عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶
دی غریوان شدم به سوی وثاق
بر وصال اختیار کرده فراق
دلم اندر هزاهز هجران
روحم اندر کشاکش احراق
طرب از طبع من گسسته وطن
رنج در روح من گرفته وثاق
روز دیدم همی گریخت ز شب
هم بران گونه کز نفاق وفاق
چون فرو شد به غرب چشمه روز
گفتی اخلاص را بخورد نفاق
اختران چون چراغ های منیر
سرنگون در یکی کبود رواق
کوکب روشن و شب ترای
درهم افتاده چون نکاح و طلاق
آمد آن دلربای زیبا روی
آمد آن سرو قد سیمین ساق
چشمش از نم چو ابر فصل بهار
تنش از غم چو ماه وقت محاق
بی گره کرده گیسوان بخم
پر گره کرده ابروان بطاق
گفت کای حسرت همه دلها
گفت کای غیرت همه عشاق
بی تو بر من حمیم گشته شراب
بی تو بر من جحیم گشته وثاق
عاشقان را چنین بود بیعت
دوستان را چنین بود میثاق
چند از این دردهای بی درمان
چند از این زهرهای بی تریاق
گفتم ای جان به وصل تو محتاج
گفتم ای دل به روی تو مشتاق
تا بود جانم از وصال تو فرد
تا بود چشمم از جال تو طاق
چیره باشد بر آن همه آفات
تیره باشد براین همه آفاق
روی توست از عجایب قدرت
وصل توست از نفایس اعلاق
سر زلفت زعشق معلاقی است
وین دل من معلق از معلاق
رزق مقسوم خویش می طلبم
زانکه دستش خزانه ارزاق
ثقه الدین امین ملک عمر
کز عمر برده وقت عدل سباق
آنکه جمع محاسن شیم است
وانکه قطب مکارم اخلاق
روی چون اصل باغ ابراهیم
خود چو روی نبیره اسحاق
مدحت او روایح ارواح
مجلس او حدایق احداق
سال و مه بر صحیفه ایام
خرد و جان همی کند الحاق
مدح او بالغدو و الاصال
شکر او بالعشی والاشراق
آن تملق که در سخاوت اوست
پس از این کس نترسد از املاق
جز به آواز کوس کینه او
نکند گوش روزگار طراق
ای بزرگی که رزق بگذارد
از نهیب تو عالم ارزاق
در سخن صاحبی علی التحقیق
در سخا حاتمی علی اطلاق
نگسلد همچو روزی از حیوان
صله تو ز اهل استحقاق
محمدت را به نامت استرواح
مکرمت را به خلقت استنشاق
درج لولو شده است و سلک درر
از مدیحت صحایف اوراق
به ثنای تو گشت لفظ لطیف
پیش مدح تو بست نطق نطاق
این عروسان مدح را که دهد
جز تو از حسن اعتقاد صداق
تا بدیدم جمال طلعت تو
از خلایق مرا نبود خلاق
روز من تیره داشت بی تو لباس
عیش من تلخ داشت بی تو مذاق
گرچه شد بر تو عمر من نفته
سود من کردم اندر این انفاق
به ثنای تو کرد هر دفتر
به مدیح تو کرد هر اوراق
نام تو زنده در همه اطراف
ذکر تو تازه در همه آفاق
تا بیان است نطق را زیور
تا خدای است خلق را رزاق
حاسدت باد سینه پر پیکان
دشمنت باد دیده پر معلاق
گشته آن را صروف دهر الیف
زده این را قضای بد مخراق
بر وصال اختیار کرده فراق
دلم اندر هزاهز هجران
روحم اندر کشاکش احراق
طرب از طبع من گسسته وطن
رنج در روح من گرفته وثاق
روز دیدم همی گریخت ز شب
هم بران گونه کز نفاق وفاق
چون فرو شد به غرب چشمه روز
گفتی اخلاص را بخورد نفاق
اختران چون چراغ های منیر
سرنگون در یکی کبود رواق
کوکب روشن و شب ترای
درهم افتاده چون نکاح و طلاق
آمد آن دلربای زیبا روی
آمد آن سرو قد سیمین ساق
چشمش از نم چو ابر فصل بهار
تنش از غم چو ماه وقت محاق
بی گره کرده گیسوان بخم
پر گره کرده ابروان بطاق
گفت کای حسرت همه دلها
گفت کای غیرت همه عشاق
بی تو بر من حمیم گشته شراب
بی تو بر من جحیم گشته وثاق
عاشقان را چنین بود بیعت
دوستان را چنین بود میثاق
چند از این دردهای بی درمان
چند از این زهرهای بی تریاق
گفتم ای جان به وصل تو محتاج
گفتم ای دل به روی تو مشتاق
تا بود جانم از وصال تو فرد
تا بود چشمم از جال تو طاق
چیره باشد بر آن همه آفات
تیره باشد براین همه آفاق
روی توست از عجایب قدرت
وصل توست از نفایس اعلاق
سر زلفت زعشق معلاقی است
وین دل من معلق از معلاق
رزق مقسوم خویش می طلبم
زانکه دستش خزانه ارزاق
ثقه الدین امین ملک عمر
کز عمر برده وقت عدل سباق
آنکه جمع محاسن شیم است
وانکه قطب مکارم اخلاق
روی چون اصل باغ ابراهیم
خود چو روی نبیره اسحاق
مدحت او روایح ارواح
مجلس او حدایق احداق
سال و مه بر صحیفه ایام
خرد و جان همی کند الحاق
مدح او بالغدو و الاصال
شکر او بالعشی والاشراق
آن تملق که در سخاوت اوست
پس از این کس نترسد از املاق
جز به آواز کوس کینه او
نکند گوش روزگار طراق
ای بزرگی که رزق بگذارد
از نهیب تو عالم ارزاق
در سخن صاحبی علی التحقیق
در سخا حاتمی علی اطلاق
نگسلد همچو روزی از حیوان
صله تو ز اهل استحقاق
محمدت را به نامت استرواح
مکرمت را به خلقت استنشاق
درج لولو شده است و سلک درر
از مدیحت صحایف اوراق
به ثنای تو گشت لفظ لطیف
پیش مدح تو بست نطق نطاق
این عروسان مدح را که دهد
جز تو از حسن اعتقاد صداق
تا بدیدم جمال طلعت تو
از خلایق مرا نبود خلاق
روز من تیره داشت بی تو لباس
عیش من تلخ داشت بی تو مذاق
گرچه شد بر تو عمر من نفته
سود من کردم اندر این انفاق
به ثنای تو کرد هر دفتر
به مدیح تو کرد هر اوراق
نام تو زنده در همه اطراف
ذکر تو تازه در همه آفاق
تا بیان است نطق را زیور
تا خدای است خلق را رزاق
حاسدت باد سینه پر پیکان
دشمنت باد دیده پر معلاق
گشته آن را صروف دهر الیف
زده این را قضای بد مخراق
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷
نهاد دولت جاوید در زمانه قدم
کشید رایت اقبال بر ستاره علم
گرفت عرصه عالم مثال روضه خلد
نمود ساحت گیتی جمال باغ ارم
بقا به صحن جهان بر نوشت نامه مهر
فلک ز روی زمین درنوشت جامه غم
ز جویبار سلامت دمید چهره گل
به کشتزار سعادت رسید بهره نم
به فر دولت و تایید بخت و عون فلک
جهان زصدر جهان گشت تازه و خرم
سر سران ملک الساده صدر دولت و دین
که هست دولت و دین را بنا به او محکم
پناه عالم و بنیان ملک و اصل شرف
کمال دانش و فر جهان و فخرامم
ز اصل گوهر پاک پیمبران عرب
ز نسل و نسبت شاهان و خسروان عجم
سرای دولت عالیش را ملک معمار
بنای حضرت والاش را فلک طارم
زهی به دولت و دانش هزار چون آصف
زهی به نصرت و هیبت هزار بار چو جم
کمینه چاکری از حضرت تو ده دارا
کهینه بنده ای از درگه تو صد رستم
خدایگان بزرگان عالمی و خدای
تو را ز حشمت و رفعت سپاه داد و حشم
تو جعفری و عمت هست جعفر طیار
همی ثنای تو گوید به پیش جد تو عم
مقرر است جمال تو را کمال بقا
مسلم است سخای تو را وفای نعم
به عهد دولت تو با نشاط خدمت تو
دلی نماند به درد و رخی نماند دژم
نهاد عدل تو آن قاعده که در گیتی
فغان و ناله نباشد مگر ز زیر و ز بم
به نور رای تو بینا همی شود اعمی
زعشق مدح تو گویا همی شود ابکم
تو آن کسی که مقرند همگنان که توی
به بذل تو همت بر همگنان ولی نعم
به بندگی تو اقرار می کند گردون
به چاکری تو خط باز می دهد عالم
منم به بندگی خاص حضرت تو، مرا
مسلم است که دارند دیگران به سلم؟
به گفت حاسد صاحب غرض که افتادم
ز حضرت تو چون از روضه بهشت آدم
ز خوان حادثه ها می خورم غذای بلا
ز جام واقعه ها می چشم شراب ستم
مراست در دل غمگین ز آه سینه سنان
مراست بر رخ زرین ز خون دیده رقم
دلم ز شرم گناهست و جان زبیم عتاب
به پیش تیغ عنا و به زیر داغ ندم
مرا به نعمت عفوت رسان که می نرسد
به جان خسته من جز به عفو تو مرهم
نه حق خدمت سی ساله ثابت است مرا
نه هست عهد تو در جان بنده مستحکم
اگر ز حضرت تو دور بوده ام، بوده است
دعای دولت تو با دلم همیشه به هم
ز من به صدر تو گر صورتی کند نقاش
بود چو صورت بی جان بی روان مفحم
بدان یکی که هزاران هزار صورت خوب
وجود صنعش پیداکند ز کتم عدم
بدان خدای که هست از صفات لم یزلش
جدا مکان و زمان و بری حدوث و قدم
به حق خاتم پیغمبران و حرمت آن
که بود معجزه کار ملک او خاتم
به طور و نور و مناجات موسی عمران
به مهد و عهد و مقالات عیسی مریم
به قدر و دعوت یعقوب و عزت یوسف
به صبر و محنت ایوب و صفوت آدم
به عرش و کرسی و طوبی و سدره و کوثر
به محشر و عرصات و بهشت و لوح و قلم
به معشر و به مناسک به عمره و احرام
به موقف و به منا و به کعبه و زمزم
به دست و بازو و تیغ مقاتلان جهاد
به صدق توبه و زهد مجاوران حرم
به فضل جد تو بر جمله انبیاء و رسل
به فخر ذات تو بر صدر کبریا و کرم
به راز نیم شب عاشقان به درگه حق
که نیست خلق مران سر و راز را محرم
به حرمت تو که دین را قوی شد از وی پشت
به نعمت تو که پر کرد از اوی زمانه شکم
که من ز اول ایام عمر تا امروز
زخدمت تو مقصر نبوده ام یک دم
به قدر وسع یکی بنده بوده ام پیشت
به وقت خدمت مخلص تر از عبید و خدم
دلم متابع امرت به شدت و به رخا
تنم موافق حکمت به راحت و به الم
چه کرده ام که نکردند بندگان دگر
که جمله در خور مدحند و بنده در خور ذم
گناه را چه خطر پیش عفو کامل تو
ز کام تشنه کجا گردد آب دریا کم
چو سر برهنه جرمم تنم به عفو بپوش
که هست جامه عالم به عفو تو معلم
نعوذ بالله اگر جرم من نپوشی تو
به مرگ من همه پوشند جامه ماتم
چو هست بر تن و بر جان بنده حکم تو را
میان جرم من و عفو خود تو باش حکم
گرم به خدمت شغل قدیم راه نماند
همی زنم به ره مدحت و ثنات قدم
شدم زخدمت شغلت به سوی خدمت مدح
که هست خدمت مدح تو خدمتی معظم
نهم به دولت مدح توگنج های سخن
که گنج های سخن به که گنج های درم
همیشه تا که بود پرچم و سنان، بادا
سر مخالف تو بر سر سنان پرچم
خجسته روزه و فرخنده روز و فرخ عید
همیشه قسم معادی ز روزگار ستم
کشید رایت اقبال بر ستاره علم
گرفت عرصه عالم مثال روضه خلد
نمود ساحت گیتی جمال باغ ارم
بقا به صحن جهان بر نوشت نامه مهر
فلک ز روی زمین درنوشت جامه غم
ز جویبار سلامت دمید چهره گل
به کشتزار سعادت رسید بهره نم
به فر دولت و تایید بخت و عون فلک
جهان زصدر جهان گشت تازه و خرم
سر سران ملک الساده صدر دولت و دین
که هست دولت و دین را بنا به او محکم
پناه عالم و بنیان ملک و اصل شرف
کمال دانش و فر جهان و فخرامم
ز اصل گوهر پاک پیمبران عرب
ز نسل و نسبت شاهان و خسروان عجم
سرای دولت عالیش را ملک معمار
بنای حضرت والاش را فلک طارم
زهی به دولت و دانش هزار چون آصف
زهی به نصرت و هیبت هزار بار چو جم
کمینه چاکری از حضرت تو ده دارا
کهینه بنده ای از درگه تو صد رستم
خدایگان بزرگان عالمی و خدای
تو را ز حشمت و رفعت سپاه داد و حشم
تو جعفری و عمت هست جعفر طیار
همی ثنای تو گوید به پیش جد تو عم
مقرر است جمال تو را کمال بقا
مسلم است سخای تو را وفای نعم
به عهد دولت تو با نشاط خدمت تو
دلی نماند به درد و رخی نماند دژم
نهاد عدل تو آن قاعده که در گیتی
فغان و ناله نباشد مگر ز زیر و ز بم
به نور رای تو بینا همی شود اعمی
زعشق مدح تو گویا همی شود ابکم
تو آن کسی که مقرند همگنان که توی
به بذل تو همت بر همگنان ولی نعم
به بندگی تو اقرار می کند گردون
به چاکری تو خط باز می دهد عالم
منم به بندگی خاص حضرت تو، مرا
مسلم است که دارند دیگران به سلم؟
به گفت حاسد صاحب غرض که افتادم
ز حضرت تو چون از روضه بهشت آدم
ز خوان حادثه ها می خورم غذای بلا
ز جام واقعه ها می چشم شراب ستم
مراست در دل غمگین ز آه سینه سنان
مراست بر رخ زرین ز خون دیده رقم
دلم ز شرم گناهست و جان زبیم عتاب
به پیش تیغ عنا و به زیر داغ ندم
مرا به نعمت عفوت رسان که می نرسد
به جان خسته من جز به عفو تو مرهم
نه حق خدمت سی ساله ثابت است مرا
نه هست عهد تو در جان بنده مستحکم
اگر ز حضرت تو دور بوده ام، بوده است
دعای دولت تو با دلم همیشه به هم
ز من به صدر تو گر صورتی کند نقاش
بود چو صورت بی جان بی روان مفحم
بدان یکی که هزاران هزار صورت خوب
وجود صنعش پیداکند ز کتم عدم
بدان خدای که هست از صفات لم یزلش
جدا مکان و زمان و بری حدوث و قدم
به حق خاتم پیغمبران و حرمت آن
که بود معجزه کار ملک او خاتم
به طور و نور و مناجات موسی عمران
به مهد و عهد و مقالات عیسی مریم
به قدر و دعوت یعقوب و عزت یوسف
به صبر و محنت ایوب و صفوت آدم
به عرش و کرسی و طوبی و سدره و کوثر
به محشر و عرصات و بهشت و لوح و قلم
به معشر و به مناسک به عمره و احرام
به موقف و به منا و به کعبه و زمزم
به دست و بازو و تیغ مقاتلان جهاد
به صدق توبه و زهد مجاوران حرم
به فضل جد تو بر جمله انبیاء و رسل
به فخر ذات تو بر صدر کبریا و کرم
به راز نیم شب عاشقان به درگه حق
که نیست خلق مران سر و راز را محرم
به حرمت تو که دین را قوی شد از وی پشت
