عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۱ - مناجات و تضرع به درگاه حضرت قاضی الحاجات
ای خدا ای هم تو پیدا هم نهان
هم مکانها از تو پر هم لامکان
نی ز تو جایی پر و نی خالی است
وصف تو از این و از آن قالی است
ای منزه از چه و از چون بری
هرچه گویم تو از آن بالاتری
پاکی از تقدیس و از تسبیح ما
از کنایتها و از تصریح ما
ای برون از حیطه تنزیه من
خاک بر فرق من و تشبیه من
آنچه از ادراک ما آرایش است
ذات پاکت پاک از آن آلایش است
پرده از رخ برفکن یک نیمدم
تا نبیند کس به عالم جز عدم
جلوه ای کن بر جهان پیدا و فاش
تا شود پیدا که لاشیئیم لاش
پرتوی بر این خیال ما و من
کوه انیت ز بیخ و بن بکن
برقع افکن زان جمال دلفروز
از فروغش هر دو عالم گو بسوز
بانگ بر زن توسن اجلال را
طی کن این غوغا و قیل و قال را
پرده بگشا پیش خورشید جهان
کن سیه رویی او بر آن عیان
جلوه کن دامن کشان بر کاینات
تا از ایشان نی صفت ماند نه ذات
محو کن این دفتر اجرام را
نسخ کن این آیت ایام را
زین نمایشهای فوج گاوزاد
ای خدایا داد داد و داد داد
رمزی از هستی به ایشان یاد ده
این نمایشها همه بر باد ده
خاصه این مسکین من بی پا و دست
اینچنین دارد گمان کان نیز هست
کرده غوغایی بپا از ما و من
ای دریغ از این خر افسار کن
جلوه ای فرما مرا نابود کن
نخلم آتش آتش من دود کن
ای دریغا آتش سوزان کجاست
تا بسوزاند مرا کین خوش بجاست
از گمان هستیم دل تنگ شد
بر من این پندار هستی ننگ شد
از سرم بیرون کن این پندار را
دور کن از جسمم این آمار را
جلوه ای کن کن مرا فارغ ز خویش
زان فنایی را که دادم شرح پیش
ای صفایی ابلغت رهوار شد
جام صهبای تو پر سرشار شد
آرزو میکن ولی بر حد خود
جامه گر بری ببر بر قد خود
هم مکانها از تو پر هم لامکان
نی ز تو جایی پر و نی خالی است
وصف تو از این و از آن قالی است
ای منزه از چه و از چون بری
هرچه گویم تو از آن بالاتری
پاکی از تقدیس و از تسبیح ما
از کنایتها و از تصریح ما
ای برون از حیطه تنزیه من
خاک بر فرق من و تشبیه من
آنچه از ادراک ما آرایش است
ذات پاکت پاک از آن آلایش است
پرده از رخ برفکن یک نیمدم
تا نبیند کس به عالم جز عدم
جلوه ای کن بر جهان پیدا و فاش
تا شود پیدا که لاشیئیم لاش
پرتوی بر این خیال ما و من
کوه انیت ز بیخ و بن بکن
برقع افکن زان جمال دلفروز
از فروغش هر دو عالم گو بسوز
بانگ بر زن توسن اجلال را
طی کن این غوغا و قیل و قال را
پرده بگشا پیش خورشید جهان
کن سیه رویی او بر آن عیان
جلوه کن دامن کشان بر کاینات
تا از ایشان نی صفت ماند نه ذات
محو کن این دفتر اجرام را
نسخ کن این آیت ایام را
زین نمایشهای فوج گاوزاد
ای خدایا داد داد و داد داد
رمزی از هستی به ایشان یاد ده
این نمایشها همه بر باد ده
خاصه این مسکین من بی پا و دست
اینچنین دارد گمان کان نیز هست
کرده غوغایی بپا از ما و من
ای دریغ از این خر افسار کن
جلوه ای فرما مرا نابود کن
نخلم آتش آتش من دود کن
ای دریغا آتش سوزان کجاست
تا بسوزاند مرا کین خوش بجاست
از گمان هستیم دل تنگ شد
بر من این پندار هستی ننگ شد
از سرم بیرون کن این پندار را
دور کن از جسمم این آمار را
جلوه ای کن کن مرا فارغ ز خویش
زان فنایی را که دادم شرح پیش
ای صفایی ابلغت رهوار شد
جام صهبای تو پر سرشار شد
آرزو میکن ولی بر حد خود
جامه گر بری ببر بر قد خود
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۲ - تحقیق در بیان فناء فی الله و اشاره بطریق وصول الی الله
این فنا نبود مقام هرکسی
مسند سلطان کجا و هر خسی
این فناء اهل قربست و وصول
چون شدی واصل تورا یابد حصول
مخلصین را هم فناء دیگرست
زان فناشان تاج عزت بر سر است
این فنا را خود بود در نزد دوست
خویش را دیدن که یک رشحه ازوست
ذات وصف فعل خود دیدن عیان
خویش را لیکن ندیدن در میان
دیدن اینها ولی بی خویشتن
دیدن خود بی خود اندر انجمن
از خودی خود چنان گشتن رها
که نه خود ماند دگر نی من نه ما
همچو آن نور ضعیف ماهتاب
در بر دریای نور آفتاب
پرتوی گر ماه دارد از خور است
ماه بی خور خود سیاه و ابتر است
گرنه با خورشید باشد روبرو
جز سیه رویی چه باشد مه بگو
گر نباشد نور خورشید علا
آنچه باشد جز سیاهی کم بها
اینچنین باشند یکسر کاینات
هم به فعل و هم به وصف و هم به ذات
نیست ممکن راز خود چیز دگر
جز سوادالوجه امکان ای پسر
آنچه دارد جمله نور مه شمار
پیش ذات و وصف فعل کردگار
این مثال است ای برادر این مثال
این زبانم لال بادا لال لالا
نسبت خورشید و مه اینجا خطاست
این نهایت دارد و آن بی انتهاست
از پی تمثیل گویم این سخن
ای خدای ذوالمنن بگذر ز من
ممکن ار دارد وجودی از حق است
پرتوی از آن وجود مطلق است
نی به این معنی که خود دارد وجود
کی توان از شب سیاهی را زدود
کی توان گفتن زمین نورانی است
بلکه خاک تیره و ظلمانی است
گرچه یابد روشنی از آفتاب
آفتاب اندر رکابش انقلاب
جلوه ای کرده است خورشید قدم
پرتوش افتاد بر دشت عدم
صبح هستی اندر آن کشور دمید
این نمایشها در آنجا شد پدید
هرچه بینی در جهان غیر از خدا
جملگی هیچند و معدوم و فنا
جملگی بودند از عهد قدم
منغمر در بحر ظلمات عدم
جملگی مدهوش خواب نیستی
مستتر اندر حجاب نیستی
جمله در خواب عدم ظلمت نشین
اندر آن بیغوله در ظلمت دفین
کامد آن بیغوله را وقت سحر
صبح دولت از افق برداشت سر
شقه ای از نور خورشید وجود
اندر آن دریای ظلمت رخ نمود
هرکه از خواب عدم بیدار شد
هر که مست نیستی هشیار شد
از فروغش شد نمایان صد هزار
نوعروسان شد پر از رنگ و نگار
لمعه ای تابید بر غیب و شهود
عالم غیب و شهادت در گشود
این نمایشها ز نور روی اوست
عطرها از گلبن خوشبوی اوست
شد عیان افعال اوصاف ذوات
پس ز نور فعل نور و وصف ذات
نیستی شان از خود و هست از خداست
هستشان از نور مهر کبریاست
رو بخوان از آن کتاب بی قصور
ای برادر آیه الله نور
رو ز شاه دین شنو یا من اخاء
کل شیئی نور وجهه بالملاء
هیچ باشد هرچه باشد جز ازو
هیچ میدان خویشتن را ای عمو
مسند سلطان کجا و هر خسی
این فناء اهل قربست و وصول
چون شدی واصل تورا یابد حصول
مخلصین را هم فناء دیگرست
زان فناشان تاج عزت بر سر است
این فنا را خود بود در نزد دوست
خویش را دیدن که یک رشحه ازوست
ذات وصف فعل خود دیدن عیان
خویش را لیکن ندیدن در میان
دیدن اینها ولی بی خویشتن
دیدن خود بی خود اندر انجمن
از خودی خود چنان گشتن رها
که نه خود ماند دگر نی من نه ما
همچو آن نور ضعیف ماهتاب
در بر دریای نور آفتاب
پرتوی گر ماه دارد از خور است
ماه بی خور خود سیاه و ابتر است
گرنه با خورشید باشد روبرو
جز سیه رویی چه باشد مه بگو
گر نباشد نور خورشید علا
آنچه باشد جز سیاهی کم بها
اینچنین باشند یکسر کاینات
هم به فعل و هم به وصف و هم به ذات
نیست ممکن راز خود چیز دگر
جز سوادالوجه امکان ای پسر
آنچه دارد جمله نور مه شمار
پیش ذات و وصف فعل کردگار
این مثال است ای برادر این مثال
این زبانم لال بادا لال لالا
نسبت خورشید و مه اینجا خطاست
این نهایت دارد و آن بی انتهاست
از پی تمثیل گویم این سخن
ای خدای ذوالمنن بگذر ز من
ممکن ار دارد وجودی از حق است
پرتوی از آن وجود مطلق است
نی به این معنی که خود دارد وجود
کی توان از شب سیاهی را زدود
کی توان گفتن زمین نورانی است
بلکه خاک تیره و ظلمانی است
گرچه یابد روشنی از آفتاب
آفتاب اندر رکابش انقلاب
جلوه ای کرده است خورشید قدم
پرتوش افتاد بر دشت عدم
صبح هستی اندر آن کشور دمید
این نمایشها در آنجا شد پدید
هرچه بینی در جهان غیر از خدا
جملگی هیچند و معدوم و فنا
جملگی بودند از عهد قدم
منغمر در بحر ظلمات عدم
جملگی مدهوش خواب نیستی
مستتر اندر حجاب نیستی
جمله در خواب عدم ظلمت نشین
اندر آن بیغوله در ظلمت دفین
کامد آن بیغوله را وقت سحر
صبح دولت از افق برداشت سر
شقه ای از نور خورشید وجود
اندر آن دریای ظلمت رخ نمود
هرکه از خواب عدم بیدار شد
هر که مست نیستی هشیار شد
از فروغش شد نمایان صد هزار
نوعروسان شد پر از رنگ و نگار
لمعه ای تابید بر غیب و شهود
عالم غیب و شهادت در گشود
این نمایشها ز نور روی اوست
عطرها از گلبن خوشبوی اوست
شد عیان افعال اوصاف ذوات
پس ز نور فعل نور و وصف ذات
نیستی شان از خود و هست از خداست
هستشان از نور مهر کبریاست
رو بخوان از آن کتاب بی قصور
ای برادر آیه الله نور
رو ز شاه دین شنو یا من اخاء
کل شیئی نور وجهه بالملاء
هیچ باشد هرچه باشد جز ازو
هیچ میدان خویشتن را ای عمو
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۳ - در بیان آیه ی الله نورالسموات والارض و اشاره به مقام ولایت امیرمؤمنان
هیچ می دانی چه باشد نیستی
نیستی خود را بدان تا کیستی
نیستی چبود همه نقصان تو
عجز و جهل و حاجت و خذلان تو
ضعف و بیم و ناتوانی و قصور
حیرت و تردید و تشویش و فتور
جمله ی اینها تویی ای کیقباد
کن سپند آتش بخود دم ان یکاد
پس فنا آن باشد ای صاحب قلیچ
کادمی خود را نبیند غیر هیچ
آنچه غیر از هیچ بیند از خدا
هیچ بیند او خود از سر تا بپا
با نوا گوید همی بیتاب و پیچ
هیچ هستم هیچ هستم هیچ هیچ
آنچه هست از توست ای عین الحیات
خواه فعل و خواه وصف و خواه ذات
گر مرا بودی بود از بود توست
ور وجودی رشحه ای از جود توست
نی همین دانستن و گفتن چنین
نیست کافی در فنا علم الیقین
بلکه می باید عیان دیدن همین
تا شود حاصل تورا عین الیقین
تا ببینی آنچه می بینم عیان
پا نهی بر فرق گنج شایگان
گر نبودی گوش نامحرم براه
ور نبودی فطنت یاران تباه
اندر اینجا گفتنیها گفتمی
ای بسی درهای زیبا سفتمی
چشم ظاهربین بهم بنهادمی
وین دو لعل درفشان بگشادمی
در میان معرکه استادمی
داد معنی بهر یاران دادمی
چون کنم هستند یارانم خنک
همنشینانم همه ذات الحبک
نی کسی در نزد استاد خوانده است
نی کسی را فهم این مطلب در است
لب به بند اینجا زبان کوتاه کن
سر چو شاه اولیا در چاه کن
چون پری از دیدها مستور باش
همچو مه در اقتباس نور باش
همچو مه دنباله خورشید گیر
نور از آن خورشید پرتمجید گیر
خواه بدرت سازد و خواهی هلال
در محاقت افکند یا در وبال
نیستی خود را بدان تا کیستی
نیستی چبود همه نقصان تو
عجز و جهل و حاجت و خذلان تو
ضعف و بیم و ناتوانی و قصور
حیرت و تردید و تشویش و فتور
جمله ی اینها تویی ای کیقباد
کن سپند آتش بخود دم ان یکاد
پس فنا آن باشد ای صاحب قلیچ
کادمی خود را نبیند غیر هیچ
آنچه غیر از هیچ بیند از خدا
هیچ بیند او خود از سر تا بپا
با نوا گوید همی بیتاب و پیچ
هیچ هستم هیچ هستم هیچ هیچ
آنچه هست از توست ای عین الحیات
خواه فعل و خواه وصف و خواه ذات
گر مرا بودی بود از بود توست
ور وجودی رشحه ای از جود توست
نی همین دانستن و گفتن چنین
نیست کافی در فنا علم الیقین
بلکه می باید عیان دیدن همین
تا شود حاصل تورا عین الیقین
تا ببینی آنچه می بینم عیان
پا نهی بر فرق گنج شایگان
گر نبودی گوش نامحرم براه
ور نبودی فطنت یاران تباه
اندر اینجا گفتنیها گفتمی
ای بسی درهای زیبا سفتمی
چشم ظاهربین بهم بنهادمی
وین دو لعل درفشان بگشادمی
در میان معرکه استادمی
داد معنی بهر یاران دادمی
چون کنم هستند یارانم خنک
همنشینانم همه ذات الحبک
نی کسی در نزد استاد خوانده است
نی کسی را فهم این مطلب در است
لب به بند اینجا زبان کوتاه کن
سر چو شاه اولیا در چاه کن
چون پری از دیدها مستور باش
همچو مه در اقتباس نور باش
همچو مه دنباله خورشید گیر
نور از آن خورشید پرتمجید گیر
خواه بدرت سازد و خواهی هلال
در محاقت افکند یا در وبال
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۴ - حکایت ماه که دنباله خورشید را گرفته
آن یکی با ماه آمد در جدال
کی تو شمع بزم گردون ماه و سال
ای سپه سالار بزم اختوران
ای تمام اختورانت چاکران
ای چراغ خلوت اهل یقین
ای زمان را مشعل افروز زمین
از تو شبها یکجهانی روشنست
صفحه ی خضرا و غبرا گلشن است
از تو امر خلق عالم منتظم
از تو باشد مبتدا و مختتم
از چه در دنبال خور افتاده ای
چون کمان سر بر خطش بنهاده ای
از چه افتادستی او را در عقب
میر روز است او تویی سلطان شب
آن اگر در روز نورافشان بود
عالم از نور تو شب رخشان بود
از چه چون عباس دوسی نزدودی
گاه از پیشش روی گاهی ز پی
پیش او گه در خمی گه راستی
در فزونی گاه گه در کاستی
از چه گشتی پیش او کمتر رهی
آق سنقر گه قراسنقر گهی
داد پاسخ مه به آن اندرزگو
باد بر سلطانی من صد تفو
گر نباشد فیض خورشید علا
طعنه بر من می زدی نور سها
گر نیفکندی به من او سایه ای
غیر تاریکی نبودم پایه ای
نظم عالم از نظام نور اوست
چشم خفاشان ولیکن کور اوست
گر شبی با او مقابل خواستم
روزگاری از خجالت کاستم
گر نه این پرتو به من انداختی
کس مرا در آسمان نشناختی
من چه دارم جز سیه رویی دگر
رو خدا را ناصح از من درگذر
کی تو شمع بزم گردون ماه و سال
ای سپه سالار بزم اختوران
ای تمام اختورانت چاکران
ای چراغ خلوت اهل یقین
ای زمان را مشعل افروز زمین
از تو شبها یکجهانی روشنست
صفحه ی خضرا و غبرا گلشن است
از تو امر خلق عالم منتظم
از تو باشد مبتدا و مختتم
از چه در دنبال خور افتاده ای
چون کمان سر بر خطش بنهاده ای
از چه افتادستی او را در عقب
