عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
باغ را گرچه برخ کرد بهشت آیین گل
همچو روی تو نباشد برخ رنگین گل
باغ در جلوه و بلبل (شده) صاحب تمکین
حال دیگر شده چون آمده در تلوین گل
چند گویم سخن باغ که همچون خارست
بوستان در ره عشاق تو با چندین گل
رخ تو آتش کانون جمالست و از آن
شهر پر می شود از روی تو در تشرین گل
جای آنست که از گلشن حسنت رضوان
از پی زیب نهد بر رخ حورالعین گل
شکل موزون تو نظمی است رخت شه بیتش
ناظم صنع بسی کرده درو تضمین گل
گر تو دستور دهی ماه بروبد هر شب
از سر کوی تو با مکنسه پروین گل
خویشتن را همه تن جسم خوهد چون نرگس
تا نظر در رخ خوب تو کند مسکین گل
چیست فردوس چو در وی ننمایی تو جمال
چه بود باغ که او را نکند تزیین گل
من بدیدار تو از وجد بیارامم اگر
شورش بلبل دیوانه کند تسکین گل
تو چنین سرو سمن بار مرو در بستان
کز خجالت نکند یاسمن و نسرین گل
ای عروس چمن از پرده خجلت پس ازین
روی منمای که در جلوه درآمد این گل
اندرین باغ شکر با گل و گل با شکرست
چون درآیی شکری می خور و بر می چین گل
در بهاران ز من این دسته گل خاص تر است
گر چه نزد همه عام است بفروردین گل
سیف فرغانی جان داد و ترا نیست غمی
آری از مردن بلبل نشود غمگین گل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
چو بیند روی تو ای نازنین گل
کند بر تو هزاران آفرین گل
تو با این حسن اگر در گلشن آیی
نهد پیش رخت رو بر زمین گل
اگر بلبل کند ذکر تو در باغ
ز نامت نقش گیرد چون نگین گل
چو از ذکر لبت شیرین کند کام
شود در حلق زنبور انگبین گل
گلی تو از گریبان تا بدامن
بهر جانب بریز از آستین گل
اگر در خانه گل خواهی بهر وقت
برو آینه برگیر و ببین گل
ندارد باغ جنت همچو تو سرو
نباشد شاخ طوبی را چنین گل
برنگ و بو چو تو نبود که چون تو
خط و خالی ندارد عنبرین گل
اگر با من نشینی عیب نبود
که دایم خار دارد همنشین گل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
در گلستان گرنباشد شاهد رعنای گل
خاک پای تو بخوش بویی بگیرد جای گل
شمه یی از بوی تو پنهانست اندر جیب مشک
پرتوی از روی تو پیداست درسیمای گل
نسبت رویت بگل کردند مسکین شاد گشت
زین قبل از خنده می ناید بهم لبهای گل
زیبد ارگل عالم آرایی کند همچون بهار
کز رخ تو پشت دارد روی شهر آرای گل
قالب گل راز حسن روی خود خالی ببخش
ورنه بی معنی نماید صورت زیبای گل
دربهار ای شاه بی یرلیغ قاآن رخت
همچو آل لاله کی رنگین شود تمغای گل
حسن رویت کرد اندر صفحهای گل عمل
همچو اوراق کتب پر علم شد اجزای گل
زآرزوی قد وخد تو نشست و اوفتاد
لاله اندر زیر سرو وژاله بر بالای گل
ماه یا خور کی شود درخوب رویی همچو تو
خار هرگز چون بود در نیکویی همتای گل
با وجود تو که از تو گل خجل باشد بباغ
خود کرا سودای باغست وکرا پروای گل
کار تو داری که با بخت جوان (و) حسن نو
بعد یک مه پیر گردد دولت برنای گل
من چو مجنون دورم از لیلی خود واندر چمن
وامق بلبل شده هم صحبت عذرای گل
سیف فرغانی بماند اندر سرت سودای دوست
بلبلان را کی شود بیرون زسر سودای گل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
روز نوروزست وبوی گل همی آرد نسیم
عندلیب آمد که با گل صحبتی دارد قدیم
شد زروی گل منور چون رخ جانان جهان
شد زبوی او معطر چون دم مجمر نسیم
روی گل درگلستان چون رنگ بررخسار یار
بوی خوش مضمر درو چون جود در طبع کریم
تا زروی لاله پشت خاک گردد همچو لعل
آفتاب زرگر اندر کوهها بگداخت سیم
وقت آن آمد که کوبد کوس برکوهان کوه
رعد اشتردل که می زد طبل در زیر گلیم
بلبل اندر بوستان دستان زدن آغاز کرد
باد صبح ازگلستان آورد بو، قم یاندیم
گرهمی خواهی چو من دیدار یارو وصل دوست
جهدکن تا بر صراط عشق باشی مستقیم
عافیت را همچو من رنجوردرد عشق کرد
دلبری کز چشم بیمارش شفا یابد سقیم
هم ببوی اوچو بستانست زندان در سقر
هم بیاد او گلستانست آتش در جحیم
در گریبان با چنان رویی چو ماه وآفتاب
گردنش گویی ید بیضاست در جیب کلیم
در بهشتی کندرو عاصی ز دوزخ ایمنست
بی جمال دوست رحمت را عذابی دان الیم
در خرابات جهان مستان خمر عشق را
آب حیوان بی وصال او شراب من حمیم
هردلی کز نفخ صور عشق او جانی نیافت
اندرو انفاس روح الله شود ریح العقیم
نسبت عاشق بمعشوقست اندر قرب وبعد
گرچه اندر کعبه نبود هم ازو باشد حطیم
سیف فرغانی اگر جانان وجان خواهی بهم
دل دو می باید که یک دل کرد نتوانی دو نیم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
در شهر بحسن تو رویی نتوان دیدن
