عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۵ - و برای او همچنین
ز دولت نخل امید کسی گر بارور گردد
بباید با ضعیفانش محبت بیشتر گردد
به آب تلخ سازد چون صدف کان گهر گردد
ترا گر کشتی تن خواهی از غم بیخطر گردد
مده آزار دلریشان که بینم دردسر گردد
همه روی زمین ملک تو شد دیگر چه میخواهی
به جز طبل نفیر و زینت و افسر چه میخواهی
به غیر از حشمت و اسباب و سیم و زر چه میخواهی
ز خون این ضعیفان ستمپرور چه میخواهی
نمیترسی که روزی روی دولت از تو برگردد
به بازوی یلی گیری ز سر گر افسر دارا
چه فرعون ار نمائی ادعای «ربکم اعلی»
چو اندر حق گذاری نیست پای عدل تو برجا
ستون خیمهات گر بگذرد زین گبند خضرا
به یک آه سحرگاهی همه زیر و زبر گردد
تو را گفتند سلطان یعنی ای سلطان عدالت کن
تو را خواندند عادل پس ز مظلومان حمایت کن
تو را گویند راعی پس رعیت را حمایت کن
نگفتندت که بر بالین راحت استراحت کن
بود سلطان کسی کز زیردستان باخبر گردد
شبی هرگز گدایی را به خوان خود نمیخوانی
نمیبخشی به یک سائل بهای لقمه نانی
بجوزا گر نروید حاصلت از تخم میزانی
شوی شاکی ز دست کردگار اما نمیدانی
که آن قحط مروت باعث قطع ممر گردد
دمی ای تابع حرص و هوا از خویش یادآور
خیال جمعی ار داری مکن در جمع سیم و زر
چه خواهی کرد در میزان عدل حضرت داور
تو را کامروز در خاطر نباشد خوف از محشر
گناه کیست در فردا تو را جا در سقر گردد
اگر بار املها را ز دوش خویش برداری
طمع از آرزوی نفس دوراندیش برداری
دل از شیطانی ابلیس کافر کیش برداری
توانی لشگر اندوه را از پیش برداری
گر عالم بر تو از سوراخ سوزن تنگتر گردد
به شمشیر طمع خون تمام خلق میریزی
نیندیشی ز برق کیفر آه سحر خیزی
به تعمیر درون خویشتن با خلق بستیزی
زنان شبههناکت در جهان چون نیست پرهیزی
مبین از چشم کوکب گر دعایت بیاثر گردد
خدایا بندگانت را به ظل لطف راهی ده
ز غوغای قیامت در جواز خود پناهی ده
به ما از این همه غفلت زبان عذر خواهی ده
(به صامت) از ره الطاف تخفیف گناهی ده
بر آن درگه نیاید کس که تا نومید برگردد
بباید با ضعیفانش محبت بیشتر گردد
به آب تلخ سازد چون صدف کان گهر گردد
ترا گر کشتی تن خواهی از غم بیخطر گردد
مده آزار دلریشان که بینم دردسر گردد
همه روی زمین ملک تو شد دیگر چه میخواهی
به جز طبل نفیر و زینت و افسر چه میخواهی
به غیر از حشمت و اسباب و سیم و زر چه میخواهی
ز خون این ضعیفان ستمپرور چه میخواهی
نمیترسی که روزی روی دولت از تو برگردد
به بازوی یلی گیری ز سر گر افسر دارا
چه فرعون ار نمائی ادعای «ربکم اعلی»
چو اندر حق گذاری نیست پای عدل تو برجا
ستون خیمهات گر بگذرد زین گبند خضرا
به یک آه سحرگاهی همه زیر و زبر گردد
تو را گفتند سلطان یعنی ای سلطان عدالت کن
تو را خواندند عادل پس ز مظلومان حمایت کن
تو را گویند راعی پس رعیت را حمایت کن
نگفتندت که بر بالین راحت استراحت کن
بود سلطان کسی کز زیردستان باخبر گردد
شبی هرگز گدایی را به خوان خود نمیخوانی
نمیبخشی به یک سائل بهای لقمه نانی
بجوزا گر نروید حاصلت از تخم میزانی
شوی شاکی ز دست کردگار اما نمیدانی
که آن قحط مروت باعث قطع ممر گردد
دمی ای تابع حرص و هوا از خویش یادآور
خیال جمعی ار داری مکن در جمع سیم و زر
چه خواهی کرد در میزان عدل حضرت داور
تو را کامروز در خاطر نباشد خوف از محشر
گناه کیست در فردا تو را جا در سقر گردد
اگر بار املها را ز دوش خویش برداری
طمع از آرزوی نفس دوراندیش برداری
دل از شیطانی ابلیس کافر کیش برداری
توانی لشگر اندوه را از پیش برداری
گر عالم بر تو از سوراخ سوزن تنگتر گردد
به شمشیر طمع خون تمام خلق میریزی
نیندیشی ز برق کیفر آه سحر خیزی
به تعمیر درون خویشتن با خلق بستیزی
زنان شبههناکت در جهان چون نیست پرهیزی
مبین از چشم کوکب گر دعایت بیاثر گردد
خدایا بندگانت را به ظل لطف راهی ده
ز غوغای قیامت در جواز خود پناهی ده
به ما از این همه غفلت زبان عذر خواهی ده
(به صامت) از ره الطاف تخفیف گناهی ده
بر آن درگه نیاید کس که تا نومید برگردد
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۷ - و برای او
دوش با جسمی پر از اندوهجانی پر ملال
برگزیدم خلوت دل چون برون از قبل و قال
ناگهان شد مرغ روحم همره کبک خیال
سوی معراج تفکر هر دو بگشودند بال
وه چه معراجی که در یک پلهاش بس ماه و سال
پر زنان باشی و بر خود عجز را مصدر کنی
خیل و سیل روزگار و حب دنیا یک طرف
جیش عیش و عشرت و راه تمنا یک طرف
فکر و ذکر مهوشان خوب و زیبا یک طرف
حرف صرف و نحو اشکال و معما یک طرف
یاد زاد و خوف و بیم راه عقبی یک طرف
گفتم ای دل درس غفلت تابکی از برکنی
جهد کن داری به کف تا خود زمام اختیار
یوسف خود را از این چاه هوسناکی برآر
بر به مصر عزت و بنشان به تخت افتخار
این زلیخای جهان ز الست و شت و نابکار
عصمت جان ز تکلیفات او شو پردهدار
تا که جا در قاف قرب حضرت داور کنی
سعی تا کی بهر جمع مال دنیا میکنی
آتش سوزان برای خود تمنا میکنی
نقد عمر خویش را با جهل سودا میکنی
خویش را در روز محشر خوار و رسوا میکنی
از برای توبه هی امروز و فردا میکنی
وای بر حال تو چون جا در صف محشر کنی
نکتهها دارد مسلمانی به حق ذوالمنن
رو عبث نام مسلمانی منه بر خویشتن
خود بده انصاف آخر کی روا بد جان من
تو بکنح راحت و انواع نعمت مقترن
خانه همسایهات از فقر چون بیتالحزن
هر چه او زاری کند تو گوش خود را کر کنی
ای بسا کافر که اندرو وقت مردن خوب مرد
وی بسا مسلم که اندر عین زشتی جان سپرد
نصف نانی داشت آن کافر ولی تنها نخورد
و آن مسلمان پنجه انفاق و بذل خود فشرد
این به جز راحت ندید و آن بجز حسرت نبرد
حیف نبود ای مسلمان خویش را کافر کنی
من نمیگویم گدا را کن غنی خود را فقیر
یا که او را از فتوت کن عزیز و خود اسیر
گاهگاهی عذر او در زیردستی در پذیر
گاهگاهی گر ز پا افتاد او را دستگیر
تا سعادت در دم رفتن تو را باشد بشیر
سر «ارحم ترحم» از حق آن زمان باور کنی
داری از سائل دریغ از لقمه نان خویشتن
پس بدو مفروش باد عزو شان خویشتن
باز دار از طعنهاش طعن زبان خویشتن
گر به یاد ظلم دادی آشیان خویشتن
یا نمیترسی ز عرض خویش و جان خویشتن
پس چه خاکی در میان گور خود بر سر کنی
ای که سقف آشیان را تا ثریا میبری
پایه دیوار هستی را به دریا منبری
خود ببین امروز تا آخر به فردا میبری
چند مال مردمان را بیمحابا میبری
کی به غیر یک کفن با خود ز دنیا میبری
گر مسخر هفت کشور را چه اسکندر کنی
کو کسانی را که زیب و زینت و فرداشتند
حشمت جاه و جلال و اسب و استر داشتند
تخت و تاج و ملک و مال و گنج و گوهر داشتند
باغ و بستان قصر و ایوان کاخ ششدر داشتند
فرش دیبا رخت کمخا بالش پر داشتند
خاک ایشان را تو اکنون خشت بام و درکنی
کو کیومرث چه شد طهمورث و هوشنگ رجم
شد کجا ضحاک و افریدون شه صاحب علم
سلم و تور و ایراج و بوذر منوچهر دژم
کو پشتک و بهم و اسفندیار و زادشم
کو سلاطین عرب کوه شهریان عجم
جان ایشان را تو قصر و مسکن و منظر کن
الغرض اموال دنیا را دو خسران بیش نیست
مرد منعم هیچوقتی فارغ از تشویق نیست
در جهان از خوف سلطان نوش او بینیش نیست
در قیامت ایمنی از خوف حساب خویش نیست
ترس و بیمی زین دو جا اندر دل درویش نیست
ای توانگر فخر تا کی بهر سیم و زر رکنی
حق تو را دست طلب پای توانا داده است
عقل دانا فهم برنا چشم بینا داده است
دیده و هوش و تمیز و درک معنی داده است
در تصرف ملک تن را بر تو یک جا داده است
دیده روشن به کسب دین و دنیا داده است
تا تمیز نیک و بد ادراک خیر و شر کنی
گوئیا از راه دور خویش غافل گشتهای
گشته از حق گریزان محو باطل گشتهای
پشت از پیری خمید باز جاهل گشتهای
در ره توفیق و طاعت کند و کاهل گشتهای
ناگهان با مرگ بیفرصت مقابل گشتهای
کز پشیمانی در آن دم چشم حسرت تر کنی
(صامتا) از کید دنیای دنی هشیار باش
بس بود خواب گران رو اندکی بیدار باش
بهر تحصیل سعادت روز و شب در کار باش
جوئی ار عزت به نزد اهل دنیاخوار باش
خاکساری پیشه کن از ما و من بیزار باش
تا به محشر خلعت وارستگی در برکنی
برگزیدم خلوت دل چون برون از قبل و قال
ناگهان شد مرغ روحم همره کبک خیال
سوی معراج تفکر هر دو بگشودند بال
وه چه معراجی که در یک پلهاش بس ماه و سال
پر زنان باشی و بر خود عجز را مصدر کنی
خیل و سیل روزگار و حب دنیا یک طرف
جیش عیش و عشرت و راه تمنا یک طرف
فکر و ذکر مهوشان خوب و زیبا یک طرف
حرف صرف و نحو اشکال و معما یک طرف
یاد زاد و خوف و بیم راه عقبی یک طرف
گفتم ای دل درس غفلت تابکی از برکنی
جهد کن داری به کف تا خود زمام اختیار
یوسف خود را از این چاه هوسناکی برآر
بر به مصر عزت و بنشان به تخت افتخار
این زلیخای جهان ز الست و شت و نابکار
عصمت جان ز تکلیفات او شو پردهدار
تا که جا در قاف قرب حضرت داور کنی
سعی تا کی بهر جمع مال دنیا میکنی
آتش سوزان برای خود تمنا میکنی
نقد عمر خویش را با جهل سودا میکنی
خویش را در روز محشر خوار و رسوا میکنی
از برای توبه هی امروز و فردا میکنی
وای بر حال تو چون جا در صف محشر کنی
نکتهها دارد مسلمانی به حق ذوالمنن
رو عبث نام مسلمانی منه بر خویشتن
خود بده انصاف آخر کی روا بد جان من
تو بکنح راحت و انواع نعمت مقترن
خانه همسایهات از فقر چون بیتالحزن
هر چه او زاری کند تو گوش خود را کر کنی
ای بسا کافر که اندرو وقت مردن خوب مرد
وی بسا مسلم که اندر عین زشتی جان سپرد
نصف نانی داشت آن کافر ولی تنها نخورد
و آن مسلمان پنجه انفاق و بذل خود فشرد
این به جز راحت ندید و آن بجز حسرت نبرد
حیف نبود ای مسلمان خویش را کافر کنی
من نمیگویم گدا را کن غنی خود را فقیر
یا که او را از فتوت کن عزیز و خود اسیر
گاهگاهی عذر او در زیردستی در پذیر
گاهگاهی گر ز پا افتاد او را دستگیر
تا سعادت در دم رفتن تو را باشد بشیر
سر «ارحم ترحم» از حق آن زمان باور کنی
داری از سائل دریغ از لقمه نان خویشتن
پس بدو مفروش باد عزو شان خویشتن
باز دار از طعنهاش طعن زبان خویشتن
گر به یاد ظلم دادی آشیان خویشتن
یا نمیترسی ز عرض خویش و جان خویشتن
پس چه خاکی در میان گور خود بر سر کنی
ای که سقف آشیان را تا ثریا میبری
پایه دیوار هستی را به دریا منبری
خود ببین امروز تا آخر به فردا میبری
چند مال مردمان را بیمحابا میبری
کی به غیر یک کفن با خود ز دنیا میبری
گر مسخر هفت کشور را چه اسکندر کنی
کو کسانی را که زیب و زینت و فرداشتند
حشمت جاه و جلال و اسب و استر داشتند
تخت و تاج و ملک و مال و گنج و گوهر داشتند
باغ و بستان قصر و ایوان کاخ ششدر داشتند
فرش دیبا رخت کمخا بالش پر داشتند
خاک ایشان را تو اکنون خشت بام و درکنی
کو کیومرث چه شد طهمورث و هوشنگ رجم
شد کجا ضحاک و افریدون شه صاحب علم
سلم و تور و ایراج و بوذر منوچهر دژم
کو پشتک و بهم و اسفندیار و زادشم
