عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۶
هرگز دلم ملول نگشت از جفای او
تا زنده ام خوشم چو بمیرم فدای او
آن گل نهاده در ره من صد هزار خار
من خار راه رفته بمژگان برای او
از عمر بیوفای خودم در عجب که چون
کرد اینوفا که کشته شدم در وفای او
ما را طواف کعبه چه حاجت که میکده
صد کعبه در طواف در آرد صفای او
عالم خراب گنج زر و رند می پرست
در عالمی که گنج زرست اژدهای او
دانی که مرغ دل همه در اضطراب چیست
در اضطراب آنکه بمیرد بپای او
اهلی در آشنایی و یاری ز جور اوست
بیگانه یی که کس نشود آشنای او
تا زنده ام خوشم چو بمیرم فدای او
آن گل نهاده در ره من صد هزار خار
من خار راه رفته بمژگان برای او
از عمر بیوفای خودم در عجب که چون
کرد اینوفا که کشته شدم در وفای او
ما را طواف کعبه چه حاجت که میکده
صد کعبه در طواف در آرد صفای او
عالم خراب گنج زر و رند می پرست
در عالمی که گنج زرست اژدهای او
دانی که مرغ دل همه در اضطراب چیست
در اضطراب آنکه بمیرد بپای او
اهلی در آشنایی و یاری ز جور اوست
بیگانه یی که کس نشود آشنای او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۷
از کفر و دین بری شده ام از برای تو
دنیا و آخرت همه کردم فدای تو
خواهم که خواب مرگ نبندد دو دیده ام
چندانکه چشم خود نگرم زیر پای تو
از خود تهیست لیک چو پر میکند نگه
حیرت برم ز صورت چین در سرای تو
دریوزه نمک ز تو شیرین لبان کنند
ای خسروان ملک ملاحت گدای تو
دانست کز کجاست مرا گریه های زار
در خنده هرکه دید لب جانفزای تو
ای آفتاب همدم هر تیره دل مشو
عیسی دمی است در خور نور و صفای تو
شد حلقه سگان درش جای راستان
اهلی برو که نیست درین حلقه جای تو
دنیا و آخرت همه کردم فدای تو
خواهم که خواب مرگ نبندد دو دیده ام
چندانکه چشم خود نگرم زیر پای تو
از خود تهیست لیک چو پر میکند نگه
حیرت برم ز صورت چین در سرای تو
دریوزه نمک ز تو شیرین لبان کنند
ای خسروان ملک ملاحت گدای تو
دانست کز کجاست مرا گریه های زار
در خنده هرکه دید لب جانفزای تو
ای آفتاب همدم هر تیره دل مشو
عیسی دمی است در خور نور و صفای تو
شد حلقه سگان درش جای راستان
اهلی برو که نیست درین حلقه جای تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۸
بنمای آتشین رخ و مست شراب شو
ماییم و پاره جگری گو کباب شو
برخیز اگر هوای صبوحیست ایگلت
حاجت بصبح نیست تو خود آفتاب شو
خود را مده بخواب که دارم حکایتی
بشنو فسانه من و آنگه بخواب شو
یکباره عاشق از در خود همچو سگ مران
گاهی بلطف کوش و گهی بر عتاب شو
یا چشمه حیات بپوش ای خضر ز خلق
یا دستگیر تشنه بیک جرعه آب شو
کشتی باده کشتی نوحست پیش ما
گو سیل غم ببار و جهان گو خراب شو
تا کی عذاب دوزخ هجران کشد کسی
اهلی ببر ز خویش و خلاص از عذاب شو
ماییم و پاره جگری گو کباب شو
برخیز اگر هوای صبوحیست ایگلت
حاجت بصبح نیست تو خود آفتاب شو
خود را مده بخواب که دارم حکایتی
بشنو فسانه من و آنگه بخواب شو
یکباره عاشق از در خود همچو سگ مران
گاهی بلطف کوش و گهی بر عتاب شو
یا چشمه حیات بپوش ای خضر ز خلق
یا دستگیر تشنه بیک جرعه آب شو
کشتی باده کشتی نوحست پیش ما
گو سیل غم ببار و جهان گو خراب شو
تا کی عذاب دوزخ هجران کشد کسی
اهلی ببر ز خویش و خلاص از عذاب شو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۱
