عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
در شرح آن جمال بیانها ز حد گذشت
در حسن یار حیرت جانها ز حد گذشت
در نقطه دهان تو، کان سر نازکست
کس را نشد یقین و گمانها ز حد گذشت
نادیده یار را، بتصور حکایتی
افتاد در زبان و زیانها ز حد گذشت
از عین حسن دلبر بی نام و بی نشان
یک جلوه کرد، نام و نشانها ز حد گذشت
زین بیش بی نقاب مرو در میان شهر
ای دوست، الحذر، که فغانها ز حد گذشت
ای یار جان، که بر سر بازار عاشقی
شاد آمدی و شادی جانها ز حد گذشت
از فکر بر خیال تو ناایمنست شهر
در ملک لایزال امانها ز حد گذشت
وقتست تا قرین شود آن یار، قاسمی
کز شدت فراق و قرانها ز حد گذشت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
دردم ز اشتیاق تو ز اندازه در گذشت
از پا در اوفتادم و آبم ز سر گذشت
هر دل، که با وفای تو رفت از جهان برون
جان بخش و مشکبو چو نسیم سحر گذشت
بر طور عشق روی تو هر کس که بار یافت
موسی صفت ز عرصه طور بشر گذشت
در کوی عاشقی، که دو عالم طفیل اوست
آن کس قدم نهاد که از فکر سر گذشت
از لذت حیات جهان بهره ور نشد
هر دل که از حقیقت خود بیخبر گذشت
یا رب، چه شکرها که ندارند عاشقان؟
از لطف یار ما، که ز شیر و شکر گذشت
بر خاک آستان تو جان را نثار کرد
قاسم بحضرت تو ازین مختصر گذشت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
ناگهان در تاخت عشقت، ملک جان یغما گرفت
آتش سودای عشقت در دل شیدا گرفت
در بلا افتاده بوداین دل،که فکرپست داشت
چون ببالا رفت همت، کاراوبالا گرفت
عقل وصفی کرد،از اوصاف عشق چاره ساز
عشق در بحث آمدوبرعقل دقت ها گرفت
پرتو نور تجلی هر دلی را بهره داد
عقل استعفا گزید و عشق استغنا گرفت
آتشی در وادی ایمن فتاد از ناگهان
شعله ای بر کوه طور افتاد و بر موسا گرفت
الغیاث!ای دستگیر دردمندان، الغیاث!
عشق شوریدست وعالم سر بسر غوغا گرفت
قاسمی را عاقبت نیک اوفتاد از فضل دوست
عاقبت بر خاک کویش مسکن و ماوا گرفت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
ذکر جمیل یار جهان را فرو گرفت
عالم گرفت، لیک بوجه نکو گرفت
جان نکته ای شنیداز آن حسن بر کمال
سوزی زدل برآمد و شوری درو گرفت
فارغ شد از سلامت و راه فنا گزید
هر دل که با ملامت عشق تو خو گرفت
روشن شد از لوامع اشراق آن جمال
آن پرتوی که نیر خورشید ازو گرفت
می خواند گل ز وصف جمال تو آیتی
عشقت چه نکتها که برو رو برو گرفت؟
اوصاف یار عشق نخست از خرد شنید
اول ازو شنید و بآخر برو گرفت
اندر میان این همه رندان باده نوش
جم بود خال آدم و جام جم او گرفت
دانی میان زاهد و عارف چه فرق بود؟
این راه اعتدال گزید، آن علو گرفت
قاسم میان خاک در شاهوار یافت
چون باز یافت باز ره جست و جو گرفت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
جان به بوی وصل یار از کعبه تا بتخانه رفت
دل به یاد چشم او در کُنج هر میخانه رفت
زاهدا، در دور چشم مست یار از باده گوی
دور ساقی باد باقی! نوبت افسانه رفت
سرخ شد گُل در چمن چون خون بلبل را بریخت