کو سلاطین عرب کوه شهریان عجم
جان ایشان را تو قصر و مسکن و منظر کن
الغرض اموال دنیا را دو خسران بیش نیست
مرد منعم هیچوقتی فارغ از تشویق نیست
در جهان از خوف سلطان نوش او بینیش نیست
در قیامت ایمنی از خوف حساب خویش نیست
ترس و بیمی زین دو جا اندر دل درویش نیست
ای توانگر فخر تا کی بهر سیم و زر رکنی
حق تو را دست طلب پای توانا داده است
عقل دانا فهم برنا چشم بینا داده است
دیده و هوش و تمیز و درک معنی داده است
در تصرف ملک تن را بر تو یک جا داده است
دیده روشن به کسب دین و دنیا داده است
تا تمیز نیک و بد ادراک خیر و شر کنی
گوئیا از راه دور خویش غافل گشتهای
گشته از حق گریزان محو باطل گشتهای
پشت از پیری خمید باز جاهل گشتهای
در ره توفیق و طاعت کند و کاهل گشتهای
ناگهان با مرگ بیفرصت مقابل گشتهای
کز پشیمانی در آن دم چشم حسرت تر کنی
(صامتا) از کید دنیای دنی هشیار باش
بس بود خواب گران رو اندکی بیدار باش
بهر تحصیل سعادت روز و شب در کار باش
جوئی ار عزت به نزد اهل دنیاخوار باش
خاکساری پیشه کن از ما و من بیزار باش
تا به محشر خلعت وارستگی در برکنی
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۸ - موعظه
از قضا روزی مرا شد سوی قبرستان گذار
دیدم اندر خواب حسرت خفتگان بیشمار
گلشنی اما ز تاراج فنا اندر خزان
گلستانی خوش ولی پژمرده اندر نوبهار
هر طرف زیبا رخی شمشاد قد عناب لب
رو به خاک افتاده از تیغ اجل بیبرگ و بار
تازه دامادان شبستان عدم را کرده فروش
در گزار نوعروسان باز چشم انتظار
نوعروسان گشته هم آغوش با داماد مرگ
خال بر اعضا ز مور و چنبر گیسو ز مار
یک طرف مستان جام نخوت و جهل و غرور
سر برآورده به زیر خاک از خواب خمار
کاتب قدرت با لواح جبین یک به یک
سر «گل من علیها فان» نموده آشکار
اندر آن گلزار ناکامی شدم سرگرم سیر
کرده بر احوال یک یک باز چشم اعتبار
جمله را خاموش دیدم از سخن گفتن ولیک
شرح حال خود نمودندی از این بیت آشکار
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
بر شما خوش باد این غمخوانه ناماندنی
ما که میبینید اکنون خفته در زیر زمین
چشم حسرت بازداریم و در اندوهگین
سالها بودیم ساکن اندرین دیر غرور
همنشین بخت و روی تخت با عشرت قرین
کودن حرص و هوا آورده قایم زیر ران
توسن چهل و هوس بنموده دایم زیر زین
گاه اندر صحن بستان با هزاران همزبان
گاه در طرف گلستان با نگاران همنشین
حلقه حلقه شاهدان زرنی کمر اندر یسار
جوقه جوقه گلرخان سیمبر اندر یمین
آنچه اندر دل نمیگردید مرگی آنچنان
وانکه در خاطر نمیٍنجد روزی اینچنین
سیم زرهای جهان را کرده سقف آستان
دیههای پرنیا نرا کرده عطف آستین
جاهل از تیر قضا پیوسته آن اندر کمان
غافل از گرگل اجل همواه این اندر کمین
زد شبیخون ناگهان خیل فنا ما را بسر
این سخن را ورد خود کردیم روز واپسین
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
بر شما خوش باد این غمخانه ناماندنی
تا توانید ای عزیزان پیشه از تقوی کنید
اندرین دار فنا فکر ره عقبا کنید
خیر و احسان از برای رفتگان فرضست فرض
از چه نیکیهای خود را پس دریغ از ما کنید
ما ندانستیم اندر دهر قدر عافیت
فکر حال خویش از احوال ما یکجا کنید
هر چه ما اندوختیم از سیم و زر بر باد رفت
تخم امیدی شما در مزرع دنیا کنید
زود بفرستید بهر خود چراغی پیش پیش
پیش از آن کاندر شبستان لحد ماموا کنید
طرح یکرنگی بیندازید کاخر مردنست
چند چند از بهر جمع سبم ورر دعوا کنید
سعی بیاندازه تا کی در ره اهل و عیال
در طریق حقشناسی معرفت پیدا کنید
چار دیوار لحدهم قابل تعبیر هست
تا بکی سقف عمارتهای خود زیبا کنید
جمله بربندید چون ما بار از این دار فنا
این حکایت را برای دیگران انشا کنید
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
برشما خوش باد این غمخانه ناماندنی
مدتی جمشید اندر دهر صاحب جام بود
عشترتش با ساقیان سر و سیم اندام بود
تاج و تخت و حشمت جمشید چون بر باد شد
صاحب کوس و علم ضحاک بر فرجام بود
پس فریدون بود و ایراج بود و سلم و تور بود
بعد نوذر بعد طوس آن شاه نیکونام بود
از پس اینها منوچهر و پس از او کیقباد
بعد کاوس و سیاوش خسر ایام بود
دولت اسفندیار و بهمن و ملک هما
حشمت افراسیاب و ملک بهرام بود
روزگاری بد عروس سلطنت پرویز را
مدتی هم وحشی دولت بکسری رام بود
سالها نمرود بیدین عمرها شداد شوم
بعد فرعون دغا آن زشت بد انجام بود
همچنین از عزل و نصب این سلاطین یک به یک
دور دنیا را گهی آشوب و گه آرام بود
جملگی را روزگار وعده چون آمد بسر
این سخن گفتند از جان تا زبان در کام بود
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
بر شما خوشباد این غمخانه ناماندنی
پا نهاد از بدو عالم چو به دنیا بوالبشر
اولش از ترک اولی گشت عمری دیدهتر
بعد از آن هجران حوا کرد او را اشکبار
س به درد و غم قرین شد از غم داغ پسر
نوح در طغیان قوم و بحر و کشتی شد دچار
هود و شیث و صالح از عصیان امت در حذر
حضرت ایوب اندر ابتلا شد مبتلا
حضرت یعقوب اندر هجریوسف نوحه گر
گشت ابراهیم را در نار نمرودی مقام
بود یونس را به زندان دل ماهی مقر
حضت موسی بن عمران از جفای قبطیان
گاه در مصر غمش جا بود گه نیل خطر
گشت عیسی را تن کاهیده زیب روی دار
بود یحیی را سر ببریده جا در طشت زر
یک به یک کردند از این دار فنا رو در بقا
سر به سر بستند از این دیر کهن بارسفر
جمله را نقد نفس افتاد چون اندر شمار
این سخن گفتند و گردیدند از این ره رهسپر
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
برشما خوش باد این غمخانه ناماندنی
تا که احمد هادی دین اولوالباب شد
هتک حرمت کردن شان پیمبر باب شد
گاه اندر اضطراب از کینه اقوام شد
گاه اندرگیر و دار از زحمت اصحاب شد
گاه آزردند دندان وی از سنگ ستم
پر ز خون درج دهان آن در نایاب شد
بعد از آن پهلوی زهرا راز ضرب درشکست
آنکه از ناحق امیر زمره اعراب شد
گاه علی راشد گلو چون شیر در قید طناب
گه تن وی غرقه خون در دامن محراب شد
مجتبی بعد از پدر شد کینه زهر ستم
ارغوانی عارضش همرنگ چون ماهتاب شد
وه چه زهری کو شرر اندر دل ز هر ستم
نی همین لخت جگر از وی بخوان ناب شد
وه چه زهری کز شرارش سوخت قلب مرتضی
وه چه زهری کز تفش جسم پیمبر آب شد
هر یکی گفتند این بیت حزین را در وداع
چون که هنگام فراق و دوری احباب شد
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
بر شما خوش باد این غمخانه ناماندنی
آه واویلا که اولاد پیمبر خوار شد
ظلم وقف دودمان حیدر کرار شد
آه واویلا که اولاد پیمبر خوار شد
ظلم وقف دودمان حیدر کرار شد
نوجوانان بنیهاشم به دشت کربلا
جمله را سر بر سنان از کینه کفار شد
نور چشم حضرت زهرا و پیغمبر حسین
در میان قوم کوفی بیکس و بییار شد
یکه و تنها ز بس بر جسمش آمد نوک تیز
پا ز زبن خالی نمود و دست وی از کار شد
بر سر خاک سیه جا کرد سبط بوتراب
از پی قتلش روان شمر جفا کردار شد
چون به روی سینهاش جا کرد ین زشت پلید
شاه دین گوهرفشان از لعل گوهر بار شد
زاری آن بیگنه ننمود بر قاتل اثر
سر جدا از جسم وی با کام آتشبار شد
هیچ میدانی چه میفرمود (صامت) زیر تیغ
شاه دین با اهل او چون از جهان بیزار شد
السلام ای بعد ما آیندگان رفتی
بر شما خوش باد این غمخانه ناماندنی
دیدم اندر خواب حسرت خفتگان بیشمار
گلشنی اما ز تاراج فنا اندر خزان
گلستانی خوش ولی پژمرده اندر نوبهار
هر طرف زیبا رخی شمشاد قد عناب لب
رو به خاک افتاده از تیغ اجل بیبرگ و بار
تازه دامادان شبستان عدم را کرده فروش
در گزار نوعروسان باز چشم انتظار
نوعروسان گشته هم آغوش با داماد مرگ
خال بر اعضا ز مور و چنبر گیسو ز مار
یک طرف مستان جام نخوت و جهل و غرور
سر برآورده به زیر خاک از خواب خمار
کاتب قدرت با لواح جبین یک به یک
سر «گل من علیها فان» نموده آشکار
اندر آن گلزار ناکامی شدم سرگرم سیر
کرده بر احوال یک یک باز چشم اعتبار
جمله را خاموش دیدم از سخن گفتن ولیک
شرح حال خود نمودندی از این بیت آشکار
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
بر شما خوش باد این غمخوانه ناماندنی
ما که میبینید اکنون خفته در زیر زمین
چشم حسرت بازداریم و در اندوهگین
سالها بودیم ساکن اندرین دیر غرور
همنشین بخت و روی تخت با عشرت قرین
کودن حرص و هوا آورده قایم زیر ران
توسن چهل و هوس بنموده دایم زیر زین
گاه اندر صحن بستان با هزاران همزبان
گاه در طرف گلستان با نگاران همنشین
حلقه حلقه شاهدان زرنی کمر اندر یسار
جوقه جوقه گلرخان سیمبر اندر یمین
آنچه اندر دل نمیگردید مرگی آنچنان
وانکه در خاطر نمیٍنجد روزی اینچنین
سیم زرهای جهان را کرده سقف آستان
دیههای پرنیا نرا کرده عطف آستین
جاهل از تیر قضا پیوسته آن اندر کمان
غافل از گرگل اجل همواه این اندر کمین
زد شبیخون ناگهان خیل فنا ما را بسر
این سخن را ورد خود کردیم روز واپسین
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
بر شما خوش باد این غمخانه ناماندنی
تا توانید ای عزیزان پیشه از تقوی کنید
اندرین دار فنا فکر ره عقبا کنید
خیر و احسان از برای رفتگان فرضست فرض
از چه نیکیهای خود را پس دریغ از ما کنید
ما ندانستیم اندر دهر قدر عافیت
فکر حال خویش از احوال ما یکجا کنید
هر چه ما اندوختیم از سیم و زر بر باد رفت
تخم امیدی شما در مزرع دنیا کنید
زود بفرستید بهر خود چراغی پیش پیش
پیش از آن کاندر شبستان لحد ماموا کنید
طرح یکرنگی بیندازید کاخر مردنست
چند چند از بهر جمع سبم ورر دعوا کنید
سعی بیاندازه تا کی در ره اهل و عیال
در طریق حقشناسی معرفت پیدا کنید
چار دیوار لحدهم قابل تعبیر هست
تا بکی سقف عمارتهای خود زیبا کنید
جمله بربندید چون ما بار از این دار فنا
این حکایت را برای دیگران انشا کنید
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
برشما خوش باد این غمخانه ناماندنی
مدتی جمشید اندر دهر صاحب جام بود
عشترتش با ساقیان سر و سیم اندام بود
تاج و تخت و حشمت جمشید چون بر باد شد
صاحب کوس و علم ضحاک بر فرجام بود
پس فریدون بود و ایراج بود و سلم و تور بود
بعد نوذر بعد طوس آن شاه نیکونام بود
از پس اینها منوچهر و پس از او کیقباد
بعد کاوس و سیاوش خسر ایام بود
دولت اسفندیار و بهمن و ملک هما
حشمت افراسیاب و ملک بهرام بود
روزگاری بد عروس سلطنت پرویز را
مدتی هم وحشی دولت بکسری رام بود
سالها نمرود بیدین عمرها شداد شوم
بعد فرعون دغا آن زشت بد انجام بود
همچنین از عزل و نصب این سلاطین یک به یک
دور دنیا را گهی آشوب و گه آرام بود
جملگی را روزگار وعده چون آمد بسر
این سخن گفتند از جان تا زبان در کام بود
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
بر شما خوشباد این غمخانه ناماندنی
پا نهاد از بدو عالم چو به دنیا بوالبشر
اولش از ترک اولی گشت عمری دیدهتر