تا کی ز دهانش بود ایدل سخن تو
خاموش که حرفی نجهد از دهن تو
شیرین دهنا، چون همه وصل است ز خسرو
خود را بچه خرسند کند کوهکن تو
تا کفر سر زلف تو باقی بود ای بت
مشکل که مسلمان شود این برهمن تو
بر برگ گل از باد سحر قطره شبنم
سیماب شود گر نگرد سیم تن تو
هیهات که یعقوب رسد سوی تو یوسف
کو باد که بویی برد از پیرهن تو
اهلی کفنت لاله صفت هرکه شکافد
یابد جگر سوخته یی در کفن تو
خاموش که حرفی نجهد از دهن تو
شیرین دهنا، چون همه وصل است ز خسرو
خود را بچه خرسند کند کوهکن تو
تا کفر سر زلف تو باقی بود ای بت
مشکل که مسلمان شود این برهمن تو
بر برگ گل از باد سحر قطره شبنم
سیماب شود گر نگرد سیم تن تو
هیهات که یعقوب رسد سوی تو یوسف
کو باد که بویی برد از پیرهن تو
اهلی کفنت لاله صفت هرکه شکافد
یابد جگر سوخته یی در کفن تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۵
پیش پای خود ببین شاد از غم مردم مشو
چاه در راه است چون یوسف بخوبی گم مشو
در بهشت آدم بیک گندم چو ارزانی نبود
از جهان گو حاصل ما نیز یک گندم مشو
سرزنش کم کن که نتوان گفت مور خسته را
کز سمند سرکشان فرسوده زیر سم مشو
ساقیا چون نقد هستی میرود آخر ز دست
جان من تا میدهد دستت ز پای خم مشو
خرقه را صوفی بمی کن صاف اگر دل زنده یی
مرده پشمینه یی چون کرم ابریشم مشو
حاصل دنیا نباشد هیچ غیر از مردمی
با شگ او خوش بر آ اهلی و نامردم مشو
چاه در راه است چون یوسف بخوبی گم مشو
در بهشت آدم بیک گندم چو ارزانی نبود
از جهان گو حاصل ما نیز یک گندم مشو
سرزنش کم کن که نتوان گفت مور خسته را
کز سمند سرکشان فرسوده زیر سم مشو
ساقیا چون نقد هستی میرود آخر ز دست
جان من تا میدهد دستت ز پای خم مشو
خرقه را صوفی بمی کن صاف اگر دل زنده یی
مرده پشمینه یی چون کرم ابریشم مشو
حاصل دنیا نباشد هیچ غیر از مردمی
با شگ او خوش بر آ اهلی و نامردم مشو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۸
بسکه حیران گشته ام در جلوه رفتار ازو
خشک برجا مانده ام چون صورت دیوار ازو
او که از لب زنده سازد مرده را همچون مسیح
ضعف طالع بین که من چون مانده ام بیمار ازو
با چنین عزت که آن سلطان خوبان را بود
میبرد یوسف خجالت بر سر بازار ازو
قاصدم گفت آنپری در کشتنت گوید سخن
جان دهم صدبار اگر این بشنوم یکبار ازو
مرده را گر جان دهد اهلی نمیباشد عجب
معجز حسن است و من این دیده ام بسیار ازو
خشک برجا مانده ام چون صورت دیوار ازو
او که از لب زنده سازد مرده را همچون مسیح
ضعف طالع بین که من چون مانده ام بیمار ازو
با چنین عزت که آن سلطان خوبان را بود
میبرد یوسف خجالت بر سر بازار ازو
قاصدم گفت آنپری در کشتنت گوید سخن
جان دهم صدبار اگر این بشنوم یکبار ازو
مرده را گر جان دهد اهلی نمیباشد عجب
معجز حسن است و من این دیده ام بسیار ازو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۱
هر که آن گل پا نهد در دیده نمناک او
عاقبت شاخ گلی سر بر زند از خاک او
همچو آهو باز خواهم دیده را بعد از هلاک
تا سر خود را بینم بسته فتراک او
آتش دوزخ ز آب کوثرم خوشتر بود
گر بود در پیش چشمم روی آتشناک او
جان آنصاحب نظر آیینه عین دلست
کز غبار دیگران دورست چشم پاک او
میشود دود دلم از سینه چونسروی بلند
