عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
ساقی مکن دریغ ز پیر و جوان شراب
فرصت غنیمت است بده رایگان شراب
ای خضر تن پرست چه تن می زنی بس است
آب حیات مجلس روحانیان شراب
در پای گل پیاله کشان بس گریستند
جاری است همچو آب در این بوستان شراب
تنگ است بسکه چشم جهان و جهانیان
ای دل نمی رسد به تو یک سرمه دان شراب
گر می نمی دهید برای خدا مرا
باری بیاورید پی امتحان شراب
با مفلسان رند، وفادار نیست دهر
بارد بجای آب گر از آسمان شراب
از عشق و عاشقی به سعیدا چه گفتن است
کس می برد برای مغان ارمغان شراب؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
عشق پرشور است و ما پراضطراب
یار بی رحم است و ما بی آب و تاب
دوش زلفش در خیال من گذشت
تا سحر شب مار می دیدم به خواب
چشم او را در نظر آورده ام
می توانم کرد عالم را خراب
می روم از هوش و می گوید دلم
یا شراب و یا شراب و یا شراب
قصد جان دارد بت عیار من
کافری را می کشد بهر ثواب
شام گفتا صبح می آیم برون
ای خدایا کی برآید آفتاب؟
می پرستی از جوانان عیب نیست
طرفه ایامی است ایام شباب
جملهٔ آیات قرآن نازل است
از برای مدح آن عالی جناب
از می عشق آنچه می خواهی بنوش
هیچ کس را نیست دست احتساب
این غزل بر وزن بیت مثنوی است
«خشم مردان خشک گرداند سحاب»
خود دعای خود سعیدا می کند
شاه ما بادا ز جانان کامیاب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
در میان ما و او شد حسن بی پروا نقاب
تابش خورشید بر خورشید شد پیدا نقاب
روز محشر روی او از هیچ کس پوشیده نیست
می شود خجلت به چشم عاصیان فردا نقاب
آسمان در فکر دیدارش سراپا دیده شد
تا مبادا افکند از روی مه سیما نقاب
خوشتر از دل نیست جای ذکر جانان هوش دار
دختر رز را نباشد بهتر از مینا نقاب
تا نپوشی چشم از جان، گوهرت ناید به دست
دیدن او را به ما شد دیدهٔ بینا نقاب
وسمه ننگ است ابروش را سرمه عار دیده اش
دلبری را بسته از رنگ حنا بر پا نقاب
اشک ما اکثر حجاب دیدهٔ ما می شود
همچو موج بحر گاهی بر رخ دریا نقاب
مبدأ درمان و درد خویش می دانیم کیست
حکمت حق را نباشد بوعلی سینا نقاب
عارف از آگاهی دایم سعیدا عارف است
یا غیر دوست باشد بر دل دانا نقاب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
غنچه کی وامی کند چشم دل خود را ز خواب
تا نیفشاند سحر بر روی گل شبنم گلاب؟
شورش دیوانه از زنجیر کی کم شود
می تواند منع جوش بحر سازد موج آب؟
در ترقی می شود حرص از هجوم مال و جاه
تشنگی افزون شود نزدیک چون گردد سراب
دعوی میخانه در میخانه گردد باز صاف
کی نشنید بر زمین موجی که برخیزد ز آب؟
رفته از خود خویش را بیند سعیدا بر درت
کی بود یارب که گردد این دعایش مستجاب؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
تو جان و من به جانت گشته طالب
تو نور دیده و از دیده غایب
چنان قانون شرعت زد بر آهنگ
که از می شد لب پیمانه تایب
جهان بس خورده با هم فرق نتوان
که در این دوران غرایب از عجایب
ز دست خویش در آتش فتادی
که در معنی اقارب شد عقارب
مکن در کار او عیبی که پیداست
سعیدا چون قلم در دست کاتب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
از پیر همت و کرمی ای جوان طلب
چون تیر قوت و مددی از کمان طلب
ای دادخواه دست به دامان عشق زن