بعد از آن هجران حوا کرد او را اشکبار
س به درد و غم قرین شد از غم داغ پسر
نوح در طغیان قوم و بحر و کشتی شد دچار
هود و شیث و صالح از عصیان امت در حذر
حضرت ایوب اندر ابتلا شد مبتلا
حضرت یعقوب اندر هجریوسف نوحه گر
گشت ابراهیم را در نار نمرودی مقام
بود یونس را به زندان دل ماهی مقر
حضت موسی بن عمران از جفای قبطیان
گاه در مصر غمش جا بود گه نیل خطر
گشت عیسی را تن کاهیده زیب روی دار
بود یحیی را سر ببریده جا در طشت زر
یک به یک کردند از این دار فنا رو در بقا
سر به سر بستند از این دیر کهن بارسفر
جمله را نقد نفس افتاد چون اندر شمار
این سخن گفتند و گردیدند از این ره رهسپر
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
برشما خوش باد این غمخانه ناماندنی
تا که احمد هادی دین اولوالباب شد
هتک حرمت کردن شان پیمبر باب شد
گاه اندر اضطراب از کینه اقوام شد
گاه اندرگیر و دار از زحمت اصحاب شد
گاه آزردند دندان وی از سنگ ستم
پر ز خون درج دهان آن در نایاب شد
بعد از آن پهلوی زهرا راز ضرب درشکست
آنکه از ناحق امیر زمره اعراب شد
گاه علی راشد گلو چون شیر در قید طناب
گه تن وی غرقه خون در دامن محراب شد
مجتبی بعد از پدر شد کینه زهر ستم
ارغوانی عارضش همرنگ چون ماهتاب شد
وه چه زهری کو شرر اندر دل ز هر ستم
نی همین لخت جگر از وی بخوان ناب شد
وه چه زهری کز شرارش سوخت قلب مرتضی
وه چه زهری کز تفش جسم پیمبر آب شد
هر یکی گفتند این بیت حزین را در وداع
چون که هنگام فراق و دوری احباب شد
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
بر شما خوش باد این غمخانه ناماندنی
آه واویلا که اولاد پیمبر خوار شد
ظلم وقف دودمان حیدر کرار شد
آه واویلا که اولاد پیمبر خوار شد
ظلم وقف دودمان حیدر کرار شد
نوجوانان بنیهاشم به دشت کربلا
جمله را سر بر سنان از کینه کفار شد
نور چشم حضرت زهرا و پیغمبر حسین
در میان قوم کوفی بیکس و بییار شد
یکه و تنها ز بس بر جسمش آمد نوک تیز
پا ز زبن خالی نمود و دست وی از کار شد
بر سر خاک سیه جا کرد سبط بوتراب
از پی قتلش روان شمر جفا کردار شد
چون به روی سینهاش جا کرد ین زشت پلید
شاه دین گوهرفشان از لعل گوهر بار شد
زاری آن بیگنه ننمود بر قاتل اثر
سر جدا از جسم وی با کام آتشبار شد
هیچ میدانی چه میفرمود (صامت) زیر تیغ
شاه دین با اهل او چون از جهان بیزار شد
السلام ای بعد ما آیندگان رفتی
بر شما خوش باد این غمخانه ناماندنی
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۹ - و برای او علیه الرحمه
دردا که شده فتنه و آشوب جهانگیر
دین میرود از دست چو از بحر کمان تیر
گشته عقلا جمله چو دیوانه به زنجیر
سخریه جهال شکسته کمر پیر
رو به زده خرگاه در آرامگه شیر
ای شاه جوانبخت و جاندار و جهانگیر
گشتند محبان تو از جان و جهان سیر
ای مهدی موعود بزن دست به شمشیر
ای کهف دری کنز خفا قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاد ز رونق
ای داده با جلال تو نام تو گواهی
پی برده به اسرار خداوند کماهی
خاک قدمت زیب ده افسر شاهی
مشهور ز انوار رخت فر الهی
وصف تو چو اوصاف خدا نامتناهی
در عهده سرپنجه تو رفع مناهی
بین چهره احباب تو ازغم همه کاهی
از غیبت تو کشتی دین یافت تباهی
ای کهف دری کنز خفا قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاد ز رونق
مردم همه از بهر درم جامه درانند
دنبال زر و سیم شب و روز دوانند
در کشمکش خانه و اسباب جهانند
اندر پی دنبال طلبی پیر و جوانند
مردم پی دلجویی و آمال زنانند
زیبا پسران را به تجارت بنشانند
تا سیم و زر حسن فروشی بستانند
بین تا به کجا خلق طمع را برسانند
ای کهف دری کنز خفا قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاد ز رونق
ای واسطه هستی نه گنبد گردون
سرمایه فیض ابدی مظهر بیچون
دانای رموز ازل و نکته بیچون
کنز خفی بار خدا گوهر مخزون
از سیل حوادث همه گیتی ز تو مامون
تو راه و زبور و صحف از فضل تو مشحون
دفع علل ساریه را لطف تو معجون
شد چشم محبان ز غمت چون شطّ جیحون
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
از بهر خدا کس نکند کار ثوابی
معموره دین روی نهاده به خرابی
از صوفی و از دهری و از شیخی و بابی
بسیار شده حقد و حسد از همه بابی
در ذائقهها تلخ شده حرف حسابی
جمله پی وافوری و بنگی و شرابی
نه گوش به قرآن نه خبر نه به کتابی
مردم همه در خواب گردانند چه خوابی
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
ای پنجه مردافکن و ای کاسر اعناق
بگرفته فرا ظلم و ستم در همه آفاق
اخبار شما گشته همه جعلی و الحاق
مومن شده گوگرد مسلمان شده تریاق
متروک شده رحم و پرستاری و انفاق
بسیار فراوان شده شیادی و زراق
اسلام به صمصام کجا تو شده مشتاق
ای شمس هدایت چه شود گر کنی اشراق
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
حاجی پی شهرت رود از بهر زیارت
گردیده زیارت همه اسباب تجارت
تاجر شده فاجر عوض سود و خسارت
رفته به ثریا ز ثری سقف عمارت
شان علمارفته و هر کس به جسارت
بیند سوی این طایفه با چشم حقارت
زنها عوض مسئله و غسل و طهارت
اندر پی تحصیل النگو به مرارت
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نی افتاه ز رونق
ای شیر خدا را خلف و سبط و نبیره
فخر ام و علم اب و سردار عشیره
در چشم شده روز جهان چون شب تیره
گردیده غم دهر به احباب تو چیره
غالب شده از بس که به ما سوء سریره
در دادن خمس آن همه اخبار کثیره
در ترک ز کات این همه عصیان کبیره
هستیم چو قارون همه در فکر ذخیره
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
رفته است صداقت ز میان آمده حیله
حیله شده در دوستی خلق وسیله
عفت شده مستور ز زنهای جمیله
دلها همه از سوز چو مو مست و فتیله
از بس که فراوان شده اخلاق رذیله
رفته اثر از خواندن او را رد عدیله
مرده دل مردم همه چون کرم بپیله
ای صف شکن معرکه ای میر قبیله
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
رفته است صداقت ز میان آمده حیله
حیله شده در دوستی خلق وسیله
عقف شده مستور ز زنهای جمیله
دلها همه از سوز چو مو مست و فتیله
از بس که فراوان شده اخلاق رذیله
رفته اثر از خواندن اوراد عدیله
مرده دل مردم همه چون کرم به پیله
ای صف شکن معرکهای میر قبیله
ای کهف دری کنز فی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
از بهر خدا کس نکند کار ثوابی
معموره دین روی نهاده به خرابی
از صوفی و از دهری و از شیخی وبابی
بسیار شده حقد و حسد از همه بابی
در ذائقهها تلخ شده حرف حسابی
جمله پی وافوری و بنگی و شرابی
نه گوش به قرآن نه خبر نه به کتابی
مردم همه در خواب گرانند چه خوابی
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرح نبی افتاده ز رونق
ای پنجه مردافکن و ای کاسر اعناق
بگرفته فرا ظلم و ستم در همه آفاق
اخبار شما گشته همه جعلی و الحاق
مومن شده گوگرد مسلمان شده تریاق
متروک شده رحم و پرستاری و انفاق
بسیار فراوان شده شیادی و زراق
اسلام به صمصمام کج تو شده مشتاق
ای شمس هدایت چه شود گر کنی اشراق
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
حاجی پی شهرت رود از بهر زیارت
گردیده زیارت همه اسباب تجارت
تاجر شده فاخر عوض سود و خسارت
رفته به ثریا ز ثری سقف عمارت
شان علما رفته و هر کس به جسارت
بیند سوی این طایفه با چشم حقارت
زنها عوض مسئله و غل و طهارت
اندر پی تحصیل النگو به مرارت
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
ای ختم وصایت به تو در امر رسالت
تا روی تو ای نیر گردون جلالت
مستور شد از دیده ارباب ضلالت
تجدید نمودند ز نور رسم جهالت
در پیروی شرع فزون گشته کسالت
طاعات خلایق همه از فرط به طالت
سرمایه خسران شد و اسباب خجالت
پر زنگ شد آئینه دلها از ملالت
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
سد طرق خیر شد از کامل و جاهل
شد منکبر و معروف به یک پیله مقابل
پیدا یکی از صد نبود عالم عامل
از بهر زر و سیم بود اخذ مسائل
از امثله و القیه و صرف و عوامل
گردیده به تحصیل درم اصل رسائل
خون جای سرشک ارچکده از دیده سائل
بر او نکند کس از جاهل و کامل
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
گر لطف تو بر گمشدگان یار نباشد
یا رایت عون تو مددکار نباشد
وارستگی از این غم بسیار نباشد
آسودگی از صدمه اغیار نباشد
درپرده تو را گرگل رخسار نباشد
دلجویی ما بهر تو دشوار نباشد
گر دیده ما قابل دیدار نباشد
از ماست که بر ماست تو را کار نباشد
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
معموره بدعت شده از شش جهت آباد
فریادرسی نیست که گیرد ز کسی داد
د رظلم شده مردم دنیا همه استاد
شیط متحیر بود از شدت بیداد
شاگردی این خلق کند از پی ارشاد
شرک و شره و شیطنت و شیوه شیاد
بگرفته عزازیل ز ابنای زمان یاد
(صامت) چکند جز تو به نزد که برد داد
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
دین میرود از دست چو از بحر کمان تیر
گشته عقلا جمله چو دیوانه به زنجیر
سخریه جهال شکسته کمر پیر
رو به زده خرگاه در آرامگه شیر
ای شاه جوانبخت و جاندار و جهانگیر
گشتند محبان تو از جان و جهان سیر
ای مهدی موعود بزن دست به شمشیر
ای کهف دری کنز خفا قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاد ز رونق
ای داده با جلال تو نام تو گواهی
پی برده به اسرار خداوند کماهی
خاک قدمت زیب ده افسر شاهی
مشهور ز انوار رخت فر الهی
وصف تو چو اوصاف خدا نامتناهی
در عهده سرپنجه تو رفع مناهی
بین چهره احباب تو ازغم همه کاهی
از غیبت تو کشتی دین یافت تباهی
ای کهف دری کنز خفا قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاد ز رونق
مردم همه از بهر درم جامه درانند
دنبال زر و سیم شب و روز دوانند
در کشمکش خانه و اسباب جهانند
اندر پی دنبال طلبی پیر و جوانند
مردم پی دلجویی و آمال زنانند
زیبا پسران را به تجارت بنشانند
تا سیم و زر حسن فروشی بستانند
بین تا به کجا خلق طمع را برسانند
ای کهف دری کنز خفا قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاد ز رونق
ای واسطه هستی نه گنبد گردون
سرمایه فیض ابدی مظهر بیچون
دانای رموز ازل و نکته بیچون
کنز خفی بار خدا گوهر مخزون
از سیل حوادث همه گیتی ز تو مامون
تو راه و زبور و صحف از فضل تو مشحون
دفع علل ساریه را لطف تو معجون
شد چشم محبان ز غمت چون شطّ جیحون
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
از بهر خدا کس نکند کار ثوابی
معموره دین روی نهاده به خرابی
از صوفی و از دهری و از شیخی و بابی
بسیار شده حقد و حسد از همه بابی
در ذائقهها تلخ شده حرف حسابی
جمله پی وافوری و بنگی و شرابی
نه گوش به قرآن نه خبر نه به کتابی
