عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸ - فتح ایروان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بحمدالله که از نیروی بخت و قوت طالع
                                    
در آخر شامل احوال ما لطفالله آمد
ز عون حق کلید نصرت و مفتاح فیروزی
بدست خسرو صاحب قرآن طهماسب شاه آمد
خراسان و عراق و شام در زیر نگین او
زتیغ غازیان و لشکر و خیل سپاه آمد
لوای نصرت از پیش و سپاه بیکران ازپی
بآذربایجان با این شکوه و فرو جاه آمد
بدفع رومی از تبریز سوی ایروان لشگر
روان کرد و خود از پی کینه جو و کینه خواه آمد
ز تیغ غازیان مشتاق چو گشتند سرتاسر
فنا از ایروان رومی و از دنبال شاه آمد
پی تاریخ پیر عقل گفتا شد بردن رومی
ز شهر ایروان و شاه گردون جایگاه آمد
                                                                    
                            در آخر شامل احوال ما لطفالله آمد
ز عون حق کلید نصرت و مفتاح فیروزی
بدست خسرو صاحب قرآن طهماسب شاه آمد
خراسان و عراق و شام در زیر نگین او
زتیغ غازیان و لشکر و خیل سپاه آمد
لوای نصرت از پیش و سپاه بیکران ازپی
بآذربایجان با این شکوه و فرو جاه آمد
بدفع رومی از تبریز سوی ایروان لشگر
روان کرد و خود از پی کینه جو و کینه خواه آمد
ز تیغ غازیان مشتاق چو گشتند سرتاسر
فنا از ایروان رومی و از دنبال شاه آمد
پی تاریخ پیر عقل گفتا شد بردن رومی
ز شهر ایروان و شاه گردون جایگاه آمد
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰ - تاریخ عمارت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        فرید دهد مسیب که کوکب بختش
                                    
ز روشنی برخ ماهطلعتان ماند
محیط فیض رسانی که خامه از دستم
ز وصف او بسحاب گهرفشان ماند
بنای همت او طرفه مرتفع قصریست
که پایهاش ز بلندی بآسمان ماند
بگاه ریزش ابر کفش عجب باشد
به بحر قطرهای و گوهری بکان ماند
به بین بوسعت خلقش که دارد این صحرا
گشایشی که به صحرای لامکان ماند
پیادهایست بصحرای همتش حاتم
که چون غبار بدنبال کاروان ماند
فکند طرح بنائی که طاق ایوانش
بطاق ابروی پیوسته بتان ماند
اگر کند سخن از وصف حوض خانه او
سزد که تا ابدش خامه تر زبان ماند
صفا چو آئینه هر خشتش آنقدر دارد
که در تحیر ازوعقل انس و جان ماند
ز بس رفیع بود پایهاش رود تا حشر
فلک ز حیرتش انگشت بر دهان ماند
سخنسرا که ز وصف صفای باغچهاش
زبس بحیرت از آن تازه گلستان ماند
زبان او سزد ار باز ماند از گفتار
چوشق خامه که موئیش در میان ماند
ز لطف حق چو پذیرفت این بنا اتمام
که ساحتش بسر کوی گلرخان ماند
نوشت خامه مستاق بهر تاریخش
بدهر بانی این خانه جاودان ماند
                                                                    
                            ز روشنی برخ ماهطلعتان ماند
محیط فیض رسانی که خامه از دستم
ز وصف او بسحاب گهرفشان ماند
بنای همت او طرفه مرتفع قصریست
که پایهاش ز بلندی بآسمان ماند
بگاه ریزش ابر کفش عجب باشد
به بحر قطرهای و گوهری بکان ماند
به بین بوسعت خلقش که دارد این صحرا
گشایشی که به صحرای لامکان ماند
پیادهایست بصحرای همتش حاتم
که چون غبار بدنبال کاروان ماند
فکند طرح بنائی که طاق ایوانش
بطاق ابروی پیوسته بتان ماند
اگر کند سخن از وصف حوض خانه او
سزد که تا ابدش خامه تر زبان ماند
صفا چو آئینه هر خشتش آنقدر دارد
که در تحیر ازوعقل انس و جان ماند
ز بس رفیع بود پایهاش رود تا حشر
فلک ز حیرتش انگشت بر دهان ماند
سخنسرا که ز وصف صفای باغچهاش
زبس بحیرت از آن تازه گلستان ماند
زبان او سزد ار باز ماند از گفتار
چوشق خامه که موئیش در میان ماند
ز لطف حق چو پذیرفت این بنا اتمام
که ساحتش بسر کوی گلرخان ماند
نوشت خامه مستاق بهر تاریخش
بدهر بانی این خانه جاودان ماند
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲ - تاریخ فوت میرزا محمدشفیع
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        فروغ مشعله دودمان مرتضوی
                                    
که همچو مهر بر آفاق مدتی تابید
مه سپهر شرف میرزا شفیع که بود
چه طعنهها زد رخشندگیش بر خورشید
غروب کرد چنان تیره ساخت عالم را
که هیچکس نشناسد سیاه را ز سفید
چو مرغ روح وی از آشیان عالم قدس
بسوی سد ره از این آشیان تنگ پرید
نوشت خامه مشتاق بهر تاریخش
بسد ره جای محمد شفیع شد جاوید
                                                                    
                            که همچو مهر بر آفاق مدتی تابید
مه سپهر شرف میرزا شفیع که بود
چه طعنهها زد رخشندگیش بر خورشید
غروب کرد چنان تیره ساخت عالم را
که هیچکس نشناسد سیاه را ز سفید
چو مرغ روح وی از آشیان عالم قدس
بسوی سد ره از این آشیان تنگ پرید
نوشت خامه مشتاق بهر تاریخش
بسد ره جای محمد شفیع شد جاوید
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۰ - تاریخ زفاف
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جوان جوان بخت و فیروز طالع
                                    
ثمین گوهر رشته نسل آدم
رفیع المکانی که صد پایه قدرش
نهاده قدم بر سر عرش اعظم
از آن نام نامیش گردیده صادق
که چون صبح در راستی میزند دم
ببر کرد تشریف دامادی و شد
دل او پر و خالی از شادی و غم
غرض آن برازنده نخل دلاور
که پیوسته چون سروسبز است و خرم
چو با شاهد کامرانی درآمد
بیک حجله چون مغز بادام توأم
رقم کرد مشتاق تاریخ سالش
دوتا بنده کوکب قرآن کرد با هم
                                                                    