هر حاجتی که هست از این خاندان طلب
کس بی نصیب روزی خود را نمی خورد
اول بیار قسمت و آن گاه نان طلب
موقوف امر توست دل و جان و هر چه هست
بیرون شو از نقاب و حجاب و روان طلب
دیگر نماند تاب نگاه پریوشان
ز این مردمان بیا و سعیدا امان طلب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
شبی که مست بیاید به خواب من مطلوب
دهد به غمزه شراب و کباب من مطلوب
از آن دو لعل شکرخا چو مدعا پرسم
به غیر بوسه چه گوید جواب من مطلوب؟
حواله ام به دو زلف سیاه خواهد کرد
چو بیند از غم خود پیچ و تاب من مطلوب
ز پرتو رخ او نور دیده بوده و دل
نمی نموده به من از حجاب من مطلوب
چو دید از همه سو روی من به خود گفتا
صد آفرین به خیال صواب من مطلوب
چه سینه هاست که نشد داغ و خانه ها که نسوخت
چو پا گذاشت به بیت الخراب من مطلوب
چه احتیاج سعیدا مرا به صرف و به نحو
نوشته صورت خود در کتاب من مطلوب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
صبحدم شیری که مهر دایه ام در کام ریخت
خون دل شد شام غم از دیده ام ایام ریخت
سرخ ناگردیده ریزد خون دل را دل به زور
حیف این می را که از خم ساقی ما خام ریخت
ساقی بزم طرب تا عقل دوراندیش شد
رنگ مینا را شکست و آبروی جام ریخت
آسمان هر مایهٔ نازی که پیدا کرده بود
جمله را یکبارگی در پای این اندام ریخت
آسمان، کوکب نما کی بود دست قدرتش؟
دامنی از داغ ما پر کرد و بر این بام ریخت
دوش بر حال شهیدان گریه اش دانی چه بود
بر دماغ آشفتگانش روغن بادام ریخت
دیدن ذاتش سعیدا درخور این دیده نیست
در خیال او پر اندیشه از اوهام ریخت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
گفتگوی حشر راحت از دل دیوانه ریخت
چشم ما خواب گرانی داشت این افسانه ریخت
خون بلبل را به جوش آورد گل را رنگ داد
در چمن هر قطره صهبایی که از پیمانه ریخت
عشق دل ها را فشرد و چشم ها را آب داد
گرچه از خم برد ساقی باده در پیمانه ریخت
سیل، راه خانهٔ ما را نخواهد یافت حیف
پیشتر از او در و دیوار این ویرانه ریخت
بر سر دامی که زاهد از ردایش کرده پهن
در فریب [و] گول مرغان سبحهٔ صد دانه ریخت
از ره هوش و دل و جان ای سعیدا گوش دار
کاین غزل از خامهٔ صائب عجب مستانه ریخت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
در بزم عشق نشئهٔ تأثیر صحبت است
ساقی است پیر بیعت و خم پیر صحبت است
خلوت طریق سلسلهٔ نقشبند نیست
پای دلم همیشه به زنجیر صحبت است
عشقیه نشئه از دل هم جذب می کنند
طالب همیشه در پی تدبیر صحبت است
بیرون ز کون، مجلس روشندلان بود
گردون بنای خانهٔ تصویر صحبت است
اوضاع چرخ را نتوان کرد سرزنش
کاو خانمان خراب ز تغییر صحبت است
شعرش قبول خاطر از آن شد که با سعید
امروز در طریقهٔ ما میر صحبت است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
باده نوشی و غزلخوانی دیوانه بجاست
خنده گر نیست بجا گریهٔ مستانه بجاست
آدمی را به جهان کلبهٔ تن معمور است
تا ستون نفس و آه در این خانه بجاست
آسمان در حرکت از اثر یک جام است
دور برپاست اگر شیشه و پیمانه بجاست
بسته در هر خم مویش دل و جانی است به زور
هر شکنجی که بر آن زلف دهد شانه بجاست
شاهباز از پرش افتاد و نشیمن شد خاک
جغد پر ریخته را گوشهٔ ویرانه بجاست
یار آن است که با غیر نگیرد آرام
