عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در توحید و حکمت و موعظه گوید
به شکر حق که کند شکر حق ستایی را
کسی چه شکر کند نعمت خدایی را
چه کبریاست ندانم ز ملک تا ملکوت
چه فسحت است و فضا ملک کبریایی را
کمال حکمت او میکند بنات نبات
در امهات زمین نطفه سمایی را
برای روشنی خانه دل از دیده
نهد براه نظر چشم روشنایی را
خطی کشیده بناگوش گلرخان از مشک
که گو شمال دهد نافه ختایی را
دهد به گوش چو گل شیوه سخن چینی
به مرغ ناطقه بخشد سخن سرایی را
ز باغ عارض خوبان بصید دل هرسو
نهد ز سنبل مو دام دلربایی را
به دلگشایی بلبل برآورد از خاک
گلی که آب دهد باغ دلگشایی را
به شهد حکمت او از پی شفاءالناس
طبیب نحل برد مرهم شفایی را
فتیله مه نو را چراغ بدر کند
به شمع مهر دهد نور مه فزایی را
به ذره چهره کاهی دهد ز پرتو مهر
به آفتاب دهد مهر کهربایی را
کسی که بر در او دولت گدایی یافت
کجا بشاهی عالم دهد گدایی را
بملک هر دو جهان غیر او ندارد راه
که غیر ازو نسزد ملک پادشایی را
بزرگوار خدایا به مبتلایان ده
که جز تو نیست دوا مبتلایی را
طبیب اگر بدهد داروی شفا بخشی
شفا تو دهی داروی شفایی را
تن شکسته اگر مومیایی اش سودست
به دل شکسته چکارست مومیایی را
به پیش تیر قضای تو چاره جان سپرست
سپر چکار کند ناوک قضایی را
دلا ز چون و چرا دم مزن درین مشهد
که راه نیست در او چونی و چرایی را
سجود قبله جان کن بدوست روی آور
چه رو بخاک نهی سجده ریایی را
ترا بقدر قدم کعبه سر فراز کند
چه عذر لنگ بیاری شکسته پایی را
صفای کعه چه خواهی دلت چه دریابد
نخست از آینه بزدای بی صفایی را
براه کعبه جان سر به جای پای بنه
رو مدار ز پا عذر ناروایی را
به بین عزیزی تقوی که نفس خویش بزر
فروخت یوسف و نفروخت پارسایی را
ز نفس بد نشوی مطمین که در خوابست
که اژدها نکند ترک اژدهایی را
مرو بخواب که دزدان چه کاروان گیرند
دگر بخواب نبیند کسی رهایی را
مگیر انس چو وحشی بخویش و بیگانه
بهیچکس مگشا چشم آشنایی را
نهفته میر درین دار ملک و چون منصور
به دار جلوه مده نقش خودنمایی را
ز مرگ غم نخورد هرکه ترک خویش کند
که مرگ عید بود عاشق فدایی را
ز ما و من بگذر زانکه قدسیان گویند
که خاکیان بچه دعوی کنند مایی را
ز فقر هر که غنی شد ز غیر مستغنی است
چه احتیاج به غیر است کیمیایی را
برای دام گدایی گرفتم ای عباس
هزار رخنه کنی این کهن قبایی را
ز حرص سیر نگردی اگر بدام آری
بجای مرغ هوا ذره هوایی را
تو در سرای جهان چون نکرده یی کاری
چه مزد میطلبی نقد آن سرایی را
گل جوانیت از یاد برده چون بلبل
خزان پیری، و امید بی نوایی را
تو مرده دل که شوی زنده از دم نایی
عجب که صور نخوانی صفیر نایی را
مخور شراب که پوشد غمت نه دفع کند
بخور صیقل می زنگ غم زدایی را
مکن بآب بقا تکیه هم که باد فنا
سرشته است در او گرد بی بقایی را
هزار سال وفا عمر نوح اگرچه نمود
نمود عاقبت الامر بی وفایی را
تو هم ز شعر مزن لاف اهلی و بشناس
کمال انوری و سعدی و سنایی را
اگرچه گوهر مخزن باسم و تاریخ است
که میخرد بجوی این در بهایی را
بزرگوار خدایا ز لطف خود بر ما
مگیر هرزه درایی و هرزه رایی را
اگرچه خدمت ما نیست در خور رحمت
ز ما دریغ مکن رحمت عطایی را
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح میر عفیف الدین گوید
تا آتش خور تافته برج سرطانرا
همچون شرر آتش زده ذرات جهانرا
خورشید جهان سوخت مگر کاتش دوزخ
از چشمه خورشید برون کرده زبانرا
شد فاخته سوخته خاکستر و آنهم
زان مانده که نبود حرکت باد وزانرا
روغن شده یکسر عرق و شمع صفت زان
خط خط بدن از آبله نازک بدنانرا
آتش ز هوا بارد از آن بر سر آتش
باران شرر آمد همگی ابر دخانرا
در راه هوا همچو شب از تابش خورشید
آتش زده دود نفس سوختگانرا
چون برق بجز در جگر چاک نیابند
آبی که حرارت بنشاند عطشانرا
از زحمت خورشید بشب گر دهدش دست
تا حشر زمین بند کند پای زمانرا
از بسکه بخارات زمین آمده در جوش
کف آمده چون دیگ بلب آب روانرا
پروانه صفت تابش شمع فلکش سوخت
مرغیکه هوس کرد طریق طیرانرا
از گرمی خور دست چنارست گشاده
کز حق طلبد سایه خورشید جهانرا
عیسی زمان میر عفیف الحق والدین
کز لطف سخن آب دهد گلشن جانرا
آن عقل مجسم که کند غیب نمایی
آیینه رخسار یقین کرده گمانرا
نقاش خیالش به سر خانه ادراک
نادیده کشد صورت اسرار نهانرا
گر شرح دهد راز نهان هاتف غیبش
گوید که چه حاجت به بیان ایت عیانرا
چون کرده بیان قصه جانبخشی عیسی
از معجز عیسی گذرانیده بیانرا
لطف ازلی یافته بحر نعمش ز آن
ملحق به محیط ابدی کرده کرانرا
از نافه مشکین نقط خط گذرانده
ز آهوی ختایی قلم مشک فشانرا
ای کز شرف جد خود آن خاتم مرسل
مرسل کنی از خاتم خود مهر و نشانرا
گر کوه شود حلم تواش باز نیابد
در دل به گه زلزله رنج خفقانرا
در روی گل زرد کند چون گل رعنا
سعی تو بگلگو نه مبدل یرقانرا
گر باد صبا همنفس لطف تو گردد
فیروزی نوروز دهد فصل خزانرا
گر منهی ضبط تو نبندد نسق کار
پوشد زرخ سود کشان چشم زیانرا
چون گوشه نشین غیر رک و پوست نماند
گر خشم تو مالد بغضب گوش کمانرا