                            ثمین گوهر رشته نسل آدم
رفیع المکانی که صد پایه قدرش
نهاده قدم بر سر عرش اعظم
از آن نام نامیش گردیده صادق
که چون صبح در راستی میزند دم
ببر کرد تشریف دامادی و شد
دل او پر و خالی از شادی و غم
غرض آن برازنده نخل دلاور
که پیوسته چون سروسبز است و خرم
چو با شاهد کامرانی درآمد
بیک حجله چون مغز بادام توأم
رقم کرد مشتاق تاریخ سالش
دوتا بنده کوکب قرآن کرد با هم
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۲ - تاریخ حمام
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جناب حاجی نیکو خصال عبداله
                                    
که نام او به نکوئیست شهره ایام
کسیکه خاتم فیروزه فلک چو نگین
ز نام نامی او گشته است صاحب نام
کسیکه نکهت خلقش بود حیات جهان
بدان صفت که با رواح زندهاند اجسام
کسی که در همه آفاق نیست مانندش
نه از وضیع و شریف و نه از خواص و عوام
بدستیاری حق ریخت طرح حمامی
که نبودش ز نکوئی قرینه در ایام
درش دو مصرع موزون بود که هر دو بهم
چو جفت ابروی خوبان رسیدهاند تمام
کتابه در او یاد میدهد ز صفا
ز طرف روی نکویان و خط عنبر فام
نسیم بینه او میرسد مگر ز بهشت
که عطر بیز بود همچو بوی گل بمشام
ستون او که برعنایی آمده است علم
بسر و طعنه زند از نزاکت اندام
زرشک جدول آبش سزد که آب بقا
چو آب جدول شمشیر ایستد ز خرام
ز منبع آب بکیفیتی بهر حوضش
رود که باده لعلی ز آبگینه به جام
صفا ز جام بلورین سقف او در موج
بود چنانکه به پیمانه باده گلفام
به طاس او زند ار قرص ماه دم ز صفا
فتد چو پرتو خورشید طشت او از بام
عجب مدار ز فیض هوای معتدلش
که بازگشت کند جان رفته از اجسام
نظر بصافی آبش اگر کند از رشک
برنگ موج ز آب گهر رود آرام
نخواهد ار کند از آب او شکار صفا
بروی آب چرا موج گستراند دام
ز نوره خانه او بسکه نور میتابد
ز روشنی دم صحبست دروی اول شام
چو شد تمام ز لطف حق این خجسته بنا
که قاصر است ز تعریف او زبان در کام
نوشت خامه مشتاق بهر تاریخش
کسی ندیده بدوران مثال این حمام
                                                                    
                            که نام او به نکوئیست شهره ایام
کسیکه خاتم فیروزه فلک چو نگین
ز نام نامی او گشته است صاحب نام
کسیکه نکهت خلقش بود حیات جهان
بدان صفت که با رواح زندهاند اجسام
کسی که در همه آفاق نیست مانندش
نه از وضیع و شریف و نه از خواص و عوام
بدستیاری حق ریخت طرح حمامی
که نبودش ز نکوئی قرینه در ایام
درش دو مصرع موزون بود که هر دو بهم
چو جفت ابروی خوبان رسیدهاند تمام
کتابه در او یاد میدهد ز صفا
ز طرف روی نکویان و خط عنبر فام
نسیم بینه او میرسد مگر ز بهشت
که عطر بیز بود همچو بوی گل بمشام
ستون او که برعنایی آمده است علم
بسر و طعنه زند از نزاکت اندام
زرشک جدول آبش سزد که آب بقا
چو آب جدول شمشیر ایستد ز خرام
ز منبع آب بکیفیتی بهر حوضش
رود که باده لعلی ز آبگینه به جام
صفا ز جام بلورین سقف او در موج
بود چنانکه به پیمانه باده گلفام
به طاس او زند ار قرص ماه دم ز صفا
فتد چو پرتو خورشید طشت او از بام
عجب مدار ز فیض هوای معتدلش
که بازگشت کند جان رفته از اجسام
نظر بصافی آبش اگر کند از رشک
برنگ موج ز آب گهر رود آرام
نخواهد ار کند از آب او شکار صفا
بروی آب چرا موج گستراند دام
ز نوره خانه او بسکه نور میتابد
ز روشنی دم صحبست دروی اول شام
چو شد تمام ز لطف حق این خجسته بنا
که قاصر است ز تعریف او زبان در کام
نوشت خامه مشتاق بهر تاریخش
کسی ندیده بدوران مثال این حمام
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۳ - تاریخ فوت سیدمحمد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        حیف از سید محمد کامد از دور سپهر
                                    
پرتو خورشید رویش عاقبت برطرف بام
رفت از این محفل برون و رفتنش احباب را
کرد ز هر غم بکام و ریخت خون دل بجام
کوکب برج سیادت بود و میکردند کسب
مهر و مه نور و ضیا از طلعت او صبح و شام
رونهفت از دور چرخ و از زوال کوکبش
روز و شب سادات را شد قیر گون و نیل فام
چون هوای جنتش در سر فتاد و شد روان
از ریاض دهر سوی روضه دارالسلام
کلک مشتاق از پی تاریخ فوتش زد رقم
باد فردوس برین سیدمحمد را مقام
                                                                    
                            پرتو خورشید رویش عاقبت برطرف بام
رفت از این محفل برون و رفتنش احباب را
کرد ز هر غم بکام و ریخت خون دل بجام
کوکب برج سیادت بود و میکردند کسب
مهر و مه نور و ضیا از طلعت او صبح و شام
رونهفت از دور چرخ و از زوال کوکبش
روز و شب سادات را شد قیر گون و نیل فام
چون هوای جنتش در سر فتاد و شد روان
از ریاض دهر سوی روضه دارالسلام
کلک مشتاق از پی تاریخ فوتش زد رقم
باد فردوس برین سیدمحمد را مقام
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۵ - تاریخ بنای تکیه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زبده اهل کرم آقا نبی
                                    
صاحب عز و شرف و احتشام
آنکه صحاب کف فیاض اوست
فیض رسان همه خاص و عام
آنکه ز خمخانه لطفش بود
پیر و جوان را می عشرت به جام
ساخت یکی تکیه که از خرمی
دم زند از روضه دارالسلام
آورد از طوف حریمش صفا
نکهت فردوس برین بر مشام
ازپی جمعیت صاحبدلان
گشت چو این تکیه دلکش تمام
روح قدس کاورد از دوست وحی
از پس این پرده زنگار فام
از پی تاریخ بمشتاق گفت
به بود از خلد برین این مقام
                                                                    
