحزم اندر دل دشمن چو ایزد غیبها دانی
ز فر ایزد اندر جنگ خصم از پیش برداری
نه مرد زر و دیناری که مرد امن ایمانی
دهی دینار مردم را و دلشان سوی دین آری
اگر خواهی بتیغ تیز گیتی باز بستانی
ولیکن از در ساعت بکف راد بگماری؟
جدا کردند جانت را ز جان انسی و جانی
که هم فرخنده دیداری و هم فرخنده گفتاری
فلک جانست و تو عقلی جهان جسمت تو جانی
بطبع اندر چو امیدی بچشم اندر چو دیداری
گر از مور است آزاری و راز ماراست ریحانی
تو ماران را دهی موری و موران را دهی ماری؟
تو سالار دلیرانی تو شاهنشاه ایرانی
هم از دل فضل بی عیبی هم از تن فخر بیعاری
اگر تو بدسگالان را بخصمی دل بگردانی
و گر بر چشم بدخواهان بکینه چشم بگماری
کند مژگانشان بر چشم ز اقبال تو پیکانی
ز بخت تو کندشان موی بر اندام مسماری
کسادی یافته از تو ببخشش گوهر کانی
ثناخوان یافته از تو بدانش گرم بازاری
اگر چه هست کوچک سال با فضل فراوانی
وگر چه داری اندک روز با فرهنگ بسیاری
وفا را معدن کانی و غا را اصل و ارکانی
ببخشش حاتم آسائی بکوشش رسم اطواری
تو گاه جود فریادی تو وقت درد درمانی
تو با داد و دهش جفتی تو با فتح و ظفر یاری
ولی را جان بیفروزی عدو را دل بسوزانی
یکی را نار بی نوری یکی را ورد بی خاری
ز دینار و درم هر روز گنجی را برافشانی
بمدح و آفرین هر روز دیوانی به انباری
الا تا روز شادانی بود اصل تن آسانی
الا تا سختی و زاری بود فعل دلازاری
هواخواهان تو بادند جفت ناز و شادانی
بداندیشان تو بادند یار سختی و زاری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۶ - در مدح امیر ابوالفرج
غزالی شدم من ز عشق غزالی
ز بس ناله گشتم بکردار نالی
هوائی کشیدم بطمع هوائی
فراقی کشیدم بطمع وصالی
مرا هست زین درد روزی چو ماهی
مرا هست زین رنج ماهی چو سالی
نه دل را بعشق اندرون هست صبری
نه تن را برنج اندرون هست حالی
چو کردم ز تبریز رو سوی گنجه
ز دوری بدل بر نشانده نهالی
بت سیم سیما شد آگاه و آمد
نموده دلش مایه هر دلالی
بگوش اندرون گوشواری نهاده
چو بر گوشه بدر بسته هلالی
رخ از درد گشته بسان ترنجی
تن از رنج گشته بسان خلالی
بزاری مرا گفت ای بر گرفته
دل از دلبر مهربان بی وبالی
بیارام یک چند از آن راه کردن
که داد از هنر ذوالجلالت جلالی
اگر یار خواهی ترا هست یاری
وگر مال خواهی ترا هست مالی
مگر یادت آمد همی یار پیشین
کت آمد ز پیوستن ما ملالی
چنان خیزرانی که در سرو پیچد
بگردن در آوردمش زود بالی
بر آن رخ بپوشیدمش زود زلفی
بر این رخ بپوشیدمش زود خالی
بدو گفتم ای مشک خالی که باشد
دلم را ز خال تو هر روز خالی
هوای تو دارد دلم چون هوائی
خیال تو دارد تنم چون هلالی
نمانده ترا نیز بر من عتابی
نه گفتی نه گوئی نه قیلی نه قالی
که من رفت خواهم بفرخنده روزی
بفرخنده حالی و فرخنده فالی
برفت او و م روی زی راه کردم
بزرین لگامی و سیمین نعالی
بمیدان جنگ اندرون چون هژبری
بصحرا و دشت اندرون چون غزالی
بصحرا نوشتن بکردار رنگی
بدریا بریدن بکردار والی
بگیتی درون یک شمال است لیکن
ز هر دست و هر پای باشد شمالی
سر اندر بیابان نهاده من و او
نه من با عنائی نه او با ملالی
بامید آن تا رسم بار دیگر
ببد خواه مالی و بد خواه مالی
چراغ جهان بوالفرج کو جهان را
بپرداخت از لوث هر بد فعالی
برادیش ناورده گیتی نظیری
بمردیش ناورده گردون همالی
بدو کن سئوال ار حکیمی همیشه
کزو صد عطا باشد از هر سئوالی
شو او را ببین تا به بینی همیدون
جمالی سرشته بطبع کمالی
بجز او نشاید یکی بود دیگر
اگر بود شاید دگر ذوالجلالی
اگرچه عیال جهانند شاهان
جهانست مر کف او را عیالی
بجنگ اندرش هست صد شیر چونان
که در چنگ صد شیر باشد شکالی
ایا ماهتاب هنر بی خسوفی
و یا آفتاب ظفر بی زوالی
عدو نیست نادیده از تو بلائی
ولی نیست نادیده از تو نوالی
ز کف تو دریا گرفته نشانی
ز تیغ تو گردون گرفته مثالی
سفال آورد فخر بر در و مرجان
اگر تو برانی فرس بر سفالی
نه هر کو ز بوالقاسمی هست زاده
بنام تو چون تست نیکو خصالی
نه چون رستم زال باشد بمردی
هر آن رستمی کو بزاید ز زالی
نه بی ناز ماند ز تو نیکخواهی
نه بی رنج ماند ز تو بدسگالی
اگر تو نترسی ز گردون نه ترسد
جوان مرد گردی ز بی زهره زالی
ایا داده ماه سخا را فروغی
و یا داده تیغ و غا را صقالی
بطومار اندر مدیح آوریمت
بریم از تو در و گهر با جوالی
کس آنجا نکرد آنچه با من تو کردی
محالست پیش تو گفتن محالی
به پیروز روزی و پیروز بختی
بزی ایمن از هر بد بدخیالی
ز بس ناله گشتم بکردار نالی
هوائی کشیدم بطمع هوائی
