عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۷۸
شنید بنده که فرمانده جهان می گفت
که غم مخور تو که تیمار کارتو ببرم
ز خوردنیها من خود همین غمی دارم
چو زین برآمدم آخر ازین سپس چه خورم
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۹۲
ای به زیر هزار خر بنده
پشت خم کرده همچو خر پشته
صد هنرمند را ز گرسنگی
گوز گند و دروغ تو کشته
ای ترش کرده روی چون تتماج
چند برابرو افکنی رشته؟
قلتبانی و زن بمزد و بغا
ور جوابم دهی زنت هشته
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۹۳
امام عالم و مفتی وقت محیی الدین
تویی به اسب و رخ از کاینات گشته فره
به مدح تو دو سه نوبت قصیده ها گفتم
نکرد سعی تو از کار من گشاده گره
ز پیش منبرت امروز مردکی بر خاست
که توبه می کنم از کرده ها تو گفتی زه
ز مردمان تو زر و جامه خواستی و همه
به طبع و طوع بدادند بی لجاج و سته
ز بهر شعر چو چیزی ندادیم باری
برای توبه که دادی ز شاعریم بده
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۰
بزرگوارا دنیا ندارد آن عظمت
که هیچکس را زیبد بدان سرافرازی
شرف به علم و عمل باشد و تو را همه هست
بدین نعیم مزور چرا همی نازی؟
ز چیست کاهل هنر را نمی کنی تمییز؟
تو نیز نه به هنر در زمانه ممتازی؟
به سوی من تو به بازی نگه مکن که ز علم
دلم به گیسوی حوران همی کند بازی
اگر چه تلخ بود یک سخن ز من بشنو
چنانک آن را دستور حال خودسازی
تو این سپر که ز دنیا کشیده ای در روی
به روز عرض مظالم چنان بیندازی
که از جواب سلامی که خلق را بر توست
به رد مظلمه دیگری نپردازی
ظهیرالدین فاریابی : مثنویات
شمارهٔ ۱
بر جهان شکرهای بسیار است
کهقزل ارسلانجهاندار است
اوست آن پادشاه کز سر تیغ
خون فشاند چنانکه برق از میغ
رایش ار با فلک به کین آید
پشت خورشید در زمین آید
عالم از جود او توانگر شد
بوستان در لباس ششتر شد؟
نرگس از زر نهاد بر سر تاج
لاله از لعل برفکند دواج
شاخ سوسن کشید خنجر سیم
ابر بر آب ریخت دُر یتیم
من مسکین مستمند هنوز
همچنان بر قرار اول روز
تیر محنت بخَست سینه من
بر شد از نیستی خزینه من
چون بدین گفتنم نیاز آمد
مثلی لایقم فراز آمد
عالِمی بر فراز منبر گفت:
که: چو پیدا شود سرای نهفت
ریشهای سپید را زگناه،
بخشد ایزد به ریشهای سیاه
باز ریش سیاه روز امید،
باشد اندر پناه ریش سپید
مردکی سرخ ریش حاضر بود
دست در ریش زد چو این بشنود
گفت: ما خود درین شمار نه ایم
در دو عالم به هیچ کار نه ایم!
