عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی قاسم بن الحسن علیهماالسلام
شمارهٔ ۳ - فی رثاء القاسم بن الحسن الزکی علیهما السلام
شد قاسم داماد در حجلۀ گور
بر وی مبارک باد این عشرت و سور
در حلقۀ دشمن با ساز غم رفت
چشم فلک روشن زین سور پر شور
در عرصۀ میدان چون غنچه خندان
وز عشوۀ جانان سرمست و مخمور
ماهی درخشان شد از رخش همت
نوری نمایان شد از قلۀ طور
آن قد و آن بالا شمع دل افروز
وان غرۀ والا نور علی نور
بر تن کفن پوشید در رزم کوشید
تا شربتی نوشید از عین کافور
آن چهرۀ گلگون یا ماه گردون
آغشته شد در خون چون سرّ مستور
یاقوت خونش کرد چون شاخ مرجان
سمّ هیونش کرد چون درّ منثور
از خون سر رنگین شد دست داماد
کفّ الخضیب است این یا پنچۀ حور
چون ماه انور شد در برج عقرب
وز نیش خنجر شد چون جای زنبور
زد مرغ روحش پر از شاخۀ تن
شه آمدش بر سر با قلب مکسور
دُرّ یتیمی دید آلوده در خون
خون از دلش جوشید چون بحر مسجور
گفتا که ای ناکام از زندگانی
وز عشرت ایام محروم و مهجور
گیتی پر از غم شد از شادی تو
سور تو ماتم شد تا نفخۀ صور
آن قامت رعنا شمع عزا شد
وان صورت معنی آئینۀ گور
آن نونهال تر خشکیده یکسر
وان شاخ طوبی بر، از برگ و بر عور
از گنج شایانم دُردانه ای رفت
یا گوهر جانم شد از صدف دور
رفتی و از تن رفت جان دو گیتی
از چشم روشن رفت یک آسمان نور
داغ تو جانا برد از بانوان دل
وز من همانا برد از بازوان زور
نشنیده کس داماد همخوابۀ خاک
این قصه ای ناشاد شد از تو مشهور
ای کاش می افتاد این سقف مرفوع
بعد از تو ویران باد آن بیت معمور
دست مرا از کار دست قضا بست
سرگشته چون پرگار مجبور و مقهور
یاری ز بی یاری جستی عزیزم
افغان ز ناچاری ای نازنین پور
خواندی مرا ای رود سودی ندیدی
قسمت ترا این بود سعی تو مشکور
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی قاسم بن الحسن علیهماالسلام
شمارهٔ ۵ - فی رثاء القاسم بن الحسن سلام الله علیهما
مژده کامد از میدان نامراد و ناشادم
نوجوان دامادم
مدتی نشد چندان کرد از غم آزادم
نوجوان دامادم
مادر جگرخون را روز غم بسر آمد
قاسم از سفر آمد
طالع همایون را رسم شکر بنهادم
نوجوان دامادم
بخت من دگرگونست نالۀ جوانان چیست
آه جان جانان چیست
از چه غرقۀ خونست قد شاخ شمشارم
نوجوان دامادم
حلقۀ جوانان را قاسمم نگین گشته
یا ز صدر زین گشته
نقد گوهر جان را عاقبت ز کف دادم
نوجوان دامادم
بانوان نوائی چند زانکه تازه داماد است
نا مراد و ناشاد است
روز سور این فرزند در غریبی افتادم
نوجوان دامادم
حجلۀ جوانم را بانوان بیارائید
یا بخون بیالائید
من دل و روانم را از پیش فرستادم
نوجوان دامادم
آرزوی دامادی ماند در دل زارم
بانوان گرفتارم
مادرانه فریادی حق رسد بفریادم
نوجوان دامادم
نو خطان گل افشانید بر سر مزار او
یادی از عذار او
شمع آه بنشانید یاد سرو آزادم
نوجوان دامادم
آن خط دلارا نو خطان بیاد آرید
چون بخاک بسپارید
این جوان زیبا را کاشکی نمی زادم
نوجوان دامادم
نو خط رشید من ناگهان ز دستم رفت
یک جهان ز دستم رفت
مایۀ امید من رفت و کند بنیادم
نوجوان دامادم
داغ لالۀ رویش کرده شمع سوزانم
تا ابد فروزانم
تاب طرۀ مویش داده آه بر بادم
نوجوان دامادم
گلشن عذار او بهر چیست افسرده
