عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
رخ تو دیدم و زاهد نمی تواند دید
مراد است که حاسد نمی تواند دید
دگر به صومعه خلوت نشین کجا بیند
مرا که بی می و شاهد نمی تواند دید
بگردن تو نخواهم که بینم آن نسبیح
که رند شکل مقلد نمی تواند دید
کسی که گوشه محراب ابرونی دیدست
دگر کسیش به مسجد نمی تواند دید
به نرد عشق تو نقشی ز کعبتین مراد
ورای عاشق فارد نمی تواند دید
روان نگشته بسجاده اشک صوفی را
چه سود ورد که وارد نمی تواند دید
بدیدنش چه شتابده رونده بی تو کمال
که بی دلالت مرشد نمی تواند دید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
عاشقان طالب و صاحب نظران در کارند
عاقلانه بیخبر و بیخبران هشیارند
خفته صبح ازل رفت پس پردہ خواب
تا شبانگاه ابه زنده دلان بیدارند
موسی از طور تجلی ار نی گفت و گذشت
همچنان اهل نظر منتظر دیدارند
ز آفتاب رخت آنها که نمودند طلوع
گاه مستغرق نورند و گهی در نارند
دود سودای تو در خاطر ما تنها نیست
که برین آتش ازین سوختگان بسیارند
حکم بر ظاهر پوشیده روان تا نکنی
که درین خرقه بسی صورت و معنی دارند
با خیال رخ زیبای تو اصحاب کمال
طوطیانند که از آینه در گفتارند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
عید می آید و مردم مه نو میطلبند
دید ها طاق خم ابروی او میطلبند
شب قدر و به عیدی که کم آبد بنظر
همه در طرة آن سلسله مو میطلبند
هر طرف سرو قدان چون علم عید روان
جای در عید گاه آن سر کو میطلبند
روی در قبله بثان کرده ز ابر و محراب
حاجت خود همه از آن روی نکو می طلبند
ساقیا رطل نه از دست که مستان امروز
می ز خمخانه عشقت بسبومی طلبند
از حریفان همه عیدی طلبند از می و نقل
هر چه خواهد بنو جمله ازو میطلبند
مهر خان زلف چو چوگان همه بر دوش کمال
وقت سر باختن است از تو چو گو میطلبند
کمال خجندی : قصاید
شمارهٔ ۱
افتتاح سخن آن به که کنند اهل کمال
به ثنای ملک الملک خدای متعال
پادشاهی که به پیراهن جاهش نرسد
از ازل تا به ابد وصمت نقصان و زوال
بر در بار جلالش نبود جای نشست
شهریاران جهان را بجز از وصف نعال
در حریم ملکوتش که ملک راه نیافت
عقل و حس امر محالست که یابند مجال
آهنین پای چو پرگار شد و هم نرسید
پیک اندیشه در آن دایره الا به خیال
هست در چشم همه ناقص و معتل العین
هر که مقرون به چنین ذات کند شبه و مثال
قدرت اوست که پرورده شیرین کاری
طوطی ناطقه را در شکرستان مفال
حکمت اوست که پروانه دین داد به عقل
تا نهد شمع هدایت به شبستان ضلال
گر بخوانی به مثل آیت حمدش بر کوه
با همه سنگدلی ناله بر آید ز جبال
پیش اصحاب یقین بردن نامش به زبان
همچنانست که با تشنه لبان وصف زلال
برده ز آئینه دل غصه او زنگ حزن
رفته از گوشه خاطر غم او گرد ملال
می پرد مرغ رجا جلوه کنان شاخ به شاخ
در هوای چمن رحمت او فارغ بال
گر شود ماضی و حالات جهان مستقبل
ذات پاکش نشود منتقل از حال به حال
گر شهادت بنویسیم به کژ طبعی خویش
ذال خود بر کژی هیات خود باشد دال
ور نه از بنده عاصی چه عبادت آید
با چنین فعل بدو نفس نکوهیده خصال
چشم ب راه عنایت نهد این جسم ضعیف
عجز پیش آورد آن روز شود مسکین حال
یارب آن دم که ز سیلاب اجل خانه عمر
بپذیرد خلل و تن شود از غم چو خلال
به چراغ رخ آن ماه که بردند به چرخ
هفت قندیل زر اندود ازو نور و جمال
به کمالات محمد که ازو یافته اند
چار یار از شرف صحبت او عز و جلال
که از آنجا که عنایات خداوندی تست
نظر رحمت خود باز نگیری ز کمال
هر یک از مائده وصل نصیبی طلبند
تا کرا بخت نشاید بسر خوان وصال
شده از ساقی لطف تو جهانی سیراب
همچنان بحر کرم موج زنان مالامال
کمال خجندی : قصاید
شمارهٔ ۲
ای بر کمال قدرت تو عقل کل گواه
بر بر لوح کبریایی تو توقیع لااله
آشفتگان خاک رهت رهروان دین
دردی کشان جان غمت سالکان راه
از شبنم عطای تو یک قطره بحر و کان
وز پرتوی جمال تو یک ذره مهر و ماه
مرغ امید از کف جود تو دانه جوی
دست نیاز بر دل در عدل تو دادخواه
نام تو صیقلی ست کز آئینه وجود
بیرون برد به نور خرد زنگ اشتباه
سلطان عزت تو به فرمان کن فکان
گرد از ره وجود برآورد بی سپاه
آثار صنع تست که بر طاق نیلگون
صبح سفید روی نمود از شب سیاه
انوار حسن تست که از جیب آسمان
خورشید سر کشید چو یوسف قمر ز چاه
آنجا که آب لطف تو صد نیش گشته نوش
وانجا به باد قهر تو صد کوه گشته کاه
گاه از جان تو برد بصفا پیر درد نوش
گاه از تو خون خورد بجفا طفل بی گناه
بنهد نسیم لطف تو در ناف لاله مشک
بندد سموم قهر تو بر شاخ گل گیاه
موسی کلیم بارگه تست و پاسبان
فرعون رانده نظر تست و پادشاه
طاعت چه سود زاهد پرهیزکار را
گر بر در قبول تواش نیست آب و جاه
ای آنکه سالکان در کبریات را
نبود بجز سرداق احسان تو پناه
بخشای بر کمال که نقصان پذیر نیست
گر بر خورند از تو محبان بارگاه
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰
دهقان فضل عالم بردان هلال دین
آنی که جنه است چو خمی پرزگندم است
پردانی تو ساخت تنت را چوخم بزرگ
تن پروران برند گمان کز تنعم است
چون تو فقیه خشکی و مسکر نمیخوری
دستار تو همیشه چرا بر سر خم است
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۶۶
دی عزیزی بعلاالدین گفت
که ازین نکته شدستم غمناک
کانگه حافظ نبود خاک خورد
همه اعضاش چو افتد به مغاک
بنده هم یاد بگیرد قرآن
تا که در خاک نپوسد تن پاک
گفتم ای بنده مقبل تو مترس
هرگز انگشت نپوسد در خاک
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۸۸
جواب گفته های ما به تبریز
که می گویند گاه و بیگاه
به پستی و بلندی مینماید
به پیش بیت کعبه بیت جولاه
تو گویی خانقاه خواجه شیخ است
به جنب مسجد خواجه علیشاه
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۹۱
آن خوش پسر که بردند در مکتب نظامش