از دل نشود پنهان روی تو بپوشیدن
من در عجبم از تو زیرا که ندیدستم
از ماه سخن گفتن وز سرو خرامیدن
هنگام بهار ای جان در باغ چه خوش باشد
بر یاد تو می خوردن بر بوی تو گل چیدن
با پسته خندانت گر توبه کند شاید
هم قند ز شیرینی هم پسته ز خندیدن
در ملکش اگر بودی مانند تو شیرینی
فرهاد شدی خسرو در سنگ تراشیدن
در مذهب عشاقت آنراست مسلمانی
کورا نبود دینی جز دوست پرستیدن
کردیم بسی کوشش تا دوست بدست آید
چون بخت مدد نکند چه سود ز کوشیدن
تا دیده خود بینت با غیر نظر دارد
گر چشم ز جان سازی او را نتوان دیدن
از تیغ جفای او اندیشه مکن ای سیف
تأثیر ظفر نبود از معرکه ترسیدن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
چه دلبری که رخ تست در گلستان ماه
چو آفتاب بروی تو دارد ایمان ماه
بآفتاب که روز آورد نظر نبود
مرا که هست ز روی تو در شبستان ماه
کمال حسن ترا در وجود آن اثرست
که در حمایتش ایمن بود ز نقصان ماه
تو پادشاهی و خوبان همه رعیت تو
نجوم جمله سپاهند و هست سلطان ماه
باسب حسن شبی با رخت مسابقه کرد
تو پیش رفتی و پس ماند چند میدان ماه
چو سر ز جیب افق بر کند طلیعه صبح
ترا طلوع کند آن دم از گریبان ماه
بوقت صبح کند آفتاب عزم غروب
چو گردد از افق غره تو تابان ماه
چو ابر گریه کند چشم من چو کرد طلوع
بر آسمان جمالت چو صبح خندان ماه
بروز بر در من آفتاب کدیه کند
اگر شبی بسر روزنم رسد آن ماه
بنزد قاضی گردون که مشتریست بنام
حقوق روی تو ثابت کند ببرهان ماه
بوقت بیع ازین اختران دیناری
بهای خاک درت برکشید بمیزان ماه
اگر تو ابر نقاب از میانه برگیری
بتابد از رخ پرنور تو هزاران ماه
وگر ز روی تو یک روز تربیت یابد
شب چهارده گردد هزار چندان ماه
اگر بروی تو نسبت کنندش از شادی
فراز طارم هفتم رود چو کیوان ماه
بکوی دوست کنون آی سیف فرغانی
که هست بر فلک قالب تو از جان ماه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
ای زمعنی مر ترا صورت چو جان آراسته
همچو روی از حسن از رویت جهان آراسته
جان صورت معنی آمد زین قبل عشاق را
جان (ز) مهر تست چون صورت بجان آراسته
صورت زیبای حسن از روی شهرآرای تست
همچو رخسار چمن از ارغوان آراسته
ای زمین در زیر پایت سرفراز از روی خود
تو بخورشید ومهی چون آسمان آراسته
چون همه خوبان عالم را بهم جمع آورند
با رخ چون گل تویی اندر میان آراسته
ور جهان بستان شود بی تو ندارد زینتی
بی جمال گل نگرددبوستان آراسته
مجلس اصحاب حسن ازروی سرخ اسپید تو
چون بگلهای ملون گلستان آراسته
گر چه در اول زمان آرایش از یوسف گرفت
از رخ زیبای تست آخر زمان آراسته
در بهاران باغ اگر از روی گل گیرد جمال
بی گمان از میوه گردد در خزان آراسته
اندرآن موسم که گردد باغهاجنت صفت
گل بود دروی چو حور اندر جنان آراسته
چون درخت اندر خزان برگش فرو ریزد اگر
بگذرد بر وی چو تو سرو روان آراسته
بحر شعرم همچو کان زاو صاف تو پر گوهرست
ای بگوهرهای خود چون بحرو کان آراسته
عشق رااز ما چه رونق دوست را از ما چه سود
خوان سلطان کی شود از استخوان آراسته
ملک از ما نیست همچون لشکر از مردان و هست
شهر از ما چون عروسی از زنان آراسته
سیف فرغانی طلب کن بوی درویشی زخود
تا بکی باشی برنگ دیگران آراسته
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
بهار آمد و گویی که باد نوروزی
فشانده مشک بر اطراف باغ پیروزی
کنار جوی چو شد سبز در میان چمن
بیا بگو که چه خواهم من از تو نوروزی
ز وصل شاهد گل گشت ناله بلبل
چو در فراق تو اشعار من بدلسوزی
چه باشد ار تو بدان طلعت جهان افروز
چراغ دولت بیچاره یی برافروزی
بلای عشق تو تا زنده ام نصیب منست
باقتضای اجل منقطع شود روزی
چو هست در حق من اقتضای رای تو بد
مگر که بخت منت می کند بدآموزی
مخواه هیچ به جز عشق سیف فرغانی
که عشق دوست ترا به ز هر چه اندوزی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
تعالی الله چه رویست آن بنزهت چون گلستانی
درو حسن آن عمل کرده که در فردوس رضوانی
ترا روییست ای دلبر که چون تو در حدیث آیی
شکر در وی شود گویا چو بلبل در گلستانی
چو قد و زلف تو دیدم کنون روی ترا گویم
که خورشیدست بر سر وی و ماهی در شبستانی
نهاده از ملاحت خوان و از بهر غذای جان
درو از پسته یی کرده پر از شکر نمکدانی
بجان بوسی خرم از تو که بهر زندگی دل
لب لعلت نهان کرده است در هر بوسه یی جانی
رخ تو گوی حسن ای جان ببر از جمله خوبان
جهان میدان این کارست بهر چون تو سلطانی
چو رویت جلوه خود کرد جان در تن بتنگ آمد