فراقی کشیدم بطمع وصالی
مرا هست زین درد روزی چو ماهی
مرا هست زین رنج ماهی چو سالی
نه دل را بعشق اندرون هست صبری
نه تن را برنج اندرون هست حالی
چو کردم ز تبریز رو سوی گنجه
ز دوری بدل بر نشانده نهالی
بت سیم سیما شد آگاه و آمد
نموده دلش مایه هر دلالی
بگوش اندرون گوشواری نهاده
چو بر گوشه بدر بسته هلالی
رخ از درد گشته بسان ترنجی
تن از رنج گشته بسان خلالی
بزاری مرا گفت ای بر گرفته
دل از دلبر مهربان بی وبالی
بیارام یک چند از آن راه کردن
که داد از هنر ذوالجلالت جلالی
اگر یار خواهی ترا هست یاری
وگر مال خواهی ترا هست مالی
مگر یادت آمد همی یار پیشین
کت آمد ز پیوستن ما ملالی
چنان خیزرانی که در سرو پیچد
بگردن در آوردمش زود بالی
بر آن رخ بپوشیدمش زود زلفی
بر این رخ بپوشیدمش زود خالی
بدو گفتم ای مشک خالی که باشد
دلم را ز خال تو هر روز خالی
هوای تو دارد دلم چون هوائی
خیال تو دارد تنم چون هلالی
نمانده ترا نیز بر من عتابی
نه گفتی نه گوئی نه قیلی نه قالی
که من رفت خواهم بفرخنده روزی
بفرخنده حالی و فرخنده فالی
برفت او و م روی زی راه کردم
بزرین لگامی و سیمین نعالی
بمیدان جنگ اندرون چون هژبری
بصحرا و دشت اندرون چون غزالی
بصحرا نوشتن بکردار رنگی
بدریا بریدن بکردار والی
بگیتی درون یک شمال است لیکن
ز هر دست و هر پای باشد شمالی
سر اندر بیابان نهاده من و او
نه من با عنائی نه او با ملالی
بامید آن تا رسم بار دیگر
ببد خواه مالی و بد خواه مالی
چراغ جهان بوالفرج کو جهان را
بپرداخت از لوث هر بد فعالی
برادیش ناورده گیتی نظیری
بمردیش ناورده گردون همالی
بدو کن سئوال ار حکیمی همیشه
کزو صد عطا باشد از هر سئوالی
شو او را ببین تا به بینی همیدون
جمالی سرشته بطبع کمالی
بجز او نشاید یکی بود دیگر
اگر بود شاید دگر ذوالجلالی
اگرچه عیال جهانند شاهان
جهانست مر کف او را عیالی
بجنگ اندرش هست صد شیر چونان
که در چنگ صد شیر باشد شکالی
ایا ماهتاب هنر بی خسوفی
و یا آفتاب ظفر بی زوالی
عدو نیست نادیده از تو بلائی
ولی نیست نادیده از تو نوالی
ز کف تو دریا گرفته نشانی
ز تیغ تو گردون گرفته مثالی
سفال آورد فخر بر در و مرجان
اگر تو برانی فرس بر سفالی
نه هر کو ز بوالقاسمی هست زاده
بنام تو چون تست نیکو خصالی
نه چون رستم زال باشد بمردی
هر آن رستمی کو بزاید ز زالی
نه بی ناز ماند ز تو نیکخواهی
نه بی رنج ماند ز تو بدسگالی
اگر تو نترسی ز گردون نه ترسد
جوان مرد گردی ز بی زهره زالی
ایا داده ماه سخا را فروغی
و یا داده تیغ و غا را صقالی
بطومار اندر مدیح آوریمت
بریم از تو در و گهر با جوالی
کس آنجا نکرد آنچه با من تو کردی
محالست پیش تو گفتن محالی
به پیروز روزی و پیروز بختی
بزی ایمن از هر بد بدخیالی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۹ - در مدح ابونصر مملان و تهنیت عید اضحی
مرا بناله و زاری همی بیازاری
جفای تو بکشم زانکه بس سزاواری
تو را بجان و تن خویشتن خریدارم
مرا بقول بداندیش می بیازاری
بجان شیرین مهر ترا خریدارم
بزلف پرچین خون مرا خریداری
نه زان عجب که ترا با جفات بگذارم
کز این عجب که مرا با وفام بگذاری
اسیر عشق تو گشتم بطمع یاری تو
بروی هرکس طمع آورد همی خواری
بطمع مشگ بزلف تو گر در افتد باد
شود برنج و ببند اندرش گرفتاری
بجای روی تو تاری شود مه روشن
بجای موی تو روشن شود شب تاری
بجعد زلف و لب لعل سینه سیمین
بنفشه زاری و گلزاری و سمن زاری
برنگ زرد من و روی سرخ تو ماند
ترنج آذری و ارغوان آزاری
فدای سرو کنم دل که سرو بالائی
فدای ماه کنم جان که ماه رخساری
چرا ز جان و دل من نگه نداری چشم
چنانکه روی و لب از من نگه همیداری
بلای جان من آن نرگس سیه کار است
که داد جان و روان مرا نگونساری
من از دو چشم دو خیری بورد بنگارم
تو آن دو زلف دو سوسن بمشگ بنگاری
بزلف کژ چو عهد و وفای خویشتنی
بقد راست چو وعد شه جهانداری
سر سعادت و سالار فتح ابونصر آن
کزو گرفت سعادت سری و سالاری
هر آنچه خلق بیندیشد او بداند پاک
کلید سر ضمیر است و پشت بیداری
خدایگانا جبارت از جهان بگزید
بفضل بر همه خلق داد جباری
اگر بفضل کسی ملک را سزاوار است
تو ملک هفت جهان را چنان سزاواری
مخالفان را سوزنده نار بی نوری
موافقان را تابنده نور بی ناری
بمستی اندر داناتری ز هشیاران
بیک سخا تو در آز را بینباری
نه با هوای تو گیرد گناه من یزدان
نه با مدیح تو گیرد دروغ من باری
گناههای مرا و دروغهای مرا
کفایتی تو بدان و بدین ستغفاری
ز خلعت تو زمین پیشه کرده بزازی