مادرش مگر مرده
من که در کنار او جوی اشک بگشادم
نوجوان دامادم
در اشک شورانگیز شد نثار ناکامم
قاسم دل آرامم
دود آه آتش بیز عود رود ناشادم
نوجوان دامادم
بعد از این چه خواهد رفت بر من پسر کشته
یا که بخت برگشته
تا ابد نخواهد رفت نامرادم از یادم
نوجوان دامادم
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی عبدالله الرضیع المعروف بعلی الاصغر سلام الله علیه
شمارهٔ ۴ - فی لسان ام الرضیع سلام الله علیهما
سبزۀ دامن من، تازه گل احمر من
تشنه لب اصغر من
رفت افروخته دل سوخته جان از بر من
کودک گلبر من
گل نورستۀ شاداب چرا پژمرده
وز چه رو افسرده
بوستان خرم و خشکیده نهال تر من
شاخ طوبی بر من
غنچۀ بسته دهن باز شد از خار خدنگ
خنده زد با دل تنگ
برد یکباره قرار از دل و هوش از سر من
روح از پیکر من
کودک من که در آغوش پدر رفت برون
آمد آغشته بخون
در حجاب شفق افتاده مه انور من
آه از اختر من
دُر یکدانۀ شاداب عقیق آسا شد
گوهری والا شد
چرخ، یاقوت روان ریخته در ساغر من
از دو چشم تر من
کودک من چه گل نسترن از باغ گذشت
ارغوانی برگشت
چرخ نیلوفری از گلشن فرخ فر من
برد بار و بر من
طائر سدره نشین از چه زمین گیر شده
هدف تیر شده
شده دست ستم حرمله غارتگر من
ریخت بال و پر من
ای همای ازل ای هدهد اقلیم الست
که ترا بال شکست
تا ابد داغ غمت بر دل غم پرور من
دل پر اخگر من
از کمانخانۀ تقدیر ترا تیر آمد
بمن پیر آمد
وای بر این دل بیمار و تن لاغر من
زانچه آمد سر من
سینۀ غمزده ام تا که ترا مأوا بود
سینۀ سینا بود
ای دریغا چه شد آن جلوۀ خوش منظر من
نیر اکبر من
از زلال لب شیرین تو دور افتادم
تا بگور افتادم
خضر حاشا که بدین چشمه شود رهبر من
ای لبت کوثر من
شیرۀ جان من! از شیر مگر سیر شدی
یا گلو گیر شدی
خاک بر فرق من و شیر من و شکر من
ای سر و سرور من
بلبل خوش سخنم طوطی شیرین دهنم
نغمه ای زن که منم
ورنه این سان که تو باز آمده ای از در من
نشود باور من
نازنین حلق تو گر تشنه و بی شیر نبود
لایق تیر نبود
بستان داد من از حرمله ای داور من
که توئی یاور من
تو ز کف رفتی و افتاد مرا پایۀ عمر
رفت سرمایۀ عمر
زیب دوش و بر من رفت وز روز مور من
صدف گوهر من
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
مهر تو رسانده بماه مرا
وز چه بذروۀ جاه مرا
افسوس که طالع تیرۀ من
بنشاند به خاک سیاه مرا
جز خرقۀ فقر و فنا نبود
تشریف عنایت شاه مرا
عمری بدرش بردیم پناه
نگرفت دمی به پناه مرا
در رهگذرش چون خاک شدم
بگذشت و نکرد نگاه مرا
چون گرد دویدم در عقبش
بگذشت و گذاشت براه مرا
سوزانده مرا چندانکه نماند
جز شعلۀ ناله و آه مرا
من سوختۀ تو و مفتقرم
دیگر مستان بگناه مرا
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
تا رایت عشق افراخته ام
در وادی حیرت تاخته ام
هنگام قمار نظر بازی
یکجا دل و دین را باخته ام
از عشرت و شادی بی خبرم
تا با غم دل پردخته ام
از من نه عجب گر نیست نشان
در بوتۀ غم بگداخته ام
حاشا که ز کوی تو پای کشم
جز کوی ترا نشناخته ام
یک نکته ز عشق اندوخته ام
وز کف دو جهان انداخته ام
گز مفتقرم از دولت عشق
با گنج قناعت ساخته ام
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
جز غمت سر سویدای مرا رازی نیست