تا چرا در خون او شوریده دیوانه رفت؟
کُشت درویشان بی‌دل را و دین شکرانه خواست
گر بدین راضی شد از ما، یار درویشانه رفت
از زبان شمع روشن می شود بر عاشقان
حالتی کز سوز شبها بر سر پروانه رفت
چشم مستش عاشقان را در سماع آورد دوش
راستی را، در سماع عاشقان مستانه رفت
بعد توبه رفت قاسم کاسه دردی به دست
بر سر پیمانه آمد، در سر پیمانه رفت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
دیدمش دوش که :سرمست و خرامان میرفت
جام بر کف، طرف مجلس مستان میرفت
باده در دست و غزل خوان و عجب عربده جوی
از نهان خانه واجب سوی امکان میرفت
سخن از روی دل افروزبمردم میگفت
قصه ای از شکن زلف پریشان میرفت
کس نداند صفت لطف خرامیدن او
آب حیوان که بسر چشمه انسان میرفت
آن چنان پادشهی نزد گدایان درش
من نگویم به چه تمکین و چه سامان میرفت
چون من آن شیوه رفتار و ملاحت دیدم
اشک خونین ز دل و دیده بدامان میرفت
قاسم از پای در افتاد چو دید آن شه را
کز سراپرده کان جانب اعیان میرفت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
اسرار تو با خاطر هشیار توان گفت
این گنج نه گنجیست گه با مار توان گفت
در غار جهان عاشق یاریم و نزاریم
در غار جهان قصه آن یار توان گفت
پیدای او پیدا، در وجه خفا نیست
سرش بنهان خانه اسرار توان گفت
چون جعد برانداخت نگارین گره موی
با او سخن خرقه و زنار توان گفت
چون قطره ز دریا شد و وا گشت بدریا
با او صفت قلزم زخارتوان گفت
خواجه نه چنان مست و خرابست که امروز
بااو سخن مردم هشیار توان گفت
قاسم،همگی دهشت عشقست درین راه
گر در صف آن یار ز دیدار توان گفت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
با عشق ز تسبیح و مصلا نتوان گفت
جز باده گل رنگ مصفا نتوان گفت
آنجا که کند عشق خداغارت دلها
جز ذکر تقدس و تعالا نتوان گفت
ای جان،خبرت نیست ز عالی بحقیقت
باتو سخن از عالم اعلا نتوان گفت
گر عشق و سلامت طلبی، مایه سوداست
با عشق ز سرمایه سودا نتوان گفت
در بحر وصالش همه در موج فناییم
آنجا زمربی و مربا نتوان گفت
این واعظ ما مرد شریفیست، فاما
با او صفت باده حمرا نتوان گفت
زان باده حمراست، که بی رنج خمارست
زان باده حمراست که آنرا نتوان گفت
جان و دل قاسم همگی غرق وصالست
با او سخن صوفی و ملا نتوان گفت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
بحق صحبت دیرین مرا مران بخجالت
بآستین ملامت ز آستان کمالت
دلم بغیر جناب تو هیچ جای ندارد
بحق شام فراقت، بحق صبح وصالت
بخود نیامدم، ای جان، بقرب حضرت جانان
مرا بحسن دلال تو عشق کرد دلالت
سخن قبول کن از ما،بیا بحضرت اعلی
مپر ببال خود اینجا، که بال تست و بالت
بنیم شب که جهان مست خواب خوش بود،ای جان
من و نزاری و زاری، ندیم خیل خیالت
اگر نه عون تو باشد، چگونه راه برد دل؟
بآسمان هدایت ز آستان ضلالت
بروز حشر،که عرض گناه خسته دلانست
گناه قاسم مسکین بلطف تست حوالت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
ای پرتو جمال الهی،چه گویمت؟
ای فیض فضل نامتناهی،چه گویمت؟
