عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۴۳ - ماتمداری شمع برای پروانه و جان بجانان سپردن
خوش آن یاران که دریای شفیقند
به مرگ و زندگی با هم رفیقند
عجب ز آتش پرست این شیوه نیکوست
که در آتش رود با پیکر دوست
طریق و مذهب عاشق چنانست
که هر کو خودنکشت از عاصیانست
چو آن مجنون کوی مهربانی
در آتش سوخت رخت زندگانی
دل شمع از غمش در شیون آویخت
ز آب چشم خود طوفان برانگیخت
بسر رفت آن چشمش بسکه جوشید
وز آن آب آتش شوقش خروشید
تنش بی تاب شد جانش برآشفت
کبابی شد دلش وز سوز دل گفت
چه عمرست این که در آغاز و انجام
نرفتم بر مراد خویش یک گام
فلک کز سوز مهرم سینه بگداخت
ز بهر سوختن گویی مرا ساخت
چو من از ماتم خود سوخت جانم
چه ماتم زد مرا دیگر ندانم
خوشست این گریه از چشم تر من
که دانم کس نگرید بر سر من
چو دیدی مرده آن غمدیده خود
همی شستش بآب دیده خود
زدود خویشتن بر سر سیه بست
به ماتمداری پروانه بنشست
ببست از خنده لعل گوهر آگین
گشاد از دود بر رخ موی مشگین
دمادم از گل رخساره کندی
چو ریحان بر سر خاکش فکندی
ز دود دل بماتم کله بستش
سیه پوشیده و بر ماتم نشستش
ز سوز گریه و آه دما دم
چو کار جان رسید او را بیکدم
زبان را برکشیدی از ارادت
چو انگشت از پی شهد شهادت
به آخر از درون آهی برآورد
به جانان جان خود او نیز بسپرد
چو سرو قامت شمع از میان رفت
فلک گفتا بجای راستان رفت
چو کار مهر روی او تبه گشت
فرو رفت و شفق ابر سیه گشت
گل رویش ز ماتم سوسنی شد
سواد دیده اش بی روشنی شد
چو بودی دود دل دنباله او
مبدل شد بریحان لاله او
چو آخر دست جان شست از علاقه
نهادش دود بر بالین اتاقه
به بین عذرای ما چون وامقی کرد
که هم معشوقی و هم عاشقی کرد
ره پاکان چنین باید سپارند
وگرنه زحمت پاکان ندارند
ببزم عاشقان مردن حریفیست
وگرنه عشق و آسایش ظریفیست
هوس جولانگه رعنا و شان است
محبت وادی محنت کشان است
هوسناکی نگویی عشق و مستی است
که لعبت بازی و صورت پرستی است
زلال عشق کز کوثر گذشتست
زماتر دامنان آلوده گشتست
چو عاشق راست پوید در طریقت
مجاز او شود عین حقیقت
هر آن عشقی که محض جانگدازیست
حقیقت نیست گر گویی مجازیست
روان هر دوشان پر نور بادا
حدیث عشقشان مشهور بادا
به مرگ و زندگی با هم رفیقند
عجب ز آتش پرست این شیوه نیکوست
که در آتش رود با پیکر دوست
طریق و مذهب عاشق چنانست
که هر کو خودنکشت از عاصیانست
چو آن مجنون کوی مهربانی
در آتش سوخت رخت زندگانی
دل شمع از غمش در شیون آویخت
ز آب چشم خود طوفان برانگیخت
بسر رفت آن چشمش بسکه جوشید
وز آن آب آتش شوقش خروشید
تنش بی تاب شد جانش برآشفت
کبابی شد دلش وز سوز دل گفت
چه عمرست این که در آغاز و انجام
نرفتم بر مراد خویش یک گام
فلک کز سوز مهرم سینه بگداخت
ز بهر سوختن گویی مرا ساخت
چو من از ماتم خود سوخت جانم
چه ماتم زد مرا دیگر ندانم
خوشست این گریه از چشم تر من
که دانم کس نگرید بر سر من
چو دیدی مرده آن غمدیده خود
همی شستش بآب دیده خود
زدود خویشتن بر سر سیه بست
به ماتمداری پروانه بنشست
ببست از خنده لعل گوهر آگین
گشاد از دود بر رخ موی مشگین
دمادم از گل رخساره کندی
چو ریحان بر سر خاکش فکندی
ز دود دل بماتم کله بستش
سیه پوشیده و بر ماتم نشستش
ز سوز گریه و آه دما دم
چو کار جان رسید او را بیکدم
زبان را برکشیدی از ارادت
چو انگشت از پی شهد شهادت
به آخر از درون آهی برآورد
به جانان جان خود او نیز بسپرد
چو سرو قامت شمع از میان رفت
فلک گفتا بجای راستان رفت
چو کار مهر روی او تبه گشت
فرو رفت و شفق ابر سیه گشت
گل رویش ز ماتم سوسنی شد
سواد دیده اش بی روشنی شد
چو بودی دود دل دنباله او
مبدل شد بریحان لاله او
چو آخر دست جان شست از علاقه
نهادش دود بر بالین اتاقه
به بین عذرای ما چون وامقی کرد
که هم معشوقی و هم عاشقی کرد
ره پاکان چنین باید سپارند
وگرنه زحمت پاکان ندارند
ببزم عاشقان مردن حریفیست
وگرنه عشق و آسایش ظریفیست
هوس جولانگه رعنا و شان است
محبت وادی محنت کشان است
هوسناکی نگویی عشق و مستی است
که لعبت بازی و صورت پرستی است
زلال عشق کز کوثر گذشتست
زماتر دامنان آلوده گشتست
چو عاشق راست پوید در طریقت
مجاز او شود عین حقیقت
هر آن عشقی که محض جانگدازیست
حقیقت نیست گر گویی مجازیست
روان هر دوشان پر نور بادا
حدیث عشقشان مشهور بادا
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۲ - سحر حلال مولانا با اهلی شیرازی
ای همه عالم بر تو بی شکوه
رفعت خاک در تو بیش کوه
نام تو زان بر سر دیوان بود
کاتش بال و پر دیوان بود
شد بتو سر دفتر جان نامزد
نام تو خود سکه آن نام زد
خواست دل خانه ششدر گشاد
نقطه بسم الله از آن درگشاد
باء که درین بسمله باب آمده
بانی فتح از همه باب آمده
اره دندانه سین شانه ساخت
بازوی دین را قوی این شانه ساخت
هر الف آزاده یی از دلبری
در رهش افتاده یی از دل بری
طره لامش شده دور از قصور
مایل او گشوده حور از قصور
چشمه هاء آمده جویای مهر
منبع جوی مه و دریای مهر
رای دل آرا همه از رای اوست
راحت دلها همه از رای اوست
غنچه حایش دل و جان را بهشت
دید در آن آدم و آنرا بهشت
ماهی نون کشتی دریا وجود
در خور او بخشش و آلا وجود
یاء که درین دایره گویا شده
مرکز نه دایره گویا شده
حلقه میم اس بر آن خاتمت
دارد از آن حلقه جان خاتمت
رفعت خاک در تو بیش کوه
نام تو زان بر سر دیوان بود
کاتش بال و پر دیوان بود
شد بتو سر دفتر جان نامزد
نام تو خود سکه آن نام زد
خواست دل خانه ششدر گشاد
نقطه بسم الله از آن درگشاد
باء که درین بسمله باب آمده
بانی فتح از همه باب آمده
اره دندانه سین شانه ساخت
بازوی دین را قوی این شانه ساخت
هر الف آزاده یی از دلبری
در رهش افتاده یی از دل بری
طره لامش شده دور از قصور
مایل او گشوده حور از قصور
چشمه هاء آمده جویای مهر
منبع جوی مه و دریای مهر
رای دل آرا همه از رای اوست
راحت دلها همه از رای اوست
غنچه حایش دل و جان را بهشت
دید در آن آدم و آنرا بهشت
ماهی نون کشتی دریا وجود
در خور او بخشش و آلا وجود
یاء که درین دایره گویا شده
مرکز نه دایره گویا شده
حلقه میم اس بر آن خاتمت
دارد از آن حلقه جان خاتمت
