عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
بی خویشتن عنان نگاهش گرفته ایم
از خود گذشته و سر راهش گرفته ایم
دل با حریف ساخته و ما ز سادگی
بر مدعای خویش گواهش گرفته ایم
آوارگی سپرده به ما قهرمان شوق
ما همتی ز گرد سپاهش گرفته ایم
از چشم ما خیال تو بیرون نمی رود
گویی به دام تار نگاهش گرفته ایم
در هر نوردش از دل اغیار محضری ست
صد خرده بر دو زلف سیاهش گرفته ایم
در عرض شوق صرفه نبردیم در وصال
در شکوه های خواه مخواهش گرفته ایم
با حسن خویش را چه قدر می توان شکست
عبرت ز حال طرف کلاهش گرفته ایم
دیگر ز دام ذوق تماشا نمی رود
در حلقه کشاکش آهش گرفته ایم
دلتنگی پریرخ کنعان ز رشک دوست
دانیم ما که در بن چاهش گرفته ایم
حرفی مزن ز غالب و رنج گران او
کوهی معارض پر کاهش گرفته ایم
از خود گذشته و سر راهش گرفته ایم
دل با حریف ساخته و ما ز سادگی
بر مدعای خویش گواهش گرفته ایم
آوارگی سپرده به ما قهرمان شوق
ما همتی ز گرد سپاهش گرفته ایم
از چشم ما خیال تو بیرون نمی رود
گویی به دام تار نگاهش گرفته ایم
در هر نوردش از دل اغیار محضری ست
صد خرده بر دو زلف سیاهش گرفته ایم
در عرض شوق صرفه نبردیم در وصال
در شکوه های خواه مخواهش گرفته ایم
با حسن خویش را چه قدر می توان شکست
عبرت ز حال طرف کلاهش گرفته ایم
دیگر ز دام ذوق تماشا نمی رود
در حلقه کشاکش آهش گرفته ایم
دلتنگی پریرخ کنعان ز رشک دوست
دانیم ما که در بن چاهش گرفته ایم
حرفی مزن ز غالب و رنج گران او
کوهی معارض پر کاهش گرفته ایم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
جلوه معنی به جیب وهم پنهان کرده ایم
یوسفی در چارسوی دهر نقصان کرده ایم
پشت بر کوه ست طاقت تکیه تا بر رحمت ست
کار دشوارست و ما بر خویش آسان کرده ایم
رنگها چون شد فراهم مصرفی دیگر نداشت
خلد را نقش و نگار طاق نسیان کرده ایم
ناله را از شعله آیین چراغان بسته ایم
گریه را از جوش خون تسبیح مرجان کرده ایم
از شرر گل در گریبان نشاط افگنده اند
خنده ها بر فرصت عشرت پرستان کرده ایم
میگساران قحط و ما بی صبر عشرت مفت کیست؟
باده ما تا کهن گردید ارزان کرده ایم
زاهد از ما خوشه تا کی به چشم کم مبین
هی نمی دانی که یک پیمانه نقصان کرده ایم
راز ما از پرده چاک گریبان بازجوی
نامه شوق تو باز از طرف عنوان کرده ایم
حیف باشد خارها در راه مهمان ریختن
با خیالش شکوه از بیداد مژگان کرده ایم
حق شناس صحبت بی تابی پروانه ایم
گر چه مشق ناله با مرغ سحرخوان کرده ایم
می دهد چشمش به یک پیمانه هر میخوار را
عشوه ساقی به کار کفر و ایمان کرده ایم
غالب از جوش دم ما تربتش گلپوش باد
پرده ساز ظهوری را گل افشان کرده ایم
یوسفی در چارسوی دهر نقصان کرده ایم
پشت بر کوه ست طاقت تکیه تا بر رحمت ست
کار دشوارست و ما بر خویش آسان کرده ایم
رنگها چون شد فراهم مصرفی دیگر نداشت
خلد را نقش و نگار طاق نسیان کرده ایم
ناله را از شعله آیین چراغان بسته ایم
گریه را از جوش خون تسبیح مرجان کرده ایم
از شرر گل در گریبان نشاط افگنده اند
خنده ها بر فرصت عشرت پرستان کرده ایم
میگساران قحط و ما بی صبر عشرت مفت کیست؟
باده ما تا کهن گردید ارزان کرده ایم
زاهد از ما خوشه تا کی به چشم کم مبین
هی نمی دانی که یک پیمانه نقصان کرده ایم
راز ما از پرده چاک گریبان بازجوی
نامه شوق تو باز از طرف عنوان کرده ایم
حیف باشد خارها در راه مهمان ریختن
با خیالش شکوه از بیداد مژگان کرده ایم
حق شناس صحبت بی تابی پروانه ایم
گر چه مشق ناله با مرغ سحرخوان کرده ایم
می دهد چشمش به یک پیمانه هر میخوار را
عشوه ساقی به کار کفر و ایمان کرده ایم
غالب از جوش دم ما تربتش گلپوش باد
پرده ساز ظهوری را گل افشان کرده ایم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
بر لب یا علی سرای باده روانه کرده ایم
مشرب حق گزیده ایم عیش مغانه کرده ایم
در رهت از پگه روان پیشتریم یک قدم
حکم دوگانه داده ای ساز سه گانه کرده ایم
بو که به حشو بشنوی قصه ما و مدعی
تازه ز رویداد شهر طرح فسانه کرده ایم
رغم رقیب یک طرف کوری چشم خویشتن
ناوک غمزه ترا دیده نشانه کرده ایم
باده به وام خورده و زر به قمار باخته
وه که ز هر چه ناسزاست هم به سزا نه کرده ایم
ناله به لب شکسته ایم داغ به دل نهفته ایم
دولتیان ممسکیم زر به خزانه کرده ایم
تا به چه مایه سر کنیم ناله به عذر بی غمی
از نفس آنچه داشتیم صرف ترانه کرده ایم
خار ز جاده بازچین سنگ به گوشه درفگن
در سر ره گرفتنش ترک بهانه کرده ایم
ناخن غصه تیز شد دل به ستیزه خو گرفت
تا به خود اوفتاده ایم از تو کرانه کرده ایم
غالب از آن که خیر و شر جز به قضا نبوده است