ز خلقت تو هوا پیشه کرده عطاری
سخا ز دست تو شد در زمانه شیدائی
وغا ز تیغ تو شد در زمانه متواری
کدام خصم که جانش به تیغ نگزائی
کدام دوست که حقش بدست نگذاری
زمانه اسب حرون بود و کره توسن
بزیر دولت تو کرده پیشه رهواری
خجسته باد ترا عید گوسپند کشان
که تو همیشه درخت خجسته میکاری
کنون کهان و مهان گاو گوسپند کشند
رضای ایزد جویند از آن نه خونخواری
تو گاو بی گنه و گوسپند بی بزه را
مکش بکش عدوی حضم یا گنه کاری
تو نگذری ز جهان تا بفتح و فیروزی
هزار عید چنین با مراد نگذاری
همیشه تا بود از لاله کوه شنگرفی
همیشه تا بود از سبزه باغ زنگاری
سر تو بادا چون مورد برگ با سبزی
رخ تو بادا چون لاله برگ گلناری
جفای تو بکشم زانکه بس سزاواری
تو را بجان و تن خویشتن خریدارم
مرا بقول بداندیش می بیازاری
بجان شیرین مهر ترا خریدارم
بزلف پرچین خون مرا خریداری
نه زان عجب که ترا با جفات بگذارم
کز این عجب که مرا با وفام بگذاری
اسیر عشق تو گشتم بطمع یاری تو
بروی هرکس طمع آورد همی خواری
بطمع مشگ بزلف تو گر در افتد باد
شود برنج و ببند اندرش گرفتاری
بجای روی تو تاری شود مه روشن
بجای موی تو روشن شود شب تاری
بجعد زلف و لب لعل سینه سیمین
بنفشه زاری و گلزاری و سمن زاری
برنگ زرد من و روی سرخ تو ماند
ترنج آذری و ارغوان آزاری
فدای سرو کنم دل که سرو بالائی
فدای ماه کنم جان که ماه رخساری
چرا ز جان و دل من نگه نداری چشم
چنانکه روی و لب از من نگه همیداری
بلای جان من آن نرگس سیه کار است
که داد جان و روان مرا نگونساری
من از دو چشم دو خیری بورد بنگارم
تو آن دو زلف دو سوسن بمشگ بنگاری
بزلف کژ چو عهد و وفای خویشتنی
بقد راست چو وعد شه جهانداری
سر سعادت و سالار فتح ابونصر آن
کزو گرفت سعادت سری و سالاری
هر آنچه خلق بیندیشد او بداند پاک
کلید سر ضمیر است و پشت بیداری
خدایگانا جبارت از جهان بگزید
بفضل بر همه خلق داد جباری
اگر بفضل کسی ملک را سزاوار است
تو ملک هفت جهان را چنان سزاواری
مخالفان را سوزنده نار بی نوری
موافقان را تابنده نور بی ناری
بمستی اندر داناتری ز هشیاران
بیک سخا تو در آز را بینباری
نه با هوای تو گیرد گناه من یزدان
نه با مدیح تو گیرد دروغ من باری
گناههای مرا و دروغهای مرا
کفایتی تو بدان و بدین ستغفاری
ز خلعت تو زمین پیشه کرده بزازی
ز خلقت تو هوا پیشه کرده عطاری
سخا ز دست تو شد در زمانه شیدائی
وغا ز تیغ تو شد در زمانه متواری
کدام خصم که جانش به تیغ نگزائی
کدام دوست که حقش بدست نگذاری
زمانه اسب حرون بود و کره توسن
بزیر دولت تو کرده پیشه رهواری
خجسته باد ترا عید گوسپند کشان
که تو همیشه درخت خجسته میکاری
کنون کهان و مهان گاو گوسپند کشند
رضای ایزد جویند از آن نه خونخواری
تو گاو بی گنه و گوسپند بی بزه را
مکش بکش عدوی حضم یا گنه کاری
تو نگذری ز جهان تا بفتح و فیروزی
هزار عید چنین با مراد نگذاری
همیشه تا بود از لاله کوه شنگرفی
همیشه تا بود از سبزه باغ زنگاری
سر تو بادا چون مورد برگ با سبزی
رخ تو بادا چون لاله برگ گلناری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۱ - در مدح ابونصر مملان
نیازم ز گیتی به تست ای نیازی
که دل را امیدی و جان را نیازی
ازیرا بشادی بنازم که دانم
دلم را ینازی و زو بی نیازی
مرا عشق بهتر ترا حسن خوشتر
من از عشق نازم تو از حسن نازی
بد آن بردبارم که دانم که دائم
نه آن را نه این را نه ماند درازی
چنان گشتم از تو که دیگر نیامد
نیازم بچهر بتان بی نیازی
به گلنار دو لب بهار بهاری
بدیبای دو رخ طراز طرازی
بعاشق شناسی و مردم نوازی
گرامی بسان طراز طرازی
مرا ساخته با تو جان و تن و دل
تو با من به پرسیدنی خوش نسازی
ازیرا که عشق من آمد حقیقت
ازیرا که حسن تو آمد مجازی
ببازی بریزی همی خون عاشق
ندانی که خون ریختن نیست بازی
دل و دیده و زلف تو هر سه کافر
تو از کافری هر زمان سرفرازی
ندانی چه آید ابر کافر ستان
ز تیغ و سنان شهنشاه غازی
سر پادشاهان ابو نصر مملان
که صد بیشه شیر است در ترکنازی
ز چین و ز هند و ز روم و ز ارمن
ز کردو ز دیلم ز ترک و ز تاری
بمردی و رادی و فرهنگ و دانش
نیابی چون او گر دو صد سال تازی
ایا شهریاری که یاری نداری
بکوش رستانی و مردم طرازی
تو بر خاتم مردمی چون نگینی
تو بر جامه راد مردی طرازی
بهیبت نهنگی بجستن پلنگی
بحمله هژبری بفرصت گرادی
بتخت بزرگی بر اسب سعادت
بخوبی نشینی بخوبی گرازی
نپوشد ز رایت فلک راز هرگز
همانا شب و روز با او به رازی
تو خواهندگان را بباغ سعادت
چو ایزد بهان را بجنت جوازی