هر گه آرم در نظر سر و قد چالاک او
هر که در دل تلخی عشق است او را خوشگوار
زهر باشد از لب نوشین لبان تریاک او
کس سخن نزدیک اهلی چونکند از ترک عشق
زانکه دورست اینسخن بسیار از دراک او
عاقبت شاخ گلی سر بر زند از خاک او
همچو آهو باز خواهم دیده را بعد از هلاک
تا سر خود را بینم بسته فتراک او
آتش دوزخ ز آب کوثرم خوشتر بود
گر بود در پیش چشمم روی آتشناک او
جان آنصاحب نظر آیینه عین دلست
کز غبار دیگران دورست چشم پاک او
میشود دود دلم از سینه چونسروی بلند
هر گه آرم در نظر سر و قد چالاک او
هر که در دل تلخی عشق است او را خوشگوار
زهر باشد از لب نوشین لبان تریاک او
کس سخن نزدیک اهلی چونکند از ترک عشق
زانکه دورست اینسخن بسیار از دراک او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۷
مدعی در جوش و ما بیهوش از آن نو گل شده
بلبلان خاموش و مرغ هرزه گو بلبل شده
آفتاب من که سوزد برق حسنش خشک و تر
سبزه تر بین که گرد عارضش سنبل شده
در کمین صید دل از زلف و خال و چشم مست
فتنه ها دارد سرفتنه آن کاکل شده
دیگرانرا جزوییی گر سوخت برق حسن او
خرمن صاحبدلان بر باد جزو و کل شده
همنشین آسان نشد اهلی بدان سر و سهی
باغبان خون خورده عمری تاقرین گل شده
بلبلان خاموش و مرغ هرزه گو بلبل شده
آفتاب من که سوزد برق حسنش خشک و تر
سبزه تر بین که گرد عارضش سنبل شده
در کمین صید دل از زلف و خال و چشم مست
فتنه ها دارد سرفتنه آن کاکل شده
دیگرانرا جزوییی گر سوخت برق حسن او
خرمن صاحبدلان بر باد جزو و کل شده
همنشین آسان نشد اهلی بدان سر و سهی
باغبان خون خورده عمری تاقرین گل شده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۱
اگر چه عشق نکویان جراحتست همه
جراحتست که در سینه راحتست همه
وصال گل طلبی بخت باید ای بلبل
مگو که کار بعقل و فصاحتست همه
قدت نه سرو که ناز و کرشمه است تمام
رخت نه ماه که حسن و ملاحتست همه
چه عارضست و چه حسنست این تعالی الله
چو صبح اهل سعادت صباحتست همه
زبان طعن رقیبان بسوخت اهلی را
هلاک مردن جسم و جراختست همه
جراحتست که در سینه راحتست همه
وصال گل طلبی بخت باید ای بلبل
مگو که کار بعقل و فصاحتست همه
قدت نه سرو که ناز و کرشمه است تمام
رخت نه ماه که حسن و ملاحتست همه
چه عارضست و چه حسنست این تعالی الله
چو صبح اهل سعادت صباحتست همه
زبان طعن رقیبان بسوخت اهلی را
هلاک مردن جسم و جراختست همه
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۳
خبرم شدست کانمه هوس شراب کرده
چکنم که این حکایت جگرم کباب کرده
که نمود (می) بجامش که ز غم بسوخت جانم
ز که بود این خرابی که مرا خراب کرده
ز زلال جان شیرین می اوست در دل من
بشراب تلخ مردم بچه رو بتاب کرده
بکجا کشید ساغر بکه شد حریف یا رب
که دل مرا بصد غم گرو عذاب کرده
مشنو ز غیر اهلی که شب آنحریف می زد
بکمان آنکه حسنش همه روز خواب کرده
چکنم که این حکایت جگرم کباب کرده
که نمود (می) بجامش که ز غم بسوخت جانم
ز که بود این خرابی که مرا خراب کرده
ز زلال جان شیرین می اوست در دل من
بشراب تلخ مردم بچه رو بتاب کرده
بکجا کشید ساغر بکه شد حریف یا رب
که دل مرا بصد غم گرو عذاب کرده
مشنو ز غیر اهلی که شب آنحریف می زد
بکمان آنکه حسنش همه روز خواب کرده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۴