بنده آن سرخ ریش مظلوم است
که ز انعام شاه محروم است
دولتت تا به حشر باقی باد
مهر و ماهت ندیم و ساقی باد
چه زبان دارد ار شود به مثل
در جهان کار شاعری به خلل
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۴
نتوان ز جفای چرخ گردنده گریخت
دست ستمش به عقل بر نتوان بیخت
آن طاس نگون به گردن آویخته باد
چون سطل که آب روی مردم همه ریخت
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
شاها،ز تو کار ملک ودین بانسق است
دریا ز خجالت کفت در عرق است
در عهد تو رافضی و سنی با هم
کردند موافقت که بوبکر حق است
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
در ثورگه ست خانه طالع شاه
نشگفت اگر سیاه شد چهره ماه
این ست نشان آن که در خانه او
هر کس که زند طعنه بود روی سیاه
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
ای خواجه سخن زیر و زبر می گویی
امروز بسی ز دی بتر می گویی
گفتی که به علم مرده را زنده کند
عیسی نکند آنچ تو خر می گویی
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۸ - سبب نظم کتاب
بقا باد این هر دو را بی شمار
بلند اختر و بختِ فرخنده بار
به نیک اختری بهره‌مند از حیات
رسیده به کام از بنین و بنات
چو کردند در عنفوان شباب
هوای سماع و نشاط شراب
به رسم جوانان نوخاسته
عزب خانه‌ی خلوت آراسته
به آب رز آلوده دامان و دست
زمن محترز بوده مخمور و مست
چو اخلاط باهم سران داشتند
به اوقات دستی در آن داشتند
چو خود بوده بودم در آن گرد و درد
به یک رو ندانستم انکار کرد
به وعظ متین و به اندرز چُست
در عیب گفتم ببندم نخست
مگر پس روِ استقامت شوند
نصیحت به گوش خرد بشنوند
گذر کرد بر خاطرم بارها
وز آن بود بر خاطرم بارها
که از بهر فرزند فرخنده فال
برون آورم تنسقی حسب حال
که دستور خوانند آن را به نام
اگر بخت دستور باشد مدام
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۰ - حرمت شراب
شراب آن گهی دست شرّست و شور
که باشد سر فتنه را دست زور
به بزمی که شد فتنه‌انگیز مست
سر خویش گیر ارنه‌ای پای بست
حرام است آری نه گویم که نیست
نه یک بار گویم که باری دویست
حرام و حرج با حرامی بود
حلالش بگویم کدامی بود
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۴ - شهرت به شرب مدام
چو مشهور گشتم به شرب مدام
نبد چاره از محفل خاص و عام
دگر باره نفرت بِزد راه من
شد آن کار بر عکسِ دلخواه من
غم این و تیمار آنم گرفت
ملالت گریبان جانم گرفت
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۷ - سه اندزر
سه باب است هر سه مبیّن کنم
به عین الحقایق معیّن کنم
نخستین بدان ای عزیز پدر
که از خوی بد کرد باید حذر
تغافل مکن لااُبالی مباش
از الحمدلله خالی مباش
به صدرِ جهان با بزرگان نشست
ز اخلاق پاکیزه دادست دست
خصوصا به بزم نشاط شراب
که معموریش هست در، در خراب
بدصدِر ملوک و سلاطین مخواه
که خود را در اندازی از هر پگاه
ندامت بود حاصل آن ندیم
که در صدر خلوت بود مستقیم
خطرناک‌تر زان مقامی مخواه
که باشی یکی از ندیمان شاه
ولی چون در افتادی و چاره نیست
به بی‌چاره در چاره بی‌غاره نیست
به سر در بیفتی به پای علو
باسفل مکن در تراجع غلو
گشاده جبین باش و بسته میان
که شاگرد خدمت نبیند زیان
به غمزه مکن سوی مطرب نگاه
معاذ الله از تهمت پادشاه
به حرمت سر خدمت افگنده پیش
به عزت نگه داشته حَدِّ خویش
روانیست بسیار برخواستن
دگر مجلسی هر دم آراستن
مکن سردهی تا توانی قبول
که زود از تو گردند دل‌ها ملول
خصوصا اولوالامر بر زید و عمرو