نه پیوند سودی نه بند زیانی
تو اثبات نازی و آفات آزی
بطبع از ظریفی درست از عراقی
بلطف از لطیفی تمام از حجازی
گه از بهر دین جفت جنگ و جهادی
گه از بهر دل یار بکماز و نازی
بدین گونه باشند شاهان دنیا
زمانه نه بیند زمانی نمازی
عدو یافت از کین تو سرنگونی
ولی یافت از مهر تو سرفرازی
چنان تازی اندر صف شهریاران
که گوئی بمیدان همی گوی بازی
ز رادی گه بزم بر دوست و دشمن
خجسته دل و دست بازی بنازی
در مرگ بر بد کنش باز کردی
در رزق برخصم کردی فرازی
هر آنگو بغایت جفای تو جوید
بچشم اندرش سوختی سر بغازی؟
عدو را جوازی بسوی جهنم
سرش گرفته چون بر اندر جوازی کذا
اگر خصم پوشد ز یاقوت جوشن
تو بر وی ز سنباده الماس گازی
ابر خسروان دگر هم چنانی
چو منسوج رومی بدیر درازی
گرازت بر ایشان بود تیغ هندی
بر ایشان بود تیغ هندی گرازی
تو پیش صف رومیان در جهادی
بل از باژ و از ساوشان در جهازی
نمانده بسی تا که از ساو قیصر
هم از باژ خاقان و خان گنج سازی
جهان مهره باز است ولیکن تو او را
شکستی طلسم همه مهره بازی
نیابد عدوی تو هرگز بلندی
نیابد بز لنگ هرگز بتازی
الا تا فرازی دهد دلگشائی
الا تا نشیبی دهد دل گدازی
معادیت باد از غم اندر نشیبی
موالیت باد از طرب دل فرازی
چو بر خسروان عجم جشن دهقان
ترا باد فرخنده این عید تازی
که دل را امیدی و جان را نیازی
ازیرا بشادی بنازم که دانم
دلم را ینازی و زو بی نیازی
مرا عشق بهتر ترا حسن خوشتر
من از عشق نازم تو از حسن نازی
بد آن بردبارم که دانم که دائم
نه آن را نه این را نه ماند درازی
چنان گشتم از تو که دیگر نیامد
نیازم بچهر بتان بی نیازی
به گلنار دو لب بهار بهاری
بدیبای دو رخ طراز طرازی
بعاشق شناسی و مردم نوازی
گرامی بسان طراز طرازی
مرا ساخته با تو جان و تن و دل
تو با من به پرسیدنی خوش نسازی
ازیرا که عشق من آمد حقیقت
ازیرا که حسن تو آمد مجازی
ببازی بریزی همی خون عاشق
ندانی که خون ریختن نیست بازی
دل و دیده و زلف تو هر سه کافر
تو از کافری هر زمان سرفرازی
ندانی چه آید ابر کافر ستان
ز تیغ و سنان شهنشاه غازی
سر پادشاهان ابو نصر مملان
که صد بیشه شیر است در ترکنازی
ز چین و ز هند و ز روم و ز ارمن
ز کردو ز دیلم ز ترک و ز تاری
بمردی و رادی و فرهنگ و دانش
نیابی چون او گر دو صد سال تازی
ایا شهریاری که یاری نداری
بکوش رستانی و مردم طرازی
تو بر خاتم مردمی چون نگینی
تو بر جامه راد مردی طرازی
بهیبت نهنگی بجستن پلنگی
بحمله هژبری بفرصت گرادی
بتخت بزرگی بر اسب سعادت
بخوبی نشینی بخوبی گرازی
نپوشد ز رایت فلک راز هرگز
همانا شب و روز با او به رازی
تو خواهندگان را بباغ سعادت
چو ایزد بهان را بجنت جوازی
نه پیوند سودی نه بند زیانی
تو اثبات نازی و آفات آزی
بطبع از ظریفی درست از عراقی
بلطف از لطیفی تمام از حجازی
گه از بهر دین جفت جنگ و جهادی
گه از بهر دل یار بکماز و نازی
بدین گونه باشند شاهان دنیا
زمانه نه بیند زمانی نمازی
عدو یافت از کین تو سرنگونی
ولی یافت از مهر تو سرفرازی
چنان تازی اندر صف شهریاران
که گوئی بمیدان همی گوی بازی
ز رادی گه بزم بر دوست و دشمن
خجسته دل و دست بازی بنازی
در مرگ بر بد کنش باز کردی
در رزق برخصم کردی فرازی
هر آنگو بغایت جفای تو جوید
بچشم اندرش سوختی سر بغازی؟
عدو را جوازی بسوی جهنم
سرش گرفته چون بر اندر جوازی کذا
اگر خصم پوشد ز یاقوت جوشن
تو بر وی ز سنباده الماس گازی
ابر خسروان دگر هم چنانی
چو منسوج رومی بدیر درازی
گرازت بر ایشان بود تیغ هندی
بر ایشان بود تیغ هندی گرازی
تو پیش صف رومیان در جهادی
بل از باژ و از ساوشان در جهازی
نمانده بسی تا که از ساو قیصر
هم از باژ خاقان و خان گنج سازی
جهان مهره باز است ولیکن تو او را
شکستی طلسم همه مهره بازی
نیابد عدوی تو هرگز بلندی
نیابد بز لنگ هرگز بتازی
الا تا فرازی دهد دلگشائی
الا تا نشیبی دهد دل گدازی
معادیت باد از غم اندر نشیبی
موالیت باد از طرب دل فرازی
چو بر خسروان عجم جشن دهقان
ترا باد فرخنده این عید تازی
قطران تبریزی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - در مدح یمین الدین محمد
باغ و بستان را بسعی ابر کرد آباد باد
صد هزاران آفرین حق بر ابر و باد باد
بوستان چون لعبت نوشاد گشت از خرمی
بلبل ناشاد شد زان لعبت نوشاد شاد
عاشقان را از وصال دلبران جان فزای
بلبلان دادند از بس ناله و فریاد یاد
گنجائی را که اندر خاک کرد ابر خزان
در بهاران گنج را داد از سخا بر باد باد
گر چه چون ضحاک ظالم بر جهانی ظلم کرد