مشتاق اوست از جان دارد ورا گرامی
سیمین ذقن نگریست دیوان شیخ دردست
یارب نگاه دارش از خمسه نظامی
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۳
محبت تو اماما فریضه چون روزه است
اگر تو میل محبت کنی و گر نکنی
کمال گو بتراویح بعد فرض عشا
من از روی تو نه پیچم که مستحب منی
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۱
دی جلوه گری بین که آراست مرا
خوان کرم خدا مهیاست مرا
حلوا چو زغاره بود در سفره ما
امروز همان زغاره حلواست مرا
کمال خجندی : معمیات
شمارهٔ ۶
با آنکه ترا سر مسلمانی نیست
یاد بود و کنون نیست همان محبوبی
صامت بروجردی : افتتاح ریاض الشهاده (دیوان صامت)
شمارهٔ ۱ - بحر طویل
بند اول
تحفه حمد و ثنا مدح و دعا ز اول صبح ازل و عاقبت شام ابد لایق و شایسته و زیبنده درگاه خداوند قدیمی و کریمی و رحیمی و عظیمی و مقیمی و حلیمی و علیمی و حکیمی است که ذاتش چه صفاتش بود از حادثه عیب و نقایص بری و پاک و معری و مبراست ز ترکیب ز تشبیه و عقول عقلامات ز ادراک و تمیز وی و از حبز و اندیهش و ازو هم و گمان برتر و بالاتر و بیرون ز حدود و جهت و هیچ محلی و مکانی نبود جای وی و خالی از او رسته ز همچشمی و وارسته ز اضداد و زانداد و بود فرد ز اشیاء و پدیدار شد از صنعت و از حکمت و از خلقت او عالم لاهوتی و ناسوتی و ملک و ملکوت و جبروت و قلم و لوح و حجابات و مقامات و بپوشید ردای کرم از لطف به بالای بنی‌آدم و بنمود مکرم همگی را ز عبودیت و از جنس ملک داد فزون رتبه والایی و بخشید کمال و خرد و فهم و زد از عبدی اطعنی بسر پیر و جوان افسر و آن کنز خفی را که نهان بود ز ابصار پدیدار به بازار جهان کرد و ره معرفت خویش به اشیاء بنمود و در الطاف بر وی همه از انسی و جنی بگشود و پی تکمیل هدایت بفرستاد به ارشاد رسولان گرامی همه را با کتب و معجزه و خارق عادات و کرامات سرافراز بفرمود پی منصب چاووشی سلطان رسل هادی کل فخر سبل احمد(ص) امی نبی ابطحی هاشمی مکی و بن عم گرامیش اسدالله علی بن ابیطالب(ع) و اولاد نکوطینت معصوم پسندیده آن مفخر ایجاد که هر یک علم نصرت دین داشته برپا و عیان ساخته بر خلق خدا منهج بیضا و ره بندگی حضرت یکتا و نمودند به بیگانه و محرم همگی واضح و لایح که کسی را نرسد دعوی دانایی و بینایی و مولایی و آقایی و این مرتبه مخصوص بود اول و آخر چه به دنیا چه به عقبی به کسانی که خداوند تعالی زره لطف رسا بر قدشان ساخته تشریف کسا را
بند دوم
بشنو ای مرد خدا طالب اسرار هدی یک دمی از قول رسول دو سرا عائده و فایده و خاصیت قصه اصحاب کسا تا که شوی طالب و راغب به شناسایی این پنج تن پاک بسائی زره دوستی جمله سر فخر و مباهات به افلاک: چنین گفت پیغمبر به علی مظهر داور به خدایی که مرا ساخته مبعوث به حق بر همه خلق سراسر به نبوت و رسالت که به هر منزل و هر مجلس و هر محفل از روی زمین جمع شود شیعه ما از پی بشنیدن این طرفه خبره رحمت حق بر همه نازل شود و خیل ملایک به طواف همه آیند ز اطراف و ز یزدان طلب مغفرت از بهر یکایک بنمایند و بهر هم و غمی هر که گرفتار بود دفع شود غم وی و هر که نماید طلب حاجت خود را ز خداوند برآرد ز کرم حاجت او قاضی حاجات و از این مژده امیر بشر و شیر خدا شوهر زهرای مطهر به تبسم لب شیرین چو گل سرخ ز هم باز و بفرمود پی شکر جبین را به زمین سود و قسم خورد به ذات احدیت که چو ما شیعه ما رسته شد از لطف و سعادت همه را یار شد از بخشش دادار خوشا حال کسانی که پس از ما ز شبستان عدم جانب اقلیم وجود آمده کنجی به فراغت بگزینند و پی ذکر چنین قصه شیرین مبارک بنشینند و گل از گلشن اوصاف و ثنای نبی و آل نکو فال بلند افسر و اقبال بچینند و برآرند ز بهر طلب مغفرت زمره احباب خود از معشر اسلام ز بگذشته و آینده به نزد احد فرد ز اخلاص زن و مرد همه دست دعا را.
بند سوم
گفت ام‌الخیره فاطمه طاهره زاکیه مرضیه صدیقه کبری که یکی روز شه تخت لعمرک مه اورنک فترضی خور گردون نبوت گهر بحر جلالت که بود در یتیم صدف طایفه عبدمناف احمد یثرب وطن مکه مقام از در حجره رخ زیبای دلارای نکوساخت پدیدار و ز هم بار بفرمود لب لعل گهربار که ای فاطمه دختر نیک اختر من گشته مرا ضعف هویدا به بدن، گفتمش ای باب پناه تو خدا باد ز ضعف و پدرم باز بفرمود که بر خیز و کسائی که یمانی است بیاور ز بر ای من و او را ز سر مهر بپوشان به تنم فاطمه بنموند کسا را ببر باب مهیا و بپوشید بدان پیکر زیبا و چو خورشید نهان گشت سراپا به سحاب و چومه چارده پنهان به حجاب وز رخش کرده تلوتلو به فلک نور تو گفتی که مگر بدر تمام است و رخ مهر فروزان متواریبه غمام است، پس آنگاه عیان شد ز در حجره شه سبز قبا سرور ارباب و فاقبله اصحاب دعا کعبه دین راهبرو ملک یقین آن که بود نام گرامیش حسن کرد سلامی ز ادب در بر مادر به جوابش دو لب فاطمه چون غنچه بشکفته ز هم واشد و گویا شد و بسرود که ای نور دو چشم و ثمر قلب من از من به تو هم باد سلام آنگهی از مادر خود باز بپرسید حسن گفت که این بوی خوش از چیست در این حجره مگر کیست خود این رایحه طیبه گویا بود از جد گرامم به حسن گفت دگر فاطمه کای روشنی دیده بود جد تو در زیر کسا ایمن و خوابیده و آورد حسن روی بدان سوی و بر جد نکو کرد سلامی و طلب کرد به داخل شدن زیر کسا رخصتی از جد گرامی و پس از اذن ز پیغمبر نامی ز شعف شد بکسا داخل و بر قرب نبی واصل و گردید دو کوکب به یکی برج قرین و دو مه از یک قلک قدر نمودار شد و گشت دو روح از بدنی فرد نمایان و دو جان شد به تنی ظاهر والحق که دوئی رفت و یکی آمد وزین بعد ز انصاف به چشمی که به بصیر است و از این نکته خبیر است و بود احوالی از دیده وی دور و بجز به چشمی که بصیر است و از این نکته خبیر است و بود احولی از دیده وی دور و به جز یک نتوان خواند دو تا را.