چو گل بشکفت بر بلبل قفس شد همچو زندانی
منم بیمار عشق و تو شفا اندر نفس داری
بمن ده داروی وصلت که دیدم درد هجرانی
ز تو گر شربتی نوشم به از (صد) جام یک جرعه
ور از تو خلعتی پوشم به از صد سر گریبانی
اگر تیغ بلای خود کشی بر سیف فرغانی
نپیچد سر که می ارزد چنین عیدی بقربانی
پس از نقصان هجر تو کمال وصل دریابم
که کامل بعد از آن گردد که گیرد ماه نقصانی
دلم در بند زلف تست و دانی حال چون باشد
مسلمان را که در ماند بدست نامسلمانی
غمت را در دل درویش همچون زر نگه دارم
که باشد مر توانگر را (دفینش کنج ویرانی)
رخ تو شاه ترکانست و خالت حاجب هندو
بدل بردن از آنحضرت خطت آورده فرمانی
گرم از در فراز آیی بیا ای جان که چون سعدی
«برآنم گر تو بازآیی که در پایت کشم جانی »
بتیغ از تو نگردد دور مسکین سیف فرغانی
که هرگز منع نتوان کرد بلبل را ز بستانی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
ای لب لعل ترا بنده بجان شیرینی
لب نگویم که شکر نیست بدان شیرینی
نام لعل لب جان بخش تو اندر سخنم
همچنانست که درآب روان شیرینی
لب نانی که بآب دهنت گردد تر
شهد دریوزه کند زآن لب نان شیرینی
بوسه یی داد لبت،قصد دگر کردم،گفت
کین یکی بس بود از بهر دهان شیرینی
زآن بوصف تو زبانم چو لبت شیرین شد
که بلیسیدم از آن لب بزبان شیرینی
زآن لب ای دوست بصد جان ندهی یک بوسه
شکر ارزان کن و مفروش گران شیرینی
چون لبت بر شکر و قند بخندد گویند
بس کن از خنده که بگرفت جهان شیرینی
خوش درآمیخته ای با همگان،واین سهلست
که خوش آمیز بود با همگان شیرینی
تلخی عیشم ازینست و نمی یارم گفت
که تو با من ترش و باد گران شیرینی
بنده در وصف تو بسیار سخنها گفتی
اگر از آب نرفتی بزبان شیرینی
سخن هر کس امروز نشانی دارد
زاده طبع مرا هست نشان شیرینی
شعر من کهنه نگردد بمرور ایام
که تغیر نپذیرد بزمان شیرینی
بعد ازین هر که چو من خوان سخن آراید
گو ازین شعر بنه بر سر خوان شیرینی
سیف فرغانی از آن خسرو ملک سخنی
با چنین طبع که فرهاد چنان شیرینی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲
بباغی در بدیدم پار گل را
مگر گفتم تویی ای یار گل را
خطای خویشتن امسال دیدم
که نسبت با تو کردم پار گل را
وگر بویت ز دیوارش درآید
ز در بیرون کند گلزار گل را
ترا من با رقیبت دیدم و گفت
چه خوش می پرورد این خار گل را
چو مشکین زلف تو خوش بو نباشد
وگر عنبر بود در بار گل را
اگر این سرخ روی اسپید دیدی
برفتی زردی از رخسار گل را
ز شوق خوب رویانش بدر کن
چه رختست اندرین بازار گل را
بخود مشغول می دارد مرا گل
چو خار از راه من بردار گل را
نسیم صبح را گفتم سحرگه
ز حبس غنچه بیرون آر گل را
جوابم داد و گفتا پیش رویش
چو پیش گل گیا پندار گل را
چو با آن گلستان در گلشن آیی
نظر بروی کن و بگذار گل را
بخوبی تو کلهداری و، خاری
بسر بربسته چو دستار گل را
تو سلطانی و گل همچون رعیت
بدست این و آن مگذار گل را
غریبست آمده وز ره رسیده
بلطف خویشتن خوش دار گل را
بجز خارش کسی اندر قفا نیست
بروی خویش کن تیمار گل را
ز حسنت مایه ده ای جان و منشان
ببازار چمن بی کار گل را
ز خجلت پای او از جای رفتست
بدست لطف خود باز آر گل را
بصد دستان ثناگوی تو گردد
چو بلبل گر بود گفتار گل را
چو او رنگی ز رخسار تو دارد
دگر زین پس ندارم خوار گل را
جهانی خوب را لطف تو نبود
که باشد میوه کم بسیار گل را
قبای تور اندام تو دایم
بتنگ آورده صد خروار گل را
ز عشق روی تو زین پس برآید
چو بلبل نالهای زار گل را
عجب نبود که همچون نرگس خود
ز عشق خود کنی بیمار گل را
مرا این شعرها گل میدهد گفت
که کرد آگه ازین اسرار گل را
درین اشعار من ذکر تو کردم
علم کردم برین اسحار گل را
مباد از سیف فرغانی ترا عار
که از بلبل نباشد عار گل را
من و تو هر دو از هم ناگزیریم
که از خاری بود ناچار گل را
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵
بیا بلبل که وقت گفتن تست
چو گل دیدی گه آشفتن تست
بعشق روی گل قولی همی گوی
کزین پس راستی در گفتن تست
مرا بلبل بصد دستان قدسی
جوابی داد کین صنعت فن تست
من اندر وصف گل درها بسفتم
کنون هنگام گوهر سفتن تست
بوصف حسن جانان چند بیتی
بگو آخر نه وقت خفتن تست
حدیث شاعران مغشوش و حشوست
چنین ابریز پاک از معدن تست
الا ای غنچه در پوست مانده
بهار آمد گه اشکفتن تست
گل انداما از آن روی از تو دورم
که چندین خار در پیرامن تست
تویی غازی که صد چون من مسلمان
شهید غمزه مرد افگن تست
من آن یعقوب گریانم ز هجرت