به نعمت تو که پر کرد از اوی زمانه شکم
که من ز اول ایام عمر تا امروز
زخدمت تو مقصر نبوده ام یک دم
به قدر وسع یکی بنده بوده ام پیشت
به وقت خدمت مخلص تر از عبید و خدم
دلم متابع امرت به شدت و به رخا
تنم موافق حکمت به راحت و به الم
چه کرده ام که نکردند بندگان دگر
که جمله در خور مدحند و بنده در خور ذم
گناه را چه خطر پیش عفو کامل تو
ز کام تشنه کجا گردد آب دریا کم
چو سر برهنه جرمم تنم به عفو بپوش
که هست جامه عالم به عفو تو معلم
نعوذ بالله اگر جرم من نپوشی تو
به مرگ من همه پوشند جامه ماتم
چو هست بر تن و بر جان بنده حکم تو را
میان جرم من و عفو خود تو باش حکم
گرم به خدمت شغل قدیم راه نماند
همی زنم به ره مدحت و ثنات قدم
شدم زخدمت شغلت به سوی خدمت مدح
که هست خدمت مدح تو خدمتی معظم
نهم به دولت مدح توگنج های سخن
که گنج های سخن به که گنج های درم
همیشه تا که بود پرچم و سنان، بادا
سر مخالف تو بر سر سنان پرچم
خجسته روزه و فرخنده روز و فرخ عید
همیشه قسم معادی ز روزگار ستم
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۳
ای لعل فتنه بر لب چون ناردان تو
اشکم ز حسرت تو چو در دهان تو
از فربهی و لاغری رنج و صبر من
نسبت همی کنند سرین و میان تو
بیگانه وار می کنی از مهر من کنار
من مانده در میان غم بی کران تو
هستی به چهره حور بهشتی و روزگار
آرد به بزم خسرو عزت نشان تو
ای جودپروری که در آفاق جود و بذل
مقصور گشت بر کف گوهر فشان تو
چرخ رفیع قدر نیابد به جست و جوی
یک آستان رفیع تر از آستان تو
دهر قدیم ذات نبیند به جد و جهد
یک خاندان قدیم تر از خاندان تو
پیش از وجود نیک و بد از کار نیک و بد
آگه شود به ذهن دل کاردان تو
پیری ز ذات خویش برون برد روزگار
چون برفراخت رایت بخت جوان تو
شاها منم که چرخ به تایید تو مرا
کرد از برای کسب شرف، مدح خوان تو
راحت فزای گشت چو رخسار حور عین
اشعار من به مجلس همچون جنان تو
تا بر سبیل فایده خوانند سرکشان
اخبار مکرمات تو در داستان تو
از دولت موافق و اقبال جاه تو
بادا مکان عز و شرف در مکان تو
اشکم ز حسرت تو چو در دهان تو
از فربهی و لاغری رنج و صبر من
نسبت همی کنند سرین و میان تو
بیگانه وار می کنی از مهر من کنار
من مانده در میان غم بی کران تو
هستی به چهره حور بهشتی و روزگار
آرد به بزم خسرو عزت نشان تو
ای جودپروری که در آفاق جود و بذل
مقصور گشت بر کف گوهر فشان تو
چرخ رفیع قدر نیابد به جست و جوی
یک آستان رفیع تر از آستان تو
دهر قدیم ذات نبیند به جد و جهد
یک خاندان قدیم تر از خاندان تو
پیش از وجود نیک و بد از کار نیک و بد
آگه شود به ذهن دل کاردان تو
پیری ز ذات خویش برون برد روزگار
چون برفراخت رایت بخت جوان تو
شاها منم که چرخ به تایید تو مرا
کرد از برای کسب شرف، مدح خوان تو
راحت فزای گشت چو رخسار حور عین
اشعار من به مجلس همچون جنان تو
تا بر سبیل فایده خوانند سرکشان
اخبار مکرمات تو در داستان تو
از دولت موافق و اقبال جاه تو
بادا مکان عز و شرف در مکان تو
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۴
نماز شام چو صحبت بریدم از ماوی
بریده گشت طریق سلامم از سلمی
به عزم ره سه مسافر موافقت کردیم
مه از سپهر و شب از مشرق و من از ماوی
چو بخت بر لب جیحون فکند رخت مرا
به هم شدند سه جیحون ز گریه ام در وی
یکی ز اب و دو از خون سه از دو دیده من
ز درد و داغ وطن خون گریستند همی
به جز فراق رفیقان که داند این صنعت
که از دو دیده دو دریا همی کند انشی
ز موج جنبش گردون بدید دیده من
نشان گردش کژدم و پیچش افعی
همی رسید فغان دو چیز من بدو چیز
ز قعر چه به ثریا ز اوج مه به ثری
به نکبتی ببریدم رهی که فتنه از او
چنانکه صورت مانی ز خامه مانی
در آن میان شب تاری ز شرق سر برزد
چو علتی که نباشد در او امید دوی
ستارگان همه چون آب دیده مجنون
ز تیرگی شب تاری چو طره لیلی
به محکمی و درستی چو عزم من گردون
به روشنی و بلندی چو شعر من شعری
بنات نعش به نور معانی روشن
دراو سها به ضعیفی چو لفظ بی معنی
فلک چو اعمی بر جای خود فرومانده
نظاره چشم کواکب بر او به استهزی
گرفته همچو عصایی، مجره اندر دست
عصا مجره بود چون فلک بود اعمی
ستاره لشکر و بازار لشکری گردون
به سعد و نحس در او دار و گیر و بیع و شری
من اندر او متحیر که هیچ خلق نبود
که هیچ از من و از حال من کند انهی
طریق من به یکی بر بیکران و مرا
در او نه وعده من و نه راحت سلوی
زبیم باد سموم و بلای خون روان
روان شخص همی کرد آرزوی فنی
به عوض نعمت از او شخص را عنا همراه
به جای راحت ازاو روح را عذاب اجری
به یمن درگه صاحب سزاست بربندم
در او زبان و روان از شکایت و شکوی
کجا قبایل اهل شرف، ضیاءالدین
نظام عترت و تایید شرع و نور هدی
جمال حسن معالی ابوالحسن طاهر
که از ثری اثر قدر اوست تا به علی
نه جز متابعت اوست شرع را رخصت
نه جز موافقت اوست عقل را فتوی
به تن خلاصه نور آمده است بی ظلمت
به دل خزینه معنی شده است بی دعوی
زمین حضرت او راست مایه فردوس
درخت خدمت او راست سایه طوبی
اگر ستوده کند مرد را دثار و شعار
دثار او ورع است و شعار او تقوی
هر آن کسی که تمسک کند به خدمت او
درست کرده تمسک به عروه الوثقی
به صدر او نرسد رتبت مخالف او
کجا بود چو حیات ابد، ممات فجی
اگر چه مدح و هجا هر دوان سخن باشند
خلایق است به فخر مدیح و ننگ هجی
وگرچه در زصدف خیزد او به از صدف است
به است اگر چه زدنیی است صدر از دنیی
زهی دو چشم خرد را چو زینت دیدار
زهی دو گوش طمعرا چو آیت بشری
مزینی به فضایل چو از نجوم سپهر
منزهی ز معایب چو از گنه یحیی
اگر مبشر جدت زبان عیسی بود
در این زمانه به علمی و زهد چون عیسی
اگر درستی و حق در امانتش دو گواست
تو در شرف دو گواهت بود زام و ابی
منم که کرده ام از بهر آفرین و ثنات
چنین سخن زتن لاغر و دم فربی
خرد خزینه فکرم چو داد خاطر کرد
روان هر آینه اندیشه بذل و عمر فدی
خود از ذخیره دنیی مرا نصیبی نیست
همی زمدح تو سازم ذخیره عقبی
گذشت نوبت شعبان و دور روزه رسید
که هست موسم اصحاب طیلسان و ردی
فساد را به قدومش ضعیف شد قوت
صلاح را به وصولش بلند گشت لوی
خجسته بادا هم روزه روزه و هم عید
تو را ثواب و سلامت عدوت را بلوی
همیشه تا شرف کعبه از منا و صفاست
سرا و صدر و درت، کعبه و صفا و منی
همه سعادت و اقبال بادت از گردون
همه کرامت و تایید بادت از مولی
بریده گشت طریق سلامم از سلمی
به عزم ره سه مسافر موافقت کردیم
مه از سپهر و شب از مشرق و من از ماوی
چو بخت بر لب جیحون فکند رخت مرا
به هم شدند سه جیحون ز گریه ام در وی
یکی ز اب و دو از خون سه از دو دیده من
ز درد و داغ وطن خون گریستند همی
به جز فراق رفیقان که داند این صنعت
که از دو دیده دو دریا همی کند انشی
ز موج جنبش گردون بدید دیده من
نشان گردش کژدم و پیچش افعی
همی رسید فغان دو چیز من بدو چیز
ز قعر چه به ثریا ز اوج مه به ثری
به نکبتی ببریدم رهی که فتنه از او
چنانکه صورت مانی ز خامه مانی
در آن میان شب تاری ز شرق سر برزد
چو علتی که نباشد در او امید دوی
ستارگان همه چون آب دیده مجنون
ز تیرگی شب تاری چو طره لیلی
به محکمی و درستی چو عزم من گردون
به روشنی و بلندی چو شعر من شعری
بنات نعش به نور معانی روشن
دراو سها به ضعیفی چو لفظ بی معنی
فلک چو اعمی بر جای خود فرومانده
نظاره چشم کواکب بر او به استهزی
گرفته همچو عصایی، مجره اندر دست
عصا مجره بود چون فلک بود اعمی
ستاره لشکر و بازار لشکری گردون
به سعد و نحس در او دار و گیر و بیع و شری
من اندر او متحیر که هیچ خلق نبود
که هیچ از من و از حال من کند انهی
طریق من به یکی بر بیکران و مرا
در او نه وعده من و نه راحت سلوی
زبیم باد سموم و بلای خون روان
روان شخص همی کرد آرزوی فنی
به عوض نعمت از او شخص را عنا همراه
به جای راحت ازاو روح را عذاب اجری
به یمن درگه صاحب سزاست بربندم
در او زبان و روان از شکایت و شکوی
کجا قبایل اهل شرف، ضیاءالدین
نظام عترت و تایید شرع و نور هدی
جمال حسن معالی ابوالحسن طاهر
که از ثری اثر قدر اوست تا به علی
نه جز متابعت اوست شرع را رخصت
نه جز موافقت اوست عقل را فتوی
به تن خلاصه نور آمده است بی ظلمت
به دل خزینه معنی شده است بی دعوی
زمین حضرت او راست مایه فردوس
درخت خدمت او راست سایه طوبی
اگر ستوده کند مرد را دثار و شعار
دثار او ورع است و شعار او تقوی
هر آن کسی که تمسک کند به خدمت او
درست کرده تمسک به عروه الوثقی
به صدر او نرسد رتبت مخالف او
کجا بود چو حیات ابد، ممات فجی
اگر چه مدح و هجا هر دوان سخن باشند
خلایق است به فخر مدیح و ننگ هجی
وگرچه در زصدف خیزد او به از صدف است
به است اگر چه زدنیی است صدر از دنیی
زهی دو چشم خرد را چو زینت دیدار
زهی دو گوش طمعرا چو آیت بشری
مزینی به فضایل چو از نجوم سپهر
منزهی ز معایب چو از گنه یحیی
اگر مبشر جدت زبان عیسی بود
در این زمانه به علمی و زهد چون عیسی
اگر درستی و حق در امانتش دو گواست
تو در شرف دو گواهت بود زام و ابی
منم که کرده ام از بهر آفرین و ثنات
چنین سخن زتن لاغر و دم فربی
خرد خزینه فکرم چو داد خاطر کرد
روان هر آینه اندیشه بذل و عمر فدی
خود از ذخیره دنیی مرا نصیبی نیست
همی زمدح تو سازم ذخیره عقبی
گذشت نوبت شعبان و دور روزه رسید
که هست موسم اصحاب طیلسان و ردی
فساد را به قدومش ضعیف شد قوت
صلاح را به وصولش بلند گشت لوی
خجسته بادا هم روزه روزه و هم عید
تو را ثواب و سلامت عدوت را بلوی
همیشه تا شرف کعبه از منا و صفاست
سرا و صدر و درت، کعبه و صفا و منی
همه سعادت و اقبال بادت از گردون
همه کرامت و تایید بادت از مولی
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۶
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۳
کهتر و مهتر از وضیع و شریف
همه از روزگار رنجورند
دوستان گر به دوستان نرسند
اندر این روزگار معذورند
ترکان تو وشاق خورشید
شمشیر زن وفلک سوارند
در بزم چو لاله دلگشایند
در رزم چو شیر پایدارند
در مجلس لهو جان فزایند
در حالت حرب جان نثارند
از پرده لعب گر به ناگاه
بر ماه فلک نظر گمارند
صد تیر به یک کمان نهاده
در دامن آسمان شمارند
همه از روزگار رنجورند
دوستان گر به دوستان نرسند
اندر این روزگار معذورند
ترکان تو وشاق خورشید
شمشیر زن وفلک سوارند
در بزم چو لاله دلگشایند
در رزم چو شیر پایدارند
در مجلس لهو جان فزایند
در حالت حرب جان نثارند
از پرده لعب گر به ناگاه
بر ماه فلک نظر گمارند
صد تیر به یک کمان نهاده
در دامن آسمان شمارند
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۴
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۶
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۳۶
ای زلف تو چون وعده وصلت به درازی
خوبیت حقیقت بود و وعده مجازی
دلداری و دل را زسر عشوه فریبی
جانانی و جان را همه در وعده گدازی
ابروی بطاق تو دو محراب نماز است
لیکن سخنت نیست گه وعده نمازی
نشنیده ام از کس که بنازید به تنگی
تا چند به چشم و دهن تنگ بنازی
برهیچ سبب لاف ز تنگیت روا نیست
جز در عدد عمر خداوند درازی
لشکرکش و دشمن کش و دین گستر و کین ور
اتسز ملک عالم عادل شه غازی
خوبیت حقیقت بود و وعده مجازی
دلداری و دل را زسر عشوه فریبی
جانانی و جان را همه در وعده گدازی
ابروی بطاق تو دو محراب نماز است
لیکن سخنت نیست گه وعده نمازی
نشنیده ام از کس که بنازید به تنگی
تا چند به چشم و دهن تنگ بنازی
برهیچ سبب لاف ز تنگیت روا نیست
جز در عدد عمر خداوند درازی
لشکرکش و دشمن کش و دین گستر و کین ور
اتسز ملک عالم عادل شه غازی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
زهی نسخه آفرینش جمالت
نکت یاب مجموعه گل خیالت
به فطرت فزونی نخواهد زبولت
ز ظلمت برونی نباشد زوالت
همیشه حق از قول و رای تو روشن
نپوشیده موج حوادث زلالت
به حد خرد هست پرواز هر تن
تو روحی خرد پرد از پر و بالت
همه وجدها صوفیان را ز قولت
همه حال ها قدسیان را ز حالت
به اعجاز قولت که ایمان نیارد
حلالت بود خون منکر، حلالت
به باطن تو را دید آدم مقدم
ز صدر جنان شد به صف نعالت
به پیرامنت سایه ظاهر نگردد
که خور گشته طالع فراز نهالت
به حسن تو نقاش نقشی نیارد