گر گفت حسودت که بود مثل تو مشنو
کز تاب و تب آرد بزبان این هذیانرا
بخت تو جوان و خردت پیر بود زان
سر بر خط رای تو بود پیر و جوانرا
ابر کرمت دیخت گهر بر زبر هم
چندانکه بخروار رسد کاهکشانرا
چون حاتم طی راست ضمان دامن لطفت
گیرند غریمان بدل خصم ضمانرا
خادم کند از خوان عطای تو بتعظیم
آرایش خوان دگران ریزش خوانرا
خلق تو برد وحشت طبع و عجبی نیست
با مردم اگر انس دهد شیر ژیانرا
اکنونکه فلک حلقه بگوشم شد ازین مدح
خواهم غزلی خواند جودر گوش کن آنرا
ای پسته ز شور نمکت بسته دهان را
دل بهر تو بریان شده صد پسته دهانرا
شد چشم شهیدان تو در کاسه سر خشک
زان رشک که کردی نظری لاله ستانرا
ای مرهم دل چند گشاید پی تیرت
زخم دل من دیده خونابه چکانرا
خواهم که نظاره کنم از عکس تو ایشوخ
چشم دگر آیینه چشم دگرانرا
جان نیست گرامی بتو گر بر نفشانم
ترسم که تحمل نکنی بار گرانرا
من پیش تو لب بسته و دل باز گشاده
از سینه چاکم در فریاد و فغانرا
وقت است که فریاد کنم از تو وسازم
فریاد رس خود ملک امن و امانرا
ای مرتبه دان بکر حدیثم همه سحرست
وین سحر حلال است چو تو مرتبه دانرا
باسیرت و شان تو کم است این صفت اما
کم وصف توان کرد چنین سیرت و شانرا
اکنونکه جوان شد ز جمال تو جهان کاج
جان باز دهند انوری سوخته جانرا
تا عالم پیر از تو جوان بیند و گوید
باز این چه جوانی و جمالست جهانرا
آن یوسف عهد آمد و در وصف زلیخاست
این حال که نو گشت زمین و زمانرا
این شعر نکو میوه باغ دل من شد
زین میوه نکوتر نبود باغ جهانرا
طوطی صفتم فاخته خوان، تا تو بخوانی
این طوطی شیرین نفس فاخته خوانرا
بر خط غلامی چونی کلک تو دادیم
اهلی ز میان دل و جان بسته دهانرا
پرورده خوان تو شد و جز لب خوانت
انگشت گزیدست گزید ارلب نانرا
در مدح تو چون دست برآورده ام اکنون
خواهم بدعا دست برآرم همگانرا
یا رب که چو خورشید بمانی که دوام است
در سایه لطف تو جهان گذرانرا
چندانت بقا باد که صد دور نماید
کیوان که به سی سال سرآرد دورانرا
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح قاسم پرناک گوید
زهی به تیغ شجاعت گرفته عالم را
حدیث جنک تو جان تازه کرد ستم را
ابولمظفر منصور قاسم پرناک
که جرعه نوشی جامت نمیسزد جم را
غمی نماند جهان را بیمن دولت تو
شکست شادی فتح تو لشگر غم را
هنوز اینهمه آثار صبح دولت توست
تو آفتابی و خواهی گرفت عالم را
ببار گاه تو سر بر زمین نهد ورنه
چه جای بر سر کرسی است عرش اعظم را
دمیکه قهر کنی چون قضای کن فیکون
مجال نطق نماند مسیح مریم را
تو شیر معرکه و اژدهای رزم گهی
صلابت تو جگر پاره کرد آدم را
ز برق تیغ تو بگداخت لشگر دشمن
چو آفتاب برآید چه تاب شبنم را
محیط قهر تو جوشید و بیم طوفان شد
ز بسکه زلزله در دل فتاد زمزم را
حدیث رمح تو تا گفت باد در بیشه
گرفت لرزه چونی استخوان ضیغم را
مبارزان ترا روز جنگ و سرمستی
زره بس اینکه پریشان کنند پرچم را
مریض قهر تو جایی رسید تلخی او
که همچو شهد خورد زهر ناب ارقم را
بر.زگار تو ماتم نبود در عالم
بمرگ خویش عدو زنده کرد ماتم را
دل حسودترا زخم بهتر از رحم است
که مرده دل نشناسد ز نیش مرهم را
بدولت تو خلل کی رسد ز گریه خصم
بکوه و دشت خرابی نمیرسد نم را
اساس قهر ترا گوهر عدو بشکست (کذا)
زسنگ ژاله چه نقصان بنای محکم را
هر آن گدا که برد بهره یی ز نعمت تو
گدای خویش کند صد شه معظم را
قیاس قدر تو کردن چه کنه باری شد
که راه نیست در آن پرده هیچ محرم را
نگین ملک سلیمان نشان قدرت بس
گواه مهر نبوت بس است خاتم را
بظاهر ارچه در آیین عیش میکوشی
بباطن آیینه یی بایزید و ادهم را
سپهر مرتبتا، گوش کن غم اهلی
تو فهم اگر نکنی اینحدیث مبهم را
بخدمت از همه بیشم بقدر از همه پس
چرا زیاد بری خدمت مقدم را
اگر نه لطف تو باشد طمع ز کس نکنم
به نیم جو نخرم صد هزار حاتم را
همیشه تا چو رخ و موی نو خطای سنبل
نقاب لاله کند جعد زلف پر خم را
بهار عمر تو بادا شکفته تر هم دم
خزان غم نرسد این بهار خرم را
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در منقبت امیر المومنین علی (ع) گوید
ای جان همه جانها روح القدسی گویا
پنهان ز نظر اما در دیده جان پیدا
در مکه و در یثرب شاهنشه ذو موکب
در مشرق و در مغرب خورشید جهان آرا
عیسی فلک رتبت موسی ملک همت
دانا بهمه حکمت در علم نظر بینا
هم مهدی و هم حارث بی ثانی و بی ثالث
در علم نبی وارث عالم بهمه اشیا
هر کوبه تو آمد کج شد از در حق مخرج
این نکته بود مدرج در سر قدر حقا
از لطف تو شد مشروح معنی «انا املح»
مرغان اولی اجنح در گلشن تو پیدا
بر هر که نمایی رخ در عرصه زند شه رخ
بنمای رخ فرخ منصوبه ما بگشا
هر کو بتو رو آورد یا آنکه بمهرت مرد
از دست اجل جان برد در دنیی و در عقبا
آنکز تو نشد ملتذ دوزخ شوش ماخذ
مشکل که بود مقذ از دوزخ غم او را
شاهنشه دین حیدر شاهی مه شعاع خور
بنوشه به کلک زر منشور ترا طغرا
خورشید جهان افروز بر تشنه لبان دلسوز
بخشنده جان امروز ساقی جنان فردا
آیینه عقل و حس گنجینه هر مفلس
آرایش هر مجلس آسایش جان ما