مردم همه در خواب گردانند چه خوابی
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
ای پنجه مردافکن و ای کاسر اعناق
بگرفته فرا ظلم و ستم در همه آفاق
اخبار شما گشته همه جعلی و الحاق
مومن شده گوگرد مسلمان شده تریاق
متروک شده رحم و پرستاری و انفاق
بسیار فراوان شده شیادی و زراق
اسلام به صمصام کجا تو شده مشتاق
ای شمس هدایت چه شود گر کنی اشراق
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
حاجی پی شهرت رود از بهر زیارت
گردیده زیارت همه اسباب تجارت
تاجر شده فاجر عوض سود و خسارت
رفته به ثریا ز ثری سقف عمارت
شان علمارفته و هر کس به جسارت
بیند سوی این طایفه با چشم حقارت
زنها عوض مسئله و غسل و طهارت
اندر پی تحصیل النگو به مرارت
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نی افتاه ز رونق
ای شیر خدا را خلف و سبط و نبیره
فخر ام و علم اب و سردار عشیره
در چشم شده روز جهان چون شب تیره
گردیده غم دهر به احباب تو چیره
غالب شده از بس که به ما سوء سریره
در دادن خمس آن همه اخبار کثیره
در ترک ز کات این همه عصیان کبیره
هستیم چو قارون همه در فکر ذخیره
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
رفته است صداقت ز میان آمده حیله
حیله شده در دوستی خلق وسیله
عفت شده مستور ز زنهای جمیله
دلها همه از سوز چو مو مست و فتیله
از بس که فراوان شده اخلاق رذیله
رفته اثر از خواندن او را رد عدیله
مرده دل مردم همه چون کرم بپیله
ای صف شکن معرکه ای میر قبیله
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
رفته است صداقت ز میان آمده حیله
حیله شده در دوستی خلق وسیله
عقف شده مستور ز زنهای جمیله
دلها همه از سوز چو مو مست و فتیله
از بس که فراوان شده اخلاق رذیله
رفته اثر از خواندن اوراد عدیله
مرده دل مردم همه چون کرم به پیله
ای صف شکن معرکهای میر قبیله
ای کهف دری کنز فی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
از بهر خدا کس نکند کار ثوابی
معموره دین روی نهاده به خرابی
از صوفی و از دهری و از شیخی وبابی
بسیار شده حقد و حسد از همه بابی
در ذائقهها تلخ شده حرف حسابی
جمله پی وافوری و بنگی و شرابی
نه گوش به قرآن نه خبر نه به کتابی
مردم همه در خواب گرانند چه خوابی
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرح نبی افتاده ز رونق
ای پنجه مردافکن و ای کاسر اعناق
بگرفته فرا ظلم و ستم در همه آفاق
اخبار شما گشته همه جعلی و الحاق
مومن شده گوگرد مسلمان شده تریاق
متروک شده رحم و پرستاری و انفاق
بسیار فراوان شده شیادی و زراق
اسلام به صمصمام کج تو شده مشتاق
ای شمس هدایت چه شود گر کنی اشراق
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
حاجی پی شهرت رود از بهر زیارت
گردیده زیارت همه اسباب تجارت
تاجر شده فاخر عوض سود و خسارت
رفته به ثریا ز ثری سقف عمارت
شان علما رفته و هر کس به جسارت
بیند سوی این طایفه با چشم حقارت
زنها عوض مسئله و غل و طهارت
اندر پی تحصیل النگو به مرارت
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
ای ختم وصایت به تو در امر رسالت
تا روی تو ای نیر گردون جلالت
مستور شد از دیده ارباب ضلالت
تجدید نمودند ز نور رسم جهالت
در پیروی شرع فزون گشته کسالت
طاعات خلایق همه از فرط به طالت
سرمایه خسران شد و اسباب خجالت
پر زنگ شد آئینه دلها از ملالت
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
سد طرق خیر شد از کامل و جاهل
شد منکبر و معروف به یک پیله مقابل
پیدا یکی از صد نبود عالم عامل
از بهر زر و سیم بود اخذ مسائل
از امثله و القیه و صرف و عوامل
گردیده به تحصیل درم اصل رسائل
خون جای سرشک ارچکده از دیده سائل
بر او نکند کس از جاهل و کامل
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
گر لطف تو بر گمشدگان یار نباشد
یا رایت عون تو مددکار نباشد
وارستگی از این غم بسیار نباشد
آسودگی از صدمه اغیار نباشد
درپرده تو را گرگل رخسار نباشد
دلجویی ما بهر تو دشوار نباشد
گر دیده ما قابل دیدار نباشد
از ماست که بر ماست تو را کار نباشد
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
معموره بدعت شده از شش جهت آباد
فریادرسی نیست که گیرد ز کسی داد
د رظلم شده مردم دنیا همه استاد
شیط متحیر بود از شدت بیداد
شاگردی این خلق کند از پی ارشاد
شرک و شره و شیطنت و شیوه شیاد
بگرفته عزازیل ز ابنای زمان یاد
(صامت) چکند جز تو به نزد که برد داد
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۰ - ترکیب بند
ای به جان افکنده در لیل و نهار
در هوای درهم و دینار
هرگز از دینار دین ناری به دست
دین به دست آور که دینار است نار
جستهام کار جهان را مو به مو
دیدهام رفتار او را تار تارر
نیست کاری جز خیانت کار او
گشتی از غفلت به دین اغیار یار
ای به غفلت در بیابان عدم
تو بخواب و همرهان بستند بار
میرسد از کاروان بانک رحیل
سوی این آواز یک دم گوش دار
رو سعادت جوی از حسن عمل
تا به زشتی می نیابی اشتهار
چند باید بهر یک نانی نمود
جان هر مظلومی از آزار زار
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
ای سبک مغز این گران خوابی بس است
در ره آمال بیتابی بس است
هرزه گردی سست هدی کجروی
پیشهات چون چرخ و دولابی بس است
از ره توفیق پس پس رفتنت
همچو استاد رسن تابی بس است
مزرع امید را سیراب کن
کشت را اینقدر بیآبی بس است
خویش را خالص برآور از محک
ای زیر مغشوش قلابی بس است
از لباس عالم وارون اساس
سبز و زرد و آبی بس است
شو مهیا به تاراج خزان
غنچهات را میل شادابی بس است
روغن چشم ضعیفان را مگیر
کلبهات را شمع مهتابی بس است
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
بهر دنیا نقد ایمان میدهی
گوهری داری و ارزان میدهی
گاهی از دانشپژوهی در جهان
درس در حکمت بلقمان میدهی
گه به خود از ثروت و مال و منال
نسبت ملک سلیمان میدهی
لیک چون آید گدایی بر درت
جان برای لقمهای نان میدهی
حیرتم آید که با این بخل و حرص
پس به عزرائیل چون جان میدهی
از پی تحصیل جمع سیم و زر
آبروی خود گروگان میدهی
گر از این نوع است کسب و کار تو
زود بر تاراج دکان میدهی
اندرین میدان سوارا تا به کی
توسن بیداد جولان میدهی؟
مار ظلم و عقرب بیداد را
سر به جان هر مسلمان میدهی
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
تا ندانی که خدا از تو رضاست
خنده دندان نمایت بدنماست
هست دنیا گلخنی بسیار تنگ
گرچه در ظاهر وسیع و دلگشاست
دل ببر از منت ابنای دهر
اول و آخر چو کارت با خداست
گر مریضی کن شفا از وی طلب
لطف او از بهر هر دردی دواست
گر تهیدستی بدو کن عرض حال
فضل او سرمایه عز و غناست
سروری را چون کنی بسیار سر
این زمان با سروری در زیر پاست
هر زمان رنگین عذاری خوب رو
جان شیرینش ز وصل تو جداست
دم به دم مشکین خطی شمشاد قد
خاک او در معرض باد فناست
ظلم نی بر خود نه بر مخلوق کن
کین بنای زشت آخر بیبقاست
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
گر کنی گاهی به قبرستان عبور
بنگری بر ساکنان خاک گور
از مآل کار دنیای دنی
عبرتی گیری ز اصحاب قبور
بشنوی از بند بند هر کدام
ناله «یا قوم قد جاء النشور»
ای شده بر خوان عالم میهمان
«لاتکن فیالدهر مختال فخور»
چون شما بودیم ما هم در جهان
سالها سرگرم در وجد و سرور
جامها در دست از صهبای کبر
پنبهها در گوش از یاد غرور
ناگهان آمد ز دست انداز گور
تن ز جان نومید و جان از جسم عور
پیکبر پرورده اندر ناز ما
در لحد شد همنشین مار و مور
حالیا دارید در دنیا شما
آتش ما را کنون دستی ز دور
هر که چون ما طعم این حلوا چشید
آن زمان داند اگر تلخست و شور
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
نفس اماره ز روی ریشخند
سحت آورده تو را اندر کمند
از برای بندگی خلق تو کرد
چند در کار عبادت چون و چند
ای به بیدای جهالت تند تاز
اندکی آهستهتر میران سمند
شو تواضع پیشه و افتاده باش
تا شوی روز قیامت سربلند
سازد آن روزی که اندر زیر خاک
مرگ جسم نازنیت را نژند
آن زمان دانی که حرف تلخ ما
بود در کام تو شیرینتر ز قند
ای ببند مال و اسباب جهان
همتی خود را برون آور ز بند
تا روی در جرک نیکان سرخ رو
تا شوی در خیل خوبان ارجمند
از نصیحت دیده دانش مپوش
هوش اگر داری بده گوشی به پند
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
میزند نوبت زن پیک اجل
روز شب در هر مکان و هر محل
از زبان قطب امکام مرتضی
نوبت «یا من بدنیاه اشتغل»
اندر این ویران رباط بیثبات
یافتی «قد غرک طول الامال»
جهد کن «الموت یاتی بغتتا»
«لانتم والقبرصندوق العمل»
تا تو در فکر نجوم سعد و نحس
تا تو در تعداد مریخ و زحل
هادم اللذات اندر کام تو
تلخ چون حنظل کند طعم عسل
عاقبت چون هر کسی خواهد رسید
بر نصیب و قسمت روز ازل
کوشش کن تا ز بعد تو بدهر
نامت از نیکی شود ضرب المثل
(صامتا) آن به که کار خویش را
واگذاری با خدای لم یزل
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
در هوای درهم و دینار
هرگز از دینار دین ناری به دست
دین به دست آور که دینار است نار
جستهام کار جهان را مو به مو
دیدهام رفتار او را تار تارر
نیست کاری جز خیانت کار او
گشتی از غفلت به دین اغیار یار
ای به غفلت در بیابان عدم
تو بخواب و همرهان بستند بار
میرسد از کاروان بانک رحیل
سوی این آواز یک دم گوش دار
رو سعادت جوی از حسن عمل
تا به زشتی می نیابی اشتهار
چند باید بهر یک نانی نمود
جان هر مظلومی از آزار زار
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
ای سبک مغز این گران خوابی بس است
در ره آمال بیتابی بس است
هرزه گردی سست هدی کجروی
پیشهات چون چرخ و دولابی بس است
از ره توفیق پس پس رفتنت
همچو استاد رسن تابی بس است
مزرع امید را سیراب کن
کشت را اینقدر بیآبی بس است
خویش را خالص برآور از محک
ای زیر مغشوش قلابی بس است
از لباس عالم وارون اساس
سبز و زرد و آبی بس است
شو مهیا به تاراج خزان
غنچهات را میل شادابی بس است
روغن چشم ضعیفان را مگیر
کلبهات را شمع مهتابی بس است
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
بهر دنیا نقد ایمان میدهی
گوهری داری و ارزان میدهی
گاهی از دانشپژوهی در جهان
درس در حکمت بلقمان میدهی
گه به خود از ثروت و مال و منال
نسبت ملک سلیمان میدهی
لیک چون آید گدایی بر درت
جان برای لقمهای نان میدهی
حیرتم آید که با این بخل و حرص
پس به عزرائیل چون جان میدهی
از پی تحصیل جمع سیم و زر
آبروی خود گروگان میدهی
گر از این نوع است کسب و کار تو
زود بر تاراج دکان میدهی
اندرین میدان سوارا تا به کی
توسن بیداد جولان میدهی؟
مار ظلم و عقرب بیداد را
سر به جان هر مسلمان میدهی
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
تا ندانی که خدا از تو رضاست
