عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۳
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۴
در عشق یار بین که چه عیار می رویم
سر زیر پا نهاده چه شطار می رویم
در نقطهٔ مراد بدین دور ما رسیم
زیرا به سر همیشه چو پرگار می رویم
جانی که هست مان فدی یار کرده ایم
ور حکم می کند به سردار می رویم
مرگ ار کسی به جان بفروشد همی خریم
عیاروار ز آنکه بر یار می رویم
ما را چه غم ز دوزخ و باخلدمان چه کار؟
دلداده ایم ما بر دلدار می رویم
بار امانتش به دل و جان کشیده، پس
در بارگاه عزت بی بار می رویم
با ظلمت نفوس و طبایع در آمدیم
در جان هزارگونه ز انوار می رویم
ز آن پس که بوده ایم بسی در حریم جهل
این فضل بین که محرم اسرار می رویم
عمری اگر چه در ظلمات هوا بدیم
آب حیات خورده خضروار می رویم
گرچه چو چرخ کور و کبود آمدیم لیک
با صد هزار دیده فلک سار می رویم
در نقطهٔ مراد بدین دور ما رسیم
زیرا به سر همیشه چو پرگار می رویم
سر زیر پا نهاده چه شطار می رویم
در نقطهٔ مراد بدین دور ما رسیم
زیرا به سر همیشه چو پرگار می رویم
جانی که هست مان فدی یار کرده ایم
ور حکم می کند به سردار می رویم
مرگ ار کسی به جان بفروشد همی خریم
عیاروار ز آنکه بر یار می رویم
ما را چه غم ز دوزخ و باخلدمان چه کار؟
دلداده ایم ما بر دلدار می رویم
بار امانتش به دل و جان کشیده، پس
در بارگاه عزت بی بار می رویم
با ظلمت نفوس و طبایع در آمدیم
در جان هزارگونه ز انوار می رویم
ز آن پس که بوده ایم بسی در حریم جهل
این فضل بین که محرم اسرار می رویم
عمری اگر چه در ظلمات هوا بدیم
آب حیات خورده خضروار می رویم
گرچه چو چرخ کور و کبود آمدیم لیک
با صد هزار دیده فلک سار می رویم
در نقطهٔ مراد بدین دور ما رسیم
زیرا به سر همیشه چو پرگار می رویم
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۵
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۶
خسروا بشنو فزونی از چو من کم کاستی
راستی بتوان شنود آخر هم از ناراستی
کی روا دارد خرد آزار حق جستن شها
از برای بیوفایی باطلی کم کاستی
سر بسر دنیا نیرزد موری آزردن از آنک
چون به دست آید اگر پا داردی زیباستی
گر نه دنیا بیوفا بودی و مردم کش چنین
در جهان حاکم کنون هم آدم و حواستی
چون جهان بگرفت اسکندر زدار اهم نداشت
ور جهان داراستی شه در جهان داراستی
خسروا داود شاها ملک اگر باقی بدی
تا ابد ملک سلیمان نبی برجاستی
چون سلیمان شهریاری در زمانه کس نبود
هم به سوی تخته شد و آن تخت کش ماواستی
آن همه شاهان ایرانی و تورانی کجاند
کز نهیب تیغشان بسته کمر جوزاستی
ور نظر کردی به بزم ورزمشان گفتی خرد
کز سپاه و گنج هر شاهی جهان دریاستی
خاک تیره باز گفتی حال هر شه روشنت
تا شدی معلوم رایت خاک اگر گویاستی
آنکه نیکی کرد نام نیک از او باقی بماند
وربدی کردی به گیتی هم به بد رسواستی
بر گرفتی عبرت از حال ملوک باستان
چون شنیدی داستانشان هر که او داناستی
آنچه فردا دید خواهی غافلی امروز هم
باز دیدی عاقلی کش چشم دل بیناستی
هر کسی فردا چو کشت خویشتن خواهد درود
کشت خود امروز بهتر کشتئی گر خواستی
اینکه خلق از کار دنیا گشت نا پروا چنین
