عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
ز پیدایی چو پنهانست آن دوست
همه جا او،همه جا او، همه اوست
ز جوی تن ببحر جان رسانم
مرا این دولت از جود تو مرجوست
یکی را لذت از وجد و سماعست
یکی را راحت اندر رقص پهلوست
کسی اسرار عرفان را نداند
و گرداند هم از یاران با بوست
مشو نومید، اگر داری خطایی
که سلطان کریمانست و خوش خوست
بیک جلوه مشو قانع ز جانان
که هر ساعت ظهوری دیگر از نوست
چه ترسانی ز توفان قاسمی را؟
که دریای جهانش تا بزانوست
همه جا او،همه جا او، همه اوست
ز جوی تن ببحر جان رسانم
مرا این دولت از جود تو مرجوست
یکی را لذت از وجد و سماعست
یکی را راحت اندر رقص پهلوست
کسی اسرار عرفان را نداند
و گرداند هم از یاران با بوست
مشو نومید، اگر داری خطایی
که سلطان کریمانست و خوش خوست
بیک جلوه مشو قانع ز جانان
که هر ساعت ظهوری دیگر از نوست
چه ترسانی ز توفان قاسمی را؟
که دریای جهانش تا بزانوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
عاشق بمرگ مایل و عاقل بهانه جوست
غازی قتیل دشمن و عاشق قتیل دوست
هرکس بقدر همت خود راه می برد
این یک بمغز می کشد، آن دیگری بپوست
واعظ، برو، ز مستی عشاق دم مزن
مستی ما ز باده بی جام و بی سبوست
راهی ز خلق با حق و راهی ز حق بخلق
یک راه دیگرست که از دوست هم بدوست
امیدوار باش، که او کان رحمتست
عزت نگاه دار، که آن شاه تند خوست
حجت نگر، که از همه اسرار واقفست
حیلت مجو، که با همه ذرات روبروست
قاسم، جناب وصل نیابد بهیچ حال
هر دل که او مقید آزست و آرزوست
غازی قتیل دشمن و عاشق قتیل دوست
هرکس بقدر همت خود راه می برد
این یک بمغز می کشد، آن دیگری بپوست
واعظ، برو، ز مستی عشاق دم مزن
مستی ما ز باده بی جام و بی سبوست
راهی ز خلق با حق و راهی ز حق بخلق
یک راه دیگرست که از دوست هم بدوست
امیدوار باش، که او کان رحمتست
عزت نگاه دار، که آن شاه تند خوست
حجت نگر، که از همه اسرار واقفست
حیلت مجو، که با همه ذرات روبروست
قاسم، جناب وصل نیابد بهیچ حال
هر دل که او مقید آزست و آرزوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
عرصه عالم بما پیداست، ما پیدا بدوست
جمله ذرات جهان را رو بدان روی نکوست
مست دیدارند ذرات جهان بر طور عشق
در دل هر ذره ای صد آتش از سودای اوست
حسن عالم گیر او هرجا بنوعی جلوه کرد
این یکی گوید: حبیبی و آن دگر گوید که: دوست
ناصحا، زین بیشتر بدخو و بدگویی مکن
آبروی ما نریزی، آبرو نه آب جوست
عاشقی و زاهدی با هم نمی آیند راست
شاهدی و عاشقی افسانه سنگ و سبوست
عشق ما را کرد خالی، خود بجای ما نشست
پر شدیم از عشق حق، نه مغز ماند این جا، نه پوست
قاسمی، از چرخ و ارکان گر شکایت می کنی
چرخ و ارکان عاجزانند، این شکایت ها ازوست
جمله ذرات جهان را رو بدان روی نکوست