که نور چشمم از پیراهن تست
مه ارچه دانها دارد زانجم
ولیکن خوشه چین خرمن تست
تو ای عاشق مصیبت دار شوقی
نداری صبر و شعرت شیون تست
چو شمع اشکی همی ریز و همی سوز
چراغی، آب چشمت روغن تست
ولی تا زنده ای جانت نکاهد
حیات جان تو در مردن تست
چه بندی در بروی آفتابی
که هر روزش نظر در روزن تست
چه باشی چون زمین ای آسمانی
درین پستی، که بالا مسکن تست
چو در گلزار عشقت ره ندادند
تو خاشاکی و دنیا گلخن تست
درین ره گر ملک بینی پری وار
نهان شو زو که شیطان ره زن تست
چو انسان می توان سوگند خوردن
بیزدان کآن ملک اهریمن تست
چنین تا باریابی بر در دوست
درین ره هرچه بینی دشمن تست
بزن شمشیر غیرت، زآن میندیش
که همتهای مردان جوشن تست
نکورو یوسفی داری تو در چاه
ترا ظن آنکه جانی در تن تست
کمند رستمی اندر چه انداز
خلاصش کن که در وی بیژن تست
تو در خوف از خودی، از خود چو رستی
ازآن پس کام شیران مأمن تست
سراندر دام این عالم میاور
وگرنه خون تو در گردن تست
دل کس زین سخن قوت نگیرد
که یاد آورد طبع کودن تست
ز دشمن مملکت ایمن نگردد
بشمشیری که از نرم آهن تست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۲
چند گفتم که فراموش کنم صحبت یار
یاد او می دهدم رنگ گل و بوی بهار
بلبل از وصلت گل بانگ برآورده چنانک
در چمن ناله کند مرغ جدا مانده ز یار
چون ز چنگ غمش آهنگ فغان پست کنم
خاصه این لحظه که صد ناله برآمد ز هزار
من چرا باشم خاموش چو بلبل کاکنون
حسن رخسار گل افزود جمال گلزار
باغ را آب فزوده لب جوی از سبزه
دم طاوس نموده سر شاخ از اشجار
زآتش لاله علمدار شده دامن طور
شاخ چون جیب کلیمست محل انوار
دست قدرت که ورا نامیه چون انگشتست
بر سر شاخ گل از غنچه نهاده دستار
آب روی چمن افزوده بنزد مردم
شبنم قطره صفت بر گل آتش رخسار
لاله بر دامن سبزه است بدان سان گویی
که بشنگرف کسی نقطه زند بر زنگار
رعد تا صور دمیدست و زمین زنده شده
همبر سدره و طوبیست درخت از ازهار
راست چون مرده مبعوث دگر باره بیافت
کسوه نو ز ریاحین چمن کهنه شعار
حوریانند ریاحین و بساتین چو بهشت
وقت آنست که جانان بنماید دیدار
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۵
عروس چمن راست زیور شکوفه
سر شاخ راهست افسر شکوفه
کنون بر (سر) شاخ فرقی ندارد
شکوفه ز زیور ز زیور شکوفه
بفصل خزان بود صفراش غالب
کنون باغ را هست در خور شکوفه
بصد پرده بلبل نواساز گردد
چو بگشاد بر شاخ صد در شکوفه
در آن دم که شاخ آستین برفشاند
همی آر دامان و می بر شکوفه
یکی عاشق نازنین است بلبل
یکی شاهدی نازپرور شکوفه
چو آگه شد از بی نوایی بلبل
ز دوری خویش آن سمن بر شکوفه
درختان بی برگ را کرد آنک
بسیم و زر خود توانگر شکوفه
برغم زمستان ممسک بهر سو
گل سیمتن می کند زر شکوفه
بیک هفته چون گل جهانگیر گردد
که سلطان بهارست و لشکر شکوفه
درختست طوبی صفت زآنکه بستان
بهشتست از آن حور پیکر شکوفه
ز نامحرم و مست چون باغ پر شد
زاستار غیب آن مستر شکوفه
برون آمد و مادر خویشتن (را)
در آورد در زیر چادر شکوفه
شراب از کجا خورد مطرب که بودش
که شاخست سرمست و ساغر شکوفه
چو نقاش قدرت روان کرد خامه
قلم راند بر نقش آزر شکوفه
ز نفخ لواحق شود همچو عیسی
بروح نباتی مصور شکوفه
ازین پس کند شاخ همچون عصا را
چو دست کلیم پیمبر شکوفه
زمین مدتی بود چون خارپشتی
کشیده درون چون کشف سر شکوفه
کنون زینت بال طاوس یابد
چو بگشاد در گلستان پر شکوفه
ازین پیش با خار و خس بود ملحق
که در شاخ تر بود مضمر شکوفه
کنون سبزه را خفته در زیر سایه
در آغوش گل بین و در بر شکوفه
جهان آنچنان شد که هرجا که باشد
کند مست پیوسته قی بر شکوفه
چو آوازه روی آن سروگل رخ
بگیرد همی هفت کشور شکوفه
ببستان درآی و ببین بامدادان
بیاد گل روی دلبر شکوفه
سهی سرو باغ جمال آن نگاری
که از حسن باغیست یکسر شکوفه
زهی روی تو خوشتر از هر شکوفه
نباشد چو تو خوب منظر شکوفه
ورقهای گل را یکایک بدیدم
ز حسن تو جزویست در هر شکوفه
بآب رخت گر برآید نبیند
از آتش زیان چون سمندر شکوفه
بباغ جمالت که فردوس جان شد
صنوبر دهد میوه عرعر شکوفه
تو آن آهوی مشک مویی که گردد
چو نافه ببویت معطر شکوفه
اگر باد بویت بآتش رساند
کند عود در عین مجمر شکوفه
بیاد تو در قعر دوزخ بروید
از آتش بنفشه از اخگر شکوفه
اگر پرتوی از رخت بر گل آید
مه و آفتاب آورد بر شکوفه
ور از روی خوبت عرق بر وی افتد
برون آید از شاخ شکر شکوفه
وگر بوی زلفت ببستان درآید
چو موی تو گردد معنبر شکوفه
مدد گر ز رویت نیابد برآید
چو برگ خزانی مزعفر شکوفه