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۳ - در توحید باریتعالی گوید
ای که بر اسرار تو دانا کمند
کی رسد از عقل کس آنجا کمند
کیست درین مرحله تا آخرت
رهبر اول شده یا آخرت
چون همه ز اندیشه خود واپسند
کی بود اندیشه ات از ما پسند
کی کند ادراک تو حاصل خرد
فهم کی این عشوه باطل خرد
در کف داود تو جان جبه چیست
علم تو داند که در آن جبه چیست
لطف تو بخشنده تخت از نواخت
یوسف جان رایت بخت از نوآخت
یافته از لطف تو جنت نعم
قهر تو لا گفته و رحمت نعم
بخشش تو نعمت و گنج روان
رنجش تو علت و رنج روان
تا شدی از بنده دین رنجکاه
یافته صد راحت ازین رنجگاه
گلبن تن را دهی از جان نوا
بلبل دل را رسد از آن نوا
نغمه شوقت دل عشاق راست
آمد از آن نغمه عشاق راست
بنده بی عشق تو مرد ارزنست
بهتر از آن بی غم و درد ارزنست
در مکش از کرده بد روز ما
شب مکن از هیبت خود روز ما
کی رسد از عقل کس آنجا کمند
کیست درین مرحله تا آخرت
رهبر اول شده یا آخرت
چون همه ز اندیشه خود واپسند
کی بود اندیشه ات از ما پسند
کی کند ادراک تو حاصل خرد
فهم کی این عشوه باطل خرد
در کف داود تو جان جبه چیست
علم تو داند که در آن جبه چیست
لطف تو بخشنده تخت از نواخت
یوسف جان رایت بخت از نوآخت
یافته از لطف تو جنت نعم
قهر تو لا گفته و رحمت نعم
بخشش تو نعمت و گنج روان
رنجش تو علت و رنج روان
تا شدی از بنده دین رنجکاه
یافته صد راحت ازین رنجگاه
گلبن تن را دهی از جان نوا
بلبل دل را رسد از آن نوا
نغمه شوقت دل عشاق راست
آمد از آن نغمه عشاق راست
بنده بی عشق تو مرد ارزنست
بهتر از آن بی غم و درد ارزنست
در مکش از کرده بد روز ما
شب مکن از هیبت خود روز ما
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۴ - در مناجات گوید
یا رب از احسان نظر از ما متاب
دوزخ عصیان دگر از ما متاب
چون دهد احسان تو رحمت نشان
آتش قهر از نم رحمت نشان
لطف تو بخشنده و جان مستحق
شد دل و جان همه زان مست حق
ما همه بیچاره و سرگشته ایم
دانه جرم از همه سرکشته ایم
لطف کن از رحمت امید بخش
تا رسد از نعمت جاوید بخش
گر کنی آمرزش مفسد رواست
بر در تو رایج و کاسد رواست
گرفتد آن سایه و پرتو بفرق
نیست در آلایش و در توبه فرق
هر که تو در زحمت و بیم آریش
زهر به از شربت بیماریش
باد اگر آید سوی گل بی زیان
یافته از بوی تو گل بیزی آن
وای از آندم که چو خوارزم
خشم تو روبد گل و خار از میان
ما همه در آفت و زحمت بری
ذات تو از آفت و زحمت بری
لطف تو انداخته هر گوشه خوان
بر سر خوان بنده بی توشه خوان
خلق بر آن خوان همه دم خوانده اند
سوره المایده هم خوانده اند
چو کشد آن بخشش شاهانه خوان
یاد کن از اهلی افسانه خوان
بر دل درمانده بیکار ساز
رحم کن از لطف خود ای کارساز
رحمت خود بر سر افتاده پاش
در ره احمد مبر از جاده پاش
دوزخ عصیان دگر از ما متاب
چون دهد احسان تو رحمت نشان
آتش قهر از نم رحمت نشان
لطف تو بخشنده و جان مستحق
شد دل و جان همه زان مست حق
ما همه بیچاره و سرگشته ایم
دانه جرم از همه سرکشته ایم
لطف کن از رحمت امید بخش
تا رسد از نعمت جاوید بخش
گر کنی آمرزش مفسد رواست
بر در تو رایج و کاسد رواست
گرفتد آن سایه و پرتو بفرق
نیست در آلایش و در توبه فرق
هر که تو در زحمت و بیم آریش
زهر به از شربت بیماریش
باد اگر آید سوی گل بی زیان
یافته از بوی تو گل بیزی آن
وای از آندم که چو خوارزم
خشم تو روبد گل و خار از میان
ما همه در آفت و زحمت بری
ذات تو از آفت و زحمت بری
لطف تو انداخته هر گوشه خوان
بر سر خوان بنده بی توشه خوان
خلق بر آن خوان همه دم خوانده اند
سوره المایده هم خوانده اند
چو کشد آن بخشش شاهانه خوان
یاد کن از اهلی افسانه خوان
بر دل درمانده بیکار ساز
رحم کن از لطف خود ای کارساز
رحمت خود بر سر افتاده پاش
در ره احمد مبر از جاده پاش
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۵ - نعت سید المرسلین
احمد مرسل گل این کشته زار
دشمن او در ره دین کشته زار
گلبن درین بلبل معنی سرای
ساخته در گلشن اعلی سرای
گیسوی او کامده در پاکشان
مستی او در دل دریا کشان
جور از آن غالیه بر گیسویش
کافتد از آن سنبله برگی سویش
هر سر مویش شب و شبهای قدر
بر زده او بر سر خود پای قدر
زین شب مو رشته جان کوتهست
روز امید و شب آن کوتهست
مست وی از ساغر جان باده خوار
خصم وی از خار غم افتاده خوار
شد غم او در دل گردون نهان
بیشتر از حاصل گردون نه آن
طایر جان گشته هم آهنگ او
رهزن دین کرده هم آهنگ او
کرده حل مشکل ازو انس و جان
یافته آب و گل ازو انس و جان
دشمن او در ره دین کشته زار
گلبن درین بلبل معنی سرای
ساخته در گلشن اعلی سرای
گیسوی او کامده در پاکشان
مستی او در دل دریا کشان
جور از آن غالیه بر گیسویش
کافتد از آن سنبله برگی سویش
هر سر مویش شب و شبهای قدر
بر زده او بر سر خود پای قدر
زین شب مو رشته جان کوتهست
روز امید و شب آن کوتهست
مست وی از ساغر جان باده خوار
خصم وی از خار غم افتاده خوار
شد غم او در دل گردون نهان
بیشتر از حاصل گردون نه آن
طایر جان گشته هم آهنگ او
رهزن دین کرده هم آهنگ او
کرده حل مشکل ازو انس و جان
یافته آب و گل ازو انس و جان
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۶ - در خطاب زمین بوس گوید
ای شده در خانه جان منزلت
خانه جان یافته زان منزلت
ای شده مهر رخ تو زین چرخ
چرخ ازان آمده در عین چرخ
مهر تو ارزنده بیعت بود
یوسف از آن بنده بیعت بود
چشمه خور طلعت رخشان تو
یوسفی و صفوت رخ شان تو
روی تو آیینه خورشید تاب
می برد از ذره نومید تاب
طلعت تو صورت مهدی گراست
خوبی تو دیگر و مه دیگر است
دورم از آن آینه تابنده ام
گرچه از آن آینه تابنده ام
بردرت این بنده مسکین نهاد
خشت دراز شوق تو بالین نهاد
اهلی شیرینی سخن از مدحت اوست
طوطی شکر شکن از مدحت اوست
از ره مدحت چو شکر خواست
دایم از آن مرغ شکر خاست او
نامه مدحت همه یکسر نوشت
مدح تو گفت و غم دل در نوشت
در کف تو چامه او یا رسول
خود نهد این نامه او یا رسول
هم شه امروزی و هم شاه دی
بر همه عالم همه دم شاهدی
قرب تو گر از ره آلت بود
آلت آن مدحت آلت بود
هر که بر آلت دهد از جان درود
کشته آمرزش و غفران درود
خانه جان یافته زان منزلت
ای شده مهر رخ تو زین چرخ