بند چهارم
گشت آنگاه چو ماه از افق حجره نمایان رخ فرخنده زیبنده رخشنده تابنده ی مهری که سپهر عظمت راست شرف خسرو انجم حشم و شاه ملایک خدم و زینت آغوش نبی سبط رسول عربی معنی ثاراللهی آن کس که شد اقلیم شهادت زو جودش به صف کرببلا تا ابدالدهر منظم شه گلگون کفن آل عبا کشته عطشان که بود فاطمه را نور دو عین سرور مظلوم حسین(ع) کرد بر فاطمه از مهر سلامی و چنین گفت که ای مام گرامی به مشامم رسد از مشکوی تو بوی نکوئی که تو گویی بود آن رایحه چون بوی خوش جد من آنگاه به شیرین سخنی ساخت لب خویش چنین فاطمه گویا ایاقوت دل قوت جان نور بصر لخت جگر جد گرام توبه همراه حسن آنکه بود با تو برادر شده آسوده در این زیر عبا، خامس اصحاب کسا گشت روان جانب سالار امم زیب منافخر حرم کرد سلامی به پیغمبر طلبید اذن دخول و به کسا ساخت مقر شاد شد از مرحمت جد و برادر چو شدند آن سه تن از آل عبا جمع به یک جا ز میان رفت دگر شبهه و تثلیت و باثبات رسید آیت توحید و در این لحظه شد از مشرق آن حجر، والا رخ نورانی صهر نبی پاک علی بن ابیطالب(ع) فرخنده سیر طالع و بنمود سلامی ببر فاطمه و گفت که بر شامه من می‌رسد امروز ز مشکوی تو بوئی که شبیه است به بوی خوش ابن عم والای معلی حسب من به جواب اسدالله لب فاطمه طاهره گردید چو گل باز که امروز پدر کرده مرا از قدم خویش سرافراز و به همراهی سبطین تو در زیر کسا ساخته ماوی، شد از این مژده علی شاد و فرحناک و روان گشت به سوی نبی ابطحی و کرد سلام و طلبید اذن بپیوست به پیغمبر و شبلین نکو خصلت خوش طینت و جمعیت آن چهار نفر ساخت قوی چهار طرف قائمه عرش و شد از نه فلک و شش جهت آواز تحیات هویدا و سر افراخت پی فخریه چهار عنصر و بالید موالید ثلاث و بستودند یکایک به چنین مکرمت و موهب خاص خدا را.
بند پنجم
دید چون آیت عظمای خدا حضر صدیقه کبری پدر و شوهر والا گهر خویش به همراه دو فرزند چو گلدسته به هم بسته و پیوسته و وارسته روان شد به سوی خدمت پیغمبر اکرم قدموزون پی تعظیم و سلام پدر خویش به آئین و ادب کرد خم و ساخت چو یاران دگر خواهش داخل شدن زیر کسا، داد رسول قرشی اذن و بهین بانوی روضات جنان جده سادات ز وصل پدر و شوهر و سبطین ستوده نسب خویش شد آسوده و گردید ز همراهی و یکرنگی این پنج نفر ماحصل معرفت خدا ظاهر و گنج ازل وحدت یکتا ز پس پرده غیبی سوی بازار شهود آمد و معلوم شد این نکته که بادست چرا پنجه شده متصل و دیده حق بین چو کنی باز سوی پنجه هویداست به پیش نظر عارف آگاه نموده بید قدرت خود حضرت یزدان چه عجب صنعتی و صورت پاکیزه از شکل انامل که به معنی به ظهور آمده از صورت الله مبرهن شود این سر نهان بر همه کون و مکان کز ثمر خلقت اشیاء غرضی نیست تصور به جز این پنج و بنان را که ده و چار نموده است خداوند از اینست کز این پنج تن آمد به جهان نه نفر از بهر هدایت همگی حافظ دین نبی و ناصر ایمان و امامان پسندیده عالی نسب پاک خجسته حسب و مفترض الطاعه و معصوم ز سیمای یکایک بود آثار ربوبیت و معنای الوهیت حق ظاهر و انوار خدایی خدا با هر و پیدا شده از وجه وجیه همگی وجه اللهی ذات خدا واضح و لایح که به حکم عدد ابجدی وجه بود و او شش وجیم سه وهاء بود پنج شدند این ده و چهار آینه طلعت حسن ازل و صیقل مرآت جمال ابدی جمله به ذات احد سرمد یکتا شده معیار و همه مظهر آثار و جز این نیست محک بهر یقین و شک و بالجمله پس از جمعیت پنج تن آل عبا زیر کسا گوش نما تا شنوی از ره الطاف خداوند بدین پنج نفر بر همه خلق به تخصیص ملایک همه این طرفه ندا را.
بند ششم
کرد خلاق فلک چون گهر آویژه گوش ملک از عرش که ای خیل ملایک هه الیوم بدانید که من خلق نکردم همه نه فلک و هفت زمین مهر و مه و کل حجابات و مقامات و صحاری و برابر روی و مجاری و قفار و ز تلال و ز بحار و همه کشتی وز انهار وز اشجار و زد مالایری و مایری و جزئی و کلی و زغیبی و شهودی و ز مکنونی و معلومی و موجودی و محسوسی و خلق عرض و جوهر و انسان وز حیوان و جمادات و نباتات تمامی مگر از وستی و مهر همین پنج تن پاک معلای مزکای نکوخصلت خوش طینت مطبوع پسندیده که در زیر همین طرف کسا رفته و خوابیده، پس آنگه ملک سدره نشین حضرت جبریل امین سود جبین در بر خلاق مبین گفت که در زیر کسا بار خدایا چه کسانند به فرمود خداوند و دود از پی ارشاد که هستند همین پنج نفر پاک گهر نیر افلاک جلالت شرف بیت نبوت صدف دررسالت مه اقلیم حیا آل عبا فاطمه است و پدر و شوهر و سبطین امامین ثمانین شهیدین سعید بن حسین و حسن آنگاه ز داور طلبید اذن و روان شد به زمین روح الامین نزد رسول قرشی داد سلامی ز خداوند جلیل و چو یکی عبد ذلیل از شه امی ز پی رخصت داخل شدن زیر کسا خواسته دستور و فرحناک شد آن هم به کسا داخل و بر قرب رسول عرب و سادسی خمسه پاکیزه منش واضل و شد آیه تطهیر به شان نبی و عترت پاکیزه او نازل و بردند بپا زین نعم نامتناهی ز صفا قاعده حمد و ثنا را.