                            صاحب عز و شرف و احتشام
آنکه صحاب کف فیاض اوست
فیض رسان همه خاص و عام
آنکه ز خمخانه لطفش بود
پیر و جوان را می عشرت به جام
ساخت یکی تکیه که از خرمی
دم زند از روضه دارالسلام
آورد از طوف حریمش صفا
نکهت فردوس برین بر مشام
ازپی جمعیت صاحبدلان
گشت چو این تکیه دلکش تمام
روح قدس کاورد از دوست وحی
از پس این پرده زنگار فام
از پی تاریخ بمشتاق گفت
به بود از خلد برین این مقام
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۶ - تاریخ فوت آخوند ملاشفیع
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صد دریغ از حضرت آخوند مولانا شفیع
                                    
مرکز پرگار دانش قدوه ارباب علم
آنکه بود از دانش او منتظم شیرازه وار
دفتر دانائی و مجموعه آداب علم
آنکه بر دلها گه تقریر مانند کلید
از لب معجر بیانش بود فتحالباب علم
تیره شد از رفتنش عالم چو پنهان ساخت روی
از زوال کوکبش خورشید عالمتاب علم
چون برون رفت از جهان وز رفتن او شد سیاه
روز روشن همچو شب بر دیده اصحاب علم
کلک مشتاق از پی تاریخ سال او نگاشت
شد روان از بزم دنیا قدوه ارباب علم
                                                                    
                            مرکز پرگار دانش قدوه ارباب علم
آنکه بود از دانش او منتظم شیرازه وار
دفتر دانائی و مجموعه آداب علم
آنکه بر دلها گه تقریر مانند کلید
از لب معجر بیانش بود فتحالباب علم
تیره شد از رفتنش عالم چو پنهان ساخت روی
از زوال کوکبش خورشید عالمتاب علم
چون برون رفت از جهان وز رفتن او شد سیاه
روز روشن همچو شب بر دیده اصحاب علم
کلک مشتاق از پی تاریخ سال او نگاشت
شد روان از بزم دنیا قدوه ارباب علم
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۰ - تاریخ جلوس نادرشاه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هزار شکر که آمد بهار و رفت خزان
                                    
ز فیض مقدم گل شد جهان پیر جوان
ز پرده رخ بصفایی نمود ابر بهار
که هرگز آینه ناید برون زآینه دان
دمید لاله و گل صدهزار رنگ ز خاک
شد آشکار زمین در دل آنچه داشت نهان
زمین بجوش طراوت که همچو گل بر شاخ
شکفته شد بسر تیر غنچه پیکان
ز فیض ابر بهاری دمید سبزه ز خاک
بدان صفت که خط از سبزه عذاربتان
بهر قدم ز دل خاک سبزهای زد جوش
حیات بخشتر آبش ز چشمه حیوان
چمن ز جوش صفا شد بآن صفت کامد
بدیده قطره شبنم چو گوهر غلطان
ز بسکه موج طراوت ازین چمن برخواست
فتاد آب فلک را بجوی کاه کشان
صفاپذیر چنان شد زمین ز صیقل ابر
که گشت آئینه از حیرتش چوآب روان
چمن ز لاله و گل شد بآن صفت لبریز
که همچو غنچه فراهم نیامدش دامان
چنین که جلوه موج هواست هستی بخش
درین بهار چو جام سبک زرطل گران
رواج کار بجائی رسیده مستانرا
که شیشهگر شکند محتسب دهد تاوان
بدان صفت که کند اقتضای بادهکشی
درین بهار ز کیفیت هواداران
عجب نباشد اگر جام میشود در بزم
برنگ ساغر خورشید خودبخود گردان
درین حدیقه که با صد زبان نمیآید
ز کس شماره آمد شد بهار و خزان
نیامدست بهاری بدین خوشی هرگز
کزو شکفته گل انتفاش پیر و جوان
اگر غلط نکنم این سروش عیش و نشاط
بود ز فیض جلوس شهنشه دوران
جناب شاه ملایک سپاه نادرشاه
خدیو جم عظمت خسرو سکندرشان
شهی که پایه قدر رفع دربانش
قدم گذاشته برتر از این بلند ایوان
شهی که کشتی نه چرخ را بهم شکند
چوآب تیغ جهان گیر او کند طوفان
شهی که ناخن مشکلگشای همت او
هزار عقده دشوار را کند آسان
شهی که گاه گهر پاشی حساب کرم
بر آب از کف جودش رود چه بحر و چه کان
شهی که هیبت او بانگ اگر زنده بر کوه
بلرزه آید و گردن بسان آب روان
به تخت سلطنت این خسرو بلند اقبال
که پیش رفعت جاهش خجل بود کیوان
جلوس کرد بروز خجسته نوروز
ز یاری فلک و نصرت خدای جهان
دگر برای چه زین باغ هر کف خاکی
ز خرمی نشود رشک روضه رضوان
خلاصه از مدد بخت تکیه زد مشتاق
چو بر سریر شهنشاهی آن رفیع مکان
نوشت خامه دو مصرع که سال تاریخش
ز هر یکیش شود بیکم و زیاد عیان
رساند مژده شاهی بگوش اهل جهان
جلوس نادر آفاق شاه جم دربان
                                                                    