مست دیدارند ذرات جهان بر طور عشق
در دل هر ذره ای صد آتش از سودای اوست
حسن عالم گیر او هرجا بنوعی جلوه کرد
این یکی گوید: حبیبی و آن دگر گوید که: دوست
ناصحا، زین بیشتر بدخو و بدگویی مکن
آبروی ما نریزی، آبرو نه آب جوست
عاشقی و زاهدی با هم نمی آیند راست
شاهدی و عاشقی افسانه سنگ و سبوست
عشق ما را کرد خالی، خود بجای ما نشست
پر شدیم از عشق حق، نه مغز ماند این جا، نه پوست
قاسمی، از چرخ و ارکان گر شکایت می کنی
چرخ و ارکان عاجزانند، این شکایت ها ازوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
نمی توان خبری دادن از حقیقت دوست
ولی ز روی حقیقت حقیقت همه اوست
بیا، که وصف جمال تو می رود، بشنو
بیا، که قصه صاحبدلان بوجه نکوست
با بروت نتوان کرد اشارتی، که مدام
ز ترک چشم تو ترسم، که مست و عربده جوست
کمینه جرعه رندان دیر ما دریاست
ز حد گذشت حکایت، چه جای جام و سبوست؟
جهان اگر همه لب گردد از کرامت وقت
نصیب جنس مقلد نباشد الا پوست
ز جور دشمن و طعن رقیب و سوز فراق
مرا که جامه بصد پاره شد چه جای رفوست؟
بوقت رفتن، قاسم، مگو دریغ و بگو
که: می رود بعلی رغم خصم، دوست بدوست
ولی ز روی حقیقت حقیقت همه اوست
بیا، که وصف جمال تو می رود، بشنو
بیا، که قصه صاحبدلان بوجه نکوست
با بروت نتوان کرد اشارتی، که مدام
ز ترک چشم تو ترسم، که مست و عربده جوست
کمینه جرعه رندان دیر ما دریاست
ز حد گذشت حکایت، چه جای جام و سبوست؟
جهان اگر همه لب گردد از کرامت وقت
نصیب جنس مقلد نباشد الا پوست
ز جور دشمن و طعن رقیب و سوز فراق
مرا که جامه بصد پاره شد چه جای رفوست؟
بوقت رفتن، قاسم، مگو دریغ و بگو
که: می رود بعلی رغم خصم، دوست بدوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
دل ما بصد جان طلب کار اوست
ولی در حقیقت طلب کار اوست
زهی روی روشن، که در رویها
ظهورات خوبی ز انوار اوست
بیک جو فروشند صد جان بشهر
چو گویند: بازار بازار اوست
تو شادان ز عشقی وزو عشق شاد
تو غم خوار اویی و غم خوار اوست
تو بلبل صفت مانده ای زار گل
ولی بی خبر زانکه گل زار اوست
برقصند ازین حال ذرات کون
که هر ذره مرآت دیدار اوست
نشاید که آزار جوید کسی
دل قاسمی را، که دلدار اوست
ولی در حقیقت طلب کار اوست
زهی روی روشن، که در رویها
ظهورات خوبی ز انوار اوست
بیک جو فروشند صد جان بشهر
چو گویند: بازار بازار اوست
تو شادان ز عشقی وزو عشق شاد
تو غم خوار اویی و غم خوار اوست
تو بلبل صفت مانده ای زار گل
ولی بی خبر زانکه گل زار اوست
برقصند ازین حال ذرات کون
که هر ذره مرآت دیدار اوست
نشاید که آزار جوید کسی
دل قاسمی را، که دلدار اوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
قمری دارم کین چشم نهان خانه اوست
دل و جان عاشق آن نرگس مستانه اوست
من ازان یار چه گویم؟ که عجب دلداریست!