صفا گر از آن رخ نگیرد بماند
چو آب بهاری مکدر شکوفه
اگر تو بنزدیک این عاشق آیی
از آن روی تا پا نهی بر شکوفه
ز خاک سر کوی ما گل بروید
بدان سان که از شاخه تر شکوفه
تو چون بگذری از برت گل بریزد
صبا بر زمین گو مگستر شکوفه
گر از خاک کوی تو صابون نسازد
نشوید رخ خود منور شکوفه
بکافور برفی شود زنگی آسا
سیه روی چون داغ گازر شکوفه
بباغ ار درآیی ز بهر نثارت
ایا مر رخت را ثناگر شکوفه
کند میوه را همچو باران نیسان
صدف وار در سینه گوهر شکوفه
رخ از پرده بنمود وز شرم رویت
ایا گل ترا بنده چاکر شکوفه
بیکبار چون مه فرو رفت اگرچه
که یک یک برآمد چو اختر شکوفه
نظر کرد و در گلستان پرتوی دید
از آن روی همچون مه و خور شکوفه
بوصف گل روی تو داستانی
شنود و نمی داشت باور شکوفه
ببادی چنان از هوا اندر آمد
که با خاک ره شد برابر شکوفه
خوهد از پی آنکه روی تو بیند
همه چشم خود را چو عبهر شکوفه
مه و خور بحسنند همشیره تو
از آن سان که گل را برادر شکوفه
درین فصل گل با چو تو لاله رویی
چو زنبورم افتاده اندر شکوفه
ز وصف گل روی تو گشت شعرم
چو باغ از بهاران سراسر شکوفه
زمستان عشقت درین موسم گل
زمن کس نکردست خوشتر شکوفه
بدل گفت حسنت که در باغ مهرم
اگر میوه داری بیاور شکوفه
ببست این چنین نخل و گفتا ازین پس
ببازار دوران برآور شکوفه
درخت عبارت که شاخش بلندست
یکی میوه دارد معبر شکوفه
بر چون تو سروی که از خاک پایت
همی روید از گل نکوتر شکوفه
درخت گل آور بود نخلبندی
که از موم سازد مزور شکوفه
چو اجزای شعر مرا برفشانی
بریزد ز اوراق دفتر شکوفه
ز لب انگبین می دهی عاشقان را
ازین شعر چون نحل می خور شکوفه
گر از قامتت برنخوردیم شاید
نیاید ز سرو و صنوبر شکوفه
نگارا اگر شاخ وصل تو پنهان
ز من می کند جای دیگر شکوفه
بدین شعر بوسی طمع دارم از تو
طلب می کنم میوه را در شکوفه
مرا کام خوش کن بآب دهانت
که خوش نبود ای دوست بی بر شکوفه
کبوتر بوقتی که دلجوی گردد
کند در دهان کبوتر شکوفه
نظر کن زمانی بباغ ضمیرم
که بی حد برآورد و بی مر شکوفه
درخت افگن دعوی شاعران شد
زبان من آن تیغ جوهر شکوفه
ز بستان خاطر برند این جماعت
برای علف نزد هر خر شکوفه
نه خوش بوی گردد بسعی کس ار چه
کند در دهان غضنفر شکوفه
تو می نشنوی ورنه در گوش عارف
چو طوطیست دایم سخن ور شکوفه
بسی بی زبان از دل پاک هردم
همی گوید الله اکبر شکوفه
ز دیوان فطرت خط نور دارد
نوشته بر آن روی انور شکوفه
که عالم همه محضر حسن یارست
یکی از گواهان محضر شکوفه
برافراز اغصان شهابیست ثاقب
مشعشع بروی منور شکوفه
دل پاک را چون صفات مقدس
مذکر ز ذات مطهر شکوفه
کتابیست عالم ز افعال و اسما
وزآن جمله جزویست ابتر شکوفه
اگر درس معنی بخوانی بدانی
که فعلی دگر راست مصدر شکوفه
وگر علم باطن بدانی ببینی
که ظاهر جمالست و مظهر شکوفه
چو تو عندلیب گلستان عشقی
ترا گل میسر مسخر شکوفه
مربع نشین در چمن چون برآمد
ز شاخ مطول مدور شکوفه
مثلث خور از جام عشق و مثنی
سخن می سرابر گل و بر شکوفه
بذین شعر دیوان من هست باغی
بهر فصل در وی میسر شکوفه
هرآنکس که محرور عشقست اورا
شراب گلست این مکرر شکوفه
درخت ضمیرت که بارش زرآمد
کند شاخ او در و گوهر شکوفه
ز شعر تو عارف ملالت نبیند
بهشتی کند ز آب کوثر شکوفه
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۰
ای فرستاده بداعی استری
دلدلی دیگر بزیبی و فری
به ز شبدیزی بگامی و تگی
کم ز طاوسی ببالی و پری
نام او پیک صبا شاید که هست
گام او از کشوری تا کشوری
هر کجا یک جفته بر دیوار زد
در دم از دیوار بگشاید دری
سنگ زیر دست آهن سم او
هست چون در زیر سنگی ساغری
حمله یی زو و زگوران گله یی
جفته یی زو وز دشمن لشکری
قطع کن نان سپاهی چون ترا
هست در اصطبل ازین سان صفدری
گر بگویم در صفات او سخن
در عروسی می فزایم زیوری
من شتردل را که ترسانم ز گاو
استری باید بخاموشی خری
معنی این قطعه می دانی که چیست
این زمن بستان بمن ده دیگری
بهتری دارم طمع از خدمتت
زآنک در آخر بود زین بهتری
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۷ - وصف بهار و مدح سلطان محمود
به نو بهاران غواص گشت ابر هوا
که می برآرد ناسفته لؤلؤ از دریا
به لؤلؤ ابر بیاراست روی صحرا را
مگر نشاط کند شهریار زی صحرا
مگر که راغ سپهر است و نرگسان انجم
مگر که باغ بهشت است و گلبنان حورا
زمین به خوبی چون روی دلبر گلرخ
هوا به خوشی چون طبع مردم دانا
ز سبزه گویی دریای سبز گشت زمین
درو پدید شده شگل گنبد خضرا
شکوفه ها همه انوار باغ گردونست