میر روز است او تویی سلطان شب
آن اگر در روز نورافشان بود
عالم از نور تو شب رخشان بود
از چه چون عباس دوسی نزدودی
گاه از پیشش روی گاهی ز پی
پیش او گه در خمی گه راستی
در فزونی گاه گه در کاستی
از چه گشتی پیش او کمتر رهی
آق سنقر گه قراسنقر گهی
داد پاسخ مه به آن اندرزگو
باد بر سلطانی من صد تفو
گر نباشد فیض خورشید علا
طعنه بر من می زدی نور سها
گر نیفکندی به من او سایه ای
غیر تاریکی نبودم پایه ای
نظم عالم از نظام نور اوست
چشم خفاشان ولیکن کور اوست
گر شبی با او مقابل خواستم
روزگاری از خجالت کاستم
گر نه این پرتو به من انداختی
کس مرا در آسمان نشناختی
من چه دارم جز سیه رویی دگر
رو خدا را ناصح از من درگذر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۵ - در تضرع و تذلل و مناجات به درگاه حضرت حق تعالی
ای خدا ای نوربخش هر ظلم
از تو پیدا هرچه پنهان در عدم
انتظام کشور هستی ز تو
هم بلندی از تو هم پستی ز تو
هرچه هست از توست وز تو هرچه هست
آنچه غیر از توست آن هیچست و پست
پرتوی از نور رخسار تو یافت
ظلمت شام عدم را برشکافت
صبح دولت از افق سر برکشید
مهر هستی خیمه بر خاور کشید
هر دو عالم بود در خواب عدم
پای تا سر غرق غرقاب عدم
پرتوی از نور بر غرقاب زد
اینهمه نقش عجب برآب زد
هرکه از خواب عدم بیدار شد
روشنیها دید در پندار شد
جست از خواب آن یکی مسکین به روز
بی خبر از آفتاب جانفروز
کوه و صحرا و در و دیوار دید
جمله را آکنده از انوار دید
شد گمانش این ضیاء و نور پاک
هست از سنگ و کلوخ و آب و خاک
ای خدا ای از تو نور کاینات
ای ز تو نور ظهور کاینات
نوربخش شام تاریک عدم
نقش بند تخته ی لوح و قلم
نور عالم پرتو رخسار توست
عطرها هم بویی از گلزار توست
از تو باشد جنبش جنبندگان
مارمیت اذرمیت رو بخوان
نور هر بودی ز نور بود توست
هر کمالی رشحه ای از جود توست
هرچه هستی سوی تو برگشتنی است
وام باشد و وام را پس دادنی ست
شاد باش و با نوا ای ارغنون
فاش گو اناالیه راجعون
ای خدا ما را بجز پندار نیست
هم از این پندار جز آمار نیست
پرده ی پندار ما را پاره کن
وهم را از کوی ما آواره کن
ای خدا دستی که کار از دست رفت
فرصتی ده روزگار از دست رفت
ای خدا فریاد از این پندارها
گشته این پندارها آمارها
آه پندارم همه خروار شد
رشته ی امیدهایم مار شد
مار نی بل اژدهای هفت سر
خویش پیچیده بدست و پا و سر
آب گیری چشمه ای پنداشتم
از سفاهت پا در آن بگذاشتم
آه کابم صد نی از سر درگذشت
ای خدا رحمی که آب از سر گذشت
ای خدا دیدم هیونی در گذار
من گمانش کردم اسبی راهوار
بر فراز آن نشستم تند و تیز
ناگهان آمد هیون در جست و خیز
گه به دریا می رود گاهی هوا
بر زمین گاهی رود گاهی سما
نی دمی آن راست آرام و درنگ
می زند گه بر درختم گه به سنگ
گه به کوهم افکند گاهی کمر
گه به بحرم می برد گاهی به بر
پایهایم بسته محکم بر شکم
نی دمی آرام نی یک لحظه لم
نی جدار و نی فسار و نی عنان
این هیون یا غول یا دیو دمان
بر لب دریا یکی ایستاده بود
دیده ها بر هر طرف بگشاده بود
از تو پیدا هرچه پنهان در عدم
انتظام کشور هستی ز تو
هم بلندی از تو هم پستی ز تو
هرچه هست از توست وز تو هرچه هست
آنچه غیر از توست آن هیچست و پست
پرتوی از نور رخسار تو یافت
ظلمت شام عدم را برشکافت
صبح دولت از افق سر برکشید
مهر هستی خیمه بر خاور کشید
هر دو عالم بود در خواب عدم
پای تا سر غرق غرقاب عدم
پرتوی از نور بر غرقاب زد
اینهمه نقش عجب برآب زد
هرکه از خواب عدم بیدار شد
روشنیها دید در پندار شد
جست از خواب آن یکی مسکین به روز
بی خبر از آفتاب جانفروز
کوه و صحرا و در و دیوار دید
جمله را آکنده از انوار دید
شد گمانش این ضیاء و نور پاک
هست از سنگ و کلوخ و آب و خاک
ای خدا ای از تو نور کاینات
ای ز تو نور ظهور کاینات
نوربخش شام تاریک عدم
نقش بند تخته ی لوح و قلم
نور عالم پرتو رخسار توست
عطرها هم بویی از گلزار توست
از تو باشد جنبش جنبندگان
مارمیت اذرمیت رو بخوان
نور هر بودی ز نور بود توست
هر کمالی رشحه ای از جود توست
هرچه هستی سوی تو برگشتنی است
وام باشد و وام را پس دادنی ست
شاد باش و با نوا ای ارغنون
فاش گو اناالیه راجعون
ای خدا ما را بجز پندار نیست
هم از این پندار جز آمار نیست
پرده ی پندار ما را پاره کن
وهم را از کوی ما آواره کن
ای خدا دستی که کار از دست رفت
فرصتی ده روزگار از دست رفت
ای خدا فریاد از این پندارها
گشته این پندارها آمارها
آه پندارم همه خروار شد
رشته ی امیدهایم مار شد
مار نی بل اژدهای هفت سر
خویش پیچیده بدست و پا و سر
آب گیری چشمه ای پنداشتم
از سفاهت پا در آن بگذاشتم
آه کابم صد نی از سر درگذشت
ای خدا رحمی که آب از سر گذشت
ای خدا دیدم هیونی در گذار
من گمانش کردم اسبی راهوار
بر فراز آن نشستم تند و تیز
ناگهان آمد هیون در جست و خیز
گه به دریا می رود گاهی هوا
بر زمین گاهی رود گاهی سما
نی دمی آن راست آرام و درنگ
می زند گه بر درختم گه به سنگ
گه به کوهم افکند گاهی کمر
گه به بحرم می برد گاهی به بر
پایهایم بسته محکم بر شکم
نی دمی آرام نی یک لحظه لم
نی جدار و نی فسار و نی عنان
این هیون یا غول یا دیو دمان
بر لب دریا یکی ایستاده بود
دیده ها بر هر طرف بگشاده بود
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۷ - در مناجات با حضرت قاضی الحاجات
مر محبین را فنای ثالث است
دوستی هم این فنا را باعث است
این فنا گشتن بود از بهر دوست
سر نهادن پیش لطف و مهر دوست
ذات و وصف فعل خود کردن فدا
بهر ذات و وصف فعل کبریا
هر دو عالم در ره او باختن
سوختن در راه او و ساختن
سینه پیش تیر او کردن هدف
تیغ او بر سر خریدن با شعف
جام بر یادش کشیدن گرچه زهر
شاد بود از آنچه خواهد گرچه قهر
در رضای او فنا گشتن چنان
که نه سر داند نه تن داند نه جان
خار کویش را شکستن بر جگر
در ره او خون خود کردن هدر
هرکجا سیلی قفا بردن به پیش
هر کجا تیغی زدن بر فرق خویش
دوستی هم این فنا را باعث است
این فنا گشتن بود از بهر دوست
سر نهادن پیش لطف و مهر دوست
ذات و وصف فعل خود کردن فدا
بهر ذات و وصف فعل کبریا
هر دو عالم در ره او باختن
سوختن در راه او و ساختن
سینه پیش تیر او کردن هدف
تیغ او بر سر خریدن با شعف
جام بر یادش کشیدن گرچه زهر
شاد بود از آنچه خواهد گرچه قهر
در رضای او فنا گشتن چنان
که نه سر داند نه تن داند نه جان
خار کویش را شکستن بر جگر
در ره او خون خود کردن هدر
هرکجا سیلی قفا بردن به پیش
هر کجا تیغی زدن بر فرق خویش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۸ - عشق و جان بازی پروانه در پای شمع
همچو آن پروانه شمع افروختن
هر دمی خود را بنوعی سوختن
بنگرید ای دوستان پروانه را
دادن جان در ره جانانه را
چونکه بیند شمع را اندر وثاق
گردد اول دور آن از اشتیاق
سر نهد آنگه به پایش از نیاز
هین بزن پا بر سرم ای دلنواز
پس گشاید بال و پر از انبساط
رقص آرد دور آن با صد نشاط
وانگهی خود را زند بر نار آن
جان دهد در آتش رخسار آن
سوزد و افتد به پایش سوخته
هم پر و هم بال آن افروخته
نیم جان خیزد ز جا با صد شعف
خود بر آتش افکند از هر طرف
سوزد و گوید میان انجمن
هین بسوزانم خوشا این سوختن
این نه آتش آب حیوان است این
سوختن نی زاتش جان است این
سوزد و گوید به صد وجد و طرب
شد به کام من جهان ای صد عجب
آتش اندر وی گرفت و نار شد
نار رفت و لجه ی انوار شد
سوخت پا تا سر خنک این سوختن
عاشقی باید از آن آموختن
عاشقی کو ترسد از شمشیر و تیغ
عشق نبود ای دریغا ای دریغ
عشق از پروانه باید یاد داشت
ورنه خود از عاشقی آزاد داشت
عاشقان را جسم و جان در کار نیست
جسم و جانشان جز برای یار نیست
در ره او جسم و جان را خار کن
خویش را از جسم و جان بیزار کن
جان فروشانند در بازار عشق
از ورای عقل باشد کار عشق
هان و هان ای دوستان باوفا
پا نهید اندر بیابان وفا
خویش را در راه او فانی کنید
عید قربان است قربانی کنید
تیر هرجا سینه را اسپر کنید
هر کجا تیغی بسر افسر کنید
جسم و جان وقف ره جانان کنید
بهر جانان ترک جسم و جان کنید
در سر کوی بقا منزل کنید
جان خلاص از بند آب و گل کنید
کودکان در آب و گل بازی کنند
شیرمردان فکر سربازی کنند
جان من گر عاشقی مردانه باش
پیش شمع روی او پروانه باش
ز آب و آتش بهر او پروا مکن
ورنه رو در عاشقی پروا بکن
این ذغال تن در آن آتش فکن
تا شود روشن از آن صد انجمن
نیم جانی ده عوض صدجان بگیر
خاک و خل ده لؤلؤ و مرجان بگیر
گر همی خواهی وصال آن نگار
پا بزن بر هر دو عالم مردوار
جنت و دوزخ به جانان کن نثار
دوست را با جنت و دوزخ چه کار
جنت و دوزخ مرا یکسان بود
جنتش سر منزل جانان بود
دوست نبود آنکه می جوید بهشت
بلکه گلشن جست و گلخن را بهشت
گلشن و گلخن بر عاشق یکیست
گلخن و گلشن نمی داند که چیست
گر به گلخن جلوه ی دلدار اوست
جنت او باغ او گلزار اوست
ای که در فکر بهشت و کوثری
دور شو تو مردک حلواخوری
باغ جنت را اگر جویاستی
جان بابا طالب خرماستی
دوست چیزی می نجوید غیر دوست
جسم و جان و دنیی و عقباش اوست
جسم و جان بخشد به یک ایمای او
هر دو کون افشاند اندر پای او
قدرتش فانی کند در قدرتش
محو سازد وصف خود در حضرتش
دور اندازد ز خود این اقتدار
اختیارش هرچه کرد او اختیار
نی کراهت باشدش نی اقتضا
غیر ماشاء حبیبه مایشاء
فعل و ذات و وصف خود فانی کند
در رهش این جمله قربانی کند
هر دمی خود را بنوعی سوختن
بنگرید ای دوستان پروانه را
دادن جان در ره جانانه را
چونکه بیند شمع را اندر وثاق
گردد اول دور آن از اشتیاق
سر نهد آنگه به پایش از نیاز
هین بزن پا بر سرم ای دلنواز
پس گشاید بال و پر از انبساط
رقص آرد دور آن با صد نشاط
وانگهی خود را زند بر نار آن
جان دهد در آتش رخسار آن
سوزد و افتد به پایش سوخته
هم پر و هم بال آن افروخته
نیم جان خیزد ز جا با صد شعف
خود بر آتش افکند از هر طرف
سوزد و گوید میان انجمن
هین بسوزانم خوشا این سوختن
این نه آتش آب حیوان است این
سوختن نی زاتش جان است این
سوزد و گوید به صد وجد و طرب
شد به کام من جهان ای صد عجب
آتش اندر وی گرفت و نار شد
نار رفت و لجه ی انوار شد
سوخت پا تا سر خنک این سوختن
عاشقی باید از آن آموختن
عاشقی کو ترسد از شمشیر و تیغ
عشق نبود ای دریغا ای دریغ
عشق از پروانه باید یاد داشت
ورنه خود از عاشقی آزاد داشت
عاشقان را جسم و جان در کار نیست
جسم و جانشان جز برای یار نیست
در ره او جسم و جان را خار کن
خویش را از جسم و جان بیزار کن
جان فروشانند در بازار عشق
از ورای عقل باشد کار عشق
هان و هان ای دوستان باوفا
پا نهید اندر بیابان وفا
خویش را در راه او فانی کنید
عید قربان است قربانی کنید
تیر هرجا سینه را اسپر کنید
هر کجا تیغی بسر افسر کنید
جسم و جان وقف ره جانان کنید
بهر جانان ترک جسم و جان کنید
در سر کوی بقا منزل کنید
جان خلاص از بند آب و گل کنید
کودکان در آب و گل بازی کنند
شیرمردان فکر سربازی کنند
جان من گر عاشقی مردانه باش
پیش شمع روی او پروانه باش
ز آب و آتش بهر او پروا مکن
ورنه رو در عاشقی پروا بکن
این ذغال تن در آن آتش فکن
تا شود روشن از آن صد انجمن
نیم جانی ده عوض صدجان بگیر
خاک و خل ده لؤلؤ و مرجان بگیر
گر همی خواهی وصال آن نگار
پا بزن بر هر دو عالم مردوار
جنت و دوزخ به جانان کن نثار
دوست را با جنت و دوزخ چه کار
جنت و دوزخ مرا یکسان بود
جنتش سر منزل جانان بود
دوست نبود آنکه می جوید بهشت
بلکه گلشن جست و گلخن را بهشت
گلشن و گلخن بر عاشق یکیست
گلخن و گلشن نمی داند که چیست
گر به گلخن جلوه ی دلدار اوست
جنت او باغ او گلزار اوست
ای که در فکر بهشت و کوثری
دور شو تو مردک حلواخوری
باغ جنت را اگر جویاستی
جان بابا طالب خرماستی
دوست چیزی می نجوید غیر دوست
جسم و جان و دنیی و عقباش اوست
جسم و جان بخشد به یک ایمای او
هر دو کون افشاند اندر پای او
قدرتش فانی کند در قدرتش
محو سازد وصف خود در حضرتش
دور اندازد ز خود این اقتدار
اختیارش هرچه کرد او اختیار
نی کراهت باشدش نی اقتضا
غیر ماشاء حبیبه مایشاء
فعل و ذات و وصف خود فانی کند
در رهش این جمله قربانی کند
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۹ - مناجات با قاضی الحاجات
ای خدا ای از تو دلها را نشاط
ای به یادت جسم و جان را ارتباط
ای فلک سرگشته ی سودای تو
هستی عالم به یک ایمای تو
پرتو خورشید نورافشان ز توست
آب و رنگ چهره ی خوبان ز توست
ای همه هستی ز نور هست تو
چشم امید همه در دست تو
از تو خواهم از عنایت یکنظر
تا نه جان دانم نه تن دانم نه سر
هرکجا دردی خریداری کنم
آتشی هرجا پرستاری کنم
ای انیس جان غم فرسوده ام
ای به یادت آه درد آلوده ام
یک نظر از تو ز من جان باختن
از تو سوزانیدن از من ساختن
ای خدا شوری که جان بازی کنم
همتی ده تا سراندازی کنم
ای بهشت و کوثر و طوبای من
ای تو هم دنیا و هم عقبای من
راحت من روح من ریحان من
روضه ی من باغ من رضوان من
شاه من سلطان من مولای من
بهجت این جان غم فرسای من
مذهب من ملت من دین من
شادی این خاطر غمگین من
یامنی قلبی نعیمی جنتی
یا هوی نفسی حیوتی بهجتی
یا ضیاءالقلب یا نورالقلوب
