عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
می از انگور شد میخانه از کیست؟
بت از کافر بود بتخانه از کیست؟
روی از جا به هر آواز پایی
اگر دانی که این افسانه از کیست
ز مجنون کی گریزد طفل وحشی
اگر داند که این دیوانه از کیست
نبیند چشم او ناآشنایی
اگر داند کسی بیگانه از کیست
در این مهمانسرا کس را مکن عیب
گشا چشمی ببین کاشانه از کیست
حقیقت را تماشا کن در این بزم
مبین دست و ببین پیمانه از کیست
تو خود را صاحب خرمن چه سازی
تفکر کن که اصل دانه از کیست
در این ماتم سرای عقل آباد
بجز دل شیوهٔ مستانه از کیست؟
تو را با صاحب کاشانه راهی است
چه می پرسی سعیدا خانه از کیست؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
شایستهٔ درگاه تو هر بی سر و پا نیست
درگاه تو جایی است که گنجایش جا نیست
آتش که درون کار کند شعله ندارد
آن را که دلش سوخته انگشت نما نیست
تا یک نظر از رهگذر دیده درآید
یک رهگذری نیست که صد دیده ورانیست
دست کرمت بسته ره و رسم طلب را
در شهر و دیاری که تویی نام گدا نیست
هر سو که دلم رفت رهی بود به کویت
این طرفه که تا کوی تو یک راهنما نیست
بی درد به آخر نرسد مرحلهٔ شمع
ماند به ره آن دل که در او آه رسا نیست
از باطن کس حرف زدن شرک خفی دان
کز سر دل آگاه کسی غیر خدا نیست
بر عاشق بیچاره ستم این همه یارب
در مذهب معشوق مگر روز جزا نیست؟
از ماست سعیدا که خطاها شده پیدا
ورنه ز قلم آنچه به ما رفت خطا نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
ترسم ز دیده ای که در او هیچ خواب نیست
از چشم زخم دام چه دل ها کباب نیست
بی فکر نیست صوفی پشمینه پوش ما
آیینه در لباس نمد بی حساب نیست
کی می رسد خیال به دامان وصل او
گل نی ستاره نیست مه و آفتاب نیست
ره در حریم باده پرستان نمی دهند
آن دل که در محبت جانان کباب نیست
یک کاسه ای که بر کف دریا نهاده اند
ای تشنگان روید که غیر از حباب نیست
در کوی التفات نخوانند دلبرش
آن دلبری که در بر دل بی حجاب نیست
از جا مرو ز یأس سعیدا که مهوشان
خواهند زد به تیر نگه اضطراب نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
در خراباتی که راه هستی و پندار نیست
بر لب ما جام می کمتر ز استغفار نیست
لازم حسن فراوان است زلف تابدار
گنج بیرون از [حسابی] چون بود بی مار نیست
پیچ و تاب زلف باشد بر سر دیوانگان
بر سر مجنون هوای پیچش دستار نیست
زاهد ما بسکه از کردار می گوید سخن
چون زبان تیز هرگز بر سر گفتار نیست
ای مسلمانان سعیدا را میاموزید دین
[نامسلمانان]، چو او در حلقهٔ زنار نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
مقصد از گردیدن شیب و فرازم سیر نیست
کافرام اما مراد و مقصد من دیر نیست
کشتن خود را روا دارم که در کوی حبیب
غیر من دیگر در این دارالصفا کس غیر نیست
ضد هر شی باعث عرفان آن شی می شود
هر که را از شر وقوفی نیست او را خیر نیست
می رساند در نگاهی خویش را بر جان و دل
تیزپرتر از خدنگ ماهرویان طیر نیست
نیست رحمی گفتمش با او به مژگان سیاه
با زبان دشنه گفتا با سعیدا خیر نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
گر برد از هوش زان چشم سیه تقصیر نیست
غیر دل دادن به چشم شوخ او تدبیر نیست
تیغ ابرو مانع ظلم است چشم شوخ را
پاسبانی بر سر کافر به از شمشیر نیست
گر مریدان را مراد از زهد، شیخی کردن است