ای دریغ ار خلق را با کار دین پرواستی
شاه اگر کردی نظر در جام جم مانند جم
آنچه ناپیدای خلقستی ورا پیداستی
راستی بتوان شنود آخر هم از ناراستی
کی روا دارد خرد آزار حق جستن شها
از برای بیوفایی باطلی کم کاستی
سر بسر دنیا نیرزد موری آزردن از آنک
چون به دست آید اگر پا داردی زیباستی
گر نه دنیا بیوفا بودی و مردم کش چنین
در جهان حاکم کنون هم آدم و حواستی
چون جهان بگرفت اسکندر زدار اهم نداشت
ور جهان داراستی شه در جهان داراستی
خسروا داود شاها ملک اگر باقی بدی
تا ابد ملک سلیمان نبی برجاستی
چون سلیمان شهریاری در زمانه کس نبود
هم به سوی تخته شد و آن تخت کش ماواستی
آن همه شاهان ایرانی و تورانی کجاند
کز نهیب تیغشان بسته کمر جوزاستی
ور نظر کردی به بزم ورزمشان گفتی خرد
کز سپاه و گنج هر شاهی جهان دریاستی
خاک تیره باز گفتی حال هر شه روشنت
تا شدی معلوم رایت خاک اگر گویاستی
آنکه نیکی کرد نام نیک از او باقی بماند
وربدی کردی به گیتی هم به بد رسواستی
بر گرفتی عبرت از حال ملوک باستان
چون شنیدی داستانشان هر که او داناستی
آنچه فردا دید خواهی غافلی امروز هم
باز دیدی عاقلی کش چشم دل بیناستی
هر کسی فردا چو کشت خویشتن خواهد درود
کشت خود امروز بهتر کشتئی گر خواستی
اینکه خلق از کار دنیا گشت نا پروا چنین
ای دریغ ار خلق را با کار دین پرواستی
شاه اگر کردی نظر در جام جم مانند جم
آنچه ناپیدای خلقستی ورا پیداستی
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۸
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۹
به صبا پیام دادم که ز روی مهربانی
سحری به کوی آن بت گذری کن ار توانی
چو رسی به آستانش ز ادب زمین ببوسی
ز من ای صبا پیامی بدهی بدو نهانی
سر زلف مشکبارش به ادب مگر گشایی
ز نسیم زلف بویی به مشام ما رسانی
گر با خردی و زنده جانی
بر کن دل از این جهان فانی
آب رخ دین خود چه ریزی
از آتش شهوت جوانی
آتش در زن به هر دو عالم
خود را مگر از خودی رهانی
گر باز رهی زهستی خود
خود را به خدای خود رسانی
سحری به کوی آن بت گذری کن ار توانی
چو رسی به آستانش ز ادب زمین ببوسی
ز من ای صبا پیامی بدهی بدو نهانی
سر زلف مشکبارش به ادب مگر گشایی
ز نسیم زلف بویی به مشام ما رسانی
گر با خردی و زنده جانی
بر کن دل از این جهان فانی
آب رخ دین خود چه ریزی
از آتش شهوت جوانی
آتش در زن به هر دو عالم
خود را مگر از خودی رهانی
گر باز رهی زهستی خود
خود را به خدای خود رسانی
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳۰
دوشم سحر گهی ندی حق به جان رسید
کای روح پاک مرتع حیوان چه می کنی
تو نازنین عالم عصمت بدی کنون
با خواری و مذلت عصیان چه می کنی
پروردهٔ حظائر قدسی به ناز وصل
اینجا اسیر محنت هجران چه می کنی
خو کرده ای به رقهٔ الطاف حضرتی
سر گشته در تصرف دوران چه می کنی
تو صافی «الست بربک» چشیده ای
با دردی و ساوس شیطان چه می کنی
زندان روح تن بود ار هیچ عاقلی
غافل چنین نشسته به زندان چه می کنی
تو انس با جمال و جلالم گرفته ای
وحشت سرای عالم انسان چه می کنی
در وسعت هوای هویت پریده ای
در تنگنای عرصهٔ دو جهان چه می کنی
بر پر سوی نشیمن اول چو باز شاه