یا مزیل الهم کشاف الکروب
یا طبیبی منک دائی والدواء
یا حبیبی منک سقمی والشفاء
ای رفیق خلوت تنهاییم
ای انیس ای دل سوداییم
ان ترید قتلی فی قتلی رضاک
ذاک جسمی ذاک روحی فی فناک
نقد ذاتم کم عیار و پر غش است
در خور صد کوه پر از آتش است
چون جز آتش مصرف دیگر نداشت
هرکجا بردم کس آن را بر نداشت
اندرین بازار گرداندم بسی
نزد هرکس بردم و هرناکسی
در بهایش یک پشیزی کس نداد
پیش تو آوردم اینک ای جواد
رد مکن آن را که در بازار توست
خار اما خاری از گلزار توست
گر نمی خواهی تو هم ای دادگر
من که او را پس نمی خواهم دگر
درد و اول من آن را یافتم
بر سر بازار تو انداختم
هرکه خواهد سازدش گو پایمال
خواهد او را سگ خورد خواهد شغال
هرچه آید بر سر او آن توست
این متاع توست این دکان توست
این گمانم نیست لیکن این کریم
ای عطایت عام وی عفوت عظیم
گه متاع فاسدی بس ناروا
در کف مسکین فقیری بینوا
در همه بازارها گردانده ای
از در هر ناکس و کس رانده ای
در دکانی یک خریداریش نه
هیچ شهری روی بازاریش نه
پیش تو آورده با امیدها
کای ز خصلت نعمتت جاویدها
از من این کالای بی رونق بخر
منگر آن را در امید من نگر
رد کنی آن را به او واپس دهی
دست او بر دست هرناکس دهی
خاصه چون من عاجز و درمانده ای
بیکسی خواری ز هر در رانده ای
مبتلایی دردمندی خسته ای
مستمندی دست و پا بشکسته ای
خاصه با صد کوه امید و رجا
آستانت را گرفت ملتجا
سالها خو کرده ی یغمای توست
پای تا سر غرق در آلای توست
خاصه توحید تو پیش انداخته
نزد تو آن را وسیله ساخته
روزگاران دم ز توحیدت زده
بلکه با توحیدت از مام آمده
دل ز توحید تو آمد پرفروغ
غرق توحید تو از پا تا کزوغ
هم تورا بحر کرم بشناخته
اندر آن دریا سفینه ساخته
خاصه دارد خاصگانی را پناه
که پناه هر سفیدند و سیاه
چارده خورشید گردون شرف
چارده بدر منیر بی کلف
اولین شان آن مهین وخشور بود
کز جبین او فروزان نور بود
والضحی یک لمعه ای از نور او
نکهتی واللیل از گیسوی او
آیتی از خوی او خلق عظیم
نعت او بالمؤمنین و هو رحیم
آنکه صدر و بدر هر دو عالم اوست
افتخار عز و نسل آدم اوست
خوشه چین خرمن علمش ملک
خاشه روب محفل حکمش فلک
آخرین شان مرکز دنیا و دین
هم امان خلق و خالق را امین
ساقی این دوره ی آخر زمان
باقی از بهر بقای کن فکان
سر مستور و در مخزون تو
گنج پنهان لؤلؤ مکنون تو
آسمان اندر حریمش پرده ای
آفتاب از خوان او یک گرده ای
حاکم و سلطان دارالملک دین
مصطفی را جانشین آخرین
اوست شمع ماه و خور پروانه اش
عرش و کرسی آستان خانه اش
پرتو خورشید عکس روی اوست
آب حیوان رشحه ای از جوی اوست
عالم جانست و جان عالم است
خاتم است و جانشین خاتم است
مایه ام عجز و امیدم بس دراز
تکیه گاهم رحمتوست ای بی نیاز
تحفه ام توحید و خاصانم پناه
از چه می ترسم دگر ای پادشاه
آه و واویلاه ترسانم ز خود
همچو شاخ بید لرزانم ز خود
ای فغان از این عدوی خانگی
کاش بودی بامنش بیگانگی
دفع کن اهل عدوی خانه را
حمله آور آنگهی بیگانه را
نفس خود ناکرده تسخیر ای فلان
چون کنی تسخیر نفس دیگران
تا تویی در دست روباهان اسیر
کی توانی پنجه زد با گرگ و شیر
خانه ی خود را بگیر از دشمنان
وانگهی رو کن به راه از اصفهان
تا نگردی خود ز خود فرمان پذیر
کی شود فرمان پذیرت شاه و میر
رو تو اول نفس خود زنجیر کن
هرکه خواهی آنگهی تسخیر کن
ای خنک آن کو که افکند این حریف
جان خود را وارهانید از کثیف
نفس او شد زیر فرمان پیش او
شد مسلمان نفس کافر کیش او
عقل اینست ای رفیق معنوی
هین بگو این با جناب مولوی
ای به یادت جسم و جان را ارتباط
ای فلک سرگشته ی سودای تو
هستی عالم به یک ایمای تو
پرتو خورشید نورافشان ز توست
آب و رنگ چهره ی خوبان ز توست
ای همه هستی ز نور هست تو
چشم امید همه در دست تو
از تو خواهم از عنایت یکنظر
تا نه جان دانم نه تن دانم نه سر
هرکجا دردی خریداری کنم
آتشی هرجا پرستاری کنم
ای انیس جان غم فرسوده ام
ای به یادت آه درد آلوده ام
یک نظر از تو ز من جان باختن
از تو سوزانیدن از من ساختن
ای خدا شوری که جان بازی کنم
همتی ده تا سراندازی کنم
ای بهشت و کوثر و طوبای من
ای تو هم دنیا و هم عقبای من
راحت من روح من ریحان من
روضه ی من باغ من رضوان من
شاه من سلطان من مولای من
بهجت این جان غم فرسای من
مذهب من ملت من دین من
شادی این خاطر غمگین من
یامنی قلبی نعیمی جنتی
یا هوی نفسی حیوتی بهجتی
یا ضیاءالقلب یا نورالقلوب
یا مزیل الهم کشاف الکروب
یا طبیبی منک دائی والدواء
یا حبیبی منک سقمی والشفاء
ای رفیق خلوت تنهاییم
ای انیس ای دل سوداییم
ان ترید قتلی فی قتلی رضاک
ذاک جسمی ذاک روحی فی فناک
نقد ذاتم کم عیار و پر غش است
در خور صد کوه پر از آتش است
چون جز آتش مصرف دیگر نداشت
هرکجا بردم کس آن را بر نداشت
اندرین بازار گرداندم بسی
نزد هرکس بردم و هرناکسی
در بهایش یک پشیزی کس نداد
پیش تو آوردم اینک ای جواد
رد مکن آن را که در بازار توست
خار اما خاری از گلزار توست
گر نمی خواهی تو هم ای دادگر
من که او را پس نمی خواهم دگر
درد و اول من آن را یافتم
بر سر بازار تو انداختم
هرکه خواهد سازدش گو پایمال
خواهد او را سگ خورد خواهد شغال
هرچه آید بر سر او آن توست
این متاع توست این دکان توست
این گمانم نیست لیکن این کریم
ای عطایت عام وی عفوت عظیم
گه متاع فاسدی بس ناروا
در کف مسکین فقیری بینوا
در همه بازارها گردانده ای
از در هر ناکس و کس رانده ای
در دکانی یک خریداریش نه
هیچ شهری روی بازاریش نه
پیش تو آورده با امیدها
کای ز خصلت نعمتت جاویدها
از من این کالای بی رونق بخر
منگر آن را در امید من نگر
رد کنی آن را به او واپس دهی
دست او بر دست هرناکس دهی
خاصه چون من عاجز و درمانده ای
بیکسی خواری ز هر در رانده ای
مبتلایی دردمندی خسته ای
مستمندی دست و پا بشکسته ای
خاصه با صد کوه امید و رجا
آستانت را گرفت ملتجا
سالها خو کرده ی یغمای توست
پای تا سر غرق در آلای توست
خاصه توحید تو پیش انداخته
نزد تو آن را وسیله ساخته
روزگاران دم ز توحیدت زده
بلکه با توحیدت از مام آمده
دل ز توحید تو آمد پرفروغ
غرق توحید تو از پا تا کزوغ
هم تورا بحر کرم بشناخته
اندر آن دریا سفینه ساخته
خاصه دارد خاصگانی را پناه
که پناه هر سفیدند و سیاه
چارده خورشید گردون شرف
چارده بدر منیر بی کلف
اولین شان آن مهین وخشور بود
کز جبین او فروزان نور بود
والضحی یک لمعه ای از نور او
نکهتی واللیل از گیسوی او
آیتی از خوی او خلق عظیم
نعت او بالمؤمنین و هو رحیم
آنکه صدر و بدر هر دو عالم اوست
افتخار عز و نسل آدم اوست
خوشه چین خرمن علمش ملک
خاشه روب محفل حکمش فلک
آخرین شان مرکز دنیا و دین
هم امان خلق و خالق را امین
ساقی این دوره ی آخر زمان
باقی از بهر بقای کن فکان
سر مستور و در مخزون تو
گنج پنهان لؤلؤ مکنون تو
آسمان اندر حریمش پرده ای
آفتاب از خوان او یک گرده ای
حاکم و سلطان دارالملک دین
مصطفی را جانشین آخرین
اوست شمع ماه و خور پروانه اش
عرش و کرسی آستان خانه اش
پرتو خورشید عکس روی اوست
آب حیوان رشحه ای از جوی اوست
عالم جانست و جان عالم است
خاتم است و جانشین خاتم است
مایه ام عجز و امیدم بس دراز
تکیه گاهم رحمتوست ای بی نیاز
تحفه ام توحید و خاصانم پناه
از چه می ترسم دگر ای پادشاه
آه و واویلاه ترسانم ز خود
همچو شاخ بید لرزانم ز خود
ای فغان از این عدوی خانگی
کاش بودی بامنش بیگانگی
دفع کن اهل عدوی خانه را
حمله آور آنگهی بیگانه را
نفس خود ناکرده تسخیر ای فلان
چون کنی تسخیر نفس دیگران
تا تویی در دست روباهان اسیر
کی توانی پنجه زد با گرگ و شیر
خانه ی خود را بگیر از دشمنان
وانگهی رو کن به راه از اصفهان
تا نگردی خود ز خود فرمان پذیر
کی شود فرمان پذیرت شاه و میر
رو تو اول نفس خود زنجیر کن
هرکه خواهی آنگهی تسخیر کن
ای خنک آن کو که افکند این حریف
جان خود را وارهانید از کثیف
نفس او شد زیر فرمان پیش او
شد مسلمان نفس کافر کیش او
عقل اینست ای رفیق معنوی
هین بگو این با جناب مولوی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۰ - فرق میان عقل و ادراک
مولوی گیرم که فهمد نیک و زشت
راه دوزخ داند و راه بهشت
چون کند بیچاره نفسش سرکش است
افکند خود را اگر چه آتش است
این روا آن ناروا داند درست
لیک پایش در عمل لنگ است و سست
فقه و حکمت خواند جهلش کم نشد
عالم و دانا شد و آدم نشد
علم چبود فهم راه نیک و بد
عقل چبود اختیار نفس خود
چون نداری نفس خود را اختیار
ز امتیاز نیک و بد او را چه کار
کی کند دانستن سرکه انگبین
دفع صفرا ای نگار نازنین
گر شناسی خوب حلوای شکر
کی شود کام تو شیرین ای پسر
گر عیار زر شناسد آن گدا
باز باشد آن گدای مقتدا
چونکه علت هست فکر نفس کن
نفس را در قید عقلت حبس کن
چونکه نفست گشت منقاد خرد
هم خرد دریافت راه نیک و بد
گوی دولت در خم چوگان توست
ملک عزت عرصه ی جولان توست
ورنه جز حسرت ز دانستن چو سود
حاصلت زاتش چه باشد غیر دود
کاشکی هرگز نبود این دانشت
چون نگشتی گرم نبود آتشت
چاه را می بینی و این نفس دون
می برد در قعر چاهت سرنگون
آنچه با تو نفس میشومت کند
کافرم گر کافر رومت کند
راه دوزخ داند و راه بهشت
چون کند بیچاره نفسش سرکش است
افکند خود را اگر چه آتش است
این روا آن ناروا داند درست
لیک پایش در عمل لنگ است و سست
فقه و حکمت خواند جهلش کم نشد
عالم و دانا شد و آدم نشد
علم چبود فهم راه نیک و بد
عقل چبود اختیار نفس خود
چون نداری نفس خود را اختیار
ز امتیاز نیک و بد او را چه کار
کی کند دانستن سرکه انگبین
دفع صفرا ای نگار نازنین
گر شناسی خوب حلوای شکر
کی شود کام تو شیرین ای پسر
گر عیار زر شناسد آن گدا
باز باشد آن گدای مقتدا
چونکه علت هست فکر نفس کن
نفس را در قید عقلت حبس کن
چونکه نفست گشت منقاد خرد
هم خرد دریافت راه نیک و بد
گوی دولت در خم چوگان توست
ملک عزت عرصه ی جولان توست
ورنه جز حسرت ز دانستن چو سود
حاصلت زاتش چه باشد غیر دود
کاشکی هرگز نبود این دانشت
چون نگشتی گرم نبود آتشت
چاه را می بینی و این نفس دون
می برد در قعر چاهت سرنگون
آنچه با تو نفس میشومت کند
کافرم گر کافر رومت کند
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۳ - تأویل و تمثیل دو مرغ
عقل و نفسند این دو مرغ ای دوستان
کاشیان دارند در این بوستان
کاشیانشان این تن خاکی بود
سیرشان در جو افلاکی بود
متحد با یکدگر آغازشان
متفق اندر ازل پروازشان
آمدند از بوستان در توشکان
سر زدند از بیضه ی روحانیان
پر زدند از گلستان جاودان
آشیان بستند در این توشکان
با هم اینجا یار و دمساز آمدند
هردم از سویی به پرواز آمدند
ای بسا صیاد در این دشت و بام
دانها پاشیده و افکنده دام
صوت مرغان چمن آموخته
آتشی از بهرشان افروخته
از صفیر خود ره مرغان زنند
ای عجب خسبند و راه جان زنند
هان و هان ای مرغ نوآموز من
بلبل خوش نغمه ی فیروز من
این نوای عندلیب باغ نیست
غیر بانگ جان خروش زاغ نیست
نفس مسکین از فریب حرص و آز
سوی دانه می کند گردن دراز
بر هوای آن صفیر دلفریب
می رود بی صبر و آرام و شکیب
عقل می گوید که ای روح روان
ای تورا در لامکانها آشیان
از فریب این چمن ایمن مشو
زین صفیر مصطنع از ره مرو
نفس می گوید که ظن بد مبر
ان بعض الظن اثم کن زبر
عقل می گوید یقین است این نه ظن
حبک للشیئی یعمی دم مزن
نفس می گوید یقین گیرم ولی
کی فریبد چون منی را ای ولی
عقل گوید ناگهان بفریفتند
شهسواران اندرین ره شیفتند
نفس گوید گر فریبد سهل دان
ناامیدی کار هر نااهل دان
عمر هست و زندگانی بس دراز
توبه مقبول و در توبه است باز
توبه خواهم گرد با سوز و گداز
هم تلافیها به صد عجز و نیاز
بس نماز و روزه خواهم کرد من
از درش دریوزه خواهم کرد من
ور نکردم توبه رفتم زین سرای
هم نیم نومید از لطف خدای
ناامیدی کفر باشد ای عمو
رو بخوان لاتیأسوا لاتقنطوا
هین ببین این نفس کافر کیش را
چون فریبد عقل را و خویش را
گر تو می دانی خدا را ذوالکرم
این کرم در کار دنیا هست هم
پس چرا آن را به آن نگذاشتی
مقتدر خود را در آن پنداشتی
دانه امسال ای رئیس ده مریز
کاو رحیمست و دهد بی دانه نیز
یک سفر سرمایه مطلب ای ودود
کان کریم است و دهد بی مایه سود
آیه ی رحمت همین ای بوالهوس
آمده است از بهر کار دین و بس
در نماز و روزه و حج و جهاد
آیه ی لاتقنطوا داری بیاد
کار دنیا چونکه پیش آمد تورا
لیس للانسان الا ما سعی
آنکه در عقبی کریم است و رحیم
بهر دنیاکی بخیل است و لئیم
آنکه را در کار دین صد چاره است
بهر دنیایت چرا بیگانه است
ای تو دست آموز ابلیس پلید
پرده ی خود تابکی خواهی درید
دست تو در دست شیطان تا بچند
با خدا و خلق تا کی آسمند
دست خود از دست این ابتر بکش
رخت خود تا چشمه ی کوثر بکش
ای خدا فریاد از این نفس پلید
تا کجا آخر مرا خواهد کشید
می کشد نفسم که یا رب کشته باد
در میان خاک و خون آغشته باد
هر زمان امروز و فردا می کند
خاکم اندر چشم بینا می کند
گوش من بگرفته می گرداندم
هر کجا خواهد چو خر می راندم
هرچه می گویم که این چاهست چاه
عاقبت گوید برآری سر ز راه
هرچه می گویم بیابان است این
گویدم میرو که آسان است این
سوختم تا چند خواهم سوختن
شعله در جان تا بکی افروختن