هیچ تدبیری برای این به از تزویر نیست
ای که از خلوت خرابات آمدی خوب آمدی
سر بزن پایی بزن این خانهٔ تصویر نیست
از جهان بی ظلمت عصیان کسی کم رفته است
این رده دور و دراز البته بی شبگیر نیست
در دل او نیست از آب ترحم قطره ای
یا در آه و نالهٔ ما قوت تأثیر نیست
ای سعیدا دلبر از عاشق به از او واقف است
حال دل را پیش جانان حاجت تقریر نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
صاحب نفسی را که اثر در نفسش نیست
نخلی است که جز غم ثمری پیشرسش نیست
شوخی که طلبکار و هواخواه ندارد
نارست ولیکن مدد از خار و خسش نیست
آن که مقید به لباس است چه چیز است
مرغی است گرفتار و به ظاهر قفسش نیست
از بسکه سبک می گذرد قافلهٔ عمر
ما گوش به آواز و صدا در جرسش نیست
در خانه کسی هست مرا لیک چه سازم
دل سخت چنان است که صد حرف بسش نیست
در غمکدهٔ عشق خوشا حال سعیدا
امروز که جز درد و الم هم نفسش نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
ز عالمش چه خبر آن که او پریشان نیست
ندیده لذت سر ما تنی که عریان نیست
سفال خانهٔ ما بشکند سر فغفور
که مور کلبهٔ ما کمتر از سلیمان نیست
چو باده خون جگر نوش و ذوق را دریاب
چه نشئه ها که در این آب صاف پنهان نیست
مرا در آینهٔ دل نمود جانان عکس
که هیچ آینه را تاب و طاقت آن نیست
به خاک پای تو در دل چه گوشه ها خالی است
گمان مبر که در این خانه جای مهمان نیست
به هر خیال چو معنی سراسری رفتم
کدام سینه که از داغ او گلستان نیست؟
به غیر یار سعیدا در این سرای خیال
همیشه کیست که از کرده ها پشیمان نیست؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
جامه جز گردون اطلس در بر آزاده نیست
غیر موی سر کلاهی بر سر آزاده نیست
مفلسی ما را نگهبانی است هر جا می رویم
پاسبان غیر از خرابی بر در آزاده نیست
بوی عود و صندل از ابنای دنیا بشنوید
غیر دود آه دل در مجمر آزاده نیست
خار بست دور مژگان را گلستان می کند
هیچ کم از ابر کرم، چشم تر آزاده نیست
نی جهنم را سزا نی مستحق جنت است
رسم و آیین جزا در محشر آزاده نیست
غیر پوشیدن سعیدا خویشتن را از نظر
جامه ای بر قد، موافق در بر آزاده نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
کار اهل الله را طعن از کسی زیبنده نیست
هر چه خواهد می کند عارف کسی را بنده نیست
درد بی دردی عجب دردی است ضعف طرفه ای است
صاحب این درد گویا در حساب زنده نیست
طفل چون آید به عالم گریه اش دانی چراست
وسعت این دور می بیند که جای خنده نیست
از پی هر صید لاغر عمر خود ضایع مکن
ز این کمان چون تیر بیرون جست باز آینده نیست
بسکه مردم را خیال ماسوا دل برده است
هیچ کس از فعل زشت خویشتن شرمنده نیست
آسمان غربال پر آبی است اما قطره ای
تا نخواهد صاحب غربال، زان ریزنده نیست
سر فروکش در مرقع، سیر را پوشیده کن
چیست در عالم، سعیدا کان درون جنده نیست؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
عاشقان را رخصت دیدار آن مه پاره نیست
همچو خورشیدش کسی را طاقت نظاره نیست
در بهای یک نگاهش دین و دل دارد طمع
غیر جان دادن در این راه مفلسان را چاره نیست
شیر می نوشد ز پستان اجل طفل دلیر
در نظر تابوت، مردان را بجز گهواره نیست
کی رسد در دامن مطلب بجز دست خیال؟
ای زلیخا یوسف معنی گریبان پاره نیست
دل ز خویَش گر کَنی لیکن به رویش چون کنی؟