خواهم زلطف وجود توشکری کنم ادا
آن هم زلطف تست،الهی،چه گویمت؟
گر کاینات خصم شوند،از کسی چه باک؟
ای جان ودل،توپشت وپناهی چه گویمت؟
وصف تو بر صحیفه دلها نوشته اند
بالاتر از سفید و سیاهی چه گویمت؟
حیران شدست جان و دل عاشقان ترا
نشناخته کسی بکماهی،چه گویمت؟
گاهی بغمزه ای ره صد کاروان زنی
گه مرشد طریقت و راهی،چه گویمت؟
جان خواستی ز قاسم بیچاره،ای صنم
جانها گدای تست و تو شاهی، چه گویمت؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
ای دل، چو پیش آمد غمی،آن را فرج دان،نه حرج
بر خوان بپیش صابران کالصبر مفتاح الفرج
گر عاشقی آواره شو،گر صادقی بیچاره شو
گر صابری غم خواره شو، کالصبرمفتاح الفرج
درراه باش وراه رو، درگاه ودر بیگاه رو
در عصمت آن شاه رو، کالصبرمفتاح الفرج
با غم بسازی هان و هان، تازنده مانی جاودان
در گوش جان خود بخوان: کالصبرمفتاح الفرج
تا جان بجانان داده ایم، ازهر دوعالم ساده ایم
از بهر آن استاده ایم، کالصبرمفتاح الفرج
گر پیش آید زحمتی، برجان خود نه منتی
از حق شناس این رحمتی: کالصبرمفتاح الفرج
قاسم، اگر جان یافتی،از بوی جانان یافتی
در صبر پنهان یافتی، کالصبرمفتاح الفرج
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
من و معشوق و جام ناب صباح
بگشا بر من این در،ای فتاح
در در بسته از کرم بگشا
در در بسته را تویی مفتاح
ما و کشتی و راه دریا بار
خطری نیست، لاح فی الملاح
خطری نیست، ازچه می ترسید؟
لیس فی البحر غیرناتمساح
قدحی دیگرم تصدیق کن
کلما زدت،زدت فی الارواح
یار مستست و باده می نوشد
در چنین دم صلاح نیست صلاح
در چنین حالتی بفتوی عشق
عیش جانهامباح گشت، مباح
پیش مستان گرفت نیست، که ما
مست عشقیم در صباح ورواح
مستی مازحد گذشت، که دوست
جام در دست و می کند الحاح
بهر دام دل شکسته دلان
ساختند از ملاح صد ملواح
جان هر کس سجنجلست، اما
جان قاسم سجنجل الارواح
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
ای دل و جان گرامی به تمنای تو شاد
هرگز این جان من از درد تو محروم مباد
عقل و دین بردی و دل بردی و جان می طلبی
شرط تجرید همینست،زهی حسن رشاد!
حالیا نقد بدیدار تو وجدی داریم
بعد ازین تا چه نهد کار زمان را بنیاد؟
ملک جاوید بدیدار تو داریم امروز
در گذشتیم ازین چار سوی کون و فساد
روز وشب در طلب جامه ونان مضطربست
خواجه را فکر معاشست، نه تدبیر معاد
ماتمش تا به ابد ثابت و جاوید شود
هر که از دولت درد تو نباشد دلشاد
قاسمی،کشف یقینست درین راه دلیل
نه حکایات عوارف، نه حدیث مرصاد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
به سودای تو خوش حالیم و دلشاد
به دردت آرزومندیم و معتاد
چو عالم را بقایی نیست، خوش باش
بیا، می خور، که بر بادست بنیاد
مدامم وقت خوش دارد به جامی
که ساقی را مدامش وقت خوش باد!
ندارد لذتی از زندگانی
دلی کز فکر عالم نیست آزاد
به حسن ارشاد می فرمایدم عشق
ازین خوشتر چه باشد حسن ارشاد؟
ز دست خوبرویان داد خواهم
الهی! داد ازین سنگین دلان، داد!