داد چون نوشیروان دادگر خرداد داد
این همه یمن و سعادت کامد از بعد حساب؟
از یمین الدین محمد فرخ آزاد زاد
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
گل برون آمد ز پرده چون تو ای عیار یار
همچو من نالید بلبل بر سر گلزار زار
همچو تو بالد همی اندر کنار باغ سرو
همچو من نالد همی در دامن کهسار سار
گر کسی خواهد که از گل همچو بلبل برخورد
گو چو نرگس چشم را بر روی گل بیدار دار
لعبت فرخار شد گلزار و لطف حق نگر
تا همی چون پروراند لعبت فرخار خار
ساحری استاد شد باد سحر زان در چمن
از نم شب می فروزد در دل گلنار نار
باغ شد طاوس رنگ و لاله غنچه در او
همچو منقاری شد از شنگرف و در منقار قار
خاک را یمن یمین الدین چو روشن چرخ کرد
چشم او روشن معین باد انجم سیار یار
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای بداده ماه را نور از رخ گلفام فام
روی تو چون روز روشن زلف خون آشام شام
بوی داده مشگ را زان زلف مشگین عاریت
رنگ داده لاله را زان عارض گلفام فام
قدهای چون الف را کرده چون دال از غمت
چون کنی بهر بلا و شورش اسلام لام
دل چو مرغ نیم بسمل زان شد اندر عشق تو
کز لب چون پسته کردی دانه و بادام دام
گرچه دشنامم دهی دارم سپاس از بهر آنک
در میان عاشقان گیرم از آن دشنام نام
چند ازین جور و جفا بر بنده غمخوار خاص
رحم کن بر من چو ایزد گرددت انعام عام
آخر از عدل یمین الدین حذر ای شوخ چشم
آنکه گردون با شکوهش دون شده بهرام رام
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای ز بهر بزم تو ناهید را در چنگ چنگ
وز پی رزمت زده در دشمنت خرچنگ چنگ
برکشیده از برای فتح و نصرت در نبرد
مرکب میمونت را تائید ایزد تنگ تنگ
آفتاب همچون تو باشد بر سپهر اندر سخا
در زمین یاقوت گردد جمله از فرسنگ سنگ
نجم بهرام ار چه سرهنگ سپهر سرکشست
از غلامانت همی آموزد آن سرهنگ هنگ
نوبهار خرمت را از گل و لاله همی
بر سر کهسار می گیرد سپهر رنگ رنگ
بر سماع مطربی کین بیت گوید همچو در
در دهان تنگ خود شکر فشاند تنگ تنگ
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای ترا الفاظ خوب و ای ترا آداب داب
برده رأی همچو خورشید تو از مهتاب تاب
صاحب سیف و قلم بی شک توئی کز رشک تست
در سر گردون دوار و در دل کتاب تاب
درگه عالیت را کان قبله صاحب رجاست
کرده رزق مقبلان را خالق الاسباب باب
در مقام جنگ و صلح از قهر و لطف طبع تو
یافته آزار آذر جسته ماه آب آب
اندران موضع که کرده همچو پیر ناتوان
از نهیب گرز و تیغ و نیزه توشاب شاب
شیر مردان را کنی از خون بگرز گاو سر
لاله پیشانی و گل رخساره و عناب ناب
تیر چرخ این بیت را خوش چون بخواند بر نجوم
مشتری گوید که احسنت ای ترا آداب داب
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای ز انعامت گرفته صاحب آمال مال
بر ره خصمت نهاده صاحب آجال جال
در وغا چون رستمی و در سخا چون خاتمی
دولت برنا به پیش تست همچون زال زال
فال مصحف می گرفتم از برای فتح تو
آمد ان تستفتحوا از سوره انفال فال
کار تو همچون الف باشد همیشه راست زانک
در دعای تست دائم قامت ابدال دال
سوسن آزاد چون من مدحتت را خواست گفت
شد زبان درفشانش از غایت اجلال لال
دیده غنچه ز شوق مجلس تو خون گرفت
کحل کافوریش می سازد صبا کحال حال
از برای گفتن این بیت خوش افتاده اند
قمریان چون مقریان وقت سحر در قال قال
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای جوان دولت ولیک از رأی و از تدبیر پیر
از هنرها یافته اندر ازل چون تیر تیر
حق تعالی می فزاید هر زمان تو قیر تو
روی خصمت می شود از رشک آن تو قیر قیر
نوبهار فرخست و می زند فراش طبع
خیمه شاهی ز شاخ گله نخجیر جیر
باده چون آفتاب از ساقیان ماهروی
بر سماع مطربی چون زهره بر شبگیر گیر
تا ندارد هیچ نسبت با نوای بوم بم
تا ندارد هیچ راحت بادم خنزیر زیر
باد در کام اجل از بهر خصمت خار خار
تا بمیرد زار زار و خوار خوار و خیر خیر
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
صد هزاران آفرین حق بر ابر و باد باد
بوستان چون لعبت نوشاد گشت از خرمی
بلبل ناشاد شد زان لعبت نوشاد شاد
عاشقان را از وصال دلبران جان فزای
بلبلان دادند از بس ناله و فریاد یاد
گنجائی را که اندر خاک کرد ابر خزان
در بهاران گنج را داد از سخا بر باد باد
گر چه چون ضحاک ظالم بر جهانی ظلم کرد
داد چون نوشیروان دادگر خرداد داد
این همه یمن و سعادت کامد از بعد حساب؟
از یمین الدین محمد فرخ آزاد زاد