چرخ ازان آمده در عین چرخ
مهر تو ارزنده بیعت بود
یوسف از آن بنده بیعت بود
چشمه خور طلعت رخشان تو
یوسفی و صفوت رخ شان تو
روی تو آیینه خورشید تاب
می برد از ذره نومید تاب
طلعت تو صورت مهدی گراست
خوبی تو دیگر و مه دیگر است
دورم از آن آینه تابنده ام
گرچه از آن آینه تابنده ام
بردرت این بنده مسکین نهاد
خشت دراز شوق تو بالین نهاد
اهلی شیرینی سخن از مدحت اوست
طوطی شکر شکن از مدحت اوست
از ره مدحت چو شکر خواست
دایم از آن مرغ شکر خاست او
نامه مدحت همه یکسر نوشت
مدح تو گفت و غم دل در نوشت
در کف تو چامه او یا رسول
خود نهد این نامه او یا رسول
هم شه امروزی و هم شاه دی
بر همه عالم همه دم شاهدی
قرب تو گر از ره آلت بود
آلت آن مدحت آلت بود
هر که بر آلت دهد از جان درود
کشته آمرزش و غفران درود
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۷ - منقبت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب
پیر و حیدر شو و همرنگ آل
تا دمد از روی تو هم رنگ آل
حیدر والا گهر آن سرفراز
کامده نور حقش از در فراز
رهرو حق آمد و همراه حق
هم حق از او ظاهر و هم راه حق
تیغ وی آن رهبر جان بر قدم
آتش قهر آمده زان برق دم
سرور و شاه همه کو صفدرست
در صف جنگ از همه او صفدرست
جوهر او گوهر حق آفرین
باد بر آن مظهر حق آفرین
مردم نورانی او عرض عین
بر همه شان سجده او فرض عین
یافته عزت فلک از شاه دین
دعوی او را ملک از شاهدین
گوهر او یافته درج شرف
اختر او تافته برج شرف
واقف جود آن شه دین در سجود
شد همه جا حافظ این درس جود
مرغ دل از خرمن او دانه چید
بلبل جان هم گل از آن خانه چید
با سک او تا شده دشمن مزید
دوزخش انداخته هل من مزید
تا دمد از روی تو هم رنگ آل
حیدر والا گهر آن سرفراز
کامده نور حقش از در فراز
رهرو حق آمد و همراه حق
هم حق از او ظاهر و هم راه حق
تیغ وی آن رهبر جان بر قدم
آتش قهر آمده زان برق دم
سرور و شاه همه کو صفدرست
در صف جنگ از همه او صفدرست
جوهر او گوهر حق آفرین
باد بر آن مظهر حق آفرین
مردم نورانی او عرض عین
بر همه شان سجده او فرض عین
یافته عزت فلک از شاه دین
دعوی او را ملک از شاهدین
گوهر او یافته درج شرف
اختر او تافته برج شرف
واقف جود آن شه دین در سجود
شد همه جا حافظ این درس جود
مرغ دل از خرمن او دانه چید
بلبل جان هم گل از آن خانه چید
با سک او تا شده دشمن مزید
دوزخش انداخته هل من مزید
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۹ - در موعظه و نصیحت گوید
ساقی از آن شیشه منصور دم
بر رگ و بر ریشه من صوردم
خواهی از این نادره گو گر مقال
زاتش می کن دم او گرم قال
آتشی از می فکن اندر روان
تا شود این نکته چون زر روان
یکنفس ای مونس من کوش دار
گوهری از مجلس من گوش دار
مرتبه دان همه شی دانش است
وین سخن اندر دل شیدا نشست
نامه من کامده یکسر بلاغ
حق شمر آن نامه و مشمر بلاغ
در صف طاعت اکثر صفا
پیشتر از عقد صف اندر صف آ
هر که شد از طاعت حق پیشتر
فیض وی از رحمت حق بیشتر
بنده بی قیمت و میر اجل
هر دو شد افتاده تیر اجل
پیشتر از مرگ خود ایخواجه میر
تا شوی از ترک خود ایخواجه میر
از پی گور آمده بهرام گور
پیش دل وحش تو به رام گور
خواجه در ابریشم و ما در گلیم
عاقبت ایدل همه یکسر گلیم
دانه امید در آن خانه کار
کامده جاوید در آن خانه کار
پر مکن این تخته جان خان گیر
مهره تن واکن و آن خانه گیر
هر که شد اینجا دم او دیر پای
برکشد از دل غم او دیر پای
زودتر این وادی و صحرا نورد
زانکه نه خارش بود از مانه ورد
چرخ کی اندر سر غمخواریست
رحمت او بر سر غم خواری است
در ره حق گر شوی از رهروان
یوسف جان بر کشی از چه روان
بر دل تو نیست تن این جامه ایست
بگسل ازین جامه و اینجامایست
پیکرت آراسته حق چون پری
تا تو سوی صانع بیچون پری
بگذر ازین پیکر و بیناییش
غلغل نی منگر و بین ناییش
رهزن مردان شده شیطان بمال
گوش وی از کوشش احسان بمال
کی بود این مملکت جان بی خدیو
کز دل ما برکند آن بیخ دیو
مرد گر آخر کم از آن رهزن است
مرد نه کان ناکس گمره، زن است
دور کن از آینه مردود را
ره مده از روزنه مردود را
گر تهی آن آینه آید ز دود
زنگ غم از آینه شاید زدود
نفس تو چون خر همه سود چراست
آهوی جان در پی این خر چراست
با همه این دعوی شهبازیت
میدهد این روی سیه بازیت
جان شده از حرص تو پیچان در آز
بگسل ازین رشته دامان دراز
سر بسر از لقمه آزی دهان
فکر کن از لقمه بازی دهان
مرغ تو تا قوت بازیش هست
وسوسه هم فرصت بازیش هست
جای اگر اندر ته غارت بود
وسوسه اندر ره غارت بود
شد بد و نیک همه کس درگذر
از بد و نیک همه پس درگذر
بر تن بیگانه و بر جان خویش
ناحق و حق دان همه در شأن خویش
گرچه شد این ره روی آسان نما
نی تو درین ره روی آسان نه ما
میکند اینها همه توفیق راست
دولت عقبی همه توفیق راست
اهلی از آن غم که کم آید بدست
ناخوشی حال تو از خود بدست
مشتکی از نعمت جان بیحساب
زهر به اندر تن آن بیحس آب
شکوه حق زد چو سر از نافقیر
مشک وی آمد بدر از نافه قیر
کی شد ازین خوان دل فرو آتش جوی
شکر کن امروزش و فرداش جوی
شکر اگر آید ز تو فرد آشکار
کی بود آتش بتو فرداش کار
بر رگ و بر ریشه من صوردم
خواهی از این نادره گو گر مقال
زاتش می کن دم او گرم قال
آتشی از می فکن اندر روان
تا شود این نکته چون زر روان
یکنفس ای مونس من کوش دار
گوهری از مجلس من گوش دار
مرتبه دان همه شی دانش است
وین سخن اندر دل شیدا نشست
نامه من کامده یکسر بلاغ
حق شمر آن نامه و مشمر بلاغ
در صف طاعت اکثر صفا
پیشتر از عقد صف اندر صف آ
هر که شد از طاعت حق پیشتر
فیض وی از رحمت حق بیشتر
بنده بی قیمت و میر اجل
هر دو شد افتاده تیر اجل
پیشتر از مرگ خود ایخواجه میر
تا شوی از ترک خود ایخواجه میر
از پی گور آمده بهرام گور
پیش دل وحش تو به رام گور
خواجه در ابریشم و ما در گلیم
عاقبت ایدل همه یکسر گلیم
دانه امید در آن خانه کار
کامده جاوید در آن خانه کار
پر مکن این تخته جان خان گیر
مهره تن واکن و آن خانه گیر
هر که شد اینجا دم او دیر پای
برکشد از دل غم او دیر پای
زودتر این وادی و صحرا نورد
زانکه نه خارش بود از مانه ورد
چرخ کی اندر سر غمخواریست
رحمت او بر سر غم خواری است