که صنعت گری ختم شد بر کمالت
توان گفت لیس کمثله به شأنت
که در غیب نبود مثال مثالت
«نظیری » چنان ساز صافی سخن را
که روح نبی خوش شود از مقالت
نکت یاب مجموعه گل خیالت
به فطرت فزونی نخواهد زبولت
ز ظلمت برونی نباشد زوالت
همیشه حق از قول و رای تو روشن
نپوشیده موج حوادث زلالت
به حد خرد هست پرواز هر تن
تو روحی خرد پرد از پر و بالت
همه وجدها صوفیان را ز قولت
همه حال ها قدسیان را ز حالت
به اعجاز قولت که ایمان نیارد
حلالت بود خون منکر، حلالت
به باطن تو را دید آدم مقدم
ز صدر جنان شد به صف نعالت
به پیرامنت سایه ظاهر نگردد
که خور گشته طالع فراز نهالت
به حسن تو نقاش نقشی نیارد
که صنعت گری ختم شد بر کمالت
توان گفت لیس کمثله به شأنت
که در غیب نبود مثال مثالت
«نظیری » چنان ساز صافی سخن را
که روح نبی خوش شود از مقالت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
تو کودکی به بزرگان زبان درازی بس
به صید شیردلان قصد شاهبازی بس
برای قبله اسلام کعبه ساخته اند
نیاز خاک سر کوی خانه سازی بس
ز شهر گرد به یک تاختن برآوردی
ز رخش جور فرود آی تاکتازی بس
تو خوب رو به هر آلایشی قبول دلی
مساز جامه نمازی، رخ نمازی بس
به روی معجزه خال مجاهدی که تو راست
برای کشتن اهل فرنگ غازی بس
چنان برد دل محمود چشم هندویت
که با ایاز بگوید دگر ایازی بس
قد چو چنگ نگویم که در کنارم گیر
به نغمه ای که ز دورم همی نوازی بس
نیاز، شیوه ما عاجزان محتاج است
تو را که حسن و جمالست بی نیازی بس
نقاب طلعت خورشید چند خواهی بود
شبا! تو زلف نگارم نیی درازی بس
چو صبح بر مه و انجم خلاف می گرم
همین که خصم شود پست سرفرازی بس
ز کج قمار «نظیری » به راستی نبری
به کم زنان دغاباز پاکبازی بس
به صید شیردلان قصد شاهبازی بس
برای قبله اسلام کعبه ساخته اند
نیاز خاک سر کوی خانه سازی بس
ز شهر گرد به یک تاختن برآوردی
ز رخش جور فرود آی تاکتازی بس
تو خوب رو به هر آلایشی قبول دلی
مساز جامه نمازی، رخ نمازی بس
به روی معجزه خال مجاهدی که تو راست
برای کشتن اهل فرنگ غازی بس
چنان برد دل محمود چشم هندویت
که با ایاز بگوید دگر ایازی بس
قد چو چنگ نگویم که در کنارم گیر
به نغمه ای که ز دورم همی نوازی بس
نیاز، شیوه ما عاجزان محتاج است
تو را که حسن و جمالست بی نیازی بس
نقاب طلعت خورشید چند خواهی بود
شبا! تو زلف نگارم نیی درازی بس
چو صبح بر مه و انجم خلاف می گرم
همین که خصم شود پست سرفرازی بس
ز کج قمار «نظیری » به راستی نبری
به کم زنان دغاباز پاکبازی بس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
جهان به طره عنبرفشان بیارایی
به عقد سلسله صد دودمان بیارایی
به رخ ولایت خاورستان کنی تسخیر
به خال کشور هندوستان بیارایی
همه مسیح دمان گوش بر کلام تواند
که نظم و نثر به حسن بیان بیارایی
هزار جان زلیخا دود به استقبال
به حسن یوسفی ار کاروان بیارایی
به زیب صدرنشینان خلل نخواهد کرد
به نقش جبهه ام ار آستان بیارایی
چو نوگل توام اردیبهشت عمر شکفت
که مهرگان چمنم از خزان بیارایی
هوای جان نکند بلبلی که مست شود
اگر به شاخ گلش آشیان بیارایی
مرا دلیست سیه پوش در مصیبت عمر
کنون تو ناز و ستم را دکان بیارایی
چو ماهی از عطشم کشته ای چه سود دهد؟
به لعل و گوهرم ار استخوان بیارایی
به مرگ هم نرود خار خار غم ز دلم
مزارم ار به گل و ارغوان بیارایی
سخن رسید «نظیری » به آسمان وقتست
که گوش حلقه کروبیان بیارایی
به عقد سلسله صد دودمان بیارایی
به رخ ولایت خاورستان کنی تسخیر
به خال کشور هندوستان بیارایی
همه مسیح دمان گوش بر کلام تواند
که نظم و نثر به حسن بیان بیارایی
هزار جان زلیخا دود به استقبال
به حسن یوسفی ار کاروان بیارایی
به زیب صدرنشینان خلل نخواهد کرد
به نقش جبهه ام ار آستان بیارایی
چو نوگل توام اردیبهشت عمر شکفت
که مهرگان چمنم از خزان بیارایی
هوای جان نکند بلبلی که مست شود
اگر به شاخ گلش آشیان بیارایی
مرا دلیست سیه پوش در مصیبت عمر
کنون تو ناز و ستم را دکان بیارایی
چو ماهی از عطشم کشته ای چه سود دهد؟
به لعل و گوهرم ار استخوان بیارایی
به مرگ هم نرود خار خار غم ز دلم
مزارم ار به گل و ارغوان بیارایی
سخن رسید «نظیری » به آسمان وقتست
که گوش حلقه کروبیان بیارایی
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲ - این قصیده در مدح ابوالمنصور جهانگیر پادشاه در حین ملازمت ایشان در تعریف شکار گفته شده است
ترتیب کهن تازه شد آیین زمان را
نو داد نسق شاه جهانگیر جهان را
از قاعده دانی سپه و ملک نسق کرد
آری به نسق کار شود قاعده دان را
گویند که در روز نخستین دل و دستش
ضامن شده محصول یم و حاصل کان را
این واقعه البته یقینست که رسم است
دارنده تر از خویش نمایند ضمان را
این حال و سرور از اثر طبع کریم است
رقص از دل آزاد بود سرو روان را
خاک از اثر تربیتش عکس سپهر است
حق پرده برانداخته جنات نهان را
رخساره خلق از اثر عدل شکفتست
زان گونه که رشک است به هم پیر و جوان را
اعدا و موالی که به ترتیب نبودند
در ضابطه این دارد و در رابطه آن را
حزمش چو به باطن نگرد صحت اخلاص
رگ در تن مردان گسلد تاب و توان را
کس ملک به این ضابطه معمور نکردست
رضوان به تماشا مگر آورده جنان را
در شرع شود داخل اگر حکم و رسومش
دخلی نرسد مجتهد و موعظه خوان را
آنجا که احاطت کند اسباب سعادت
جا نیست در آن حیطه خلاف سرطان را
وآنجا که دهد دست به هم ذوق حضورش
ره نیست در آن حلقه حدیث حدثان را
گردون کند ار چشم سیه از پی ملکش
چون مردمک از چشم کشندش دبران را
شاهی که سعیدان فلک حکم نرانند
جز بر اثر طالع او نفع قران را
گر از خرد اطلاق کند حس به انامل
آرد به سخن خامه ببریده زبان را
ور بر نظر القا کند اطلاق اصابع
خواند به بغل نامه سربسته بیان را
جستند دوات و قلم از شمس و عطارد
نام و لقب از نور نوشتند و نشان را
ملکی که بد از امن ستان زیر و زبر شد
از نام جهانگیر تو هر ملک ستان را
جز کنیت و نام تو که مستعمل خاص است
مهمل لقب و نام چه بهمان چه فلان را
یاد تو زلالیست کزان تشنه محرور
در بادیه بی آب نشاند عطشان را
سودای تو مالیست کزان تاجر مفلس
با کیسه بی مایه کند جبر زیان را
طالع سعت ساحت مقدار تو می دید
چندان که فزون دید کران دید میان را
یک چند اگر دایره سانت به کران برد
بگرفت چو پرگار میان را و کران را
آخر ز کرانت به مکان پدر آورد
آراست به روی تو مکین را و مکان را
شیرین ترت از جان جهان چشم پدر دید
خوش دید که با ملک سپارد به تو جان را
ازعیش و سروری که کنون دور تو دارد
میل است که پس بازبگردد دوران را
سرسبز ز برگ و بر تو شاخ طرب ماند
زانست که در هند نبینند خزان را
ملکی که به کوشش ملکان قبض نکردند
در قبضه حکم تو سبک داد عنان را
از پرده برآورد صد آهنگ بشارت
کوسی که به آهنگ نمی کرد فغان را
از عدل تو در چشم بتان خانه نشین شد
آن فتنه که پیوسته بزه داشت کمان را
عدل تو در احیای گل و آب گرفتست
تکبیر نیابت ز روان حکم روان را
تا آب وگل از مهر تو ترکیب نسازند
معجون عناصر ندهد نشئه جان را
در نافه شود مشگ به سودای تو بویا
لازم بود آری طپش دل خفقان را
تا ناف زمین را به نوالت نبریدند
توام حرم کعبه نزاد امن و امان را
نهر کف سیال تو را عقد بنانست
برقی که به بستن نکند کم سیلان را
بر سقف فلک لغو شود بیضه انجم
از مطبخ تو گر نکند کسب دخان را
گر رای تو جستی کلف ماه نبودی
بی مایه فتد داغ فطیری رخ نان را
جاه کم رنگین عدوی تو ز اختر
آبیست که برداشته رنگ یرقان را
از دبدبه جاه تو بر گوشه نهادند
بس کوس پرآوازه بدریده دهان را
سیاره قطاع ز خوف تو به هر صبح
بی کور نمایند ره کاهکشان را
عزم تو سمندیست که از غایت تیزی
پهلوش در اندیشه نساید کش ران را
حزم تو دیاریست که پیوسته به آیین
بگشاده درو شفقت و انصاف دکان را
مجهول به معلوم تو سبقت نگرفتست
فهم تو مرادف به یقین کرده گمان را
این سیرت و سان تو هویداست که مثلست؟
آسان نتوان یافت چنین سیرت و سان را
حدثت به غلط تربیت کس ننماید
از چهره شناسد چه شجاع و چه جبان را
بس خاصیت نفع در اضداد نهادی
حرز بره از ناخن گرگست شبان را
ناکرده ز مهتاب درت کسب رطوبت
در دفع حرارت اثری نیست کتان را
آن را که دل آسات؟ قوی ساخته در حرب
بازو ز سبک فرق نکردست گران را
بر چرخ چهارم فتد ار لمعه تیغت
ساقط کند از صلب پدر نطفه کان را
روزی که سپه جرگه زند از پی نخجیر
آهو بره بر زیر خزد شیر ژیان را
ریزند خدنگ از همه سو بر دد و بر دام
در کار نیابند یلان سوی یلان را
راهی نگشایند مگر رخنه شمشیر
جایی ننمایند مگر نوک سنان را
در مغز تفک زور کند عطسه سودا
آتش ز دهان جوش زند مار دمان را
بریان بره بر چرخ کند رعد زبانه
گریان حمل از پیش جهد میغ دخان را
از هول صدای تفک و نعره گردان
سکان سماوات گذارند مکان را
آرند سوی صید سپه حمله به یک بار
نوعی که بشورند زمین را و زمان را
از بس به میان جمع ز پیکار شود صید
از دامن صحرا نشناسند میان را
زان گونه که در زلزله افتند مکان ها
سر باز زند گاو زمین حمل گران را
جز مغز سر بره بر آن خوان نشود صرف
هرچند شکم سیر شود انسی و جان را
پرواز کند سوی زمین کرکس گردون
از بس به زمین کشته ببیند حیوان را
چندان که کشد سفره ز سرتاسر دنیا
از بهر اسد تحفه برد زله خوان را
چون شه به سوی جعبه برد دست، ببندد
بر طایر افلاک طریق طیران را
نسرین پرد از نه فلک خویش به بالا
جوید به سر سدره ز جبریل امان را
آن دم که پی صید دهد راه ملاقات
خاکی عقابی پر و شاهین کمان را
خون بر رخ هدهد چکد از تاج سلیمان
بیم از سر طاووس بود چتر کیان را
وآنگه که دهد طعمه به مرغان شکاری
در بال بدزدند تذروان جولان را
شهباز مرقع سلب چنگ کناره
بر کبک درد حله خارا و کتان را
وان چرخ مرصع سلح لعل تماغه
گردن به عضد درشکند کرگدنان را
شنقار قوی حمله خونخوار تو دارد
در بیشه به فریاد و فغان ببر بیان را
از ضربت سرپنجه شاهین تو ترسد
سیمرغ که گم ساخته در قاف نشان را
عیشی دگر آغاز که از ذوق شکارت
کشتند همه جانوران جانوران را
از چهره بیارای رخ مسکن و مسند
در کاسه زر ریز ز خم آب رزان را
آن کاسه زرین که کند کار تو چون زر
آن آب رزانی که برد رنگ خزان را
آن آب رزانی که ز نیرنگی رنگش
عیسی به سر دار بود رنگ رزان را
آن شیره انگور که تا او نشود صاف
از درد نصیبی نرسد دردکشان را
آن بکر پری چهره که از صحبت سورش
بازارچه برچیده شود شیشه گران را
بنت العنب آن بکر که در لیل زفافش
دستارچه دستار شود قیصر و خان را
آن باده که در آخر پنجشنبه شعبان
سازد شب عید اول شام رمضان را
آن باده که ترتیب خیالات توهم
اعجاز کرامات کند برهمنان را
آن باده که بس امزجه را داده عدالت
هندی زبلاغت لغوی کرده لسان را
آن باده که گر در طپش دل نظر افکند
از قهقهه شیشه گشاید خفقان را
آن باده که سازد به دمی گونه احمر
در چهره صفرا زده رنگ یرقان را
در شانه ناتاخته مالیده خرد را
بر ناطقه ناتافته خاریده بیان را
در شیشه ز اعمی ببرد علت کوری
در مستی از الکن ببرد بند زبان را
در وقت عطا پایه فرازنده کرم را
در حال عنا شعله فروزنده روان را
در طبع جوانی نهد آرامش پیری
درک خرد پیر دهد طبع جوان را
زین باده صافی که فروزنده هوشست
بستان و زهش نور یقین بخش گمان را
با فهم ز می روشن مستی و میانه
در کار نگر غایت اطراف و میان را
دل ساز مسخر که بدین شیوه توان بست
بر آفت سیاره طریق سیران را
ملک و حشم از عدل تو در امن و امانند
خوش زی و سعادت شمر این امن و امان را
بر عقل هویداست که رجحان عظیم است
بر چاکر جاگیر ستان ملک ستان را
در تقویت ملک و سپه دست قوی به
سالار نکت یاب وزیر همه دان را
تکمیل بود بیشه پیران نه جوانان
صعب آدمیی خرد کند کار کلان را
در عون سپهدار و سپه کوش و نگه کن
نام از پسر زال بلندست کیان را
تشریف قبولی ز سر لطف که اقبال
از دیر پی بندگیت بسته میان را
قربان شوم احسان شه و حسن گمان را
کار است ز حسن طلبم روی نشان را
فر شه از اقلیم به اقلیم دوانید
ششماهه مسافت به درم پیک دوان را
ناگاه برآمد ز درم بانگ که گویید
فرمان طلب آمده از شاه فلان را
بی کفش و عمامه به در از خانه دویدم
نی کرده قبا در بر و نی بسته میان را
تا حاکم دیوان و بلد برد رسولم