سوختم آخر من ای فریادرس
رحمتی فرما مرا فریاد رس
کاشکی بودی سترون مام من
در جهان هرگز نبودی نام من
من نبردستم حسد بر هیچکس
جز به آنکس کو نزاد از مام و بس
رحمت حق بر تو باد ای نیکنام
این پسر را می نزادی کاش مام
کاش چون زادی نپروردی مرا
یا به غرقابی رها کردی مرا
یا مرا کردی رها در کوهسار
تا ز من گرگی برآوردی دمار
یا رسول الله یا مولی النعم
یا غیاث الخلق یا کهف الامم
یا محمد یا شفیع المذنبین
یا امین الله رب العالمین
سوره ی نور آیه ی رحمت تویی
خلق عالم را ولی نعمت تویی
ما همه بنده تو مولای همه
جمله چون قطره تو دریای همه
ای زمین و آسمان خاک درت
حضرت روح القدس یک چاکرت
نیست چون برجان خود رحمت مرا
رحم کن تو ای ولی نعمت مرا
خوانده در مصحف تورا احمد بنام
احمدم من هم غلامت را غلام
چونکه همنام توام خوارم مکن
حق همنامی که انکارم مکن
فخر دارم من به این ای شهریار
تو مرا مگذار خوار و شرمسار
ای امام عصر و سلطان زمان
ای جهان جان و ای جان جهان
ای ز تو روشن چراغ مهر و ماه
ای جهانت کشور و خلقت سپاه
ای وجودت لنگر چرخ و زمین
ای تورا ملک ابد زیر نگین
ای نبی را آخرین قایم مقام
ای ولی مؤتمن رکن انام
ای شه دوران و حق مشتهر
صاحب دوران امام منتظر
گرچه عالم سربه سر پر نور توست
چشم بدبین دور تا یا کور توست
حرمت جدت که در من یک نظر
مانده ام تنها به بند نفس در
همتی کن با من ای مولی رفیق
تا مگر یابم نجات از این مضیق
ای صفایی ای به صد غم مبتلا
ای غریق بحر عصیان و خطا
سخت می بینم تورا بس ناامید
خون دل از دیده ات خواهد چکید
گرچه نومیدی و یأس از خود بجاست
لیکن نومیدی ز لطف حق خطاست
ای بسا از تو بتر بخشیده است
گرچه دهر از تو بتر کم دیده است
تا توانی عجز و زاری پیش گیر
در حیوة خویش سوگ خویش گیر
دست در دامان پیغمبر فکن
کار خود با ساقی کوثر فکن
بلکه او ناخوانده غمخوار همه است
در دو عالم لطف او یار همه است
آری او باشد نگهدار همه
ما همه جسمیم و او جان همه
گرچه باشد جسم از جان بیخبر
جان بهر جزوی از آن دارد نظر
متصل باشد بهر عضوی از آن
ما همه جسمیم و آن مولاست جان
زابتدا تا انتها همراه ماست
از قدم تا فرق ما آگاه ماست
جسم او پیدا و پنهان کار او
سر به سر عالم پر از آثار او
نور او بر خوب و بر بد تافته
هرکسی زان قسمت خود یافته
کاشیان دارند در این بوستان
کاشیانشان این تن خاکی بود
سیرشان در جو افلاکی بود
متحد با یکدگر آغازشان
متفق اندر ازل پروازشان
آمدند از بوستان در توشکان
سر زدند از بیضه ی روحانیان
پر زدند از گلستان جاودان
آشیان بستند در این توشکان
با هم اینجا یار و دمساز آمدند
هردم از سویی به پرواز آمدند
ای بسا صیاد در این دشت و بام
دانها پاشیده و افکنده دام
صوت مرغان چمن آموخته
آتشی از بهرشان افروخته
از صفیر خود ره مرغان زنند
ای عجب خسبند و راه جان زنند
هان و هان ای مرغ نوآموز من
بلبل خوش نغمه ی فیروز من
این نوای عندلیب باغ نیست
غیر بانگ جان خروش زاغ نیست
نفس مسکین از فریب حرص و آز
سوی دانه می کند گردن دراز
بر هوای آن صفیر دلفریب
می رود بی صبر و آرام و شکیب
عقل می گوید که ای روح روان
ای تورا در لامکانها آشیان
از فریب این چمن ایمن مشو
زین صفیر مصطنع از ره مرو
نفس می گوید که ظن بد مبر
ان بعض الظن اثم کن زبر
عقل می گوید یقین است این نه ظن
حبک للشیئی یعمی دم مزن
نفس می گوید یقین گیرم ولی
کی فریبد چون منی را ای ولی
عقل گوید ناگهان بفریفتند
شهسواران اندرین ره شیفتند
نفس گوید گر فریبد سهل دان
ناامیدی کار هر نااهل دان
عمر هست و زندگانی بس دراز
توبه مقبول و در توبه است باز
توبه خواهم گرد با سوز و گداز
هم تلافیها به صد عجز و نیاز
بس نماز و روزه خواهم کرد من
از درش دریوزه خواهم کرد من
ور نکردم توبه رفتم زین سرای
هم نیم نومید از لطف خدای
ناامیدی کفر باشد ای عمو
رو بخوان لاتیأسوا لاتقنطوا
هین ببین این نفس کافر کیش را
چون فریبد عقل را و خویش را
گر تو می دانی خدا را ذوالکرم
این کرم در کار دنیا هست هم
پس چرا آن را به آن نگذاشتی
مقتدر خود را در آن پنداشتی
دانه امسال ای رئیس ده مریز
کاو رحیمست و دهد بی دانه نیز
یک سفر سرمایه مطلب ای ودود
کان کریم است و دهد بی مایه سود
آیه ی رحمت همین ای بوالهوس
آمده است از بهر کار دین و بس
در نماز و روزه و حج و جهاد
آیه ی لاتقنطوا داری بیاد
کار دنیا چونکه پیش آمد تورا
لیس للانسان الا ما سعی
آنکه در عقبی کریم است و رحیم
بهر دنیاکی بخیل است و لئیم
آنکه را در کار دین صد چاره است
بهر دنیایت چرا بیگانه است
ای تو دست آموز ابلیس پلید
پرده ی خود تابکی خواهی درید
دست تو در دست شیطان تا بچند
با خدا و خلق تا کی آسمند
دست خود از دست این ابتر بکش
رخت خود تا چشمه ی کوثر بکش
ای خدا فریاد از این نفس پلید
تا کجا آخر مرا خواهد کشید
می کشد نفسم که یا رب کشته باد
در میان خاک و خون آغشته باد
هر زمان امروز و فردا می کند
خاکم اندر چشم بینا می کند
گوش من بگرفته می گرداندم
هر کجا خواهد چو خر می راندم
هرچه می گویم که این چاهست چاه
عاقبت گوید برآری سر ز راه
هرچه می گویم بیابان است این
گویدم میرو که آسان است این
سوختم تا چند خواهم سوختن
شعله در جان تا بکی افروختن
سوختم آخر من ای فریادرس
رحمتی فرما مرا فریاد رس
کاشکی بودی سترون مام من
در جهان هرگز نبودی نام من
من نبردستم حسد بر هیچکس
جز به آنکس کو نزاد از مام و بس
رحمت حق بر تو باد ای نیکنام
این پسر را می نزادی کاش مام
کاش چون زادی نپروردی مرا
یا به غرقابی رها کردی مرا
یا مرا کردی رها در کوهسار
تا ز من گرگی برآوردی دمار
یا رسول الله یا مولی النعم
یا غیاث الخلق یا کهف الامم
یا محمد یا شفیع المذنبین
یا امین الله رب العالمین
سوره ی نور آیه ی رحمت تویی
خلق عالم را ولی نعمت تویی
ما همه بنده تو مولای همه
جمله چون قطره تو دریای همه
ای زمین و آسمان خاک درت
حضرت روح القدس یک چاکرت
نیست چون برجان خود رحمت مرا
رحم کن تو ای ولی نعمت مرا
خوانده در مصحف تورا احمد بنام
احمدم من هم غلامت را غلام
چونکه همنام توام خوارم مکن
حق همنامی که انکارم مکن
فخر دارم من به این ای شهریار
تو مرا مگذار خوار و شرمسار
ای امام عصر و سلطان زمان
ای جهان جان و ای جان جهان
ای ز تو روشن چراغ مهر و ماه
ای جهانت کشور و خلقت سپاه
ای وجودت لنگر چرخ و زمین
ای تورا ملک ابد زیر نگین
ای نبی را آخرین قایم مقام
ای ولی مؤتمن رکن انام
ای شه دوران و حق مشتهر
صاحب دوران امام منتظر
گرچه عالم سربه سر پر نور توست
چشم بدبین دور تا یا کور توست
حرمت جدت که در من یک نظر
مانده ام تنها به بند نفس در
همتی کن با من ای مولی رفیق
تا مگر یابم نجات از این مضیق
ای صفایی ای به صد غم مبتلا
ای غریق بحر عصیان و خطا
سخت می بینم تورا بس ناامید
خون دل از دیده ات خواهد چکید
گرچه نومیدی و یأس از خود بجاست
لیکن نومیدی ز لطف حق خطاست
ای بسا از تو بتر بخشیده است
گرچه دهر از تو بتر کم دیده است
تا توانی عجز و زاری پیش گیر
در حیوة خویش سوگ خویش گیر
دست در دامان پیغمبر فکن
کار خود با ساقی کوثر فکن
بلکه او ناخوانده غمخوار همه است
در دو عالم لطف او یار همه است
آری او باشد نگهدار همه
ما همه جسمیم و او جان همه
گرچه باشد جسم از جان بیخبر
جان بهر جزوی از آن دارد نظر
متصل باشد بهر عضوی از آن
ما همه جسمیم و آن مولاست جان
زابتدا تا انتها همراه ماست
از قدم تا فرق ما آگاه ماست
جسم او پیدا و پنهان کار او
سر به سر عالم پر از آثار او
نور او بر خوب و بر بد تافته
هرکسی زان قسمت خود یافته
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۵ - ستمکار دیگر و سوء عاقبت ظالم
هم به سالی پیش ازین در این حدود
مرد کی پا کار استمکاره بود
زر ز مردم می گرفت از بهر میر
شد گریبان گیر درویشی فقیر
زر ازو می خواست با صد اشتلم
حمله می کرد و علم می کرد دم
چون نبودش مرد مسکین دست رس
تا شبانگه بود نزدش مقتبس
گفت اگر فردا نیاری زر بگاه
واژگونت می دراندازم به چاه
گفت آخر ز امت پیغمبرم
رحم برمن کن نباشد چون زرم
هر که هستی گفت فردا ای زبون
گه بخوردت می دهم من سرنگون
نیم شب آن مرد پرکین و ستیز
بر لب بامی نشست از بهر میز
پای او لغزید تا دیده گشاد
سرنگون در چاه مبرز اوفتاد
نی توانایی که خود آید بدر
نی کسی ز احوال او دارد خبر
سرنگون می خورد گه تا جان سپرد
جان ز دستش مردک بیچاره برد
بی ادب اینجا زنی گر یکنفس
گه بخوردت می دهند چندانکه بس
نی همین این لطف با انسان بود
از ثریا تا ثری یکسان بود
هرچه پیدا گشته از آغاز جود
هرچه هست و بود خواهد نیز بود
جمله اینها برده اند و چاکرند
تن به زیر بار فرمان اندرند
جمله ی شاهان شه ما را غلام
شاه ما را شاهی آمد اختتام
نگذرم از حق چو از حق نگذری
دم مزن جز او نباشد دیگری
هست کیوان پیر دهقان درش
طفل ابجد خوان روش در مکتبش
چارکی بهرام روز رزم او
تنقطاری مهر اندر بزم او
هرچه از عیوق تا تحت الثری است
جمله در فرمان سلطانان ماست
سر نپیچد کس ز امر و نهیشان
بر جهان از لطفشان و قهرشان
مرد کی پا کار استمکاره بود
زر ز مردم می گرفت از بهر میر
شد گریبان گیر درویشی فقیر
زر ازو می خواست با صد اشتلم
حمله می کرد و علم می کرد دم
چون نبودش مرد مسکین دست رس
تا شبانگه بود نزدش مقتبس
گفت اگر فردا نیاری زر بگاه
واژگونت می دراندازم به چاه
گفت آخر ز امت پیغمبرم
رحم برمن کن نباشد چون زرم
هر که هستی گفت فردا ای زبون
گه بخوردت می دهم من سرنگون
نیم شب آن مرد پرکین و ستیز
بر لب بامی نشست از بهر میز
پای او لغزید تا دیده گشاد
سرنگون در چاه مبرز اوفتاد
نی توانایی که خود آید بدر
نی کسی ز احوال او دارد خبر
سرنگون می خورد گه تا جان سپرد
جان ز دستش مردک بیچاره برد
بی ادب اینجا زنی گر یکنفس
گه بخوردت می دهند چندانکه بس
نی همین این لطف با انسان بود
از ثریا تا ثری یکسان بود
هرچه پیدا گشته از آغاز جود
هرچه هست و بود خواهد نیز بود
جمله اینها برده اند و چاکرند
تن به زیر بار فرمان اندرند
جمله ی شاهان شه ما را غلام
شاه ما را شاهی آمد اختتام
نگذرم از حق چو از حق نگذری
دم مزن جز او نباشد دیگری
هست کیوان پیر دهقان درش
طفل ابجد خوان روش در مکتبش
چارکی بهرام روز رزم او
تنقطاری مهر اندر بزم او
هرچه از عیوق تا تحت الثری است
جمله در فرمان سلطانان ماست
سر نپیچد کس ز امر و نهیشان
بر جهان از لطفشان و قهرشان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۶ - صیادی که با رفیق خود از پی صید رفتند
روستایی مست قمصر نام او
سبز و خرم هم در و هم بام او
راستی از مردم آن روستا
این حکایت کرد روزی مرمرا
کاندرین رستا یکی صیاد بود
چابک و چالاک نیک استاد بود
با رفیقی روزی از بهر شکار
شد برون از ره به سمت کوهسار
همچو خوبان عراقی هر طرف
بهر صیدی تیر و پیکانشان بکف
گرچه بر کفشان کمان تیر بود
مرغ دلشان صید هر نخجیر بود
آهویی در پای کوهی یافتند
تیر بر کف سوی او بشتافتند
یا غزال الحی یا ظبی الحمی
انت فی البیداء ترعی بالهواء
یا غزالی انت ترعی بالدلال
تبتغی الخضراء والماء الزلال
انظر الصیاد یعدو فی قفاک
طایر السهم یطیر فی هواک
هان و هان ای آهوی دشت ختا
ای غزال شاخ و سم زرین ما
مست و سرخوش در میان لاله زار
می چری اندر کنار جویبار
در کمین تو بسی صیاد هست
گر تورا نی یاد او را یاد هست
از بلای تیرشان پرهیز کن
بر فراز کوه عزت خیز کن
کوه عزت چیست کنج عزلتی
از بد و از نیک عالم خلوتی
جان بابا راست می گویم سخن
بر سر هر ره بود صد راهزن
در سر هر کوچه ای صیادهاست
مسجد و محراب پر شیادهاست
گر بیابان پر ز دزد ابتر است
دزد شهر از دزد صحرا بدتر است
در بیابان جامه و نان می برند
در میان شهر ایمان می برند
هر دکان بنشسته صیادی کمین
صید جویان از یسار و از یمین
بر فراز منبر آن شیوا زبان
هست صیادی و تیرش در دهان
هم به محراب آن امام پر اوند
سجه اش دامست و دستارش کمند
هر که می آید به شهر ای خوش خرام
جمله صیادند از خاص و عوام
چون سپیده سر زند از کوهسار
جمله برخیزند از بهر شکار
جیب و دامنشان پر از دام و تله
هر طرف گردند بهر چلچله
دام چبود این نگاه گرمشان
گردن کجشان زبان نرمشان
دام چبود بوسشان و لوسشان
خنده و روهای پر سفروسشان
این سلام ناشتای تندشان
آستین نو جوال قندشان
دام چبود مسجد و محرابشان
این نماز و وعظ و آب و نانشان
جبه و عمامه و تحت الحنک
در تشهدها نشستن بر ورک
این امامت می کند آن اهتمام
این کشد او را و آن این را به دام
کوچه و بازار و دشت ای ارجمند
دام در دام و کمند اندر کمند
خویش را هر شب دهم تا صبح پند
هین نیفتی بامدادان در کمند
سر برون ناورده از خلوت هنوز
صد لویش افزون فتادستم به پوز
پا برون ننهاده صبح از آستان
گشته بر پایم دو صد دام استوان
آن دو صیاد الغرض تیغ آختند
جانب آهوی مسکین تاختند
تیر افکندند آهو رم گرفت
شد به کوه و ترک اسپرغم گرفت
همچو عنقا جانب سنگار رفت
رو به سوی گنبد دوار رفت
کوه نی خرطوم پیل چرخ پیر
بد سرش تا سینه نافش زمهریر
نردبان آسمان هفتمین
خم ز ثقل بار آن پشت زمین
آن دو صیاد از پی آن پویه ساز
صید جویان از نشیب و از فراز