کار جهان ز پردلی بی خبرانه کرده ایم
مشرب حق گزیده ایم عیش مغانه کرده ایم
در رهت از پگه روان پیشتریم یک قدم
حکم دوگانه داده ای ساز سه گانه کرده ایم
بو که به حشو بشنوی قصه ما و مدعی
تازه ز رویداد شهر طرح فسانه کرده ایم
رغم رقیب یک طرف کوری چشم خویشتن
ناوک غمزه ترا دیده نشانه کرده ایم
باده به وام خورده و زر به قمار باخته
وه که ز هر چه ناسزاست هم به سزا نه کرده ایم
ناله به لب شکسته ایم داغ به دل نهفته ایم
دولتیان ممسکیم زر به خزانه کرده ایم
تا به چه مایه سر کنیم ناله به عذر بی غمی
از نفس آنچه داشتیم صرف ترانه کرده ایم
خار ز جاده بازچین سنگ به گوشه درفگن
در سر ره گرفتنش ترک بهانه کرده ایم
ناخن غصه تیز شد دل به ستیزه خو گرفت
تا به خود اوفتاده ایم از تو کرانه کرده ایم
غالب از آن که خیر و شر جز به قضا نبوده است
کار جهان ز پردلی بی خبرانه کرده ایم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
رفت بر ما آنچه خود ما خواستیم
وایه از سلطان به غوغا خواستیم
دیگران شستند رخت خویش و ما
تری دامن ز دریا خواستیم
دانش و گنجینه پنداری یکی ست
حق نهان داد آنچه پیدا خواستیم
چون به خواهش کارها کردند راست
خویش را سرمست و رسوا خواستیم
غافل از توفیق طاعت کان عطاست
مزد کار از کارفرما خواستیم
گر گنهکاریم واعظ گو مرنج
خواجه را در روضه تنها خواستیم
سینه چون تنگست پر خون بود دل
دیده خونابه پالا خواستیم
رفت و باز آمد هما در دام او
باز سر دادیم و عنقا خواستیم
هم به خواهش قطع خواهش خواستند
عذر خواهشهای بیجا خواستیم
قطع خواهشها ز ما صورت نداشت
همت از غالب همانا خواستیم
وایه از سلطان به غوغا خواستیم
دیگران شستند رخت خویش و ما
تری دامن ز دریا خواستیم
دانش و گنجینه پنداری یکی ست
حق نهان داد آنچه پیدا خواستیم
چون به خواهش کارها کردند راست
خویش را سرمست و رسوا خواستیم
غافل از توفیق طاعت کان عطاست
مزد کار از کارفرما خواستیم
گر گنهکاریم واعظ گو مرنج
خواجه را در روضه تنها خواستیم
سینه چون تنگست پر خون بود دل
دیده خونابه پالا خواستیم
رفت و باز آمد هما در دام او
باز سر دادیم و عنقا خواستیم
هم به خواهش قطع خواهش خواستند
عذر خواهشهای بیجا خواستیم
قطع خواهشها ز ما صورت نداشت
همت از غالب همانا خواستیم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
بیا که قاعده آسمان بگردانیم
قضا به گردش رطل گران بگردانیم
ز چشم و دل به تماشا تمتع اندوزیم
ز جان و تن به مدارا زیان بگردانیم
به گوشه ای بنشینیم و در فراز کنیم
به کوچه بر سر ره پاسبان بگردانیم
اگر ز شحنه بود گیر و دار نندیشیم
وگر ز شاه رسد ارمغان بگردانیم
اگر کلیم شود همزبان سخن نکنیم
وگر خلیل شود میهمان بگردانیم
گل افگنیم و گلابی به رهگذر پاشیم
می آوریم و قدح در میان بگردانیم
ندیم و مطرب و ساقی ز انجمن رانیم
به کار و بار زنی کاردان بگردانیم
گهی به لابه سخن با ادا بیامیزیم
گهی به بوسه زبان در دهان بگردانیم
نهیم شرم به یک سوی و با هم آویزیم
به شوخیی که رخ اختران بگردانیم
ز جوش سینه سحر را نفس فرو بندیم
بلای گرمی روز از جهان بگردانیم
به وهم شب همه را در غلط بیندازیم
ز نیمه ره مه را با شبان بگردانیم
به جنگ باج ستانان شاخساری را
تهی سبد ز در گلستان بگردانیم
به صلح بال فشانان صبحگاهی را
ز شاخسار سوی آشیان بگردانیم
ز حیدریم من و تو ز ما عجب نبود
گر آفتاب سوی خاوران بگردانیم
به من وصال تو باور نمی کند غالب
بیا که قاعده آسمان بگردانیم
قضا به گردش رطل گران بگردانیم
ز چشم و دل به تماشا تمتع اندوزیم
ز جان و تن به مدارا زیان بگردانیم
به گوشه ای بنشینیم و در فراز کنیم
به کوچه بر سر ره پاسبان بگردانیم
اگر ز شحنه بود گیر و دار نندیشیم
وگر ز شاه رسد ارمغان بگردانیم
اگر کلیم شود همزبان سخن نکنیم
وگر خلیل شود میهمان بگردانیم
گل افگنیم و گلابی به رهگذر پاشیم
می آوریم و قدح در میان بگردانیم
ندیم و مطرب و ساقی ز انجمن رانیم
به کار و بار زنی کاردان بگردانیم
گهی به لابه سخن با ادا بیامیزیم
گهی به بوسه زبان در دهان بگردانیم
نهیم شرم به یک سوی و با هم آویزیم
به شوخیی که رخ اختران بگردانیم
ز جوش سینه سحر را نفس فرو بندیم
بلای گرمی روز از جهان بگردانیم
به وهم شب همه را در غلط بیندازیم
ز نیمه ره مه را با شبان بگردانیم
به جنگ باج ستانان شاخساری را
تهی سبد ز در گلستان بگردانیم
به صلح بال فشانان صبحگاهی را
ز شاخسار سوی آشیان بگردانیم
ز حیدریم من و تو ز ما عجب نبود
گر آفتاب سوی خاوران بگردانیم
به من وصال تو باور نمی کند غالب
بیا که قاعده آسمان بگردانیم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