دیدم همه جا مژده دهان مژده رسان را
ناگفته تحیت ز شعف مجلس اول
دادم ره تقدیم بشان همه شان را
اصحاب حسان مصحف از احباب ستانند
بگرفتم از احباب به تعظیم نشان را
بوسیدم وبر فرق به تسلم نهادم
بگشودم و بر ناصیه سودم رخ آن را
می دیدم و می سودم ازان سرمه نظر را
برخواندم و لیسیدم ازان شهد زبان را
تا دیدم ازو اختر پر نور بصر را
تا کردم ازان طبله پر نوش دهان را
فی الحال دویدم ز پی مرکب و سامان
کردم ز همه روی وداع اهل مکان را
امروز سه ماهست که پویان به سراغم
گلشن به دماغ و به بغل حاصل کان را
چون بحر تو در جذر وز مد شیر شکاری
چون گنج روان من به طلب بحر روان را
چون تاجر گجرات که از مکه برآید
خوش یافتم از کعبه به کوی تو نشان را
در حضرتت استاده چو موسی به سر طور
بگرفته به کف نسخه اعجاز بیان را
دارد ز طراوت سخنم تازه نفس ها
چون گل که کند عطرفشان باد وزان را
گو فضل و عدالت به سزا نظم و نسق ساز
دریافته حسان زمان شاه زمان را
گر مدعیی از در انکار درآید
هان این من و اشعار صلا کلک و بنان را
نتوان به غباری که کند جلوه بپوشند
مهری که به انوار گرفتست جهان را
شد وحی از آن قطع که دیوان «نظیری »
می کرد به فرقان و به تورات قران را
برخوان ورق و رتبه هر طبع نگهدار
تعلیم چه حاجت خرد مرتبه دان را
تا طبع کند میل که در گلشن و صحرا
بر سبزه و سنبل نگرد آب روان را
چون آب که بر سبزه و سنبل گذرد خوش
سر خوش گذران عیش و حیات گذران را
عمرت به شماری که شب و روز شهورش
تا حشر بود پرده مدار دوران را
نو داد نسق شاه جهانگیر جهان را
از قاعده دانی سپه و ملک نسق کرد
آری به نسق کار شود قاعده دان را
گویند که در روز نخستین دل و دستش
ضامن شده محصول یم و حاصل کان را
این واقعه البته یقینست که رسم است
دارنده تر از خویش نمایند ضمان را
این حال و سرور از اثر طبع کریم است
رقص از دل آزاد بود سرو روان را
خاک از اثر تربیتش عکس سپهر است
حق پرده برانداخته جنات نهان را
رخساره خلق از اثر عدل شکفتست
زان گونه که رشک است به هم پیر و جوان را
اعدا و موالی که به ترتیب نبودند
در ضابطه این دارد و در رابطه آن را
حزمش چو به باطن نگرد صحت اخلاص
رگ در تن مردان گسلد تاب و توان را
کس ملک به این ضابطه معمور نکردست
رضوان به تماشا مگر آورده جنان را
در شرع شود داخل اگر حکم و رسومش
دخلی نرسد مجتهد و موعظه خوان را
آنجا که احاطت کند اسباب سعادت
جا نیست در آن حیطه خلاف سرطان را
وآنجا که دهد دست به هم ذوق حضورش
ره نیست در آن حلقه حدیث حدثان را
گردون کند ار چشم سیه از پی ملکش
چون مردمک از چشم کشندش دبران را
شاهی که سعیدان فلک حکم نرانند
جز بر اثر طالع او نفع قران را
گر از خرد اطلاق کند حس به انامل
آرد به سخن خامه ببریده زبان را
ور بر نظر القا کند اطلاق اصابع
خواند به بغل نامه سربسته بیان را
جستند دوات و قلم از شمس و عطارد
نام و لقب از نور نوشتند و نشان را
ملکی که بد از امن ستان زیر و زبر شد
از نام جهانگیر تو هر ملک ستان را
جز کنیت و نام تو که مستعمل خاص است
مهمل لقب و نام چه بهمان چه فلان را
یاد تو زلالیست کزان تشنه محرور
در بادیه بی آب نشاند عطشان را
سودای تو مالیست کزان تاجر مفلس
با کیسه بی مایه کند جبر زیان را
طالع سعت ساحت مقدار تو می دید
چندان که فزون دید کران دید میان را
یک چند اگر دایره سانت به کران برد
بگرفت چو پرگار میان را و کران را
آخر ز کرانت به مکان پدر آورد
آراست به روی تو مکین را و مکان را
شیرین ترت از جان جهان چشم پدر دید
خوش دید که با ملک سپارد به تو جان را
ازعیش و سروری که کنون دور تو دارد
میل است که پس بازبگردد دوران را
سرسبز ز برگ و بر تو شاخ طرب ماند
زانست که در هند نبینند خزان را
ملکی که به کوشش ملکان قبض نکردند
در قبضه حکم تو سبک داد عنان را
از پرده برآورد صد آهنگ بشارت
کوسی که به آهنگ نمی کرد فغان را
از عدل تو در چشم بتان خانه نشین شد
آن فتنه که پیوسته بزه داشت کمان را
عدل تو در احیای گل و آب گرفتست
تکبیر نیابت ز روان حکم روان را
تا آب وگل از مهر تو ترکیب نسازند
معجون عناصر ندهد نشئه جان را
در نافه شود مشگ به سودای تو بویا
لازم بود آری طپش دل خفقان را
تا ناف زمین را به نوالت نبریدند
توام حرم کعبه نزاد امن و امان را
نهر کف سیال تو را عقد بنانست
برقی که به بستن نکند کم سیلان را
بر سقف فلک لغو شود بیضه انجم
از مطبخ تو گر نکند کسب دخان را
گر رای تو جستی کلف ماه نبودی
بی مایه فتد داغ فطیری رخ نان را
جاه کم رنگین عدوی تو ز اختر
آبیست که برداشته رنگ یرقان را
از دبدبه جاه تو بر گوشه نهادند
بس کوس پرآوازه بدریده دهان را
سیاره قطاع ز خوف تو به هر صبح
بی کور نمایند ره کاهکشان را
عزم تو سمندیست که از غایت تیزی
پهلوش در اندیشه نساید کش ران را
حزم تو دیاریست که پیوسته به آیین
بگشاده درو شفقت و انصاف دکان را
مجهول به معلوم تو سبقت نگرفتست
فهم تو مرادف به یقین کرده گمان را
این سیرت و سان تو هویداست که مثلست؟
آسان نتوان یافت چنین سیرت و سان را
حدثت به غلط تربیت کس ننماید
از چهره شناسد چه شجاع و چه جبان را
بس خاصیت نفع در اضداد نهادی
حرز بره از ناخن گرگست شبان را
ناکرده ز مهتاب درت کسب رطوبت
در دفع حرارت اثری نیست کتان را
آن را که دل آسات؟ قوی ساخته در حرب
بازو ز سبک فرق نکردست گران را
بر چرخ چهارم فتد ار لمعه تیغت
ساقط کند از صلب پدر نطفه کان را
روزی که سپه جرگه زند از پی نخجیر
آهو بره بر زیر خزد شیر ژیان را
ریزند خدنگ از همه سو بر دد و بر دام
در کار نیابند یلان سوی یلان را
راهی نگشایند مگر رخنه شمشیر
جایی ننمایند مگر نوک سنان را
در مغز تفک زور کند عطسه سودا
آتش ز دهان جوش زند مار دمان را
بریان بره بر چرخ کند رعد زبانه
گریان حمل از پیش جهد میغ دخان را
از هول صدای تفک و نعره گردان
سکان سماوات گذارند مکان را
آرند سوی صید سپه حمله به یک بار
نوعی که بشورند زمین را و زمان را
از بس به میان جمع ز پیکار شود صید
از دامن صحرا نشناسند میان را
زان گونه که در زلزله افتند مکان ها
سر باز زند گاو زمین حمل گران را
جز مغز سر بره بر آن خوان نشود صرف
هرچند شکم سیر شود انسی و جان را
پرواز کند سوی زمین کرکس گردون
از بس به زمین کشته ببیند حیوان را
چندان که کشد سفره ز سرتاسر دنیا
از بهر اسد تحفه برد زله خوان را
چون شه به سوی جعبه برد دست، ببندد
بر طایر افلاک طریق طیران را
نسرین پرد از نه فلک خویش به بالا
جوید به سر سدره ز جبریل امان را
آن دم که پی صید دهد راه ملاقات
خاکی عقابی پر و شاهین کمان را
خون بر رخ هدهد چکد از تاج سلیمان
بیم از سر طاووس بود چتر کیان را
وآنگه که دهد طعمه به مرغان شکاری
در بال بدزدند تذروان جولان را
شهباز مرقع سلب چنگ کناره
بر کبک درد حله خارا و کتان را
وان چرخ مرصع سلح لعل تماغه
گردن به عضد درشکند کرگدنان را
شنقار قوی حمله خونخوار تو دارد
در بیشه به فریاد و فغان ببر بیان را
از ضربت سرپنجه شاهین تو ترسد
سیمرغ که گم ساخته در قاف نشان را
عیشی دگر آغاز که از ذوق شکارت
کشتند همه جانوران جانوران را
از چهره بیارای رخ مسکن و مسند
در کاسه زر ریز ز خم آب رزان را
آن کاسه زرین که کند کار تو چون زر
آن آب رزانی که برد رنگ خزان را
آن آب رزانی که ز نیرنگی رنگش
عیسی به سر دار بود رنگ رزان را
آن شیره انگور که تا او نشود صاف
از درد نصیبی نرسد دردکشان را
آن بکر پری چهره که از صحبت سورش
بازارچه برچیده شود شیشه گران را
بنت العنب آن بکر که در لیل زفافش
دستارچه دستار شود قیصر و خان را
آن باده که در آخر پنجشنبه شعبان
سازد شب عید اول شام رمضان را
آن باده که ترتیب خیالات توهم
اعجاز کرامات کند برهمنان را
آن باده که بس امزجه را داده عدالت
هندی زبلاغت لغوی کرده لسان را
آن باده که گر در طپش دل نظر افکند
از قهقهه شیشه گشاید خفقان را
آن باده که سازد به دمی گونه احمر
در چهره صفرا زده رنگ یرقان را
در شانه ناتاخته مالیده خرد را
بر ناطقه ناتافته خاریده بیان را
در شیشه ز اعمی ببرد علت کوری
در مستی از الکن ببرد بند زبان را
در وقت عطا پایه فرازنده کرم را
در حال عنا شعله فروزنده روان را
در طبع جوانی نهد آرامش پیری
درک خرد پیر دهد طبع جوان را
زین باده صافی که فروزنده هوشست
بستان و زهش نور یقین بخش گمان را
با فهم ز می روشن مستی و میانه
در کار نگر غایت اطراف و میان را
دل ساز مسخر که بدین شیوه توان بست
بر آفت سیاره طریق سیران را
ملک و حشم از عدل تو در امن و امانند
خوش زی و سعادت شمر این امن و امان را
بر عقل هویداست که رجحان عظیم است
بر چاکر جاگیر ستان ملک ستان را
در تقویت ملک و سپه دست قوی به
سالار نکت یاب وزیر همه دان را
تکمیل بود بیشه پیران نه جوانان
صعب آدمیی خرد کند کار کلان را
در عون سپهدار و سپه کوش و نگه کن
نام از پسر زال بلندست کیان را
تشریف قبولی ز سر لطف که اقبال
از دیر پی بندگیت بسته میان را
قربان شوم احسان شه و حسن گمان را
کار است ز حسن طلبم روی نشان را
فر شه از اقلیم به اقلیم دوانید
ششماهه مسافت به درم پیک دوان را
ناگاه برآمد ز درم بانگ که گویید
فرمان طلب آمده از شاه فلان را
بی کفش و عمامه به در از خانه دویدم
نی کرده قبا در بر و نی بسته میان را
تا حاکم دیوان و بلد برد رسولم
دیدم همه جا مژده دهان مژده رسان را
ناگفته تحیت ز شعف مجلس اول
دادم ره تقدیم بشان همه شان را
اصحاب حسان مصحف از احباب ستانند
بگرفتم از احباب به تعظیم نشان را
بوسیدم وبر فرق به تسلم نهادم
بگشودم و بر ناصیه سودم رخ آن را
می دیدم و می سودم ازان سرمه نظر را
برخواندم و لیسیدم ازان شهد زبان را
تا دیدم ازو اختر پر نور بصر را
تا کردم ازان طبله پر نوش دهان را
فی الحال دویدم ز پی مرکب و سامان
کردم ز همه روی وداع اهل مکان را
امروز سه ماهست که پویان به سراغم
گلشن به دماغ و به بغل حاصل کان را
چون بحر تو در جذر وز مد شیر شکاری
چون گنج روان من به طلب بحر روان را
چون تاجر گجرات که از مکه برآید
خوش یافتم از کعبه به کوی تو نشان را
در حضرتت استاده چو موسی به سر طور
بگرفته به کف نسخه اعجاز بیان را
دارد ز طراوت سخنم تازه نفس ها
چون گل که کند عطرفشان باد وزان را
گو فضل و عدالت به سزا نظم و نسق ساز
دریافته حسان زمان شاه زمان را
گر مدعیی از در انکار درآید
هان این من و اشعار صلا کلک و بنان را
نتوان به غباری که کند جلوه بپوشند
مهری که به انوار گرفتست جهان را
شد وحی از آن قطع که دیوان «نظیری »
می کرد به فرقان و به تورات قران را
برخوان ورق و رتبه هر طبع نگهدار
تعلیم چه حاجت خرد مرتبه دان را
تا طبع کند میل که در گلشن و صحرا
بر سبزه و سنبل نگرد آب روان را
چون آب که بر سبزه و سنبل گذرد خوش
سر خوش گذران عیش و حیات گذران را
عمرت به شماری که شب و روز شهورش
تا حشر بود پرده مدار دوران را
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳ - مطلع دوم
ای خاک درت صندل سرگشته سران را
بادا مژه جاروب رهت تاجوران را
مشاطه سیمای رخ خلق ز زینت
از آب و گلت غالیه رخسار جهان را
بر درگه تو فتنه چین و رخ خوبان
بر صحن تو عاشق سر و افسر ملکان را
گویا شده ازشادی دیوار حریمت
هر نقش که یاد آمده نقاش گمان را
گر شکل صنم بر تو رقم کرده مصور
بگشاد زمین بوس تواش مهر دهان را
ور صورت رضوان به سوی خلد کشیده
برتافته از ذوق ریاض تو عنان را
گر طفل نبسته صور از خامه بزاید
خواهد ز صریر درت آموخت زبان را
صد مرتبه خورشید فلک بهر اقامت
در سایه ات فتاده و بگشاده میان را
گر روزن تو جادوییی دیده ندارد
بهر چه دهد درک نظر طبع دخان را
ور جام تو آیینه جمشید نباشد
چون عرض کند خوبی رخسار جهان را
معراجی و ره در کنف عدل تو حق را
فردوسی و جا در حرم خاص تو جان را
با سایه خود ساخته همسایه خدایت
زان بر همه انداخته ای ظل امان را
آفاق ز آیین تو در عیش و سرورند
کاراستی از فر جهانگیر جهان را
آن شاه جوان بخت کز اندیشه ثاقب
انوار زمین ساخت آثار زمان را
در حسن گل و آب ز بس کرده تصرف
آراسته چون طبع نگین روی مکان را
از غایت آرامش عهدش عجبی نیست
ز آسودگی ار راست شود خانه کمان را
تقدیر کشیدست برین طارم خضرا
بر کهگل نامش رقمی کاهکشان را