که چون پدید شدند افتتاح کرد سما
زمین ز گریه ابر است چون بهشت برین
هوا ز خنده برق است چون که سینا
یکی بگرید بر بیهده چو مردم مست
یکی بخندد خیره چو مردم شیدا
کنار جوی پر از جام های یاقوت است
که شد به جوی درون رنگ آب چون صهبا
ز بس که خورد از آن آب همچو صهبا باغ
شده است راز دل باغ سر به سر پیدا
ز بس که دیبه و خز داد شاه شرق همی
هوا شده همه خز و زمین شده دیبا
ز بهر چیست که دیبا و خز همی پوشند
کنون که آمد گرما فراز و شد سرما
جهان برنا گر پیر شد نبود عجب
عجب تر آن که کنون پیر بوده شد برنا
شده چو مجلس سیفی ز خرمی بستان
غزل سرایان بر شاخ گل هزار آوا
مگر که شعر سراید همی به مجلس شاه
امیر غازی محمود خسرو دنیا
خدایگانی شاهی مظفری ملکی
که ابر روز نوال و شیر روز وغا
نه حکم او به تهور نه عدل او به نفاق
نه حلم او به تکلف نه جود او به ریا
به هر دیار که بگذشت مرکب میمونش
در آن دیار جز انبا نیاید از ابنا
به هر دیار که آثار جود او برسید
گذر نیارد کردن در آن دیار وبا
تو آفتابی شاها جهان شاهی را
سپهر دولت و دین از تو یافت نور و ضیا
تو کوه حلمی چون بر تو مدح خوانم من
به گوشم از تو بشارت رسید به جای صدا
بدانچه حکم تو باشد سپهر گشته مطیع
بدانچه رأی تو بیند داده رضا
یقین بدان که اگر بحر چون دلت بودی
نخاستیش همیشه بخار جز که سخا
وگر به همت و قدرت بدی سپهر بلند
ازو نمودی همواره آفتاب سها
همیشه جوزا در آسمان کمر بسته است
از آنکه خدمت تو رای می کند جوزا
مگر که پروین بر آسمان سپاه تو شد
که هیچ حادثه آن را ز هم نکرد جدا
سنان توست قدر گر مجسم است قدر
حسام توست قضا گر مصور است قضا
اگر قدر نشد این چون نترسد از فتنه
وگر قضا نشد آن چون رسد به هر مأوا
خدایگانا فرخنده نوبهار آمد
وز آمدنش جهان را فزود فر و بها
ز شادمانی هر ساعتی کنون بزند
هزاردستان بر هر گلی هزار نوا
ز لاله راغ همه پر ز زرمه حله
ز سبزه باغ همه پر ز توده مینا
خجسته بادت نوروز و نوبهار گزین
هزار سالت بادا به عز و ناز بقا
جهان به پیش مراد تو دست کرده به کش
فلک به پیش رضای تو پشت کرده دوتا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - وصف ابر و ثنای سیف الدوله محمود بن ابراهیم
سپاه ابر نیسانی ز دریا رفت بر صحرا
نثار لؤلؤ لالا به صحرا برد از دریا
چون گردی کش برانگیزد سم شبدیز شاهنشه
ز روی مرکز غبرا به روی گنبد خضرا
گهی ماننده دودی مسطح بر هوا شکلش
گهی ماننده کوهی معلق گشته اندر وا
چو گردون گشت باغ و بوستان از ابر نیسانی
گل از گلبن همی تابد بسان زهره زهرا
از این پر مشک شد گیتی وزآن پر در همه عالم
از این پر بوی شد بستان وزآن پر نور شد صحرا
گهی چون تخته تخته ساده سیم اندر هوا بر هم
گهی چون توده توده سوده کافور بر بالا
گهی ماننده خنگی لگام از سر فرو کنده
شده تا زنده اندر مرغزاری خرم و خضرا
گهی برقش درخشنده چو نور تیغ رخشنده
گهی رعدش خروشنده چو شیر شرزه در بیدا
فلک در سندس نیلی هوا در چادر کحلی
زمین در فرش زنگاری که اندر حله خضرا
زمین خشک شد سیراب و باغ زرد شد اخضر
هوای تیره شد روشن جهان پیر شد برنا
کنون بینی تو از سبزه هزاران فرش میناگون
کنون بینی تو از گلبن هزاران کله دیبا
زمین چون روی مه رویان به رنگ دیبه رومی
هوا چون زلف دلجویان به بوی عنبر سارا
ز پستی لاله شد خندان چو روی دلبر گلرخ
ز بالا ابر شد گریان بسان عاشق شیدا
ز خندان لاله شد گیتی چو خلق خسرو مشرق
ز گریان ابر شد دنیا چو طبع خسرو دنیا
ملک محمود ابراهیم مسعود بن محمود آن
که هستش حشمت جمشید و قدر و قدرت دارا
بدو سنت شده روشن بدو ملت شده تازه
بدو دولت شده عالی بدو ملکت شده والا
نتابد آفتاب کین او هرگز بر آن کس کو
بیابد از درخت نعمت او سایه نعما
چو ابر دولت مهرش بقا بارد گه مجلس
چو باد هیبت و کینش فنا آرد گه هیجا
از این گردد بهار و گل به سرخی چون رخ ناصح
وزان برگ خزان گردد به زردی گونه اعدا
شب نیکو سگال او شده چون روز رخشنده
چنان چون روز بدخواهش شده همچون شب یلدا
خیال خنجر او را شبی مه دید ناگاهان
به هر ماهی شود آن شب مه از دیدار ناپیدا
ایا شاهی خداوندی جهانگیری جهانداری
که گشته همت تو آسمان عالم علیا
به تیغ ای شه جدا کردی بنات النعش را از هم
به تیر و ناوک و بیلک به هم بردوختی جوزا
ببرد تیغ تو خارا بدرد تیر تو سندان
نه سندان پیش آن سندان نه خارا پیش آن خارا
بهاران آمد و آورد باد و ابر نیسانی
چو طبع و خلق تو هر دو جهان شد خرم و بویا
نسیم باغ شد بیزان به بستان عنبر اشهب