می توانی کرد این را چاره آن را چاره نیست
یا ز پا می افکند یا دست می گیرد جهان
دایهٔ این دور، خونخوار است اگر غمخواره نیست
هر که گم گردد در این صحرا به مطلب می رسد
خضر این وادی سعیدا جز دل آواره نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
منظور من جز او چه بود در نظر که نیست
از حال دل چه شکوه کنم بی خبر که نیست
حرف از دهان او چه زنم راه حرف کو
بر آن میان چه دست توان زد کمر که نیست
افتاده ام چو مرغ کبابی در این دیار
عزم کدام شهر کنم بال و پر که نیست
شادی روا نداشت ولی چون کند فلک
در کارخانه اش غم از این بیشتر که نیست
یک تیر آه خسته دلان کارگر نشد
بر جان کاسه پشت فلک بی سپر که نیست
گردون کجا قبول کند حرف مفلسان
در خانهٔ بخیل گدا معتبر که نیست
شیرین کند کلام سعیدا مذاق دل
چون خامهٔ نی قلمش بی شکر که نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
نیست روزی که این منادی نیست
نیست غم در دلی که شادی نیست
آدمی را ز حالت بشری
صفتی به ز نامرادی نیست
راز دل را به اشک می گفتم
لیک طفل است اعتمادی نیست
از پی هیچ کس به جا نرسی
مر تو را گر خدای، هادی نیست
جز بیابان اشتیاق، [سعید]
ره به کویش ز هیچ وادی نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
به سوی کوی تو را نگاه خالی نیست
چگونه با تو رسد کس که راه، خالی نیست
چنان پر است ز آیینه طلعتان دل ما
که جای آه در این کارگاه خالی نیست
به هر طرف که روی می برند خوبان دل
جهان ز ابرو و چشم سیاه خالی نیست
از آن زمان که فلک حقه باز شد گاهی
ز شر حادثه این خیرگاه خالی نیست
چه آب و خون و چه یوسف همان تو دلو امید
فکن که ز این دو سه یک، هیچ چاه خالی نیست
تویی به دل نه خیال دگر که بر گردون
چو آفتاب بود جای ماه خالی نیست
چگونه یاد تمنای وصل او نکنیم
که نامهٔ ملک از این گناه خالی نیست
گهی به گل نگرم که به پای سرو افتم
که عالم مثل از اشتباه خالی نیست
ز وادی عدم و منزلش مترس که هیچ
ز رفت و آمدن این شاهراه خالی نیست
همین نه لاله سعیدا به سینه دارد داغ
زمین هیچ دل از این گیاه خالی نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
مرا دمی نفسی لحظه ای و آنی نیست
که با جفا و وفا از تو امتحانی نیست
بجز مشاهدهٔ آن جمالبی کم و کیف
در آن جهان که منم ماه و آسمانی نیست
شهید عشق تو را بهتر از دم شمشیر
میان معرکه امروز ترجمانی نیست
کم است از قدح خشک و کاسهٔ تنبور
هر آن سری که در او شورش و فغانی نیست
همای روح شود صید آن چنان جسمی
که در شکنجهٔ یک مشت استخوانی نیست
قسم به شیشه و پیمانه بینوایان را
که به ز پیر خرابات مهربانی نیست
من از ته دل و جان عندلیب آن با غم
که در قفای بهاران او خزانی نیست
هر آن که سر ز دو عالم کشیده می بینم
که جز در تو پناهی ز آستانی نیست
ز گفتگو چه کند غنچه لال اگر نشود
که در ادای سخن های دل زبانی نیست
خوش است حال سعیدا به یمن همت عشق
که در تدارک برگی و آشیانی نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
خاطر جمع بجز عالم یکتایی نیست
عالم امن به از گوشهٔ تنهایی نیست
از ازل تا به ابد منتظر جانان است
دل شیدایی ما چشم تماشایی نیست
از لب لعل و خم زلف و خدنگ مژگان
چه خیال است که در آن سر سودایی نیست؟
هیچ کس طاقت نظاره ندارد او را