بند هفتم
ای سپهر از تو از گردش وارونه تو داد، ندانم برم از دست تو باد به پیش که شد از کجرویت کاخ حیات تن این پن تن غمزده را رخنه به بنیاد و همین عترت امجاد ز بیداد و ستمکاری امت که شکنند نخستین ز نبی حرمت و در مکه چو شد حکم ز یزدان بوی اندر پی اظهار رسالت که کند دعوت کفار عرب راز غوایت به هدایت برساند که رهاند همه جهال تبه‌کار ز ره گمشده را سر بسر از ذلت و از نار جهنم بکشاند بسوی جنت انکار نمودند ز بی‌باکی و گستاخی و بی‌دینی و نادانی و عدوان و فشاندند ز هر بام و دری بر سر مهر افسرش آن طایفه خاکستر و پیشانی نورانی او را که به نور ازلی بود منور بشکستند وز سنک ستم آزرده نمودند و را گوهر دندان و همان پای شریف که شرف یافت از او در شب معراج و همان مقدم میمون که ورم کرد پی طاعت یکتا شده آلود، به خون از اثر خار مغیلان ز جفای زن بدشکل ستم پیشه مکاره ملعونه بی‌شرم و حیا بو برای اوب زشت خصال آنکه به حمال حطب گشت ملقب ز خداوند و ببستند بوی تهمت مجنونی و کذابی و سحر و بنهادند ردایش به گلو با همه قدرت و آن شوکت و عزت که خداوند به وی داد بیفشرد به هر مرحله آن رحمت باری قدم صبر و لب خویش به نفرین نگشود و به کسی شکوه این محنت و آزار ز رافت ننمود و به شکم بست همیسنگ قناعت ز پی جوع به درگاه خدا داشت شب و روز به غمخواری امت همگی دست دعا تا ز جهان رفت سوی ملک جنان برد بسر شیوه تسلیم و رضا را.
بند هشتم
ماند یک دختر نیک اختر روشن گهر از بعد پیمبر به جهان زار ز درد و غم عظمای پدر در الم ماتم و او را بصر از خون جگر آمده گلگون کفن ختم رسل بود تر از غسل که آتش به در خانه‌اش افروخته گشت و دلش از محنت این جرات و این ظلم و جفاسوخته گردید وبه پهلوش رسید از لگد و ضرب در زحمت و آسیب که شد محسن ششماهه او سقط و به پیش نظر شوهرش آن شاه که می‌بود یدالله ز سیلی شده نیلی رخ آن بی‌کس مظلومه معصومه صدیقه محزونه افسرده غمدیده و تا بود مکانش به جهان روز و شبان گریه‌کنان اشک فشان بود ز هجران پدر زار چو مرغی که ز گلشن به قفس گشته گرفتار کشیدی ز درون آه شرر بارو شد از گوشه بیت‌الحزنش ناله چو یعقوب سوی گنبد دوار چو شب در نظرش روز جهان تار شد از کثرت فریاد و فغانش جگر اهل مدینه همگی خون و زن و مرد به تنگ آمده از ناله آن مرغ شب آهنگ و نمی‌کرد اثر بر دل آنان که نمودند زوی غصب فدک دست وی از زحمت دستاس به دنیای دنی بود به خون غرقه و مجروح ز بعد از پدر خود دو مه و نیم در این وادی غمناک دلی داشت ز غم چاک و همی ریختی از دوری روی شه لولاک به همراه حسین و حسن خویش به سر خاک و زدی شعله ز آه جگر سوخته در خرمن افلاک و کسی در برخ وی ز تسلی نگشود و نظریسوی جنابش به محبت ننمود و به هوای رخ زیبای پدر عاقبت الامر از این غمکده زندان به سوی خلد خرامیده به زخم دل احباب تمامی نیک غصه بپاشید و وصیت به علی کرد که شب دفن کند پیکر او را که نیایند پی دفن و نمازش، برو ای چرخ جفاپیشه که اف بر تو و تا چند پسندی به رسول عرب و عترت و والاد وی از سنگدلی این همه جور و جفا را.
بند نهم
آن امامی که پیمبر پی فرموده داور به غدیر خمش اندر نظر خلق سراسر به خلافت بستوده ز سما روح‌الامین سوی زمین آمد و از رب و دود آیه اکملت لکم دینکم آورد فرود و به ولایت شه امی به جلال و حسب شن یدالله بیافزود به حضار سوی بیعت او امر بفرمود به ترحییب به ترجیب علی شد سروپای همه خلق زبان نعره بخ‌بخ به فلک رفت از آن فظ غلیظی که چو وی پا ننهاده سوی اقلیم وجود عاقبت کار پس از سید لولاک پی غصب خلافت به در خانه‌اش افروخت ز کین آتش و در گردن او بست طناب و اسدالله از این مرحله دلگیر و چو شیری که شود بسته به زنجیر کشیدند وصی نبی و بن عم و داماد گرامش همه روبه صفتان یکدل و یکزور از آنجا سوی مسجد و آن حجت خلاق مبین را چو نبد یار و معین شد ز جفا خانه‌نشین دین خدا گشت به بازیچه و دستی که در خیبر از او کنده شد از جا بر سن بسته و پیوسته کشیدی اسدالله از این غصه ز دل آه وز افسردگی کبد و نفاق و حیل امت پیغمبر خاتم به فلک رفت از آن سیه بی‌کینه پرداغ علی ناله جانکاه و چه شد وقت کزین دیر محن بال زند طایر روحش به جنان کرد به محراب دعا نسل زنا ملجم بی‌دین مرادی زدم تیغ سر انور او را چو قمر شق و شد از ماتم او خانه دین منهدم و زلزله افتاد به هفت ارض مطبق ز فلک روح‌الامین ناله و فریاد برآورد و دل ملک و ملک را همه خون کرد و درافکند بعموره هستی ز عزایش ابدالدهر چونی ناله و پوشید به بالای حسین و حسن از مرگ پدر کسوت ماتم به سر زینب خونین جگر از داغ فلک ریخت ز غربال اجد خاک عزا را.