تحاشی کن البتّه از نهی و امر
نگویی بسی و نباشی خموش
نگه‌ دار حدِّ توسّط بکوش
نه خاموش بودن به یک بار نیک
نه بسیار گفتن به تکرار نیک
نگویی سخن تا نپرسند، به
چو گفتی به تکرار زحمت مده
چو گفتن و نیکو نیامد سخن
به اصلاح کلپتره کوشش مکن
گرانی مکن زود ره گیر پیش
مخور بیش البتّه از حدِّ خویش
برون آی بی‌چشم و گوش و زبان
نکو بشنو اندرزِ این مهربان
دویم قوم دیگر ز آزادگان
جوانان و یاران و هم‌زادگان
حریفانِ شایستۀ پُر هنر
پسندیده اخلاقِ نیکو سیر
ظریفان روشن‌دل و تازه‌روی
همه نکته‌گیران همه بذله‌گوی
بر آواز چنگ و دف و عود و نی
شب و روز بر دستشان جام می
به رسم ضیافت به توزیع و دور
به پای علم خوردن و دستِ جور
موافق به آئین هر قوم باش
به نقل و شراب و به انواع آش
به لطفِ عمیم و به لفظِ شریف
نگه‌دار حدِّ ندیم و حریف
به هزل اندکی میل کردن رواست
که طبعِ جوان مایل هزل‌هاست
هجا خود پسندیدۀ عقل نیست
اگر عاقلّی بیش خود برمه‌ایست
به امثال و اشعار و ابیات خوش
روایات نغز و حکایات خوش
سماع خوش و نغمۀ دل‌گشای
علی‌الجمله خوش باش و خوش‌دار جای
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۹ - حکایت
یکی بود در شهرِتون پیش ازین
که از صحبتش خلق بودی حزین
نبودی دمی بی‌حریف و شراب
حریفان و لیکن ازو در عذاب
عجب عادتی خوی بی‌چاره بود
نه گه‌گاه بودی که همواره بود
ز مجلس به هر چاره و حیلتی
نرفتی برون تا نخوردی لتی
چو دستش فرو کوفتندی و سخت
سویِ خانه رفتی سراسیمه بخت
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۲۰ - می، جوان‌مردِ نامرد
غرض آن که بر هرچه عادت کنی
ضرورت به عادت اعادت کنی
چنان روز مجلس که با عقل و رأی
ز مجلس توانی شدن با سرای
چو هم صحبتِ هوش‌ باشی مدام
غلامی کند خود مدامت مدام
همت می‌رساند به آرام‌گاه
همت می‌ دراندازد از ره به چاه
چو با می بسازی غلامی کند
به تمییز تو شادکامی کند
و گر زان که با مِی کنی سرکشی
تو خود آخرالامر کیفر کشی
اگر چه جوان‌مردیش رسم و خوست
ولی ناجوان‌مردیی هم دروست
بود راست چون گاو نُه‌دوره می
تو بر هشتمین باش قانع ز وی
چو پیمانه پر گشت دیگر مریز
چو بشکست صف بی‌توقّف گریز
مدو از پی مسهلِ کارگر
مکن قصدِ جان زهرِ قاتل مخور
مشو غرّه اوّل که بنوازدت
که گر پیل مستی بیندازدت
ستیزه مکن باز بر دستِ خویش
سرِ عجز و بی‌چارگی گیر پیش
چو تو جانبِ او نگه داشتی
برون آرد از عینِ جنگ آشتی
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۲۴ - در جستن یار هم‌جنس
نشاید بر اسرار کردن ستیز
چو درمانی از چاره کردن گریز
اگر محرمِ رازداری نکوست
همه رونق و عیش و عشرت ازوست
چه خوش روزگاری‌ست با هم‌نفس
حرام است بی‌یارِ هم‌دم، نفس
اگر صد حریفت بود هم‌نشین
یکی رازدارت بباید امین
زده امتحانش چو زر بر محک
شده پاک از آلایشِ شرک و شک
ولیکن که دارد کجا کو کراست
اشارت به عنقا همین است راست
دو نوبت زن ار یافتنی یک دلی
نباشد چو تو در جهان مقبلی
به یاری توان کارها پیش برد
قدم جز به یاری نباید سپرد
چو در خود نمی‌یابی این ماجرا
توقّع کنی از دگر کس چرا
اگر ترک اسرار خود گفته‌ای
ز دانا نصیحت پذیرفته‌ای
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۲۸ - اهلیّت باده خواران
چو می روح بخشی نیاید به دست
دریغا که بر دستِ نا کس بُدست
عذابی شدیدست و رنجی عظیم
ز دستِ مخالف شرابِ حمیم
اگر جان شیرین دهندت به زور
ز دست ترش روی تلخ است و شور
زبانی دوزخ حریفِ بَدست
تو زو در عذابی و او از خودست