ای ملک خدایی که در ابداع صنایع
در خاک نهد خاطر معمار تو جان را
نیرنگ خیال تو جهان غالیه گون کرد
زان سان که عروسان جوان غالیه دان را
هر خانه که شد در کنف عدل تو آباد
ره نیست درآن خانه نزول حدثان را
کوی تو نظرگاه خدا دید «نظیری »
ره در حرم حق نبود هون و هوان را
در منفعت خلق جهان کوش که بخشد
حق عمر دراز آدمی نفع رسان را
بنشین و به عشرت گذران تا ابدالدهر
این دولت و این مکنت و این ملک و مکان را
بادا مژه جاروب رهت تاجوران را
مشاطه سیمای رخ خلق ز زینت
از آب و گلت غالیه رخسار جهان را
بر درگه تو فتنه چین و رخ خوبان
بر صحن تو عاشق سر و افسر ملکان را
گویا شده ازشادی دیوار حریمت
هر نقش که یاد آمده نقاش گمان را
گر شکل صنم بر تو رقم کرده مصور
بگشاد زمین بوس تواش مهر دهان را
ور صورت رضوان به سوی خلد کشیده
برتافته از ذوق ریاض تو عنان را
گر طفل نبسته صور از خامه بزاید
خواهد ز صریر درت آموخت زبان را
صد مرتبه خورشید فلک بهر اقامت
در سایه ات فتاده و بگشاده میان را
گر روزن تو جادوییی دیده ندارد
بهر چه دهد درک نظر طبع دخان را
ور جام تو آیینه جمشید نباشد
چون عرض کند خوبی رخسار جهان را
معراجی و ره در کنف عدل تو حق را
فردوسی و جا در حرم خاص تو جان را
با سایه خود ساخته همسایه خدایت
زان بر همه انداخته ای ظل امان را
آفاق ز آیین تو در عیش و سرورند
کاراستی از فر جهانگیر جهان را
آن شاه جوان بخت کز اندیشه ثاقب
انوار زمین ساخت آثار زمان را
در حسن گل و آب ز بس کرده تصرف
آراسته چون طبع نگین روی مکان را
از غایت آرامش عهدش عجبی نیست
ز آسودگی ار راست شود خانه کمان را
تقدیر کشیدست برین طارم خضرا
بر کهگل نامش رقمی کاهکشان را
ای ملک خدایی که در ابداع صنایع
در خاک نهد خاطر معمار تو جان را
نیرنگ خیال تو جهان غالیه گون کرد
زان سان که عروسان جوان غالیه دان را
هر خانه که شد در کنف عدل تو آباد
ره نیست درآن خانه نزول حدثان را
کوی تو نظرگاه خدا دید «نظیری »
ره در حرم حق نبود هون و هوان را
در منفعت خلق جهان کوش که بخشد
حق عمر دراز آدمی نفع رسان را
بنشین و به عشرت گذران تا ابدالدهر
این دولت و این مکنت و این ملک و مکان را
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴ - این قصیده در منقبت حضرت امام رضا علیه التحیته و الثنا و اشاره به قتل و غارت ساکنان مشهد مقدسه حضرت
چنان رسیدن دی سرد ساخت دنیی را
که کرد در دل مجنون فسرده لیلی را
نسیم صبح بدان گونه گشت رنگ ستان
که برد از کف دست نگار حنی را
فسردگی هوا تا به غایتی برسید
که بست در دل عاشق ره تمنی را
به آن رسید ز تأثیر تندباد خزان
که بار و برگ بریزد درخت طوبی را
به بیع رضوان مالک اگر شود راضی
خود به گلخن دوزخ بهشت ماوی را
فغان که گشت در احیای خلق افسرده
دمی که مایه اعجاز بود عیسی را
عجوز برد که بر حرف باستان دل داشت
کنون به نطق درآورده است املی را
نه چشم از دمه دیدست حال شخص تباه
نه گوش درک زنخ بند کرده شکوی را
ز شرح سردی امروز کرده اند حذر
لباس لفظ که پوشیده اند معنی را
ز بیم سرما طفل از رحم نمی زاید
اگرچه وعده زادن گذشته حبلی را
مشاطه دست عروس از نگار بگشاید
که می برد نفس صبح رنگ حنی را
خماردار نیارد به حلق مینا دست
فراق دیده نبوسد عذار سلمی را
اگر نه ز آفت سرما درخت ایمن بود
چراست شعله بیضا به دست موسی را
ز چله دی و بهمن که بر کمان دارند
عطارد افکند از دست کلک انسی را
ز درد مارگزیده خبر نمی یابد
که نیش عقرب بر دست زهر افعی را
ز جیب صفحه تصویر چین برآوردم
شکست رنگ به رخساره نقش مانی را
به شهد داده برودت طبیعت کافور
به مشگ داده رطوبت مزاج کسنی را
به دل محبت معشوق ره نمی یابد
که سد راه شود برف عهد قربی را
گذشته برف ز بس از سربنای جهان
نموده منزل قارون رواق کسری را
ز برف پنجه خور مانده آنچنان از کار
که در میانه کافور دست موتی را
ز برف ساخته استاد زمهریر سفید
چو سقف خانه نداف چرخ اعلی را
ز ضعف پرتو خورشید در میان سحاب
بسان نور بصر گشته چشم اعمی را
میان دوزخ تابان در استخوان مریض
فسردگی هوا لرزه ساخت حمی را
رسید کوتهی روز تا بدان غایت
که جای در دم صبح است شام اضحی را
خدنگ رستم اگر در کمان کشیده شود
هوای سرد ببندد محل مجری را
کنون طیور نسازند در چمن مسکن
زنار همچو سمندر کنند سکنی را
چو رفت گل ز چمن عندلیب گوشه گرفت
به زاغ و بوم فکندند امر شوری را
سخن به نصف خلافت رسید و مل نشنید
طلب ز مطرب و شاهد نمود فتوی را
سرود مطرب گفتا به راستی کز ما
کسی به سر نرساند طریق اولی را
صلاح عقل چنانست در چنین فصلی
که از شراب بشویی لباس تقوی را
ز باده بر در میخانه ها وضو سازی
به پای ساغر می افکنی مصلی را
از آن شراب کنی در قدح که مرد کند
اگر ز دور خورد بر مشام خنثی را
از آن شراب کنی در قدح که یاد صبا
ز فیض نگهت او روح داد عیسی را
از آن شراب کزو گر خیال جرعه کشد
چو نطفه روح دهد صورت هیولی را
از آن شراب که گر قطره ای به خاک چکید
کند درست عظام رمیم موتی را
هزار کوه غم از یکدگر فرو ریزد
در آن مقام که ظاهر کند تجلی را
نه زان شراب که انگور او شهید کند
شه سریر امامت علی موسی را
امام ثامن ضامن که روز بازپسین
به گوش خوف رساند ندای بشری را
امام ثامن ضامن که در شریعت حق
ز هفت مفتی صادق گرفته فتوی را
شهید خاک خراسان که گرد مرکب او
به جای نور بصر گشته چشم اعمی را
دیت ستان لب لعل زهر خورده اوست
زمردی که کند کور چشم افعی را
اگر ز ناف زمین حق بنای کعبه نهاد
زمین مشهد او کرد صدر دنیی را
به هر قدم که نهی در حریم روضه او
نهاده اند اقامت ریاض عقبی را
به ذوق تر ز کلیم اند نقش های گلیم
نموده جبهه هر خشت صد تجلی را
فروغ قبه خورشید شکل مرقد او
نموده بدر فروزنده چشم اعمی را
شعاع نور قنادیل او به هم شکند
طلیعه های کواکب سپهر اعلی را
چو حافظان حریمش کشیده اند سرود
نموده اند ترقی عقولی اولی را
ز حس جوهر و آواز و فکر تحریرش
نموده اند صور جوهر هیولی را
چو عندلیب به گلدسته های مسجد او
مؤذنان مترنم ستانده املی را
ز ذکر اشهد ان لا اله الا الله
به گوش خوف رسانیده بانگ بشری را
ز شوق طوف مزارش که عید شادی هاست
عروس نیمه شب از دست شسته حنی را
به ماه میل سر گنبدش رجوع کنند
جماعتی که پرستیده اند شعری را
ز زهد عاکف و سیار صحن روضه او
به ناز و منت گیرند من و سلوی را
به ارتقای مقام نفوس خدامش
نوید ذبح عظیم است کبش قربی را
فراخی نعمش با صفا بدل کرده
نزاع کاسه مجنون و سنگ لیلی را
وسیله شرف از عیدگاه او حجاج
به قدس و کعبه فرستند فطر و اضحی را
دو گوهه طرق و مشهد مقدس او
زنند طعنه به تقدیس قدس و رضوی را
آن دو کوه گران حلم کوه سنگی زاد
که یک نتیجه کبری بود دو صغری را
زهی امام که مفتاح باب مرحمتست
محبت تو رضای ملک تعالی را
چنانکه برگ بریزد ز تندباد خزان
محبت تو بریزد گناه کبری را
تو گر به روز قیامت شفیع خلق شوی
عذاب نیست پرستندگان عزی را
پی نتیجه اعمال حاکم محشر
اگر به خلد نویسد برات اجری را
به نزد مالک دوزخ روان کند رضوان
محبتت نکند گر نشانه مجری را
چو عکس آینه از بطن نطفه بنماید
اگر ز رای تو زیور دهند حبلی را
به هر گیاه که ابر سخات آب دهد
دهد به قاعده بار درخت طوبی را
هر آنکه خاک درت را به تاج و تخت دهد
کند معاوضه با تره من و سلوی را
ز بس عنایت عامت نموده مستغنی
ز حاجتی که به هم بوده اهل دنیا را
به نزد فهم چنان مدعا شود ظاهر
که احتیاج نیفتد به لفظ معنی را
به بوسه دیر؟ درت نقش شد کسی بیند
نیاز عرضه کند اشتیاق مانی را
غریب از حرکات سپهر مضطرب است
بر آستان تو یابد مگر تسلی را
تمام گشت به نی پاسخ کلیم از طور
که راند در ارنی بر زبان خود نی را
ز گفتن ارنی زان تو نی نمی شنوی
که از سخاوت بانون نیاوری یی را
ز لفظ آری با کوه اگر خطاب کنی
جواب نیست جز آری جواب آری را
شها کسی که به دل جای داده خصم تو را
به کعبه پهلوی مصحف نهادی عزی را
جماعتی نه موالی ز خصم آل نبی
همه گرفته به میراث دین خنثی را
زدند بیخ و بن مؤمنان به تیغ خلاف
نگاه هیچ نکردند صدق دعوی را
ز خلق سید و اشراف جوی خون راندند
به روضه تو گشادند دست دعوی را
بقیئه ای که نگشتند کشته از افلاس
فروختند به غربت دیار و مأوی را
شها فغان ز زمانی که اهل دانش او
ز فهم شعر ندانند غیر آری را
حدیث عیسی و افسانه را یکی دانند
ز نیشکر نشناسند شاخ کسنی را
درین زمانه بدان گونه شعر خوار شدست
که ننگ می شود از نام خویش شعری را
ولی ز پاکی نظمم به یمن مدحت تست
شرف به نظم روان جریر و اعشی را
غلام پیر «نظیری » درم خریده تست
توجهی که ببیند جمال مولی را
نماز مرده کند بر مدیح مرده دلان
به مدحت تو کند زنده روح اعشی را
چنان ثنای تو گوید که ذوق جایزه اش
زبان دهد به ته خاک معن و یحیی را
کنون که لب به شکایت گشوده ام خواهم
که نوشم از کف تو شربت تسلی را
چنان ثنای تو گویم که ذوق خواندن آن
دهد زبان بیان نقش های مانی را
چو خامه را به بنان رخصت جوار دهم
کند به معجزه کار عصای موسی را
چو صفحه را به سر کلک آشنا سازم
کنم بسان دبیر بهار انشی را
وگر غبار رهت رابه نوک خامه کنم
کنم چو دیده پر از نور میم املی را
وگر امیدی «نظیری » بر تو عرضه کنم
پر از مراد کنی دامن تمنی را
مراد دل به تو گفتم دگر تو می دانی
زبان من به دعا ختم کرد دعوی را
همیشه تا ز شب و روز امتیازی هست
درین جهان شب یلدا و روز اضحی را
صباح عید محبت نیاورد شب غم
شب عدوت نبیند صباح دنیی را
که کرد در دل مجنون فسرده لیلی را
نسیم صبح بدان گونه گشت رنگ ستان
که برد از کف دست نگار حنی را
فسردگی هوا تا به غایتی برسید
که بست در دل عاشق ره تمنی را
به آن رسید ز تأثیر تندباد خزان
که بار و برگ بریزد درخت طوبی را
به بیع رضوان مالک اگر شود راضی
خود به گلخن دوزخ بهشت ماوی را
فغان که گشت در احیای خلق افسرده
دمی که مایه اعجاز بود عیسی را
عجوز برد که بر حرف باستان دل داشت
کنون به نطق درآورده است املی را
نه چشم از دمه دیدست حال شخص تباه
نه گوش درک زنخ بند کرده شکوی را
ز شرح سردی امروز کرده اند حذر
لباس لفظ که پوشیده اند معنی را
ز بیم سرما طفل از رحم نمی زاید
اگرچه وعده زادن گذشته حبلی را
مشاطه دست عروس از نگار بگشاید
که می برد نفس صبح رنگ حنی را
خماردار نیارد به حلق مینا دست
فراق دیده نبوسد عذار سلمی را
اگر نه ز آفت سرما درخت ایمن بود
چراست شعله بیضا به دست موسی را
ز چله دی و بهمن که بر کمان دارند
عطارد افکند از دست کلک انسی را
ز درد مارگزیده خبر نمی یابد
که نیش عقرب بر دست زهر افعی را
ز جیب صفحه تصویر چین برآوردم
شکست رنگ به رخساره نقش مانی را
به شهد داده برودت طبیعت کافور
به مشگ داده رطوبت مزاج کسنی را
به دل محبت معشوق ره نمی یابد
که سد راه شود برف عهد قربی را
گذشته برف ز بس از سربنای جهان
نموده منزل قارون رواق کسری را
ز برف پنجه خور مانده آنچنان از کار
که در میانه کافور دست موتی را
ز برف ساخته استاد زمهریر سفید
چو سقف خانه نداف چرخ اعلی را
ز ضعف پرتو خورشید در میان سحاب
بسان نور بصر گشته چشم اعمی را
میان دوزخ تابان در استخوان مریض
فسردگی هوا لرزه ساخت حمی را
رسید کوتهی روز تا بدان غایت
که جای در دم صبح است شام اضحی را
خدنگ رستم اگر در کمان کشیده شود
هوای سرد ببندد محل مجری را
کنون طیور نسازند در چمن مسکن
زنار همچو سمندر کنند سکنی را
چو رفت گل ز چمن عندلیب گوشه گرفت
به زاغ و بوم فکندند امر شوری را
سخن به نصف خلافت رسید و مل نشنید
طلب ز مطرب و شاهد نمود فتوی را
سرود مطرب گفتا به راستی کز ما
کسی به سر نرساند طریق اولی را
صلاح عقل چنانست در چنین فصلی
که از شراب بشویی لباس تقوی را
ز باده بر در میخانه ها وضو سازی
به پای ساغر می افکنی مصلی را
از آن شراب کنی در قدح که مرد کند
اگر ز دور خورد بر مشام خنثی را
از آن شراب کنی در قدح که یاد صبا
ز فیض نگهت او روح داد عیسی را
از آن شراب کزو گر خیال جرعه کشد
چو نطفه روح دهد صورت هیولی را
از آن شراب که گر قطره ای به خاک چکید
کند درست عظام رمیم موتی را
هزار کوه غم از یکدگر فرو ریزد
در آن مقام که ظاهر کند تجلی را
نه زان شراب که انگور او شهید کند
شه سریر امامت علی موسی را
امام ثامن ضامن که روز بازپسین