در ره حق گر شوی از رهروان
یوسف جان بر کشی از چه روان
بر دل تو نیست تن این جامه ایست
بگسل ازین جامه و اینجامایست
پیکرت آراسته حق چون پری
تا تو سوی صانع بیچون پری
بگذر ازین پیکر و بیناییش
غلغل نی منگر و بین ناییش
رهزن مردان شده شیطان بمال
گوش وی از کوشش احسان بمال
کی بود این مملکت جان بی خدیو
کز دل ما برکند آن بیخ دیو
مرد گر آخر کم از آن رهزن است
مرد نه کان ناکس گمره، زن است
دور کن از آینه مردود را
ره مده از روزنه مردود را
گر تهی آن آینه آید ز دود
زنگ غم از آینه شاید زدود
نفس تو چون خر همه سود چراست
آهوی جان در پی این خر چراست
با همه این دعوی شهبازیت
میدهد این روی سیه بازیت
جان شده از حرص تو پیچان در آز
بگسل ازین رشته دامان دراز
سر بسر از لقمه آزی دهان
فکر کن از لقمه بازی دهان
مرغ تو تا قوت بازیش هست
وسوسه هم فرصت بازیش هست
جای اگر اندر ته غارت بود
وسوسه اندر ره غارت بود
شد بد و نیک همه کس درگذر
از بد و نیک همه پس درگذر
بر تن بیگانه و بر جان خویش
ناحق و حق دان همه در شأن خویش
گرچه شد این ره روی آسان نما
نی تو درین ره روی آسان نه ما
میکند اینها همه توفیق راست
دولت عقبی همه توفیق راست
اهلی از آن غم که کم آید بدست
ناخوشی حال تو از خود بدست
مشتکی از نعمت جان بیحساب
زهر به اندر تن آن بیحس آب
شکوه حق زد چو سر از نافقیر
مشک وی آمد بدر از نافه قیر
کی شد ازین خوان دل فرو آتش جوی
شکر کن امروزش و فرداش جوی
شکر اگر آید ز تو فرد آشکار
کی بود آتش بتو فرداش کار
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۰ - سبب نظم کتاب
ساقی از آن مشربه یاقوت ده
قوتم از مرتبه یاقوت ده
یا رهد این دل تن وی از سراب
یا رود از مستی می بر سر آب
یک شب از آنجا که در انجام حال
شد ره بیگانه در آنجا محال
دل که در آن دجله ی خون آشناست
گفتمش این واقعه چون آشناست
خدمت خلق از ره خربندگیست
خاطر آزاد تو در بند کیست
خیز و رخ از ظلمت غفلت بتاب
رشته ی جهد از پی طاعت بتاب
نیست ره از هیأت و حکمت به دوست
از در دلها ره قربت بدوست
کار نه نحوست دراین کو نه صرف
عمر تو تا کی شود این گونه صرف
هر که حقش نامده راضی ز حال
یافته کم معنی ماضی ز حال
رایحه همدم شده با گل وزان
شد هم دم با گل و سنبل وزان
عاصفه چون بیهده گرد آمده
حاصل کارش همه گرد آمده
هر که در افسانه و افسون گریست
بس که بر افسانه و افسون گریست
گم مشو اندر پی نالان درای
مرد شو اندر صف مردان درآی
پا مکش از شه ره تحقیق باز
تا کند این در بتو توفیق باز
خیز و در آسایش اصحاب کوش
تا کند اخبار تو احباب کوش
نکته سر رشته نظم آوران
در کن و در رشته نظم آور آن
قوتم از مرتبه یاقوت ده
یا رهد این دل تن وی از سراب
یا رود از مستی می بر سر آب
یک شب از آنجا که در انجام حال
شد ره بیگانه در آنجا محال
دل که در آن دجله ی خون آشناست
گفتمش این واقعه چون آشناست
خدمت خلق از ره خربندگیست
خاطر آزاد تو در بند کیست
خیز و رخ از ظلمت غفلت بتاب
رشته ی جهد از پی طاعت بتاب
نیست ره از هیأت و حکمت به دوست
از در دلها ره قربت بدوست
کار نه نحوست دراین کو نه صرف
عمر تو تا کی شود این گونه صرف
هر که حقش نامده راضی ز حال
یافته کم معنی ماضی ز حال
رایحه همدم شده با گل وزان
شد هم دم با گل و سنبل وزان
عاصفه چون بیهده گرد آمده
حاصل کارش همه گرد آمده
هر که در افسانه و افسون گریست
بس که بر افسانه و افسون گریست
گم مشو اندر پی نالان درای
مرد شو اندر صف مردان درآی
پا مکش از شه ره تحقیق باز
تا کند این در بتو توفیق باز
خیز و در آسایش اصحاب کوش
تا کند اخبار تو احباب کوش
نکته سر رشته نظم آوران
در کن و در رشته نظم آور آن
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۱ - نکته در بیان وحی و الهام
ساقی از اغیار در امشب ببند
رخنه آزار در امشب ببند
امشب از آن ساغر می مایه بخش
کش برد از تو دل بیمایه بخش
سر حق از محفل مستان طلب
نزدل شیخ از دل دست آن طلب
صد محلش پرده وز آن صد محال
جز نبی آنجا ره کس خود محال
حق پی آن پرده بر آن رخ نکرد
دیده الهام در آن رخنه کرد
دیدن پیغمبر ازین دیده است
ز آینه آن آینه بین دیده است
گر تو ز الهام در آن جانبی
محرم رازست در آنجا نبی
صاحب وحیش در پیغام باز
میدهد از وی خبر الهام باز
هر چه از آن پرتو اشعار یافت
عکسی از الهام در اشعار یافت
مه نبی و کوکب دیدن اهل بیت
سایه روحی نبی این اهل بیت
رخنه آزار در امشب ببند
امشب از آن ساغر می مایه بخش
کش برد از تو دل بیمایه بخش
سر حق از محفل مستان طلب
نزدل شیخ از دل دست آن طلب
صد محلش پرده وز آن صد محال
جز نبی آنجا ره کس خود محال
حق پی آن پرده بر آن رخ نکرد
دیده الهام در آن رخنه کرد
دیدن پیغمبر ازین دیده است
ز آینه آن آینه بین دیده است
گر تو ز الهام در آن جانبی
محرم رازست در آنجا نبی
صاحب وحیش در پیغام باز
میدهد از وی خبر الهام باز
هر چه از آن پرتو اشعار یافت
عکسی از الهام در اشعار یافت
مه نبی و کوکب دیدن اهل بیت
سایه روحی نبی این اهل بیت
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۲ - تعریف مولانا کاتبی و مجمع البحرین او
قافیه سنجان همه عیسی دمند
وز دم خود جان پی احیا دمند
طایر فرخنده معنی پرند
جانب عرش از پر دعوی پرند
پیشرو و از لشگر و پس تاخته
تیغ ببالا و بپست آخته
کاتبی آویخت دو محکم کمان
کامده در قبضه رستم کم آن
مجمع بحرین در آن دادکار
نسخه تجنیس شد آن یادگار
فکرت صاحب خرد از هوش کار
کرده از آن هر دو صد آهوشکار
بازوی من ساخت دو آهن کمان
خم شده هر دو به یک آهنگم آن
مجمع بحرین در افشان دو بحر
جامع تجنیس و در اوزان دو بحر
قافیتین البته گفتن دو زه
با همه کاحسن همه گفتند و زه
ساختم آن قبضه او دست کش
رستم ازین که گو دست کش
هر یک از آن احسن و جوهر یکی
کی شده بیجاده و گوهر یکی
گر گل او یافته بلبل هزار
گلشن من دارد از آن گل هزار
راستی آن کین دژ رویینه بود
فتح من از این دژ رویی نه بود
بازوی من کسوت پشمینه داشت
پنجه من قوت پشمی نداشت
ماندم و هم تن در خوی برگشاد
همت شاه این در خیبر گشاد
وز دم خود جان پی احیا دمند
طایر فرخنده معنی پرند
جانب عرش از پر دعوی پرند