خنده دندان نمایت بدنماست
هست دنیا گلخنی بسیار تنگ
گرچه در ظاهر وسیع و دلگشاست
دل ببر از منت ابنای دهر
اول و آخر چو کارت با خداست
گر مریضی کن شفا از وی طلب
لطف او از بهر هر دردی دواست
گر تهیدستی بدو کن عرض حال
فضل او سرمایه عز و غناست
سروری را چون کنی بسیار سر
این زمان با سروری در زیر پاست
هر زمان رنگین عذاری خوب رو
جان شیرینش ز وصل تو جداست
دم به دم مشکین خطی شمشاد قد
خاک او در معرض باد فناست
ظلم نی بر خود نه بر مخلوق کن
کین بنای زشت آخر بیبقاست
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
گر کنی گاهی به قبرستان عبور
بنگری بر ساکنان خاک گور
از مآل کار دنیای دنی
عبرتی گیری ز اصحاب قبور
بشنوی از بند بند هر کدام
ناله «یا قوم قد جاء النشور»
ای شده بر خوان عالم میهمان
«لاتکن فیالدهر مختال فخور»
چون شما بودیم ما هم در جهان
سالها سرگرم در وجد و سرور
جامها در دست از صهبای کبر
پنبهها در گوش از یاد غرور
ناگهان آمد ز دست انداز گور
تن ز جان نومید و جان از جسم عور
پیکبر پرورده اندر ناز ما
در لحد شد همنشین مار و مور
حالیا دارید در دنیا شما
آتش ما را کنون دستی ز دور
هر که چون ما طعم این حلوا چشید
آن زمان داند اگر تلخست و شور
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
نفس اماره ز روی ریشخند
سحت آورده تو را اندر کمند
از برای بندگی خلق تو کرد
چند در کار عبادت چون و چند
ای به بیدای جهالت تند تاز
اندکی آهستهتر میران سمند
شو تواضع پیشه و افتاده باش
تا شوی روز قیامت سربلند
سازد آن روزی که اندر زیر خاک
مرگ جسم نازنیت را نژند
آن زمان دانی که حرف تلخ ما
بود در کام تو شیرینتر ز قند
ای ببند مال و اسباب جهان
همتی خود را برون آور ز بند
تا روی در جرک نیکان سرخ رو
تا شوی در خیل خوبان ارجمند
از نصیحت دیده دانش مپوش
هوش اگر داری بده گوشی به پند
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
میزند نوبت زن پیک اجل
روز شب در هر مکان و هر محل
از زبان قطب امکام مرتضی
نوبت «یا من بدنیاه اشتغل»
اندر این ویران رباط بیثبات
یافتی «قد غرک طول الامال»
جهد کن «الموت یاتی بغتتا»
«لانتم والقبرصندوق العمل»
تا تو در فکر نجوم سعد و نحس
تا تو در تعداد مریخ و زحل
هادم اللذات اندر کام تو
تلخ چون حنظل کند طعم عسل
عاقبت چون هر کسی خواهد رسید
بر نصیب و قسمت روز ازل
کوشش کن تا ز بعد تو بدهر
نامت از نیکی شود ضرب المثل
(صامتا) آن به که کار خویش را
واگذاری با خدای لم یزل
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۲ - همچنین
خوش آن دل که دایم بلا میپسندد
می از ساغر ابتلا میپسندد
بلا با ولا چون قرین شد خدا هم
بلا را به اهل ولا میپسندد
مکشن روی درهم ز وضع گدایان
که حق دوستان را گدا میپسندد
بود مرا آن کس که چون دید دردی
ز یک درد دیگر دوا میپسندد
من از صبر و تسلیم بهتر متاعی
ندیدم که او را خدا میپسندد
رضا با رضای خدا شو که ازخود
همه بندگان را رضا میپسندد
ز انعام عام خدا بهره دارد
هر آنکس لطف و سخا میپسندد
سخی را بسوزد به آتش خداوند
سخا را ببین تا کجا میپسندد
بهر قدر مقدور باشد عطا کن
که ایزد کف با عطا کن
اگر زاهدی ترک روی و ریا کن
که او زهد را بیریا میپسندد
ببر زنک کین کسان را ز سینه
که آئینه را با صفا میپسندد
به عهدی که کردی بهرکس وفا کن
که حق عهد را باوفا میپسندد
مریز از طمع گوهر آبرو را
که او چهره را باحیا میپسندد
دلی را که معراج فرموده نامش
ز انوار دین با ضیا میپسندد
برو شکر کن با پسندیده حق
گرت خسته در مبتلا میپسندد
به یکتا که هر نعمتی هست یکتا
به کونینش از بهر ما میپسندد
شکایت نداریم م از جفایش
کسی را که بر ما جفا میپسندد
کسی کز جفایی بود روی گردان
جفا پس به مردم چرا میپسندد
نه خائف ز عصیان نه مغرور رحمت
قرینت به خوف و رجا میپسندد
به روشن دلی نوری از غیب (صامت)
از انوار آل عبا میپسندد
می از ساغر ابتلا میپسندد
بلا با ولا چون قرین شد خدا هم
بلا را به اهل ولا میپسندد
مکشن روی درهم ز وضع گدایان
که حق دوستان را گدا میپسندد
بود مرا آن کس که چون دید دردی
ز یک درد دیگر دوا میپسندد
من از صبر و تسلیم بهتر متاعی
ندیدم که او را خدا میپسندد
رضا با رضای خدا شو که ازخود
همه بندگان را رضا میپسندد
ز انعام عام خدا بهره دارد
هر آنکس لطف و سخا میپسندد
سخی را بسوزد به آتش خداوند
سخا را ببین تا کجا میپسندد
بهر قدر مقدور باشد عطا کن
که ایزد کف با عطا کن
اگر زاهدی ترک روی و ریا کن
که او زهد را بیریا میپسندد
ببر زنک کین کسان را ز سینه
که آئینه را با صفا میپسندد
به عهدی که کردی بهرکس وفا کن
که حق عهد را باوفا میپسندد
مریز از طمع گوهر آبرو را
که او چهره را باحیا میپسندد
دلی را که معراج فرموده نامش
ز انوار دین با ضیا میپسندد
برو شکر کن با پسندیده حق
گرت خسته در مبتلا میپسندد
به یکتا که هر نعمتی هست یکتا
به کونینش از بهر ما میپسندد
شکایت نداریم م از جفایش
کسی را که بر ما جفا میپسندد
کسی کز جفایی بود روی گردان
جفا پس به مردم چرا میپسندد
نه خائف ز عصیان نه مغرور رحمت
قرینت به خوف و رجا میپسندد
به روشن دلی نوری از غیب (صامت)
از انوار آل عبا میپسندد
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۲۰ - و برای او
دلا به کسب سعادت چرا شتاب نداری
غم جوانی و پیری و به هیچ باب نداری
چه شد تو را که محبان تام وقت و تو تنها
خیال رحلت از این منزل خراب نداری
متاع عمر عزیز تو صرف شد به بطالت
به روزگار بجز میل خورد و خواب نداری
ز ارتکاب معاصی همیشه بیخود و مستی
خبر ز دوزخ و هنگامه عذاب نداری
به خون بیگنهان بیحساب پنجه میالای
عجب که واهمه از موقف حساب نداری
چگونه صبر کنی در جزا به آتش دوزخ
در این جهان که دمی تاب آفتاب نداری
که داده است تو را در زمانه این همه جرات
که میکنی گنه و خوف از عقاب نداری
برای زادره (صامت) ای سرشک شتابی
بدا بحال تو ای دیده از چه آب نداری
غم جوانی و پیری و به هیچ باب نداری
چه شد تو را که محبان تام وقت و تو تنها
خیال رحلت از این منزل خراب نداری
متاع عمر عزیز تو صرف شد به بطالت
به روزگار بجز میل خورد و خواب نداری
ز ارتکاب معاصی همیشه بیخود و مستی
خبر ز دوزخ و هنگامه عذاب نداری
به خون بیگنهان بیحساب پنجه میالای
عجب که واهمه از موقف حساب نداری
چگونه صبر کنی در جزا به آتش دوزخ
در این جهان که دمی تاب آفتاب نداری
که داده است تو را در زمانه این همه جرات
که میکنی گنه و خوف از عقاب نداری
برای زادره (صامت) ای سرشک شتابی
بدا بحال تو ای دیده از چه آب نداری
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۶ - در زهد حضرت عیسی
یکی روز از سر عبرت به عالم
گذشتی حضرت عیسی بن مریم
پرستو کی بدید اندر زمانه
که بهر خویش سازد آشیانه
لب معجز نما چون غنچه بشگفت
همانا با حورایین چنین گفت
که این بسته زبان همخانه دارد
تعلق سوی آب و دانه دارد
به عکس من که ماوائی ندارم
ز ملک این جهان جایی ندارم
بگفتند از بود طبع تو مایل
به تعمیر مقام و جاه و منزل
بگو تا سر بهمت بر فرازیم
برایت خانه عالی بسازیم
که از باغ جنان ممتاز باشد
ز رفعت با فلک دمساز باشد
عنان گفتگو را میکشیدند
ز آنجا تا لب دریا رسیدند
بگفتا اندر آن دریای پرموج
که موجش میرساند بر فلک اوج
بسازید از فتوت بارگاهی
به وقف طقع محکم بارگاهی
بگفتندش ایا مهر جهان تاب
بنا را هیچکس ننهاده بر آب
ترا گر در حقیقت این خیال است
بعید از عقل و این فکرت محال است
تبسم کرد و با ایشان بفرمود
مرا هم این حکایت بود مقصود
که دنیا همچو این بحر عمیق است
بهر دم عالمی در وی غریق است
بنائی را که بنیادش بر آبست
خرابست و خرابست و خرابست
جهان (صامت) چه جای خانه باشد
مگر آن را که بس دیوانه باشد
گذشتی حضرت عیسی بن مریم
پرستو کی بدید اندر زمانه
که بهر خویش سازد آشیانه
لب معجز نما چون غنچه بشگفت
همانا با حورایین چنین گفت
که این بسته زبان همخانه دارد
تعلق سوی آب و دانه دارد
به عکس من که ماوائی ندارم
ز ملک این جهان جایی ندارم
بگفتند از بود طبع تو مایل
به تعمیر مقام و جاه و منزل
بگو تا سر بهمت بر فرازیم
برایت خانه عالی بسازیم
که از باغ جنان ممتاز باشد
ز رفعت با فلک دمساز باشد
عنان گفتگو را میکشیدند
ز آنجا تا لب دریا رسیدند
بگفتا اندر آن دریای پرموج
که موجش میرساند بر فلک اوج
بسازید از فتوت بارگاهی
به وقف طقع محکم بارگاهی
بگفتندش ایا مهر جهان تاب
بنا را هیچکس ننهاده بر آب
ترا گر در حقیقت این خیال است
بعید از عقل و این فکرت محال است
تبسم کرد و با ایشان بفرمود
مرا هم این حکایت بود مقصود
که دنیا همچو این بحر عمیق است
بهر دم عالمی در وی غریق است
بنائی را که بنیادش بر آبست
خرابست و خرابست و خرابست
جهان (صامت) چه جای خانه باشد
مگر آن را که بس دیوانه باشد
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۸ - اخبار خیرالبشر(ص) از روز محشر
چنین فرمود آن شاهنشه دین
شفیع المذنبین ختم النبیین
که چون گردد صباح روز محشر
بپا میزان عدل حی داور
بیاید بنده از جرم دربند
به دیوان خانه عدل خداوند
ندا آید بدو کای بنده من
ز عصیان سر بزیر افکنده من
گناهان تو میآید به یادت
که آتش افکند اندر نهادت
چه کردی در فلان روز و فلان شب
نیندیشیدی از پایان مطلب
به عالم بیوفاییها نمودی
ز درگاهم جداییها نمودی
شمارد حق چنانیک یک گناهش
کند از هر رگناهی دل تباه
حجاب از کار آن بد کار گیرد
ز جرمش سر به سر اقرار گیرد
رسد تا بر گناهی کز قباحت
رسیده تا بسر حد فضاحت
نماند طاقت نطق و بیانش
زبانش لال گردد در دهانش
ندا آید که ای بدکار چونی
متاع معصیت دربار چونی
نمیترسیدی آن روز از عذابم
نمیگویی چرا اکنون جوابم
چنین گوید که ای پروردگارم
چه گویم شرمسارم شرمسارم
سر شرمندگی در پیش دارم
حیا از کردههای خویش دارم
ندا آید که تو با آن لئامت
حیا کردی ز ممن با این کرامت
من اولی در خیایم گر رحیمم
گنهبخش و خطاپوش و کریمم
گذشتم از همه جرم و گناهت
ببخشیدم تو را بر این حیایت
بیا (صامت) دگر رو با خدا کن
گنه تا کی برو دیگر حیا کن
حیا دارد ثمرها جاودانی
حیا را پیشه کن تا میتوانی
شفیع المذنبین ختم النبیین
که چون گردد صباح روز محشر
بپا میزان عدل حی داور
بیاید بنده از جرم دربند
به دیوان خانه عدل خداوند
ندا آید بدو کای بنده من
ز عصیان سر بزیر افکنده من
گناهان تو میآید به یادت
که آتش افکند اندر نهادت
چه کردی در فلان روز و فلان شب
نیندیشیدی از پایان مطلب
به عالم بیوفاییها نمودی
ز درگاهم جداییها نمودی
شمارد حق چنانیک یک گناهش
کند از هر رگناهی دل تباه
حجاب از کار آن بد کار گیرد
ز جرمش سر به سر اقرار گیرد
رسد تا بر گناهی کز قباحت
رسیده تا بسر حد فضاحت
نماند طاقت نطق و بیانش
زبانش لال گردد در دهانش