شمع جانست و جهان عاشق و پروانه اوست
قصه عشق غریبست و نشاید گفتن
در دو عالم همه جا قصه افسانه اوست
دو جهان مست خرابند ز جام ازلی
دو جهان در دو جهان ساقی می خانه اوست
جام آن یار من از حد و نهایت بگذشت
ز سمک تا بسما ساغر و پیمانه اوست
ما بغیر از تو ندیدیم بعالم دگری
زلف دلدار گرامیست، که در شانه اوست
گر بپرسند ترا: عاشق فرزانه کجاست؟
قاسم سوخته دل عاشق فرزانه اوست
دل و جان عاشق آن نرگس مستانه اوست
من ازان یار چه گویم؟ که عجب دلداریست!
شمع جانست و جهان عاشق و پروانه اوست
قصه عشق غریبست و نشاید گفتن
در دو عالم همه جا قصه افسانه اوست
دو جهان مست خرابند ز جام ازلی
دو جهان در دو جهان ساقی می خانه اوست
جام آن یار من از حد و نهایت بگذشت
ز سمک تا بسما ساغر و پیمانه اوست
ما بغیر از تو ندیدیم بعالم دگری
زلف دلدار گرامیست، که در شانه اوست
گر بپرسند ترا: عاشق فرزانه کجاست؟
قاسم سوخته دل عاشق فرزانه اوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
در سویدای دلم سودای اوست
در دل و جانم تمناهای اوست
نیر اعظم، که شمع عالمست
پرتوی از چهره زیبای اوست
من نمی دانم ز حال دل که چیست؟
این قدر دانم که دل مولای اوست
چون مقلد با طریقت ره نبرد
در حقیقت خار ما خرمای اوست
هر که فانی شد ز طبع آب و خاک
این قبای عشق بر بالای اوست
بوی جان می آید از باد و صبا
نکهتی از عنبر سارای اوست
قاسمی چون واقف اسرار شد
خاک کویش جنت الماوای اوست
در دل و جانم تمناهای اوست
نیر اعظم، که شمع عالمست
پرتوی از چهره زیبای اوست
من نمی دانم ز حال دل که چیست؟
این قدر دانم که دل مولای اوست
چون مقلد با طریقت ره نبرد
در حقیقت خار ما خرمای اوست
هر که فانی شد ز طبع آب و خاک
این قبای عشق بر بالای اوست
بوی جان می آید از باد و صبا
نکهتی از عنبر سارای اوست
قاسمی چون واقف اسرار شد
خاک کویش جنت الماوای اوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
سر بلندی بین، که دایم در سرم سودای اوست
قیمت هرکس بقدر همت والای اوست
بنده آن چشم مخمورم، که از مستی و ناز
در میان شهر در هر گوشه ای غوغای اوست
«لن ترانی » می رسد از غیب موسی را خطاب
این همه فریاد مشتاقان ز استغنای اوست
ای دل، اندر راه عشق او درآ و غم مخور
مایه شادی عالم خوردن غمهای اوست
عقل اگر در بزم مستان لاف هشیاری زند
با وجود چشم می گونش کرا پروای اوست؟
گر بجای مرهمی زخمی رسد، زآن هم مترس
در فنا تسلیم شو، کان هم ز مرهمهای اوست
از تو تنها ماند قاسم، از تو تنها کس مباد
لاجرم غمهای عالم بر تن تنهای اوست
قیمت هرکس بقدر همت والای اوست
بنده آن چشم مخمورم، که از مستی و ناز
در میان شهر در هر گوشه ای غوغای اوست
«لن ترانی » می رسد از غیب موسی را خطاب
این همه فریاد مشتاقان ز استغنای اوست
ای دل، اندر راه عشق او درآ و غم مخور
مایه شادی عالم خوردن غمهای اوست
عقل اگر در بزم مستان لاف هشیاری زند
با وجود چشم می گونش کرا پروای اوست؟
گر بجای مرهمی زخمی رسد، زآن هم مترس