رسید مست من از می برخ گل افکنده
رخی و صد گل خوبی لبی و صد خنده
کلاله بسته و چون گل گشاده پیشانی
زرشک او مه تو چین بچهره افکنده
گشاده از مه ابرو چو حلقه کعبه
در امید بروی هزار درمانده
کسیکه کشته خوبان نشد چه میداند
که زهر چشم بتان مرده میکند زنده
چو مه بر آمده از صورتی که از شرمش
فرو رود بزمین آفتاب تابنده
بجمله ملتفت اما تغافلش با من
تفافلی بهزار التفات ارزنده
سر نیاز نهادم بسجده آن بت
که ای بحسن خداوند و ما همه بنده
همیشه خلعت حسن تو تازه باد چو گل
ولی زیاد مبر اهلی کهن ژنده
رخی و صد گل خوبی لبی و صد خنده
کلاله بسته و چون گل گشاده پیشانی
زرشک او مه تو چین بچهره افکنده
گشاده از مه ابرو چو حلقه کعبه
در امید بروی هزار درمانده
کسیکه کشته خوبان نشد چه میداند
که زهر چشم بتان مرده میکند زنده
چو مه بر آمده از صورتی که از شرمش
فرو رود بزمین آفتاب تابنده
بجمله ملتفت اما تغافلش با من
تفافلی بهزار التفات ارزنده
سر نیاز نهادم بسجده آن بت
که ای بحسن خداوند و ما همه بنده
همیشه خلعت حسن تو تازه باد چو گل
ولی زیاد مبر اهلی کهن ژنده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۵
ای مصور ز کف این تخته تعلیم بنه
سجده کن پیش بت ما سر تسلیم بنه
گر سر و دست به میزان محبت داری
جان بیک نیم و جهان جمله بیک نیم بنه
ملک راحت طلبی رند و گدا باش چو من
ورنه سلطان شو و دل بر خطر و بیم بنه
آخر ای چرخ منداینهمه غم بر دل من
بار غم بر دل عشاق به تقسیم بنه
تا مرا بنده خود خواند ز غم آزادم
خسرو وقتم و گو خط بغلامیم بنه
همنشینان چو به خشت در او جان بدهم
بر سر خاک من آن خشت بتعظیم بنه
بنده خاک در سیمتنی شو اهلی
بت پرستی مکن و دل ز زر و سیم بنه
سجده کن پیش بت ما سر تسلیم بنه
گر سر و دست به میزان محبت داری
جان بیک نیم و جهان جمله بیک نیم بنه
ملک راحت طلبی رند و گدا باش چو من
ورنه سلطان شو و دل بر خطر و بیم بنه
آخر ای چرخ منداینهمه غم بر دل من
بار غم بر دل عشاق به تقسیم بنه
تا مرا بنده خود خواند ز غم آزادم
خسرو وقتم و گو خط بغلامیم بنه
همنشینان چو به خشت در او جان بدهم
بر سر خاک من آن خشت بتعظیم بنه
بنده خاک در سیمتنی شو اهلی
بت پرستی مکن و دل ز زر و سیم بنه
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۶
تنم که غرقه بخون اشک لاله گون کرده
شهید عشق ترا شست و شو بخون کرده
جنون عشق اگر نیست چرخ مجنون را
بتهمت غلط افسانه در جنون کرده
به دوش من نهد ایام هر کجا باریست
قضابخانه گردون مرا ستون کرده
چراغ مجلس مستان شب نشین بودم
مرا غم تو چو شمع سحر زبون کرده
زبان کلک گرفتم حدیث خطت گفت
حکایت دهنت را ندیده چون کرده
بیان نامه سیاهی حکایت اهلی است
که عمر در سر افسانه و فسون کرده
شهید عشق ترا شست و شو بخون کرده
جنون عشق اگر نیست چرخ مجنون را
بتهمت غلط افسانه در جنون کرده
به دوش من نهد ایام هر کجا باریست
قضابخانه گردون مرا ستون کرده
چراغ مجلس مستان شب نشین بودم
مرا غم تو چو شمع سحر زبون کرده
زبان کلک گرفتم حدیث خطت گفت
حکایت دهنت را ندیده چون کرده
بیان نامه سیاهی حکایت اهلی است
که عمر در سر افسانه و فسون کرده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۷
آتش آهم نهال وادی ایمن شده