                            ز فیض مقدم گل شد جهان پیر جوان
ز پرده رخ بصفایی نمود ابر بهار
که هرگز آینه ناید برون زآینه دان
دمید لاله و گل صدهزار رنگ ز خاک
شد آشکار زمین در دل آنچه داشت نهان
زمین بجوش طراوت که همچو گل بر شاخ
شکفته شد بسر تیر غنچه پیکان
ز فیض ابر بهاری دمید سبزه ز خاک
بدان صفت که خط از سبزه عذاربتان
بهر قدم ز دل خاک سبزهای زد جوش
حیات بخشتر آبش ز چشمه حیوان
چمن ز جوش صفا شد بآن صفت کامد
بدیده قطره شبنم چو گوهر غلطان
ز بسکه موج طراوت ازین چمن برخواست
فتاد آب فلک را بجوی کاه کشان
صفاپذیر چنان شد زمین ز صیقل ابر
که گشت آئینه از حیرتش چوآب روان
چمن ز لاله و گل شد بآن صفت لبریز
که همچو غنچه فراهم نیامدش دامان
چنین که جلوه موج هواست هستی بخش
درین بهار چو جام سبک زرطل گران
رواج کار بجائی رسیده مستانرا
که شیشهگر شکند محتسب دهد تاوان
بدان صفت که کند اقتضای بادهکشی
درین بهار ز کیفیت هواداران
عجب نباشد اگر جام میشود در بزم
برنگ ساغر خورشید خودبخود گردان
درین حدیقه که با صد زبان نمیآید
ز کس شماره آمد شد بهار و خزان
نیامدست بهاری بدین خوشی هرگز
کزو شکفته گل انتفاش پیر و جوان
اگر غلط نکنم این سروش عیش و نشاط
بود ز فیض جلوس شهنشه دوران
جناب شاه ملایک سپاه نادرشاه
خدیو جم عظمت خسرو سکندرشان
شهی که پایه قدر رفع دربانش
قدم گذاشته برتر از این بلند ایوان
شهی که کشتی نه چرخ را بهم شکند
چوآب تیغ جهان گیر او کند طوفان
شهی که ناخن مشکلگشای همت او
هزار عقده دشوار را کند آسان
شهی که گاه گهر پاشی حساب کرم
بر آب از کف جودش رود چه بحر و چه کان
شهی که هیبت او بانگ اگر زنده بر کوه
بلرزه آید و گردن بسان آب روان
به تخت سلطنت این خسرو بلند اقبال
که پیش رفعت جاهش خجل بود کیوان
جلوس کرد بروز خجسته نوروز
ز یاری فلک و نصرت خدای جهان
دگر برای چه زین باغ هر کف خاکی
ز خرمی نشود رشک روضه رضوان
خلاصه از مدد بخت تکیه زد مشتاق
چو بر سریر شهنشاهی آن رفیع مکان
نوشت خامه دو مصرع که سال تاریخش
ز هر یکیش شود بیکم و زیاد عیان
رساند مژده شاهی بگوش اهل جهان
جلوس نادر آفاق شاه جم دربان
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۱ - فتح قلعه ایروان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شکرلله گشت از عون حق و امداد بخت
                                    
ایروان مفتوح از تیغ شه صاحب قران
سایه برج الهی مهر برج خسروی
وارث ملک سلیمان صاحب تخت کیان
کلب درگاه امیرالمؤمنین طهماسب شاه
آنکه از بیمش فتد تب لرزه برشیر ژیان
آن شجاعت پیشهکز شمشیر او هنگام رزم
هر طرف روی آورد صد جون خون گردد روان
معدلت کیشی که در اقضای عالم گشته است
کم ز صیت شهرتش آوازه نوشیروان
چون ز صدق و نیت پاک و خلوص اعتقاد
داد این فتح نمایانش خدای انس و جان
کلک معنی سنج مشتاق ازپی تاریخ سال
زد رقم از لطف ایزد فتح گردید ایروان
                                                                    
                            ایروان مفتوح از تیغ شه صاحب قران
سایه برج الهی مهر برج خسروی
وارث ملک سلیمان صاحب تخت کیان
کلب درگاه امیرالمؤمنین طهماسب شاه
آنکه از بیمش فتد تب لرزه برشیر ژیان
آن شجاعت پیشهکز شمشیر او هنگام رزم
هر طرف روی آورد صد جون خون گردد روان
معدلت کیشی که در اقضای عالم گشته است
کم ز صیت شهرتش آوازه نوشیروان
چون ز صدق و نیت پاک و خلوص اعتقاد
داد این فتح نمایانش خدای انس و جان
کلک معنی سنج مشتاق ازپی تاریخ سال
زد رقم از لطف ایزد فتح گردید ایروان
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۲ - تاریخ جلوس سلطان محمد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شکرلله سرور مهر افسر گردون سریر
                                    
وارث ملک سلیمان صاحب تخت کیان
یعنی اعلیحضرت سلطانمحمد آنکه هست
کسری عهد و جم وقت و سلیمان زمان
آبروی نسل پیغمبر که از لطف خدای
بوده است و هست و خواهد بود تا باشد جهان
مصطفی را اخترش نور ضیاء انجمن
مرتضی را گوهرش چشم و چراغ دودمان
تکیه ز دبر تخت شاهیچون سلیمان و گرفت
صیت اقبالش جهان را قیروان تا قیروان
گر شکوهش بنگرد بر مسند جاه و جلال
ور ببیند کبریایش بر سریر عز و شان
نیست ممکن دیگر از خجلت برآید صبحدم
خسرو خاور به تخت زرنگار آسمان
با که سنجم از سلاطین جهان آنرا که هست
آن خدیو تاجبخش آن پادشاه شه نشان
در شجاعت رستم و در سلطنت افراسیاب
در سخاوت حاتم و در معدلت نوشیروان
چون برآمد این فریدون و حشمت دارا شکوه
بر سریر دولت از لطف خدای انس و جان
بهر تاریخش بآئین دعا مشتاق گفت
جاودان بادش بر او رنگ سلیمانی مکان
                                                                    
                            وارث ملک سلیمان صاحب تخت کیان
یعنی اعلیحضرت سلطانمحمد آنکه هست
کسری عهد و جم وقت و سلیمان زمان
آبروی نسل پیغمبر که از لطف خدای
بوده است و هست و خواهد بود تا باشد جهان
مصطفی را اخترش نور ضیاء انجمن
مرتضی را گوهرش چشم و چراغ دودمان
تکیه ز دبر تخت شاهیچون سلیمان و گرفت
صیت اقبالش جهان را قیروان تا قیروان
گر شکوهش بنگرد بر مسند جاه و جلال
ور ببیند کبریایش بر سریر عز و شان
نیست ممکن دیگر از خجلت برآید صبحدم
خسرو خاور به تخت زرنگار آسمان
با که سنجم از سلاطین جهان آنرا که هست
آن خدیو تاجبخش آن پادشاه شه نشان
در شجاعت رستم و در سلطنت افراسیاب
در سخاوت حاتم و در معدلت نوشیروان
چون برآمد این فریدون و حشمت دارا شکوه
بر سریر دولت از لطف خدای انس و جان
بهر تاریخش بآئین دعا مشتاق گفت
جاودان بادش بر او رنگ سلیمانی مکان
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۷ - تاریخ فوت سیداحمد
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۸ - تاریخ فوت میرمحمدحسین
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آه که آخر کسوف کرده ز جور فلک
                                    