پیشرو و از لشگر و پس تاخته
تیغ ببالا و بپست آخته
کاتبی آویخت دو محکم کمان
کامده در قبضه رستم کم آن
مجمع بحرین در آن دادکار
نسخه تجنیس شد آن یادگار
فکرت صاحب خرد از هوش کار
کرده از آن هر دو صد آهوشکار
بازوی من ساخت دو آهن کمان
خم شده هر دو به یک آهنگم آن
مجمع بحرین در افشان دو بحر
جامع تجنیس و در اوزان دو بحر
قافیتین البته گفتن دو زه
با همه کاحسن همه گفتند و زه
ساختم آن قبضه او دست کش
رستم ازین که گو دست کش
هر یک از آن احسن و جوهر یکی
کی شده بیجاده و گوهر یکی
گر گل او یافته بلبل هزار
گلشن من دارد از آن گل هزار
راستی آن کین دژ رویینه بود
فتح من از این دژ رویی نه بود
بازوی من کسوت پشمینه داشت
پنجه من قوت پشمی نداشت
ماندم و هم تن در خوی برگشاد
همت شاه این در خیبر گشاد
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۳ - مدح شاه اسماعیل
ساقی از آن جوهر آرام سوز
کافکند اندر سر آرام سوز
آتش دل خاسته فریاد رس
هم ز تو دل خواسته فریاد رس
داد کزین ساقی دروان ما
درد شد از باقی دور آن ما
با همه او را شکر آبی بود
با شه کوثر مگر آبی بود
گرسگ شاهی گسل از همرهان
بر درشاه آی و دل از هم رهان
بنده شه را غم و در دست هیچ
صاحب صد عالم و در دست هیچ
در پی کامی هم ازان خاندان
این شه غازی هم ازان خانه دان
شاه دل آزاده فرخنده زاد
کز دل او آیت فرخنده زاد
سایه حق اختر خورشید تاب
خورده از او گوهر خورشید تاب
خطبه اثنا عشر انداخت طرح
سکه باطل همه او ساخت طرح
پاک شد امروز از آنها دیار
گمشده گو: روی سو آن هادی آر
خطبه اش آتش زده در خسروان
سکه او بر گل و برخس روان
در طرب از صحبت و یاریست خوب
با همه از حکمت و یاریست خوب
ایشه فرخنده فرخ سرشت
کت شرف ایزد همه بر رخ سرشت
پیش و پس اسم تو ز اسم علی است
صومعه جسم تو رسم علی است
ملکت دین کشور بنیاد تو
قصه عدل از سر و بن یاد تو
حکم تو بر فتنه و شر عادل است
شاهی و در حکم تو شر عادل است
خاطر موی ز تو بیشک نخست
رشته عدل و رگ دین یک نخست
چون ستم آیین تو ایشاه نیست
در دل بیگانه و خویش آه نیست
تیر تو گر بر دل چرخ آمدی
کی دل او مایل چرخ آمدی
زهره گردون شدی از سهم تو
کاسه پر خون شدی از سهم تو
تیغ خود از سهم تو بستی غلاف
گر چه برافراخته بس تیغ لاف
چوبه تیری که تو پرتابیش
میل وش از شعله پرتابیش
ز آتش خشمت رود آن میل میل
دیده بد را کشد آن میل میل
گر سپه آرد عدوی غصه کاه
برقی و آن پیش تو القصه کاه
تیغ تو افروخته آنگاه چو برق
آتش تو سوخته آنکه چو برق
میل تو چون صید شد ایشاه باز
باز تو از قید شد ایشاه باز
صیدگه از تیر تو شد بیشه زار
شیر در آن معرکه ز اندیشه زار
تیر ازین نیم و از آن نیم گز
نامده جا خالی از آن نیم گز
بیشه شد آن دشت و در آنجا نماند
ریشه یی از دشت در آنجا نماند
دوخته برهم گز صفدر کلنگ
ورنه که آموخته صف در کلنگ
بسکه تو رویین تن و شیر افکنی
از همه رو بین تن شیر افکنی
پشته یی از تیغ تو شد آشکار
لاشه شیران شده شه را شکار
من که چو اهلی سگی از این درم
جامه جان عدو از کین درم
تا بود از جان رگی و تازیم
هستم ازین در سگی و تازیم
رو سگ این در شو و بین آستان
کز همه رو دیده بیناست آن
تا بود این گلشن فیروزه رنگ
یافته زان خرمن فیروزه رنگ
گلشن عمرت بر دل خورده باد
خرمن عمر عدویت برده باد
کافکند اندر سر آرام سوز
آتش دل خاسته فریاد رس
هم ز تو دل خواسته فریاد رس
داد کزین ساقی دروان ما
درد شد از باقی دور آن ما
با همه او را شکر آبی بود
با شه کوثر مگر آبی بود
گرسگ شاهی گسل از همرهان
بر درشاه آی و دل از هم رهان
بنده شه را غم و در دست هیچ
صاحب صد عالم و در دست هیچ
در پی کامی هم ازان خاندان
این شه غازی هم ازان خانه دان
شاه دل آزاده فرخنده زاد
کز دل او آیت فرخنده زاد
سایه حق اختر خورشید تاب
خورده از او گوهر خورشید تاب
خطبه اثنا عشر انداخت طرح
سکه باطل همه او ساخت طرح
پاک شد امروز از آنها دیار
گمشده گو: روی سو آن هادی آر
خطبه اش آتش زده در خسروان
سکه او بر گل و برخس روان
در طرب از صحبت و یاریست خوب
با همه از حکمت و یاریست خوب
ایشه فرخنده فرخ سرشت
کت شرف ایزد همه بر رخ سرشت
پیش و پس اسم تو ز اسم علی است
صومعه جسم تو رسم علی است
ملکت دین کشور بنیاد تو
قصه عدل از سر و بن یاد تو
حکم تو بر فتنه و شر عادل است
شاهی و در حکم تو شر عادل است
خاطر موی ز تو بیشک نخست
رشته عدل و رگ دین یک نخست
چون ستم آیین تو ایشاه نیست
در دل بیگانه و خویش آه نیست
تیر تو گر بر دل چرخ آمدی
کی دل او مایل چرخ آمدی
زهره گردون شدی از سهم تو
کاسه پر خون شدی از سهم تو
تیغ خود از سهم تو بستی غلاف
گر چه برافراخته بس تیغ لاف
چوبه تیری که تو پرتابیش
میل وش از شعله پرتابیش
ز آتش خشمت رود آن میل میل
دیده بد را کشد آن میل میل
گر سپه آرد عدوی غصه کاه
برقی و آن پیش تو القصه کاه
تیغ تو افروخته آنگاه چو برق
آتش تو سوخته آنکه چو برق
میل تو چون صید شد ایشاه باز
باز تو از قید شد ایشاه باز
صیدگه از تیر تو شد بیشه زار
شیر در آن معرکه ز اندیشه زار
تیر ازین نیم و از آن نیم گز
نامده جا خالی از آن نیم گز
بیشه شد آن دشت و در آنجا نماند
ریشه یی از دشت در آنجا نماند
دوخته برهم گز صفدر کلنگ
ورنه که آموخته صف در کلنگ
بسکه تو رویین تن و شیر افکنی
از همه رو بین تن شیر افکنی
پشته یی از تیغ تو شد آشکار
لاشه شیران شده شه را شکار
من که چو اهلی سگی از این درم
جامه جان عدو از کین درم
تا بود از جان رگی و تازیم
هستم ازین در سگی و تازیم
رو سگ این در شو و بین آستان
کز همه رو دیده بیناست آن
تا بود این گلشن فیروزه رنگ
یافته زان خرمن فیروزه رنگ
گلشن عمرت بر دل خورده باد
خرمن عمر عدویت برده باد
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۵ - آغاز داستان
ساقی از الطاف تو می بر کف است
وز تف دل دجله خون در کف است
می برد آب دل ریشم خمار
مرهم ریشم نه و پیشم خم آر
می دهد این غمزده کامش شراب
می همه خیر تن و نامش شر آب
شیره تا کم ده و بین شورها
تا همه شیرین کنم این شورها
حرف من از وادی رونق شنو
تا کند این بادیه رو نقش نو
خوانده ام از دفتر صاحبدلان
گوش کن ای دلبر صاحبدل آن
قصه شاهنشهی از حد زنگ