باز این آتش نگه کن کز کجا روشن شده
من چنین مدهوش وصل و غافلم از بیخودی
اشک حسرت آمده از دیده تا دامن شده
نیست جز آیینه چشم دل او را جلوه گاه
زانکه در دل دیدمش هرگه ز چشم من شده
گر دهان بر آه بندم از شکاف سینه ام
آتشی بینم بلند از چاک پیراهن شده
اهلی شوریده چون خود را نگه دارد که دوش
در سماع افتاده با او دست در گردن شده
باز این آتش نگه کن کز کجا روشن شده
من چنین مدهوش وصل و غافلم از بیخودی
اشک حسرت آمده از دیده تا دامن شده
نیست جز آیینه چشم دل او را جلوه گاه
زانکه در دل دیدمش هرگه ز چشم من شده
گر دهان بر آه بندم از شکاف سینه ام
آتشی بینم بلند از چاک پیراهن شده
اهلی شوریده چون خود را نگه دارد که دوش
در سماع افتاده با او دست در گردن شده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۸
گهی که زلف بر آن روی مهوش افتاده
هزار سوخته را جان در آتش افتاده
بصد هزار جفا ای غزال مشکین بو
خوشم که با من مسکین ترا خوش افتاده
به گوشه نظری شهسوار من بنگر
سری که بهر تو در پای ابرش افتاده
نشان تیر تو خلق استخوان خود سازند
ولیک قرعه بنام بلاکش افتاده
جمال یار کند جلوه در دل پاکان
خوشا دلی که چو آیینه بیغش افتاده
مرا چه چاره ز دیوانگی بود اهلی
که کار من بحریفی پریوش افتاده
هزار سوخته را جان در آتش افتاده
بصد هزار جفا ای غزال مشکین بو
خوشم که با من مسکین ترا خوش افتاده
به گوشه نظری شهسوار من بنگر
سری که بهر تو در پای ابرش افتاده
نشان تیر تو خلق استخوان خود سازند
ولیک قرعه بنام بلاکش افتاده
جمال یار کند جلوه در دل پاکان
خوشا دلی که چو آیینه بیغش افتاده
مرا چه چاره ز دیوانگی بود اهلی
که کار من بحریفی پریوش افتاده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۰
نه دیده مثل تو دیده نه کس نشان داده
فرشته خوی و پریروی و آدمیزاده
تویی که سرو بلندت ز پاکدامنی
قدم بدیده هیچ آفریده ننهاده
منم که جز بجمال تو همتم هرگز
بر آفتاب فلک چشم مهر نگشاده
خدایرا مددی ای همای بخت که من
گدای شهرم و با پادشه درافتاده
ز فیض میکده خالی کجا بود اهلی
که سالهاست که چون خم بخدمت استاده
فرشته خوی و پریروی و آدمیزاده
تویی که سرو بلندت ز پاکدامنی
قدم بدیده هیچ آفریده ننهاده
منم که جز بجمال تو همتم هرگز
بر آفتاب فلک چشم مهر نگشاده
خدایرا مددی ای همای بخت که من
گدای شهرم و با پادشه درافتاده
ز فیض میکده خالی کجا بود اهلی
که سالهاست که چون خم بخدمت استاده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۱
ساقیا، باده بدین مست دل افتاده مده
مستم از خون دل خود دگرم باده مده
منعم ای پیر ره از هر چه کنی میشنوم
توبه از دست نگارین و رخ ساده مده
تو گرفتار خودی پند تو بنداست ایشیخ
برو و زحمت رندان دل آزاده مده
جنت و می طلبد زاهد و ساقی گوید
که ز کف جنت نقد و می آماده مده
آب حیوان مطلب همچو سکندر زنهار
عمر بر باد پی روزی ننهاده مده
برو ای صورت چین و زخدا شرم بدار
حسن خود جلوه بر آن حسن خداداده مده
اهلی از سنگ ملامت اگر هست حذر
دل دیوانه بخوبان پریزاده مده
مستم از خون دل خود دگرم باده مده
منعم ای پیر ره از هر چه کنی میشنوم
توبه از دست نگارین و رخ ساده مده
تو گرفتار خودی پند تو بنداست ایشیخ
برو و زحمت رندان دل آزاده مده