ندا آید که ای بدکار چونی
متاع معصیت دربار چونی
نمیترسیدی آن روز از عذابم
نمیگویی چرا اکنون جوابم
چنین گوید که ای پروردگارم
چه گویم شرمسارم شرمسارم
سر شرمندگی در پیش دارم
حیا از کردههای خویش دارم
ندا آید که تو با آن لئامت
حیا کردی ز ممن با این کرامت
من اولی در خیایم گر رحیمم
گنهبخش و خطاپوش و کریمم
گذشتم از همه جرم و گناهت
ببخشیدم تو را بر این حیایت
بیا (صامت) دگر رو با خدا کن
گنه تا کی برو دیگر حیا کن
حیا دارد ثمرها جاودانی
حیا را پیشه کن تا میتوانی
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۹ - صحبت غنی در وقت فوت با ملک الموت
مالداری بود در عهد قدیم
داشت افزون مال و ملک و زر و سیم
با همه دارایی آن مرد غنی
بد بخیل و پست و بیخبر و دنی
ساخت در شکل غریبی در بدر
قابض الارواح سوی او گذر
کرد دق الباب در درگاه او
خواست تا گردد به خواجه راهجو
حاجیان از در براندندش که رو
خواجه بیرون مینیاید باز شو
خواجه ما چون بود قدرش فزون
از برای چون تویی ناید برون
رفت عزرائیل و برگردید باز
زد بدر تا در نمایندش فراز
باز دربانان براندندش ز در
پس به تندی کرد بر ایشان نظر
گفت سوی خواجه بردارید صوت
کامد عزرائیل و باشد وقت موت
خادمان خواجه را از این وعید
پا و سر در لرزه شد مانند بید
چون سوی خواجه ببردند این خبر
مرتعش گردید از پا تا بسر
گفت بشتابید و بنمائید باز
در بروی وی به صد عجز و نیاز
پس بگوئیدیش که ای پیک اله
گوئیا فرموده تو اشتباه
دیگری را کرده گویا طلب
میکنی بر ما به جای وی غضب
خادمان خواجه بردند این پیام
نزد عزرائیل با صد احترام
گفت نی نی این همه افسانه است
کار من با صاحب این خانه است
پس نهاد اندر سریر خواجه گام
گفت برخیز و وصیت کن تمام
خواجه بدبخت با صد اضطراب
خواست کار و مال خود اندر حساب
برگشود از گنجهای بسته در
تا که بنماید حساب سیم و زر
چاکران میریختند از بیش و کم
آن طلا و نقرهها بر روی هم
خواجه سوی سیم و زر کردی نگاه
میکشیدی از دل پردرد آه
پس بگفتی لعن برمال جهان
اف به حال و مال و احوال جهان
کندی ای مال جهان بنیاد من
تا ببردی یاد حق از یاد من
روز و شب گشتم به جان مشغول تو
خوردم از بدبختی خود گول تو
مال و اموالش به امر کردگار
گشت گویا کسی پلید زشتکار
لعن حق بر تو که کج میباختی
قدر نعمتهای حق نشناختی
تو در اول بودی اندر روزگار
نزد عالم مفلس و بیاعتبار
کردگار بنده پرور از و داد
بر تو از مال جهان منت نهاد
تا ز استغنا شدی ای بیتمیز
نزد ابنای زمان یکسر عزیز
مینمودندی ز هر شهر و بلوک
پوزش تو همچو ابناء ملوک
در مجالس از جلال و شان و قدر
مینشاندندی تو را بر خویش صدر
از سلاطین جهان گر دختری
بد که بودندی جهانی مشتری
جمله را کردندی از درگاه دور
تا تو را آرند دختر در حضور
با چنین عزت چرا ای بیهنر
بستی از هنگامه محشر نظر
زین همه دولت چراغی پیش پیش
از چه نفرستادی اندر گور خویش
از چه ننمودی ایا گمگشته راه
جانب حال تهیدستان نگاه
گر گدایی داشت بر دست تو چشم
چشم او را کور میکردی ز خشم
نی خودت خوردی و نی دادی به خلق
تا اجل اکنون تو را بگرفت حلق
این زمان با حسرت من دل بگیر
جمله را میراث بگذار و بمیر
(صامتا) زین پندهای نو بنو
رو بگیر از مکنت دنیا گرو
داشت افزون مال و ملک و زر و سیم
با همه دارایی آن مرد غنی
بد بخیل و پست و بیخبر و دنی
ساخت در شکل غریبی در بدر
قابض الارواح سوی او گذر
کرد دق الباب در درگاه او
خواست تا گردد به خواجه راهجو
حاجیان از در براندندش که رو
خواجه بیرون مینیاید باز شو
خواجه ما چون بود قدرش فزون
از برای چون تویی ناید برون
رفت عزرائیل و برگردید باز
زد بدر تا در نمایندش فراز
باز دربانان براندندش ز در
پس به تندی کرد بر ایشان نظر
گفت سوی خواجه بردارید صوت
کامد عزرائیل و باشد وقت موت
خادمان خواجه را از این وعید
پا و سر در لرزه شد مانند بید
چون سوی خواجه ببردند این خبر
مرتعش گردید از پا تا بسر
گفت بشتابید و بنمائید باز
در بروی وی به صد عجز و نیاز
پس بگوئیدیش که ای پیک اله
گوئیا فرموده تو اشتباه
دیگری را کرده گویا طلب
میکنی بر ما به جای وی غضب
خادمان خواجه بردند این پیام
نزد عزرائیل با صد احترام
گفت نی نی این همه افسانه است
کار من با صاحب این خانه است
پس نهاد اندر سریر خواجه گام
گفت برخیز و وصیت کن تمام
خواجه بدبخت با صد اضطراب
خواست کار و مال خود اندر حساب
برگشود از گنجهای بسته در
تا که بنماید حساب سیم و زر
چاکران میریختند از بیش و کم
آن طلا و نقرهها بر روی هم
خواجه سوی سیم و زر کردی نگاه
میکشیدی از دل پردرد آه
پس بگفتی لعن برمال جهان
اف به حال و مال و احوال جهان
کندی ای مال جهان بنیاد من
تا ببردی یاد حق از یاد من
روز و شب گشتم به جان مشغول تو
خوردم از بدبختی خود گول تو
مال و اموالش به امر کردگار
گشت گویا کسی پلید زشتکار
لعن حق بر تو که کج میباختی
قدر نعمتهای حق نشناختی
تو در اول بودی اندر روزگار
نزد عالم مفلس و بیاعتبار
کردگار بنده پرور از و داد
بر تو از مال جهان منت نهاد
تا ز استغنا شدی ای بیتمیز
نزد ابنای زمان یکسر عزیز
مینمودندی ز هر شهر و بلوک
پوزش تو همچو ابناء ملوک
در مجالس از جلال و شان و قدر
مینشاندندی تو را بر خویش صدر
از سلاطین جهان گر دختری
بد که بودندی جهانی مشتری
جمله را کردندی از درگاه دور
تا تو را آرند دختر در حضور
با چنین عزت چرا ای بیهنر
بستی از هنگامه محشر نظر
زین همه دولت چراغی پیش پیش
از چه نفرستادی اندر گور خویش
از چه ننمودی ایا گمگشته راه
جانب حال تهیدستان نگاه
گر گدایی داشت بر دست تو چشم
چشم او را کور میکردی ز خشم
نی خودت خوردی و نی دادی به خلق
تا اجل اکنون تو را بگرفت حلق
این زمان با حسرت من دل بگیر
جمله را میراث بگذار و بمیر
(صامتا) زین پندهای نو بنو
رو بگیر از مکنت دنیا گرو
صامت بروجردی : کتاب المناجات با قاضی الحاجات
شمارهٔ ۲ - و برای او همچنین
ای خالقی که صانع ارض و سما توئی
معبود کائنات ز شاه و گدا تویی
چشم امید سوی دارند ممکنات
آن کسی که بوده است و بود با بقا توئی
در ورطه مهالک و آلام صعب سخت
یاری دهنده همه در هر کجا توئی
در روز حشر وقت حساب و دم صراط
دیان دین و حاکم یومالجزا توئی
بر عاصیان بیسروپا از طریق لطف
از راه توبه جانب خود رهنما توئی
جرم و گه ز ما و عطا و کرم ز تو
بیگانگی ز ما و بما آشنا توئی
بر بیکسان مضطر و درمانده و ضعیف
گوش زبان و چشم و دل و دست و پا توئی
ما مجریم و مذنب و مردود و تیرهبخت
بخشنده معاصی و جرم و عطا توئی
شخص تو از گناه و ثوابست بینیاز
محتاج کی به فعل بد و نیک ما تویی
کبر و ریا به خرج تو هرگز نمیرود
تا بر بساط کبر و ریا کبریا توئی
تو خیر محضی و من بدنام شر محض
چن رو سیاه تر ز مس و کیمیا توئی
دنیای ما گره زده در کار آخرت
بگشا گر ز کار که مشکلگشا توئی
طبعم مریض کشمکش روزگار شد
یا رب به دردهای نهانی دوا توئی
غیر از تو گر خدای دگر بود سوی او
میبردمی پناه ولیکن خدا توئی
هم ترسم از تو هم به تو هستم امیدوار
مقصود از نتیجه خوف و رجا توئی
بر ما مبین اگر همه در خواب غفلتیم
بر خود ببین که رافع هر ابتلا توئی
ما در پناه آل عبا جا نمودهایم
بگذر ز ما که حامی آل عبا توئی
امید ما به دوستی دوستان تو است
بر دوستان قرین بصدق و صفا توئی
واخجلتا ز معصیت (صامت) ای خدا
رسوا مکن مرا که قدیم العطا توئی
معبود کائنات ز شاه و گدا تویی
چشم امید سوی دارند ممکنات
آن کسی که بوده است و بود با بقا توئی
در ورطه مهالک و آلام صعب سخت
یاری دهنده همه در هر کجا توئی
در روز حشر وقت حساب و دم صراط
دیان دین و حاکم یومالجزا توئی
بر عاصیان بیسروپا از طریق لطف
از راه توبه جانب خود رهنما توئی
جرم و گه ز ما و عطا و کرم ز تو
بیگانگی ز ما و بما آشنا توئی
بر بیکسان مضطر و درمانده و ضعیف
گوش زبان و چشم و دل و دست و پا توئی
ما مجریم و مذنب و مردود و تیرهبخت
بخشنده معاصی و جرم و عطا توئی
شخص تو از گناه و ثوابست بینیاز
محتاج کی به فعل بد و نیک ما تویی
کبر و ریا به خرج تو هرگز نمیرود
تا بر بساط کبر و ریا کبریا توئی
تو خیر محضی و من بدنام شر محض
چن رو سیاه تر ز مس و کیمیا توئی
دنیای ما گره زده در کار آخرت
بگشا گر ز کار که مشکلگشا توئی
طبعم مریض کشمکش روزگار شد
یا رب به دردهای نهانی دوا توئی
غیر از تو گر خدای دگر بود سوی او
میبردمی پناه ولیکن خدا توئی
هم ترسم از تو هم به تو هستم امیدوار
مقصود از نتیجه خوف و رجا توئی
بر ما مبین اگر همه در خواب غفلتیم
بر خود ببین که رافع هر ابتلا توئی
ما در پناه آل عبا جا نمودهایم
بگذر ز ما که حامی آل عبا توئی
امید ما به دوستی دوستان تو است
بر دوستان قرین بصدق و صفا توئی
واخجلتا ز معصیت (صامت) ای خدا
رسوا مکن مرا که قدیم العطا توئی
صامت بروجردی : کتاب المناجات با قاضی الحاجات
شمارهٔ ۳ - و برای او همچنین
یا رب مرا به چنگ بلا مبتلا مکن
دست مرا ز دامن لطفت جدا مکن
از حد گذشته گرچه گناه و خطای ما
چشم از گنه بپوش و نظر بر خطا مکن
افعال ما به وفق و رضا تو گر که نیست
بر ما ز لطف سد طریق رضا مکن
ما در خورعذاب و تو شایسته کرم
غیر از کرم سلوک به احوال ما مکن
گرچه گناه پرده ما را دریده است
از کار ما به رحمتخود پرده وامکن
ستاریست شیوه تو چون به هر دو کون
رسوا مرا ز جرم به روز جزا مکن
هر معصیت که باعث حبس دعای ماست
نادیده بین ز بخشش ورد دع مکن
امیدوار لطف و عطای تو بودهایم
قطع امیدواری ما ای خدا مکن
ما را به غیر جرم و خطا نیست پیشهای
ما را رها به خویش از این ماجرا مکن
ذات تو از عبادت خلق است بینیاز
ای بینیاز شیوه خود را رها مکن
«ادعونی استجب لکم» اندر کلام تو است
از جرم ما ز وعده قرآن ابا مکن
در هر دو کون دست گنهکار ما جدا
از دامن مودت آل عبا مکن
در آفتاب گرم قیامت مرا برون
از سایه لوای شه لافتی مکن
از خدمت ائمه اثنی عشر بحشر
ما را جدا به حق شه کربلا مکن
تعجیل کن برای ظهور امام عصر
زین بیش طول غیبت آن مقتدا مکن
اسلام منهدم شد زین بیشتر دگر
منع ظهور مهدی صاحب لوا مکن
(صامت) بود سک در سلطان اولیا
او را ز جای خویش دیگر جابجا مکن
دست مرا ز دامن لطفت جدا مکن
از حد گذشته گرچه گناه و خطای ما
چشم از گنه بپوش و نظر بر خطا مکن
افعال ما به وفق و رضا تو گر که نیست
بر ما ز لطف سد طریق رضا مکن
ما در خورعذاب و تو شایسته کرم
غیر از کرم سلوک به احوال ما مکن
گرچه گناه پرده ما را دریده است
از کار ما به رحمتخود پرده وامکن
ستاریست شیوه تو چون به هر دو کون
رسوا مرا ز جرم به روز جزا مکن
هر معصیت که باعث حبس دعای ماست
نادیده بین ز بخشش ورد دع مکن
امیدوار لطف و عطای تو بودهایم
قطع امیدواری ما ای خدا مکن
ما را به غیر جرم و خطا نیست پیشهای
ما را رها به خویش از این ماجرا مکن
ذات تو از عبادت خلق است بینیاز