سوخت جگر تا کجا رنج چکیدن دهیم
رنگ شو ای خون گرم تا به پریدن دهیم
عرصه شوق تو را مشت غباریم ما
تن چو بریزد ز هم هم به تپیدن دهیم
جلوه غلط کرده اند رخ بگشا تا ز مهر
ذره و پروانه را مژده دیدن دهیم
سبزه ما در عدم تشنه برق بلاست
در ره سیل بهار شرح دمیدن دهیم
بو که به مستی زنیم بر سر و دستار گل
تا می گلفام را مزد رسیدن دهیم
بر اثر کوهکن ناله فرستاده ایم
تا جگر سنگ را ذوق دریدن دهیم
شیوه تسلیم ما بوده تواضع طلب
در خم محراب تیغ تن به خمیدن دهیم
دامن از آلودگی سخت گران گشته است
وه که درآرد ز پا به که به چیدن دهیم
خیز که راز درون در جگر نی دمیم
ناله خود را ز خویش داد شنیدن دهیم
غالب از اوراق ما نقش ظهوری دمید
سرمه حیرت کشیم دیده به دیدن دهیم
رنگ شو ای خون گرم تا به پریدن دهیم
عرصه شوق تو را مشت غباریم ما
تن چو بریزد ز هم هم به تپیدن دهیم
جلوه غلط کرده اند رخ بگشا تا ز مهر
ذره و پروانه را مژده دیدن دهیم
سبزه ما در عدم تشنه برق بلاست
در ره سیل بهار شرح دمیدن دهیم
بو که به مستی زنیم بر سر و دستار گل
تا می گلفام را مزد رسیدن دهیم
بر اثر کوهکن ناله فرستاده ایم
تا جگر سنگ را ذوق دریدن دهیم
شیوه تسلیم ما بوده تواضع طلب
در خم محراب تیغ تن به خمیدن دهیم
دامن از آلودگی سخت گران گشته است
وه که درآرد ز پا به که به چیدن دهیم
خیز که راز درون در جگر نی دمیم
ناله خود را ز خویش داد شنیدن دهیم
غالب از اوراق ما نقش ظهوری دمید
سرمه حیرت کشیم دیده به دیدن دهیم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
ها، پری شیوه غزالان و ز مردم رمشان
دل مردم به خم طره خم در خمشان
کافرانند جهانجوی که هرگز نبود
طره حور دلاویزتر از پرچمشان
آشکارا کش و بدنام و نکونامی جوی
آه از این طایفه وان کس که بود محرمشان
رشک بر تشنه تنها رو وادی دارم
نه بر آسوده دلان حرم و زمزمشان
بگذر از خسته دلانی که ندانی هشدار
خستگانند که داری و نداری غمشان
داغ خونگرمی این چاره گرانم گویی
آتش ست آتش اگر پنبه وگر مرهمشان
ای که راندی سخن از نکته سرایان عجم
چه به ما منت بسیار نهی از کمشان
هند را خوش نفسانند سخنور که بود
باد در خلوتشان مشک فشان از دمشان
مؤمن و نیر و صهبایی و علوی وانگاه
حسرتی، اشرف و آزرده بود اعظمشان
غالب سوخته جان گر چه نیاید به شمار
هست در بزم سخن همنفس و همدمشان
دل مردم به خم طره خم در خمشان
کافرانند جهانجوی که هرگز نبود
طره حور دلاویزتر از پرچمشان
آشکارا کش و بدنام و نکونامی جوی
آه از این طایفه وان کس که بود محرمشان
رشک بر تشنه تنها رو وادی دارم
نه بر آسوده دلان حرم و زمزمشان
بگذر از خسته دلانی که ندانی هشدار
خستگانند که داری و نداری غمشان
داغ خونگرمی این چاره گرانم گویی
آتش ست آتش اگر پنبه وگر مرهمشان
ای که راندی سخن از نکته سرایان عجم
چه به ما منت بسیار نهی از کمشان
هند را خوش نفسانند سخنور که بود
باد در خلوتشان مشک فشان از دمشان
مؤمن و نیر و صهبایی و علوی وانگاه
حسرتی، اشرف و آزرده بود اعظمشان
غالب سوخته جان گر چه نیاید به شمار
هست در بزم سخن همنفس و همدمشان
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
حیف ست قتلگه ز گلستان شناختن
شاخ از خدنگ و غنچه ز پیکان شناختن
لب دوختم ز شکوه ز خود فارغم شمرد
نشناخت قدر پرسش پنهان شناختن
از شیوه های خاطر مشکل پسند کیست
کشتن به جرم درد ز درمان شناختن؟
از پیکرت بساط صفای خیال یافت
وصل تو از فراق تو نتوان شناختن
نازم دماغ ناز ندانی ز سادگی ست
کشتن به ظلم و کشته احسان شناختن
یاد آیدم به وصل تو در صحن گلستان
آن جلوه گل آتش سوزان شناختن
خاکی به روی نامه فشاندیم مفت تست
ناخوانده صفحه حال ز عنوان شناختن
ماییم و ذوق سجده چه مسجد چه بتکده
در عشق نیست کفر ز ایمان شناختن
مینا شکسته و می گلفام ریخته
محوم هنوز در گل و ریحان شناختن
لخت دلم به دامن و چاک غمم به جیب
اینک سزای جیب ز دامان شناختن
بگداخت بس که از اثر تاب روی تو
مهر از شفق به کوی تو نتوان شناختن
غالب به قدر حوصله باشد کلام مرد
باید ز حرف نبض حریفان شناختن
شاخ از خدنگ و غنچه ز پیکان شناختن
لب دوختم ز شکوه ز خود فارغم شمرد
نشناخت قدر پرسش پنهان شناختن
از شیوه های خاطر مشکل پسند کیست
کشتن به جرم درد ز درمان شناختن؟
از پیکرت بساط صفای خیال یافت
وصل تو از فراق تو نتوان شناختن
نازم دماغ ناز ندانی ز سادگی ست
کشتن به ظلم و کشته احسان شناختن
یاد آیدم به وصل تو در صحن گلستان
آن جلوه گل آتش سوزان شناختن
خاکی به روی نامه فشاندیم مفت تست
ناخوانده صفحه حال ز عنوان شناختن
ماییم و ذوق سجده چه مسجد چه بتکده