به گوش خوف رساند ندای بشری را
امام ثامن ضامن که در شریعت حق
ز هفت مفتی صادق گرفته فتوی را
شهید خاک خراسان که گرد مرکب او
به جای نور بصر گشته چشم اعمی را
دیت ستان لب لعل زهر خورده اوست
زمردی که کند کور چشم افعی را
اگر ز ناف زمین حق بنای کعبه نهاد
زمین مشهد او کرد صدر دنیی را
به هر قدم که نهی در حریم روضه او
نهاده اند اقامت ریاض عقبی را
به ذوق تر ز کلیم اند نقش های گلیم
نموده جبهه هر خشت صد تجلی را
فروغ قبه خورشید شکل مرقد او
نموده بدر فروزنده چشم اعمی را
شعاع نور قنادیل او به هم شکند
طلیعه های کواکب سپهر اعلی را
چو حافظان حریمش کشیده اند سرود
نموده اند ترقی عقولی اولی را
ز حس جوهر و آواز و فکر تحریرش
نموده اند صور جوهر هیولی را
چو عندلیب به گلدسته های مسجد او
مؤذنان مترنم ستانده املی را
ز ذکر اشهد ان لا اله الا الله
به گوش خوف رسانیده بانگ بشری را
ز شوق طوف مزارش که عید شادی هاست
عروس نیمه شب از دست شسته حنی را
به ماه میل سر گنبدش رجوع کنند
جماعتی که پرستیده اند شعری را
ز زهد عاکف و سیار صحن روضه او
به ناز و منت گیرند من و سلوی را
به ارتقای مقام نفوس خدامش
نوید ذبح عظیم است کبش قربی را
فراخی نعمش با صفا بدل کرده
نزاع کاسه مجنون و سنگ لیلی را
وسیله شرف از عیدگاه او حجاج
به قدس و کعبه فرستند فطر و اضحی را
دو گوهه طرق و مشهد مقدس او
زنند طعنه به تقدیس قدس و رضوی را
آن دو کوه گران حلم کوه سنگی زاد
که یک نتیجه کبری بود دو صغری را
زهی امام که مفتاح باب مرحمتست
محبت تو رضای ملک تعالی را
چنانکه برگ بریزد ز تندباد خزان
محبت تو بریزد گناه کبری را
تو گر به روز قیامت شفیع خلق شوی
عذاب نیست پرستندگان عزی را
پی نتیجه اعمال حاکم محشر
اگر به خلد نویسد برات اجری را
به نزد مالک دوزخ روان کند رضوان
محبتت نکند گر نشانه مجری را
چو عکس آینه از بطن نطفه بنماید
اگر ز رای تو زیور دهند حبلی را
به هر گیاه که ابر سخات آب دهد
دهد به قاعده بار درخت طوبی را
هر آنکه خاک درت را به تاج و تخت دهد
کند معاوضه با تره من و سلوی را
ز بس عنایت عامت نموده مستغنی
ز حاجتی که به هم بوده اهل دنیا را
به نزد فهم چنان مدعا شود ظاهر
که احتیاج نیفتد به لفظ معنی را
به بوسه دیر؟ درت نقش شد کسی بیند
نیاز عرضه کند اشتیاق مانی را
غریب از حرکات سپهر مضطرب است
بر آستان تو یابد مگر تسلی را
تمام گشت به نی پاسخ کلیم از طور
که راند در ارنی بر زبان خود نی را
ز گفتن ارنی زان تو نی نمی شنوی
که از سخاوت بانون نیاوری یی را
ز لفظ آری با کوه اگر خطاب کنی
جواب نیست جز آری جواب آری را
شها کسی که به دل جای داده خصم تو را
به کعبه پهلوی مصحف نهادی عزی را
جماعتی نه موالی ز خصم آل نبی
همه گرفته به میراث دین خنثی را
زدند بیخ و بن مؤمنان به تیغ خلاف
نگاه هیچ نکردند صدق دعوی را
ز خلق سید و اشراف جوی خون راندند
به روضه تو گشادند دست دعوی را
بقیئه ای که نگشتند کشته از افلاس
فروختند به غربت دیار و مأوی را
شها فغان ز زمانی که اهل دانش او
ز فهم شعر ندانند غیر آری را
حدیث عیسی و افسانه را یکی دانند
ز نیشکر نشناسند شاخ کسنی را
درین زمانه بدان گونه شعر خوار شدست
که ننگ می شود از نام خویش شعری را
ولی ز پاکی نظمم به یمن مدحت تست
شرف به نظم روان جریر و اعشی را
غلام پیر «نظیری » درم خریده تست
توجهی که ببیند جمال مولی را
نماز مرده کند بر مدیح مرده دلان
به مدحت تو کند زنده روح اعشی را
چنان ثنای تو گوید که ذوق جایزه اش
زبان دهد به ته خاک معن و یحیی را
کنون که لب به شکایت گشوده ام خواهم
که نوشم از کف تو شربت تسلی را
چنان ثنای تو گویم که ذوق خواندن آن
دهد زبان بیان نقش های مانی را
چو خامه را به بنان رخصت جوار دهم
کند به معجزه کار عصای موسی را
چو صفحه را به سر کلک آشنا سازم
کنم بسان دبیر بهار انشی را
وگر غبار رهت رابه نوک خامه کنم
کنم چو دیده پر از نور میم املی را
وگر امیدی «نظیری » بر تو عرضه کنم
پر از مراد کنی دامن تمنی را
مراد دل به تو گفتم دگر تو می دانی
زبان من به دعا ختم کرد دعوی را
همیشه تا ز شب و روز امتیازی هست
درین جهان شب یلدا و روز اضحی را
صباح عید محبت نیاورد شب غم
شب عدوت نبیند صباح دنیی را
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۶ - در صفت خانه ممدوح
این خانه گوشواره عرش مطهرست
کو را سعادت از نظر سعد اکبرست
این خانه از شکوه جهانگیر پادشاه
گویی که خانه شرف مهر انورست
حایل به پیش دیده جدارش نمی شود
بس کز فروغ شاه درونش منورست
از فخر سایه بر سر افلاک افکند
کاین سایه خدای برو سایه گسترست
از شوق آنکه شاه درو پا نهاده است
هر روز از سپهر به یک پایه برترست
از بوسه نشاط، زمینش منقش است
وز سجده نیاز، بساطش منورست
معراج حاجتست و به مقصد مقابل است
میزان طاعتست و به جنت برابرست
مانند کعبه گشته حرم چار حد او
هر رکن خانه قبله یک رکن دیگرست
ساقی مجلسش همه هوش و خرد دهد
گویی می محبت شاهش به ساغرست
بر خشت او سعادت و اقبال زاده است
دولت از آن چو طفل درو مهر پرورست
عدل آشیان بر وزن قصرش نهاده است
زان ظلم ازو چو طایر بی بال و بی پرست
امید گو به عرصه او داد دل بگیر
کاین خانه در حمایت اقبال داورست
اخلاص گو به ساحت او کار خود بساز
کاب و گلش به عدل و سخاوت مخمرست
من وصف این بنا نتوانم به سر رساند
کز هرچه گویمش به صفت پایه برترست
یابد شرف ز شرفه قصر رفیع او
تا شمسه سپهر برین طاق اخضرست
کو را سعادت از نظر سعد اکبرست
این خانه از شکوه جهانگیر پادشاه
گویی که خانه شرف مهر انورست
حایل به پیش دیده جدارش نمی شود
بس کز فروغ شاه درونش منورست
از فخر سایه بر سر افلاک افکند
کاین سایه خدای برو سایه گسترست
از شوق آنکه شاه درو پا نهاده است
هر روز از سپهر به یک پایه برترست
از بوسه نشاط، زمینش منقش است
وز سجده نیاز، بساطش منورست
معراج حاجتست و به مقصد مقابل است
میزان طاعتست و به جنت برابرست
مانند کعبه گشته حرم چار حد او
هر رکن خانه قبله یک رکن دیگرست
ساقی مجلسش همه هوش و خرد دهد
گویی می محبت شاهش به ساغرست
بر خشت او سعادت و اقبال زاده است
دولت از آن چو طفل درو مهر پرورست
عدل آشیان بر وزن قصرش نهاده است
زان ظلم ازو چو طایر بی بال و بی پرست
امید گو به عرصه او داد دل بگیر
کاین خانه در حمایت اقبال داورست
اخلاص گو به ساحت او کار خود بساز
کاب و گلش به عدل و سخاوت مخمرست
من وصف این بنا نتوانم به سر رساند
کز هرچه گویمش به صفت پایه برترست
یابد شرف ز شرفه قصر رفیع او
تا شمسه سپهر برین طاق اخضرست
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۷ - این قصیده در وقت عزیمت مکه در احمدآباد گجرات در ایام فتح قلعه جونه در مدح نواب محمد عزیز اعظم خان کوکه وارد گردیده است
مژده در مژده فتحست و ظفر در ظفرست
هر طرف مژده رساننده فتحی دگرست
فوج در فوج کند نصرت حق استعجال
خلق را لشگر آمین و دعا در سفرست
همچو شاخ گل خوشبو که گل افشان گردد
هر طرف نامه رسان پیک مرصع کمرست
عقد صد درج فرو ریخته کاین مکتوبست
مشک صد نافه فرو بیخته کاین ها خبرست
گفتم این واقعه یوسف مصر است مگر؟
گفت: نی صاحب این قصه عزیزی دگرست
خان اعظم که به احسان و شجاعت امروز
کعبه زو توشه ده و بتکده تاراج گرست
گر کرم خاص جوانیست تمامی کرم است
ور هنر نشئه مردیست تمامی هنرست
این گشاد از نظر همت او شد ورنه
حرب کردن به دد و دیو نه حد بشرست
کارجویان که درین معرکه سبقت جستند
پا کشیدند کزین قوم خلاصی ظفرست
قفل از مخزن صندوق جواهر برداشت
آنچنان سیم و گهر ریخت که گویی حجرست
همچو خورشید به عرض سپه آمد بیرون
محشری دید که در هر طرفش صد حشرست
از سران شکل هوا گلبن زرین شاخست
وز یلان روی زمین مزرع فولاد برست
بجهد کوه که از کوس و نفیرش بالست
بر پرد دشت که از بیلک و پیکانش برست
روی گردون ز دم خنجرشان پر برقست
پشت ماهی ز سم مرکبشان پر قمرست
در فلک ولوله انداخت که کوچ سپه است
در زمین زلزله افکند که عزم سفرست
داده فرمان به مهابت که صف آرایی کن
خون که بی حکم تو در پوست بجنبد هدرست
کرد تعیین عزیمت که به جاسوسی باش
گر خلافی کند اندیشه سرش در خطرست
دست بر بخت همی سود که هنگام نواست
دل به اقبال همی داد که روز هنرست
چون نمود از سر میدان علم منصورش
تن ز جان خصم تهی کرد که جای حذرست
مرگ را در نظر مدعیان جولان داد
فر هیجانش که بر دیده بد پرده درست
ظلمت از پیش همی جست که اینک آمد
آفتابی که چو صبحش دو خلف بر اثرست
ظلم از پای درافتاد که نتوان جستن
آسمانیست که همراه قضا و قدرست
قلب لشگر نه، یکی کوه قوی بنیادست
فوج دشمن نه، یکی قلزم زیر و زبرست
رشگ بر حمله با نصرت انور دارد
صفدر روز که برهم زن خیل سحرست
ملک را خوش خلفی دایه دولت پرورد
جان فدای پدری باد که اینش پسرست
مدعی بی سببی دست ملامت نبرید
حرز یوسف دم شمشیر دعای پدرست
پسر از پیش و پدر بر اثر او تازان
بر سمندی که یکی در نظرش بحر و برست
هر کجا حمله او تاج سران پامالست
هر کجا شیهه او فرق یلان پی سپرست
تک او از اثر حیله خصم آگاهست
عزم او را ز ته کار مخالف خبرست
راکبش را نرسد چشم که از بس تندی
به نگاهی ز نظر غایب و اندر نظرست
لشکر خصم محیطی شده از موج سنان
او نهنگی که بر آن موج محیطش گذرست
از قتال آب به سرچشمه تیغش خونست
وز عرق عکس در آیینه خفتانش ترست
حبس تن را ز دم خنجر او مفتاحست
مرغ جان را ز پی ناوک او بال و پرست
کفر را تا به زه قبضه کمان در دفع است
شرک را تا بن دسته سنان در بصرست
روبه ار سیر کند بر اثر لشکر او
بازیش با جگر و زهره شیران نرست
تا سر طره دستار قضا پرخونست
تا بن ناخن چنگال اجل در جگرست
غوطه در خون زده صد بار زمین می جستی
گر بدیدی که ره از چنبر چرخش بدرست
از سراسیمگی خواستن راه گریز
نطفه از پشت دوان جانب ناف پدرست
همچو روبه که به سوراخ گریزان گردد
مرگ را خصم سوی خانه خود راهبرست
پردلان حمله کنان تیغ زنان می رفتند
تا رسیدند به جایی که عدو را مقرست
ملک چون حق ملک گشت به هم رزمان گفت
قسم من بت شکنی مزد شما سیم زرست
تا بت و بتکده از شوق عنان وانکشید
بت نگه کرد که تا چرخ دوم نور و فرست
بی خود از جای درافتاد همانا پنداشت
که علی بر کتف خواجه خیرالبشرست
آن که دیروز به زنار میان می بستی
از پی طاعتش امروز به هر مو کمرست
آتش از نعل سم اسب کسی جسته نشد
جست دعوی گر پیکار کز آتش شررست
جام بشکسته و دولت ز مظفر گشته
هر کجا می نگرد تیغ بلا را سپرست
می رمد از رمه و دام که این شهر و ده است
می جهد از دره و کوه که این بام و درست
گر صدایی شنود بر جگرش شمشیرست
ور نسیمی گذرد در نظرش نیشترست
خاتم از دست کند دور که این درد دلست
افسر از فرق نهد زیر کزین رنج سرست
چاره داند که گریزست و نداند چه کند
که چو سیماب ره از هر طرفش بر خطرست
چه کند خصم که سر بر خط فرمان ننهد
نقطه را از خط پرگار کجا ره بدرست؟
فتح باب ظفر آن بار شد از مدحت من
این ثنا نیز کلید در فتحی دگرست
پرورش یافته دولت این سلسله ام
طبع موزون مرا فتح و ظفر برگ و برست
میوه نطقم ازین باد و هوا رنگین است
شجر طبعم ازین آب و زمین بارورست
نصرت از گفته من جوی که فرخ فالست
ثمر از خاطر من چین که مبارک ثمرست
پرتو روزبهی از سخنم تابانست
وین که ممدوح منست از همه بهروزترست
ای کریمی که کسی روبزیان از تو نتافت
توشه غارت زده راه تو رو در سفرست
اشگ سیمین مرا مهر روایی برنه
که نثار در بیت الله و روی حجرست
تا یکی را به جهان برگو یکی را مرگست
تا یکی را ز فلک نفع و یکی را ضررست
پرتو دولت تو روزبه روز افزون باد
که بر احباب بهشتست و بر اعدا سقرست
هر طرف مژده رساننده فتحی دگرست
فوج در فوج کند نصرت حق استعجال
خلق را لشگر آمین و دعا در سفرست
همچو شاخ گل خوشبو که گل افشان گردد
هر طرف نامه رسان پیک مرصع کمرست
عقد صد درج فرو ریخته کاین مکتوبست
مشک صد نافه فرو بیخته کاین ها خبرست
گفتم این واقعه یوسف مصر است مگر؟
گفت: نی صاحب این قصه عزیزی دگرست
خان اعظم که به احسان و شجاعت امروز
کعبه زو توشه ده و بتکده تاراج گرست
گر کرم خاص جوانیست تمامی کرم است
ور هنر نشئه مردیست تمامی هنرست
این گشاد از نظر همت او شد ورنه
حرب کردن به دد و دیو نه حد بشرست