بند دهم
بعد آن پادشاه ممتحن، از کینه‌وری بست کمر تنگ سپهر از پی آزار حسن انجمنی ساخت ز اصحاب پی بیعت آن زبده اخبار و ز بدعهدی آن طایفه سست و فارفت به غارت همه اموال وی و کرد به همراه معاویه ملعون دغا صلح و به ناچار کشید از ستم دهر به جایی به جهان کار که بنهاد قدم زاده سفیان ستمکار معاویه فاسق به سر منبر و در جای پیمبر بزد از روی جسارت به جفا تکیه و بگشود لب خویش به دشنام و به هر جا که توانست دوانید به گیتی فرس ظلم به کرات حسن را ز ستم زهر خورانید و برافروخت ز طغیان به همه کون و مکان رایت فرعونی و از کبر فرو کوفت همی کوس برای لمن الملکی و احباب علی را همه بنمود ذلیل و ز جهان ساخت بر انداخته آئین تشیع، به طریقی که ز دین نبی اسم علی در همه آفاق نبد نام و نشانی و برانگیخت پی قتل حسن جعده بی‌شرم و حیا را که زند رونق اسلام در ایام بهم، عاقبت اسماء ستم‌پیشه ز سم کرد پر از خون جگرپاک جگرگوشه زهرای مطهر ز گلوی حسن ممتحن از زهر فرو ریخت به طشت از ره بیدادگری لخت جگر سوخت دل جن و بشر روز جهان ساخت چو شب تیره و یکباره برافتاد ز عالم اثر از اسم مسلمانی و بگرفت جهان‌بار دگر رسم جهالت ز سر و کرد خموش از ره تذویر و به تدبیر ز آفاق به شیادی و مکاری و زراقی و الطاف حیا شمع هدا را.
بند یازدهم
دید چون خامس اصحاب کسا قدوه الاود رسول دوسرا سرور و سرخیل تمام شهدا خسرو مظلوم جگرتشنه حسین کفر جهانگیر شده کهرد علم قدر ساهمره هفتاد و دو تن یاور و انصار و احباء و جوانان و برادر همه بگرفته بکف سر زن و فرزند به همراه روا نشد ز وطن در سفر از یثرب و بطحا به سوی وادی پرخوف و خطر معدن اندوه و غم و درد و بلا کرببلا کوفت در آن بادیه با شور حسینی زنو اشاه حجازی به عراق از پی ارشاد مخالف همه طبل ابدی از پی اثبات وجود احدی کرد اساس صمدی کوکبه لم‌یلدی رایت کفواً احدی سخت در آن ناحیه برپا و به گلبانگ بلند از درد انکار علیرغم شیاطین ستمکار فرو ریخت به هم قائمه شرک و هواپویی کفار و ثنگوی صنم جوی سیه‌نامه بدبخت پی دعوی ثارالهیخویش بشست از سرو جان و بدن و مال همه دست و به شادی نظر از غیر خدا بست و بیرویت دیدار جمال ازلی دیده حق بین نگشود از سر تحقیق بدان پایه رسیدش زوفا کار کهبعد از همه یاور و انصار فدا کرد چو عباس وفدار و علمدار رشیدی و به مانند علی اکبر و اصغر پسری را که ندیده است و نبیند به جهان چشم فلک دیده انسان و ملک تا به صف حشر چنان تازه جوانی و چنین کودک شش ماهه بی‌شبر به عالم پسری در فلک منزلت و مرتبه رخشان قمری هر دو گل گلشن باغ نبوی هر دو نهال چمن مرتضوی کوکب رخشان سپهر علوی همچون خلیل از سر تسلم و رضا کرد فدا جان و سر هر دو به درگاه خدا راند به جایی فرس شوق به امید لقای پدر و جد و برادر که بزد همچو علی دست یلی را به سوی قبضه شمشیر کشید آه جهانگیر که ای تیغ ز بس جای نمودی به غلاف و ننمودی ز پی سرکشی اهل خلاف از دل و جان رو به مصاف این همه طغیان به میان آمد و دین رفت به یک بار ز دست و ز درنک تو گرفت آینه شرع نبی زنگ ایا تیغ دودم نه قدمی جانب میدان جهاد از پی تخریب اساس هوس اهل ستم تا که ز نو تازه کنی رسم عبودیت حق دهر پرآوازه نمائی ز هدایت به سوی رب فلق روی خلایق کنی از طاعت ابلیس به حق طی کنی این زشت ورق را پس از آن سر به سوی کوهه زین هشته و افراخت به میدان بلا قامت مردی قد مردانگی از بسکه زد و کشت از آن طایفه یاغی مردود تو گفتی که خلیل آمده به هر جدل لشکر نمرود به مانند پدر آن پسر حیدر صفدر به صف کفر در انداخت شکستی و برافروخت در آن واقعه دستی که فراموش نمودند جهان جمله ز جنگ احد و بدر و حنین خیبر و احزاب و تبوک و صف صفین سرلشگر برگیخته از کرب و بلا رفت سوی کوفه در آن حال بیفتاد ز گردون بسر زین سمند پسر فاطمه آن رقعه سبزی که در او بود همان عهد که در عالم دربست حسین همره یزدان که کند بذل و تن و جان و سر خویش نهد بر سر پیمان ز وفا کرد تهی پا ز رکاب و به سر خاک غریبانه سر بی‌کسی خویش نهاد، از سر خصم و دغا شمر برآورد به کین دست ستمکاری و با خنجر خونخوار چه گویم که چسان کرد جدا از بدن سبط نبی بهر عداوت سر مهر افسر و آنگاه سنان زیب سنان کرد چسان آن سر ببریده عطشان ز قفا را.
بند دوازدهم
نوبت کارشه تشنه چه از دادن سر رفت به سر نوبت آن گشت که اندر پی تکمیل ره معرفت رب‌تعالی و تقدس کند اقبال و زند نوبت آوارگی خویش در آن دشت مه برج حیا عصمت و ناموس خدا اختر گردون و فاشمس سموات علی روشنی شمع هدا بانوی اقلیم صفا مفخر خیرات حسان زبده نسوان جهان فخر خواتین جهان دره بیضای زمین گوهر یکتای زمان مریم هاجر صفت و آسیه فطرت بسر حور لقا ساره حوا منش فاطمه خو اختروالای ولی دختر کبرای علی خواهر زیبای حسن یاور اطفال حسین عالمه عابده زاکیه راضیه مرضیه طیبه باهره زاهره فاخره صدیقه صغرا که بود نام گرامش باقیست ره کوفه و اینک سفر شام به پیش است و دل نازک سجاد ز داغ پدر و سوزش تب خسته و ریش است و چنین بار گرانی نبود در خور آن بی‌کس بیمار که با در علیلی شب و روز است گرفتار پی سلسله جنبانی دلگیری و آلام اسیری و غریبی و حقیری زوفا منصب سرسلسلگی را ز خدا کرد تمنا و شد آن سلسله را پیشرو راه، پس از سوختن خیمه سلطان عرب زینب عالی نسب اولاد یتیم شه دین خسرو مظلوم حسین راز وفا ساخت ز اطراف بیابان همه را جمع و شد آن بی‌کس محزونه چو پروانه و اولاد حسین شمع و رهانید یکایک همه را از ستم سیلی شمر و بدم کعب سنان کرد نشان شانه سپر کرد تن خسته و مجروح و دل خو نشده زار بر طعنه اغیار و دم صدمه اشرار و پس از کرب و بلا بست سوی کوفه ز غم بار بفرمان عبیدالله غدار، و از آن سنگدل بی‌سر و پادید بسی محنت و آزار بدان دربدری کرد به اطفال برادر پدری در همه جا تا که شدش ختم سراجام به دارالمحمن شام و در آن کشور زیر و زبرش عاقبت کار کشانید فلک با سر عریان سر بازار به پیش نظر قوم ستمکار و به صدر نج چو گنج آن در یک دانه مکان کرد به ویرانه، به هر مرحله صبر نمود و قدم تاب و تحمل به همه حال بیفشرد و نه از صاف ابا کرد نه از درد و ته جرم این جام بلا کرد گل آن روز که در مجلس می‌شوم یزید بن معاویه‌اش افتاد گذر کرد نظر هر طرفی دید که صف بسته فرنگی و نصاری و یهودی بسر تخت نشسته پسر هند زناکار و به دورش شده اسباب طرب جملگی آماده و از شوق بود در کف وی ساغر می‌بادف و نی باده پیا پی به قدح ریختی از شیشه چون آن باده پر زور در افکند ز مستی به سرش شور سوی عربده پرداخت گهی نرد ستم باخت گهی بیرق فرعونیت افراخت اناربکم اعلی به عیان ورد زبان ساخت در آخر شرر اندر جگر زینب دلسوخته انداخت برآورد سوی چوب جفا دست و بیازرد همان لعل لب و گوهر دندان که پیمبر زدی از راه وفا بوسه، از این زشت عمل طاقت زینب دگر از خونجگر طاق شد و آه دلش برق همه انفس و آفاق شد و کرد چو «صامت» بسر از دست فلک خاک عزا را وز دود دل غمدیده خود کرد چو شب تیره همه ارض و سما را.