در عشق نیست کفر ز ایمان شناختن
مینا شکسته و می گلفام ریخته
محوم هنوز در گل و ریحان شناختن
لخت دلم به دامن و چاک غمم به جیب
اینک سزای جیب ز دامان شناختن
بگداخت بس که از اثر تاب روی تو
مهر از شفق به کوی تو نتوان شناختن
غالب به قدر حوصله باشد کلام مرد
باید ز حرف نبض حریفان شناختن
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
خوش بود فارغ ز بند کفر و ایمان زیستن
حیف کافر مردن و آوخ مسلمان زیستن
شیوه رندان بی پروا خرام از من مپرس
اینقدر دانم که دشوارست آسان زیستن
برد گوی خرمی از هر دو عالم هر که یافت
در بیابان مردن و در قصر و ایوان زیستن
راحت جاوید ترک اختلاط مردم ست
چون خضر باید ز چشم خلق پنهان زیستن
تا چه راز اندر ته این پرده پنهان کرده اند
مرگ مکتوبی بود کو راست عنوان زیستن
روز وصل یار جان ده ور نه عمری بعد ازین
همچو ما از زیستن خواهی پشیمان زیستن
با رقیبان همفنیم اما به دعویگاه شوق
مردنست از ما و زین مشتی گرانجان زیستن
بر نوید مقدمت صد بار جان باید فشاند
بر امید وعده ات زنهار نتوان زیستن
دیده گر روشن سواد ظلمت و نورست چیست
فارغ از اهریمن و غافل ز یزدان زیستن؟
ابتذالی دارد این مضمون توارد عیب نیست
نگذرد در خاطر نازک خیالان زیستن
غالب از هندوستان بگریز فرصت مفت تست
در نجف مردن خوش ست و در صفاهان زیستن
حیف کافر مردن و آوخ مسلمان زیستن
شیوه رندان بی پروا خرام از من مپرس
اینقدر دانم که دشوارست آسان زیستن
برد گوی خرمی از هر دو عالم هر که یافت
در بیابان مردن و در قصر و ایوان زیستن
راحت جاوید ترک اختلاط مردم ست
چون خضر باید ز چشم خلق پنهان زیستن
تا چه راز اندر ته این پرده پنهان کرده اند
مرگ مکتوبی بود کو راست عنوان زیستن
روز وصل یار جان ده ور نه عمری بعد ازین
همچو ما از زیستن خواهی پشیمان زیستن
با رقیبان همفنیم اما به دعویگاه شوق
مردنست از ما و زین مشتی گرانجان زیستن
بر نوید مقدمت صد بار جان باید فشاند
بر امید وعده ات زنهار نتوان زیستن
دیده گر روشن سواد ظلمت و نورست چیست
فارغ از اهریمن و غافل ز یزدان زیستن؟
ابتذالی دارد این مضمون توارد عیب نیست
نگذرد در خاطر نازک خیالان زیستن
غالب از هندوستان بگریز فرصت مفت تست
در نجف مردن خوش ست و در صفاهان زیستن
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
خیره کند مرد را مهر درم داشتن
حیف ز همچون خودی چشم کرم داشتن
وای ز دلمردگی خوی بد انگیختن
آه ز افسردگی روی دژم داشتن
راز برانداختن از روش ساختن
دیده و دل باختن پشت و شکم داشتن
جوهر ایمان ز دل پاک فراروفتن
گردی از آن در خیال بهر قسم داشتن
تازگی شوق چیست؟ رنگ طرب ریختن
چهره ز خوناب چشم رشک ارم داشتن
با همه اشکستگی دم ز درستی زدن
با همه دلخستگی تاب ستم داشتن
در خم دام بلا بال فشان زیستن
با سر زلف دو تا عربده هم داشتن
دل چو به جوش آیدی عذر بلا خواستن
جان چو بیاسایدی شکوه ز غم داشتن
بهر فریب از ریا دام تواضع مچین
دل نرباید همی تیغ ز خم داشتن
نقش پی رفتگان جاده بود در جهان
هر که رود بایدش پاس قدم داشتن
با نگه خویشتن چهره نیارست شد
عشوه دهد گر حیاست ز آینه رم داشتن
اشک چنان بی اثر ناله چنین نارسا
دیده و دل را سزد ماتم هم داشتن
خجلت کردار زشت گشته به عاصی بهشت
باغ ز کوثر گرفت جبهه ز نم داشتن
گریه از بی کسی ست بو که درین پیچ و تاب
تن به روانی دهد نامه ز نم داشتن
غالب آواره نیست گر چه به بخشش سزا
خوش بود از چون تویی چشم کرم داشتن
حیف ز همچون خودی چشم کرم داشتن
وای ز دلمردگی خوی بد انگیختن
آه ز افسردگی روی دژم داشتن
راز برانداختن از روش ساختن
دیده و دل باختن پشت و شکم داشتن
جوهر ایمان ز دل پاک فراروفتن
گردی از آن در خیال بهر قسم داشتن
تازگی شوق چیست؟ رنگ طرب ریختن
چهره ز خوناب چشم رشک ارم داشتن
با همه اشکستگی دم ز درستی زدن
با همه دلخستگی تاب ستم داشتن
در خم دام بلا بال فشان زیستن
با سر زلف دو تا عربده هم داشتن
دل چو به جوش آیدی عذر بلا خواستن
جان چو بیاسایدی شکوه ز غم داشتن
بهر فریب از ریا دام تواضع مچین
دل نرباید همی تیغ ز خم داشتن
نقش پی رفتگان جاده بود در جهان
هر که رود بایدش پاس قدم داشتن
با نگه خویشتن چهره نیارست شد
عشوه دهد گر حیاست ز آینه رم داشتن
اشک چنان بی اثر ناله چنین نارسا
دیده و دل را سزد ماتم هم داشتن
خجلت کردار زشت گشته به عاصی بهشت
باغ ز کوثر گرفت جبهه ز نم داشتن
گریه از بی کسی ست بو که درین پیچ و تاب
تن به روانی دهد نامه ز نم داشتن
غالب آواره نیست گر چه به بخشش سزا
خوش بود از چون تویی چشم کرم داشتن
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