ایمظهر خلق خوش گر خصم شود سر کش
باد از عقب آتش در خاک تنش بادا
در حجت خاص الخاص نام تو بر م ز اخلاص
تا زهره شود رقاص در این چمن خضرا
بر جمله سجودت فرض لازم چو ادای قرض
خورشید فتد بر ارض در سجده تو صد جا
حرفی که نشد منقوط از داغ تو شد مسقوط
هرگز نشود مسبوط بی داغ تو دل قطعا
از هر چه شود ملفوظ ذکر تو بود ملحوظ
آنی که شود محفوظ از یاد خوشت جانها
ایشمع همه مجمع نور همه را مطلع
هم افضل و هم اشجع هم اعلم و هم اعلا
نرگس چو شقایق داغ دارد ز حسد در باغ
کز سرمه کش ما زاغ شد نرگس او شهلا
ای در همه جا معروف از خلق و کرم موصوف
مهدی صفتی موقوف از غیب برون فرما
در قول و عمل صادق علمت بعمل عاشق
در حکمت و دین حاذق در علم و ادب دانا
بر هر دو جهان مالک و زهر دو جهان تارک
در راه حق ایسالک سالکتری از عنقا
مهر تو به جان و دل آمیخت در آب و گل
مارا همه الحاصل حاصل تویی از دنیا
هم آدم و هم خاتم خرم بتو در عالم
مقصود بنی آدم از عالم و مافیها
دید از تو دم کشتن بخشیدن جان دشمن
جانی همه جسم و تن روحی همه سر تا پا
مهر تو دهد پرتو کاین زورق ماه نو
گردید سلامت رو بر جنبش این دریا
ای از همه حال آگه همراز نبی الله
با شاه رسل همره در منزل او ادنا
بی مدح علی اصلا نرگف سخن بالا
اهلی تو پی مولا اهلی بشدی اهلا
یا رب به کمال وی کافر و خت از و هرشی
کاین نامه چو گردد طی جرمم بکرم بخشا
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در نعت سید المرسلین گوید
مارا چراغ دیده خیال محمدست
خرم دلی که مست وصال محمدست
هرگز نبسته سایه او نقش بر زمین
کی نقش بندد آنکه مثال محمدست
مرغی که نامه احدیت بما رساند
مرغ ضمیر وحی مقال محمدست
معراج قدر بین که در اوج هوای عرش
پرواز جبرییل به بال محمدست
نعلین اگرچه بر سر گردون زند هلال
در آرزوی صف نعال محمدست
فیض مسیح کز دم او مرده زنده شد
در گوش جان صداب بلال محمدست
حسن و جمال عالم اگر یافت آفتاب
یک ذره ز آفتاب جمال محمدست
هنگامه قیامت و غوغای رستخیز
حرفی ز شرح جاه و جلال محمدست
تعریف حور و خوبی جنت که میکنند
وصف جمال حسن مآل محمدست
جبریل اگرچه طوطی وحی است و عقل کل
درمانده در جواب و سوال محمدست
این حال بین که دم نزدند انبیا همه
در سر آن حدیث که حال محمدست
از مشک نافه بر دل خود داغ مینهد
یعنی خراب خوبی خال محمدست
دالیست تاج دولت دنیا و دین همه
وین دال بر کرامت آل محمدست
کسری که چون هلال بود طاق کسریش
از طاق ابروی چو هلال محمدست
قطب فلک که مرکز پرگار هستی است
یک نقطه از جنوب و شمال محمدست
کرد اختیار فقر و به فقر افتخار کرد
با آنکه گنج حق همه مال محمدست
مست کمال ساقی کوثر دو کون و او
با این کمال مست کمال محمدست
اثنا عشر که بحر کمالند هر یکی
سرچشمه شان محیط زلال محمدست
مهدی که از نهال وجود آخرین بر است
او نیز میوه یی ز نهال محمدست
هر کس که از نعیم بهشتش نواله ایست
آن بخششی ز خوان نوال محمدست
زد دیو نفس راهم و چشم شفاعتم
از مشرب فرشته خصال محمدست
هرکس بر آستان محبت سگ کسی است
اهلی سگ محمد و آل محمدست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در منقبت شاه ولایت علی (ع) گوید
آن شهنشاهی که بحر لافتی را گوهر است
شحنه دشت نجف شاه ولایت حیدرست
جویبار ذوالفقار از آب رحمت پرورید
گلشن هر دو سر ازان صاحب هر دو سرست
ذات پاک مرتضی را با کسی نسبت مکن
زانکه این آب حیات از چشمه سار دیگرست
معنی قول «علی بابها» آسان مدان
کاین سخن را صد جهان معنی بهر بابی درست
سر سبحانی که پنهانست در ناد علی
هم بمعنی مظهرش او هم بمعنی مظهرست
در ارادت اولیا را او موردست
معجزات انبیا را مظهر او مصدرست
از فروع روی او خورشید ذرات جهان
هر یکی جام جم و آیینه اسکندرست
هم شراب کوثر و هم آب خضر از لطف اوست
آری آن نخل کرم هر جا بود بار آورست
پیر و شاه نجف شو گر بکوثر مایلی
زانکه آن آب بقا را خضر راهش رهبرست
لحمک لحمی بدان و جسمک جسمی بخوان
تا بدانی ذات حیدر از کدامین جوهرست
هر کرا باشد حصاری جز پناه مرتضی
بشکند دست ولایت گر حصار خبیر است
پا به دوش مصطفی بهر شکست بت نهاد
پایه قدرش نگر هر دو عالم برترست
در شب جان باختن بر جای احمد تکیه کرد
زانکه جای مصطفی هم مرتضی را در خورست
شاهی ملک جهان او را سزد کز روی قدر
هر گدای آستانش صد عزیز و قیصرست
پیش لطفش هشت جنت وادیی باشد سراب
نزد قهرش هفت دوزخ توده خاکسترست
عالم علم نهان کاندر دبیرستان او
تخته تعلیم طفلان قصه خیر و شرست
تا جهان بودست بود و تا جهان باشد بود
زانکه نفس کاملش واصل به وحی اکبرست
از خطا کاری کز مهر او بویی نبرد
گر همه آهوی مشکین است از سگ کمترست
سینه نا پاک بد مهری که در جان و دلش
جای شاهنشاه مردان نیست جای خنجرست
گر ز دشت ارژن و سلمان کسی یاد آورد
آب گردد زهره او گر همه شیر نر است
هر کراکین غلامان علی در دل بود
گر برادر باشدم گویم گناه مادر است
گر ز روی مقبلی قنبر غلام شاه بود
من سگ آن بختیارم کو غلام قنبر است
یا امیر المونین آنی که گر گوید کسی
نیست جز حب تو ایمان مومنان را باور است