از پی آهو بر آن که بر شدند
زآنچه در وهم آیدت برتر شدند
کوه پیمودند تا هنگام شام
اوفتادند اندران در چام چام
راه باریک و شب تاریک تار
قله کوه و نهیب تندبار
نی دلیلی تا نماید راهشان
نی چراغی جز شرار آهشان
در کمرگاهی شدند آنجا مقیم
با هزاران ترس و لرز و خوف و بیم
چون سر از مشرق برآورد آفتاب
خویش را دیدند در صد پیچ و تاب
راه بس باریک چون موی میان
یک وجب بل کمترک پهنای آن
تا نشیب کوه زانجا صد طناب
تا به بالا آنچه ناید در حساب
گر به بالا بنگری افتد کلاه
ور به پایین کی رسد مد نگاه
راه باریک و هزاران تاب و پیچ
نی ز انجامش خبر دارند هیچ
دست از جان شسته در حبل الورا
ره سپردندی به انگشتان پا
این یکی در پیش آن از پس روان
دل پر از هول و زبان لاحول خوان
شد پلنگی ناگهان پیدا ز دور
کامدی بالا و غریدی چه صور
آمدی تا در بر آن رهروان
بسته شد ره هم بر ایشان هم بر آن
گر سر مویی شدی کج هر کدام
می ندیدی کس الی یوم القیام
ایستادند آن دو صیاد و پلنگ
روبروی یکدگر در راه تنگ
مدتی در یکدگر نگریستند
مامشان بر حالشان بگریستند
همچو آن بیچاره مرد محتضر
کش ابویحیی بود پیش نظر
عاقبت زایشان یکی لب باز کرد
با پلنگ این گفتگو آغاز کرد
کای شه دشت و امیر کوهسار
ای تو بر شیران و میران شهریار
ما دو تن از دوستان حیدریم
شیر حق را بنده ایم و چاکریم
چاکران شیر یزدانیم ما
اندر اینجا زار و حیرانیم ما
امت شیر خدا عزوعلا
ره بده ما را درین کوه بلا
گر تو هستی گربه ی شیر خدا
ما سگ اوئیم راهی ده به ما
خواجه تاشانیم در درگاه او
ره بده ما را بحق جاه او
این سخن را چون شنید آن جانور
در چپ و در راست افکند او نظر
پس دو پنجه کرد بر کوه استوار
خویش را آویخت اندر کوهسار
پنجه زد بر سنگی و شد سرنگون
خویش را آویخت آنجا واژگون
سرنگون شد ره به صیادان گذاشت
پس گذشت آنکو در اول جای داشت
چونکه آمد بگذرد آن دو یمین
ناجوانمردی گرفتش آستین
با نخستین گفت سوی من نگر
بین چسان می افکنم این جا نور
گفت جانا ناجوانمردی مکن
کادمی را افکند از بیخ و بن
ای ستمگر تیشه بیحد می زنی
تیشه ها بر ریشه خود می زنی
ای ستمگر ریشه خود را مکن
تیشه ها بر ریشه مردم مزن
ای که بردی تیشه تا بالای سر
می زنی بر پای خود آهسته تر
بند آن ناصح در آن راهی نکرد
ترک بدخویی و گمراهی نکرد
چون محاذی گشت با آن بیزبان
چوب دستی کوفت بر چنگال آن
شد رها چنگش ز دامان حجر
سرنگون می رفت این المستقر
بر کمر می خورد کوه و سنگ تیز
شد سراپای وجودش ریز ریز
مردمی اندر نهان آن پلنگ
بد نهان اندر چو آتش جوف سنگ
در نهاد آن پلنگی و سگی
ناجوانمردی و ظلم بدرگی
ای بسا درنده گرگ دیوخو
ای لباس آدمی بنموده زو
گرگهای آدمیزاد ای پسر
باشد از گرگ بیابانی بتر
آن برد از گله گاهی یک دبر
این به یکدم می خورد هفتصد شتر
آن ز میشی دنبه ای گر می کند
این شتر با بار در حلق افکند
آن پلنگ مرد و با آن خیره مرد
بین که دست انتقام حق چه کرد
آمد او با یار خود از که فرود
بر لب یک چشمه بنشستند زود
دست و رو شستند با هم در طرب
کان ستمگر گفت یا ویل و کرب
هر دو چشمش خود گرفته با دو کف
می دوید از تاب و درد از هر طرف
سر همی زد بر زمین با درد چشم
تا برون از کاسه افتادش دو چشم
پنجه اش بی پنجه ای را زور کرد
دست غیرت هر دو چشمش کور کرد
ای ستمگر هان و هان بیدار باش
اندکی آهسته زین هنگار باش
کاه مظلومان بهنگام سحر
آسمان را بشکند پشت و کمر
در سحرگه آنکه آهی می کند
کی ملک شه با سپاهی می کند
از شکست دل بترس ای چیردست
کان به جان صد درست آرد شکست
با ضعیفان پنجه در پنجه مکن
پنجه و بازوی خود رنجه مکن
پنجه ی او گر بپیچی دادگر
پیچدت بازو و دست و پا و سر
گفت با فرزند خود آن برزگر
ندروی جز آنکه کشتی ای پسر
این عملهای تو تخمست ای قوی
بردهد روزی و آن را بدروی
این ستمها تخم مزرع روزگار
می دهد این تخم روزی برگ و بار
آه مظلوم آفتاب تیرماه
می رساند زود باران گیاه
ورنه دوران می رساند بار تو
پر کند از بار تو انبار تو
ناله ی مظلوم نفخ آتش است
آتش از آن نفخ تیز و سرکش است
زین دمیدن این شرر سرکش بود
پنبه زار جانت پر آتش بود
ورنه روزی این شرر خود سرکشد
خانمانت را همه در بر کشد
زآنچه میکاری در این دشت ای عمو
می نگردد یاوه یک ارزن ازو
حبه حبه خوشه ها آرد سترگ
خوشه خوشه خرمنی گردد بزرگ
پرده داریهای دار امتحان
می برد لیکن ز خاطرهایشان
می کند این آب در شیر کسان
گله اش را برد سیلی ناگهان
می نداند او که این سیلاب درد
حاصل آبیست کاندر شیر کرد
کم فروشی می کند این ماه و سال
دخل خود افزون سگالد در خیال
گرد آرد آن فزونها در دکان
سال آخر شد ندارد جز زیان
چیره دستان قدر برخاستند
آنچه کم داد او دوچندان کاستند
فاش دزدد این و ایشان از نهان
ورنه آخر چون تهی ماند دکان
گر نباش دزد در دکان او
کو فزونیهای صد چندان او
زین نمط هرکس گرفتار خود است
نیک را پایان نکو بد را بد است
آری اما چشم عبرت بین کجاست
تا ببیند آنچه می آید بجاست
وآنچه آن نبود بجا ماند همی
گر کشندش با رسنها عالمی
میر شهری از امارت اوفتاد
روزگارش باز بستد آنچه داد
سبز و خرم هم در و هم بام او
راستی از مردم آن روستا
این حکایت کرد روزی مرمرا
کاندرین رستا یکی صیاد بود
چابک و چالاک نیک استاد بود
با رفیقی روزی از بهر شکار
شد برون از ره به سمت کوهسار
همچو خوبان عراقی هر طرف
بهر صیدی تیر و پیکانشان بکف
گرچه بر کفشان کمان تیر بود
مرغ دلشان صید هر نخجیر بود
آهویی در پای کوهی یافتند
تیر بر کف سوی او بشتافتند
یا غزال الحی یا ظبی الحمی
انت فی البیداء ترعی بالهواء
یا غزالی انت ترعی بالدلال
تبتغی الخضراء والماء الزلال
انظر الصیاد یعدو فی قفاک
طایر السهم یطیر فی هواک
هان و هان ای آهوی دشت ختا
ای غزال شاخ و سم زرین ما
مست و سرخوش در میان لاله زار
می چری اندر کنار جویبار
در کمین تو بسی صیاد هست
گر تورا نی یاد او را یاد هست
از بلای تیرشان پرهیز کن
بر فراز کوه عزت خیز کن
کوه عزت چیست کنج عزلتی
از بد و از نیک عالم خلوتی
جان بابا راست می گویم سخن
بر سر هر ره بود صد راهزن
در سر هر کوچه ای صیادهاست
مسجد و محراب پر شیادهاست
گر بیابان پر ز دزد ابتر است
دزد شهر از دزد صحرا بدتر است
در بیابان جامه و نان می برند
در میان شهر ایمان می برند
هر دکان بنشسته صیادی کمین
صید جویان از یسار و از یمین
بر فراز منبر آن شیوا زبان
هست صیادی و تیرش در دهان
هم به محراب آن امام پر اوند
سجه اش دامست و دستارش کمند
هر که می آید به شهر ای خوش خرام
جمله صیادند از خاص و عوام
چون سپیده سر زند از کوهسار
جمله برخیزند از بهر شکار
جیب و دامنشان پر از دام و تله
هر طرف گردند بهر چلچله
دام چبود این نگاه گرمشان
گردن کجشان زبان نرمشان
دام چبود بوسشان و لوسشان
خنده و روهای پر سفروسشان
این سلام ناشتای تندشان
آستین نو جوال قندشان
دام چبود مسجد و محرابشان
این نماز و وعظ و آب و نانشان
جبه و عمامه و تحت الحنک
در تشهدها نشستن بر ورک
این امامت می کند آن اهتمام
این کشد او را و آن این را به دام
کوچه و بازار و دشت ای ارجمند
دام در دام و کمند اندر کمند
خویش را هر شب دهم تا صبح پند
هین نیفتی بامدادان در کمند
سر برون ناورده از خلوت هنوز
صد لویش افزون فتادستم به پوز
پا برون ننهاده صبح از آستان
گشته بر پایم دو صد دام استوان
آن دو صیاد الغرض تیغ آختند
جانب آهوی مسکین تاختند
تیر افکندند آهو رم گرفت
شد به کوه و ترک اسپرغم گرفت
همچو عنقا جانب سنگار رفت
رو به سوی گنبد دوار رفت
کوه نی خرطوم پیل چرخ پیر
بد سرش تا سینه نافش زمهریر
نردبان آسمان هفتمین
خم ز ثقل بار آن پشت زمین
آن دو صیاد از پی آن پویه ساز
صید جویان از نشیب و از فراز
از پی آهو بر آن که بر شدند
زآنچه در وهم آیدت برتر شدند
کوه پیمودند تا هنگام شام
اوفتادند اندران در چام چام
راه باریک و شب تاریک تار
قله کوه و نهیب تندبار
نی دلیلی تا نماید راهشان
نی چراغی جز شرار آهشان
در کمرگاهی شدند آنجا مقیم
با هزاران ترس و لرز و خوف و بیم
چون سر از مشرق برآورد آفتاب
خویش را دیدند در صد پیچ و تاب
راه بس باریک چون موی میان
یک وجب بل کمترک پهنای آن
تا نشیب کوه زانجا صد طناب
تا به بالا آنچه ناید در حساب
گر به بالا بنگری افتد کلاه
ور به پایین کی رسد مد نگاه
راه باریک و هزاران تاب و پیچ
نی ز انجامش خبر دارند هیچ
دست از جان شسته در حبل الورا
ره سپردندی به انگشتان پا
این یکی در پیش آن از پس روان
دل پر از هول و زبان لاحول خوان
شد پلنگی ناگهان پیدا ز دور
کامدی بالا و غریدی چه صور
آمدی تا در بر آن رهروان
بسته شد ره هم بر ایشان هم بر آن
گر سر مویی شدی کج هر کدام
می ندیدی کس الی یوم القیام
ایستادند آن دو صیاد و پلنگ
روبروی یکدگر در راه تنگ
مدتی در یکدگر نگریستند
مامشان بر حالشان بگریستند
همچو آن بیچاره مرد محتضر
کش ابویحیی بود پیش نظر
عاقبت زایشان یکی لب باز کرد
با پلنگ این گفتگو آغاز کرد
کای شه دشت و امیر کوهسار
ای تو بر شیران و میران شهریار
ما دو تن از دوستان حیدریم
شیر حق را بنده ایم و چاکریم
چاکران شیر یزدانیم ما
اندر اینجا زار و حیرانیم ما
امت شیر خدا عزوعلا
ره بده ما را درین کوه بلا
گر تو هستی گربه ی شیر خدا
ما سگ اوئیم راهی ده به ما
خواجه تاشانیم در درگاه او
ره بده ما را بحق جاه او
این سخن را چون شنید آن جانور
در چپ و در راست افکند او نظر
پس دو پنجه کرد بر کوه استوار
خویش را آویخت اندر کوهسار
پنجه زد بر سنگی و شد سرنگون
خویش را آویخت آنجا واژگون
سرنگون شد ره به صیادان گذاشت
پس گذشت آنکو در اول جای داشت
چونکه آمد بگذرد آن دو یمین
ناجوانمردی گرفتش آستین
با نخستین گفت سوی من نگر
بین چسان می افکنم این جا نور
گفت جانا ناجوانمردی مکن
کادمی را افکند از بیخ و بن
ای ستمگر تیشه بیحد می زنی
تیشه ها بر ریشه خود می زنی
ای ستمگر ریشه خود را مکن
تیشه ها بر ریشه مردم مزن
ای که بردی تیشه تا بالای سر
می زنی بر پای خود آهسته تر
بند آن ناصح در آن راهی نکرد
ترک بدخویی و گمراهی نکرد
چون محاذی گشت با آن بیزبان
چوب دستی کوفت بر چنگال آن
شد رها چنگش ز دامان حجر
سرنگون می رفت این المستقر
بر کمر می خورد کوه و سنگ تیز
شد سراپای وجودش ریز ریز
مردمی اندر نهان آن پلنگ
بد نهان اندر چو آتش جوف سنگ
در نهاد آن پلنگی و سگی
ناجوانمردی و ظلم بدرگی
ای بسا درنده گرگ دیوخو
ای لباس آدمی بنموده زو
گرگهای آدمیزاد ای پسر
باشد از گرگ بیابانی بتر
آن برد از گله گاهی یک دبر
این به یکدم می خورد هفتصد شتر
آن ز میشی دنبه ای گر می کند
این شتر با بار در حلق افکند
آن پلنگ مرد و با آن خیره مرد
بین که دست انتقام حق چه کرد
آمد او با یار خود از که فرود
بر لب یک چشمه بنشستند زود
دست و رو شستند با هم در طرب
کان ستمگر گفت یا ویل و کرب
هر دو چشمش خود گرفته با دو کف
می دوید از تاب و درد از هر طرف
سر همی زد بر زمین با درد چشم
تا برون از کاسه افتادش دو چشم
پنجه اش بی پنجه ای را زور کرد
دست غیرت هر دو چشمش کور کرد
ای ستمگر هان و هان بیدار باش
اندکی آهسته زین هنگار باش
کاه مظلومان بهنگام سحر
آسمان را بشکند پشت و کمر
در سحرگه آنکه آهی می کند
کی ملک شه با سپاهی می کند
از شکست دل بترس ای چیردست
کان به جان صد درست آرد شکست
با ضعیفان پنجه در پنجه مکن
پنجه و بازوی خود رنجه مکن
پنجه ی او گر بپیچی دادگر
پیچدت بازو و دست و پا و سر
گفت با فرزند خود آن برزگر
ندروی جز آنکه کشتی ای پسر
این عملهای تو تخمست ای قوی
بردهد روزی و آن را بدروی
این ستمها تخم مزرع روزگار
می دهد این تخم روزی برگ و بار
آه مظلوم آفتاب تیرماه
می رساند زود باران گیاه
ورنه دوران می رساند بار تو
پر کند از بار تو انبار تو
ناله ی مظلوم نفخ آتش است
آتش از آن نفخ تیز و سرکش است
زین دمیدن این شرر سرکش بود
پنبه زار جانت پر آتش بود
ورنه روزی این شرر خود سرکشد
خانمانت را همه در بر کشد
زآنچه میکاری در این دشت ای عمو
می نگردد یاوه یک ارزن ازو
حبه حبه خوشه ها آرد سترگ
خوشه خوشه خرمنی گردد بزرگ
پرده داریهای دار امتحان
می برد لیکن ز خاطرهایشان
می کند این آب در شیر کسان
گله اش را برد سیلی ناگهان
می نداند او که این سیلاب درد
حاصل آبیست کاندر شیر کرد
کم فروشی می کند این ماه و سال
دخل خود افزون سگالد در خیال
گرد آرد آن فزونها در دکان
سال آخر شد ندارد جز زیان
چیره دستان قدر برخاستند
آنچه کم داد او دوچندان کاستند
فاش دزدد این و ایشان از نهان
ورنه آخر چون تهی ماند دکان
گر نباش دزد در دکان او
کو فزونیهای صد چندان او
زین نمط هرکس گرفتار خود است
نیک را پایان نکو بد را بد است
آری اما چشم عبرت بین کجاست
تا ببیند آنچه می آید بجاست
وآنچه آن نبود بجا ماند همی
گر کشندش با رسنها عالمی
میر شهری از امارت اوفتاد
روزگارش باز بستد آنچه داد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۷ - حکایت امیری که گرفتار شد و بیان سوء عاقبت ظالم
طفل ماند روزگار تنگ چشم
می دهد با صلح و می گیرد به خشم
دشمنی آمد گرفتش ملک و مال
نی حشم بخشید سودش نی رجال
این گرفت و حق به ودای محتشم