تکیهٔ شمع به بال و پر پروانه بجاست
شیشهٔ توبه ز یک قطرهٔ می آب شود
عهد ها می شکند تا می و میخانه بجاست
سنبلت گشت سمن، سیر گل از یاد نرفت
عقلت آمد به سر و غفلت طفلانه بجاست
همه اعضای سعیدا هدف این معنی است
سنگ طفلان نه همین بر سر دیوانه بجاست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
یار را از من چه می پرسی بپرس از دل کجاست
محفل لیلی ز مجنون پرس در محمل کجاست
عالمی شد کشتهٔ شمشیر غم کو شاهدی
تا برآید از میان گوید به ما قاتل کجاست
سیر دارم تا سحر امشب کنشت و کعبه را
تا چراغ بی ریا روشن در این محفل کجاست
ای که صد گل می کنی هر لحظه در این بوستان
جز تو در زیر زمین یک دانه بی حاصل کجاست
جنگ هفتاد و دو ملت بر سر راه است و بس
ورنه غیریت میان خلق در منزل کجاست
نسبت سرو چمن با قامتش عین خطاست
قامت موزون او چون سرو پا در گل کجاست
طرفه عالم هاست در انفس که در آفاق نیست
آنچه پنهان کرده در دل باغبان در گل کجاست
ای که می گویی سعیدا را ز جان و دل گذر
جان فدایت باد لیکن عاشقان را دل کجاست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
آه گرمی که به یاد تو ز دل ها برخاست
مرده ای بود ز اعجاز مسیحا برخاست
نرگس از مستی چشم تو چنین شد بیمار
سرو آزاد به تعظیم تو از جا برخاست
هر کجا بزم طرب ساز تو شد از راه ادب
زود بنشست ز پا ساغر و مینا برخاست
به هوای گل رخسار تو از پردهٔ غیب
غنچه بیرون شد و نرگس به تماشا برخاست
هر دو جا رفتم و دیدم که ز بدنامی من
مؤمن از کعبه و کافر ز کلیسا برخاست
وای بر حال کسی کاو به جهان دل بربست
ای خوشا آن که به دل از سر دنیا برخاست
از سر کون و مکان از ته دل بر سر دل
به امیدی که نشینی تو سعیدا برخاست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
به طوف کوی تو آن شب که دل ز جان برخاست
به یاد وصل تو از مرد و زن فغان برخاست
برای آن که کند بوسه آستان تو را
زمین نشست به تمکین و آسمان برخاست
غبار نیست در این راه بلکه این گردی است
که از فشاندن عصیان عصیان برخاست
به ذوق نشئهٔ احرام طوف مرقد تو
عصا فکند ز کف پیر چون جوان برخاست
چو روبروی حریمت شدم به استقبال
یقین ز باب سلام آمد و گمان برخاست
شفاعت تو اگر دست ما به حشر نگیرد
ز بار معصیت از خاک، کی توان برخاست؟
ز بار منت گردون کسی شود آزاد
که همچو سرو به تعظیم گلرخان برخاست
به ذوق خویش سعیدا ز کوی یار نرفت
که هچو آه ز دل های ناتوان برخاست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
هر آن دلی که به زلف بتی گرفتار است
ز دام جستهٔ تسبیح و قید زنار است
چرا به سر نزند لاله را که آن داغی
میان سوختگان عاشق وفادار است
جهان به خانهٔ تاریک و تنگ می ماند
که هر طرف بروی پیش روی دیوار است
اگر چه خاتم دل ها به نام اوست چه سود؟
که چون نگین سلیمان به دست اغیار است
چرا تو سر مرا فاش می کنی ای شیخ؟
مگر تو بندهٔ آن نیستی که ستار است؟
فدای او نکنم روح را که چیزی نیست
وگرنه دادن جان پیش من نه دشوار است
هوای داغ سعیدا به سر از آن دارم
که لاله بر سر شوریده زیب دستار است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
حلب شهر و نعیما شهریار است
سعادت پیشکار و بخت یار است
سپاهش قدسیان اقبال شاطر
همافخرد که او را سایه دار است
به تصویرش فرنگستان گرفتار