مهر جهانتاب علم میرمحمدحسین
کرده غروب و نموده روز جهان را سیاه
کوکب فضلش که داشت شعشعه نیرین
رفت زو فتاد از صفا محفل دانشوری
کانجمن علم و فضل داشت ازو زیب و زین
رایت علمش که داشت لشکر دین را بپای
گشت نگون و فکند غلغله در مشرقین
خون ز وفاتش گشای از رگ مژگان که هست
گریه بهر دیدهای از غم او فرض عین
چون شد ازین خاکدان سوی جنان و فکند
در صف جن و بشر رحلت او شور و شین
خامه مشتاق گفت از پی تاریخ سال
شد بسرا جنان میرمحمدحسین
                                                                    
                            مهر جهانتاب علم میرمحمدحسین
کرده غروب و نموده روز جهان را سیاه
کوکب فضلش که داشت شعشعه نیرین
رفت زو فتاد از صفا محفل دانشوری
کانجمن علم و فضل داشت ازو زیب و زین
رایت علمش که داشت لشکر دین را بپای
گشت نگون و فکند غلغله در مشرقین
خون ز وفاتش گشای از رگ مژگان که هست
گریه بهر دیدهای از غم او فرض عین
چون شد ازین خاکدان سوی جنان و فکند
در صف جن و بشر رحلت او شور و شین
خامه مشتاق گفت از پی تاریخ سال
شد بسرا جنان میرمحمدحسین
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۹ - تاریخ طالار سعادتآباد شاه طهماسب صفوی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شکر کز لطف الهی کرد تسخیر جهان
                                    
همچو مهر از تیغ عالمگیر شاه دینپناه
شمع بزم افروز دولت ماه اوج سلطنت
آفتاب برج حشمت سایه لطفاله
وارث ملک سلیمان صاحب تخت کیان
ثانی صاحب قرآن شاه جهان طهماسب شاه
نافذالامری که گردون از ازل دارد بگوش
حلقه بهر بندگیش از گوشوار مهر و ماه
شوکت آئینی که گر با پله تمکین او
کوه را سنجی سبکتر آید از یگبرک کاه
معدلت کیشی که در ایام عدل او سزد
کار شبنم زآتش سوزان اگر بیند گیاه
ساخت عالی منظری کز ارتفاعش دور نیست
گرفتد گاه تماشای از سر گردون کلاه
بر فراز بام او هرکس که آید بنگرد
چون مه کنعان زیستی مهر را در قعر چاه
برفراز بامش ار خواهد رساند خویش را
توسن اندیشه از رفتار ماند نیمه راه
گرچه در گامی ز سرعت این سمند تیزرو
از دو عالم بگذرد زانسان که از عینک نگاه
این بلند ایوان کیوان پایه چون اتمام یافت
زاهتمام شاه گردون شوکت و انجم سپاه
کلک مشتاق ازپی تاریخش این مصرع نوشت
دیده بد دور زاین ایوان گردون دستگاه
                                                                    
                            همچو مهر از تیغ عالمگیر شاه دینپناه
شمع بزم افروز دولت ماه اوج سلطنت
آفتاب برج حشمت سایه لطفاله
وارث ملک سلیمان صاحب تخت کیان
ثانی صاحب قرآن شاه جهان طهماسب شاه
نافذالامری که گردون از ازل دارد بگوش
حلقه بهر بندگیش از گوشوار مهر و ماه
شوکت آئینی که گر با پله تمکین او
کوه را سنجی سبکتر آید از یگبرک کاه
معدلت کیشی که در ایام عدل او سزد
کار شبنم زآتش سوزان اگر بیند گیاه
ساخت عالی منظری کز ارتفاعش دور نیست
گرفتد گاه تماشای از سر گردون کلاه
بر فراز بام او هرکس که آید بنگرد
چون مه کنعان زیستی مهر را در قعر چاه
برفراز بامش ار خواهد رساند خویش را
توسن اندیشه از رفتار ماند نیمه راه
گرچه در گامی ز سرعت این سمند تیزرو
از دو عالم بگذرد زانسان که از عینک نگاه
این بلند ایوان کیوان پایه چون اتمام یافت
زاهتمام شاه گردون شوکت و انجم سپاه
کلک مشتاق ازپی تاریخش این مصرع نوشت
دیده بد دور زاین ایوان گردون دستگاه
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۳ - تاریخ تولد عباس میرزا
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۴
                            
                            
                            
                        
                                 الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
                            
                            
                                بخش ۲ - در نیایش به درگاه پروردگار خویش عزوجل گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سپهر آفرینا زمین داورا
                                    
تویی مهربان بندگان پرورا
تویی آفریننده ی هر چه هست
تویی پاک دادار بالا و پست
تو یکتا خدایی و غیر از تو نیست
یگانه است ذات خدا و دو، نیست
پرستش تو را زیبد ای پاک ذات
که قائم به ذات تو شد کائنات
مرا گر زبانی ست، گویای توست
مرا گر دلی هست جویای توست
تویی روز و شب در زبان و دلم
ز یاد تو پیوند بر نگسلم
اگر جز تو را یاد کردن نکوست
همان یاد پیغمبر و آل اوست
از آن رو که یاد تو شد یادشان
عطای تو این منزلت دادشان
خدایا بدان جانفزا نام ها
که نیکانت دیدند از آن کام ها
به آن گوهر تاج آزادگان
مهین تاجبخش فرستادگان
که بود ایزدی مهر درپشت اوی
قمر شد دونیم از سر انگشت اوی
به آن نیکراه و خوش آیین اوی
به ستواری باره ی دین اوی
به فرخنده داماد آن تاجور
شه دین خداوند جن و بشر
علی آنکه شد روح را رهنمای
جهانسوز شمشیر و شیر خدای
به بانوی پوشیده روی بهشت
که دست تو او را زعصمت سرشت
به فرخنده پور پیمبر حسن(ع)
شهنشاه روشندل پاک تن
به فرمانروای شهیدان عشق
سوار سرافراز میدان عشق
به نه تاجور حجت دین پناه
ز نوباوگان شه کم سپاه
به ویژه مهین داور داوران
جهانبان گیتی کران تا کران
خداوند دین مهدی تاجور
شه غایب از آل خیر البشر
که بر من در فیض بنمای باز
مرا ساز از غیر خود بی نیاز
تو با خود مرا آشنایی ببخش
ز بیگانه گانم رهایی ببخش
چراغ من از نور خود برفروز
به جز خود هر آنچه سراسر بسوز
مرا از می بیخودی مست ساز
پس از نیست کردن به خود هست ساز
ببخشا همه زشت هنجار من
مکن کار با من چو کردار من
بپوشان مرا دیده از غیر خویش
مرا جز ره خود مینداز پیش
زهر دامنی بگسلان دست من
به جز دامن رحمت خویشتن
زکاری که ذات تو خوشنود نیست
بگردان رخم کاندرآن سود نیست
نگویم چنین یا چنان کن به من
تو میدانی و رحمت خویشتن
بود گر ز کوهم فزون تر گناه
بر بخششت هست کم تر ز کاه
نترسم که خواهشگرم در شمار
بود پاک پیغمبر تاجدار
                                                                    