کارجویان که درین معرکه سبقت جستند
پا کشیدند کزین قوم خلاصی ظفرست
قفل از مخزن صندوق جواهر برداشت
آنچنان سیم و گهر ریخت که گویی حجرست
همچو خورشید به عرض سپه آمد بیرون
محشری دید که در هر طرفش صد حشرست
از سران شکل هوا گلبن زرین شاخست
وز یلان روی زمین مزرع فولاد برست
بجهد کوه که از کوس و نفیرش بالست
بر پرد دشت که از بیلک و پیکانش برست
روی گردون ز دم خنجرشان پر برقست
پشت ماهی ز سم مرکبشان پر قمرست
در فلک ولوله انداخت که کوچ سپه است
در زمین زلزله افکند که عزم سفرست
داده فرمان به مهابت که صف آرایی کن
خون که بی حکم تو در پوست بجنبد هدرست
کرد تعیین عزیمت که به جاسوسی باش
گر خلافی کند اندیشه سرش در خطرست
دست بر بخت همی سود که هنگام نواست
دل به اقبال همی داد که روز هنرست
چون نمود از سر میدان علم منصورش
تن ز جان خصم تهی کرد که جای حذرست
مرگ را در نظر مدعیان جولان داد
فر هیجانش که بر دیده بد پرده درست
ظلمت از پیش همی جست که اینک آمد
آفتابی که چو صبحش دو خلف بر اثرست
ظلم از پای درافتاد که نتوان جستن
آسمانیست که همراه قضا و قدرست
قلب لشگر نه، یکی کوه قوی بنیادست
فوج دشمن نه، یکی قلزم زیر و زبرست
رشگ بر حمله با نصرت انور دارد
صفدر روز که برهم زن خیل سحرست
ملک را خوش خلفی دایه دولت پرورد
جان فدای پدری باد که اینش پسرست
مدعی بی سببی دست ملامت نبرید
حرز یوسف دم شمشیر دعای پدرست
پسر از پیش و پدر بر اثر او تازان
بر سمندی که یکی در نظرش بحر و برست
هر کجا حمله او تاج سران پامالست
هر کجا شیهه او فرق یلان پی سپرست
تک او از اثر حیله خصم آگاهست
عزم او را ز ته کار مخالف خبرست
راکبش را نرسد چشم که از بس تندی
به نگاهی ز نظر غایب و اندر نظرست
لشکر خصم محیطی شده از موج سنان
او نهنگی که بر آن موج محیطش گذرست
از قتال آب به سرچشمه تیغش خونست
وز عرق عکس در آیینه خفتانش ترست
حبس تن را ز دم خنجر او مفتاحست
مرغ جان را ز پی ناوک او بال و پرست
کفر را تا به زه قبضه کمان در دفع است
شرک را تا بن دسته سنان در بصرست
روبه ار سیر کند بر اثر لشکر او
بازیش با جگر و زهره شیران نرست
تا سر طره دستار قضا پرخونست
تا بن ناخن چنگال اجل در جگرست
غوطه در خون زده صد بار زمین می جستی
گر بدیدی که ره از چنبر چرخش بدرست
از سراسیمگی خواستن راه گریز
نطفه از پشت دوان جانب ناف پدرست
همچو روبه که به سوراخ گریزان گردد
مرگ را خصم سوی خانه خود راهبرست
پردلان حمله کنان تیغ زنان می رفتند
تا رسیدند به جایی که عدو را مقرست
ملک چون حق ملک گشت به هم رزمان گفت
قسم من بت شکنی مزد شما سیم زرست
تا بت و بتکده از شوق عنان وانکشید
بت نگه کرد که تا چرخ دوم نور و فرست
بی خود از جای درافتاد همانا پنداشت
که علی بر کتف خواجه خیرالبشرست
آن که دیروز به زنار میان می بستی
از پی طاعتش امروز به هر مو کمرست
آتش از نعل سم اسب کسی جسته نشد
جست دعوی گر پیکار کز آتش شررست
جام بشکسته و دولت ز مظفر گشته
هر کجا می نگرد تیغ بلا را سپرست
می رمد از رمه و دام که این شهر و ده است
می جهد از دره و کوه که این بام و درست
گر صدایی شنود بر جگرش شمشیرست
ور نسیمی گذرد در نظرش نیشترست
خاتم از دست کند دور که این درد دلست
افسر از فرق نهد زیر کزین رنج سرست
چاره داند که گریزست و نداند چه کند
که چو سیماب ره از هر طرفش بر خطرست
چه کند خصم که سر بر خط فرمان ننهد
نقطه را از خط پرگار کجا ره بدرست؟
فتح باب ظفر آن بار شد از مدحت من
این ثنا نیز کلید در فتحی دگرست
پرورش یافته دولت این سلسله ام
طبع موزون مرا فتح و ظفر برگ و برست
میوه نطقم ازین باد و هوا رنگین است
شجر طبعم ازین آب و زمین بارورست
نصرت از گفته من جوی که فرخ فالست
ثمر از خاطر من چین که مبارک ثمرست
پرتو روزبهی از سخنم تابانست
وین که ممدوح منست از همه بهروزترست
ای کریمی که کسی روبزیان از تو نتافت
توشه غارت زده راه تو رو در سفرست
اشگ سیمین مرا مهر روایی برنه
که نثار در بیت الله و روی حجرست
تا یکی را به جهان برگو یکی را مرگست
تا یکی را ز فلک نفع و یکی را ضررست
پرتو دولت تو روزبه روز افزون باد
که بر احباب بهشتست و بر اعدا سقرست
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - این قصیده در تعریف سریر ابوالمنصور نورالدین محمد شاهزاده سلیم گفته شده
بر تخت هند والی هندوستان نشست
جان جهان به مردم چشم جهان نشست
اقبال خاندان همایون بلند شد
زین دولتی همای که بر آشیان نشست
تسکین گرفت فتنه و ترتیب یافت ملک
صاحب خرد به مسند صاحبقران نشست
حکمش به هفت گوشه اقلیم تکیه زد
حزمش به چاربالش امن و امان نشست
کار هزار حکمت بوزرجمهر کرد
این قبه را که ساخت که نوشیروان نشست
دست مبارک که برین تخته قرعه زد؟
کاین نقش بر مراد شه کامران نشست
نثر منبطش چو نجوم از سما نمود
نظم مبطنش چو جواهر به کان نشست
زیبنده تر به هم صدف و آبنوس او
از مهر دوستان به دل دوستان نشست
بستانی از بنفشه و نسرین شکفته شد
شه بر سریر برشد و در بوستان نشست
از روم جست برقی و اندر حبش فتاد
از هند خاست گردی و در اصفهان نشست
قصد طواف کعبه نکردند حاجیان
تا کعبه مربع او در میان نشست
بی اکل سیر گردد ازو چشم گرسنه
رضوان نهاد خوان نعیم و بر آن نشست
وجه بهای قایمه او نمی شود
چندان گهر که در علم کاویان نشست
تشبیه او به چشم جهان کردم و خطاست
کز ناخنه به چشم جهان استخوان نشست
گفتم روم به دیده ببوسم جمال او
کز قدر او برو نتواند لبان نشست
چشمم ز بس ملایمت نقش خاتمش
نی بر خشب نشست که بر پرنیان نشست
بسم الله ای ملایکه مجرا که می کند؟
خضر نبی به کشتی نوح زمان نشست
بلقیس ملک غالیه گو بر عذار کش
آصف نهاد تخت و سلیمان بر آن نشست
ناهید رقص کرد چو خسرو برین سریر
بر کف پیاله می چون ارغوان نشست
والا سریر ملک که والی مملکت
سلطان سلیم شاه ولایت ستان نشست
باطل ز پا درآمد و قایم ستاد حق
تا نور دین محمد معجز بیان نشست
بود ازدحام بر سر او رنگ خسروی
این نوجوان به قوت بخت جوان نشست
دستش گرفت دولت و حلمش کشید چرخ
بر تخت سروران نتوان رایگان نشست
بختش به زیر سایه دیهیم خفته بود
بر گوشه سریر ز خواب گران نشست
صیاد باز دولت او چشم بسته داشت
گنجشک باز را ز هوا در دهان نشست
عرش عظیمش از سر افلاک برگذشت
سیاره در مقابله بر نردبان نشست
جوشید آسمان و زمین از نشاط او
بر لامکان خلاصه کون و مکان نشست
تا نرد خسروی نبرد هر حریف ازو
اقبال و بختش از دو طرف پاسبان نشست
شاها فلک به کار تو بی اعتماد بود
حلم تو جان و جاه تو را در ضمان نشست
پرگار وش گرفت کنار و میانه را
چندی اگرچه دایره سان بر کران نشست
اخوان که داد جان به تو بی مصلحت نبود
افروخت شعله دوده این دودمان نشست
شد بیشتر ضیا و بهای جمال ملک
خور بر سما برآمد اگر فرقدان نشست
نتوان نشست جز به خرد بر سریر عدل
آری فراز عدل به کرسی توان نشست
تا زد نوا مغنی عدل تو بر سریر
در بزم تو نخواهد چنگ از فغان نشست
سنجیدت آنکه با جد و آبا جزین نگفت
جمشید عصر بین که به تخت کیان نشست
فردوس تختگاه تو در خاطرم فکند
ادریس ثانی است که بر آسمان نشست
تخت مربع تو و دست جواد تو
کعبه تمام گشت و برو ناودان نشست
از حیرت جمال تو صد سال می توان
در خدمت تو به سر تیغ و سنان نشست
از من نثار تخت تو جستند خسروا
نطقم به بذل بر سر دریا و کان نشست
هر گوهری که طبع به رغبت نمی فروخت
جان در بهاش دادم و بس رایگان نشست
آری به قدر مهر مزین همی کند
چون پیش مهد قابله مهربان نشست
او رنگ شد ز نظم «نظیری » تراز یافت
اگر خود برون ز دایره بندگان نشست
در حسرت نسیم قبولی ز سوی شاه
می بایدش چو غنچه در در دهان نشست
چون قدر شه سپهر نوردست در دعا
در عزلتش اگرچه زبان از بیان نشست
تا بر کنار دایه اورنگ مصلحت
فرزند با پدر نکند توامان نشست
بر تخت جد و باب به شرط مسلمی
بادات تا به آخر آخر زمان نشست
جان جهان به مردم چشم جهان نشست
اقبال خاندان همایون بلند شد
زین دولتی همای که بر آشیان نشست
تسکین گرفت فتنه و ترتیب یافت ملک
صاحب خرد به مسند صاحبقران نشست
حکمش به هفت گوشه اقلیم تکیه زد
حزمش به چاربالش امن و امان نشست
کار هزار حکمت بوزرجمهر کرد
این قبه را که ساخت که نوشیروان نشست
دست مبارک که برین تخته قرعه زد؟
کاین نقش بر مراد شه کامران نشست
نثر منبطش چو نجوم از سما نمود
نظم مبطنش چو جواهر به کان نشست
زیبنده تر به هم صدف و آبنوس او
از مهر دوستان به دل دوستان نشست
بستانی از بنفشه و نسرین شکفته شد
شه بر سریر برشد و در بوستان نشست
از روم جست برقی و اندر حبش فتاد
از هند خاست گردی و در اصفهان نشست
قصد طواف کعبه نکردند حاجیان
تا کعبه مربع او در میان نشست
بی اکل سیر گردد ازو چشم گرسنه
رضوان نهاد خوان نعیم و بر آن نشست
وجه بهای قایمه او نمی شود
چندان گهر که در علم کاویان نشست
تشبیه او به چشم جهان کردم و خطاست
کز ناخنه به چشم جهان استخوان نشست
گفتم روم به دیده ببوسم جمال او
کز قدر او برو نتواند لبان نشست
چشمم ز بس ملایمت نقش خاتمش
نی بر خشب نشست که بر پرنیان نشست
بسم الله ای ملایکه مجرا که می کند؟
خضر نبی به کشتی نوح زمان نشست
بلقیس ملک غالیه گو بر عذار کش
آصف نهاد تخت و سلیمان بر آن نشست
ناهید رقص کرد چو خسرو برین سریر
بر کف پیاله می چون ارغوان نشست
والا سریر ملک که والی مملکت
سلطان سلیم شاه ولایت ستان نشست
باطل ز پا درآمد و قایم ستاد حق
تا نور دین محمد معجز بیان نشست
بود ازدحام بر سر او رنگ خسروی
این نوجوان به قوت بخت جوان نشست
دستش گرفت دولت و حلمش کشید چرخ
بر تخت سروران نتوان رایگان نشست
بختش به زیر سایه دیهیم خفته بود
بر گوشه سریر ز خواب گران نشست
صیاد باز دولت او چشم بسته داشت
گنجشک باز را ز هوا در دهان نشست
عرش عظیمش از سر افلاک برگذشت
سیاره در مقابله بر نردبان نشست
جوشید آسمان و زمین از نشاط او
بر لامکان خلاصه کون و مکان نشست
تا نرد خسروی نبرد هر حریف ازو
اقبال و بختش از دو طرف پاسبان نشست
شاها فلک به کار تو بی اعتماد بود
حلم تو جان و جاه تو را در ضمان نشست
پرگار وش گرفت کنار و میانه را
چندی اگرچه دایره سان بر کران نشست
اخوان که داد جان به تو بی مصلحت نبود
افروخت شعله دوده این دودمان نشست
شد بیشتر ضیا و بهای جمال ملک
خور بر سما برآمد اگر فرقدان نشست
نتوان نشست جز به خرد بر سریر عدل
آری فراز عدل به کرسی توان نشست
تا زد نوا مغنی عدل تو بر سریر
در بزم تو نخواهد چنگ از فغان نشست
سنجیدت آنکه با جد و آبا جزین نگفت
جمشید عصر بین که به تخت کیان نشست
فردوس تختگاه تو در خاطرم فکند
ادریس ثانی است که بر آسمان نشست
تخت مربع تو و دست جواد تو
کعبه تمام گشت و برو ناودان نشست
از حیرت جمال تو صد سال می توان
در خدمت تو به سر تیغ و سنان نشست
از من نثار تخت تو جستند خسروا
نطقم به بذل بر سر دریا و کان نشست
هر گوهری که طبع به رغبت نمی فروخت
جان در بهاش دادم و بس رایگان نشست
آری به قدر مهر مزین همی کند
چون پیش مهد قابله مهربان نشست
او رنگ شد ز نظم «نظیری » تراز یافت
اگر خود برون ز دایره بندگان نشست
در حسرت نسیم قبولی ز سوی شاه
می بایدش چو غنچه در در دهان نشست
چون قدر شه سپهر نوردست در دعا
در عزلتش اگرچه زبان از بیان نشست
تا بر کنار دایه اورنگ مصلحت
فرزند با پدر نکند توامان نشست
بر تخت جد و باب به شرط مسلمی
بادات تا به آخر آخر زمان نشست
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - ایضا در مدح صاحبی ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان بن بیرام خان هنگامی که بیلغار از گجرات به دارالسلطنه اگره آمده بودند و اول مداحی و ملازمت این چاکر بوده گفته شده
به عمر مژده که عیش ابد نثار آمد
شکفته رویی جاوید را مدار آمد
بتاخت در رگ جانها نشاط دیداری
که زود نشئه تر از باده در خمار آمد
نوید قاصد ازان زودتر به وصل کشید
که اشک شادیم از دیده در کنار آمد
خموش ای دل خون گشته چند بخروشی
نتیجه اثر ناله های زار آمد
دعا به عربده ره بر غم فراق گرفت
وصال دست و گریبان انتظار آمد
چو گل شکفته رخ و همچو غنچه خندان لب
به روزگاربشارت که نوبهار آمد
چو چاره سازی طاعت به جلوه گاه قبول
به صد مراد بهر گام کامگار آمد