ای بینیاز شیوه خود را رها مکن
«ادعونی استجب لکم» اندر کلام تو است
از جرم ما ز وعده قرآن ابا مکن
در هر دو کون دست گنهکار ما جدا
از دامن مودت آل عبا مکن
در آفتاب گرم قیامت مرا برون
از سایه لوای شه لافتی مکن
از خدمت ائمه اثنی عشر بحشر
ما را جدا به حق شه کربلا مکن
تعجیل کن برای ظهور امام عصر
زین بیش طول غیبت آن مقتدا مکن
اسلام منهدم شد زین بیشتر دگر
منع ظهور مهدی صاحب لوا مکن
(صامت) بود سک در سلطان اولیا
او را ز جای خویش دیگر جابجا مکن
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۱ - تاریخ مرحوم نوائی
جهانا میجهانی رخش کین تا کی در این پیدا
عجب بیدادها بینم در این ببدا ز تو پیدا
کنی تا کی به یک کاسه دهی تا کی به یک کیسه
عسل با زهر حنظل باطبر زد خار با خرما
خرا شد صورت دل چند از دستت بهر محفل
غریب و بومی و مجنون و عاقل بنده و مولا
بپا شد تا کی از جودت به دامان اشک از دیده
زن و مرد و بزرگ و کوچک و فرزانه و شیدا
نکرده نونهالی تا ببستان ریشه را محکم
تو زود از تیشه بیداد او را افکنی از پا
نرسته نوگلی خندان هنوز از گلشن کیهان
که چون ترکان یغمایی تو راو را میکنی بغما
نه بینم دودمانی را نگشته تیره از دودت
نه در مشرق نه در مرغب نه جا بلقا نه جا بلسا
قدم اندر قدم باشد نهان اندر کف خاکت
چو گوهرهای پرقیمت چو لولوهای بس لالا
بدستان اجل مهر خموشی مینهی برلب
همه دستان سراشیرین اداره مرغان خوش آوا
قصب پیراهنان و پرنیان پوشان بسا کز تو
دل صد چاک زیر خاکشان شد منزل و ماموا
همه با سینه سینیم همه با چهره رنگین
همه با طلعت نیکو همه با صورت زیبا
چهدانایان معنی سنج و حکمت پیشه و بخرد
چه زیرک مردمان معرفت پرورده دانا
چو طبی و ریاضی دیدگان ملت عالم
چو صرف و نحو و منطق خواندگان مدرس دنیا
همه طی گشت طومار حساب عمرشان در هم
همه افتاده نخل نو بر امیدشان از پا
همه مخمور از صهبای «کل من علیها فان»
همه مست شراب «یوم تجزون بما تسعی»
همه شیر ارژن و نبود به جنگ مورشان طاقت
همه پیل افکن و نبود به دفع مارشان یارا
به زیر خاک غم اعصاب ایشان منفصل یکسر
زشمشیر اجل او داج یک یک منفصل یک جا
فکندی چون نوائی از نوا مرغ حقش الحانی
که چون سوسن در آن گلزار بده باده زبان گویا
ز شمع الفت او بود شمع جمع ما روشن
به شوق صحبت او بود چشم ذوق ما بینا
به مجد و نجد و فضل و بذل و حلم و جاه و فر
به توفیق و به ایمان و به زهد و طاعت و تقوی
نیارد دیده در دوران برایش دیگری همسر
نشاید جست در کیهان برایش دیگری همتا
همه دیوان او رنگین به وصف دوحه یاسین
همه اشعار او شیرین به مدح دوده طه
ندیده باغبان نظم چون وی نوگلی خوشبو
نیابد گلستان نثر چون او بلبلی شیدا
چو آمد وقت تا بدرود سازد دار فانی را
چمد زین وادی محنت به عشرتخانه عقبی
صلای هاتف غیبی رسید او را به گوش جان
که ای طاوس باغ جنت ای مرغ جنان پیما
تو باید نغمه سنج اندر گلستان جنان باشی
نه با زاغ و زغن پری و چری بر در دلها
بنه این آشیان پست را بر جا و بیرون کن
سری از زیر پر از بهر سیر عالم بالا
طلسم تن شکست و بست رخت رحلت از عالم
به مهمانخانه درالسلامش گشت چون ماوا
رقم زد خامه (صامت) به تاریخ وفات او
نوایی در بهشت و جای او در سایه طوبی
عجب بیدادها بینم در این ببدا ز تو پیدا
کنی تا کی به یک کاسه دهی تا کی به یک کیسه
عسل با زهر حنظل باطبر زد خار با خرما
خرا شد صورت دل چند از دستت بهر محفل
غریب و بومی و مجنون و عاقل بنده و مولا
بپا شد تا کی از جودت به دامان اشک از دیده
زن و مرد و بزرگ و کوچک و فرزانه و شیدا
نکرده نونهالی تا ببستان ریشه را محکم
تو زود از تیشه بیداد او را افکنی از پا
نرسته نوگلی خندان هنوز از گلشن کیهان
که چون ترکان یغمایی تو راو را میکنی بغما
نه بینم دودمانی را نگشته تیره از دودت
نه در مشرق نه در مرغب نه جا بلقا نه جا بلسا
قدم اندر قدم باشد نهان اندر کف خاکت
چو گوهرهای پرقیمت چو لولوهای بس لالا
بدستان اجل مهر خموشی مینهی برلب
همه دستان سراشیرین اداره مرغان خوش آوا
قصب پیراهنان و پرنیان پوشان بسا کز تو
دل صد چاک زیر خاکشان شد منزل و ماموا
همه با سینه سینیم همه با چهره رنگین
همه با طلعت نیکو همه با صورت زیبا
چهدانایان معنی سنج و حکمت پیشه و بخرد
چه زیرک مردمان معرفت پرورده دانا
چو طبی و ریاضی دیدگان ملت عالم
چو صرف و نحو و منطق خواندگان مدرس دنیا
همه طی گشت طومار حساب عمرشان در هم
همه افتاده نخل نو بر امیدشان از پا
همه مخمور از صهبای «کل من علیها فان»
همه مست شراب «یوم تجزون بما تسعی»
همه شیر ارژن و نبود به جنگ مورشان طاقت
همه پیل افکن و نبود به دفع مارشان یارا
به زیر خاک غم اعصاب ایشان منفصل یکسر
زشمشیر اجل او داج یک یک منفصل یک جا
فکندی چون نوائی از نوا مرغ حقش الحانی
که چون سوسن در آن گلزار بده باده زبان گویا
ز شمع الفت او بود شمع جمع ما روشن
به شوق صحبت او بود چشم ذوق ما بینا
به مجد و نجد و فضل و بذل و حلم و جاه و فر
به توفیق و به ایمان و به زهد و طاعت و تقوی
نیارد دیده در دوران برایش دیگری همسر
نشاید جست در کیهان برایش دیگری همتا
همه دیوان او رنگین به وصف دوحه یاسین
همه اشعار او شیرین به مدح دوده طه
ندیده باغبان نظم چون وی نوگلی خوشبو
نیابد گلستان نثر چون او بلبلی شیدا
چو آمد وقت تا بدرود سازد دار فانی را
چمد زین وادی محنت به عشرتخانه عقبی
صلای هاتف غیبی رسید او را به گوش جان
که ای طاوس باغ جنت ای مرغ جنان پیما
تو باید نغمه سنج اندر گلستان جنان باشی
نه با زاغ و زغن پری و چری بر در دلها
بنه این آشیان پست را بر جا و بیرون کن
سری از زیر پر از بهر سیر عالم بالا
طلسم تن شکست و بست رخت رحلت از عالم
به مهمانخانه درالسلامش گشت چون ماوا
رقم زد خامه (صامت) به تاریخ وفات او
نوایی در بهشت و جای او در سایه طوبی
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۲ - در تعمیر مسجد سرداب معروف به مسجد زنگیه
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۳ - نوحه دیگر
آه که صد پاره جگر شد حسن
دارد ز زن داد از بیداد زن
زهر معاویه کافر ز سر
کرد جهان را همه بیت الحزن
شیر خدا پادشه لو کشف
جانب یثرب بشتاب از نجف
آمده با فوج ملک صف به صف
ورد زبان کرده همه با اسف
آه که صدپاره جگر شد حسن
گمشده از عرش برین گوشوار
غم شده با احمد مختار یار
جانب جبریل امین گوش دار
گرید و گوید ز الم زار زار
آه که صد پاره جگر شد حسن
بوالبشر از خجلت خیرالبشر
بر سر زانو بنهاده است سر
نوح از این داغ شده نوحه گر
گرید و گوید بدو چشمان تر
آه که صد پاره جگر شد حسن
دارد ز زن داد از بیداد زن
زهر معاویه کافر ز سر
کرد جهان را همه بیت الحزن
شیر خدا پادشه لو کشف
جانب یثرب بشتاب از نجف
آمده با فوج ملک صف به صف
ورد زبان کرده همه با اسف
آه که صدپاره جگر شد حسن
گمشده از عرش برین گوشوار
غم شده با احمد مختار یار
جانب جبریل امین گوش دار
گرید و گوید ز الم زار زار
آه که صد پاره جگر شد حسن
بوالبشر از خجلت خیرالبشر
بر سر زانو بنهاده است سر
نوح از این داغ شده نوحه گر
گرید و گوید بدو چشمان تر
آه که صد پاره جگر شد حسن
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۴ - تاریخ مرحوم میرزا زین العابدین روضه خوان
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۶ - تاریخ وفات مرحوم میرزا صالح مداح
سپهر بیوفا تا تیر عدوان در کمان دارد
تن آزادگان را جای پیکان در نشان دارد
ز بس با اهل فضل و مردم دانا بود دشمن
یکایک را به کف تیغ اجل اندر کمان دارد
به اهل بیت عصمت بس که میل دشمنی دارد
بهر کس خادم آن آستان شد سرگردان دارد
از آنجایی که سازد ناگهان چون غنچه خاموشش
چون سوسن هر که در گلزار هستی ده زبان دارد
جناب میرزا صالح چو دید ازشغل مداحی
لب معجز نما نطق بلاغت ترجمان دارد
بزد از تیشه کین نخل امید وجودش را
که تا شاخ هنربار فضائل ترجمان دارد
چون از کلک مشیت شد رقم که از ورطه امکان
خدای لامکان او را سوی جنت روان دارد
سفیر غیب زد به روی ندا از ملک لاریبی
که رضوان بهر تو ملک جنان را ارمغان دارد
بیا سوی بهشت و منزل خود را تماشا کن
دو صد ملک جهان بهر قدومت را یگان دارد
ز زندان جهان دار است اندر گلشن جنت
مقامی دلگشا نزد امیرمومنان دارد
رقم زد کلک (صامت) بهر تاریخ وفات او
براحت صالح مداح جایی در جنان دارد
تن آزادگان را جای پیکان در نشان دارد
ز بس با اهل فضل و مردم دانا بود دشمن
یکایک را به کف تیغ اجل اندر کمان دارد
به اهل بیت عصمت بس که میل دشمنی دارد
بهر کس خادم آن آستان شد سرگردان دارد
از آنجایی که سازد ناگهان چون غنچه خاموشش
چون سوسن هر که در گلزار هستی ده زبان دارد
جناب میرزا صالح چو دید ازشغل مداحی
لب معجز نما نطق بلاغت ترجمان دارد
بزد از تیشه کین نخل امید وجودش را
که تا شاخ هنربار فضائل ترجمان دارد
چون از کلک مشیت شد رقم که از ورطه امکان
خدای لامکان او را سوی جنت روان دارد
سفیر غیب زد به روی ندا از ملک لاریبی
که رضوان بهر تو ملک جنان را ارمغان دارد
بیا سوی بهشت و منزل خود را تماشا کن
دو صد ملک جهان بهر قدومت را یگان دارد
ز زندان جهان دار است اندر گلشن جنت
مقامی دلگشا نزد امیرمومنان دارد
رقم زد کلک (صامت) بهر تاریخ وفات او
براحت صالح مداح جایی در جنان دارد
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۷ - تاریخ وفات مرحوم حاجی غلامحسین
هر که قدم زد چو غلامحسین
در ره تحصیل مقام حسین
مست ز جان کرد گذر مردوار
از اثر نشئه جام حسین
رفت سوی کرببلا از وطن
بهر زیارت به سلام حسین
گفت چو موسی ارنی تا شنفت
مژده رویت ز کلام حسین
چون زر خالص بدل خویش زد
سکه اخلاص به نام حسین
سوی وطن آمد و بگشود بال
طایر روحشن ز پیام حسین
شد ز فنا ساکن ملک بقا
زنده دائم به دوام حسین
بخت بلندش چو غزل بهشت
عاقبت افکند به دام حسین
خامه (صامت) پی تاریخ گفت
بد به جنان جای غلام حسین
در ره تحصیل مقام حسین
مست ز جان کرد گذر مردوار
از اثر نشئه جام حسین
رفت سوی کرببلا از وطن
بهر زیارت به سلام حسین
گفت چو موسی ارنی تا شنفت
مژده رویت ز کلام حسین
چون زر خالص بدل خویش زد
سکه اخلاص به نام حسین
سوی وطن آمد و بگشود بال
طایر روحشن ز پیام حسین
شد ز فنا ساکن ملک بقا
زنده دائم به دوام حسین
بخت بلندش چو غزل بهشت
عاقبت افکند به دام حسین
خامه (صامت) پی تاریخ گفت
بد به جنان جای غلام حسین
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۸ - ماده تاریخ
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۱۱ - و برای او
شکر ز گفته (صامت) ز بس فراوان است
بهای شکر و بازار قند ارزان است
ولی هزار شکر جای نان نمیگیرد
هزار شعر و غزل پیش گرده حیران است
زانرو ببر هر که بخواهم بروم
آن هم به تو و لطف تو باشد محتاج