اگر افتاد قاسم در ره عشق
ملامت تا به کی؟ آخر چه افتاد؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
بسیار سعی کردم و بسیار اجتهاد
عشقست هر چه هست،دگر هرچه هست باد
یک ذره بوی عشق بهر جا که باد برد
مؤمن ز دین برآمد و صوفی زاعتقاد
چندین هزار نور نبوت، که آمدند
کمتر در آمدند ز خلقان درین رشاد
یک لمعه نور عشق اگر جلوه گر شدی
ذرات کون «اشهد» گفتی بصد وداد
ای جان و دل،بجان نظری کن ز روی لطف
بی تو نه خواب دارم و نه صبر ونه سداد
ای عشق دل فروز، که جان را حمایتی
از جورتست این همه فریادودادداد
قاسم، طریق عشق چنینست جاودان
از دلبران جفا و ز دلدار انقیاد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
جام در پای صراحی سر نهاد
گریه ای میکرد از بهر رشاد
وین صراحی داد زد بهر شراب
باطن خم داد این می خواره داد
بادهاخوردندوخوش مستان شدند
هر دو از می شاد و می از هر دو شاد
یاد وصلت نکهت جنات عدن
بیم هجران قصه بئس المهاد
بی ملالت عاشقی معهود نیست
یاد دار این نکته را از عشق،یاد
غیر حق گفتی که : نبود معتمد
غیر ناموجود وآنگه اعتماد
تا خریدم دین عشق لم یزل
صد هزاران جان و دل کردم مراد
فیض خم را در صراحی بازبین
وز صراحی باز در جام جواد
قاسمی سرگشته سودای تست
یا مآبی، یا ملاذی، یا معاد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
دریغ باشد ازین چار سوی کون و فساد
برون رویم، نبرده متاع خود بمراد
تو شاهد دو جهانی، اگر شوی واقف
ز حسن خویش نگر هم بحسن استعداد
وقوف نیست کسی را ز نقد هر دو جهان
مگر که عرضه کند نقد خویش برنقاد
درین دیار چه آموختی زدانش دل؟
درین مدار چه اندوختی برای رشاد؟
مرید باش، کزین جا رسید هر که رسید
زآستان ارادت بر آسمان مراد
بیا و ترک هوس کن بعاشقان پیوند
اگر چه راه مخوفست،هر چه باداباد!
همیشه حال دل قاسمی چنین بودست
بدرد او متنعم، بعشق او دلشاد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
سفر گزیدم ازین آستان کون و فساد
بر آسمان معالی، سفر مبارک باد!
مبارکی چه بود؟آنکه یار پیش آید
بشیوهای ملاحت، برای حسن رشاد
رشاد چیست؟ حذر کردن از موانع اصل
وصال چیست؟رسیدن بر آستان مراد
بجست و جوی تو بودیم در جهان فنا
بآرزوی تو رفتیم، هر چه باداباد!
مده بدست هواها عنان نفس نفیس
که تا شود ز تو راضی دل صلاح وسداد
اگر بکشف حقایق رسی،یقین می دان
که بر زمین حقیقت نهاده ای بنیاد
یقین که جان ودل قاسمی کتاب خداست
زهی صحایف روشن! زهی بیاض و سواد!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
ما همه شیداییان بودیم و مستان وداد
«زاد فی الطنبور نغما» حسن او چون جلوه داد
گفت دلبر:عاشقا،برگو،چه خواهی من یزید؟
گفتم:ای جان و جهان، آخر چه گویم؟من یراد
باد بوی زلف مشکین تو می آرد بمن
شاد شد جانم زبوی باد،جانش شاد باد!
گر مرادی بایدت، در نامرادی زن قدم
یافتند از نامرادی عاشقان گنج مراد
گفتمش : اندر نهادم هیچ کس غیر تو نیست
گفت : نوشت باد،نوش،ای عاشق نیکونهاد!
از دو بیرون نیست ره،گر مرد این راهی بدان:
یا طریق جد بباید، یا سبیل اجتهاد
قاسمی نام ترا جان و جهان گفت، ای عزیز
سیر او چون بر سبیل «علم الاسما» فتاد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
هزار شکر که سلطان عشق جان را داد
هزار مجد و معالی، هزار حسن و رشاد
به پیش وصل تو از هجر دادها کردم
هزار شکر که سلطان وصل دادم داد
هوای وصل تو جانبخش و دلنواز آمد
که باشد آنکه نباشد به مهر رویت شاد؟
هزار سال من این ره به سر بپیمودم
که تا رسید مرا سر بر آستان مراد
بحسن ولطف وامانی دهر غره مشو
که خانه ایست منقش، ولیک بی بنیاد
مورز وصف تانی وکاوکاوی کن
که گنجهاست درین عرصه خراب آباد
بداد قاسم بیچاره جان شیرین را
بآرزوی وصال تو، هر چه باداباد!