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
گل برون آمد ز پرده چون تو ای عیار یار
همچو من نالید بلبل بر سر گلزار زار
همچو تو بالد همی اندر کنار باغ سرو
همچو من نالد همی در دامن کهسار سار
گر کسی خواهد که از گل همچو بلبل برخورد
گو چو نرگس چشم را بر روی گل بیدار دار
لعبت فرخار شد گلزار و لطف حق نگر
تا همی چون پروراند لعبت فرخار خار
ساحری استاد شد باد سحر زان در چمن
از نم شب می فروزد در دل گلنار نار
باغ شد طاوس رنگ و لاله غنچه در او
همچو منقاری شد از شنگرف و در منقار قار
خاک را یمن یمین الدین چو روشن چرخ کرد
چشم او روشن معین باد انجم سیار یار
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای بداده ماه را نور از رخ گلفام فام
روی تو چون روز روشن زلف خون آشام شام
بوی داده مشگ را زان زلف مشگین عاریت
رنگ داده لاله را زان عارض گلفام فام
قدهای چون الف را کرده چون دال از غمت
چون کنی بهر بلا و شورش اسلام لام
دل چو مرغ نیم بسمل زان شد اندر عشق تو
کز لب چون پسته کردی دانه و بادام دام
گرچه دشنامم دهی دارم سپاس از بهر آنک
در میان عاشقان گیرم از آن دشنام نام
چند ازین جور و جفا بر بنده غمخوار خاص
رحم کن بر من چو ایزد گرددت انعام عام
آخر از عدل یمین الدین حذر ای شوخ چشم
آنکه گردون با شکوهش دون شده بهرام رام
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای ز بهر بزم تو ناهید را در چنگ چنگ
وز پی رزمت زده در دشمنت خرچنگ چنگ
برکشیده از برای فتح و نصرت در نبرد
مرکب میمونت را تائید ایزد تنگ تنگ
آفتاب همچون تو باشد بر سپهر اندر سخا
در زمین یاقوت گردد جمله از فرسنگ سنگ
نجم بهرام ار چه سرهنگ سپهر سرکشست
از غلامانت همی آموزد آن سرهنگ هنگ
نوبهار خرمت را از گل و لاله همی
بر سر کهسار می گیرد سپهر رنگ رنگ
بر سماع مطربی کین بیت گوید همچو در
در دهان تنگ خود شکر فشاند تنگ تنگ
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای ترا الفاظ خوب و ای ترا آداب داب
برده رأی همچو خورشید تو از مهتاب تاب
صاحب سیف و قلم بی شک توئی کز رشک تست
در سر گردون دوار و در دل کتاب تاب
درگه عالیت را کان قبله صاحب رجاست
کرده رزق مقبلان را خالق الاسباب باب
در مقام جنگ و صلح از قهر و لطف طبع تو
یافته آزار آذر جسته ماه آب آب
اندران موضع که کرده همچو پیر ناتوان
از نهیب گرز و تیغ و نیزه توشاب شاب
شیر مردان را کنی از خون بگرز گاو سر
لاله پیشانی و گل رخساره و عناب ناب
تیر چرخ این بیت را خوش چون بخواند بر نجوم
مشتری گوید که احسنت ای ترا آداب داب
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای ز انعامت گرفته صاحب آمال مال
بر ره خصمت نهاده صاحب آجال جال
در وغا چون رستمی و در سخا چون خاتمی
دولت برنا به پیش تست همچون زال زال
فال مصحف می گرفتم از برای فتح تو
آمد ان تستفتحوا از سوره انفال فال
کار تو همچون الف باشد همیشه راست زانک
در دعای تست دائم قامت ابدال دال
سوسن آزاد چون من مدحتت را خواست گفت
شد زبان درفشانش از غایت اجلال لال
دیده غنچه ز شوق مجلس تو خون گرفت
کحل کافوریش می سازد صبا کحال حال
از برای گفتن این بیت خوش افتاده اند
قمریان چون مقریان وقت سحر در قال قال
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای جوان دولت ولیک از رأی و از تدبیر پیر
از هنرها یافته اندر ازل چون تیر تیر
حق تعالی می فزاید هر زمان تو قیر تو
روی خصمت می شود از رشک آن تو قیر قیر
نوبهار فرخست و می زند فراش طبع
خیمه شاهی ز شاخ گله نخجیر جیر
باده چون آفتاب از ساقیان ماهروی
بر سماع مطربی چون زهره بر شبگیر گیر
تا ندارد هیچ نسبت با نوای بوم بم
تا ندارد هیچ راحت بادم خنزیر زیر
باد در کام اجل از بهر خصمت خار خار
تا بمیرد زار زار و خوار خوار و خیر خیر
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷
اگر به بستان آسیب دید نار از سیب
بخانه باز پشیمان شده است از آسیب
ز درد سیب بخون در غریق شد دل نار
ز شرم نار برنگ عقیق شد رخ سیب
می عقیق بران نار و سیب باید خورد
ببانک رود و سرود و حدیث ناز و عتیب
ز برف کوه شد سیمگون نشیب و فراز
ز برگ باغ شده زردگون فراز و نشیب
همیشه تا که جهان هست باد خسرو را
ز بوسه دادن شاهان دهر سوده رکیب
خدایگان جهان لشگری که هیچ کسی
بر او روا نکند تنبل و فسون و فریب
ز طبع ناصح او دور باد رنج و عنا
ز جان حاسد او دور باد صبر و شکیب
بخانه باز پشیمان شده است از آسیب
ز درد سیب بخون در غریق شد دل نار
ز شرم نار برنگ عقیق شد رخ سیب