در فنا تسلیم شو، کان هم ز مرهمهای اوست
از تو تنها ماند قاسم، از تو تنها کس مباد
لاجرم غمهای عالم بر تن تنهای اوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
ای دل و دلدار من، راه بوصل از چه روست؟
ای بت عیار من، راه بوصل از چه روست؟
هر دو جهان نام تو، قصه و پیغام تو
جرعه خور جام تو، راه بوصل از چه روست؟
ای بت دلدار من، کعبه و زنار من
واقف اسرار من، راه بوصل از چه روست؟
ای صنم چاره ساز، چاره بر دل نواز
راست بگو، کژ مباز، راه بوصل از چه روست؟
مرشد من، یار من، بحر من، انهار من
نور من و نار من، راه بوصل از چه روست؟
ای گل و گلزار من، مونس و غم خوار من
صاحب اسرار من،راه بوصل از چه روست؟
ای دل دارالعیار، مقصد این کار و بار
گنج ترا نیست مار، راه بوصل از چه روست؟
ای مه سیار من، وی شه ابرار من
ای سر و سردار من، راه بوصل از چه روست؟
مایه اقرار من، گلبن ازهار من
قلزم ز خار من، راه بوصل از چه روست؟
ای بت خون خوار من، ای گل و گلنار من
گرمی بازار من، راه بوصل از چه روست؟
ای صنم گل عذار، قاسم زار و نزار
گوید در انتظار: راه بوصل از چه روست؟
ای بت عیار من، راه بوصل از چه روست؟
هر دو جهان نام تو، قصه و پیغام تو
جرعه خور جام تو، راه بوصل از چه روست؟
ای بت دلدار من، کعبه و زنار من
واقف اسرار من، راه بوصل از چه روست؟
ای صنم چاره ساز، چاره بر دل نواز
راست بگو، کژ مباز، راه بوصل از چه روست؟
مرشد من، یار من، بحر من، انهار من
نور من و نار من، راه بوصل از چه روست؟
ای گل و گلزار من، مونس و غم خوار من
صاحب اسرار من،راه بوصل از چه روست؟
ای دل دارالعیار، مقصد این کار و بار
گنج ترا نیست مار، راه بوصل از چه روست؟
ای مه سیار من، وی شه ابرار من
ای سر و سردار من، راه بوصل از چه روست؟
مایه اقرار من، گلبن ازهار من
قلزم ز خار من، راه بوصل از چه روست؟
ای بت خون خوار من، ای گل و گلنار من
گرمی بازار من، راه بوصل از چه روست؟
ای صنم گل عذار، قاسم زار و نزار
گوید در انتظار: راه بوصل از چه روست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
آن یار جفا پیشه، که پشتست و پناهست
هم پشت و پناه آمد و هم عزت و جاهست
جانها همه مستند، بدان شیوه که هستند
زان شاه دل افروز، که سلطان سپاهست
زان خواجه چه حاصل؟ که ز خود در نگذشتست
گر مفخر شهرست وگر مرشد راهست
با واعظ افسرده بگویید که: غم نیست
گر چشم سفیدست ولی روی سیاهست
گفتی که: اگر قصه این راه نگوییم
زنهار مکن پیشه، که این پیشه تباهست
هرجا که کند زلف تو غارت دل و جانها
آن جای یقینست که دامی ز بلا هست
قاسم، نظر از دوست مگردان، که دریغست
جان تو، که در عین حجابست و گناهست
هم پشت و پناه آمد و هم عزت و جاهست
جانها همه مستند، بدان شیوه که هستند
زان شاه دل افروز، که سلطان سپاهست
زان خواجه چه حاصل؟ که ز خود در نگذشتست
گر مفخر شهرست وگر مرشد راهست
با واعظ افسرده بگویید که: غم نیست
گر چشم سفیدست ولی روی سیاهست