بتر از بتر چیست بدمستِ لُنب
کنارت پر افعیست برخود مَجُنب
به لاحول ابلیس را دور کن
به کسنی مداوای محرور کن
مده خرس را آب خضر ای پسر
که جز مُهره بر خر نزیبد گهر
چرا مفتیان می کنندش حرام
سخن راست بشو زپس احترام
دریغ است در کونِ خر ریختن
از آن شد سزایِ برآویختن
مگر مریم انگورِ آبستن است
که روحش درون همچو جان در تن است
چو از روح محض است آبستنیش
چرا زیر پای خران افکنیش
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۲۹ - سخا به مستی
به مستی سخاوت بود نا پسند
اگر عاقلی بشنو این طرفه پند
گرت بخشش از حدِّ و انصاف رفت
دریغا که نامت به اتلاف رفت
وگر خود به ناحق کنی با وجود
دریغا که امساک بهتر که جود
ازین یک به حسرت ندامت خوری
وزان یک به غیرت ملامت بری
سخاوت که از طبع خیزد جداست
تکلّف سخا نیست عکس سخاست
به مستی اگر حاتم طی بود
چو بخشش کند نام بَر می بود
همین باز گویند کز رویِ دست
چنین ها بسی آید از مردِ مست
به مستی ز چیزی که بخشیده اند
خطاهای مستان پسندیده اند
پسندیدة عقل بخشودن است
که بخشوده در بخشش افزودن است
مقاماتِ بخشایش آسایش است
که بخشش هم از فیض بخشایش است
به مستی ببخشای بر زیر دست
زبردست را خود سر پنجه هست
چو هشیار گشتی ببخش و بده
نگه دار سر بر سر هم منه
چو دستت دهد پای مردی نکوست
کرم کن کرم کار پاکیزه خوست
و گر تنگ دستی ز خرج فراخ
حذر کن مبر شیشه در سنگلاخ
به مقدار سرمایه و دستگاه
به حق خود و مستحق کن نگاه
اگر شاه مست است اگر هوشیار
سخاوت کند از سرِ اختیار
نه ممکن که کاری کند ناپسند
گر از گنجِ دانش بود بهره مند
کسی کو گهردار باشد چو تیغ
چه نقصانش از بخشش بی دریغ
بود راست چون کوزة خرج گر
تهی شد یکی پرشود ده دگر
کجا دخل هر روزه آید فراز
توان خرج کردن به اندازه باز
مخور ناشتا تا توانی شراب
وگر باید انگشت زد بر تراب
کسی را که دیدی غذا کشته راح
نبینی ازو بیش خیر و فلاح
وگر خورده باشی تو او را نکوست
وگر او را می خورد غالب اوست
چو دانی که او خورد خواهد ترا
غذای خودش کرد خواهد ترا
مخور بیش چون او تو را می خورد
ز ره دور شو تا بلا بگذرد
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۰ - حکایت
سرآشفته ای مستِ خود رای بود
که در کشمرش پیش از این جای بود
سحرخواره ای شب نشین روز مست
می و مطربی را شده زیر دست
مُدام او ز آتش غذا ساخته
ز آب منی خود بپرداخته
نمیخورد بی چاره از هر ابا
بود کم تر از چمچمه ای شوربا
نه شربت چشیدی نه خوردی طعام
سراسیمه بودی مدام از مدام
شبی در برش آن سزای هجا
نفس منقطع شد ازو بر فجا
برآورد مطرب غریو و غرنگ
که راه نفس شد برین ترک تنگ
دویدند یاران او بر سرش
فروبسته دیدند دم در برش
رئیس ده و کدخدایان به هم
هراسان که گردند از آن متّهم
جگرگاه بی چاره بگشافتند
جگر، پوده و دل، سیه یافتند
چنین چند کس دیده ام کز شراب
فرورفت ناگه خراب و یباب
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۲ - می، سلطان بیدادگر
مکن اعتماد ای پسر بر شراب
ز سلطان بیدادگر اجتناب
می ار بشنوی این نصیحت زمن
عجب پهلوانیست لشکر شکن
نماید گه تاختن اندکی
پراکنده از هر طرف یک یکی
تو پس گیره‌ی او کنی بی‌درنگ
برو تازی و او نه‌استد به جنگ
هزیمت کند تا تو خیره شوی
تو خود بر عقب خیره روی
کمین کرده باشد سواری هزار
همه امتحان کرده‌ی کارزار
چوپیش کمین گه رسی ناگهان
همه راست گیرند بر تو عنان
چو نخجیرت اندر میان آورند
ازین سو کشندت وزان سو برند
بترس از کمین کردگان زینهار
حذر کردن از خصم واجب شمار