کی برآید با خدا خیل و حشم
میر مسکین را به زندان داشتند
بر مکافاتش علم افراشتند
او به زندان بیخبر از ملک و مال
دشمنان را پر ز مال او جوال
تا خبر دادش یکی روزی که شد
ملک و مالت نهبه ی این قوم لد
گفت آری اینچنین است ای پسر
هین بگو داری اگر دیگر خبر
خانه ات را گفت ویران ساختند
طاق و سقفش را به خاک انداختند
گفت بالله راستی گفتی عمو
گر خبر داری دگر با من بگو
گفت آنکه آتشی افروختند
طارم و کاخ و سرایت سوختند
گفت آری راست گفتی این سخن
گو چه شد دیگر بگو ای ممتحن
زیر لت کردند آن خاصان تو
نی هم ایشان بلکه فرزندان تو
گفت آری آری اینهم راست است
گوی با من دیگرت گر راست است
گفت بردند آن زنان پردگی
فاش و رسوا از برای بردگی
پرده ی ناموس تو برداشتند
تخم بی ناموسی آنجا کاشتند
گفت بالله این دروغ است این دروغ
شمع این را من نمی بینم فروغ
افک باشد این حدیث مخترع
ماوقع هذا و ربی ما وقع
مال مردم نهب کردستم بسی
کرده ام ویران سرای هر کسی
ای بسا آتش که من افروختم
خانه های بیگناهان سوختم
ای بسا کسها کشیدم زیر لت
لابه ذنب ولا اثم ثبت
اینهمه کردم ولیکن یکنفس
شق نکردم پرده ی ناموس کس
بیخیانت کس نترسد از قصاص
حق نابرده نمی دارد تقاص
محتسب داناست بر اسرار کار
بی گنه را کی برد بالای دار
گر ز بد می ترسی ای آزاده مرد
رو تو هم گرد بدی با کس نگرد
ور بدی کردی ز بد ایمن مباش
کان ببینی عاقبت بیداد فاش
نیک و بد باشد درختی ای پسر
عاقبت بخشد تورا روزی ثمر
زاد و رودت هم از این میوه خورند
آنچه مامان کاشت رودان بدروند
در ره حق جان خلیل ایثار کرد
زامر او فرزند خود کشتار کرد
شد خلافت زیب فرزندان او
تا ابد این دولت آمد زان او
او نه اینها کرد بهر این عوض
نی ز شاه خود غرض بودش عوض
بلکه مقصودش رضای شاه بود
شاه هم از سر او آگاه بود
بهر او فرزند و جان و مال داد
تن به تاب شعله ی جوال داد
بود از شوق وصالش بیقرار
زد بر آتش خویش را پروانه وار
هرکه عشق شمع چون پروانه داشت
زآتش سوزان آن پروا نداشت
هرکه دل از عشق روشن باشدش
آتش معشوق گلشن باشدش
خاک راه کوی یار دلپذیر
گل بود در دیده و در پا حریر
ای خنک در راه جانان سوختن
شعله ها در جسم و جان افروختن
آتشی کاندر ره جانان بود
خویشتر از صد چشمه ی حیوان بود
گر حیوة جاودان داری هوس
خویش را در آتش افکن یکنفس
گر همی جویی گلستان بهار
هین برو در آتش ابراهیم وار
می دهد با صلح و می گیرد به خشم
دشمنی آمد گرفتش ملک و مال
نی حشم بخشید سودش نی رجال
این گرفت و حق به ودای محتشم
کی برآید با خدا خیل و حشم
میر مسکین را به زندان داشتند
بر مکافاتش علم افراشتند
او به زندان بیخبر از ملک و مال
دشمنان را پر ز مال او جوال
تا خبر دادش یکی روزی که شد
ملک و مالت نهبه ی این قوم لد
گفت آری اینچنین است ای پسر
هین بگو داری اگر دیگر خبر
خانه ات را گفت ویران ساختند
طاق و سقفش را به خاک انداختند
گفت بالله راستی گفتی عمو
گر خبر داری دگر با من بگو
گفت آنکه آتشی افروختند
طارم و کاخ و سرایت سوختند
گفت آری راست گفتی این سخن
گو چه شد دیگر بگو ای ممتحن
زیر لت کردند آن خاصان تو
نی هم ایشان بلکه فرزندان تو
گفت آری آری اینهم راست است
گوی با من دیگرت گر راست است
گفت بردند آن زنان پردگی
فاش و رسوا از برای بردگی
پرده ی ناموس تو برداشتند
تخم بی ناموسی آنجا کاشتند
گفت بالله این دروغ است این دروغ
شمع این را من نمی بینم فروغ
افک باشد این حدیث مخترع
ماوقع هذا و ربی ما وقع
مال مردم نهب کردستم بسی
کرده ام ویران سرای هر کسی
ای بسا آتش که من افروختم
خانه های بیگناهان سوختم
ای بسا کسها کشیدم زیر لت
لابه ذنب ولا اثم ثبت
اینهمه کردم ولیکن یکنفس
شق نکردم پرده ی ناموس کس
بیخیانت کس نترسد از قصاص
حق نابرده نمی دارد تقاص
محتسب داناست بر اسرار کار
بی گنه را کی برد بالای دار
گر ز بد می ترسی ای آزاده مرد
رو تو هم گرد بدی با کس نگرد
ور بدی کردی ز بد ایمن مباش
کان ببینی عاقبت بیداد فاش
نیک و بد باشد درختی ای پسر
عاقبت بخشد تورا روزی ثمر
زاد و رودت هم از این میوه خورند
آنچه مامان کاشت رودان بدروند
در ره حق جان خلیل ایثار کرد
زامر او فرزند خود کشتار کرد
شد خلافت زیب فرزندان او
تا ابد این دولت آمد زان او
او نه اینها کرد بهر این عوض
نی ز شاه خود غرض بودش عوض
بلکه مقصودش رضای شاه بود
شاه هم از سر او آگاه بود
بهر او فرزند و جان و مال داد
تن به تاب شعله ی جوال داد
بود از شوق وصالش بیقرار
زد بر آتش خویش را پروانه وار
هرکه عشق شمع چون پروانه داشت
زآتش سوزان آن پروا نداشت
هرکه دل از عشق روشن باشدش
آتش معشوق گلشن باشدش
خاک راه کوی یار دلپذیر
گل بود در دیده و در پا حریر
ای خنک در راه جانان سوختن
شعله ها در جسم و جان افروختن
آتشی کاندر ره جانان بود
خویشتر از صد چشمه ی حیوان بود
گر حیوة جاودان داری هوس
خویش را در آتش افکن یکنفس
گر همی جویی گلستان بهار
هین برو در آتش ابراهیم وار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۸ - به آتش افکندن خلیل الرحمن را
خواست ابراهیم باهنگ و خرد
جان ایشان را در آتش واخرد
ره نمایدشان به آب زندگی
وارهاندشان ز قید بندگی
بندگی نفس و شیطان هوا
بندگی گنده نمرود دغا
سوی گلزار سعادتشان کشد
سوی نورستان ز ظلمتشان کشد
چونکه طینتشان ز مار و دود بود
طینت فرعونی و نمرود بود
طبعشان را از بهار آمد نفور
گوش نگرفتند از اسرار نور
از خلیل آن بحر نور تابناک
می دمیدندی چو عنبر از شباک
یا چه آن خفاش از شمس الضحی
یا چو دیجوری ز روز پرضیاء
او پی ایشان دویدی در طلب
همچو آن خورشید در دنبال شب
در پی شب می دود مهر منیر
گوید ای شب لحظه ای آرام گیر
تا رسانم خویشتن را من به تو
آن سیاهی را زدایم من ز تو
چهره ات را نور افشانی کنم
از سرت تا پای نورانی کنم
پرده بردارم من از رخسار تو
بشکفانم صد گل از گلزار تو
شب گریزد ننگرد اندر قفا
در زمین خود را همی بیند خفا
همچو آن نمرودیان تیره روز
از خلیل آن آفتاب دلفروز
روزگاری شد که آخر آن گروه
آمدند از دعوت او در ستوه
انجمن در انجمن آراستند
پیش آن نمرود برپا خاستند
کی تو کوه ظلمت و دریای کفر
ای سراپای تو سر تا پای کفر
این عدوی ملت و ایمان ماست
این بلای جسم و رنج جان ماست
سر همی کوبد خدایان تورا
بد همی گوید نکویان تورا
این عدوی جان شاهنشاه ماست
دشمن خورشید ما و ماه ماست
بین چسان وارونه نردی باختند
دوستان از دشمنان نشناختند
دشمن تو نفس کافر کیش توست
وان هوای طبع بداندیش توست
دشمن تو خود تویی ای تیره رو
دیگران را بی سبب دشمن مگو
آنکه خواهد شمع تو روشن کند
شوره زارت روضه ی گلشن کند
دوست باشد بل نیای مهربان
هین برو او را غلط دشمن مخوان
نک زمینی باشدت پر خاروبن
نی در آنجا چشمه ی نونی کهن
خار بن بارش همه زهر بلا
بیخ آن مأوای مار و اژدها
آن یکی آمد به کف بیل و کلند
خار بنها را همه از ریشه کند
خار بنها کند و اژدرها بکشت
کشتها افکند آنجا پیش و پشت
پس زمین را می کند چالاک و چست
تا برآرد چشمه ی عذبی درست
کورکورانه تو در بانگ عویل
هر که را یابی همی گردی دخیل
کی مسلمانان مروت شد کجا
این زمینم می کند در هم چرا
ملک و مالم می کند زیر و زبر
دشمن جان من آمد این مگر
ای مسلمانان هزاران داد و داد
هیچ مسکین را چنین دشمن مباد
این نه دشمن مهربان یاری بود
روز و شب بهر تو در کاری بود
مارو افعی راند از پهلوی تو
آب شیرین آورد در جوی تو
شوره زاری بهر تو گلشن کند
یک چراغ مرده ای روشن کند
تا نبرد خارکی روید سمن
تا نگرید ابر کی خندد چمن
تا زمین نشکافت کس گندم نخورد
تا صدف نشکست کس گوهر نبرد
می شکافد آن زمین را باز یار
صاف و پاکش می کند از سنگ و خار
پس در آنها دانه ای سازد نهان
تا کشد سر خوشه های بیکران
دانه آنجا خوشه ی خندان شود
آدمی را خوشه قوت جان شود
نیست دهقان دشمن آن کشت زار
بلکه سازد بهمن آن را بهار
همچنین الطاف بی پایان حق
می کند با نیکبختان این نسق
آن هوای شهوت خشم زبون
آب شور و زینت دنیای دون
تخم صحبتهای ابنای زمان
باد بی هنگام فوج باد خوان
مزرع دلستان ز آب انداخته
شوره زاری ژول و ویران ساخته
رسته آنجا خار بن در خار بن
خار بن نی اژدها و مار بن
زیر هر خاری دوصد افعی نهان
سینه و دل بر غمان در بر غمان
چشمها خشکیده جوها گشته پر
آب گیرش پارگین شوره پر
ساحت جان نزد دهقان قدر
چون زمینی هست پیش برزگر
چون زمینی لایق گل زار دید
مرز و بومش در خور کفیار دید
گاو و بیل و خیش و داس آنجا برد
آن زمین را برشکافد بردرد
این بلاها و مرضها بی سخن
هست جان را چون شیار گاوزن
می شکافد مو به مو آن بوم را
می کند از ریشه خار شوم را
آنچه مأوا کرده آنجا از حشار
می کند از مزرع جان تار و مار
چونکه خار و مار از آن پرواز کرد
گلبن معنی شکفتن ساز کرد
چشمهای معرفت گردد روان
وا شود هم چشم و گوش هوش جان
جان ایشان را در آتش واخرد
ره نمایدشان به آب زندگی
وارهاندشان ز قید بندگی
بندگی نفس و شیطان هوا
بندگی گنده نمرود دغا
سوی گلزار سعادتشان کشد
سوی نورستان ز ظلمتشان کشد
چونکه طینتشان ز مار و دود بود
طینت فرعونی و نمرود بود
طبعشان را از بهار آمد نفور
گوش نگرفتند از اسرار نور
از خلیل آن بحر نور تابناک
می دمیدندی چو عنبر از شباک
یا چه آن خفاش از شمس الضحی
یا چو دیجوری ز روز پرضیاء
او پی ایشان دویدی در طلب
همچو آن خورشید در دنبال شب
در پی شب می دود مهر منیر
گوید ای شب لحظه ای آرام گیر
تا رسانم خویشتن را من به تو
آن سیاهی را زدایم من ز تو
چهره ات را نور افشانی کنم
از سرت تا پای نورانی کنم
پرده بردارم من از رخسار تو
بشکفانم صد گل از گلزار تو
شب گریزد ننگرد اندر قفا
در زمین خود را همی بیند خفا
همچو آن نمرودیان تیره روز
از خلیل آن آفتاب دلفروز
روزگاری شد که آخر آن گروه
آمدند از دعوت او در ستوه
انجمن در انجمن آراستند
پیش آن نمرود برپا خاستند
کی تو کوه ظلمت و دریای کفر
ای سراپای تو سر تا پای کفر
این عدوی ملت و ایمان ماست
این بلای جسم و رنج جان ماست
سر همی کوبد خدایان تورا
بد همی گوید نکویان تورا
این عدوی جان شاهنشاه ماست
دشمن خورشید ما و ماه ماست
بین چسان وارونه نردی باختند
دوستان از دشمنان نشناختند
دشمن تو نفس کافر کیش توست
وان هوای طبع بداندیش توست
دشمن تو خود تویی ای تیره رو
دیگران را بی سبب دشمن مگو
آنکه خواهد شمع تو روشن کند
شوره زارت روضه ی گلشن کند
دوست باشد بل نیای مهربان
هین برو او را غلط دشمن مخوان
نک زمینی باشدت پر خاروبن
نی در آنجا چشمه ی نونی کهن
خار بن بارش همه زهر بلا
بیخ آن مأوای مار و اژدها
آن یکی آمد به کف بیل و کلند
خار بنها را همه از ریشه کند
خار بنها کند و اژدرها بکشت
کشتها افکند آنجا پیش و پشت
پس زمین را می کند چالاک و چست
تا برآرد چشمه ی عذبی درست
کورکورانه تو در بانگ عویل
هر که را یابی همی گردی دخیل
کی مسلمانان مروت شد کجا
این زمینم می کند در هم چرا
ملک و مالم می کند زیر و زبر
دشمن جان من آمد این مگر
ای مسلمانان هزاران داد و داد
هیچ مسکین را چنین دشمن مباد
این نه دشمن مهربان یاری بود
روز و شب بهر تو در کاری بود
مارو افعی راند از پهلوی تو
آب شیرین آورد در جوی تو
شوره زاری بهر تو گلشن کند
یک چراغ مرده ای روشن کند
تا نبرد خارکی روید سمن
تا نگرید ابر کی خندد چمن
تا زمین نشکافت کس گندم نخورد
تا صدف نشکست کس گوهر نبرد
می شکافد آن زمین را باز یار
صاف و پاکش می کند از سنگ و خار
پس در آنها دانه ای سازد نهان
تا کشد سر خوشه های بیکران
دانه آنجا خوشه ی خندان شود
آدمی را خوشه قوت جان شود
نیست دهقان دشمن آن کشت زار
بلکه سازد بهمن آن را بهار
همچنین الطاف بی پایان حق
می کند با نیکبختان این نسق
آن هوای شهوت خشم زبون
آب شور و زینت دنیای دون
تخم صحبتهای ابنای زمان
باد بی هنگام فوج باد خوان
مزرع دلستان ز آب انداخته
شوره زاری ژول و ویران ساخته
رسته آنجا خار بن در خار بن
خار بن نی اژدها و مار بن
زیر هر خاری دوصد افعی نهان
سینه و دل بر غمان در بر غمان
چشمها خشکیده جوها گشته پر
آب گیرش پارگین شوره پر
ساحت جان نزد دهقان قدر
چون زمینی هست پیش برزگر
چون زمینی لایق گل زار دید
مرز و بومش در خور کفیار دید
گاو و بیل و خیش و داس آنجا برد
آن زمین را برشکافد بردرد
این بلاها و مرضها بی سخن
هست جان را چون شیار گاوزن
می شکافد مو به مو آن بوم را
می کند از ریشه خار شوم را
آنچه مأوا کرده آنجا از حشار
می کند از مزرع جان تار و مار
چونکه خار و مار از آن پرواز کرد
گلبن معنی شکفتن ساز کرد
چشمهای معرفت گردد روان
وا شود هم چشم و گوش هوش جان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۹ - حدیث لولا ان الشیاطین یحومون حول قلوب بنی آدم نظروا الی ملکوت السموات والارض
گفت آن سالار اقلیم شهود
بر روانش باد صد عالم درود
گرد دلهای بنی آدم اگر
حزب شیطان را نبودی کر و فر
دیده شان دیدی ملایک را عیان
سیر کردندی زمین و آسمان
آسمان و خاک دیدندی اسیر
پیش تقدیر خداوند قدیر
ذره ذره خاک و قطره قطره آب
جمله در فرمان آن والا جناب
هم نوای بلبل و هم بانگ زاغ
نغمه ی طوطی و غوغای کلاغ
جمله را تسبیح و تقدیس خدا