می عقیق بران نار و سیب باید خورد
ببانک رود و سرود و حدیث ناز و عتیب
ز برف کوه شد سیمگون نشیب و فراز
ز برگ باغ شده زردگون فراز و نشیب
همیشه تا که جهان هست باد خسرو را
ز بوسه دادن شاهان دهر سوده رکیب
خدایگان جهان لشگری که هیچ کسی
بر او روا نکند تنبل و فسون و فریب
ز طبع ناصح او دور باد رنج و عنا
ز جان حاسد او دور باد صبر و شکیب
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲
ای آنکه مر ترا بجهان در نظیر نیست
آنکو خطر نیافت ز فیضت خطیر نیست
ای یادگار آنکه نبودش نظیر کس
ای دلفروز آنکه کس او را نظیر نیست
تو ماه روزگاری و او میر روزگار
چون او و چون تو بر بزمین ماه و میر نیست
چندان که داشت تاج و سریر ولوا جهان
چون تو سزای تاج ولوا و سریر نیست
دست مخالفان تو هست از دهان قصیر
دست موافقانت ز گردون قصیر نیست
چون روی دوستان تو گلنار و لاله نیست
چون روی دشمنان تو زرد و زریر نیست
آن کز تو نیست گشته جلیل او جلیل نیست
وان کز تو نیست گشته حقیر او حقیر نیست
چون دست تو برادی ابر بهار نیست
چون لفظ تو بپاکی در منیر نیست
شادان بزی بشاهی با میر جاودان
کز هر دو چون ز روزی کس را گزیر نیست
آنکو خطر نیافت ز فیضت خطیر نیست
ای یادگار آنکه نبودش نظیر کس
ای دلفروز آنکه کس او را نظیر نیست
تو ماه روزگاری و او میر روزگار
چون او و چون تو بر بزمین ماه و میر نیست
چندان که داشت تاج و سریر ولوا جهان
چون تو سزای تاج ولوا و سریر نیست
دست مخالفان تو هست از دهان قصیر
دست موافقانت ز گردون قصیر نیست
چون روی دوستان تو گلنار و لاله نیست
چون روی دشمنان تو زرد و زریر نیست
آن کز تو نیست گشته جلیل او جلیل نیست
وان کز تو نیست گشته حقیر او حقیر نیست
چون دست تو برادی ابر بهار نیست
چون لفظ تو بپاکی در منیر نیست
شادان بزی بشاهی با میر جاودان
کز هر دو چون ز روزی کس را گزیر نیست
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۶
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۸
این جهان را سایه تو باد بر سر جاودان
زانکه چندانی که هستی این جهان جان پرور است
گرد سم اسب تو در چشم شاهان توتیا است
نعل سم اسب تو بر فرق میران افسر است
گر کسی صد سال یزدان را پرستد روز و شب
چون مهی کین تو جوید جاودانه کافر است
دست و چشمت جفت ساغر باد و جفت روی دوست
تا بگیتی نام دلدار است و نام ساغر است
زانکه چندانی که هستی این جهان جان پرور است
گرد سم اسب تو در چشم شاهان توتیا است
نعل سم اسب تو بر فرق میران افسر است
گر کسی صد سال یزدان را پرستد روز و شب
چون مهی کین تو جوید جاودانه کافر است
دست و چشمت جفت ساغر باد و جفت روی دوست
تا بگیتی نام دلدار است و نام ساغر است
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۹
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۲۵
بار خدایا ز مرگ منت چه آید
بی گنهان را ز غم مکش که نشاید
خامشی خویش خوار داری لیکن
خامشی من ترا همی نکزاید
تا تو یکی ره بسوی من نگرائی
هیچ سعادت بسوی من نگراید
گر بر تو دست من رسد عجبی نیست
آنکس کو می خورد تنش برباید
آمده نوروز و شعر باید نیکو
چو نان کز طبع زنگ غم بزداید
طبعی باید گشاده شعر نکو را
جز سخنان تو طبع می نگشاید
گرت بکار است شعر نیک سخنگوی
خامش باش ارت شعر نیک نیاید؟
بی گنهان را ز غم مکش که نشاید
خامشی خویش خوار داری لیکن
خامشی من ترا همی نکزاید
تا تو یکی ره بسوی من نگرائی
هیچ سعادت بسوی من نگراید
گر بر تو دست من رسد عجبی نیست
آنکس کو می خورد تنش برباید
آمده نوروز و شعر باید نیکو
چو نان کز طبع زنگ غم بزداید
طبعی باید گشاده شعر نکو را
جز سخنان تو طبع می نگشاید
گرت بکار است شعر نیک سخنگوی
خامش باش ارت شعر نیک نیاید؟
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۲۷
فراق دیدن جانان دل و جانم دژم دارد
دلم پر آب و چین دارد تنم پر تاب و خم دارد
کسی کو گم کند یاری که ده خوبی بهم دارد
سزد گر نالد از دردش ولیکن سود کم دارد
ایا شاهی که تیغ تو زمین را زیر دم دارد
فلک فرق همه شاهان ترا زیر قدم دارد
زمین اندر عدم گوهر فزون از آب کم دارد
بجود از تو کند موجود و جود اندر عدم دارد
مرنجان جان بغم چندین که جان بیمار غم دارد
ازیرا کز سقیمی جان بر اینسان هم سقم دارد
تنم بر دل بر انبازان سزد گر دل دژم دارد
قضای ایزدی خواندن ستم بر وی ستم دارد
بهر جائی که او باشد بخوبی چون حرم دارد
خدای ما بجان ما فزون زین خود کرم دارد
دلم پر آب و چین دارد تنم پر تاب و خم دارد