خجل ز راستی خویش می توان کردن
ستم به جان کج اندیش می توان کردن
چو مزد سعی دهم مژده سکون خواهد
ز بوسه پا به درت ریش می توان کردن
دگر به پیش وی ای گل چه هدیه خواهی برد؟
مگر به کدیه کفی پیش می توان کردن
تو جمع باش که ما را درین پریشانی
شکایتی است که با خویش می توان کردن
سر از حجاب تعین اگر برون آید
چه جلوه ها که به هر کیش می توان کردن
به هر که نوبت ساغر نمی رسد ساقی
خراب گردش چشمیش می توان کردن
خرام ناز تو با صحن گلستان دارد
رعایتی که به درویش می توان کردن
اگر به قدر وفا می کنی جفا، حیف ست
به مرگ من که ازین بیش می توان کردن
کسی بجو که مر او را درین سفر غالب
گواه بی کسی خویش می توان کردن
ستم به جان کج اندیش می توان کردن
چو مزد سعی دهم مژده سکون خواهد
ز بوسه پا به درت ریش می توان کردن
دگر به پیش وی ای گل چه هدیه خواهی برد؟
مگر به کدیه کفی پیش می توان کردن
تو جمع باش که ما را درین پریشانی
شکایتی است که با خویش می توان کردن
سر از حجاب تعین اگر برون آید
چه جلوه ها که به هر کیش می توان کردن
به هر که نوبت ساغر نمی رسد ساقی
خراب گردش چشمیش می توان کردن
خرام ناز تو با صحن گلستان دارد
رعایتی که به درویش می توان کردن
اگر به قدر وفا می کنی جفا، حیف ست
به مرگ من که ازین بیش می توان کردن
کسی بجو که مر او را درین سفر غالب
گواه بی کسی خویش می توان کردن
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
تا ز دیوانم که سرمست سخن خواهد شدن؟
این می از قحط خریداری کهن خواهد شدن
کوکبم را در عدم اوج قبولی بوده است
شهرت شعرم به گیتی بعد من خواهد شدن
هم سواد صفحه مشک سوده خواهد بیختن
هم دواتم ناف آهوی ختن خواهد شدن
مطرب از شعرم به هر بزمی که خواهد زد نوا
چاکها ایثار جیب پیرهن خواهد شدن
حرف حرفم در مذاق فتنه جا خواهد گرفت
دستگاه ناز شیخ و برهمن خواهد شدن
هی چه می گویم اگر این ست وضع روزگار
دفتر اشعار باب سوختن خواهد شدن
آن که صور ناله از شور نفس موزون دمید
کاش دیدی کاین نشید شوق فن خواهد شدن
کاش سنجیدی که بهر قتل معنی یک قلم
جلوه کلک و رقم دار و رسن خواهد شدن
چشم کور آیینه دعوی به کف خواهد گرفت
دست شل مشاطه زلف سخن خواهد شدن
شاهد مضمون که اینک شهری جان و دل ست
روستا آواره کام و دهن خواهد شدن
زاغ راغ اندر هوای نغمه بال و پرزنان
همنوای پرده سنجان چمن خواهد شدن
شاد باش ای دل درین محفل که هر جا نغمه ای ست
شیون رنج فراق جان و تن خواهد شدن
هم فروغ شمع هستی تیرگی خواهد گزید
هم بساط بزم مستی پرشکن خواهد شدن
از تب و تاب فنا یکباره چون مشتی سپند
هر یکی گرم وداع خویشتن خواهد شدن
حسن را از جلوه نازش نفس خواهد گداخت
نغمه را از پرده سازش کفن خواهد شدن
دهر بی پروا عیار شیوه ها خواهد گرفت
داوری خون در نهاد ما و من خواهد شدن
پرده ها از روی کار همدگر خواهد فتاد
خلوت گبر و مسلمان انجمن خواهد شدن
هم به فرقش خاک حرمان ابد خواهند ریخت
مرگ عام این بیستون را کوهکن خواهد شدن
گرد پندار وجود از رهگذر خواهد نشست
بحر توحید عیانی موج زن خواهد شدن
در ته هر حرف غالب چیده ام میخانه ای
تا ز دیوانم که سرمست سخن خواهد شدن؟
این می از قحط خریداری کهن خواهد شدن
کوکبم را در عدم اوج قبولی بوده است
شهرت شعرم به گیتی بعد من خواهد شدن
هم سواد صفحه مشک سوده خواهد بیختن
هم دواتم ناف آهوی ختن خواهد شدن
مطرب از شعرم به هر بزمی که خواهد زد نوا
چاکها ایثار جیب پیرهن خواهد شدن
حرف حرفم در مذاق فتنه جا خواهد گرفت
دستگاه ناز شیخ و برهمن خواهد شدن
هی چه می گویم اگر این ست وضع روزگار
دفتر اشعار باب سوختن خواهد شدن
آن که صور ناله از شور نفس موزون دمید
کاش دیدی کاین نشید شوق فن خواهد شدن
کاش سنجیدی که بهر قتل معنی یک قلم
جلوه کلک و رقم دار و رسن خواهد شدن
چشم کور آیینه دعوی به کف خواهد گرفت
دست شل مشاطه زلف سخن خواهد شدن
شاهد مضمون که اینک شهری جان و دل ست
روستا آواره کام و دهن خواهد شدن
زاغ راغ اندر هوای نغمه بال و پرزنان
همنوای پرده سنجان چمن خواهد شدن
شاد باش ای دل درین محفل که هر جا نغمه ای ست
شیون رنج فراق جان و تن خواهد شدن
هم فروغ شمع هستی تیرگی خواهد گزید
هم بساط بزم مستی پرشکن خواهد شدن
از تب و تاب فنا یکباره چون مشتی سپند
هر یکی گرم وداع خویشتن خواهد شدن
حسن را از جلوه نازش نفس خواهد گداخت
نغمه را از پرده سازش کفن خواهد شدن
دهر بی پروا عیار شیوه ها خواهد گرفت
داوری خون در نهاد ما و من خواهد شدن
پرده ها از روی کار همدگر خواهد فتاد
خلوت گبر و مسلمان انجمن خواهد شدن
هم به فرقش خاک حرمان ابد خواهند ریخت
مرگ عام این بیستون را کوهکن خواهد شدن