«الالعنه الله علی القوم الضالمین»
صامت بروجردی : افتتاح ریاض الشهاده (دیوان صامت)
شمارهٔ ۲ - رباعی در افتتاح ریاض الشهاده
آن کس که زبان نهاد اندر دهنم
جا داد چو عندلیب اندر چمنم
مأمور نموده است از صبح ازل
تا شام ابد به مدحت پنج تنم
صامت بروجردی : افتتاح ریاض الشهاده (دیوان صامت)
شمارهٔ ۳ - ترکیب بند قصد در توحید باری عزاسمه
حمداً لک یا رب تبارک و تعالی
ای نفس نگارنده بر اسفل و اعلی
ای ذات تو از خلقت و ترکیب معرا
در خواندن و صفت متحیر دل دانا
هر کس به طریقی ره تحقیق تو پویا
دیدار تو را طالب و اسرار نو جویا
مرغان و ملایک همه در عرش معلی
روزان و شبانند ز الطاف تو گویا
(هر یک به زبانی و به لحنی و ادایی)
(در گلشن تمجید تو در نغمه سرائی)
ای قلب حاجات همه ابیض و اسواد
شرمنده احسان تو گر خوب و گر بد
وصف تو برونست ز اندازه و از حد
ذات تو ز اجسام صور پاک و مجرد
ارواح مقدس همه جمعند و تو مفرد
در بندگیت درج دو صد عزت سر مد
نقش قلم صنع تو نه طاق زبرجد
مبنی ز تو صبح ازل و شام موبد
(هرگز ز برایت نبود فوت و فنائی)
(هستی ز تو پاینده و خود عین بقائی)
نرگس به چمن بیهشی از جام تو دارد
بلبل به گلستان به زبان نام تو دارد
هر طایر جان جا بسر دام تو دارد
هر زنده دلی گوش به پیغام تو دارد
هر گرسنه دیده با طعام تو دارد
چشم طمع از مرحمت عام تو دارد
هر پادشهی خواهش انعام تو دارد
تا خود چه هوایی دل خود کام تو دارد
آیا در توفیق به روی که گشایی
از قدر که فرسایی و قرب که فزایی
هرچند که از دیده و دیدار نهانی
هرچند که ظاهر نه به کون و نه مکانی
هرچند که ممکن نه به اوصاف و یانی
هرچند نه پید به زمین نه به زمانی
بالله که بهر ذره هویدا و عیانی
در چشم تو چون نوری و در جسم چو جانی
نزدیکتر از هر چه که گویند از آنی
ای کنز خفی کی تو نهان از دو جهانی
هر لمحه به ابصار پی جلوه در آئی
هر لحظه به آثار رخ خود بنمائی
تو آن احدی که احدی نیست مثالت
واقف نبود هیچ کس از هیچ کمالت
دستی نرسیده است به دامان جلالت
نی بوده و نی باشدو نی هست همالت
عالی همگی ریزه خور خزان نوالت
در سلطنت و پادشهی نیست زوالت
جود و کرم و بخشش و عفو است خصالت
با آنکه نهانست ز انظار جمالت
ای نور گل خوشبوی چه خوش آب و هوایی
وی لاله خود روی چه با نشو و نمایی
ای آنکه به ملک لمن الملک امیری
بی‌مشورت شاهی و تدبیر وزیری
بی‌منشی و مستوفی و بی‌کلک دبیری
بی یاوری و یاری و مشاری و مشیری
بی عون و پناهی و معینی و ظهیری
ای آنکه ز نیش پشه خورد حقیری
درد دادگری داد ز نمرود بگیری
القصه که بی‌شبه و عدیلی و نظیری
ای مخفی موجود ندانم به کجایی
کاندر همه جا نیستی و در همه جایی
ای دوست به جز در گله لطف تو دری نیست
نفع و ضرر از رد و قبول دگری نیست
با بودن فضل تو به عصیان خطری نیست
اندر برعدل تو ز طاعت اثری نیست
امید به فردوسی و خوف از سقری نیست
هرچند که در نخل اطاعت ثمری نیست
نومید ز درگاه تو بودن هنری نیست
جز مهر تو بر تیر حوادث سپری نیست
بر علت پنهانی «صامت» تو دوائی
این بستری جرم و خطا را تو شفائی
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱ - مثنوی در مدح شفیعه روز جزا فاطمه زهرا(س)
ای گرامی دخت سالار امم
لوح محفوظ خدای ذوالنعم
همسر و همخوابه حبل‌المتین
ماه برج عروه الوثقای دین
از تو جسته سکه عصمت رواج
عصمتت بگرفته از عفت خراج
با وجود چون توزن در احترام
دیگر از مردان نباید برد نام
کوه مس را می‌کند کان طلا
خاکپای فضه‌ات چون کیمیا
آبروی مریم از خاک درت
ساره چون هاجر به خدمت در برت
گر تویی زن سرافراز یمن
کاش مردان جهان بودند زن
کرده حق نام گرامت فاطمه
ملک هستی را وجودت قائمه
ذات تو اسباب ایجاد وجود
خاطرات آئینه غیب و شهود
سر مکنون خدای اکبری
جفت حیدر دختر پیغمبری
قلب تو ای قلزم مجد و شرف
شد برای یازده کوکب صدف
قامتت ای سرو بستان صفا
پای تا سر نخل توحید خدا
آنچه قدرت داشت ذات کردگار
جمله را برده است در ذات به کار
بیش از اینم نی بو صفت دسترس
گر بود در خانه کس یک حرف بس
روز محشر (صامتت) را یار باش
جرم او را در جزا ستار باش
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در نصیحت و وقایع سر مسلم(ع)
دلا تا چند جویی عزت و اقبال دوران را
پی تعبیر تن پامال محنتکرده جان را
نمی‌دانی که بر سر می‌بری امروز را تا شب
بتا بستان کنی اندیشه برک زمستان را
ندارد قابض الارواح خوف از حاجب و دربان
دهی تا کی مواجب حاجب و خدام و دربان را
زنی کوس جهانشاهی و نتوانی به ملک و تن
کنی رفع نزاع و اختلاف چار ارکان را
مبدل کن به سیر قبر اموات از سر عبرت
خیال سرو بستان و تماشای گلستان را
ببین خاک سیه چالاک در دم برده چون افعی
به من سیمین تنان و پیکر پاک عزیزان را
شده مار رسیه چون جعد گیسو طوق در گردن
زده عقرب به هم جمعیت زلف پریشان را