جنت و می طلبد زاهد و ساقی گوید
که ز کف جنت نقد و می آماده مده
آب حیوان مطلب همچو سکندر زنهار
عمر بر باد پی روزی ننهاده مده
برو ای صورت چین و زخدا شرم بدار
حسن خود جلوه بر آن حسن خداداده مده
اهلی از سنگ ملامت اگر هست حذر
دل دیوانه بخوبان پریزاده مده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۳
سرو من بنمای قد و خجلت شمشاد ده
برفشان دستی برقص و عالمی بر باد ده
تو نه آن مرغی که صید کس شوی از مامرم
دام صحبت شو زمانی بازی صیاد ده
ما چنین لب تشنه و تو جرعه میریزی بخاک
اینکه میریزی بدست عاشق ناشاد ده
ای حریف بزم شیرین یاد خسرو تابکی
گر توانی یادش از جان کندن فرهاد ده
ایکه می با یار مینوشی بشکر این مراد
زینهار از اهلی بیچاره او را یاد ده
برفشان دستی برقص و عالمی بر باد ده
تو نه آن مرغی که صید کس شوی از مامرم
دام صحبت شو زمانی بازی صیاد ده
ما چنین لب تشنه و تو جرعه میریزی بخاک
اینکه میریزی بدست عاشق ناشاد ده
ای حریف بزم شیرین یاد خسرو تابکی
گر توانی یادش از جان کندن فرهاد ده
ایکه می با یار مینوشی بشکر این مراد
زینهار از اهلی بیچاره او را یاد ده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۵
زلف سیه شانه کن جام مدامی بده
سلسله عشق را باز نظامی بده
روز قیامت کسی گر نبود باورش
سروقد خویش را خیز و خرامی بده
کشته هجر توام پرسش من کی دمی
اولم از لطف خویش جان بسلامی بده
مرغ دل رفته را تا بکف آرم دگر
از خط و خال خودت دانه و دامی بده
بر من مخمور غم رحم کن ای میفروش
گر نبود صاف می دردی جامی بده
سلطنت جاودان دولت عشقست و بس
یارب از این دولتم بخش تمامی بده
حسرت شیرین لبان تا بکی ای بخت بد
اهلی ناکام را زینهمه کامی بده
سلسله عشق را باز نظامی بده
روز قیامت کسی گر نبود باورش
سروقد خویش را خیز و خرامی بده
کشته هجر توام پرسش من کی دمی
اولم از لطف خویش جان بسلامی بده
مرغ دل رفته را تا بکف آرم دگر
از خط و خال خودت دانه و دامی بده
بر من مخمور غم رحم کن ای میفروش
گر نبود صاف می دردی جامی بده
سلطنت جاودان دولت عشقست و بس
یارب از این دولتم بخش تمامی بده
حسرت شیرین لبان تا بکی ای بخت بد
اهلی ناکام را زینهمه کامی بده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۶
ساقیا می بقدح ریز و ببد مست مده
مصلحت نیست جز این مصلحت از دست مده
بیخطا سنگدلان شیشه دل می شکنند
دل بدینطایفه تا صبر و توان هست مده
ماهی شست بتانیم و بدین دام خوشیم
یارب آزادی ما هرگز ازین شست مده
گر شوی کشته پی سرو بلندی باری
همت از دست بهر مرتبه پست مده
گه گهی نوش وصالی بچشان جان مرا
تلخی زهر فراقم همه پیوست مده
مدعی را بهل از دام غمت تا بجهد
باسیران محبت ره وارست مده
اهلی از دست تو گر چرخ ستاند همه چیز
همه عالم بده و ساقی سرمست مده
مصلحت نیست جز این مصلحت از دست مده
بیخطا سنگدلان شیشه دل می شکنند
دل بدینطایفه تا صبر و توان هست مده
ماهی شست بتانیم و بدین دام خوشیم
یارب آزادی ما هرگز ازین شست مده
گر شوی کشته پی سرو بلندی باری
همت از دست بهر مرتبه پست مده
گه گهی نوش وصالی بچشان جان مرا
تلخی زهر فراقم همه پیوست مده
مدعی را بهل از دام غمت تا بجهد
باسیران محبت ره وارست مده
اهلی از دست تو گر چرخ ستاند همه چیز
همه عالم بده و ساقی سرمست مده