چون بوم خس نه ای تو به ویران چه می کنی
گیرم که مال و ملک سلیمان به تو رسید
باقی چو نیست ملک سلیمان چه می کنی
چون چار گز نشیب زمین است مسکنت
چندین بلند درگه و ایوان چه می کنی
مرگ از پیت دو اسبه شب و روز می دود
تو خواب خوش چو مردم نادان چه می کنی؟
کای روح پاک مرتع حیوان چه می کنی
تو نازنین عالم عصمت بدی کنون
با خواری و مذلت عصیان چه می کنی
پروردهٔ حظائر قدسی به ناز وصل
اینجا اسیر محنت هجران چه می کنی
خو کرده ای به رقهٔ الطاف حضرتی
سر گشته در تصرف دوران چه می کنی
تو صافی «الست بربک» چشیده ای
با دردی و ساوس شیطان چه می کنی
زندان روح تن بود ار هیچ عاقلی
غافل چنین نشسته به زندان چه می کنی
تو انس با جمال و جلالم گرفته ای
وحشت سرای عالم انسان چه می کنی
در وسعت هوای هویت پریده ای
در تنگنای عرصهٔ دو جهان چه می کنی
بر پر سوی نشیمن اول چو باز شاه
چون بوم خس نه ای تو به ویران چه می کنی
گیرم که مال و ملک سلیمان به تو رسید
باقی چو نیست ملک سلیمان چه می کنی
چون چار گز نشیب زمین است مسکنت
چندین بلند درگه و ایوان چه می کنی
مرگ از پیت دو اسبه شب و روز می دود
تو خواب خوش چو مردم نادان چه می کنی؟
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳۱
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳۲
دولت این جهان اگر چه خوش است
دل مبند اندرو که دوست کش است
هر که را همچو شاه بنوازد
چون پیاده به طرح بندازد
هست دنیا و دولتش چو سراب
در فریبد ولیک ندهد آب
بس که آورد چرخ شاه و وزیر
ملکشان داد و گنج و تاج و سریر
کارها را به کام ایشان کرد
خلق را جمله رام ایشان کرد
تا چو نمرود مایه دار شدند
همه فرعون روزگار شدند
خون درویشکان مکیدندی
مغز بیچارگان کشیدندی
همه مشغول ماه وسال شده
همه مغرور جاه و مال شده
ناگهان تند باد قهر وزید
وز سر تخت شان به تخته کشید
تنشان را به خاک ریمن داد
ملکشان را به دست دشمن داد
وزر اینها بدان جهان بردند
مالشان دیگران همی خوردند
و آنکه حقش به لطف خود بنواخت
نیک و بد را به نور حق بشناخت
باز دانست نار را از نور
دل نبست اندرین سرای غرور
باقی عمر خویشتن دریافت
به صلاح معاد خویش شتافت
غم آن خورد کو ازین منزل
چون کند کوچ، شادمان، خوشدل
هر چه از ملک و گنج و شاهی داشت
برد با خویشتن جوی نگذاشت
لاجرم چون رسید کار به کار
رفت با صد هزار استظهار
دل مبند اندرو که دوست کش است
هر که را همچو شاه بنوازد
چون پیاده به طرح بندازد
هست دنیا و دولتش چو سراب
در فریبد ولیک ندهد آب
بس که آورد چرخ شاه و وزیر
ملکشان داد و گنج و تاج و سریر
کارها را به کام ایشان کرد
خلق را جمله رام ایشان کرد
تا چو نمرود مایه دار شدند
همه فرعون روزگار شدند
خون درویشکان مکیدندی
مغز بیچارگان کشیدندی
همه مشغول ماه وسال شده
همه مغرور جاه و مال شده
ناگهان تند باد قهر وزید
وز سر تخت شان به تخته کشید
تنشان را به خاک ریمن داد
ملکشان را به دست دشمن داد
وزر اینها بدان جهان بردند
مالشان دیگران همی خوردند
و آنکه حقش به لطف خود بنواخت
نیک و بد را به نور حق بشناخت
باز دانست نار را از نور
دل نبست اندرین سرای غرور
باقی عمر خویشتن دریافت