هر که نبود میوه حب تواش چون خشک
آتشش باید زدن گر خود همه عودتر است
چون نسوزد دشمنت از داغ دل کاندر تنش
چون انار از نازکی هر قطره خون یک اخگرست
خطبه برنامت چو خواند بلبل روح القدس
گلبن طوبی ز روی پایه چوب منبر است
بحر الطاف ترا دریای اخضر نیم موج
بلکه هر یک قطره یی از آن چو بحر اخضرست
ای چراغ شرع و شمع دین دلیل راه شو
کاندرین ظلمت سرا نور تو ما را رهبرست
کرد اهلی جان فدا بهر شهید کربلا
وز «سقاهم ربهم» مزدش شراب کوثرست
گر حسودان همچو روبه دشمن جان ویند
غم ندارد آنکه او را شیر یزدان رهبرست
سایه آل علی پاینده بادا کاین پناه
سایبانی از برای آفتاب محشرست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در حکمت و موعظه گوید
آدمی مجموعه علم و حقیقت پروری است
صورت زیبای او دیباچه صورتگری است
حشمت خیل ملک با قدر آدم هیچ نیست
شوکت شاهنشهی بیش از علو لشکری است
با وجود بحر کشتی تخته اش بر سر زند
با کمال عرش اعظم خاکیان را مهتری است
قبله ملک و ملک آدم بحسن سیرت است
آفتاب آیینه دلها ز نیکو اختری است
آدمی شو از تواضع خاک شو زیرا که دیو
گردنش در طوق لعنت از غرور سروری است
پیش از آن کآتش شود ریحان خلیل آگاه بود
کآتش نمرود از چوب بتان ازری است
چشم آخر بین ز گلبن خار می بیند نه گل
عین خارست آنرخی کامروز گلبرگ طری است
عاقبت پیریست آنکو همچو نیلوفر در آب
در رخش نارسته پیدا جعد زلف عنبری است
پر ز مغروری مخند از گریه آخر بترس
قهر شاهین در قفای قهقه کبک دری است
بسکه گردون بیخت خاک ما و گو هر بار کرد
ما کنون با خاک میبازیم و گردون گوهری است
لب ببند از فیض این بستان که هر کو چون انار
قطره یی خورد آب او صد قطره خون دل گریست
روح پرور همچو عیسی تن نمی پرور چو خر
کآدمی جان است و جان را فربهی در لاغری است
حسن معنی جوی گو آرایش صورت مباش
بی تکلف حسن را در حسن، دیگر زیوری است
عقل میخندد بر آنکس کو غم دنیا خورد
دیده میگرید بر آنروییکه زرد از بیزریست
بنده حلق است دنیا دار و گوید خواجه ام
عاشق خربندگی جاهل ز نام مهتری است
دب لا گر صبر داری همچو نوح اندوه نیست
کشتی بیطاقتان سرگشته از بیلنگری است
قصر سلطان را حصار از سنگ و از آهن بود
خانه صاحب توکل در حصار بی دری است
از تکلف در گذر تا نفس شوخی کم کند
سر برون از غرفه شاهد را ز زیبا معجزی است
نفس فاسق توبه از عصیان ز بی برگی کند
مهستی مستوریش از غایت بی چادری است
دامن از گرد جهان عارف فشاند آزاد شد
گر ترا تر دامنی آلوده دارد از تری است
هرکه پاس ملک دارد ره کجا گردد خراب
هر خرابی کآیدش سلطان ز ویران کشوری است
گر صدایی خیزد از ذرات عالم ذکر اوست
سفله پندارد که چنگ زهره در خنیاگری است
یوسف جان با خریداران خود یکسان زند
در چنین بازار اگر عیبی بود از مشتری است
معرفت مقصود حق آمد ز هر علمی که هست
علم یکحرفست و دیگرها عبارت گستری است
عارف انسانست و باقی گاو و خر در شکل خلق
کز برای نظم دهر ار هفت تار زرگری است
نقش هر صورت که آموزی بغیر از علم دین
جمله رنگ آمیزی و افسانه و افسونگری است
علم علم دین بود در هر دو عالم کز شرف
عقلش آنجا رهنمای و روحش اینجا رهبری است
بینش صد سال کاهن یک نگاه کامل است
چشم صاحبدل رصدگاه سپهر چنبری است
چشم سر را حکمت یونانیان روشن کند
چشم سر را روشنی از حکمت پیغمبری است
قوت بازوی حکمت پیش ما معجز ماجراست
با ید بیضا که او سرپنجه زور آوری است
در میان ما و حق دات نبی دانی که چیست
روغن قندیل کش با آب و آتش همسری است
بی چراغ نور احمد کس نیابد راز حق
ورنه روی از حق نتابد گر جهود خیبری است
در ره شرع نبی کز مو بود باریک تر
کی فتد اورا که از دست ولایت یاوری است
فارغ از دوزخ بود صافی دل پاکیزه دین
شد خلاص از داغ آتش هر زری کو جعفری است
هرکه رو در خدمت حق کرد و دست از کار شست
در ادای خدمتش ترک ادب از خاوری است
ناله از گردون به نیک و بد مکن کش نیک و بد
فاعل مختار داند چرخ از تهمت بری است
ما همه حیران مهر و مه ز منظرهای چرخ
مهر و مه حیران ما هم زانکه غوغا این سری است
چهره مقصود از ظلمات عالم کس ندید
رو بفقر آور که فقر آیینه اسکندری است
حرف درویشان چو نشنیدی ز حق چون دم زنی
پیش دانا بیشتر خاموشی گنگ از کری است
هرکه آزار دلی جوید به هر صورت که هست
گرچه باشد تیغ صاحب گوهر از بد گوهری است
نقش مدبر گرچه مقبل زاده باشد عاقبت
موکشان بخت سیاهش در بلای ابتری است
ظالم از روسرخی امروز فردا زرد روست
خجلت بدمست در روز خمار داوری است
بهر یوسف صد هزاران پیرهن شد پاره لیک
تا قیامت بر زلیخا جرم پیراهن دری است
با سبکروحان قرین شو کز گرانجانان زهم
بر دل مردم گران آید گر از حور و پری است
گر بصورت ناکسی پیش است در معنی پس است
موی بر فرق سر و کیوان فراز مشتری است
گفتگو بسیار شد اهلی سخن کوتاه کن
زانکه پر گفتن بر دانا نه از دانشوری است
فکر بکر من که زیر پرده لفظ است غرق
زیر هر حرفی که بینی شاهدی در دلبری است
با وجود این کمال خود نمیدانم که شعر
با کمال فضل، نقصان کمال انوری است
یارب از لطف خود و نور محمد آن همای