لیک دم بسته زبان را سر غمازی نیست
دل گرفتم ز دو گیتی و چنان یکه شدم
که بجز ساز غم عشق تو دمسازی نیست
از غم لالۀ روی تو شدم داغ و چه باک
شمع را تا نبود شعله سر افرازی نیست
عشق را هر که ندانسته به بازیچه گرفت
عاقبت دید که جز بازی جانبازی نیست
بوالعجب حال من شیفته و عشوۀ تست
که ز من جمله نیاز وز تو جز نازی نیست
طبع افسرده کجا شعر تر و تازه کجا
دل چنان خسته که دیگر سر آوازی نیست
از ازل تا با بد عشق تو شد قسمت ما
عشق را هیچ سرانجامی و آغازی نیست
مفتقر را زده سودای تو شوری بر سر
ورنه در مرحلۀ قافیه پردازی نیست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
هر سو نگریدیم کسی چون تو ندیدیم
اکنون نگرانیم که هر سو نگریدیم
شوریده سر اندر طلب سرو رسایت
هر چند دویدیم به جائی نرسیدیم
افسوس صد افسوس که اندر قدم دوست
جانی نفشاندیم و چه بسمل نطپیدیم
عمریست که از آتش شوق تو کبابیم
وز شربت دیدار تو روزی نچشیدیم
دل رفت و دلآرام نیامد ببر ما
جان بر لب و لعل نمکینی نمکیدیم
داغیم که از لاله رخی بهره نبردیم
مردیم که با سرو چمانی نچمیدم
آخر نه مگر لوح دل از غیر تو شستیم
یا چون قلم از شوق تو با سر ندویدیم
راندند به چوگان ز سر کوی تو ما را
چون گوی بدادیم سر و پا نکشیدیم
گر عهد مودت تو شکستی نشکستیم
ور رشتۀ الفت تو بریدی نبریدیم
در بند غمت بنده صفت حلقه به گوشیم
وز دام تو چون آهوی وحشی نرمیدیم
تشریف غمت بر دل و با درد فراقت
جفتیم ولی جامۀ طاقت ندریدیم
با مفتقر این نکته مسیحا دم ما گفت
ما در تو بجز آه دمادم ندمیدیم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
من بناخن غم سینه می خراشم
فی المثل چه فرهاد کوه می تراشم
خاکساری تو کرده فرش راهم
غمگساری تو صاحب فراشم
گر ز دست جورت ناله ای بر آرم
بر سر جهانی خاک غم بپاشم
دور باش غیرت رانده آن چنانم
کز ره خیالت نیز دور باشم
ای لب و دهانت رشک چشمۀ نوش
چاره ای و رحمی زانکه ذو العطاشم
روی نازنینت بوی عنبرینت
راحت معادم عشرت معاشم
بند بندم از غم همچو نی بنالد
در هوای کویت بسکه در تلاشم
مفتقر ندارد جز کلافۀ لاف
این بود متاعم وین بود قماشم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
ز اقلیم حقیقت تا طبیعت رخت بر بستم
چنان سرگشتگی دیدم که گم شد رشته از دستم
به زندان تن و بند زن و فرزند افتادم
به آرامی نخفتم شب، به روز آسوده ننشستم
شدم آواره از گلزار وحدت با دلی پر خون
چه گویم از که بگسستم ندانم با که پیوستم
نه هشیارم که یابم بهره ای از صحبت شیرین
نه از شور شراب عشق، لیلای ازل مستم
منم طوطی و با زاغ و زغن در یک قفس رفتم
منم دستان ولیکن با غراب البین همدستم
همای عرش پیما بودم و از طالع وارون
کنون همراز باز آز در این منزل پستم
نگارا گر پر و بال مرا خستیّ و بشکستی
ولی عهد مودت را من بشکسته نشکستم
چه دریای غمت دیدم وداع جسم و جان گفتم
چه جویای لبت گشتم ز جوی زندگی جستم
نگارا مفتقر را نیست کن چندانکه بتوانی
بجرم آنکه پندارد که من با هستیت هستم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۳
جانم به لب رسید چو جانان من برفت
دردم ز حد گذشت چو درمان من برفت
روح روان و مونس جان هزار دل
بدر منیر و شمع شبستان من برفت