تیغ وی از خون همه در حد زنگ
کی لقب از خانه و کوی کیان
بنده نار او شده خوی کی آن
ملک خود آراسته از جاه خویش
واقف بیگانه و آگاه خویش
لشگر او تاخته در کار زار
دشمن خود ساخته در کارزار
زر بر او خاک در از پایمال
سوده بر افلاک سر از پای مال
آمده زان سیم و زر آتش پرست
آفت پروانه در آتش پرست
آن شه سنگین دل بی باک زاد
گوهری از فطرت خود پاک زاد
وز تف دل دجله خون در کف است
می برد آب دل ریشم خمار
مرهم ریشم نه و پیشم خم آر
می دهد این غمزده کامش شراب
می همه خیر تن و نامش شر آب
شیره تا کم ده و بین شورها
تا همه شیرین کنم این شورها
حرف من از وادی رونق شنو
تا کند این بادیه رو نقش نو
خوانده ام از دفتر صاحبدلان
گوش کن ای دلبر صاحبدل آن
قصه شاهنشهی از حد زنگ
تیغ وی از خون همه در حد زنگ
کی لقب از خانه و کوی کیان
بنده نار او شده خوی کی آن
ملک خود آراسته از جاه خویش
واقف بیگانه و آگاه خویش
لشگر او تاخته در کار زار
دشمن خود ساخته در کارزار
زر بر او خاک در از پایمال
سوده بر افلاک سر از پای مال
آمده زان سیم و زر آتش پرست
آفت پروانه در آتش پرست
آن شه سنگین دل بی باک زاد
گوهری از فطرت خود پاک زاد
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۲۰ - رسیدن نامه جم بگل و تندی کردن او
ساقی از آن آب توکاتش برست
دل همه دم سوزد و جان خوشترست
مجمر تن ز اخگر قلب از چه سوخت
و اب رخ از این زر قلب از چه سوخت
گر زر دل را کنم از می سره
لشکر غم بشکنم از میسره
مرغ دل از شوق تو پروا کند
سوی گل از شوق تو پروا کند
نامه جزوی بسوی کل برد
چند جم این آرزوی گل برد
نامه جم را چو گل از ناز خواند
قاصد جم را بر خود باز خواند
گفت از این نامه پر غصه داد
کی دل کس فیصل این قصه داد
این سخن ار بشنود از باد، کی
غصه این را برد از یاد کی
ناوک کین بر تن وی کی زند
از پی مرگش همه کی کی زند
از همه گر گوهر وی برشود
بحر وی از آتش کی برشود
وز کند از حاصل کیوان سخن
ضد هم آید دل کی وان سخن
در نسب ار کم همه جم عم بود
خواتر او از همه جمعم بود
نسبت در گر کند او با رخام
گر همه ناپخته شد این بار خام
همسر من کی شود آن خام سر
در سر من میکند آن خام سر
کی بود از بیهده رو بر جمم
ریخته خون صد از او پرچمم
گو هوس از من مکن همدمی
گر همه جان باشی و جان هم دمی
دل همه دم سوزد و جان خوشترست
مجمر تن ز اخگر قلب از چه سوخت
و اب رخ از این زر قلب از چه سوخت
گر زر دل را کنم از می سره
لشکر غم بشکنم از میسره
مرغ دل از شوق تو پروا کند
سوی گل از شوق تو پروا کند
نامه جزوی بسوی کل برد
چند جم این آرزوی گل برد
نامه جم را چو گل از ناز خواند
قاصد جم را بر خود باز خواند
گفت از این نامه پر غصه داد
کی دل کس فیصل این قصه داد
این سخن ار بشنود از باد، کی
غصه این را برد از یاد کی
ناوک کین بر تن وی کی زند
از پی مرگش همه کی کی زند
از همه گر گوهر وی برشود
بحر وی از آتش کی برشود
وز کند از حاصل کیوان سخن
ضد هم آید دل کی وان سخن
در نسب ار کم همه جم عم بود
خواتر او از همه جمعم بود
نسبت در گر کند او با رخام
گر همه ناپخته شد این بار خام
همسر من کی شود آن خام سر
در سر من میکند آن خام سر
کی بود از بیهده رو بر جمم
ریخته خون صد از او پرچمم
گو هوس از من مکن همدمی
گر همه جان باشی و جان هم دمی
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۲۱ - نوشتن گل جواب نامه جم را
ساقی از آن شیشه صاف گلاب
خون شده در نافه ناف گل آب
لای اگر از صافی جان لازمست
صافی او زان تو و ان لازمست
غنچه وش این نامه دلبرگشای
چشم جم از خانه دل برگشای
کز خط عذرا دل وامق به است
نامه گل هم سوی عاشق به است
کرد خطی آن پری آخر سواد
چشمه حیوانی و ظاهر سواد
خضر خطی در نظر آب حیات
گلشن جان وز همه باب حیات
نامه گل چون بر جانباز شد
بر تن بی جان در جان باز شد
کاینهمه شرح ستم از ما چراست
دعوی خون تو هم از ماجراست
هر که شد از این رخ و قد داد خواه
گو برو از خاطر خود دادخواه
نرگس من کاهوی چین و خطاست
جستن او آفت دین و خطاست
گر پی من عاشق رهبر گرفت
دامن جان برزد و ره برگرفت
سنبل من شانه شمشاد یافت
خاطر ازان نکهت و شم شاد یافت
شانه شمشاد شد از غصه خرد
کار دل از من نشد القصه خرد
از لب من گر سر کامت بود
تلخی غم در خور کامت بود
گنجم و خونخواری مارم زیان
وز همه خونریزی ما رمزی آن
کی سوی غیر آیم و گنجم تهی
گو دل ازین وسوسه کن جم تهی
یا گذر از افسر و این ترک سر
یا بکن از خنجر کین ترک سر
خون شده در نافه ناف گل آب
لای اگر از صافی جان لازمست
صافی او زان تو و ان لازمست
غنچه وش این نامه دلبرگشای
چشم جم از خانه دل برگشای
کز خط عذرا دل وامق به است
نامه گل هم سوی عاشق به است
کرد خطی آن پری آخر سواد
چشمه حیوانی و ظاهر سواد
خضر خطی در نظر آب حیات
گلشن جان وز همه باب حیات
نامه گل چون بر جانباز شد
بر تن بی جان در جان باز شد
کاینهمه شرح ستم از ما چراست
دعوی خون تو هم از ماجراست
هر که شد از این رخ و قد داد خواه
گو برو از خاطر خود دادخواه
نرگس من کاهوی چین و خطاست
جستن او آفت دین و خطاست
گر پی من عاشق رهبر گرفت
دامن جان برزد و ره برگرفت
سنبل من شانه شمشاد یافت
خاطر ازان نکهت و شم شاد یافت
شانه شمشاد شد از غصه خرد
کار دل از من نشد القصه خرد
از لب من گر سر کامت بود
تلخی غم در خور کامت بود
گنجم و خونخواری مارم زیان
وز همه خونریزی ما رمزی آن
کی سوی غیر آیم و گنجم تهی
گو دل ازین وسوسه کن جم تهی
یا گذر از افسر و این ترک سر
یا بکن از خنجر کین ترک سر
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۲۲ - رسیدن نامه گل به جم و جواب نوشتن او
ساقی از آن چشمه کوثر نسیم
کآب رخ او داده ز گوهر بسیم
میکند آن آینه رو یاوری
تا تو در آن آینه روی آوری
در دل من بوی امیدست باز
چشم دل از روی امیدست باز
غنچه سربسته گل باز شد
هدهد پر بسته گل باز شد
خواند جم آن نامه و آن راز او
گفت که من نشنوم آنرا ز او
جم دگر آمد ره زاری سپرد
کرد خطی از پی یاری سپرد
کای گل از این خواری جم درگذر
چون گل و خار آمده هم درگذر
ره بده ای گلبن جان بخش من
تا رسد از خرمن جان بخش من
گر شده پر این چمن از صد هزار