کش ظهور از کعبه بد اکنون ز نام عسگری است
کز کرم در کار مسکینان نگاهی کن ز لطف
کار ما مسکینی و شان تو مسکین پروری است
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در قحط و غلا و شکایت روزگار گوید
دردا که درین شهر دلی شاد نمانده است
یک بنده ز بند ستم آزاد نمانده است
هرجا که روم ناله و فریاد و فغان است
در شهر بجز ناله و فریاد نماندست
مرغان چمن سینه کبابند که در دشت
تخمی بجز از دانه صیاد نماندست
شد دشت و در امروز چنان رفته ز مزروع
کز مزرعه کاهی بکف باد نماندست
تاجیک علفخواره ز بی برگی و با ترک
برگی بجز از خنجر فولاد نماندست
دل در غم نان بسته چنانند که مادر
فرزند دلاویز خودش یاد نمانده است
تا نان جو تلخ بدلها شده شیرین
کس را خبر از تلخی فرهاد نمانده است
خون از مژه مردم دلخسته روانست
حاجت بسر نشتر فصاد نماندست
عیاش کجا جان برد از تاب ریاضت
جایی که رضایت کش معتاد نماندست
در قحط قناعت چکند دل که حریص است
کاین ماسکه هم در دل زهاد نماندست
گو باد ببرد سرو و گل باغ که امروز
کس را سر سرو و گل و شمشاد نماندست
اندیشه طاعت نبود اهل ورع را
سجاده نشین را سر اوراد نماندست
سیرند مریدان طریقت ز ریاضت
زین واقعه در پیر هم ارشاد نماندست
از اهل دلی بانگ دعایی نشنیدم
در صومعه جز مردم شیاد نماندست
شد راه فلک بسته مگر بر نفس خلق
یا قطب زمین رفته و اوتاد نماندست
کس دست کس امروز نمیگیرد و انصاف
مردی که بدو دست توان داد نماندست
غیر از هنر ظلم که در حد کمال است
در هیچ هنر هیچ کس استاد نماندست
از ظلم حکایت چه کنم قصه درازست
القصه مگویی که شداد نماندست
داد از که زنم چون همه بیداد گرانند
مارا هم ازین جور سر داد نماندست
بر کیش زمان طبع همه ظلم پذیرست
دین پدر و ملت اجداد نماندست
هرکس کند آن چیز که اوراست ارادت
بر نیک و بد هیچکس ایراد نماندست
مردم همه خونریز بخود سرشده در ملک
بر گردن کس منت جلاد نماندست
از خانه خرابی همه همخانه جغدیم
فریاد که یک خانه آباد نماندست
از بهر در و چوب همه خانه بکندند
جایی که خود از پای در افتاد نماندست
ویرانه شد این ملک و عمارت بپذیرد
کز سیل فنا خانه ز بنیاد نماندست
از مادر گیتی بجز از فتنه نزاید
بهبود نمی بینم و بهزاد نماندست
نفرین مماناد بلند از همه سوییست
در لفظ کسی حرف بماناد نماندست
اهلی مطلب نعمت دنیا که درین عهد
فیضی بجز از لطف خدا داد نماندست
دل بر کرم آل علی بند که امید
جز بر کرم حیدر و اولاد نماندست
یارب بحق آل علی کز کرم و لطف
فریاد رسی کن که دگر زاد نماندست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - ایضا در مدح یعقوب خان گوید
خط تو چون بردمید رونق عنبر شکست
سرو تو چون قد کشید قدر صنوبر شکست
طره پرچین چرا مالش گوش تو داد
نسترنت از چه رو برگ گل تر شکست
آه که تا دم زدم سنبل مشکین او
موی بمو جعد یافت خم بخم اندر شکست
اینهمه شبنم چراست در رهت ای گل مگر
چشم گهربار من حقه گوهر شکست
باد صبا کز رهت برد گران گل فشاند
عاشق دیوانه را خار ببستر شکست
عشوه شیرین تو لب چو سوی من گزید
آه که در چشم من رونق شکر شکست
آب رخ کاه من اشک صراحی بریخت
شیشه ناموس من خنده ساغر شکست
بسکه ضعیفم بخواب شب چو شدی همبرم
دست خیالت مرا پهلوی لاغر شکست
دور شه متقی است نرگس مستت چرا
میکده پرشور ساخت صومعه را در شکست
سایه لطف خدا حضرت یعقوب خان
آنکه سلیمان صفت قدر سکندر شکست
حامی دین نبی آنکه بعهدش صبا
شیشه و جام شراب بر سر عبهر شکست
باد چو با لاله گفت قصه پرهیز او
ساغر خود را بسنگ با می احمر شکست
نیست عجب گر شود تازه ز انفاس او
خشک گلی کش ورق در ته دفتر شکست
تاجوری را که نیتس داغ غلامی ز وی
دست قضا لاله وار بر سرش افسر شکست
هرکه نه بر نام او سکه زد آن زر بسوخت
هرکه نه زو خطبه خواند پایه منبر شکست
بسکه بخلق و کرم گوهر و زر پخش کرد
قیمت گوهر نماند مرتبه زر شکست
شوکت بختش ببزم حشمت جم پست ساخت
رایت فتحش برزم سنجق سنجر شکست
زهره شیر فلک صولت خیلش درید
مهره گاو زمین انبه لشکر شکست
غیرت دین خلیل دارد از آن هر کجا
معنی او جلوه کرد صورت آزر شکست
ایکه برد زنگ دل روشنی روی تو
جام جم رای تو آینه خور شکست
روی زمین بخت تو از کرم حق گرفت
پشت عدو تیغ تو از دم حیدر شکست
سنگی اگر روزرزم از سم رخش تو جست
از سر خاقان گذشت افسر قیصر شکست
تیغ چو آبت بجنگ بسکه قیامت کند
آتش دوزخ نشاند صولت محشر شکست
گرچه عنان گیریت آرزوی باد بود
رخش تو این آرزو در دل صرصر شکست
تیر تو مانند کاف سینه گردون شکافت
تیغ تو چون لاله الف قد دو پیکر شکست
چتر مه از بسکه دید سرزنش از چتر تو
چون مه نو آخرش حلقه چنبر شکست
نقش نگین ترا مه بحلیل بر گرفت
مهر از آن غیرتش مهر مزور شکست
حاکم عدلت بلطف دست ستمکش گرفت
شحنه امرت بقهر فرق ستمگر شکست
لطف تو بحری کزو یافته ماهی قرار
قهر تو برقی کزان قلب سمندر شکست
دشمن خارت چو گل با همه خفتان چو لعل
ژاله قهرش بفرق غنچه مغفر شکست
برق قضا گرم شد دشمن بی نفع سوخت
باد اجل تند گشت گلبن بی بر شکست
خصم تو در روز جنگ زه ز کمانش گسست