به صلاح معاد خویش شتافت
غم آن خورد کو ازین منزل
چون کند کوچ، شادمان، خوشدل
هر چه از ملک و گنج و شاهی داشت
برد با خویشتن جوی نگذاشت
لاجرم چون رسید کار به کار
رفت با صد هزار استظهار
نجمالدین رازی : ملحقات
شمارهٔ ۱
نجمالدین رازی : ملحقات
شمارهٔ ۲
نجمالدین رازی : ملحقات
شمارهٔ ۴
نجمالدین رازی : ملحقات
شمارهٔ ۶
تیر غمزه چو کند داد نشست
تا پر اندر سخاخ سینهٔ من
بر کوه قاف سایهٔ سیمرغ کامیاب
کز دامنش عقاب بپرد به صد عتاب
زخم پرش چنانکه سحر گه به جنگ شب
دست سپیده دم بکشد تیغ آفتاب
در جهان طرفه اتفاق افتاد
بارگیر مرا که طاق افتاد
از همه مرکبان برق صفت
باد پیمای من براق افتاد
ز آرایش رضوان ملک حور و قصور
زایوان بهشت خوش بود پردهٔ نور
و آنگه خوشتر که نیک نزدیک، نه دور
از پردهٔ نور، روی بنماید حور
خداوندگار و خداوند امیر
که شاهان ندارند چون او وزیر
چو سیمرغ و آب حیات آمده است
عزیز الوجود و عدیم النظیر
تا پر اندر سخاخ سینهٔ من
بر کوه قاف سایهٔ سیمرغ کامیاب
کز دامنش عقاب بپرد به صد عتاب
زخم پرش چنانکه سحر گه به جنگ شب
دست سپیده دم بکشد تیغ آفتاب
در جهان طرفه اتفاق افتاد
بارگیر مرا که طاق افتاد
از همه مرکبان برق صفت
باد پیمای من براق افتاد
ز آرایش رضوان ملک حور و قصور
زایوان بهشت خوش بود پردهٔ نور
و آنگه خوشتر که نیک نزدیک، نه دور
از پردهٔ نور، روی بنماید حور
خداوندگار و خداوند امیر
که شاهان ندارند چون او وزیر
چو سیمرغ و آب حیات آمده است
عزیز الوجود و عدیم النظیر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱
چو بو دهد صبحم به دست باد صبا
به گردن نفس افتاده می روم از جا
قسم به قبضهٔ قدرت که بر سر مردان
شکوه سایهٔ شمشیر به ز بال هما
ز خاک تربت من بوی عشق می آید
برند خاک مزار مرا عبیرآسا
بیا به کنج خرابات و فارغ از همه شو
خوشا عبادت مخفی که نیست بوی ریا
هدایت عجبی کرده عارف سالک
طریق فقر که منزل بقا و راه فنا
بگو به یوسف دوران که از جفای رقیب
گدای کوی شما شد گدای راه شما
مرا قسم به وفای تو ای ستیزه مزاج
که بی جفای تو هرگز ندیده ایم صفا
مرا ز آتش عشقش جلای خاطر بس
بسان شمع نسوزم برای نشو و نما
حدیث دوست بود زاهدا دلیل فراق
سخن مگو ز خدا پیش من برای خدا
نمی زنم مژه بر هم گشاده می دارم
برای دیدن او منظر تماشا را
هر آنچه مبدأ فیاض گفت می گوید
در این غزل نبود مدخلی سعیدا را
به گردن نفس افتاده می روم از جا
قسم به قبضهٔ قدرت که بر سر مردان
شکوه سایهٔ شمشیر به ز بال هما
ز خاک تربت من بوی عشق می آید
برند خاک مزار مرا عبیرآسا
بیا به کنج خرابات و فارغ از همه شو
خوشا عبادت مخفی که نیست بوی ریا
هدایت عجبی کرده عارف سالک
طریق فقر که منزل بقا و راه فنا
بگو به یوسف دوران که از جفای رقیب
گدای کوی شما شد گدای راه شما
مرا قسم به وفای تو ای ستیزه مزاج
که بی جفای تو هرگز ندیده ایم صفا
مرا ز آتش عشقش جلای خاطر بس
بسان شمع نسوزم برای نشو و نما
حدیث دوست بود زاهدا دلیل فراق
سخن مگو ز خدا پیش من برای خدا
نمی زنم مژه بر هم گشاده می دارم
برای دیدن او منظر تماشا را
هر آنچه مبدأ فیاض گفت می گوید