بد مهرم ار به ماه و به مهرم نظر بود
زین پس که از نظر مه تابان من برفت
پژمرده گشت گلبن بستان عیش من
از دیده تا که سرو خرامان من برفت
از باغ وصل بود امیدم که بر خورم
آمد خزان و رونق بستان من برفت
یعقوب وار دیده ام از گریه تیره گشت
کز پیش دیده یوسف کنعان من برفت
سرگشته ام چو گوی و چو چوگان خمیده زانک
گوی مراد از خم چوگان من برفت
نالم گهی چو بلبل و گریم گهی چو ابر
اکنون که از نظر گل خندان من برفت
شد مندرس بنای وجود ضعیف من
سیلاب اشک بس که ز مژگان من برفت
روزی بود حسین که باز آید از جفا
آن بی‌وفا که از سر پیمان من برفت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۳
درد عشقت دامن جانم گرفت
بار دیگر غم گریبانم گرفت
در هوایش بس که میگریم چو ابر
زاب چشمم خاک هجرانم گرفت
دیده ام زلف پریشانی از آن
خاطر از عیش پریشانم گرفت
دشمن بد کیش گر تیرم زند
ترک ترک خویش نتوانم گرفت
بی رخ آن یوسف عیسی نفس
دل ز کنج بیت احزانم گرفت
مشتری ماهرو قدر مرا
زان نمیداند که ارزانم گرفت
جز بآب دیده ننشیند حسین
آتشی کاندر دل و جانم گرفت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۳
بیا که جان من از داغ انتظار بسوخت
دلم ز آتش هجرانت ای نگار بسوخت
قرار و صبر و دل و عقل بود مونس من
کنون ز آتش شوق تو هر چهار بسوخت
به حال من منگر زانکه خاطرت سوزد
از اینکه جان من خسته فکار بسوخت
مباد آنکه رسد دود غم به دامن گل
ز عندلیب ستمکش اگر هزار بسوخت
ز دور چرخ ندانم چه طالع است مرا
که کشت زار امیدم به نوبهار بسوخت
ز سوز سینه ی مجروح من نشد آگه
مگر کسیکه چو من از فراق یار بسوخت
در این دیار من از بهر یار معتکفم
وگرنه جان حسین اندرین دیار بسوخت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۸
علاج عاشق مسکین حبیب می داند
که داروی دل غمگین طبیب می داند
غریب نیست اگر حال ما نمی دانی
که حال زار غریبان غریب می داند
غمی که می کشم از درد دوست می دانم
که درد دوری گل عندلیب می داند
تو لذت غم عشق حبیب کی دانی
کسی که دارد از این غم نصیب می داند
دلی که عاشق رخسار دلبری باشد
عذاب دیدن روی رقیب می داند
ز من بپرس تو آداب عشق نی ز فقیه
از آنکه علم و ادب را ادیب می داند
سواد دیده کند از بیاض شعر حسین
کسی که حسن مدیح و نسیب می داند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۱
دردا که دوست هیچ رعایت نمی کند
مردیم از عتاب و عنایت نمی کند
قربان تیر دشمن بدکیش گشته ام
این جور بین که دوست حمایت نمی کند
از دست هجر دیده ی غم دیده آنچه دید
جز با خیال دوست حکایت نمی کند
جانم ز دفتر غم جانان به نزد خلق
فصلی و باب هیچ روایت نمی کند
بی یار در دیار دلم شحنه ی غمش
کرد آنچه پادشاه ولایت نمی کند
دارم ز اشک و چهره بسی سیم و زر ولیک
وجهی است اینکه کار کفایت نمی کند
از دست دشمن است همه ناله حسین
ور نی ز جور دوست شکایت نمی کند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۲
دلبر برفت و درد دلم را دوا نکرد
آن شوخ بین که بر من مسکین چه ها نکرد
زان نور چشم، چشم وفا داشتم دریغ
کز عین مردمی نظری سوی ما نکرد
گفتم هزار حاجت جانم روا کند
ناگه روانه گشت و یکی را دوا نکرد
خون دل شکسته ی من بی بهانه ریخت
واندیشه نیز از دیت خون بها نکرد