دست چو بر تیغ زد دسته خنجر شکست
گلشن قدرت ندید گلبن جاهت نیافت
مرغ دلم کاینهمه بال زد و پر شکست
باز شنو اینغزل کز شکرستان طبع
طوطی شکر شکن شکر دیگر شکست
دست و دل دشمنم دوش بهم بر شکست
همت ما عاقبت این در خیبر شکست
تا دگر آن مست ناز قصد که دارد که باز
بند قبا چست کرد طرف کله برشکست
بختم ازین بیشتر ره بوصالت نداد
خار رهم زان بپا اینهمه نشتر شکست
آه، که بنیاد زهد عشوه شوخت بکند
وای که ناموس دین غمزه کافر شکست
من بجفای توام شاد که لیلی بلطف
گرهمه را داد دل دلشده را سر شکست
بخت نگر کآخرم آن لب جانبخش کشت
جام حیات مرا چشمه کوثر شکست
دل ز تو آباد بود گشت خراب از تو باز
کشور ما را بنا بانی کشور شکست
روی تو ژولیده مو موی تو آشفته رو
با سپه روم و زنگ شاه مظفر شکست
جم صفتا، روشنست پیش تو چون آفتاب
کاین گهر افلاک را زینت و زیور شکست
در خور سلمان نبود پیروی انوری
کز گذر قافیه قافله را برشکست
من چو برابر زدم رایت خورشید نظم
کوکبه انوری چون مه انور شکست
قیمت اهلی مگر از تو فزاید که دهر
رونق دانش ببرد قدر سخنور شکست
تا نه مکرر شود قصه دعایت کنم
گرچه ازین شکرم قند مکرر شکست
تا رخ هر روزه دار در هوس شام عید
روز بروز از گداز هست چو مه بر شکست
روزه و عید تو باد فرخ و در کار تو
یکسر مو ناورد گردش اختر شکست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح شاه نجف علی مرتضی (ع) گوید
شاه نجف که گوهر بحر عنایتست
چون بحر بیکران کرمش بی نهایتست
با هر نبی که بود بمعنی رفیق بود
سر نهان که میشنوی این حکایتست
بر دوش آفتاب رسالت نهاده پای
بنگر که پایه شرفش تا چه غایتست
او را رسد که پایه قدرش کند بلند
کش آفتاب سایه نشین زیر رایتست
مهر نگین مومن و ترساست مهر شاه
در سنگ خاره مهر علی را سرایتست
با شهسوار عرش بمعراج سر حق
آنکس که همعنان شده شاه ولایتست
خورشید در شرف به علوش کجا رسد
کو در نهاین شرف این در بدایتست
شاهان رعیت از ره قدرند و شاه اوست
شاهی که با رعیت خود در رعایتست
پیش غراش قصه رستم فسانه ایست
شهنامه از حکایت او یک روایتست
فرموده است شاه رسل آنکه در کلام
شرح نبوتش بتفاصیل آیتست
من شهر علم و شاه ولایت در منست
دریاب آنکه شهر قزین ولایتست
در سر این سخن دل نادان کجا رسد
کاین در گشاده بر دل صاحب درایتست
شاها نهان و فاش تویی شد سخن صریح
وصف ترا چه حاجت رمز و کنایتست
هرکس که باخت بهر تو جان مژده اش رسید
کآسوده شو که جنت جاوید جایتست
شیطان صفت کسی که نیارد سجود تو
در طوق لعنت ابدی زین جنایتست
جان مخالفت که کرامند زیست نیست
در زیر بار تن چو خر بی کرایتست
شیر حقی کیت نظر افتد به شیر چرخ
اورا نگاهی از سگ کویت کفایتست
خورشید با وجود تو عکسی در آینه است
هیچش وجود نیست که محض ارایتست
شاها سگ توام چه شکایت کنم ز چرخ
با شکر نعمت تو چه جای شکایتست
اهلی شکسته گر ز فلک شد چه غم بود
کو را ز مومیایی لطفت حمایتست
هرگز نبود از فلکش چشم التفات
اورا ز التفات تو چشم عنایتست
باشد که روز حشر شود رهنمای ما
نور محبتت که چراغ هدایتست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح شیخ روز بهان
بحری که دلش منبع اسرار نهان است
شطاع جهان شیخ بحق روز بهان است
آن گلبن تحقیق که در مشرب عذبش
صد جوی ز سر چشمه توحید روان است
آن طرفه عروسان که پس پرده غیبند
از کشف عرایس همه بر خلق عیان است
گر مرده رسد بر در او زنده شود باز
او عیسی جانبخش و درش عالم جان است
سر بیشه عشق است درش ذروه رفعت
پای سگ این در بسر شیر ژیان است
اندیشه بمعراج کمالش نبرد راه
کو بیشتر از مرتبه فهم و گمان است
در سلسه معنی از آن گلبن توحید
بوییست که در خرقه پیر خرقان است
افروخته از شمع محبت اثر اوست
سعدی که چراغ دل صاحبنظران است
اهلی چو عیان است کمالش چه دهی شرح
آنجا که عیان است چه حاجت ببیان است
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - نیز در وصف خیمه گوید
این همایون خیمه یارب روضه یی از جنت است
یا نموداری مگر از کار گاه قدرت است
همچو طاوس فلک در جلوه حسن است از آن
سایه گستر بر زمین همچون همای دولت است
بر زمین هر سو بصد میخ و طنابش بسته اند
ورنه بر گردون پرد از بسکه عالی رتبت است
بارگاه اینچنین عرشیست بر روی زمین
سدره گر باشد ستونش منتهای قدرت است
از پی زر کش طنابش مهر از خط شعاع
شد رسن تابی که چرخش در کمال سرعت است
آسمان حیران فراشش بود کز چابکی
آسمان افراشتن در دست او بی حالت است
نیست دور از صنع اگر گلها بر آرد آسمان
آسمانی ساختن از گل کمال صنعت است
صحبت روشندلان اینجاست زان رو آفتاب
بر در این خیمه رو بر آستان خدمت است
خدمت اهل سعادت شد کمال نجم دین
ز کمال خدمتش نجم السعادت نسبت است
جنت است این خیمه و چون جنتش دربسته نیست
خوش درآ گو هرکه در عالم بهشتش رغبت است
میکشد فراش او هر سو طناب اندر طناب
صید دلها می کند مقصود دام صحبت است
از فروغ روی یاران کعبه اهل صفاست
ساقیا می ده که در این کعبه عشرت رخصت است
منزل عیش است و یاران حاضر و می در میان