بحار بحر شد ریزان به صحرا لؤلؤ لالا
به پیروزی و بهروزی نشین می خور به کام دل
به لحن چنگ و طنبور و رباب و بربط و عنقا
ز دست دلبر گلرخ دلارامی پری چهره
عیاری یاسمین عارض نگاری مشتری سیما
همایون باد نوروزت که بر گیتی همایون شد
از آن فرخنده دیدار و همایون طلعت غرا
تو بادی شادمان دایم مبادا هرگزت خالی
نه گوش از نغمه رود و نه دست از ساغر صهبا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - ستایش سلطان ظهیرالدوله ابراهیم
مرا ازین تن رنجور و دیده بی خواب
جهان چو پر غرابست و دل چو پر ذباب
ز بهر تیرگی شب مرا رفیق چراغ
ز بهر روشنی دل مرا ندیم کتاب
رخم چو روی سطرلاب زرد و پوست بر او
ز زخم ناخن چون عنکبوت اسطرلاب
دو دیده همچو دو ثقبه گشاده ام شب و روز
ولیک بی خبر از آفتاب و از مهتاب
حسام را که زند غم کنم ز روی سپر
سؤال را که کند دل دهم به اشک جواب
چو چوب عنابم چین برگرفته روی همه
گرفته اشکم در دیده گونه عناب
مرا ز سر زدگی کز فلک شدم در دل
به جز مدیح ملک فکرتی نماند صواب
خدایگان جهان پادشاه هفت اقلیم
سر ملوک زمین مالک قلوب و رقاب
ابوالمظفر سلطان عالم ابراهیم
که خسروان را درگاه او بود محراب
چو سوی کعبه ملوک جهان بپیوستند
به سوی درگه عالی او مجی و ذهاب
ظهیر دولت و ملک و نصیر دولت و دین
به راستی و سزا بودش از خلیفه خطاب
مفاخر ملکان زمانه از لقب است
بدوست باز همیشه مفاخر القاب
روا بود که فزاید جهان بدو رامش
سزا بود که نماید فلک بدو اعجاب
خدایگانا از مدح و خدمت تو همی
همه سعادت محض آمده جلالت ناب
ز رأی تست فروغ و مضای آتش و آب
ز طبع تست صفا و ثبات باد و تراب
حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان
بخیل باشد باد و کف تو بحر و سحاب
به بزمگاه تو شاهان و خسروان خدام
به رزمگاه تو خانان و ایلکان حجاب
نهیب خنجر بران تو عدوی تو را
ببست بر دل و بردیده راه شادی و خواب
ز مهر و کین تو چرخ و فلک دو گوهر ساخت
که هر دو مایه عمران شدند و اصل خراب
بجست ذره زین و چکید قطره زان
شد این فروزان آتش شد آن گوارا آب
کمیتت اندر تک گنبدیست اندر دور
حسامت اندر زخم آتشی است اندر تاب
چه مرکبان را بر هم زند طراد نبرد
چه سرکشان را درهم کند طعان و ضراب
زمین و کوه بپوشد ز خون تازه لباس
سپهر و مهر ببندد ز گرد تیره نقاب
دل مبارز گیرد ز تیر و نیزه غذا
سر مخالف یابد ز تیغ و گرز و شراب
به میغ ظلمت رزمت ز قبضه وز زره
جهد ز خنجر برق ورود ز تیر شهاب
تو را که یارد دیدن به گاه رزم دلیر
که نیزه داری در چنگ و تیر در پرتاب
نیافت یارد از هیبت تو خاک درنگ
نکرد یارد با حمله تو چرخ شتاب
ز زخم خنجر و از گرد موکب تو شود
زمین چو چشم همای و هوا چو پر غراب
از آن فروزی آتش همی به رزم اندر
که کرد خواهی دلها به تیغ تیز کباب
ز نوک رمح تو کندی گرفت چنگ هژبر
ز سم رخش تو کندی نمود پر عقاب
همیشه تا فلک اندر سه وقت هر سالی
شود به گشت رحا و حمایل و دولاب
چو چرخ گردان بر تارک اعادی گرد
چو مهر تابان بر طلعت موالی تاب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح امیر ابونصر فارسی
ز خاک و باد که هستند یار آتش و آب
قوی تر آمد بسیار کار آتش و آب
بساط پشت زمین و شراع روی هوا
ملون است ز رنگ و نگار آتش و آب
لباسهای طبیعت نگر که چون بافد
سپهر گردان از پود و تار آتش و آب
شده هوا و زمین را ز آب و آتش بار
مسام تنگ شده رهگذار آتش و آب
اگر قرار جبلت ز آب و آتش خاست
چرا ببرد جبلت قرار آتش و آب
جز آتش خرد صرف و آب دانش محض
همی گرفت نداند عیار آتش و آب
یسار آتش و آب ار چه سخت بسیار است
نه واجب است بدین افتخار آتش و آب
که پیش همت بونصر پارسی گه بذل
به نیم ذره نسنجد یسار آتش و آب
مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او
معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب
گزیده رادی و مردی جوار همت اوست
چنان که خشکی و تری جوار آتش و آب
بزرگوارا نشگفت اگر کفایت تو
کند بریده ز هم کارزار آتش و آب
سوار نیزه و تیغی و خرم و خوش گشت
ز تیغ و نیزه بود روزگار آتش و آب
ز خشم و عفو تو ایام را درختی رست
بر آن دو شاخ و بر و برگسار آتش و آب
حصار و حصن دل و دیده عدوی تو شد
ز تف و اشک شکم در کنار آتش و آب
اگر وقار و سکون نیست آب و آتش را
نشد مضا و نفاذ اختیار آتش و آب
گرفته کینه و مهرت به نرمی و تیزی
همی کشند عنان و مهار آتش و آب
بدیع نیست که بر مرکز ارادت او
چو چرخ گردد از این پس مدار آتش و آب
ز عدل شافی تو سازگار و دوست شوند