اینم ز هجر صعب تر آمد که آن صنم
وقت رحیل یاد من مبتلا نکرد
او شاه ملک حسن و جمالست و من گدا
از شه غریب نیست که یاد گدا نکرد
مهر و وفا مجوی حسین از مهی که او
با هیچ کس چو عمر گرامی وفا نکرد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۸
دوست در خانه و ما را خبری نیست دریغ
طالع دلشدگان را اثری نیست دریغ
بر همه تافته مهر رخ منظور ولیک
بهر نظاره کسی را نظری نیست دریغ
همه آفاق پر از پرتو خورشید و هنوز
شب امید دلم را سحری نیست دریغ
خواستم سر نهم و عذر قدومش خواهم
لایق خاک قدمهاش سری نیست دریغ
بنده بس معتقد و خادم و دولت خواهست
این قدر هست که او را هنری نیست دریغ
طوطی طبع من از شکر تو شیرین کام
کز مقالات تو او را شکری نیست دریغ
می پرد سوی تو از شوق دل و جان حسین
لیک بر بازوی او بال و پری نیست دریغ
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۹
عید است و موسم گل و هنگام طرف باغ
لیکن مراست در دل غمگین چو لاله داغ
ساقی اهل عشق فروغی ز باده کو
تا لحظه ای ز هستی خویشم دهد فراغ
با عقل سوی دوست کسی ره نمیبرد
خورشید را بشب نتوان یافت با چراغ
از کوی دوست میرسی ای باد مشگبوی
کز رهگذار تست مرا عنبرین دماغ
در ناله است بلبل و نرگس گشاده چشم
تا کی خرامی ای گل سیراب سوی باغ
دل بی تو سوخت چاره کارش ز کار تست
حاکم توئی و نیست بر این خسته جز بلاغ
شعرت غذای طوطی روح است ای حسین
بشناس قدر طعمه طوطی مده بزاغ
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۴
مراد خاطر خود در جهان نمی یابم
دوای درد دل ناتوان نمی یابم
جهان بگشتم و آفاق سر بسر دیدم
ولی ز گمشده خود نشان نمی یابم
چو باد گرد چمنها برآمدم لیکن
گلی که بایدم از گلستان نمی یابم
کناره میکنم از محفل نکورویان
که شمع مجلس خود زین میان نمی یابم
ز سوز دل نفسی پیش کس نیارم زد
که یار همنفسی مهربان نمی یابم
دریغ و درد که در خاک بایدم جستن
گلی که در همه بوستان نمی یابم
حسین کوس سفر زن بسوی عالم جان
که آنچه میطلبم در جهان نمی یابم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۴
روزم چو شب تیره شد از درد جدائی
ای روشنی دیده غمدیده کجائی
حال من مجروح جگرخسته چه دانی
جانا چو نداری خبر از درد جدائی
گر بهر عیادت قدمی رنجه نکردی
باری چو بمیرم بسر تربتم آئی
از خسته دلان وه که چه فریاد برآید
ناگه تو اگر از در عشاق درآئی
آنرا که چو من صید غم عشق تو گردد
نی پای گریز است و نه امید رهائی
بی درد دلارام نمیگیردم آرام
ای درد دلارام توام عین دوائی
ما همچو حسین از غم تو چاره نداریم
تو چاره جان و دل بیچاره مائی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۷۱
گلی نازک ز گلزار معانی
شکفته بود بر شاخ جوانی
دریغا کانچنان گل یافت آفت
از آسیب دم سرد خزانی
دریغا در فراق روی آن گل
خزان شد نوبهار زندگانی
گل از دستم بدر رفت و نرفته است
ز پای جان من خار نهانی
تو ای آسوده دل زخمی نخورده
ز حال زار مجروحان چه دانی
کجائی ای انیس خاطر من
که مقصود دل و مطلوب جانی
تو بودی کام جانم چون برفتی
نخواهم من از این پس زندگانی
ز پا افتاده ام لطفی بفرمای
اگر دستم گرفتن می توانی
حسین آماده کن زاد ره خویش
دو سه روزی که اینجا میهمانی