در این حیرت حلب آیینه دار است
سلحدار است چشم می پرستش
نگاه تیز تیغ آبدار است
به گاه جلوه در میدان همت
جهان اسب و نعیما شهسوار است
چو سلطان، ملک معنی در نگینش
ز تحسینش سخن را اعتبار است
نعیما آسمان و ماه معنی است
که این معنی به ما زو یادگار است
تو را جان گویم و ترسم که رنجی
که از جانم تو را ننگ است و عار است
ولیکن بیش از این قالب چه گوید
که قالب را نه ز این بیش اقتدار است
چو خس از آشیانش دور افکند
مرا فریاد و داد از روزگار است
ز بس بر ذره ها لطفش قرین است
نعیما آفتاب این دیار است
نعیما گرچه سلطان جهانی
خبردار این جهان بس بی مدار است
سعیدا در حلب آوازه افتاد
که سلطان با گدا امروز یار است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
چون دل دلیل نیست تن و [دل] برابر است
آبی که [تشنگی] نبرد گل برابر است
[جایی] که بحر وصل به گرداب [بیخودی] است
جام شراب و مرشد و کامل برابر است
مردی که [خو] به وادی حیرت گرفته است
صحرا و باغ و جاده و منزل برابر است
گر خیر از برای عوض می کنند خلق
پس در طمع کریم به سایل برابر است
عالم اگر شوی تو به «العلم نقطة»
دانی که مرکز حق و باطل برابر است
شاه و گدا چو مرد مساوی است زیر خاک
بر اسب یا پیاده به منزل برابر است
با توست یار، لیک سعیدا تو غافلی
دریا همیشه با لب ساحل برابر است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
صورت اندیش کی از معنی ما باخبر است؟
پای خوابیده چه داند که چه در زیر سر است؟
باخبر بودن از آیین جهان نیست کمال
کامل آن است که از غیر خدا بی خبر است
به قدم سیر جهان کار هوسناکان است
سالک آن است که بی منت پا در سفر است
غم مخور ای دل اگر بی هنرت می خوانند
هست [جایی] که همه عیب تو آنجا هنر است
لب خاموش سعیدا سخنی بی عیب است
گوشهٔ امن در این دور زمان، گوش کر است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
هر کجا مینا و جامی از می گلگون پر است
وای بر پیمانه و مینای ما کز خون پر است
شیشهٔ ما را شکستی خوب کردی پر نبود
خاطر ما را نگه داری ستمگر، چون پر است
الفتی دارد به ما اندوه از روز الست
گر درون خالی شد از غم، نیست غم، بیرون پر است
بسکه دل ها آب گشت از دست چرخ بی وفا
از شراب ناب [انده] شیشهٔ گردون پر است
فکر موزون کردن شعرم سعیدا می برد
هر زمان دل، ورنه جیب سینه از مضمون پر است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
دارم بتی و سجده اش ای دل نهانی بهتر است
از هر چه گویم خوبتر وز هر چه دانی بهتر است
آن قد خرامان گر شود کامم همه حاصل شود
مشهور باشد این سخن فتح آسمانی بهتر است
در صحبت اهل سخن چون گل تمامی گوش شو
گر بلبلی در این چمن سوسن زبانی بهتر است
خواهی به کیش جا کنی چون تیر خود را راست کن
خواهی در آغوشی روی ای دل کمانی بهتر است
زان سال ها کاندر ریا بردی به سر در خانقه
گر سربه پای سروری مانی زمانی بهتر است
هر کس به خود محرم مکن با هر که راز خود مگو
حتی عبادت را اگر در شب توانی بهتر است
از حق شنو با حق بگو تا چند گویی با کسان
از آن فلان ابن فلان ابن فلانی بهتر است
همراه درویشان کجا هم صحبت سلطان کجا
از مثنوی گوید کسی شهنامه خوانی بهتر است؟
شعر سعیدا را چه سر با شعر صائب یا دگر؟
از شعر جامی گفته کس شعر فغانی بهتر است؟