فهمد او گرچه نمی فهمیم ما
راویه بر دوش ابر از امر او
رعد غران یک نهیب قهر او
بحر را از او بود موج و قرار
بختی گردون ز حکمش در مهار
آسمان را غاشیه بر دوش از او
اختوران را حلقه اندر گوش ازو
بهر مشعل دار شیلان گاه او
انجم هندو بچه درگاه او
آسمان با قد خم از کهکشان
بهر خدمتکاریش بسته میان
باد را جاروب فراشی بکف
می دود از بهر خدمت هر طرف
آب محو است و زند سر بر زمین
می رود گاه از یسار و گه یمین
کوهها ایستاده با هم روبرو
واله و حیران شیدایی او
سرو و شمشاد و صنوبر نارون
صف زده در حضرتش در انجمن
ای خوشا چشمی که آن بینای اوست
وی مبارک دل که آن دانای اوست
دیده ی دور از جمالش کور باد
سینه ی بی یاد او در گور باد
سینه ای کز یاد آن شه خالی است
مرده باشد مرده را گودالی است
زنده آن باشد که از خود رسته شد
در وجود زنده ای پیوسته شد
چیست پیوستن به او دل باختن
خویش را در پای او انداختن
دست از تدبیر خود برداشتن
اختیار خود به او بگذاشتن
گر همی خواهی حیات خوشگوار
اختیار خود برو با او گذار
آسمان از این امانت تن کشید
کوهها از هستیش بر خود تپید
بود انسان چون ظلوم و چون جهول
لاجرم کرد این امانت را قبول
این امانت چیست ای یار رفیق
بار تکلیف است در پای عمیق
و این نتیجه اختیار قدرت است
اندرین قدرت هزاران آفت است
بر روانش باد صد عالم درود
گرد دلهای بنی آدم اگر
حزب شیطان را نبودی کر و فر
دیده شان دیدی ملایک را عیان
سیر کردندی زمین و آسمان
آسمان و خاک دیدندی اسیر
پیش تقدیر خداوند قدیر
ذره ذره خاک و قطره قطره آب
جمله در فرمان آن والا جناب
هم نوای بلبل و هم بانگ زاغ
نغمه ی طوطی و غوغای کلاغ
جمله را تسبیح و تقدیس خدا
فهمد او گرچه نمی فهمیم ما
راویه بر دوش ابر از امر او
رعد غران یک نهیب قهر او
بحر را از او بود موج و قرار
بختی گردون ز حکمش در مهار
آسمان را غاشیه بر دوش از او
اختوران را حلقه اندر گوش ازو
بهر مشعل دار شیلان گاه او
انجم هندو بچه درگاه او
آسمان با قد خم از کهکشان
بهر خدمتکاریش بسته میان
باد را جاروب فراشی بکف
می دود از بهر خدمت هر طرف
آب محو است و زند سر بر زمین
می رود گاه از یسار و گه یمین
کوهها ایستاده با هم روبرو
واله و حیران شیدایی او
سرو و شمشاد و صنوبر نارون
صف زده در حضرتش در انجمن
ای خوشا چشمی که آن بینای اوست
وی مبارک دل که آن دانای اوست
دیده ی دور از جمالش کور باد
سینه ی بی یاد او در گور باد
سینه ای کز یاد آن شه خالی است
مرده باشد مرده را گودالی است
زنده آن باشد که از خود رسته شد
در وجود زنده ای پیوسته شد
چیست پیوستن به او دل باختن
خویش را در پای او انداختن
دست از تدبیر خود برداشتن
اختیار خود به او بگذاشتن
گر همی خواهی حیات خوشگوار
اختیار خود برو با او گذار
آسمان از این امانت تن کشید
کوهها از هستیش بر خود تپید
بود انسان چون ظلوم و چون جهول
لاجرم کرد این امانت را قبول
این امانت چیست ای یار رفیق
بار تکلیف است در پای عمیق
و این نتیجه اختیار قدرت است
اندرین قدرت هزاران آفت است
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷۰ - در بیان آیه انا عرضنا الامانه
اختیار ظلم و جهل اندر بشر
چونکه گردیدند جفت یکدگر
قابل تکلیف ربانی شدند
مورد فرمان سلطانی شدند
گر نباشد اختیار آید خطا
امر و نهی و وعده و زجر و عطا
کی کسی می گوید آتش را بسوز
یا به خورشیدی که عالم بر فروز
هم ظلوم آنست کز ره بر کنار
باشد و باشد رجوعش اقتدار
آنکه او پیوسته باشد خود بره
کردنش تکلیف ره باشد سفه
ور نباشد شان او رفتن ز راه
هست تکلیفش خطا بی اشتباه
هم جهول آنست کو جاهل بود
علم و عرفان را ولی قابل بود
هر که باشد عارف هر نیک و بد
از کجا محتاج فرمودن بود
ورنه دانستن بود از او امید
کی روا باشد به او وعد و وعید
مدح باشد هم ظلوم و هم جهول
در حق انسان نه ذم ای بوالفضول
یا امانت هست بار اختیار
که از آن گردیده انسان سوگوار
آسمان و کوهها زان رم گرفت
راست آدم ریش بن آدم گرفت
بد ظلوم و بد جهول و بد فضول
آمد و کرد این امانت را قبول
از ظلومی پا ز حد برتر نهاد
خویشتن را خواند سلطان کیقباد
از تجرد دید در خود انبساط
وز تعلق با دو عالم ارتباط
علم دید و میل دید و خشم دید
هوش دید و گوش دید و چشم دید
گفت پهلو زد که در پهلوی من
دور بادا چشم بد از روی من
چونکه گردیدند جفت یکدگر
قابل تکلیف ربانی شدند
مورد فرمان سلطانی شدند
گر نباشد اختیار آید خطا
امر و نهی و وعده و زجر و عطا
کی کسی می گوید آتش را بسوز
یا به خورشیدی که عالم بر فروز
هم ظلوم آنست کز ره بر کنار
باشد و باشد رجوعش اقتدار
آنکه او پیوسته باشد خود بره
کردنش تکلیف ره باشد سفه
ور نباشد شان او رفتن ز راه
هست تکلیفش خطا بی اشتباه
هم جهول آنست کو جاهل بود
علم و عرفان را ولی قابل بود
هر که باشد عارف هر نیک و بد
از کجا محتاج فرمودن بود
ورنه دانستن بود از او امید
کی روا باشد به او وعد و وعید
مدح باشد هم ظلوم و هم جهول
در حق انسان نه ذم ای بوالفضول
یا امانت هست بار اختیار
که از آن گردیده انسان سوگوار
آسمان و کوهها زان رم گرفت
راست آدم ریش بن آدم گرفت
بد ظلوم و بد جهول و بد فضول
آمد و کرد این امانت را قبول
از ظلومی پا ز حد برتر نهاد
خویشتن را خواند سلطان کیقباد
از تجرد دید در خود انبساط
وز تعلق با دو عالم ارتباط
علم دید و میل دید و خشم دید
هوش دید و گوش دید و چشم دید
گفت پهلو زد که در پهلوی من
دور بادا چشم بد از روی من
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷۱ - در بیان مکالمه خدا با روح
من هم استم پهلوان ذوالحسب
من در اینجا و خلیفه در عرب
آفریننده چو جان را آفرید
با صفا و بهجت و نور و مزید
با کمال بی نیازی در طرب
خالی از اندوه و فارغ از تعب
کنگر ایوان غیبش آشیان
طعنه می زد بر زمان و بر مکان
غرق در او شش جهت از انبساط
بر ملایک خنده می زد از نشاط
کرد روزی حق به آن زینسان خطاب
من کیم ای روح پاک مستطاب
روح گفتا با دو صد غنج و دلال
تو بگو تا من کیم ای ذوالجلال
گفت بنمایم به تو تا کیستی
قدر خود دانی و دانی چیستی
پس ردیفش ساخت با انبان تن
هم فرستادش به این دارالمحن
گفت رو چندی به خود دمساز گرد
خویش را بشناس و آنگه باز گرد
آمد اینجا و هزاران درد و غم
رو به او آورده از دنبال هم
بود تا کودک نه پا بودش نه دست
نی ره رفتن نه یارای نشست
بسته در قنداقه با بند و رسن
در میان فضله خود غوطه زن
گریه ها کردی بسی در روز و شام
تا رسیدی قطره ای شیرش به کام
چونکه شد مردی و از قنداقه رست
شد اسیر روزگار چیره دست
من نمی گویم در این عالم چه دید
خود تو می دانی چه از دوران کشید
متحد شد روزگاری با بدن
یوسف و گرگند در یک پیرهن
وه چه آمد بر سرش زین اتحاد
هیچ مسکین را همان بد مباد
پای تا سر خون و چرک و گند و گوز
در نجاست غرق از پا تا به پوز
دور او بگرفته ترس و بیم و هول
صد هزاران حاجتش در حوش و حول
عجز و ذلت دامنش بر کف زده
لشکر امراض گردش صف زده
یک شکنبه پر ز سرگین در بغل
مبرزی پر فضله اش اندر کفل
گاه می خارد سروگاهی سرین
کون گهی می شوید و گاهی جبین
با شپشها گه رود اندر جوال
گاه با کیک و پشه اندر جدال
الغرض خود را در این عالم شناخت
پس علم از بهر رفتن برفراشت
از کثافتها و از آلام تن
شد خلاص آن روح پاک ممتحن
باز فرمودش خدا از امتحان
من انا یا روح اجبنی بالعیان
با هزاران عجز و بیم و انکسار
گفت روح خاکسار شرمسار
انت رب الارض خلاق السماء
ذوالجلال والعلی والکبریاء
تو خدای غالب یکتاستی
پادشاه فرد بیهمتاستی
تو خداوندی و مولای جلیل
من یکی مملوک مفلوک ذلیل
بنده ی بیدست و پای شرمسار
عاجزی مضطر و خاری خاکسار
از ظلومی دید مسکین آنچه دید
از عذاب و محنت و رنج شدید
ورنه لطف حق به او همراه بود
تا ابد محبوس سجن و چاه بود
هم ز راه جهل و نادانی خویش
پا نهاد از کوه و از گردون به پیش
من در اینجا و خلیفه در عرب
آفریننده چو جان را آفرید
با صفا و بهجت و نور و مزید
با کمال بی نیازی در طرب
خالی از اندوه و فارغ از تعب
کنگر ایوان غیبش آشیان
طعنه می زد بر زمان و بر مکان
غرق در او شش جهت از انبساط
بر ملایک خنده می زد از نشاط
کرد روزی حق به آن زینسان خطاب
من کیم ای روح پاک مستطاب
روح گفتا با دو صد غنج و دلال
تو بگو تا من کیم ای ذوالجلال
گفت بنمایم به تو تا کیستی
قدر خود دانی و دانی چیستی
پس ردیفش ساخت با انبان تن
هم فرستادش به این دارالمحن
گفت رو چندی به خود دمساز گرد
خویش را بشناس و آنگه باز گرد
آمد اینجا و هزاران درد و غم
رو به او آورده از دنبال هم
بود تا کودک نه پا بودش نه دست
نی ره رفتن نه یارای نشست
بسته در قنداقه با بند و رسن
در میان فضله خود غوطه زن
گریه ها کردی بسی در روز و شام
تا رسیدی قطره ای شیرش به کام
چونکه شد مردی و از قنداقه رست
شد اسیر روزگار چیره دست
من نمی گویم در این عالم چه دید
خود تو می دانی چه از دوران کشید
متحد شد روزگاری با بدن
یوسف و گرگند در یک پیرهن
وه چه آمد بر سرش زین اتحاد
هیچ مسکین را همان بد مباد
پای تا سر خون و چرک و گند و گوز
در نجاست غرق از پا تا به پوز
دور او بگرفته ترس و بیم و هول
صد هزاران حاجتش در حوش و حول
عجز و ذلت دامنش بر کف زده
لشکر امراض گردش صف زده
یک شکنبه پر ز سرگین در بغل
مبرزی پر فضله اش اندر کفل
گاه می خارد سروگاهی سرین
کون گهی می شوید و گاهی جبین
با شپشها گه رود اندر جوال
گاه با کیک و پشه اندر جدال
الغرض خود را در این عالم شناخت
پس علم از بهر رفتن برفراشت
از کثافتها و از آلام تن
شد خلاص آن روح پاک ممتحن
باز فرمودش خدا از امتحان
من انا یا روح اجبنی بالعیان
با هزاران عجز و بیم و انکسار
گفت روح خاکسار شرمسار
انت رب الارض خلاق السماء
ذوالجلال والعلی والکبریاء
تو خدای غالب یکتاستی
پادشاه فرد بیهمتاستی
تو خداوندی و مولای جلیل
من یکی مملوک مفلوک ذلیل
بنده ی بیدست و پای شرمسار
عاجزی مضطر و خاری خاکسار
از ظلومی دید مسکین آنچه دید
از عذاب و محنت و رنج شدید
ورنه لطف حق به او همراه بود
تا ابد محبوس سجن و چاه بود
هم ز راه جهل و نادانی خویش
پا نهاد از کوه و از گردون به پیش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷۲ - در بیان قبول کردن آدم امانت را
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷۵ - تطبیق حکایت بر احوال آدمی
کرده آن مقتول و مغرور جهول
بار سنگین امانت را قبول
داده تن در زیر بار اختیار
غافل از انجام کار اختیار
هرچه آمد بر سر آن بوالفضول
در دو عالم جمله آمد زین قبول
اختیار آمد بلای جان ما
ای خوشا بی اختیاری ای خوشا
هرکه او را اختیاری بیشتر
سینه اش از خار زحمت ریشتر
مهتوران را اختیار افزونتر است
لاجرم دلشان ز محنت خونتر است
هیچ مسکین در جهان مهتر مباد
هیچ مردی یار یا شوهر مباد
چونکه شوهر بر زن خود مهتر است
از زنش هر لحظه صد دردسر است
گر ز درد سرگریزی سر مشو
وز مهانت گر جهی مهتر مشو
گر فتد از آسمان سنگی درشت
بشکند آن شاخ بالایی نخست
گر سنگ قومی بود بهتر بود
زانکه آنکس قوم را مهتر بود
درد هر قومی و رنجش بر سر است
حال و روز سگ ز مهتر بهتر است
در زمین گر ریشه کن گردد درخت
بر زمین افتد سر آن سخت سخت
هرچه از سر دورتر هموارتر
بر زمین آید برو در آن نگر
گر به سنگش بهر باروبر زنند
سنگ را بر شاخ بالاتر زنند
هرچه پایینتر بچینندش بدست
شاخه ی پایین ز زخم سنگ رست
لیک اگر دهقان درختی آب کرد
پای آن را ابتدا سیراب کرد
می کشد قصاب چون آن گوسفند
سر از آن برد نه دم ای هوشمند
باد صرصر چون وزیدن در گرفت
هر چنار و عرعر از بن برگرفت
نرم نرم از غرفه ی کربا گذشت
بر گل و سبزه نسیم آسا گذشت
جان بابا اندرین باغ دو در
شو حشیش و از چناری درگذر
تا شوی ایمن ز صرصرهای آن
هم ز فوج زاغ و از غوغای آن
دم شود دنبال و چشم و سر بدو
سر مشو آذوقه خنجر مشو
در میان مردمان معمور باش
تیزبین و دوربین و کورباش
با همه بنشین ولی گمنام شو
دردها میگیر و صاف آشام شو
یا همه باش از همه مستور باش
با همه نزدیک باش و دور باش
در میان انجمن خلوت گزین
روشناییها ز تاریکی بین
چیست تاریکی بدان ای ذوفنون
ناشناسایی بر این قوم دون
عیش آن دارد که باشد ناشناس
کو بود نانش جوین پشمین لباس
ای خوشا دوران آن بی اسم و نام
که نگوید هیچکس او را سلام
سینه خالی کن ز قید این و آن
نزد من بهتر ز ملک این جهان
عیش آن خوش باد کو با جفت خود
شب بخسبد فارغ از هر نیک و بد
در جهان گر از جهان وارسته است
در بخود از خلق عالم بسته است
هر که وارست از جهان در این جهان
یافت بیشک او حیات جاودان
این بود از موت آزادی پسر
هین بمیر و زندگانی را نگر
زین ممات ادریس بر افلاک شد
همنشین خور مسیح پاک شد
زین ممات آتش چمن شد بر خلیل
موسی عمران گذشت از رود نیل
احمد از این مرگ بر معراج شد
حیدر کرار و صاحب تاج شد
شد از این مردن شه دوران حسین
زنده ی کونین و نور عالمین
خاک راهش شد شفای هر مرض
قبه اش شد قبله گاه هر عرض
عاشقان را این ممات آمد حیات
عارفان هم زنده اند از این ممات
هم از این مردن شهید آمد شهید
نی ز زخم تیغ و خنجر ای رشید
چون به میدان پا نهاد آن نیکمرد