دو طبع دشمن ناسازگار آتش و آب
ز بوی خلق تو بر موضع شتاب و درنگ
گل و سمن شکفاند بهار آتش و آب
خیال رعب نگارد به پیش هر چشمی
مهیب صورتی اندر شعار آتش و آب
یلان رعد شغب همچو ابر خون بارند
به برق خنجر در مرغزار آتش و آب
ز تاب و آتش شمشیر تو به رأی العین
قضا ببیند بی شک دمار آتش و آب
چو کوهساری خیزد ز آب و آتش رزم
که مرگ روید از آن کوهسار آتش و آب
چنان که آهن و پولاد سنگ خاره شده است
ز طبع و خلقت حصن و حصار آتش و آب
چو حکم ماضی و فرمان نافذ تو بدید
بجست ماک سکون و وقار آتش و آب
چو بور و چرمه تو آب و آتش است به جنگ
تو را توانم خواندن سوار آتش و آب
همیشه تا به غنیمت ز خاک قوت باد
برد به بالا تف و بخار آتش و آب
فلک فذلک دارد ز گرمی و سردی
به حق برآید جز در شمال آتش و آب
ز بیم غارت باشد خزینه گوهر و در
به کوه و دریا در زینهار آتش و آب
بود قضا و قدر پیشکار اختر و چرخ
بود هوا و زمین زیر بار آتش و آب
بقات باد که عدل تو حسبت لله
به قمع جور ببرد اقتدار آتش و آب
جهان به کام تو و کار و بار دولت تو
زبانه گیرتر از کارزار آتش و آب
بساط ناصح تو پیشگاه باده و رود
سرای حاسد توپی گذار آتش و آب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در ستایش سلطان محمود
هوای روشن بگرفت تیره رنگ سحاب
جهان گشته خرف بازگشت از سرشاب
جهان چو یافت شباب ای شگفت گرم و ترست
مزاج گرم وتر آری بود مزاج شباب
روان شده است هوا را خوی و چنان باشد
چو وقت گرما پوشد حواصل و سنجاب
شگفت نیست که شنگرف خیزد از سیماب
از آنکه مایه شنگرف باشد از سیماب
بسان کوره شنگرف شد گل از گل سرخ
برو چو روشن سیماب ریخت قطره سحاب
زمین شده همه چون چشم کبک و روی تذرو
هوا شده همه چون دم باز و پر عقاب
ز بس که ابر هوا همچو بیدلان بگریست
چو دلفریبان بگشاد گل ز روی نقاب
ز کوهسار سحرگه چو صبح صادق تافت
گل مورد بگشاد چشم خویش از خواب
ز بهر آن که ببیند سپاه خسرو را
به راغ لاله پدید آمد از میان حجاب
به بوستان کمر زر ببست گلبن زرد
ز بهر خدمت شاه زمانه چون حجاب
خدایگان جهان تاج خسروان محمود
شه همه عجم و خسرو همه اعراب
به گاه ضرب همی زر و سیم بوسه زند
ز عز نامش بر روی سکه ضراب
سپهر خواست که بوسه زند رکابش را
رسید می نتواند بدان بلند جناب
امید خلق به درگاه او روا گردد
که خسروی را قبله است و ملک را محراب
به تیره ابر و به روشن اثیر در حرکت
ز تیغ و تیرش آموختند برق سحاب
که برق وار جهد از نیام او خنجر
شهاب وار رود از کمان به شتاب
یکی نسوزد جز جان دیو روز نبرد
یکی نبارد جز گرد مرگ روز ضراب
چو روی داری شاها به سوی هندوستان
به نام ایزد و عزم درست و رای صواب
به دولت تو ز بهر سپاه و لشکر تو
به دشت آب روان گشت هر چه بود سراب
خیال تیغ تو در دیده ملوک بماند
چنان که تیغ تو بینند روز و شب در خواب
ز بیم تو تنشان زخم خورده چون نیزه است
ز سهم تو دلشان همچو گوی در طبطاب
به بیشه هایی آری سپاه را که زمینش
نتافته است بر او آفتاب و نه مهتاب
ز رودهایی لشکر همی گذاره کنی
که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب
کنون ملوک به بستان و باغ مشغولند
همی ستانند انصاف شادی از احباب
نشانده مطرب زیبا فکنده لاله لعل
به پای ساقی گلرخ به دست باده ناب
ز آب گلها حوض و ز سایبان ایوان
ز چوب بتکده عود و ز آب ابر گلاب
تو را نشاط بدان تا کدام شهر زنی
کدام بتکده سازی ز بوم هند خراب
ستاده مرکب غران به جای بربط و چنگ
گرفته خنجر بران به جای جام و شراب
تو هر زمان ملکا نو بهاری آرایی
که عاجز آید ازو خاطر اولوالالباب
ببارد ابر و جهد برق تا پدید آرد
ز خون دشمن بر خاک لاله سیراب
به رزم آتش افروخته است خنجر تو
به پیش آتش افروخته که دارد تاب
کدام کشور کش نه ز دست تست امیر
کدام خسرو کش نه ز دست تست مآب
ز بس امان که نبشتند از تو شاهان را
ز کار ماند شها دست و خامه کتاب
چنین طریق ز شاهان کرا بود که تراست
به حلم و عفو درنگ و به جنگ و جود شتاب
تو سیف دولتی و عز ملتی که تو را
صنیع خویش به نامه خلیفه کرد خطاب
نصیب دولت و ملت ز خویشتن داری
درست کردی بر خویشتن همه القاب
شهی که ایزد صاحبقرانش خواهد کرد
چنین که ساخت ز اول بسازدش اسباب
کنون همی دمد ای شاه صبح نصرت و فتح
هنوز اول صبح است خسروا مشتاب
همیشه تا فلک آبگون همی گردد
گهی بسان رحا گه حمایل و دولاب
به دولت اندر ملک تو را مباد کران
به شادی اندر عمر تو را مباد حساب
به بوستان سعادت چو زاد سرو ببال
ز آسمان جلالت چو آفتاب بتاب