                            تویی مهربان بندگان پرورا
تویی آفریننده ی هر چه هست
تویی پاک دادار بالا و پست
تو یکتا خدایی و غیر از تو نیست
یگانه است ذات خدا و دو، نیست
پرستش تو را زیبد ای پاک ذات
که قائم به ذات تو شد کائنات
مرا گر زبانی ست، گویای توست
مرا گر دلی هست جویای توست
تویی روز و شب در زبان و دلم
ز یاد تو پیوند بر نگسلم
اگر جز تو را یاد کردن نکوست
همان یاد پیغمبر و آل اوست
از آن رو که یاد تو شد یادشان
عطای تو این منزلت دادشان
خدایا بدان جانفزا نام ها
که نیکانت دیدند از آن کام ها
به آن گوهر تاج آزادگان
مهین تاجبخش فرستادگان
که بود ایزدی مهر درپشت اوی
قمر شد دونیم از سر انگشت اوی
به آن نیکراه و خوش آیین اوی
به ستواری باره ی دین اوی
به فرخنده داماد آن تاجور
شه دین خداوند جن و بشر
علی آنکه شد روح را رهنمای
جهانسوز شمشیر و شیر خدای
به بانوی پوشیده روی بهشت
که دست تو او را زعصمت سرشت
به فرخنده پور پیمبر حسن(ع)
شهنشاه روشندل پاک تن
به فرمانروای شهیدان عشق
سوار سرافراز میدان عشق
به نه تاجور حجت دین پناه
ز نوباوگان شه کم سپاه
به ویژه مهین داور داوران
جهانبان گیتی کران تا کران
خداوند دین مهدی تاجور
شه غایب از آل خیر البشر
که بر من در فیض بنمای باز
مرا ساز از غیر خود بی نیاز
تو با خود مرا آشنایی ببخش
ز بیگانه گانم رهایی ببخش
چراغ من از نور خود برفروز
به جز خود هر آنچه سراسر بسوز
مرا از می بیخودی مست ساز
پس از نیست کردن به خود هست ساز
ببخشا همه زشت هنجار من
مکن کار با من چو کردار من
بپوشان مرا دیده از غیر خویش
مرا جز ره خود مینداز پیش
زهر دامنی بگسلان دست من
به جز دامن رحمت خویشتن
زکاری که ذات تو خوشنود نیست
بگردان رخم کاندرآن سود نیست
نگویم چنین یا چنان کن به من
تو میدانی و رحمت خویشتن
بود گر ز کوهم فزون تر گناه
بر بخششت هست کم تر ز کاه
نترسم که خواهشگرم در شمار
بود پاک پیغمبر تاجدار
                                 الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
                            
                            
                                بخش ۵ - در ستایش حضرت صدیقه ی کبری فاطمه ی زهرا و ائمه هدی علیهم السلام
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کنون مدحت آرم به دستور اوی
                                    
وزان همسر و یازده پور اوی
اگر پاکدخت پیمبر نبود
علی را در آفاق همسر نبود
چنین زن تنی همترازوی او
نشد آفریده مگر شوی او
زحوا و آدم جهان آفرین
یکی مرد و زن نافرید اینچنین
زنی بانوی بانوان بهشت
ز آدم نژادش زحوران سرشت
ولی برتر از این و آن در شرف
چو لؤلؤ که دارد شرف برصدف
زنی از غبار رهش غالیه
به مو برزده ساره و آسیه
زنی مریمش پرده گی کهترین
دو فرزند پاکش مسیح آفرین
زنی برتر از شیر مردان دین
به جز شرزه شیر جهان آفرین
همی نازش آن پاک جانرا سزاست
که او را پدر خاتم انبیاست
بدان پرده گی عصمت کردگار
درود از جهان آفرین بی شمار
سپس بر دو فرزند نام آورش
دو شاخ برومند فرخ برش
دو آویزه ی گوش عرش خدای
دو حجت به دین نبی رهنمای
یکی رادپور پیمبر حسن
و دیگر شهنشاه خونین کفن
که بد مهد جنبانش روح الامین
برافلاک شد مهد او از زمین
سلام فراوان ز دادار او
به نه سرور از آل اطهار او
به ویژه خداوند فرهنگ وهش
شه مرتضی تیغ دجال کش
ولی خدا قائم دودمان
ظفر بخش دارای عصر و زمان
که تیغش به دین اهرمن سوز باد
فروغ رخش عالم افروز باد
خدایا ظهورش تو نزدیک ساز
ازو روشن این دهر تاریک ساز
                                                                    