کو یکی ای گل چو من از صد هزار
غصه من کز دل من خون مزید
آمده بر قصه مجنون مزید
گر دمد از کهگل من یاسمن
کی رود از این دل من یاس من
گر نظر ایگل سمن آسا کنی
صد دل آشفته تن آسا کنی
چشمه مهرت دل ما تشنه دید
چاره ما هیچ جز آتش ندید
مرغ اگر از صحبت گلزار سوخت
مرغ من از فرقت گل زار سوخت
کآب رخ او داده ز گوهر بسیم
میکند آن آینه رو یاوری
تا تو در آن آینه روی آوری
در دل من بوی امیدست باز
چشم دل از روی امیدست باز
غنچه سربسته گل باز شد
هدهد پر بسته گل باز شد
خواند جم آن نامه و آن راز او
گفت که من نشنوم آنرا ز او
جم دگر آمد ره زاری سپرد
کرد خطی از پی یاری سپرد
کای گل از این خواری جم درگذر
چون گل و خار آمده هم درگذر
ره بده ای گلبن جان بخش من
تا رسد از خرمن جان بخش من
گر شده پر این چمن از صد هزار
کو یکی ای گل چو من از صد هزار
غصه من کز دل من خون مزید
آمده بر قصه مجنون مزید
گر دمد از کهگل من یاسمن
کی رود از این دل من یاس من
گر نظر ایگل سمن آسا کنی
صد دل آشفته تن آسا کنی
چشمه مهرت دل ما تشنه دید
چاره ما هیچ جز آتش ندید
مرغ اگر از صحبت گلزار سوخت
مرغ من از فرقت گل زار سوخت
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۲۵ - رفتن گل در آتش و سوختن با نعش جم
ساقی ازین کاسه و خوان کبود
خرمی اندر دل و جان که بود؟
چشمه نوشیست پر از گرد مهر
گرمی رقصیست در آن سرد مهر
قصه دختر شنو القصه باز
کرد بر او جم دری از غصه باز
آمده این فرض بر آتش زنان
کز پی نعشند در آتش زنان
شخص جم ار مرده وار زنده بود
بر سر آتش شدن ارزنده بود
جم که پر از ناوک کین کیش داشت
مرد و در آتش شدو و آن کیش داشت
سخت شد از عالم فرمان بری
زنده در آتش شدن از آن پری
ماه رخ آراسته چون مشتری
وز غم او غرقه خون مشتری
از پی رقص از غم جم کف زنان
غرقه خون هم رخ و هم کف زنان
سرو قدش بر زده دامان شده
مو همه رام دل و دام آن شده
باد برافروخته آتش به چرخ
بر سر آتش زده پا خوش به چرخ
او همه هیزم شده گوگرد باد
خاک ره آتش شد و او گرد باد
عاشق و سرمست نه پروانه رنگ
چرخ بر آتش زده پروانه رنگ
مست شد آن مهوش و گلنار گشت
رفت در آن آتش و گل نار گشت
دانه وش افتاد در آتش روان
طعنه زد آن شمع بر آتش روان
زو نشد اندر غم جان گونه کم
دانه در آتش رود آن گونه کم
آتش شوقش دل پروانه سوخت
زن نگر آخر که چه مردانه سوخت
ایدل ازین واقعه بیدار شو
کشته درین معرکه بی دار شو
جسته ازین معرکه که گردان همه
کرده رخ از مهلکه گردان همه
غیرت عشق از همه کس برنخاست
عشق هم از طینت خس برنخاست
بید شد ار بیدل و بیدین ز عشق
میکشد او خنجر بیدین ز عشق
گر همه بر خود زده خنجر خلاف
دوستی این آمد و دیگر خلاف
باغ در آرایش و آیین گل
سوختن آسایش و آیین گل
چون تن گل را رود از سر گل آب
گل چه در آتش چه خود اندر گلاب
کاین شه عرش آمده وانکه گلی است
خانکه که زان شه رود آنگه گلی است
معدن گنج و گهر این خاک دان
در شو و منگر دگر این خاکدان
قطره کزین بحر برآمده درست
در شد و شد قیمت آن صد درست
خرمی اندر دل و جان که بود؟
چشمه نوشیست پر از گرد مهر
گرمی رقصیست در آن سرد مهر
قصه دختر شنو القصه باز
کرد بر او جم دری از غصه باز
آمده این فرض بر آتش زنان
کز پی نعشند در آتش زنان
شخص جم ار مرده وار زنده بود
بر سر آتش شدن ارزنده بود
جم که پر از ناوک کین کیش داشت
مرد و در آتش شدو و آن کیش داشت
سخت شد از عالم فرمان بری
زنده در آتش شدن از آن پری
ماه رخ آراسته چون مشتری
وز غم او غرقه خون مشتری
از پی رقص از غم جم کف زنان
غرقه خون هم رخ و هم کف زنان
سرو قدش بر زده دامان شده
مو همه رام دل و دام آن شده
باد برافروخته آتش به چرخ
بر سر آتش زده پا خوش به چرخ
او همه هیزم شده گوگرد باد
خاک ره آتش شد و او گرد باد
عاشق و سرمست نه پروانه رنگ
چرخ بر آتش زده پروانه رنگ
مست شد آن مهوش و گلنار گشت
رفت در آن آتش و گل نار گشت
دانه وش افتاد در آتش روان
طعنه زد آن شمع بر آتش روان
زو نشد اندر غم جان گونه کم
دانه در آتش رود آن گونه کم
آتش شوقش دل پروانه سوخت
زن نگر آخر که چه مردانه سوخت
ایدل ازین واقعه بیدار شو
کشته درین معرکه بی دار شو
جسته ازین معرکه که گردان همه
کرده رخ از مهلکه گردان همه
غیرت عشق از همه کس برنخاست
عشق هم از طینت خس برنخاست
بید شد ار بیدل و بیدین ز عشق
میکشد او خنجر بیدین ز عشق
گر همه بر خود زده خنجر خلاف
دوستی این آمد و دیگر خلاف
باغ در آرایش و آیین گل
سوختن آسایش و آیین گل
چون تن گل را رود از سر گل آب
گل چه در آتش چه خود اندر گلاب
کاین شه عرش آمده وانکه گلی است
خانکه که زان شه رود آنگه گلی است
معدن گنج و گهر این خاک دان
در شو و منگر دگر این خاکدان
قطره کزین بحر برآمده درست
در شد و شد قیمت آن صد درست
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۲۶ - در خاتمه کتاب فرماید
ساقی ازین جرعه در انجام کوش
چون همه داریم بر انجام کوش
پر مکن این شیشه و خم کوتهیست
کاخر سررشته گم کوتهیست
تا بکی این خانه و جام مدام
بگذر ازین دانه و دام مدام
جان که در آتش پرداز از سرخوشی
تلخی مرگش برد از سرخوشی
دام تو شد از طرب آواز چنگ
تا برد آنشمع شب آواز چنگ
نعره زن از قافله آن خوش درای
کز سر جان خیز و در آتش درآی
درگذر از این تن چون سرخ روی
زر شو و ساز از تف خون سرخ روی
میل تو شد گر سوی دارالسلام
من شدم اینک روی دارالسلام
از سر جان بگذر و دلخوش نشین
باش در آن منزل گل خوش نشین
ناوک دل را پر دین برنشان
تا خورد این ناوک ازین بر نشان
کعبه دل گر در بتخانه ایست
رو چوبت اندر در بتخانه ایست
طاعت یزدان کن و بت کم پرست
بر دل طایر صفت آن هم پرست
طاعت صد قافله هر شام کن
صبح حج و نافله در شام کن
از همه کش خواری و چون خارپشت
کم کن ازین وادی خونخوار پشت
اهلی ازین بادیه کز خون ترست
دمبدم آشفته و مجنون ترست
شد ز خود آواره و ثابت نشست
تا بر سیاره و ثابت نشست
تا که در این کعبه جان گام زد
مدتی از سعی در آن کام زد
ناوک صد جعبه برین بوته ریخت
از همه زر بر دو درین بوته ریخت
سکه او بین کم از آن خورده گیر
خورده رشکی هم از آن خورده گیر
آهوی او گر شده عیبش مبین
نافه او بنگر و عیبش مبین