گرفتم آنکه باشد ربع مسکون را تو سرتاسر
ز چنگال اجل نتوان برون کردن گریبان را
«اذا لاغلال فی اعناقهم» را چاره‌گر جوئی
به گردن نه کمن انقیاد حکم یزدان را
اگر از «یوم تجزون بما تسعی» خبر داری
مکن پامال ظلم خویش فرق زیردستان را
شدی از نشئه مال جهان سرمست و می‌بازی
به راه درهم و دینار نقد دین و ایمان را
تعلق را بنه از دست و عریان شو که عریانی
مکان دادست در چرخ چهارم مهر و رخشانرا
ز خورد و خواب نتوان بر بهائم تری بر حستن
که از علم و عمل یزدان شرافت داده انسان را
خوری مال حرام و دم به دم با خویش می‌‌گویی
که چون مفتست مشکل بشکند پالوده دندان را
منه اندر فلاخمن سنگ میزان تکبر را
که این دعوی بگردن طوق لعنت کرد شیطان را
نمی‌بینی که با آن اقتدار حشمت اللهی
چسان بر باد داد آخر فلک ملک سلیمان را
به طور سرسری جیب جهان را اوفکن از سر
بیار اندر نظر حیب سر شاه شهیدان را
سخن سنج لسان الواعظین گوید به هندستان
یکی از اهل منبر خواند احوال اسیران را
که در وقت ورود اشم بر نوک سنان چون زد
سنان سنگدل راس شهید آل عمران را
در دروازه ساعات چون مه بود آویزان
سر مسلم که نورش داشت روشن مهر تابان را
سنان راس شاه کربلا نزد سر مسلم
توقف کرد تا ظاهر کند اسرار پنهان را
برای پرسش احوال مسلم زاده زهرا
گشود اندر سر نی حقه یاقوت و مرجان را
زبان حال شاه تشنه لب را با سر مسلم
بگویم تا کند اندر تزلزل ملک امکان را
بگفتا شاه با مسلم که اندر کوفه چون دیدی
وفای دوستان و عهد و میثاق محبان را
بگفتا دست بسته دوستان دادند بر دشمن
غریب و بی‌کس و مظلوم اندر کوفه مهمان را
بگفتا کو دو طفل ناز پرورد یتیم تو
بگفتا حارث اندر کوفه بی‌سر کرد طفلان را
پس آنگه کرد مسلم از سر سلطان مظلومان
سئوال سر گذشت آن سرو حال غریبان را
بگفتا کار تو در کربلا با کوفیان چون شد
بگفتا جمله بشکستند آخر عهد و پیمان را
بگفتا بازگو از رسم مهمانداری کوفی
بگفتا تشنه کشتند این غریب زار عطشان را
بگفتا یار و انصارت چه شد ای خسرو بطحا
بگفتا در منی احیا نمودند قربان را
بگفتا قاسم و عباس و عون و جعفر چون شد
بگفت از دادن سرها بسر بردند سامان را
بگفتا کو علی اکبر یوسف جمال تو
بگفتا بین چو مجنون درغ مش لیلای گریان را
بگفتا از علی اصغر شش ماهه‌ات بر گو
بگفتا خورد جای شیر پستان آب پیکان را
بگفتا خواهرت کو گفت زینب باشد ای بی‌کس
که می‌سوزد ز آه خود دل گبر و مسلمان را
بگفتا شمر دارد تازیانه از چه روبر کف
بگفتا تا کند دلجویی حال یتیمان را
بگفتا اهل بیتت را که می‌باشد کنون محرم
بگفتا بسته در در زنجیر بین سجاد نالان را
بگفتا عترتت در شام منزل در کجا دارد
بگفتا آماده کرده پورسفیان کنج زندان را
بگفتا از سرت دیگر یزید آخر چه می‌خواهد
بگفت از چوب تا آزرده سازد درج دندان را
بگفتا کیست ماتم دارای بی‌کس برای تو
بگفتا روز و شب (صامت) کشد از سینه افغان را
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در منقب فخر کائنات و خلاصه موجودات خاتم الانبیا (ص)
خانه سحر آفرین باز پی فتح باب
کرد موشح ورق ساخت مزین کتاب
مدح حبیب خدا منقبت مصطفی
گفت بر مرد و زن خواند بر شیخ و شاب
هادی منهاج عقل رهرو معراج عشق
سرور امی لقب سید ختمی مآب
مکرمتش از ازل واسطه باد و نار
تربیتش تا ابد رابطه خاک و آب
رافع دین و دل و داع شرک ذلل
کفر از او مندهم شرع از او کامیاب
پیش امم از شرف ملت او سرفراز
نزد خدا از کرم ددعوت او مستجاب
معتقد امر اوست مضطرب نهی اوست
خواه جنین در رحم خواه جوان در شباب
شمع قنادیل قرب شاهد بزم ازل
شحنه ملک ابد شافع یوم حساب
تیر ظهورش چو او قادر قدرت ز شصت
مونس ابلیس شد صدمه سوزان شهاب
گر همه دست تهی است آمد و رفت جهان
دیدن رویش بس است بهر ایاب و ذهاب
رحمت محضی که رست مومن و مجرم ازو
این ز امید ثواب آن ز خیال عقاب
عزت او را بس است تاج لعمرک دلیل
رتبت او را بس است آیه طه خطاب
سقبت او را بود کنت نبیا ثبوت
معنی لولاک بس رفعت او را جواب
دور بود روی او از نظر دور بین
صعب دو درک او در بصر دیر باب
طایر اوهام را ره بسوی ذات وی
نیست به جز موج آب یافتن اندر سراب
هر چه تفکر کند هر چه تعقل کند
هرچه نمای در نک هر چه نماید شتاب
آری گنجشک را طرفه چه از صید باز
آری خفاش را بهره چه از آفتاب
در شب معراج داشت جانب امت نظر
تا ز شفاعت گرفت خط امان از عذاب
باز غم عاصیان روز شب او را به دوش
بود که هرگز نبود راحتش از خورد خواب
قابض ارواح را در دم نزع روان
کرد سفارش ز جان آنشه عالیجناب
کز تن من روح را سخت برون کن ولی
از طرف امتم روی ترحم متاب
زانکه ضعیفند و بس دادن جانست سخت
بر تن ایشان زند دادن جان التهاب
بهر تلطف ندا آمدش از کبریا
کز الم امتان چند کنی اضطراب
تا تو نباشی رضا نیست بروز جزا
حضرت ما را به کس راه عذاب و عتاب