گفتی که: اگر قصه این راه نگوییم
زنهار مکن پیشه، که این پیشه تباهست
هرجا که کند زلف تو غارت دل و جانها
آن جای یقینست که دامی ز بلا هست
قاسم، نظر از دوست مگردان، که دریغست
جان تو، که در عین حجابست و گناهست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
برون ز راه خدا راهرو نه در راهست
برین حدیث که گفتم خدای آگاهست
مگو: ز عشق فلان خوار و زار میگردد
مرا ز عشق جمالست و عزت و جاهست
پگه سلام فرستیم و صبح، بر یاری
که مونس دل درویش، گاه و بیگاهست
اگر هزار بلا بر دلم رسد در راه
چه غم؟ چه کم؟ که مرا یاد دوست همراهست
اگرچه زاهد خودبین هزار سجده کند
مباش غره، که در حال سجده روباهست
ز نور لمعه توحید در دل منکر
اگرچه نیست بظاهر، ولیک ضمنا هست
تجلیات تو بر قاسمی چو دایم شد
مدام شیوه جان ذکر دائم اللهست
برین حدیث که گفتم خدای آگاهست
مگو: ز عشق فلان خوار و زار میگردد
مرا ز عشق جمالست و عزت و جاهست
پگه سلام فرستیم و صبح، بر یاری
که مونس دل درویش، گاه و بیگاهست
اگر هزار بلا بر دلم رسد در راه
چه غم؟ چه کم؟ که مرا یاد دوست همراهست
اگرچه زاهد خودبین هزار سجده کند
مباش غره، که در حال سجده روباهست
ز نور لمعه توحید در دل منکر
اگرچه نیست بظاهر، ولیک ضمنا هست
تجلیات تو بر قاسمی چو دایم شد
مدام شیوه جان ذکر دائم اللهست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
در فهم همین نکته بسی عزت و جاهست
این نکته که: آن دلبر ما در همه جا هست
هرجان، که دمی واقف اسرار خدا شد
او در کنف عاطفت ظل الهست
در مملکت سر دل سینه عشاق
گر قصه «لا» نیست ولی سر الاهست
واعظ سخنی گفت که: بشتاب و ندانست
هرچند نداند، سخنش روی براهست
هرجا که رسد مقدم سلطان خرابات
در مقدم ایشان همه نورست و صفا هست
یا رب، چه بلاییست درین عشق جهان سوز؟
هرجا که بود عاشق بیچاره بلا هست
با قاسم بیچاره مگو: عشق و صفا نیست
ای خواجه، گر این شیوه ترا نیست مرا هست
این نکته که: آن دلبر ما در همه جا هست
هرجان، که دمی واقف اسرار خدا شد
او در کنف عاطفت ظل الهست
در مملکت سر دل سینه عشاق
گر قصه «لا» نیست ولی سر الاهست
واعظ سخنی گفت که: بشتاب و ندانست
هرچند نداند، سخنش روی براهست
هرجا که رسد مقدم سلطان خرابات
در مقدم ایشان همه نورست و صفا هست
یا رب، چه بلاییست درین عشق جهان سوز؟
هرجا که بود عاشق بیچاره بلا هست
با قاسم بیچاره مگو: عشق و صفا نیست
ای خواجه، گر این شیوه ترا نیست مرا هست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
زان یار جفا پیشه، که پشتست و پناهست
غافل مشو، ای دوست، که آن عین گناهست
ای یار، مشو غافل از آن خسرو جانها
زان شاه دل افروز، که سلطان سپاهست
در مذهب ما جمله بیک نرخ روانست
در حضرت آندوست چه کوهست و چه کاهست
اما تو کسی را که بارشاد گزیدی
او رهزن راه آمد، نه رهبر راهست
آخر همه با عشق گرایند بیک بار
در هر دو جهان، هر که امیر آمد و شاهست
سر بر خط فرمان تو دارند همیشه
در جمله جهان، هرچه سفیدست و سیاهست