                            وزان همسر و یازده پور اوی
اگر پاکدخت پیمبر نبود
علی را در آفاق همسر نبود
چنین زن تنی همترازوی او
نشد آفریده مگر شوی او
زحوا و آدم جهان آفرین
یکی مرد و زن نافرید اینچنین
زنی بانوی بانوان بهشت
ز آدم نژادش زحوران سرشت
ولی برتر از این و آن در شرف
چو لؤلؤ که دارد شرف برصدف
زنی از غبار رهش غالیه
به مو برزده ساره و آسیه
زنی مریمش پرده گی کهترین
دو فرزند پاکش مسیح آفرین
زنی برتر از شیر مردان دین
به جز شرزه شیر جهان آفرین
همی نازش آن پاک جانرا سزاست
که او را پدر خاتم انبیاست
بدان پرده گی عصمت کردگار
درود از جهان آفرین بی شمار
سپس بر دو فرزند نام آورش
دو شاخ برومند فرخ برش
دو آویزه ی گوش عرش خدای
دو حجت به دین نبی رهنمای
یکی رادپور پیمبر حسن
و دیگر شهنشاه خونین کفن
که بد مهد جنبانش روح الامین
برافلاک شد مهد او از زمین
سلام فراوان ز دادار او
به نه سرور از آل اطهار او
به ویژه خداوند فرهنگ وهش
شه مرتضی تیغ دجال کش
ولی خدا قائم دودمان
ظفر بخش دارای عصر و زمان
که تیغش به دین اهرمن سوز باد
فروغ رخش عالم افروز باد
خدایا ظهورش تو نزدیک ساز
ازو روشن این دهر تاریک ساز
                                 الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
                            
                            
                                بخش ۶ - در شرح خواب دیدن مرحوم ناظم و سبب نظم این کتاب مستطاب
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یکی راز گویم بری از دروغ
                                    
پذیرد ورا هر که دارد فروغ
چو بگذشت برسر مرا سال سی
فراز آمدم رنج و انده بسی
شدم از سم رخش غم پایمال
گرفتار و پا بست اهل و عیال
به دهر از درم بود دستم تهی
بدانسان که از میوه سرو سهی
بدی کاش دستم تهی بود وام
کز آن وام بد خواب و خوردم حرام
بریده چو از چهار سو شد امید
جز این راه چاره ندیدم پدید
که آرم به شاهر شهید التجا
زنم بر به دامانش دست رجا
شبی چاره جستم از آن چاره ساز
زدم بر به دامانش دست نیاز
که ای روح پاک تن ممکنات
ازین تنگدستی مرا ده نجات
همی گفتم و ریختم آب چشم
بسی بودم از بخت وارون به خشم
خیال آن زمان بر ملالم فزود
زغم اندر آن لحظه خوابم ربود
یکی بزم دیدم چو بزم بهشت
تو گفتی که بودش زمینو سرشت
به جوی اندرش همچو لعل مذاب
روان شکر و شیر و شهد و شراب
چه گویم ز اوصاف آن بزم خاص
همین بس که بد بارگاه خواص
طبق های زرین در آنجا هزار
زنارنج و لیمون و سیب و انار
همه میوه های بهشتی درخت
که بد در خور مردم نیکبخت
در آنجا جوانان فرخ جمال
همه گلبنان ریاض وصال
ابر صدر آن بزم مینو فضای
یکی تخت پیروزه پیکر به پای
بدان برنشسته یکی شهریار
که روی خدا از رخش آشکار
من استاده همچون گدایان به در
یکی ز انجمن کرد بر من نظر
چو از شه مرا خواست اذن دخول
دران بزم رفتم غمین و ملول
مرا از در مهر بنواختند
فروتر درآن بزم بشناختند
بپرسیدم این نغز بزم آن کیست
خداوند این بزم را نام چیست
بگفتند این بزمگه کربلاست
خداوند آن شاه اهل ولاست
مراین فرقه هستند یاران اوی
به دشت بلا جان نثاران اوی
درآن دم به ناگاه فرخنده شاه
فکند از ره مهر بر من نگاه
بفرمود کای مرد فرسوده غم
بسی دیده از روزگاران ستم
من از هر چه داری امید آگهم
به هرچ آروزی تو کامت دهم
چو اینگونه دیدم به خود مهرشاه
جبین سودم از عجز در پیشگاه
سرودم که ای کار ساز همه
به سوی تو روی نیاز همه
دوچیزم ز بخشایشت هست کام
یکی کم رها سازی از دست وام
دگر آنکه گویا زبانم کنی
به گفتار نیکو بیانم کنی
که نامی به نام تو دفتر کنم
ثنای تو را روز و شب سرکنم
بگفت آنچه کام تو بد دادمت
زبان سخن سنج بگشادمت
درین کار باشد خدایار تو
منم درد و گیتی مددکار تو
پس آنگاه لیمون و رمان چند
زخوان برگرفت آن شه ارجمند
به دست یکی داد زان مهتران
بدادش مر او نیز بردیگران
همان راد مردی که بودم قرین
نهاد آن همه نزد من بر زمین
یکی خرمن اندر برم گرد کرد
ز رمان سرخ و زلیمون زرد
همه میوه ها کاندر آن انجمن
بد از رافت شاه شد زان من
چو برمن زشه پرتو مهر تافت
درون و برونم همه نور یافت
یکی تشنه بودم شدم سیرآب
یکی ذره بودم شدم آفتاب
تن خاکی ام جان دیگر گرفت
سرم افسر از فر داور گرفت
دوصد شکر کافروخت زان محفلم
به نور حسینی چراغ دلم
تعالی الله از بخت بیدار من
که آن شب در آن خواب شد یار من
                                                                    