در این غزل نبود مدخلی سعیدا را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲
مرا دردی است بی درمان که نی سر دارد و نی پا
نه عرضش طول را ماند نه طولش عرض را همتا
کسی از درد من واقف تواند شد سر مویی
که چون مویی شود در فکر درد بی سر و بی پا
دوای درد من درد است در دستی است درمانش
که هرگز دست کس نگرفته الا همچو بودردا
نه جورش ظاهر و نی لطف پیدا نه عرض ظاهر
نمی دانم چه در دل دارد این معشوق بی پروا؟
فریب جنت از تعریف زاهد کی خورد عاشق؟
که از جان کی توان بردن به هر افسون دل ما را؟
خطا ره رفتگان را نقش پا آسیب جان باشد
که رسوایی است گر گل می کند امروز ما فردا
ز بس با بی قراری کرده خو آرام جان من
خیالش هم نماند نیم ساعت خوب در دل ها
به کفر زلف او ایمان بدل کردم صفا کردم
که بوی مشک می آید سعیدا از چنین سودا
نه عرضش طول را ماند نه طولش عرض را همتا
کسی از درد من واقف تواند شد سر مویی
که چون مویی شود در فکر درد بی سر و بی پا
دوای درد من درد است در دستی است درمانش
که هرگز دست کس نگرفته الا همچو بودردا
نه جورش ظاهر و نی لطف پیدا نه عرض ظاهر
نمی دانم چه در دل دارد این معشوق بی پروا؟
فریب جنت از تعریف زاهد کی خورد عاشق؟
که از جان کی توان بردن به هر افسون دل ما را؟
خطا ره رفتگان را نقش پا آسیب جان باشد
که رسوایی است گر گل می کند امروز ما فردا
ز بس با بی قراری کرده خو آرام جان من
خیالش هم نماند نیم ساعت خوب در دل ها
به کفر زلف او ایمان بدل کردم صفا کردم
که بوی مشک می آید سعیدا از چنین سودا
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳
مردمی، فهم، ادا، ترس خدا، رحم بجا
نازم آن چشم سیاه تو که دارد همه را
عشقبازی و فقیری و جنون و غم یار
دارم اینها همه را شکر خدا، نام خدا
نیست باکی ز حوادث چو تو یاور باشی
چه غم از ظلمت عصیان چو تویی راهنما
اثر پیر شدن قطع هوا و هوس است
کار شمشیر در این باب کند پشت دو تا
نصرت از هر طرفی روی دهد برد من است
جذبهٔ زلف دو تا یا کشش آه رسا
هر که را دید طمع بر دل و دینش بربست
چشم او هم به صفت نیست کم از چشم گدا
دور بینند و ز نزدیک نظر می پوشند
همه را چشم به هم دوخته چون بند قبا
عیب پوشیدن این طایفه عیبی است بزرگ
همچو آیینه از این روی نمایند صفا
همچو جغدی به خرابی بنشینی بهتر
نزد همت که روی در کنف بال هما
در مهمات جهان از که توان خواست مدد
موسیی را که بود حاجت کارش به عصا
می سپارم به تو جان و دل خود را اما
هر چه از دست تو آید نکنی باز خطا
بسکه در غیبت خود ریخته اند آب از رو
نیست چون مردمک دیده در این قوم حیا
دلبرم قصد به جان کرده سعیدا برخیز
گر تو را هست دلی جوهر خود را بنما
نازم آن چشم سیاه تو که دارد همه را
عشقبازی و فقیری و جنون و غم یار
دارم اینها همه را شکر خدا، نام خدا
نیست باکی ز حوادث چو تو یاور باشی
چه غم از ظلمت عصیان چو تویی راهنما
اثر پیر شدن قطع هوا و هوس است
کار شمشیر در این باب کند پشت دو تا
نصرت از هر طرفی روی دهد برد من است
جذبهٔ زلف دو تا یا کشش آه رسا
هر که را دید طمع بر دل و دینش بربست
چشم او هم به صفت نیست کم از چشم گدا
دور بینند و ز نزدیک نظر می پوشند
همه را چشم به هم دوخته چون بند قبا