عاقل همه از عقل سخن گفت و نکو گفت
قاسم همگی مست شرابات الهست
غافل مشو، ای دوست، که آن عین گناهست
ای یار، مشو غافل از آن خسرو جانها
زان شاه دل افروز، که سلطان سپاهست
در مذهب ما جمله بیک نرخ روانست
در حضرت آندوست چه کوهست و چه کاهست
اما تو کسی را که بارشاد گزیدی
او رهزن راه آمد، نه رهبر راهست
آخر همه با عشق گرایند بیک بار
در هر دو جهان، هر که امیر آمد و شاهست
سر بر خط فرمان تو دارند همیشه
در جمله جهان، هرچه سفیدست و سیاهست
عاقل همه از عقل سخن گفت و نکو گفت
قاسم همگی مست شرابات الهست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
مگو ز سختی این ره، چو دوست همراهست
مجوی حیله درین ره، که یار آگاهست
اگر تو جان و دلت را بیاد حق داری
همیشه جان و دلت در پناه اللهست
بگویمت سخنی، خوش بگوش جان بشنو:
مگو ز «لا و نسلم » که مانع راهست
اگر تو مرد یقینی ز عاشقان مگریز
بیا بصحبت شیران، چه جای روباهست؟
بکوی یار نظر کن، که تا عیان بینی
هزار سوخته افتاده بر گذرگاهست
بحال خسته دلان کی نظر کنی؟ ای دوست
ترا که زلف پریشان و روی چون ماهست
شراب پخته بخامان دل فسرده دهید
که قاسمی بهمه حال مست آن شاهست
مجوی حیله درین ره، که یار آگاهست
اگر تو جان و دلت را بیاد حق داری
همیشه جان و دلت در پناه اللهست
بگویمت سخنی، خوش بگوش جان بشنو:
مگو ز «لا و نسلم » که مانع راهست
اگر تو مرد یقینی ز عاشقان مگریز
بیا بصحبت شیران، چه جای روباهست؟
بکوی یار نظر کن، که تا عیان بینی
هزار سوخته افتاده بر گذرگاهست
بحال خسته دلان کی نظر کنی؟ ای دوست
ترا که زلف پریشان و روی چون ماهست
شراب پخته بخامان دل فسرده دهید
که قاسمی بهمه حال مست آن شاهست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
هرچند اگر سرخ و سفیدست و سیاهست
فی الجمله همه جام شرابات الهست
بر هیچ مکن تکیه و مگریز ز هر سو
کان شاه دل افروز ترا پشت و پناهست
زهد و ورع و خرقه و سجاده و تسبیح
مقصود خدا آمد و این ها همه راهست
یک سایه خورشید رخت تافت بعالم
عالم همه در سایه آن زلف سیاهست
چون پرده پندار برافتاد ببینی :
ما مست خداییم و جهان جمله بماهست
عالم همه در حیرت آن نور تجلیست
آن ماه چه ماه آمد و این شاه چه شاهست؟
با یاد تو قاسم همه عمر بسر برد
بی یاد تو یک دم همه عمر تباهست
فی الجمله همه جام شرابات الهست
بر هیچ مکن تکیه و مگریز ز هر سو
کان شاه دل افروز ترا پشت و پناهست
زهد و ورع و خرقه و سجاده و تسبیح
مقصود خدا آمد و این ها همه راهست
یک سایه خورشید رخت تافت بعالم
عالم همه در سایه آن زلف سیاهست
چون پرده پندار برافتاد ببینی :
ما مست خداییم و جهان جمله بماهست
عالم همه در حیرت آن نور تجلیست
آن ماه چه ماه آمد و این شاه چه شاهست؟
با یاد تو قاسم همه عمر بسر برد
بی یاد تو یک دم همه عمر تباهست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
همچو خورشید، که او را نظری با ما هست
یار ما را بحقیقت نظری با ما هست