به خوی ز چهره همی شست گرد غربت را
چو سیل تندر و آلوده غبار آمد
همان نشاط سفر کرده ای که می جستم
به پرسش دلم از گرد رهگذار آمد
بمانی ای دل پردرد کز تو آسودم
کمت مباد محبت که از تو کار آمد
دمید عشق به تخم سرشکم افسونی
که تا به خاک ره افشاندمش به بار آمد
غبار راه کسی بست سیل اشکم را
که عیب پوش تر از قدر و اعتبار آمد
کلیم مرتبه عبدالرحیم خان که کفش
مجسم از کرم آفریدگار آمد
زبان شکر شکن از نام خان خاناست
که با تصور او زهر خوشگوار آمد
جهان بگیرد و بخشد که نازشی نکند
ز کبریا کرمش را ز فخر عار آمد
به زنگ آینه خوبان کنند عرض جمال
به هر دیار که از مرکبش غبار آمد
ز شوق بخشش او بی دریغ لعل و گهر
ز بحر و کان به سر راه انتظار آمد
لباس عشرت نوروزی حسودش را
ز تیرگی شب غصه پود و تار آمد
برآمد از دهن شیر فتنه اقلیمی
ز بس که پنجه قهرش گلو فشار آمد
ایا سپهر رکابی که از عزیمت تو
زمین چو قطره سیماب بیقرار آمد
ز چار ماهه مساحت سمند سرکش تو
عجب مدان که به ده روز در کنار آمد
زمین ز صدمت سمش به یکدگر پیچید
به پیش دست و عنانت به زینهار آمد
در آن مصاف که از نخل تیغ خونخوارت
به جای میوه سر پردلان به بار آمد
شدند ضد هم اعضای خصم و بهر صلاح
میانه سر و تن تیغ آبدار آمد
زمین به شهپر روح القدس پناه برد
به فرق تیغ تو هرجا چو ذوالفقار آمد
به حمله تو ز جان بازماند صد فرسنگ
کسی که با تو به میدان کارزار آمد
چو نقش سکه ز سیمای زر نمودارست
که کیمیای رواج تواش عیار آمد
تو گر خراج ستانی ز ملک باکی نیست
چرا که دست تو چون ابر مایه دار آمد
چو کف به جود برآری کنار جوید مال
درم به دست تو چون موج در بحار آمد
به شاعران ز عطای تو بی وسیلت شعر
هزار گونه کرامت هزار بار آمد
به من ز نقد عطای تو آن نوال رسید
که دست رغبت من قاصر از شمار آمد
سپهر منزلتا کیمیای من هنرست
متاع غیر همان جنس اشتهار آمد
ز دهر قیمتم ار کم رسد ز قدر من است
که در شمار یکی بیش از هزار آمد
مرا بپرور کاول بهار تربیتست
که بوستان معانی من به بار آمد
سخن دراز «نظیری » و طبع آتش خو
دعا بگو که دگر وقت اختصار آمد
همیشه تا به ضیا فربهی دهد خورشید
به پهلوی مه نو کز سفر نزار آمد
تو ملک گیر و عدو سوز کز عزیمت تو
جهان امن در آغوش روزگار آمد
شکفته رویی جاوید را مدار آمد
بتاخت در رگ جانها نشاط دیداری
که زود نشئه تر از باده در خمار آمد
نوید قاصد ازان زودتر به وصل کشید
که اشک شادیم از دیده در کنار آمد
خموش ای دل خون گشته چند بخروشی
نتیجه اثر ناله های زار آمد
دعا به عربده ره بر غم فراق گرفت
وصال دست و گریبان انتظار آمد
چو گل شکفته رخ و همچو غنچه خندان لب
به روزگاربشارت که نوبهار آمد
چو چاره سازی طاعت به جلوه گاه قبول
به صد مراد بهر گام کامگار آمد
به خوی ز چهره همی شست گرد غربت را
چو سیل تندر و آلوده غبار آمد
همان نشاط سفر کرده ای که می جستم
به پرسش دلم از گرد رهگذار آمد
بمانی ای دل پردرد کز تو آسودم
کمت مباد محبت که از تو کار آمد
دمید عشق به تخم سرشکم افسونی
که تا به خاک ره افشاندمش به بار آمد
غبار راه کسی بست سیل اشکم را
که عیب پوش تر از قدر و اعتبار آمد
کلیم مرتبه عبدالرحیم خان که کفش
مجسم از کرم آفریدگار آمد
زبان شکر شکن از نام خان خاناست
که با تصور او زهر خوشگوار آمد
جهان بگیرد و بخشد که نازشی نکند
ز کبریا کرمش را ز فخر عار آمد
به زنگ آینه خوبان کنند عرض جمال
به هر دیار که از مرکبش غبار آمد
ز شوق بخشش او بی دریغ لعل و گهر
ز بحر و کان به سر راه انتظار آمد
لباس عشرت نوروزی حسودش را
ز تیرگی شب غصه پود و تار آمد
برآمد از دهن شیر فتنه اقلیمی
ز بس که پنجه قهرش گلو فشار آمد
ایا سپهر رکابی که از عزیمت تو
زمین چو قطره سیماب بیقرار آمد
ز چار ماهه مساحت سمند سرکش تو
عجب مدان که به ده روز در کنار آمد
زمین ز صدمت سمش به یکدگر پیچید
به پیش دست و عنانت به زینهار آمد
در آن مصاف که از نخل تیغ خونخوارت
به جای میوه سر پردلان به بار آمد
شدند ضد هم اعضای خصم و بهر صلاح
میانه سر و تن تیغ آبدار آمد
زمین به شهپر روح القدس پناه برد
به فرق تیغ تو هرجا چو ذوالفقار آمد
به حمله تو ز جان بازماند صد فرسنگ
کسی که با تو به میدان کارزار آمد
چو نقش سکه ز سیمای زر نمودارست
که کیمیای رواج تواش عیار آمد
تو گر خراج ستانی ز ملک باکی نیست
چرا که دست تو چون ابر مایه دار آمد
چو کف به جود برآری کنار جوید مال
درم به دست تو چون موج در بحار آمد
به شاعران ز عطای تو بی وسیلت شعر
هزار گونه کرامت هزار بار آمد
به من ز نقد عطای تو آن نوال رسید
که دست رغبت من قاصر از شمار آمد
سپهر منزلتا کیمیای من هنرست
متاع غیر همان جنس اشتهار آمد
ز دهر قیمتم ار کم رسد ز قدر من است
که در شمار یکی بیش از هزار آمد
مرا بپرور کاول بهار تربیتست
که بوستان معانی من به بار آمد
سخن دراز «نظیری » و طبع آتش خو
دعا بگو که دگر وقت اختصار آمد
همیشه تا به ضیا فربهی دهد خورشید
به پهلوی مه نو کز سفر نزار آمد
تو ملک گیر و عدو سوز کز عزیمت تو
جهان امن در آغوش روزگار آمد
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - ایضا در مدح صاحبی ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان در نوروز فرسی گفته شده است
ز سال و ماه نوم بیش رنجه شد دل تنگ
که تنگدست به نوروز و عید دارد جنگ
ندانمت به کدامین طریق پیش آیم
که پای شوق نیاید هزار جا بر سنگ
شب فراق تو چندین جگر خراشیدم
که همچو لاله سیه گشت ناخنم بر سنگ
کدام وصل همه بیم فرقتست و عتاب
ز قرب خدمت تو بر جبین ندارم رنگ
تمام عمر ز اندیشه جان به لب آرم
که جا کنم به دلت از چه حیله و نیرنگ
دلی که کعبه به پاکی او قسم می خورد
ز فکر بیهده کردم کلیسیای فرنگ
نشاط خاطرم انده در آستین دارد
به زیر صیقل از آیینه ام بروید زنگ
ز عشق ناکس دیدار درد گفتارم
نبودی ار به جهان نام من نبودی ننگ
همین سفینه عشقست جای آسایش
برون نهی چو ازو پای قلزمست و نهنگ
نسیم بادیه شوق مستییی دارد
که راه رفتن خود را سماع داند لنگ
به پای شوق ره هجر یک دو گام نبود
حدیث بی جگران بود وادی و فرسنگ
حذر کنید تماشاییان که در کویش
جنون به سایه دیوار داردم در جنگ
ز زخم های وصال و جدایی تو مرا
هزار نغمه دردست زیر پرده چو چنگ
کدام صوت اثر بیش در دلت دارد
به من بگو که کنم ناله در همان آهنگ
دمی بپرس ز حالم که فکر مدح کسی
کند چو عشق تو بازی به دانش و فرهنگ
سپهر مرتبه عبدالرحیم خان کز قدر
فرو کشد مه نو را ز گوشه او رنگ
چو تیغ و آینه یک رو به نزد دشمن و دوست
به مهر و کینش نگنجیده حیله و نیرنگ
ز بس درستی عهدش عجب نباشد اگر
برون رود دگر آشفتگی ز هفت اورنگ
زهی محل ثباتی جهان ذات تو را
که چون سپهر و زمین اندروست دانش و هنگ
به عهد پاس تو تعویذ گوسفند و شبان
ز دست و پنجه گرگست و ناخنان پلنگ
به هر دیار که لطف تو صیقلی باشد
در آن دیار به جوهر شود فروخته زنگ
صریر کلک تو در ساز مملکت داری
چو مطربان تو خارج نمی کنند آهنگ
به راه وعده پی زود دیدن خواهش
عزیمت تو به دل کرده با شتاب درنگ
ز بحر تیغ تو دشمن نمی رهد بشناه
اگر تمام شود دست و پای چون خرچنگ
تو را به خصم چه نسبت کنم که معلومست
سفیدکاری چین و سیه نهادی زنگ
عروس جود عدو بس که هست خانه نشین
به نزد خلق بود شرم روی و خنثی رنگ
ز صحن خانه قدم بخششش برون ننهد
نزاده مادر احسانش طفل چابک و شنگ
قیامتست قیامت در آن مصاف که تو
کشی بلارک و از کف دهی عنان کرنگ
سر سپاه عدو را چو ذره خرد کند
ز صدمه سم او چون جهد ز میدان سنگ
فشانده چرخ اثیرش غبار دامن زین
کشیده بخت بلندش دوال حلقه تنگ
ز بس که از سر کین بر صف عدو تازی
سپر به روی نگیری و تیغ بر سر چنگ
چنان شکوه تو بر خصم عرصه تنگ کند
که ناوک مژه در دیده بشکند چو خدنگ
سپهر منزلتا بر درت «نظیری » را
هزار رنگ گنه می نهد سپهر دو رنگ
به درگه تو که نالد ز کثرتش دربان
به حاجب تو که خندد بر ابرویش آژنگ
به خاک پای تو کز بوسه ام ندارد عار
به آستان تو کز سجده ام ندارد ننگ
به نکته تو که گوهر از آن کشیم به گوش
به خنده تو که شکر از آن بریم به تنگ
به دور باش تو یعنی به آن شکوه وجمال
که پرده های بصر بر نگاه سازد تنگ
که برندارم ازین آستان جبین نیاز
سحاب تفرقه گر بر سرم ببارد سنگ
من و حکایت آز و نیاز دورم باد
هزار سال خورم خون که لب نگیرد رنگ
به نعمت تو که بر خوان تلخ کامی من
به ذوق شکر تو جوشد شکر ز طبع شرنگ
لب ار به خواهش دل جنبد آنچنان دانم
که حلقه در بتخانه آورم به درنگ
به غیر گردن حرص و سر طمع نبرم
به جای ناخن اگر تیغ رویدم از چنگ
به کوه تا پی نخجیر می رود صیاد
به شهر تا به دل خویشتن نیابد رنگ
به بخت متفقت ملک و تخت ارزانی
به خصم منهزمت تنگ کوهسار و النگ
که تنگدست به نوروز و عید دارد جنگ
ندانمت به کدامین طریق پیش آیم
که پای شوق نیاید هزار جا بر سنگ
شب فراق تو چندین جگر خراشیدم
که همچو لاله سیه گشت ناخنم بر سنگ
کدام وصل همه بیم فرقتست و عتاب
ز قرب خدمت تو بر جبین ندارم رنگ
تمام عمر ز اندیشه جان به لب آرم
که جا کنم به دلت از چه حیله و نیرنگ
دلی که کعبه به پاکی او قسم می خورد
ز فکر بیهده کردم کلیسیای فرنگ
نشاط خاطرم انده در آستین دارد
به زیر صیقل از آیینه ام بروید زنگ
ز عشق ناکس دیدار درد گفتارم
نبودی ار به جهان نام من نبودی ننگ
همین سفینه عشقست جای آسایش
برون نهی چو ازو پای قلزمست و نهنگ
نسیم بادیه شوق مستییی دارد
که راه رفتن خود را سماع داند لنگ
به پای شوق ره هجر یک دو گام نبود
حدیث بی جگران بود وادی و فرسنگ
حذر کنید تماشاییان که در کویش
جنون به سایه دیوار داردم در جنگ
ز زخم های وصال و جدایی تو مرا
هزار نغمه دردست زیر پرده چو چنگ
کدام صوت اثر بیش در دلت دارد
به من بگو که کنم ناله در همان آهنگ
دمی بپرس ز حالم که فکر مدح کسی
کند چو عشق تو بازی به دانش و فرهنگ
سپهر مرتبه عبدالرحیم خان کز قدر
فرو کشد مه نو را ز گوشه او رنگ
چو تیغ و آینه یک رو به نزد دشمن و دوست
به مهر و کینش نگنجیده حیله و نیرنگ
ز بس درستی عهدش عجب نباشد اگر
برون رود دگر آشفتگی ز هفت اورنگ
زهی محل ثباتی جهان ذات تو را
که چون سپهر و زمین اندروست دانش و هنگ
به عهد پاس تو تعویذ گوسفند و شبان
ز دست و پنجه گرگست و ناخنان پلنگ
به هر دیار که لطف تو صیقلی باشد
در آن دیار به جوهر شود فروخته زنگ
صریر کلک تو در ساز مملکت داری
چو مطربان تو خارج نمی کنند آهنگ
به راه وعده پی زود دیدن خواهش
عزیمت تو به دل کرده با شتاب درنگ
ز بحر تیغ تو دشمن نمی رهد بشناه
اگر تمام شود دست و پای چون خرچنگ
تو را به خصم چه نسبت کنم که معلومست
سفیدکاری چین و سیه نهادی زنگ
عروس جود عدو بس که هست خانه نشین
به نزد خلق بود شرم روی و خنثی رنگ
ز صحن خانه قدم بخششش برون ننهد
نزاده مادر احسانش طفل چابک و شنگ
قیامتست قیامت در آن مصاف که تو
کشی بلارک و از کف دهی عنان کرنگ
سر سپاه عدو را چو ذره خرد کند
ز صدمه سم او چون جهد ز میدان سنگ
فشانده چرخ اثیرش غبار دامن زین
کشیده بخت بلندش دوال حلقه تنگ
ز بس که از سر کین بر صف عدو تازی
سپر به روی نگیری و تیغ بر سر چنگ
چنان شکوه تو بر خصم عرصه تنگ کند
که ناوک مژه در دیده بشکند چو خدنگ
سپهر منزلتا بر درت «نظیری » را
هزار رنگ گنه می نهد سپهر دو رنگ
به درگه تو که نالد ز کثرتش دربان
به حاجب تو که خندد بر ابرویش آژنگ
به خاک پای تو کز بوسه ام ندارد عار
به آستان تو کز سجده ام ندارد ننگ
به نکته تو که گوهر از آن کشیم به گوش
به خنده تو که شکر از آن بریم به تنگ
به دور باش تو یعنی به آن شکوه وجمال
که پرده های بصر بر نگاه سازد تنگ
که برندارم ازین آستان جبین نیاز
سحاب تفرقه گر بر سرم ببارد سنگ
من و حکایت آز و نیاز دورم باد
هزار سال خورم خون که لب نگیرد رنگ
به نعمت تو که بر خوان تلخ کامی من
به ذوق شکر تو جوشد شکر ز طبع شرنگ
لب ار به خواهش دل جنبد آنچنان دانم
که حلقه در بتخانه آورم به درنگ
به غیر گردن حرص و سر طمع نبرم
به جای ناخن اگر تیغ رویدم از چنگ
به کوه تا پی نخجیر می رود صیاد
به شهر تا به دل خویشتن نیابد رنگ
به بخت متفقت ملک و تخت ارزانی
به خصم منهزمت تنگ کوهسار و النگ