کسی کو گم کند یاری که ده خوبی بهم دارد
سزد گر نالد از دردش ولیکن سود کم دارد
ایا شاهی که تیغ تو زمین را زیر دم دارد
فلک فرق همه شاهان ترا زیر قدم دارد
زمین اندر عدم گوهر فزون از آب کم دارد
بجود از تو کند موجود و جود اندر عدم دارد
مرنجان جان بغم چندین که جان بیمار غم دارد
ازیرا کز سقیمی جان بر اینسان هم سقم دارد
تنم بر دل بر انبازان سزد گر دل دژم دارد
قضای ایزدی خواندن ستم بر وی ستم دارد
بهر جائی که او باشد بخوبی چون حرم دارد
خدای ما بجان ما فزون زین خود کرم دارد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳۴
خدایگانا چشم دلت فروخته باد
بآتش غم جان عدوت سوخته باد
بزر و گوهر شادی خری که دشمن تو
خریده باد غم و خرمی فروخته باد
سپاه محنت بر دشمن تو تاخته باد
و زو برنج و بلا کینه تو توخته باد
بروز پاک جهان بر عدوت باد سیاه
هوا بتیره شبان پیش تو فروخته باد
مخالفان ترا سر بگرز کوفته باد
منافقان ترا دل بتیر دوخته باد
بآتش غم جان عدوت سوخته باد
بزر و گوهر شادی خری که دشمن تو
خریده باد غم و خرمی فروخته باد
سپاه محنت بر دشمن تو تاخته باد
و زو برنج و بلا کینه تو توخته باد
بروز پاک جهان بر عدوت باد سیاه
هوا بتیره شبان پیش تو فروخته باد
مخالفان ترا سر بگرز کوفته باد
منافقان ترا دل بتیر دوخته باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۴۷
چو چرخ باد خزان را بباغ راه دهد
ببرگ سبز رزان باد رنگ کاه دهد
ز ابر پیش هوا پرده سیاه کشد
بکه سپیدی از آن پرده سیاه دهد
بباده گونه چون مهر و ماه باد دهد
بباغ گونه زر ابر مهر ماه دهد
یکی ز زر همی دشت را زره پوشد
یکی ز سیم همی کوه را کلاه دهد
خدایگان جهان لشگری که روز نبرد
ز خصم تاج ستاند بدوست گاه دهد
بقاش بادا چندانکه ملک عالم را
ز بدکنش بستاند به نیکخواه دهد
ببرگ سبز رزان باد رنگ کاه دهد
ز ابر پیش هوا پرده سیاه کشد
بکه سپیدی از آن پرده سیاه دهد
بباده گونه چون مهر و ماه باد دهد
بباغ گونه زر ابر مهر ماه دهد
یکی ز زر همی دشت را زره پوشد
یکی ز سیم همی کوه را کلاه دهد
خدایگان جهان لشگری که روز نبرد
ز خصم تاج ستاند بدوست گاه دهد
بقاش بادا چندانکه ملک عالم را
ز بدکنش بستاند به نیکخواه دهد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۵۸
تا آفریدگار مرا رای و هوش داد
بی کس ترم نیاید از خویشتن بیاد
آن روزگار شیرین چون باد بر گذشت
این روزگار تلخ همان بگذرد چو باد
گر باز روزگار مساعد شود مرا
از هر چم آرزوست بیابم تمام داد
هست اوستاد من بغم عشق روزگار
از روزگار به نبود هرگز اوستاد
زین صعبتر بروی مرا کارها رسید
زین بسته تر بدست مرا بندها فتاد
الا خدای یک در بر هیچ کس نه بست
الا هزار در به از آن بر دلش گشاد
بی کس ترم نیاید از خویشتن بیاد
آن روزگار شیرین چون باد بر گذشت
این روزگار تلخ همان بگذرد چو باد
گر باز روزگار مساعد شود مرا
از هر چم آرزوست بیابم تمام داد
هست اوستاد من بغم عشق روزگار
از روزگار به نبود هرگز اوستاد
زین صعبتر بروی مرا کارها رسید
زین بسته تر بدست مرا بندها فتاد
الا خدای یک در بر هیچ کس نه بست
الا هزار در به از آن بر دلش گشاد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۱
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۹
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸۱
خزان ببرد بهاء همه بهار ز باغ
ز برگ زرد بدینار زرد ماند راغ
چراغ شمس فلک زیر دود گشت نهان
شد از ترنج همه باغ پر ز شمع و چراغ
شمال سرد پدید آمد و پدید آورد
چهار چیز بجای چهار چیز بباغ
بجای نرگس سیب و بجای سوسن نار
بجای نسرین آبی بجای بلبل زاغ
هوا پر آتش و دود است ظن بری که مگر
همی نهد بر اسبان میر گیتی داغ
خدایگان جهان لشگری که تیغ و کفش
ز جنگ و جود نخواهد بهیچ وقت فراغ
جدا مباد سه چیز از سه چیز او شب و روز
ز تن سلامت و از دل خوشی ز دست ایاغ
ز برگ زرد بدینار زرد ماند راغ
چراغ شمس فلک زیر دود گشت نهان
شد از ترنج همه باغ پر ز شمع و چراغ
شمال سرد پدید آمد و پدید آورد
چهار چیز بجای چهار چیز بباغ
بجای نرگس سیب و بجای سوسن نار
بجای نسرین آبی بجای بلبل زاغ
هوا پر آتش و دود است ظن بری که مگر
همی نهد بر اسبان میر گیتی داغ
خدایگان جهان لشگری که تیغ و کفش
ز جنگ و جود نخواهد بهیچ وقت فراغ
جدا مباد سه چیز از سه چیز او شب و روز
ز تن سلامت و از دل خوشی ز دست ایاغ
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۵