فرصت عشرت مده از کف که عشرت فرصت است
شد موافق قسمت ای خیمه خود با این دو حرف
لاجرم مجموعه خوبی بوفق قسمت است
تا ابد این خیمه از عیش و طرب خالی مباد
زانکه در ظلش چو اهلی عالمی در راحت است
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - نیز در خیمه و مدح شاه گوید
یارب اینخیمه یا گلستان است
یا نمودار چرخ گردان است
دوخت نرگس بنقش او دیده
یا در او چشم خلق حیران است
گرد این خیمه بین که از حشمت
اطلس چرخ عطف دامان است
منزل دوست شد چو خیمه دل
زین طنابش زرشته جان است
چنبرش طوق گردن اعداست
میخ او میخ چشم ایشان است
با هزاران طناب زر پیشش
خیمه آفتاب لرزان است
فلک اطلس است و سایه او
بر سر آفتاب تابان است
آفتابی است شاه اسماعیل
کز سپهر شرف درخشان است
نزد کرسی نشین بارگهش
کرسی عرش زیر فرمان است
خیمه اش گر طناب بگشاید
رشگ طاووس و باغ رضوان است
ساقیا می بده بشادی او
که کفش همچو گل زر افشان است
آفتاب سپهر جان بخشی است
روشن است این نه حرف پنهان است
خیمه بیرون مزن ز سایه او
که درین سایه آب حیوان است
گر هزارش زبان بود اهلی
وصف او صد هزار چندان است
خیمه دولتش بود باقی
بر زمین تامدار دوران است
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - مدح خیمه شاهی شاه اسماعیل گوید
تبارک الله از خیمه این چه بستانست
که در نظاره او چشم عقل حیران است
بگلستان چه زنی خیمه طرب ساقی
بیار باده که این خیمه خود گلستان است
نه خیمه است که باغ گل از صفاست ولی
گل همیشه بهارست و باغ رضوان است
صبا ز گلشن او برگ گل به جنباند
از این سبب ز صبا برگ گل پریشان است
بقید میخ و طنابش مبین که از خوبی
هزار دست و دلش هر طرف بدامان است
خجسته فالی این خیمه بین که پنداری
همای سایه فکن بر سر سلیمان است
سپهر حشمت و اقبال شاه اسماعیل
که سایبان جلالش ز ظل یزدان است
ستون بار گه عرش سای او طوبی است
طناب خیمه جاهش ز رشته جان است
بیمن اوست که امروز در بسیط زمین
قرار خیمه دین از ستون ایمان است
چو قرص مه که گریبان خیمه اش سر زد
سر سپهر ز اندیشه در گریبان است
فلک ز قوت فراش او بود حیران
که پیش او فلک افراشتن چه آسان است
همیشه بر سر او سایبان دولت باد
که زیر سایه او آفتاب تابان است
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مرثیه عزیزی گوید
آن گوهر پاکیزه که از دیده ما رفت
در خاک فرو رفت مگر ورنه کجا رفت
آه از ستم دهر که آن گلبن از ین باغ
ناچیده گل عیش بصد خار بلا رفت
سروری بنگارید بسنگ سرخاکش
کاین سر و قدی بود بر باد فنارفت
چون همت او عالم فانی نپسندید
پا بر سر عالم زد و در ملک بقارفت
امید وفا قطع شد از عالم فانی
آنروز که در زیر گل این گنج وفا رفت
در بزم جهان دامن آن شمع نیالود
زان در حرم کعبه ارباب صفا رفت
پای همه اهلی چو درین راه بلغزد
ثابت قدم او بود که در راه خدا رفت
یارب بکمال کرم خویش بیامرز
او را که درین بتسلیم و رضا رفت
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در تاسف بر مرگ میرزا محمود گوید
آه ازین گردون دون کزوی کسی دلشاد نیست
داد کز بیدار او هرگز دلی آزاد نیست
سر و نازی گر بر آردهم خود از بیخش کند
هیچ کار چرخ بی بنیاد بر بنیاد نیست
بسکه از مرگ جوانان خانه ویران میکند
در کهن دیر جهان یک خانه آباد نیست
گر چه ازدیاد کسی هرگز نشد بیداد او
اینچنین ظلمیکه کرد انبار کسرا کسرا یاد نیست
سروقد میرزا محمود ازین گلشن بکند
چاره مرغ دل بیچاره جز فریاد نیست
جان شیرین را بتلخی داد آن نخل کرم
تلخی جان داد شیرین کم از فرهاد نیست
گرچه فرهاد از غم شیرین بسی حسرت کشید
عاقبت ناکام رفت اینظلم را کس یاد نیست
اهل دل آمرزش او از خدا خواهند و بس
قدسیانرا روز و شب جز این دعا اوراد نیست
اهلی از دام اجل هرگز نشد ازاد کس
مرغ روح کس خلاص از دام این صیاد نیست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در تعریف جام شاه گوید
اینچه روح افزا شراب و اینچه سیمین ساغرست
چشمه خضرست یا آیینه اسکندرست
جوهر روح است یا گیتی نما بگداختند
شیره جان است در وی یا می جان پرورست
نقش خط گرد لبش دل میبرد از دست خلق
همچو آن خطی که بر گرد دهان دلبرست
بر سواد دیده دارد چون سواد نام شاه
از سواد دیده روشندلان روشن ترست
گرچه جام می نماید در کف شاه از صفا
گر بمعنی بنگری جام شراب کوثرست
تا دم محشر تهی یارب مباد این جام می
ازدم شاهی که ساغر بخش روز محشرست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - ایضا در جام شاه گوید
ساقیا جام تو از آب حیاتش چه کم است
می حیات ابد و ساغر می جام جم است
اینچه جام است و می صاف که از پرتو اوست
عکس خورشید که در آینه صبحدم است
اینچه نقشست و رقم اینچه سوادست و بیاض
که سواد نظرم سوخته این رقم است
اینچه خط است که سرچشمه حرفیکه دروست
چشمه آب حیاتی ز صفای قلم است
دوستکامی به ازین نیست که می نوش کنی
کوری دیده دشمن که گرفتار غم است
یارب این جام فرحناک مبادا خالی
از کف شاه که سرچشمه فیض کرم است
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - توحید و منقبت معصومین