همه ذرات برقصند، چه شورست آری؟
پرتو روی حبیب از همه رو، هرجا هست
زهد و ناموس گرم نیست،چه باشد؟ که مدام
در سویدای دلم آتش این سودا هست
زاهد از شیوه تقلید بجان منکر ماست
گر چه گوید که: ازین شیوه نیم، اما هست
چند گویی که: دلت از غم عشقش خونست؟
باز جو، باری از اول، که دلی بر جا هست؟
دو جهان جمله سراسیمه عشقند، که عشق
ناگزیرست، که در عین همه اشیا هست
عشق بی فتنه و آشوب نباشد، قاسم
هرکجا سلطنت حسن بود غوغا هست
یار ما را بحقیقت نظری با ما هست
همه ذرات برقصند، چه شورست آری؟
پرتو روی حبیب از همه رو، هرجا هست
زهد و ناموس گرم نیست،چه باشد؟ که مدام
در سویدای دلم آتش این سودا هست
زاهد از شیوه تقلید بجان منکر ماست
گر چه گوید که: ازین شیوه نیم، اما هست
چند گویی که: دلت از غم عشقش خونست؟
باز جو، باری از اول، که دلی بر جا هست؟
دو جهان جمله سراسیمه عشقند، که عشق
ناگزیرست، که در عین همه اشیا هست
عشق بی فتنه و آشوب نباشد، قاسم
هرکجا سلطنت حسن بود غوغا هست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
عاشق قرین مهر و وفا هرکجا که هست
عارف قرین صدق و صفا هر کجا که هست
غیر تو نیست، هست حقیقی، بهیچ حال
باری، یکی بما بنما، هر کجا که هست
ای عشق چاره ساز، بنوعی که ممکنست
دستار عقل را بربا، هر کجا که هست
آن صوفئی که در غم دستار و ریش ماند
صوفی مگو، بگو بز ما، هر کجا که هست
عاقل بعقل مایل و عشقش بهانه جوی
عاشق انیس رنج و بلا هر کجا که هست
دریا بقطره گفت که: دورست و منفصل
عشق آردش بجانب ما هر کجا که هست
همراه عشق باش، که در طور عاشقی
همراه تست وصل و لقا هر کجا که هست
گر دیده دلت بگشاید، عیان شود
عشقست در خلا و ملا هر کجا که هست
قاسم ندیده است و نبیند بهیچ حال
جز آفتاب روی شما هر کجا که هست
عارف قرین صدق و صفا هر کجا که هست
غیر تو نیست، هست حقیقی، بهیچ حال
باری، یکی بما بنما، هر کجا که هست
ای عشق چاره ساز، بنوعی که ممکنست
دستار عقل را بربا، هر کجا که هست
آن صوفئی که در غم دستار و ریش ماند
صوفی مگو، بگو بز ما، هر کجا که هست
عاقل بعقل مایل و عشقش بهانه جوی
عاشق انیس رنج و بلا هر کجا که هست
دریا بقطره گفت که: دورست و منفصل
عشق آردش بجانب ما هر کجا که هست
همراه عشق باش، که در طور عاشقی
همراه تست وصل و لقا هر کجا که هست
گر دیده دلت بگشاید، عیان شود
عشقست در خلا و ملا هر کجا که هست
قاسم ندیده است و نبیند بهیچ حال
جز آفتاب روی شما هر کجا که هست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
زان یار سفر کرده کسی را خبری هست؟
کان ماه مسافر بهمه کوی و دری هست
مردانه قدم نه، خطری نیست درین راه
بر یار توکل کن، اگر هم خطری هست
آخر ز خطرهای طریقت چه شماری؟
در نه قدم، ارزانکه ترا هم جگری هست
در کوچه ما راست رو، ای دوست، که اینجا
بالا شجری، دل حجری، لب شکری هست
زین بیش مگویید که : این عشق مورزید
ای ساده دلان، تیر قضا را سپری هست
بیچاره بماندیم درین دیر کهن سال