ایشه قوسین قدر در فلک قدر بدر
کاش که بعد از تو بود خانه امت خراب
حرمت آل تو را بعد تو نشناختند
صبر کن و گوش ده جانب آن انقلاب
گشت چو روبا پیر روسیهی شیر گیر
گردن حبل المتین کرد به قید طناب
سوخت در خانه‌ات ز آتش کین ظالمی
پهلوی زهرا شکست ظالمی از ضرب باب
آه که اسما چه کرد با حسن مجتبی
تا جگر نازکش پاره شد از زهر ناب
آنچه ز قوم دغا شد به شه کربلا
تا به قیامت نمود قلب جهان را کباب
شمر شریر پلید تشنه سر وی برید
بر لب خشکش نریخت قطره آب از ثواب
از تن سقای او گشت جدا هر دو دست
قاسم داماد کرد دست خود از خون خضاب
در بر لیلای زار اکبر نسرین عذار
لاله صفت داغدار خفت به روی تراب
اهل حریمش اسیر خونجگر و دستگیر
عارض این نیلگون صورت آن بی‌نقاب
آن یکی از بی‌کسی دست به دامان شمر
ین دگر از مضطری شکوه‌کنان نزد باب
با تن سوزان ز تب شمر کشید از غضب
عابد تب‌دار را جانب بزم شراب
عصمت کبرا که داشت زینب مظلومه نام
برد به بازارها با دف و چنک و رباب
آه که نزد یزید شد سر شاه شهید
خسته ز چوب ستم در بر درد شراب
واعجبا (صامتا) کز چه عزیز خدا
دید ز نسل زنا این همه ظلم و عذاب
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح حضرت امیرالمومنین علیه افضل الصلوه
از مهر علی بر دل هر کس اثری نیست
در نزد خدا طاعت او را ثمری نیست
جز حیدر و دریه او نیست پناهی
غیر از علی و آل علی راهبری نیست
همچون اسدالله پی نصرت احمد
در بیشه ایجاد خدا شیر نری نیست
از بهر رهایی ز سهام ستم خصم
جز یاری داماد پیمبر سپری نیست
اندر صرف قلزم امکان ولایت
چون آن در یکتاری امامت گهری نیست
از کثرت دانش به سوی حضرت بی چون
از روی مثل دوری راه اینقدری نیست
ای سر خدا یا علی از چنبر حکمت
بیرون به خدا یکسر مو هیچ سری نیست
جایی که بود مدح سرای تو خداوند
سر کردن اوصاف تو حد بشری نیست
جایی که بود مدح سرای تو خداوند
سر کردن اوصفاف تو حد بشری نیست
انوار تو گر مطلع انوار نباشد
تابان به فلک شمس و به گردون قمری نیست
شد سدره نشین روح الامین از کرم تو
پیداست که این مرتبه کار دگری نیست
در میمنت ظل هما موهبت توست
ورنه هنر اینقدر بیکشمت پری نیست
جز درگه امید تو در روز قیامت
از آتش دوزخ به سوی خلد دری نیست
ایشان نجف به هر چه با این همه اجلال
در کرببلا سوی حسینت گذری نیست
چون زینب تو دید که شاهد شهدار
جز داد جان درره جانان نظری نیست
بی یار و معین مانده به دست سپه شام
دیگر ز پی نصرت او یک نفری نیست
زد دست به دامان شه تشنه لب و گفت
ای آنکه به غیر تو نبی را پسری نیست
اکنون که روی فکر پرستاری ما کن
غیر از تو مددکار غریبان دگری نیست
بعد از تو به هنگام اسیری بره شام
جز شمر و سنان همره ما همسفری نیست
می‌سوزم از این غم که برای تو پس از قتل
در قتلگه‌ ای تشنه جگر نوحه‌گری نیست
تنها نزد آتش به درون تو و لیلی
بی‌شعله ز داغ علی اکبر جگری نیست
بر حال لب خشک و کبود از عطش تو
بی‌گریه و ماتم به جهان خشک و تری نیست
خنجر ز پی حنجر خشک تو کشیده است
از شمر به احوال تو بی‌رحم‌تری نیست
از گندم ری بر نخوری ای عمر سعد
خون ریختن سبط پیمبر هنری نیست
بنمای علاج دل پردرد سکینه
کز بعد تو چون وی به جهان دربدری نیست
(صامت) مکن اندیشه ز عصیان که بکونین
مداح حسین ابن علی را خبری نیست
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح عین‌الله الناصره امیرالمومنین(ع)
عمر در منقبت حیدر کرار گذاشت
حبذا زندگی من که در این کار گذشت
سیف مسلول خداوند که در موقع جنگ
بانک تکبیر وی از گنبد دوار گذشت
شوهر فاطمه طاهره داماد رسول
که ز جان در مدد احمد مختار گذشت
دهن خویشتن آلوده لذات نکرد
خورد نان جو و از دهر سبکبار گذشت
بست در تربیت جان نظر از الفت تن
بتمنای رخ یار اغیار گذشت
ای امیری که شده برق تن خرمن کفر
هر کجا شعله تیغ تو به پیکار گذشت
منکرت را بود این بس که ز دنیا به حجیم
گفت النار ولا العار و سوی نار گذشت
می‌کند شکر که رفته ز جهنم به بهشت
هر که در ناز ز تیغ تو به ناچار گذشت
عمرو را بود گر انکار یداللهی تو
خورد چون چاشتی تیغ توزانکار گذشت
خواست مرحب که ز دست تو گریزد سوی نار
چاره در دادن جان دید و به یک بار گذشت
یا علی سوی سف کرببلا کن گذری
تا ببینی به حسینت چه ز اشرار گذشت
آه از آن لحظه که شاه شهدا در میدان
بسر کشته عباس علمدار گذشت
گفت ای پشت و پناه سپه بی‌سردار
خیز و بنگر چه به من بی تو ز کفار گذشت
زندگی بیتونه تنها به حسین گشت حرام
آب یک جا ز سر عترت اطهار گذشت
کمرم خم شد از این غصه و خو نشد جگرم
تا که دست تو درین معرکه از کار گذشت
شد سوی شام مهیای اسیری زینب
روز آسودگی عابد بیمار گذشت
خیز خجلت مکش از روی سکینه که دگر
آب را کرد فراموش وز اصرار گذشت
خوش بدین دولت جاوید که عمر (صامت)
به عزا داری شاهنشه بی‌یار گذشت