آن مبدعی که چشمه نطق از زبان گشاد
قفل در سخن بکلید زبان گشاد
آن پادشاه کز کرم و ذره پروری
در پیش ذره ذره چو خورشید خوان گشاد
در بارگاه شوکت خورشید پرتوش
از شرق تا به غرب فلک سایه بان گشاد
بر تشنگان ملک عدم دست رحمتش
از خاک چشمه چشمه آب روان گشاد
زنجیر عدل بست ز فیض شعاع مهر
بر طاق چرخ تا در امن و امان گشاد
درهای آرزوی مراد و هوای نفس
بر دوست بست و برعد و از امتحان گشاد
خود صید کرد و صورت آدم بهانه ساخت
کز غمزه تیر کرد و ز ابرو کمان گشاد
در باغ صنع او که مجال نظاره نیست
گر در گشاد هم کرم باغبان گشاد
مقصود دوست بود رخ آل مصطفی
از صد هزار گل که درین بوستان گشاد
شاه عرب چو میل به فتح فلک نمود
مه را دو نیمه کرد و در آسمان گشاد
مشکل گشای خلق که از علم من لدن
هر مشکلی که بود بشرح و بیان گشاد
از آستان اوست گشاده در بهشت
خرم کسی که دیده بر آن استان گشاد
بعد از نبی امام بحق مرتضی علی است
شیری که پنجه اش در خیبر روان گشاد
آن خضر رهروان که پی تشنگان دین
صد چشمه حیات ز نوک زبان گشاد
آن نوح مکرمت که دم ذوالفقار او
طوفان نمود دو لب خونفشان گشاد
هرکو حدیث تلخی زهر حسن شنید
تلخ آب حسرت از مژه خون چکان گشاد
بهر حسین تشنه جگر جان خسته ام
صد چشمه ز آب چشم درینخاکدان گشاد
هرکس که ابر دیده زین العابد دید
خوناب چشمش از مژه صد ناودان گشاد
بحر کرم محمد باقر که دست او
صد خرمن در از کمر کهکشان گشاد
خورشید علم جعفر صادق کزین چمن
چون صبح صادق از نفسش گل دهان گشاد
چشمی که روی موسی کاظم بصدق دید
رضوان بروی او در باغ جنان گشاد
سلطان دین و شاه خرسان علی که زهر
خورد از رضا چو شهد و دل دشمنان گشاد
گنج شرف محمد جواد کز کرم
قفل از در ذخایر دریا وکان گشاد
بحر کرم علی نقی کآب زندگی
برتشنگان ز چشمه رطب اللسان گشاد
شاهی که یافت از حسن عسگری مدد
ملک جهان بعسگر نصرت قرآن گشاد
گنجی که نقد هر دو جهان است عاقبت
خواهد بدست مهدی آخر زمان گشاد
او آن گره گشاست که چون سر زند ز غیب
خواهد گره ز کار زمین و زمان گشاد
مهمان یار او بود و ما طفیل او
در بر طفیلی از شرف میهمان گشاد
یارب باهل بیت نبی کز درش مران
اهلی که بر در کرمت چشم جان گشاد
بر پیریش ببخش که روزی که زادهم
چشم از امید مرحمتت بر جهان گشاد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در منقبت حضرت امیر المومنین
صبح سعادت دمید حق در دولت گشاد
پرتو مهر علی بر همه عالم فتاد
من سگ شاهیکه شیر سنگ شد از خشم او
سنگ شود هر کرا نیست بدین اعتقاد
خواه در اسلام و دین خواه در ایام کفر
مشکل هر کس که بود شاه ولایت گشاد
چشمه آبی که شد جمع در و هفت بحر
صورت تیغ علی است منبع سبع شداد
در همه صنفی سهی است تا مگس نحل هم
شاه بنی آدم اوست نیست کس از او زیاد
ذات نبی و ولی هر دو بمعنی یکی است
«لحمک لحمی» بس است قاعده اتحاد
مهر فرو برده بود سر به سجود غروب
بهر نماز علی آمد و باز ایستاد
زیر سم دلدل اش سنگ خروشد بذکر
هر که نه در ذکر اوست به بود از وی جماد
یا علی آنکس که نیست طالب مهرت چو روز
از شب تاریک غم صبح امیدش مباد
در حرم کعبه زاد شخص تو از روی قدر
ز آدم و خاتم کسی مثل تو هرگز نزاد
گوهر خیر النسا داد بدستت رسول
در دو جهان این شرف تو کرادست داد
تا تو زبام حرم بت فکنی بر زمین
عرش حقت زیر پای دوش چو کرسی نهاد
در ظلمات جهان نور تو ای آفتاب
بسته بهر ذره یی یک سر زنجیر داد
پیر فلک طفل تست با تو بزرگیش چیست
چرخ ندارد مگر قصه سلمان بیاد
چرخ عنان مراد دست ترا داده است
تا تو دهی از کرم خلق جهان را مراد
بخشش نعم الوکیل قسمت روزی چو کرد
دست عطای تو شد ضامن رزق عباد
کاشف قرآن تویی جز تو که داند که چیست
سر الف لام میم معنی یاسین و صاد
بر ورق روی تو کاحسن تقویم شد
سوره نون و القلم ختم کند وان یکاد
بر سر هشتم فلک در دل هفتم زمین
تیغ تو دارد نفوذ حکم تو دارد نفاذ
خشم تو گر سر زند چرخ بهم برزند
رشته طول زمان بگسلد از امتداد
راست روان همچو سر و با تو به جنت روند
هیزم دوزخ بود هر که بود کج نهاد
در ره حق رهنما نور صلاحت بود
ورنه نیابد فلک راه صلاح از فساد
هر که نه بر یاد تو آه سحر میکشد
میدهد افسرده دل خرمن طاعت به باد
آنکه بطاعات شب بیخبر از مهر تست
چون سگ شب زنده دار خوابکند بامداد
ملک ازل تا ابد وقف نبی و ولی است
غصب کند هر که هست گر که ثمودست و عاد
وارث نقد نبی گشت ده و دو امام
یافت خلف از خلف رسم و طریق رشاد
نقد امامت چنین دست بدست آمدست
دست مبادش کسی کو به تغلب ستاد
هر که باثنی عشر خود بامامت فزود
سبع مثانی چراهم نکند مستزاد
دولت این خاندان تا به ابد باقی است
طنطنه جم شکست کوکبه کیقباد
از سخنم بوی خون چون ندمد کاین مدیح
غیر سویدای دل نقش نبندد مداد
هیچ رواجیش نیست جان که فدایت کنم
خرج نگردد بزور خاصه متاع کساد
جانب اهلی فکن گوشه چشمی مه او
با همه اندوه دل هست بمهر تو شاد
او سگ آل علی است دولت او بس بود
عفو تو یارب کند داغ قبولش زیاد
یارب از احسان خود نامه سفیدش بر آر
نامه برین ختم کن قصه برین ختم باد