دلبر ماست که در قید خودآرایی نیست
ز خدنگ غم جانان نکند رم دل ما
که غزال حرم است آهوی صحرایی نیست
سیر در ملک وجود است سعیدا ما را
راه و رسم فقرا بادیه پیمایی نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
به آن خدا که جهان را جز او خدایی نیست
جهان هر چه در او هست ماسوایی نیست
به غیر چین جبین و اشارت ابرو
مرا به کعبهٔ دیدار، رهنمایی نیست
از آن به خانهٔ خود الفتی گرفته تنم
که غیر پهلوی خود نقش بوریایی نیست
شکن سر دل و ای عقل هر چه خواهی کن
که مهتر از تو در این خانه کدخدایی نیست
به ذوق می روم از خویشتن که در این راه
نشان چین جبینی و نقش پایی نیست
ز درد خویش نگویم جز آن طبیب به کس
که رحم در دل و در خانه اش دوایی نیست
قسم به حلقهٔ آن زلف تابدار، [سعید]
که خال گوشهٔ آن چشم بی بلایی نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
از ره عیش و نشاط، ای چرخ گردیدن نداشت
در زمان ما بساط خویش برچیدن نداشت
دوش بر شوخی نگاه حیرتم افتاده است
کز نزاکت جسم او را همچو جان دیدن نداشت
در چمن جز ریختن خون صراحی را به جام
دست بی زنهار او پروای گل چیدن نداشت
آفتاب از ابر گرمی بیشتر بخشد به خلق
روی خود را در نقاب زلف پیچیدن نداشت
کرده بودی در الف بی مشق بیدادی تمام
خط برآوردی و باز این مشق ورزیدن نداشت
حال ما را در ترازوی ریاضت این قدر
ای سرت گردم، بده انصاف، سنجیدن نداشت
کرده بودی خود قبول آن که من بی حاصلم
باز از بی طاقتی چون بید لرزیدن نداشت
در محیط بیخودی نارفته گامی هم ز خویش
گرد وای خویش چون گرداب، گردیدن نداشت
دیده و دانسته از حق چشم پوشیدن خطاست
آشنا را حال از بیگانه پرسیدن نداشت
روز محشر هر سر مو شاهد کردار ماست
روسیه را این قدر بر نامه پیچیدن نداشت
آسمان گو بر مراد ما سعیدا گر نگشت
از چنین بی دست و پایی جای رنجیدن نداشت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
می توان جان باخت اما از وفا نتوان گذشت
مگذر از حق از سر این ماجرا نتوان گذشت
گر نباشد پای همت لنگ، ای موسی چرا
در طریق ترک از چوب عصا نتوان گذشت؟
زلف او زنجیر در پای صبا می افکند
نازکی هر چند ای دل از صبا نتوان گذشت
کشتیت را بادبان سودی ندارد ز این محیط
[لنگری] داری گران چون مدعا نتوان گذشت
من چسان از سبز ته گلگون مینا بگذرم
الفتی دارد که چون رنگ از حنا نتوان گذشت
برنمی آید ز دل بی گریه آهم تا به لب
آب چون نبود ز دشت کربلا نتوان گذشت
کشتی و بوسی طمع دارم از آن لب تا به حشر
بگذرم از خون ولی از خون بها نتوان گذشت
کشتی تن کند چون لنگر از این دریای خشک
بی مدد دیگر ز موج بوریا نتوان گذشت
تا سعیدا حرص خسبیده است بر پهلو تو را
بوریای یاری، ز نقش بوریا نتوان گذشت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
رخ نمودی و جهان در نظرم دیگر گشت
قصد جان کردی و هر مو به تنم خنجر گشت
داد و فریاد ز دست دل چون آینه ات
هر که از من سخنی گفت تو را باور گشت
تا شود در هوس عشق تو انگشت نما
ماه، ابروی تو را دید و از آن لاغر گشت
هر نهالی که به خوناب جگر پروردم
سبز شد برگ برآورد ولی بی برگشت
دور ما آمد و زاهد به خودش می پیچد
دور عمامه به سر آمد و دوران برگشت
مرده دل درد طلب را نشناسد هرگز
هر که جان داشت کی از راه محبت برگشت؟
ز آتش داغ سعیدا چه خبر در عالم
که نهان در ته پیراهن خاکستر گشت