گرد پندار وجود از رهگذر خواهد نشست
بحر توحید عیانی موج زن خواهد شدن
در ته هر حرف غالب چیده ام میخانه ای
تا ز دیوانم که سرمست سخن خواهد شدن؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
ای ز ساز زنجیرم در جنون نواگر کن
بند گر بدین ذوق ست پاره ای گرانتر کن
فیض عیش نوروزی جاودانه خوش باشد
روز من ز تاریکی با شبم برابر کن
زانچه دل ز هم پاشد، لب چه طرف بربندد
یا مجال گفتن ده یا نه گفته باور کن
در رسایی سعیم عقده ها پیاپی زن
در روانی کارم فتنه ها شناور کن
ای که از تو می آید خس شررفشان کردن
زخم را ز خونابش بخیه ها پر آذر کن
خوی سرکشم دادی عجز رشک نپسندم
سینه من از گرمی تابه سمندر کن
«کن » به پارسی گفتی ساز مدعا کردم
هم به خویش در تازی گفته را مکرر کن
زین درونه کاویها گوهرم به کف نامد
خدمتی معین شد اجرتی مقرر کن
از درون روانم را در سپاس خویش آور
وز برون زبانم را شکوه سنج اختر کن
بخشش خداوندی گر فراخور ظرف ست
هم به هوش بیشی ده هم به می توانگر کن
بهر خویشتن غالب هستیی تراشیده ست
قهرمان وحدت را در میانه داور کن
بند گر بدین ذوق ست پاره ای گرانتر کن
فیض عیش نوروزی جاودانه خوش باشد
روز من ز تاریکی با شبم برابر کن
زانچه دل ز هم پاشد، لب چه طرف بربندد
یا مجال گفتن ده یا نه گفته باور کن
در رسایی سعیم عقده ها پیاپی زن
در روانی کارم فتنه ها شناور کن
ای که از تو می آید خس شررفشان کردن
زخم را ز خونابش بخیه ها پر آذر کن
خوی سرکشم دادی عجز رشک نپسندم
سینه من از گرمی تابه سمندر کن
«کن » به پارسی گفتی ساز مدعا کردم
هم به خویش در تازی گفته را مکرر کن
زین درونه کاویها گوهرم به کف نامد
خدمتی معین شد اجرتی مقرر کن
از درون روانم را در سپاس خویش آور
وز برون زبانم را شکوه سنج اختر کن
بخشش خداوندی گر فراخور ظرف ست
هم به هوش بیشی ده هم به می توانگر کن
بهر خویشتن غالب هستیی تراشیده ست
قهرمان وحدت را در میانه داور کن
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
رشک سخنم چیست؟ نه شهد هوس ست این
تلخابه سر جوش گداز نفس ست این
ای ناله جگر در شکن دام میفشان
سرمایه آرایش چاک قفس ست این
مستم، به کنارم خز و تن زن که درین وقت
هرگز نشناسم که چه بود و چه کس ست این
واعظ سخن از توبه مگو، این که پس از می
دست و دهنی آب کشیدیم بس ست این
تقوی اثری چند به عمر دگرستش
نازم می بی غش چه بلا زودرس ست این
با غیر نشایی و به ما نیز نیرزی
لیک آن گل و خار آمد و نسرین و خس ست این
لب بر لب دلبر نهم و جان بسپارم
ترکیب یکی کردن صد ملتمس ست این
شوری ست ز خواباندن جمازه به منزل
اما نه به دمسازی بانگ جرس ست این
داغ دل غالب به دوا چاره پذیرست
این را چه کنم چاره که مشکین نفس ست این
تلخابه سر جوش گداز نفس ست این
ای ناله جگر در شکن دام میفشان
سرمایه آرایش چاک قفس ست این
مستم، به کنارم خز و تن زن که درین وقت
هرگز نشناسم که چه بود و چه کس ست این
واعظ سخن از توبه مگو، این که پس از می
دست و دهنی آب کشیدیم بس ست این
تقوی اثری چند به عمر دگرستش
نازم می بی غش چه بلا زودرس ست این
با غیر نشایی و به ما نیز نیرزی
لیک آن گل و خار آمد و نسرین و خس ست این
لب بر لب دلبر نهم و جان بسپارم
ترکیب یکی کردن صد ملتمس ست این
شوری ست ز خواباندن جمازه به منزل
اما نه به دمسازی بانگ جرس ست این
داغ دل غالب به دوا چاره پذیرست
این را چه کنم چاره که مشکین نفس ست این
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
سرشک افشانی چشم ترش بین
شه خوبان و گنج گوهرش بین
ادای دلستانی رفته از یاد
هوای جانفشانی در سرش بین
به دشت آورده رو سیل ست گویی
روا رو در گدایان درش بین
صفای تن فزون تر کرده رسوا
دل از اندیشه لرزان در برش بین
بجا مانده عتاب و غمزه و ناز
متاع ناروای کشورش بین
رقیب از کوچه گردی آبرو یافت
به کوی دوست دشمن رهبرش بین
ز من آیین غمخواری پسندید
به شبها جای من بر بسترش بین
گذشت آن کز غم ما بی خبر بود
به خویش از خویش بی پرواترش بین
مه نو کرده کاهش پیکرش را
به چشم کم همان مه پیکرش بین
چکد در سجده خون از چشم مستش
گدازش های نفس کافرش بین
گر از غم بر لبش جا کرد غم نیست
ز جان تن زن لب جانپرورش بین
خداوندش به خون ما مگیراد
به بی تابی نگه بر خنجرش بین
به رسم چاره جویی پیش غالب
شکایت سنج چرخ و اخترش بین
شه خوبان و گنج گوهرش بین
ادای دلستانی رفته از یاد
هوای جانفشانی در سرش بین
به دشت آورده رو سیل ست گویی
روا رو در گدایان درش بین
صفای تن فزون تر کرده رسوا
دل از اندیشه لرزان در برش بین
بجا مانده عتاب و غمزه و ناز
متاع ناروای کشورش بین
رقیب از کوچه گردی آبرو یافت