                            پذیرد ورا هر که دارد فروغ
چو بگذشت برسر مرا سال سی
فراز آمدم رنج و انده بسی
شدم از سم رخش غم پایمال
گرفتار و پا بست اهل و عیال
به دهر از درم بود دستم تهی
بدانسان که از میوه سرو سهی
بدی کاش دستم تهی بود وام
کز آن وام بد خواب و خوردم حرام
بریده چو از چهار سو شد امید
جز این راه چاره ندیدم پدید
که آرم به شاهر شهید التجا
زنم بر به دامانش دست رجا
شبی چاره جستم از آن چاره ساز
زدم بر به دامانش دست نیاز
که ای روح پاک تن ممکنات
ازین تنگدستی مرا ده نجات
همی گفتم و ریختم آب چشم
بسی بودم از بخت وارون به خشم
خیال آن زمان بر ملالم فزود
زغم اندر آن لحظه خوابم ربود
یکی بزم دیدم چو بزم بهشت
تو گفتی که بودش زمینو سرشت
به جوی اندرش همچو لعل مذاب
روان شکر و شیر و شهد و شراب
چه گویم ز اوصاف آن بزم خاص
همین بس که بد بارگاه خواص
طبق های زرین در آنجا هزار
زنارنج و لیمون و سیب و انار
همه میوه های بهشتی درخت
که بد در خور مردم نیکبخت
در آنجا جوانان فرخ جمال
همه گلبنان ریاض وصال
ابر صدر آن بزم مینو فضای
یکی تخت پیروزه پیکر به پای
بدان برنشسته یکی شهریار
که روی خدا از رخش آشکار
من استاده همچون گدایان به در
یکی ز انجمن کرد بر من نظر
چو از شه مرا خواست اذن دخول
دران بزم رفتم غمین و ملول
مرا از در مهر بنواختند
فروتر درآن بزم بشناختند
بپرسیدم این نغز بزم آن کیست
خداوند این بزم را نام چیست
بگفتند این بزمگه کربلاست
خداوند آن شاه اهل ولاست
مراین فرقه هستند یاران اوی
به دشت بلا جان نثاران اوی
درآن دم به ناگاه فرخنده شاه
فکند از ره مهر بر من نگاه
بفرمود کای مرد فرسوده غم
بسی دیده از روزگاران ستم
من از هر چه داری امید آگهم
به هرچ آروزی تو کامت دهم
چو اینگونه دیدم به خود مهرشاه
جبین سودم از عجز در پیشگاه
سرودم که ای کار ساز همه
به سوی تو روی نیاز همه
دوچیزم ز بخشایشت هست کام
یکی کم رها سازی از دست وام
دگر آنکه گویا زبانم کنی
به گفتار نیکو بیانم کنی
که نامی به نام تو دفتر کنم
ثنای تو را روز و شب سرکنم
بگفت آنچه کام تو بد دادمت
زبان سخن سنج بگشادمت
درین کار باشد خدایار تو
منم درد و گیتی مددکار تو
پس آنگاه لیمون و رمان چند
زخوان برگرفت آن شه ارجمند
به دست یکی داد زان مهتران
بدادش مر او نیز بردیگران
همان راد مردی که بودم قرین
نهاد آن همه نزد من بر زمین
یکی خرمن اندر برم گرد کرد
ز رمان سرخ و زلیمون زرد
همه میوه ها کاندر آن انجمن
بد از رافت شاه شد زان من
چو برمن زشه پرتو مهر تافت
درون و برونم همه نور یافت
یکی تشنه بودم شدم سیرآب
یکی ذره بودم شدم آفتاب
تن خاکی ام جان دیگر گرفت
سرم افسر از فر داور گرفت
دوصد شکر کافروخت زان محفلم
به نور حسینی چراغ دلم
تعالی الله از بخت بیدار من
که آن شب در آن خواب شد یار من
                                 الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
                            
                            
                                بخش ۵۱ - آغاز داستان شاهزاده ی ممتحن
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو قاسم پسرزاده ی مرتضی (ع)
                                    
روان تن شاه دین مجتبی (ع)
قسیم جهیم و جنان را پسر
از آن قاسمش نام کرده پدر
یکی ماهرو نورس دل دونیم
ز دریای توحید در یتیم
پدر گر نبودش ولی آن پسر
پدر بود بر آدم بوالبشر
مراو را بدی روز و شب غمگسار
به جای پدر عم والاتبار
ز فرزند نیکو ترش داشتی
گرامی چو جان در برش داشتی
نهشتی که بادی براو کج وزد
همی پروراندش چنان چون سزد
به نوشین لبش مهر تبخاله بود
مه چارده سیزده ساله بود
هنوزش به مه نارسیده کلف
به دشمن شکاری چو شاه نجف
بدی در نیاکان او هر کمال
مر او را بداد ایزد ذوالجلال
نبی (ص) گر بدی فر پروردگار
ازو بود فر نبی(ص) آشکار
علی بود اگر شیر شمشیر حق
بدآن ناموور بچه ی شیر حق
بتول (ع) اربدی دردرج رسول (ص)
مراو نیز بد مهر برج بتول (ع)
حسن (ع) گر شهنشاه آزاد بود
ز پشت وی این پاک شهزاده بود
حسین ار بدی قدرت کردگار
ازو اقتدار حسن (ع) آشکار
من خاکی و مدح آن جان پاک
کجا عالم جان کجا مشت خاک
مگر بخشدم خود زبانی دگر
جز این جسم و جان جسم وجانی دگر
ایا تازه داماد گلگون قبا
که شد سور تو ماتم مجتبی (ع)
تو آنی که در جان بود مسکنت
روان پیمبر (ص) بود درتنت
چو در پیکرت نوک پیکان خلید
الم بر روان پیمبر (ص) رسید
حسین آن زمان دست از جان کشید
که آغشته در خون تنت رابدید
کنون راز رانم زکردار تو
به خردی دلیرانه پیکار تو
                                                                    
                            روان تن شاه دین مجتبی (ع)
قسیم جهیم و جنان را پسر
از آن قاسمش نام کرده پدر
یکی ماهرو نورس دل دونیم
ز دریای توحید در یتیم
پدر گر نبودش ولی آن پسر
پدر بود بر آدم بوالبشر
مراو را بدی روز و شب غمگسار
به جای پدر عم والاتبار
ز فرزند نیکو ترش داشتی
گرامی چو جان در برش داشتی
نهشتی که بادی براو کج وزد
همی پروراندش چنان چون سزد
به نوشین لبش مهر تبخاله بود
مه چارده سیزده ساله بود
هنوزش به مه نارسیده کلف
به دشمن شکاری چو شاه نجف
بدی در نیاکان او هر کمال
مر او را بداد ایزد ذوالجلال
نبی (ص) گر بدی فر پروردگار
ازو بود فر نبی(ص) آشکار
علی بود اگر شیر شمشیر حق
بدآن ناموور بچه ی شیر حق
بتول (ع) اربدی دردرج رسول (ص)
مراو نیز بد مهر برج بتول (ع)
حسن (ع) گر شهنشاه آزاد بود
ز پشت وی این پاک شهزاده بود
حسین ار بدی قدرت کردگار
ازو اقتدار حسن (ع) آشکار
من خاکی و مدح آن جان پاک
کجا عالم جان کجا مشت خاک
مگر بخشدم خود زبانی دگر
جز این جسم و جان جسم وجانی دگر
ایا تازه داماد گلگون قبا
که شد سور تو ماتم مجتبی (ع)
تو آنی که در جان بود مسکنت
روان پیمبر (ص) بود درتنت
چو در پیکرت نوک پیکان خلید
الم بر روان پیمبر (ص) رسید
حسین آن زمان دست از جان کشید
که آغشته در خون تنت رابدید
کنون راز رانم زکردار تو
به خردی دلیرانه پیکار تو