خوش کن ازین گلشن و مأوا گذار
گل بر و خارش بر ما واگذار
سوختم از محنت و پر ساختم
تا که من این مخزن در ساختم
بسته برین سوخته ره بحرها
گه سد ره قافیه گه بحرها
معرکه بر مدر که تنگ آمده
رستم ازین معرکه تنگ آمده
نوح شد این همت و کشتی گرفت
تر نشد از زحمت و کشتی گرفت
تا که خم آمد قد هم کشتیم
رسته شد از ورطه غم کشتیم
کس چو من این رشته زیبا نتافت
پرتو فکر کسی اینجا نتافت
سودن این لعل و در آسان کجاست
این حق دریاست در آس آن کجاست
فکرت من صاحب صد رمز شعر
در همه جا صاحب صدرم ز شعر
زهره گر این چنگ من آرد بچنگ
تارک جان سخن آرد به چنگ
گو سر مضراب در ابریشم آر
وز نم خون هر مژه ابری شمار
باتک من شیر نر از همرهی
ناید ازو تک مگر از هم رهی
فارس میدان طلب این فارسیست
وز دم شاه عرب این فارسیست
بنده محمودم و سر در قدم
حلقه شد از خدمت این در قدم
لطف وی از دجله خون برکنار
کشتیم آورد در اندر کنار
هست درین سر هوس شاهیم
نیست سر و مال بجز شاهیم
بر لب بحر از همه سو فارغم
رسته ام از ناوک و سوفا رغم
شرطه شد از همت محمود باد
آخر کار همه محمود باد
چون همه داریم بر انجام کوش
پر مکن این شیشه و خم کوتهیست
کاخر سررشته گم کوتهیست
تا بکی این خانه و جام مدام
بگذر ازین دانه و دام مدام
جان که در آتش پرداز از سرخوشی
تلخی مرگش برد از سرخوشی
دام تو شد از طرب آواز چنگ
تا برد آنشمع شب آواز چنگ
نعره زن از قافله آن خوش درای
کز سر جان خیز و در آتش درآی
درگذر از این تن چون سرخ روی
زر شو و ساز از تف خون سرخ روی
میل تو شد گر سوی دارالسلام
من شدم اینک روی دارالسلام
از سر جان بگذر و دلخوش نشین
باش در آن منزل گل خوش نشین
ناوک دل را پر دین برنشان
تا خورد این ناوک ازین بر نشان
کعبه دل گر در بتخانه ایست
رو چوبت اندر در بتخانه ایست
طاعت یزدان کن و بت کم پرست
بر دل طایر صفت آن هم پرست
طاعت صد قافله هر شام کن
صبح حج و نافله در شام کن
از همه کش خواری و چون خارپشت
کم کن ازین وادی خونخوار پشت
اهلی ازین بادیه کز خون ترست
دمبدم آشفته و مجنون ترست
شد ز خود آواره و ثابت نشست
تا بر سیاره و ثابت نشست
تا که در این کعبه جان گام زد
مدتی از سعی در آن کام زد
ناوک صد جعبه برین بوته ریخت
از همه زر بر دو درین بوته ریخت
سکه او بین کم از آن خورده گیر
خورده رشکی هم از آن خورده گیر
آهوی او گر شده عیبش مبین
نافه او بنگر و عیبش مبین
خوش کن ازین گلشن و مأوا گذار
گل بر و خارش بر ما واگذار
سوختم از محنت و پر ساختم
تا که من این مخزن در ساختم
بسته برین سوخته ره بحرها
گه سد ره قافیه گه بحرها
معرکه بر مدر که تنگ آمده
رستم ازین معرکه تنگ آمده
نوح شد این همت و کشتی گرفت
تر نشد از زحمت و کشتی گرفت
تا که خم آمد قد هم کشتیم
رسته شد از ورطه غم کشتیم
کس چو من این رشته زیبا نتافت
پرتو فکر کسی اینجا نتافت
سودن این لعل و در آسان کجاست
این حق دریاست در آس آن کجاست
فکرت من صاحب صد رمز شعر
در همه جا صاحب صدرم ز شعر
زهره گر این چنگ من آرد بچنگ
تارک جان سخن آرد به چنگ
گو سر مضراب در ابریشم آر
وز نم خون هر مژه ابری شمار
باتک من شیر نر از همرهی
ناید ازو تک مگر از هم رهی
فارس میدان طلب این فارسیست
وز دم شاه عرب این فارسیست
بنده محمودم و سر در قدم
حلقه شد از خدمت این در قدم
لطف وی از دجله خون برکنار
کشتیم آورد در اندر کنار
هست درین سر هوس شاهیم
نیست سر و مال بجز شاهیم
بر لب بحر از همه سو فارغم
رسته ام از ناوک و سوفا رغم
شرطه شد از همت محمود باد
آخر کار همه محمود باد
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
دیباچه
بعد از حمد و ثنای جهان آفرین و درود بر روان سید المرسلین و آله الطیبین و عترته الطاهرین صلوات الله علیهم اجمعین پوشیده نماند که رندان دیر فنا که صوفیان صومعه قد سند و صبوحی زدگان مجلس انس، و به یمن صفای محبت ایشان وبرکت نکهت انفاس این جگر ریشان غنچه دلهای خسته و عقده کارها بسته همیشه گشاه مییابد چنانکه عندلیب چمن معرفت خواجه شمس الدین محمد الحافظ الشیرازی در صفت دل این مستان صبح خیز و دست دعای این بیداران اشک ریز میفرماید:
بصفای دل رندان صبوحی زدگان
بس در بسته بمفتاح دعا بگشایند
و اینطایفه را در تعیین عبارت و تعیین اشارت زبان رمزیست که آن رمز همزبان ایشان داند تا جمال پرده نشینان معانی به حجب اصطلاحات پنهانی از دیده نامحرمان پوشیده ماند و از آنجمله آنست که هرگاه ذکر پیر خرابات و پیر مغان میکنند مراد سالکان راه شریعت و حقیقت و طریقت است و ذکر باده چون میکنند مقصودشان زلال علم و معرفت است تا بوسیله این رهنمای گمشدگان بادیه ضلالت و تشنه لبان بیابان جهالت بزلال مشرب شریعت و طریقت بکعبه حقیقت رسند.
اللهم ارزقنا من لمعات انوارهم و لاتحرمنا من برکات اسرارهم.
و بالجلمه این درد کش میخانه عشقبازی اهلی شیرازی غفر الله ذنوبه و ستر عیوبه او را رباعی چند در مستی محبت باصطلاح این جماعت رو نموده بود درین اوراق پریشان جمع کرد و نامش ساقینامه نهاد امید که بنظر صاحبدلان ملحوظ گردد و از دیده عیبجویان محفوظ ماند فالله خیر حافظا و هو ارحم الرحمین.
بصفای دل رندان صبوحی زدگان
بس در بسته بمفتاح دعا بگشایند
و اینطایفه را در تعیین عبارت و تعیین اشارت زبان رمزیست که آن رمز همزبان ایشان داند تا جمال پرده نشینان معانی به حجب اصطلاحات پنهانی از دیده نامحرمان پوشیده ماند و از آنجمله آنست که هرگاه ذکر پیر خرابات و پیر مغان میکنند مراد سالکان راه شریعت و حقیقت و طریقت است و ذکر باده چون میکنند مقصودشان زلال علم و معرفت است تا بوسیله این رهنمای گمشدگان بادیه ضلالت و تشنه لبان بیابان جهالت بزلال مشرب شریعت و طریقت بکعبه حقیقت رسند.
اللهم ارزقنا من لمعات انوارهم و لاتحرمنا من برکات اسرارهم.
و بالجلمه این درد کش میخانه عشقبازی اهلی شیرازی غفر الله ذنوبه و ستر عیوبه او را رباعی چند در مستی محبت باصطلاح این جماعت رو نموده بود درین اوراق پریشان جمع کرد و نامش ساقینامه نهاد امید که بنظر صاحبدلان ملحوظ گردد و از دیده عیبجویان محفوظ ماند فالله خیر حافظا و هو ارحم الرحمین.
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۱