از اول صبح کون تا شام معاد
جز ختم رسل هادی کل فخر عباد
بهتر ز علی و یازده اولادش
بالله ندیده دهر و نه مادر زاد
اولاد علی که اصل ایمان شدهاند
دردا که قنبل تیغ عدوان شدهاند
مجموع چو آفتاب و ماه و انجم
در جمله آفاق پریشان شدهاند
هر کس به علی روی تولی نکند
در ملکل جنان روز جزا جا نکند
بالله به جز علی و اولاد علی
دردی ز کسی کسی مداوا نکنید
قاسم ز عمو چو اذن میدان طلبید
گفتا به جواب وی شهنشاه شهید
تو در بدن عموی خود چون جانی
از جان به جهان کجا توان دست کشید
کس نیست که از زمانه خرسند شود
جز اینکه به دام غصه دربند شود
آدم که به غم دچار شد دانستم
میراث پدر نصیب فرزند شود
با سعی و عمل کس از اجل نگریزد
با جنگ و جدل کسی بوی نستیزه
هر روز به مردمان اجل کرده کمین
پیمانه هر که پر شود میریزد
هر دل غم عشق را نگهدار بود
در بزم وفا محرم اسرار بود
منصور صفت هر که زبانش سست است
در مذهب ما سزای او دارا بود
تا میل دل از مهر جهان کم نشود
اسباب سعادتی فراهم نشود
او در پی ناکامی و ما طالب کام
سودای دو کج حساب با هم نشود
هر کس به جهان رسید کشتی بنهاد
بنیاد اساس خوب و زشتی بنهاد
چون وعده او بسر رسید از عالم
رفت و سر خود به نیمه خشتی بنهاد
هر که اندر پی غمخواری مردم نشود
ز خدا قابل احسان و ترحم نشود
حج اکبر طلبی رو غم درویشان خور
کعبه را سنگ نشانست که ره گم نشود
دنیا به کسی خط امانی نسپرد
هرکس که بزدا عاقبت باید مرد
آن سنگ که نام نامی وی اجلست
بر شیشه عمر همه کس خواهد خورد
هر کس که در این دار فنا منزل کرد
اوضاع کمی به خون دل حاصل کرد
تا رفته که کنج راحتی بنشیند
مرگ آمد و اندیشه او باطل کرد
آن قوم کز الفت جهان خرسندند
بر دوستیش چگونه دل میبندند
آنان که بر آدمی سر افراز شدند
دندان محبت جهان را کندند
تا لعل نبخشی به تو گوهر ندهند
گر تو ندهی سیم تو را زر ندهند
بنا صفت ار بکار خشتی ننهی
در دست تو بازخشت دیگر ندهند
صد شکر که دفترم به پایان آمد
اکنون سر شوریده به سامان آمد
جن و بشر و ملک و ملک میگویند
کامروز ز دنیا به درک رفته یزید
افسوس که اولاد علی زار شدند
در چنگ یزید دون گرفتار شدند
در کوفه و شام عترت پیغمبر
سرگرد سر کوچه و بازار شدند
چون تیر که از کمان هوادار شود
گاهی به نشان گهی به سنگ آمدهام
ز ابنای زمانه آنچنان رنجیدم
کز لطف کسان بریده شد امیدم
ده ناخن من تمام بر ریشه فتاد
از چند که پنبه قبا برچیدم
در سایه رحمت تو تا جا دارم
از زشتی کار خود چه پروا دارم
من عاصیام و تو ملجا هر عاصی
از آتش دوزخت چه پروا دارم
ای راهنمای خلق گم شد راهم
افکند کشاکش امل در چاهم
جرمم ز کرم ببخش زانروی که من
گوینده لا اله الا اللهم
هر چند ز غم چهره کاهی دارم
در حشر متاع روسیاهی دارم
با این همه معصیت خدا میداند
کامید به رحمت الهی دارم
من نامدهام که جان ز میدان ببرم
آب آمدهام برای طفلان ببرم
جان گر بدهم برای آبی سهل است
آب ار ببرم به است تا جان ببرم
هر چند ز معصیت گران شد بارم
امید نجات نیست در کردارم
چون خوار خورد به پای گل آب چه باک
در پای گل یل محمد خارم
نه غزه به طاعت و نه ننگ و نامم
خالی بود از می حقیقت جامم
اسباب امیدواری من این است
کامروز سواد لشگر اسلامم
نه کار بدین و نه به ایمان دارم
نه خصلت مومن نه مسلمان دارم
دامان محبت علی را اما
بیرون ننکم ز دست تا جان دارم
یا رب خجل از نعمت و احساس توام
من عاصی و مسحق غفران توام
هر گله که باشد به سگی محتاجست
من هم سگل گله محبان توام
یا رب اگر از اهل گناهم چکنم
بیا عاصیم و گمشده راهم چه کنم
حاشا نتوان نمود خود میدانم
مردود و لئیم و روسیاهم چه کنم
گر لقمه نان شود به یکصد تومان
هرگز نکننم دعا که گردد ارزان
بنده به سراغ بندگی باید رفت
رزاق خدا بود چه ارزان چه گران
هر چند تلاش کردم اندر ثقلین
از بهر علاج درد خلق کونین
دیدم که بود تمام درها مسدود
از هر طرفی به غیر درگاه حسین
هرچند که بر غمم سبب گشت حسین
چون نور ز دیده محتجب گشتن حسین
صد شکر که اندر سفر کرب و بلا
قربان حسین تشنه لب گشت حسین
شاهنشه کربلا حسین است حسین
قربان ره خدا حسین است حسین
فریادرس تمام خلق عرصات
فردا به صف جزا حسین است حسین
جانا به من ارجو کنی افزون کن
زین بیش مرا به عشق خود مفتون کن
شکرانه اینکه چون منی در دامت
مرغان دیگر را ز قفس بیرون کن
یا رب سگ نفس را مسلمانش کن
در آخر کار از اهل ایمانش کن
بسته است کمر که در جهنم بروم
از این عمل زشت پشیمانش کن
ای آنکه بود لطف و کرم عادت تو
افتاده سرم به زیر از خجلت تو
از جمله کار و بار خود نومیدم
اما دارم امید بر رحمت تو
از کتم عدم چه آشکارم کردی
مختار تمام کار و بارم کردی
خواهی گرم از گنه بسوزی به چه رو
بر بخشش خود امیدوارم کردی
خواهی به تمام سروران سر باشی
آسوده ز گیر و دار محشر باشی
باید ز صفا و صدق و اخلاص و ادب
خاک قدم آل پیمبر باشی
هر کس زده دست خود به دامان کسی
جسته است برای درد خود ملتمسی
من هم به حسین بن علی دارم چشم
چون نیست جز او به حشر فریادرسی
یا رب به من و روی سیاهم نظری
کز خیر نمانده در وجودم اثری
گر عفو تو شامل گنهکاران است
دیگر نبود ز من گنهکارتری
ایهشت بهتش رحمتت را سببی
دوزخ ز لهیب غضب بو لهبی
«یا من سبقت رحتمک من غضبک»
رحمت چه بود دگر نماند غضبی
بهای شکر و بازار قند ارزان است
ولی هزار شکر جای نان نمیگیرد
هزار شعر و غزل پیش گرده حیران است
زانرو ببر هر که بخواهم بروم
آن هم به تو و لطف تو باشد محتاج
از اول صبح کون تا شام معاد
جز ختم رسل هادی کل فخر عباد
بهتر ز علی و یازده اولادش
بالله ندیده دهر و نه مادر زاد
اولاد علی که اصل ایمان شدهاند
دردا که قنبل تیغ عدوان شدهاند
مجموع چو آفتاب و ماه و انجم
در جمله آفاق پریشان شدهاند
هر کس به علی روی تولی نکند
در ملکل جنان روز جزا جا نکند
بالله به جز علی و اولاد علی
دردی ز کسی کسی مداوا نکنید
قاسم ز عمو چو اذن میدان طلبید
گفتا به جواب وی شهنشاه شهید
تو در بدن عموی خود چون جانی
از جان به جهان کجا توان دست کشید
کس نیست که از زمانه خرسند شود
جز اینکه به دام غصه دربند شود
آدم که به غم دچار شد دانستم
میراث پدر نصیب فرزند شود
با سعی و عمل کس از اجل نگریزد
با جنگ و جدل کسی بوی نستیزه
هر روز به مردمان اجل کرده کمین
پیمانه هر که پر شود میریزد
هر دل غم عشق را نگهدار بود
در بزم وفا محرم اسرار بود
منصور صفت هر که زبانش سست است
در مذهب ما سزای او دارا بود
تا میل دل از مهر جهان کم نشود
اسباب سعادتی فراهم نشود
او در پی ناکامی و ما طالب کام
سودای دو کج حساب با هم نشود
هر کس به جهان رسید کشتی بنهاد
بنیاد اساس خوب و زشتی بنهاد
چون وعده او بسر رسید از عالم
رفت و سر خود به نیمه خشتی بنهاد
هر که اندر پی غمخواری مردم نشود
ز خدا قابل احسان و ترحم نشود
حج اکبر طلبی رو غم درویشان خور
کعبه را سنگ نشانست که ره گم نشود
دنیا به کسی خط امانی نسپرد
هرکس که بزدا عاقبت باید مرد
آن سنگ که نام نامی وی اجلست
بر شیشه عمر همه کس خواهد خورد
هر کس که در این دار فنا منزل کرد
اوضاع کمی به خون دل حاصل کرد
تا رفته که کنج راحتی بنشیند
مرگ آمد و اندیشه او باطل کرد
آن قوم کز الفت جهان خرسندند
بر دوستیش چگونه دل میبندند
آنان که بر آدمی سر افراز شدند
دندان محبت جهان را کندند
تا لعل نبخشی به تو گوهر ندهند
گر تو ندهی سیم تو را زر ندهند
بنا صفت ار بکار خشتی ننهی
در دست تو بازخشت دیگر ندهند
صد شکر که دفترم به پایان آمد
اکنون سر شوریده به سامان آمد
جن و بشر و ملک و ملک میگویند
کامروز ز دنیا به درک رفته یزید
افسوس که اولاد علی زار شدند
در چنگ یزید دون گرفتار شدند
در کوفه و شام عترت پیغمبر
سرگرد سر کوچه و بازار شدند
چون تیر که از کمان هوادار شود
گاهی به نشان گهی به سنگ آمدهام
ز ابنای زمانه آنچنان رنجیدم
کز لطف کسان بریده شد امیدم
ده ناخن من تمام بر ریشه فتاد
از چند که پنبه قبا برچیدم
در سایه رحمت تو تا جا دارم
از زشتی کار خود چه پروا دارم
من عاصیام و تو ملجا هر عاصی
از آتش دوزخت چه پروا دارم
ای راهنمای خلق گم شد راهم
افکند کشاکش امل در چاهم
جرمم ز کرم ببخش زانروی که من
گوینده لا اله الا اللهم
هر چند ز غم چهره کاهی دارم
در حشر متاع روسیاهی دارم
با این همه معصیت خدا میداند
کامید به رحمت الهی دارم
من نامدهام که جان ز میدان ببرم
آب آمدهام برای طفلان ببرم
جان گر بدهم برای آبی سهل است
آب ار ببرم به است تا جان ببرم
هر چند ز معصیت گران شد بارم
امید نجات نیست در کردارم
چون خوار خورد به پای گل آب چه باک
در پای گل یل محمد خارم
نه غزه به طاعت و نه ننگ و نامم
خالی بود از می حقیقت جامم
اسباب امیدواری من این است
کامروز سواد لشگر اسلامم
نه کار بدین و نه به ایمان دارم
نه خصلت مومن نه مسلمان دارم
دامان محبت علی را اما
بیرون ننکم ز دست تا جان دارم
یا رب خجل از نعمت و احساس توام
من عاصی و مسحق غفران توام
هر گله که باشد به سگی محتاجست
من هم سگل گله محبان توام
یا رب اگر از اهل گناهم چکنم
بیا عاصیم و گمشده راهم چه کنم
حاشا نتوان نمود خود میدانم
مردود و لئیم و روسیاهم چه کنم
گر لقمه نان شود به یکصد تومان
هرگز نکننم دعا که گردد ارزان
بنده به سراغ بندگی باید رفت
رزاق خدا بود چه ارزان چه گران
هر چند تلاش کردم اندر ثقلین
از بهر علاج درد خلق کونین
دیدم که بود تمام درها مسدود
از هر طرفی به غیر درگاه حسین
هرچند که بر غمم سبب گشت حسین
چون نور ز دیده محتجب گشتن حسین
صد شکر که اندر سفر کرب و بلا
قربان حسین تشنه لب گشت حسین
شاهنشه کربلا حسین است حسین
قربان ره خدا حسین است حسین
فریادرس تمام خلق عرصات
فردا به صف جزا حسین است حسین
جانا به من ارجو کنی افزون کن
زین بیش مرا به عشق خود مفتون کن
شکرانه اینکه چون منی در دامت
مرغان دیگر را ز قفس بیرون کن
یا رب سگ نفس را مسلمانش کن
در آخر کار از اهل ایمانش کن
بسته است کمر که در جهنم بروم
از این عمل زشت پشیمانش کن
ای آنکه بود لطف و کرم عادت تو
افتاده سرم به زیر از خجلت تو
از جمله کار و بار خود نومیدم
اما دارم امید بر رحمت تو
از کتم عدم چه آشکارم کردی
مختار تمام کار و بارم کردی
خواهی گرم از گنه بسوزی به چه رو
بر بخشش خود امیدوارم کردی
خواهی به تمام سروران سر باشی
آسوده ز گیر و دار محشر باشی
باید ز صفا و صدق و اخلاص و ادب
خاک قدم آل پیمبر باشی
هر کس زده دست خود به دامان کسی
جسته است برای درد خود ملتمسی
من هم به حسین بن علی دارم چشم
چون نیست جز او به حشر فریادرسی
یا رب به من و روی سیاهم نظری
کز خیر نمانده در وجودم اثری
گر عفو تو شامل گنهکاران است
دیگر نبود ز من گنهکارتری
ایهشت بهتش رحمتت را سببی
دوزخ ز لهیب غضب بو لهبی
«یا من سبقت رحتمک من غضبک»
رحمت چه بود دگر نماند غضبی