به کوی دوست دشمن رهبرش بین
ز من آیین غمخواری پسندید
به شبها جای من بر بسترش بین
گذشت آن کز غم ما بی خبر بود
به خویش از خویش بی پرواترش بین
مه نو کرده کاهش پیکرش را
به چشم کم همان مه پیکرش بین
چکد در سجده خون از چشم مستش
گدازش های نفس کافرش بین
گر از غم بر لبش جا کرد غم نیست
ز جان تن زن لب جانپرورش بین
خداوندش به خون ما مگیراد
به بی تابی نگه بر خنجرش بین
به رسم چاره جویی پیش غالب
شکایت سنج چرخ و اخترش بین
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
بالم به خویش بس که به بند کمند تو
مردم گمان کنند که تنگم به بند تو
آزادیم نخواهی و ترسم کزین نشاط
نالم به خود چنان که نگنجم به بند تو
نز خویش ناسپاسی و نز سایه در هراس
گویی رسیده ام به دل دردمند تو
رنج قضاست همت آسان گذار ما
قهر خداست خاطر مشکل پسند تو
از ما چه دیده ای که به ما از گداز دل
همچون شکر در آب بود نوشخند تو
ای مرگ مرحبا، چه گرانمایه دلبری
چشم بد از تو دور نکویان سپند تو
ای کعبه چون من از دل یار اوفتاده ای ست
این بت که اوفتاده ز طاق بلند تو
در رهگذر به پرسش ما گر کشی چه باک
آخر شراب نیست عنان سمند تو
آن کز تو دل ربوده ندانم که بوده است؟
یارب که دور باد ز جانش گزند تو
هرگونه رنج کز تو در اندیشه داشتم
هم با تو در مباحثه گفتم به پند تو
غالب سپاس گوی که ما از زبان دوست
می بشنویم شکوه بخت نژند تو
مردم گمان کنند که تنگم به بند تو
آزادیم نخواهی و ترسم کزین نشاط
نالم به خود چنان که نگنجم به بند تو
نز خویش ناسپاسی و نز سایه در هراس
گویی رسیده ام به دل دردمند تو
رنج قضاست همت آسان گذار ما
قهر خداست خاطر مشکل پسند تو
از ما چه دیده ای که به ما از گداز دل
همچون شکر در آب بود نوشخند تو
ای مرگ مرحبا، چه گرانمایه دلبری
چشم بد از تو دور نکویان سپند تو
ای کعبه چون من از دل یار اوفتاده ای ست
این بت که اوفتاده ز طاق بلند تو
در رهگذر به پرسش ما گر کشی چه باک
آخر شراب نیست عنان سمند تو
آن کز تو دل ربوده ندانم که بوده است؟
یارب که دور باد ز جانش گزند تو
هرگونه رنج کز تو در اندیشه داشتم
هم با تو در مباحثه گفتم به پند تو
غالب سپاس گوی که ما از زبان دوست
می بشنویم شکوه بخت نژند تو
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
عرض خود برد که رسوایی ما خیزد ازو
فتنه خویی ست ندانم چه بلا خیزد ازو
تا ازین بی ادبی قهر تو افزون گردد
گله سازی ست که آهنگ دعا خیزد ازو
نم اشکی چو به خاکم بفشانی از مهر
خاک بالد به خود و مهرگیا خیزد ازو
پیش ما دوزخ جاوید بهشت ست بهشت
باد آباد دیاری که وفا خیزد ازو
بینوایان تو درد سر دعوی ندهند
بشکند ساز وفایی که صدا خیزد ازو
دل به یاران چه ره آورد سفر عرض کند
مگر آهی که ز جور رفقا خیزد ازو
نجهد زیر سرانگشت تو نبضم که مرا
نیست دردی که تمنای دوا خیزد ازو
به مشام که رسد نکهت زلف سیهی؟
که همه بیخودی باد صبا خیزد ازو
بوسه بعد از طلب بوسه نبخشد لذت
چون جوابی که به انداز حیا خیزد ازو
محو افسونگر نازیم که او را با ما
دورباشی ست که آهنگ بیا خیزد ازو
دیگر امروز به ما بر سر جنگ آمده است
به ادایی که همه صلح و صفا خیزد ازو
بلبل گلشن عشق آمده غالب ز ازل
حیف گر زمزمه مدح و ثنا خیزد ازو
فتنه خویی ست ندانم چه بلا خیزد ازو
تا ازین بی ادبی قهر تو افزون گردد
گله سازی ست که آهنگ دعا خیزد ازو
نم اشکی چو به خاکم بفشانی از مهر
خاک بالد به خود و مهرگیا خیزد ازو
پیش ما دوزخ جاوید بهشت ست بهشت
باد آباد دیاری که وفا خیزد ازو
بینوایان تو درد سر دعوی ندهند
بشکند ساز وفایی که صدا خیزد ازو
دل به یاران چه ره آورد سفر عرض کند
مگر آهی که ز جور رفقا خیزد ازو
نجهد زیر سرانگشت تو نبضم که مرا
نیست دردی که تمنای دوا خیزد ازو
به مشام که رسد نکهت زلف سیهی؟
که همه بیخودی باد صبا خیزد ازو
بوسه بعد از طلب بوسه نبخشد لذت
چون جوابی که به انداز حیا خیزد ازو
محو افسونگر نازیم که او را با ما
دورباشی ست که آهنگ بیا خیزد ازو
دیگر امروز به ما بر سر جنگ آمده است
به ادایی که همه صلح و صفا خیزد ازو
بلبل گلشن عشق آمده غالب ز ازل
حیف گر زمزمه مدح و ثنا خیزد ازو
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
دولت به غلط نبود از سعی پشیمان شو
کافر نتوانی شد ناچار مسلمان شو
از هرزه روان گشتن قلزم نتوان گشتن
جویی به خیابان رو سیلی به بیابان شو
همخانه به سامان به همجلوه فراوان به
در کعبه اقامت کن در بتکده مهمان شو
آوازه معنی را بر ساز دبستان زن
هنگامه صورت را بازیچه طفلان شو
افسانه شادی را یکسر خط بطلان کش
غمنامه ماتم را آرایش عنوان شو