بیچاره شدن حیف، که چون چاره بری هست
تنها رو، قاسم، بسر کوی حبیبان
چون در غلبه قاعده شور و شری هست
کان ماه مسافر بهمه کوی و دری هست
مردانه قدم نه، خطری نیست درین راه
بر یار توکل کن، اگر هم خطری هست
آخر ز خطرهای طریقت چه شماری؟
در نه قدم، ارزانکه ترا هم جگری هست
در کوچه ما راست رو، ای دوست، که اینجا
بالا شجری، دل حجری، لب شکری هست
زین بیش مگویید که : این عشق مورزید
ای ساده دلان، تیر قضا را سپری هست
بیچاره بماندیم درین دیر کهن سال
بیچاره شدن حیف، که چون چاره بری هست
تنها رو، قاسم، بسر کوی حبیبان
چون در غلبه قاعده شور و شری هست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
براه پیر مغان رو، که راه سرمستیست
خلاف پیر مغان ره مرو، که سرپستیست
مگو حکایت حس را و بگذر از محسوس
کسیکه سخره حس مانده است معتزلیست
دلا، تو جام مئی، لیک جام بحر آشام
که جام تو ز شراب خدای لب بلبیست
بنوش باده، که این باده از حجاز آمد
اگر بکاسه چینی و شیشه حلبیست
اگر ز حیدر صفدر کسی سؤال کند
بگو: برغم خوارج علی مستعلیست
ز قاسمی سخنی گر رود بصدر عقول
نگاه دار، که این رمز نکته نبویست
خلاف پیر مغان ره مرو، که سرپستیست
مگو حکایت حس را و بگذر از محسوس
کسیکه سخره حس مانده است معتزلیست
دلا، تو جام مئی، لیک جام بحر آشام
که جام تو ز شراب خدای لب بلبیست
بنوش باده، که این باده از حجاز آمد
اگر بکاسه چینی و شیشه حلبیست
اگر ز حیدر صفدر کسی سؤال کند
بگو: برغم خوارج علی مستعلیست
ز قاسمی سخنی گر رود بصدر عقول
نگاه دار، که این رمز نکته نبویست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
در جمله ذرات جهان لمعه حسنیست
من با تو بگویم، که ترا پرتو حس نیست
رو دیده بدست آر، که تا باز ببینی
در جمله ذرات جهان نور تجلیست
از فرط حجابست، که آن مشرک نادان
در سجده لات آمد و پنداشت که عزیست
از دولت دیدار تو دایم بشب و روز
موسی صفتست این دل و بر طور تمنیست
ای طالب درگاه، اگر واقف راهی
از غیر بپرهیز، که آن غایت تقویست
جمعیم بدیدار تو وز تفرقها دور
کان جا که تویی جمعیت صورت و معنیست
عشقست که در مشرب ماآب حیاتست
عشقست که در مذهب ما علت اولیست
بر کشتن عشاق نوشتند فتاوی
این قصه بر مفتی ما فتوی منعیست
از عشق تو شد زنده دل قاسم مسکین
با نکهت عشق تو چه جای دم عیسیست؟
من با تو بگویم، که ترا پرتو حس نیست
رو دیده بدست آر، که تا باز ببینی
در جمله ذرات جهان نور تجلیست
از فرط حجابست، که آن مشرک نادان
در سجده لات آمد و پنداشت که عزیست
از دولت دیدار تو دایم بشب و روز
موسی صفتست این دل و بر طور تمنیست
ای طالب درگاه، اگر واقف راهی
از غیر بپرهیز، که آن غایت تقویست
جمعیم بدیدار تو وز تفرقها دور
کان جا که تویی جمعیت صورت و معنیست
عشقست که در مشرب ماآب حیاتست
عشقست که در مذهب ما علت اولیست
بر کشتن عشاق نوشتند فتاوی
این قصه بر مفتی ما فتوی منعیست
از عشق تو شد زنده دل قاسم مسکین
با نکهت عشق تو چه جای دم عیسیست؟