تن به مردن داد و ترک خویش کرد
مرد پیش از مرگ ترک جان گرفت
تیغ و خنجر را گل و ریحان گرفت
شد از این مردن شهید آن نیکبخت
نی ز زخم تیغ و ضرب گرز سخت
زین سبب فرمود ما هم میتون
بل هم احیا عند ربهم یرزقون
چونکه مردند و گذشتند از حیات
خونشان شد پاکتر ز آب فرات
از شهادت می شود خون پلید
خوشتر و صافیتر از آب سفید
جان پاک او ندانم چون شود
از دو صد خورشید و مه افزون شود
هر که ترک جان کند در این جهان
عالم جان را همی بیند عیان
پرده های چشم برچیده شود
ای بسا نادیدنی دیده شود
بشنود گوشش خبرهای شگرف
جرعه ها نوشد از آن دریای ژرف
بار سنگین امانت را قبول
داده تن در زیر بار اختیار
غافل از انجام کار اختیار
هرچه آمد بر سر آن بوالفضول
در دو عالم جمله آمد زین قبول
اختیار آمد بلای جان ما
ای خوشا بی اختیاری ای خوشا
هرکه او را اختیاری بیشتر
سینه اش از خار زحمت ریشتر
مهتوران را اختیار افزونتر است
لاجرم دلشان ز محنت خونتر است
هیچ مسکین در جهان مهتر مباد
هیچ مردی یار یا شوهر مباد
چونکه شوهر بر زن خود مهتر است
از زنش هر لحظه صد دردسر است
گر ز درد سرگریزی سر مشو
وز مهانت گر جهی مهتر مشو
گر فتد از آسمان سنگی درشت
بشکند آن شاخ بالایی نخست
گر سنگ قومی بود بهتر بود
زانکه آنکس قوم را مهتر بود
درد هر قومی و رنجش بر سر است
حال و روز سگ ز مهتر بهتر است
در زمین گر ریشه کن گردد درخت
بر زمین افتد سر آن سخت سخت
هرچه از سر دورتر هموارتر
بر زمین آید برو در آن نگر
گر به سنگش بهر باروبر زنند
سنگ را بر شاخ بالاتر زنند
هرچه پایینتر بچینندش بدست
شاخه ی پایین ز زخم سنگ رست
لیک اگر دهقان درختی آب کرد
پای آن را ابتدا سیراب کرد
می کشد قصاب چون آن گوسفند
سر از آن برد نه دم ای هوشمند
باد صرصر چون وزیدن در گرفت
هر چنار و عرعر از بن برگرفت
نرم نرم از غرفه ی کربا گذشت
بر گل و سبزه نسیم آسا گذشت
جان بابا اندرین باغ دو در
شو حشیش و از چناری درگذر
تا شوی ایمن ز صرصرهای آن
هم ز فوج زاغ و از غوغای آن
دم شود دنبال و چشم و سر بدو
سر مشو آذوقه خنجر مشو
در میان مردمان معمور باش
تیزبین و دوربین و کورباش
با همه بنشین ولی گمنام شو
دردها میگیر و صاف آشام شو
یا همه باش از همه مستور باش
با همه نزدیک باش و دور باش
در میان انجمن خلوت گزین
روشناییها ز تاریکی بین
چیست تاریکی بدان ای ذوفنون
ناشناسایی بر این قوم دون
عیش آن دارد که باشد ناشناس
کو بود نانش جوین پشمین لباس
ای خوشا دوران آن بی اسم و نام
که نگوید هیچکس او را سلام
سینه خالی کن ز قید این و آن
نزد من بهتر ز ملک این جهان
عیش آن خوش باد کو با جفت خود
شب بخسبد فارغ از هر نیک و بد
در جهان گر از جهان وارسته است
در بخود از خلق عالم بسته است
هر که وارست از جهان در این جهان
یافت بیشک او حیات جاودان
این بود از موت آزادی پسر
هین بمیر و زندگانی را نگر
زین ممات ادریس بر افلاک شد
همنشین خور مسیح پاک شد
زین ممات آتش چمن شد بر خلیل
موسی عمران گذشت از رود نیل
احمد از این مرگ بر معراج شد
حیدر کرار و صاحب تاج شد
شد از این مردن شه دوران حسین
زنده ی کونین و نور عالمین
خاک راهش شد شفای هر مرض
قبه اش شد قبله گاه هر عرض
عاشقان را این ممات آمد حیات
عارفان هم زنده اند از این ممات
هم از این مردن شهید آمد شهید
نی ز زخم تیغ و خنجر ای رشید
چون به میدان پا نهاد آن نیکمرد
تن به مردن داد و ترک خویش کرد
مرد پیش از مرگ ترک جان گرفت
تیغ و خنجر را گل و ریحان گرفت
شد از این مردن شهید آن نیکبخت
نی ز زخم تیغ و ضرب گرز سخت
زین سبب فرمود ما هم میتون
بل هم احیا عند ربهم یرزقون
چونکه مردند و گذشتند از حیات
خونشان شد پاکتر ز آب فرات
از شهادت می شود خون پلید
خوشتر و صافیتر از آب سفید
جان پاک او ندانم چون شود
از دو صد خورشید و مه افزون شود
هر که ترک جان کند در این جهان
عالم جان را همی بیند عیان
پرده های چشم برچیده شود
ای بسا نادیدنی دیده شود
بشنود گوشش خبرهای شگرف
جرعه ها نوشد از آن دریای ژرف
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷۶ - سوزانیدن زنان هندوان خود را با شوهران
یاسه باشد در میان هندوان
هم ز عهد باستان تا این زمان
مردگان خود بباید سوختن
شعله ها از بهر او افروختن
آبنوس و عود و صندل آورند
خرمن اندر خرمن آتش می زنند
پس بسوزانند جسم مردگان
همچنانکه روحشان در آن جهان
خواجه ای را چون سر آید زندگی
گرد آیند از پی سوزندگی
جمع گردد عالمی از خاص و عام
تا بسوزانند آن خواجه همام
یک دو تن از خواصگان خلوتش
نوعروسان حریم عزتش
جسم و جان در حضرتش قربان کنند
خویش را بر شعله ی سوزان کنند
پس بیارایند از پا تا به سر
از زر و مرجان و یاقوت و گهر
از حریر هند و دیبای فرنگ
پرنیان سرخ و سبز و لاله رنگ
کرد هر هفت همچو طاوس بهار
لب پر از صد خنده رخ پر از نگار
دیده ها مکحول و رخها غازه ناک
زلف آشفته گریبان کرده چاک
دست افشان پای کوبان با دلال
سوی آتش ره نوردند با عجال
مؤبدان اندر یمین و در یسار
مطربان در نغمه اندر هر کنار
اینچنین آیند با ناز و خرام
تا بر آن خرمن آتش تمام
تختهای صندل و عود و چنار
برفراز هم چو تخت زرنگار
قبه ای از تختها افراشته
خواجه را بر کنگرش بگذاشته
نعش خواجه بر فراز تخت نار
دور آن جای عروسان تتار
چونکه آیند آن عروسان پای تخت
شاد و بر گاو فنا بندند رخت
دست همت بر تن و بر جان زنند
گوی هستی را به صد چوگان زنند
بگذرند از جسم و از جان رایگان
از برای خواجه ی بیحس و جان
آستین بر چهره عالم زنند
اختلاط جسم و جان بر هم زنند
پس بر آن تخت فنا بالا روند
هریکی در جای خود مأوا کنند
چونکه بنشینند بر آن تخته بست
دل ببرند از خود و از هرچه هست
مرگ پیش از مرگشان پیدا شود
چشمشان بینا زبان گویا شود
خنده ی شادی زنند از انبساط
آتش اندر شعله ایشان در نشاط
پس ببینند آنچه ناید در نظر
بشنوند آنها کز آن نبود خبر
زینت و زیور ز خود دور افکنند
هم ز دست و گوش و گردن بگسلند
پس بسوی هرکسی زان انجمن
رو کنند آیند با وی در سخن
آگهش سازند ز استقبال او
آنچه آید پیش او زاحوال او
بی تفاوت آنچه گویند آن شود
عقلها از گفتشان حیران شود
اینچنین گویند تا آتش فتاد
هم دهانشان هم زبان برباد داد
چونکه مردند از خود وفانی شدند
آگه از اسرار پنهانی شدند
هندویی از بهر هندو مرده ای
بگذرد از جان نیم افسرده ای
پرده برچینند از پیشش عیان
تا بر او گردد عیان سر نهان
در ره آن زنده ای سرمد اگر
زنده جانی بگذرد از جان و سر
من نمی دانم بگویم چون شود
آنچه باید عقل از آن افزون شود
ای عجب بنگر که خیل زندگان
خویش را سوزند بهر مردگان
می کند آن زنده ی سرمد طلب
از تو جان ندهی عجب ای صد عجب
نیم جانی ده از آن صد جان ستان
پارگین ده چشمه ی حیوان ستان
یکقدم از خود گذر کن ای ودود
پس قدم بگذار در ملک خلود
از تو تا سر منزل جانان تو
یکدوگامی پیش نبود جان تو
هر دو عالم در تو باشد مستتر
تو نداری از خود ای بابا خبر
پادشاهی و گدایی می کنی
گنج داری بینوایی می کنی
تشنه می میری و عمان پیش تو
چیست عمان آب حیوان پیش تو
گنج اعظم در میان مشت توست
خاتم جم در کهین انگشت توست
تو گدایی می کنی با آه و دود
بر در هر خانه ی گبر و یهود
سال و مه جان می کنی در حرص و آز
نام آن را مینهی عمر دراز
روزها صد جان کنی اندر طلب
تا بکف آری دو نان از بهر شب
پس خوری و فضله سازی نان خویش
روز دیگر جان کنی چون روز پیش
کار تو اینست اندر ماه و سال
گاه در جان کندنی گاهی مبال
روزگاران شغلت این است و فنت
زندگانی نبود این جان کندنت
می کنی جان تا برآید جان تو
ای دریغا درد بیدرمان تو
در میان چار خصم جنگجوی
کی برد جان ای رفیق نیکخوی
گم غم مغلوبی این گاه آن
چون تو رفتی خواه این و خواه آن
چونکه می رانند آخر ای عزیز
خود بمیر و از غم مردن گریز
می توان تا کی غم ایام خورد
زنگ از این غم باید از خاطر سترد
چاره ی این چیست دانی جان من
از وجود خویش بیرون آمدن
کار آتش بایدت آموختن
روز و شب از پای تا سر سوختن
عمر رفت و روز رفت و شام رفت
سال رفت و ماه رفت ایام رفت
دیگران رفتند پیش گنج و ناز
در مقام خانه ی تو پیش باز
ای تو سرمست هوا هشیار شو
ای تو در خواب هوس بیدار شو
پنج روزی پنج و شش خواهد گذشت
خواه ناخوش خواه خوش خواهد گذشت
صد بهشت و دوزخ اندر راه توست
دیده ی کار آگهان آگاه توست
عقبها در پیش داری ای پسر
چند چند آخر نشینی بیخبر
گر از آن سویت خبر نی کافری
ور خبر داری و در خوابی خری
پس نباشد آنچه گفتند آگهان
از خبرهای جهانی بی نشان
ای برادر مرده ای تو بارها
زندگانی دیده ای بسیارها
چونکه مردی از جمادی ای پسر
زنده گشتی از نبات سبز و تر
هم ز عهد باستان تا این زمان
مردگان خود بباید سوختن
شعله ها از بهر او افروختن
آبنوس و عود و صندل آورند
خرمن اندر خرمن آتش می زنند
پس بسوزانند جسم مردگان
همچنانکه روحشان در آن جهان
خواجه ای را چون سر آید زندگی
گرد آیند از پی سوزندگی
جمع گردد عالمی از خاص و عام
تا بسوزانند آن خواجه همام
یک دو تن از خواصگان خلوتش
نوعروسان حریم عزتش
جسم و جان در حضرتش قربان کنند
خویش را بر شعله ی سوزان کنند
پس بیارایند از پا تا به سر
از زر و مرجان و یاقوت و گهر
از حریر هند و دیبای فرنگ
پرنیان سرخ و سبز و لاله رنگ
کرد هر هفت همچو طاوس بهار
لب پر از صد خنده رخ پر از نگار
دیده ها مکحول و رخها غازه ناک
زلف آشفته گریبان کرده چاک
دست افشان پای کوبان با دلال
سوی آتش ره نوردند با عجال
مؤبدان اندر یمین و در یسار
مطربان در نغمه اندر هر کنار
اینچنین آیند با ناز و خرام
تا بر آن خرمن آتش تمام
تختهای صندل و عود و چنار
برفراز هم چو تخت زرنگار
قبه ای از تختها افراشته
خواجه را بر کنگرش بگذاشته
نعش خواجه بر فراز تخت نار
دور آن جای عروسان تتار
چونکه آیند آن عروسان پای تخت
شاد و بر گاو فنا بندند رخت
دست همت بر تن و بر جان زنند
گوی هستی را به صد چوگان زنند
بگذرند از جسم و از جان رایگان
از برای خواجه ی بیحس و جان
آستین بر چهره عالم زنند
اختلاط جسم و جان بر هم زنند
پس بر آن تخت فنا بالا روند
هریکی در جای خود مأوا کنند
چونکه بنشینند بر آن تخته بست
دل ببرند از خود و از هرچه هست
مرگ پیش از مرگشان پیدا شود
چشمشان بینا زبان گویا شود
خنده ی شادی زنند از انبساط
آتش اندر شعله ایشان در نشاط
پس ببینند آنچه ناید در نظر
بشنوند آنها کز آن نبود خبر
زینت و زیور ز خود دور افکنند
هم ز دست و گوش و گردن بگسلند
پس بسوی هرکسی زان انجمن
رو کنند آیند با وی در سخن
آگهش سازند ز استقبال او
آنچه آید پیش او زاحوال او
بی تفاوت آنچه گویند آن شود
عقلها از گفتشان حیران شود
اینچنین گویند تا آتش فتاد
هم دهانشان هم زبان برباد داد
چونکه مردند از خود وفانی شدند
آگه از اسرار پنهانی شدند
هندویی از بهر هندو مرده ای
بگذرد از جان نیم افسرده ای
پرده برچینند از پیشش عیان
تا بر او گردد عیان سر نهان
در ره آن زنده ای سرمد اگر
زنده جانی بگذرد از جان و سر
من نمی دانم بگویم چون شود
آنچه باید عقل از آن افزون شود
ای عجب بنگر که خیل زندگان
خویش را سوزند بهر مردگان
می کند آن زنده ی سرمد طلب
از تو جان ندهی عجب ای صد عجب
نیم جانی ده از آن صد جان ستان
پارگین ده چشمه ی حیوان ستان
یکقدم از خود گذر کن ای ودود
پس قدم بگذار در ملک خلود
از تو تا سر منزل جانان تو
یکدوگامی پیش نبود جان تو
هر دو عالم در تو باشد مستتر
تو نداری از خود ای بابا خبر
پادشاهی و گدایی می کنی
گنج داری بینوایی می کنی
تشنه می میری و عمان پیش تو
چیست عمان آب حیوان پیش تو
گنج اعظم در میان مشت توست
خاتم جم در کهین انگشت توست
تو گدایی می کنی با آه و دود
بر در هر خانه ی گبر و یهود
سال و مه جان می کنی در حرص و آز
نام آن را مینهی عمر دراز
روزها صد جان کنی اندر طلب
تا بکف آری دو نان از بهر شب
پس خوری و فضله سازی نان خویش
روز دیگر جان کنی چون روز پیش
کار تو اینست اندر ماه و سال
گاه در جان کندنی گاهی مبال
روزگاران شغلت این است و فنت
زندگانی نبود این جان کندنت
می کنی جان تا برآید جان تو
ای دریغا درد بیدرمان تو
در میان چار خصم جنگجوی
کی برد جان ای رفیق نیکخوی
گم غم مغلوبی این گاه آن
چون تو رفتی خواه این و خواه آن
چونکه می رانند آخر ای عزیز
خود بمیر و از غم مردن گریز
می توان تا کی غم ایام خورد
زنگ از این غم باید از خاطر سترد
چاره ی این چیست دانی جان من
از وجود خویش بیرون آمدن
کار آتش بایدت آموختن
روز و شب از پای تا سر سوختن
عمر رفت و روز رفت و شام رفت
سال رفت و ماه رفت ایام رفت
دیگران رفتند پیش گنج و ناز
در مقام خانه ی تو پیش باز
ای تو سرمست هوا هشیار شو
ای تو در خواب هوس بیدار شو
پنج روزی پنج و شش خواهد گذشت
خواه ناخوش خواه خوش خواهد گذشت
صد بهشت و دوزخ اندر راه توست
دیده ی کار آگهان آگاه توست
عقبها در پیش داری ای پسر
چند چند آخر نشینی بیخبر
گر از آن سویت خبر نی کافری
ور خبر داری و در خوابی خری
پس نباشد آنچه گفتند آگهان
از خبرهای جهانی بی نشان
ای برادر مرده ای تو بارها
زندگانی دیده ای بسیارها
چونکه مردی از جمادی ای پسر
زنده گشتی از نبات سبز و تر