عیب پوشیدن این طایفه عیبی است بزرگ
همچو آیینه از این روی نمایند صفا
همچو جغدی به خرابی بنشینی بهتر
نزد همت که روی در کنف بال هما
در مهمات جهان از که توان خواست مدد
موسیی را که بود حاجت کارش به عصا
می سپارم به تو جان و دل خود را اما
هر چه از دست تو آید نکنی باز خطا
بسکه در غیبت خود ریخته اند آب از رو
نیست چون مردمک دیده در این قوم حیا
دلبرم قصد به جان کرده سعیدا برخیز
گر تو را هست دلی جوهر خود را بنما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴
نه همین طوق گلو حلقهٔ جام است اینجا
گر همه موج شراب است که دام است اینجا
زله از خوان لئیمان چه بری بهر عیال
جز ندامت که کشی بر تو حرام است اینجا
بندهٔ پیر خرابات شوم کز ره لطف
کرمش بیشتر از خاص به عام است اینجا
مژه بر هم زدن و گریه و خون خوردن و آه
سجده و قعده و تسبیح و قیام است اینجا
دایماً در خم زلف است رخش نورفشان
طرفه صبحی است که پیوسته به شام است اینجا
گفت در میکده آداب ندانم پیری
این هم از پختگی اوست که خام است اینجا
چون سعیدا نشود حلقه به گوش در او
خواجهٔ جای دگر بین که غلام است اینجا
گر همه موج شراب است که دام است اینجا
زله از خوان لئیمان چه بری بهر عیال
جز ندامت که کشی بر تو حرام است اینجا
بندهٔ پیر خرابات شوم کز ره لطف
کرمش بیشتر از خاص به عام است اینجا
مژه بر هم زدن و گریه و خون خوردن و آه
سجده و قعده و تسبیح و قیام است اینجا
دایماً در خم زلف است رخش نورفشان
طرفه صبحی است که پیوسته به شام است اینجا
گفت در میکده آداب ندانم پیری
این هم از پختگی اوست که خام است اینجا
چون سعیدا نشود حلقه به گوش در او
خواجهٔ جای دگر بین که غلام است اینجا
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵
به رخ مهر جهان آرا به گیسو چون شب یلدا
به لب شیرین تر از حلوا به قد موزون تر از طوبا
فلک چترش کشد بر سر ملایک پیش او چاکر
کلام الله شد پیدا شهادت می دهد «لولا»
بهشت و حور و رضوانش همه در امر و فرمانش
شده در عصر او رسوا چه مذهب ها چه ملت ها
در آن ساعت که او با حق ثناخوان بود و مستغرق
نه دنیا بود و نی عقبا نه آدم بود و نی حوا
ز شرعش عقل ها عاجز ولایت ها از او معجز
همه اقوال او رعنا همه افعال او زیبا
شکسته قیمتش را کم کشیده پنجه اش از هم
نگه کیفیت صهبا کف دستش ید بیضا
جهان جویای آن گوهر چه در بحر و چه اندر بر
همه لفظند او معنی همه جوی اند او دریا
رسول حق تعالایی، سپهسالار مولایی
شفاعت کن سعیدا را به حق فاطمه زهرا
به لب شیرین تر از حلوا به قد موزون تر از طوبا
فلک چترش کشد بر سر ملایک پیش او چاکر
کلام الله شد پیدا شهادت می دهد «لولا»
بهشت و حور و رضوانش همه در امر و فرمانش
شده در عصر او رسوا چه مذهب ها چه ملت ها
در آن ساعت که او با حق ثناخوان بود و مستغرق
نه دنیا بود و نی عقبا نه آدم بود و نی حوا
ز شرعش عقل ها عاجز ولایت ها از او معجز
همه اقوال او رعنا همه افعال او زیبا
شکسته قیمتش را کم کشیده پنجه اش از هم
نگه کیفیت صهبا کف دستش ید بیضا
جهان جویای آن گوهر چه در بحر و چه اندر بر
همه لفظند او معنی همه جوی اند او دریا