گر چرخ فلک گردی سر بر خط فرمان نه
ور گوی زمین باشی وقف خم چوگان شو
آورده غم عشقم در بندگی ایزد
ای داغ به دل در رو وز جبهه نمایان شو
در بند شکیبایی مردم ز جگرخایی
ای حوصله تنگی کن ای غصه فراوان شو
سرمایه کرامت کن وانگاه به غارت بر
بر خرمن ما برقی بر مزرعه باران شو
جان داد به غم غالب خشنودی روحش را
در بزم عزا می کش در نوحه غزلخوان شو
کافر نتوانی شد ناچار مسلمان شو
از هرزه روان گشتن قلزم نتوان گشتن
جویی به خیابان رو سیلی به بیابان شو
همخانه به سامان به همجلوه فراوان به
در کعبه اقامت کن در بتکده مهمان شو
آوازه معنی را بر ساز دبستان زن
هنگامه صورت را بازیچه طفلان شو
افسانه شادی را یکسر خط بطلان کش
غمنامه ماتم را آرایش عنوان شو
گر چرخ فلک گردی سر بر خط فرمان نه
ور گوی زمین باشی وقف خم چوگان شو
آورده غم عشقم در بندگی ایزد
ای داغ به دل در رو وز جبهه نمایان شو
در بند شکیبایی مردم ز جگرخایی
ای حوصله تنگی کن ای غصه فراوان شو
سرمایه کرامت کن وانگاه به غارت بر
بر خرمن ما برقی بر مزرعه باران شو
جان داد به غم غالب خشنودی روحش را
در بزم عزا می کش در نوحه غزلخوان شو
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
گستاخ گشته ایم غرور جمال کو؟
پیچیده ایم سر ز وفا گوشمال کو؟
تا کی فریب حلم خدا را خدا نه ای
آن خوی خشمگین و ادای ملال کو؟
برگشته ام ز مهر و نمی گیریم به قهر
دارم دو صد جواب ولی یک سؤال کو؟
یا می گسست صحبت و یا می فزود ربط
لیکن مرا ملال و ترا انفعال کو؟
خواهی که برفروزی و سوزی درنگ چیست؟
خواهم که تیز سوی تو بینم مجال کو؟
گر گفته ایم کشتن و بستن به ما مخند
ما را تدارکی به سزا در خیال کو؟
داغم ز رشک شوکت صنعان ولی چه سود
آن دستگاه طاعت هفتاد سال کو؟
من بوسه جوی و تو به سخن داریم نگاه
لب تشنه با گهر چه شکیبد زلال کو؟
دل فتنه جوی و فرصت تکمیل عشق نیست
هنگامه سازی هوس زود بال کو؟
لب تا جگر ز تشنگیم سوخت در تموز
صاف شراب غوره و جام سفال کو؟
در باده طهور غم محتسب کجا؟
در عیش خلد آفت بیم زوال کو؟
غالب به شعر کم ز ظهوری نیم ولی
عادل شه سخن رس دریا نوال کو؟
پیچیده ایم سر ز وفا گوشمال کو؟
تا کی فریب حلم خدا را خدا نه ای
آن خوی خشمگین و ادای ملال کو؟
برگشته ام ز مهر و نمی گیریم به قهر
دارم دو صد جواب ولی یک سؤال کو؟
یا می گسست صحبت و یا می فزود ربط
لیکن مرا ملال و ترا انفعال کو؟
خواهی که برفروزی و سوزی درنگ چیست؟
خواهم که تیز سوی تو بینم مجال کو؟
گر گفته ایم کشتن و بستن به ما مخند
ما را تدارکی به سزا در خیال کو؟
داغم ز رشک شوکت صنعان ولی چه سود
آن دستگاه طاعت هفتاد سال کو؟
من بوسه جوی و تو به سخن داریم نگاه
لب تشنه با گهر چه شکیبد زلال کو؟
دل فتنه جوی و فرصت تکمیل عشق نیست
هنگامه سازی هوس زود بال کو؟
لب تا جگر ز تشنگیم سوخت در تموز
صاف شراب غوره و جام سفال کو؟
در باده طهور غم محتسب کجا؟
در عیش خلد آفت بیم زوال کو؟
غالب به شعر کم ز ظهوری نیم ولی
عادل شه سخن رس دریا نوال کو؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
حق که حقست سمیع ست فلانی بشنو
بشنو گر تو خداوند جهانی بشنو
لن ترانی به جواب ارنی چند و چرا؟
من نه اینم بشناس و تو نه آنی بشنو
سوی خود خوان و به خلوتگه خاضم جا ده
آنچه دانی بشمار آنچه ندانی بشنو
پرده ای چند به آهنگ نکیسا بسرای
غزلی چند به هنجار فغانی بشنو
لختی آیینه برابر نه و صورت بنگر
پاره ای گوش به من دار و معانی بشنو
هر چه سنجم به تو ز اندیشه پیری بپذیر
هر چه گویم به تو از عیش جوانی بشنو
داستان من و بیداری شبهای فراق
تا نخسبی و به پاسم ننشانی بشنو
چاره جو نیستم و نیز فضولی نکنم
من و اندوه تو چندان که توانی بشنو
زین که دیدی به جحیمم طلب رحم خطاست
سخنی چند ز غمهای نهانی بشنو
نامه در نیمه ره بود که غالب جان داد
ورق از هم در و این مژده زبانی بشنو
بشنو گر تو خداوند جهانی بشنو
لن ترانی به جواب ارنی چند و چرا؟
من نه اینم بشناس و تو نه آنی بشنو
سوی خود خوان و به خلوتگه خاضم جا ده
آنچه دانی بشمار آنچه ندانی بشنو
پرده ای چند به آهنگ نکیسا بسرای
غزلی چند به هنجار فغانی بشنو
لختی آیینه برابر نه و صورت بنگر
پاره ای گوش به من دار و معانی بشنو
هر چه سنجم به تو ز اندیشه پیری بپذیر
هر چه گویم به تو از عیش جوانی بشنو
داستان من و بیداری شبهای فراق
تا نخسبی و به پاسم ننشانی بشنو
چاره جو نیستم و نیز فضولی نکنم
من و اندوه تو چندان که توانی بشنو
زین که دیدی به جحیمم طلب رحم خطاست
سخنی چند ز غمهای نهانی بشنو
نامه در نیمه ره بود که غالب جان داد
ورق از هم در و این مژده زبانی بشنو