رسول حق تعالایی، سپهسالار مولایی
شفاعت کن سعیدا را به حق فاطمه زهرا
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶
گداخت سیم وش آن شوخ سیمبر ما را
به پیچ و تاب درآورد آن کمر ما را
چو جام، گردش آن چشم پرخمار امروز
ز حادثات جهان کرد بی خبر ما را
چو گردباد به خود ای نفس، چه می پیچی؟
چو آب برد لب خشک و چشم تر ما را
چه طالع است که هر گاه چون نگاه به غیر
فکند تا نظر، افکند از نظر ما را
کمال بی هنری انتهای بی عیبی است
که خلق، عیب نسازند جز هنر ما را
علاج غفلت ما را که می تواند کرد
که مونس رگ خواب است نیشتر ما را
چه غوطه ها که به یک قطره خون دل نزدیم
که تا گمان نکند غیر، بی جگر ما را
حرارت دل بی تاب و آتش شوقش
فکنده است چو خورشید در به در ما را
ز خط و خال گناه است حسن روی ثواب
که نفع نیست ز سودای بی ضرر ما را
چه زندگی است سعیدا که از نظر چون عمر
گذشت یار و نیاورد در نظر ما را
به پیچ و تاب درآورد آن کمر ما را
چو جام، گردش آن چشم پرخمار امروز
ز حادثات جهان کرد بی خبر ما را
چو گردباد به خود ای نفس، چه می پیچی؟
چو آب برد لب خشک و چشم تر ما را
چه طالع است که هر گاه چون نگاه به غیر
فکند تا نظر، افکند از نظر ما را
کمال بی هنری انتهای بی عیبی است
که خلق، عیب نسازند جز هنر ما را
علاج غفلت ما را که می تواند کرد
که مونس رگ خواب است نیشتر ما را
چه غوطه ها که به یک قطره خون دل نزدیم
که تا گمان نکند غیر، بی جگر ما را
حرارت دل بی تاب و آتش شوقش
فکنده است چو خورشید در به در ما را
ز خط و خال گناه است حسن روی ثواب
که نفع نیست ز سودای بی ضرر ما را
چه زندگی است سعیدا که از نظر چون عمر
گذشت یار و نیاورد در نظر ما را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷
الهی حل مگردان تا قیامت مشکل ما را
مکن چون لاله پیدا در جهان داغ دل ما را
خیالی ساز یارب هر جا که در بزم ما سازد
بپرداز از حکایت های عالم محفل ما را
به شادی بگذران از تنگنای زندگی یارب
مبادا غم در این وادی زند ره، محمل ما را
نمی خواهیم در محشر بهای خون خود از کس
همان کن روبرو یک بار با ما قاتل ما را
به آبروی خشک خویشتن شادیم چو گوهر
مبادا تر کنی با آب حیوان ساحل ما را
ز بی دردان عالم درد ما را کس چرا پرسد
که غیر از صاحب دل کس نمی داند دل ما را
چو گردد استخوانم نرم ای پیر مغان بشنو
که گر افتد نه برداری ز پای خم گل ما را
دل ما را همین سرگرم دارد در خرابی ها
که کس جز ما نمی داند سعیدا منزل ما را
مکن چون لاله پیدا در جهان داغ دل ما را
خیالی ساز یارب هر جا که در بزم ما سازد
بپرداز از حکایت های عالم محفل ما را
به شادی بگذران از تنگنای زندگی یارب
مبادا غم در این وادی زند ره، محمل ما را
نمی خواهیم در محشر بهای خون خود از کس
همان کن روبرو یک بار با ما قاتل ما را
به آبروی خشک خویشتن شادیم چو گوهر
مبادا تر کنی با آب حیوان ساحل ما را
ز بی دردان عالم درد ما را کس چرا پرسد
که غیر از صاحب دل کس نمی داند دل ما را
چو گردد استخوانم نرم ای پیر مغان بشنو
که گر افتد نه برداری ز پای خم گل ما را
دل ما را همین سرگرم دارد در خرابی ها
که کس جز ما نمی داند سعیدا منزل ما را