عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۹
سگ این درم بسنگی دل من صبور میکن
وگر از درم برانی نگهی ز دور میکن
تو اگر چو گل بسوزی دل صد هزار عاشق
چه غمت بود ولیکن حذر از غرور میکن
من اگر چو ابر گریم ز جفای غیبت تو
تو چو برق خنده باری ز سر حضور میکن
بکمند عشق ایدل چه سر سرور داری
سر خود برون بر آنگه طلب سرور میکن
من از آنرخ چو حورم ببهشت نقد زاهد
تو بنسیه حور عین را طلب از قصور میکن
ز غبار تن برون آی پس از آن بدیده جان
نگه از چراغ حسنش لمعات نور میکن
به خمار هجر اهلی همه شب چرا نشینی
ز خیال او صبوری بمی طهور میکن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۲
کام دلم از وصل بیک سجده روا کن
اینکار نه از بهر من از بهر خدا کن
محنت زده و تیره دل از شام فراقم
ای صبح سعادت نظری جانب ما کن
داغیست ز تبخاله می بر لب لعلت
زخم دل مارا هم ازین داغ دوا کن
گر عرضه کنی حال خود ای باد بر آنگل
درد دل ما از سخن خویش ادا کن
چون زلف بتان کار ز تدبیر به پیچست
خواهی که شود راست بتقدیر رها کن
گر یار کند ناز، ترا کار نیازست
هرچند که دشنام دهد دوست دعا کن
اهلی نه تو گفتی که شوم کشته بپایش
بر عمر وفا نیست تو بر عهد وفا کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۳
از در کعبه نه تو گفتی که شوم کشته بپایش
بر عمر وفا نیست تو بر عهد وفا کن
از در کعبه چه حاصل به در یار نشین
روی بر دوست کن و پشت بدیوار نشین
گر دلت تیره بود رشته تسبیح چه سود
سینه صافی کن و در حلقه ز نار نشین
در صف میکده سجاده نگنجد ایشیخ
بفکن این بار غم از دوش و سبکبار نشین
اینزمان کان قد رعنا به خرامش برخاست
یکدم ای کبک خرامنده ز رفتار نشین
منکه با یار نشینم ز جهانم چه خبر
گو بطعنم همه بر خیز و در انکار نشین
وصل یوسف طلبی پرده ناموس بدر
چون زلیخا بدر آ بر سر بازار نشین
کار ما از صف مسجد نگشاید اهلی
یک قدم پیش نه و در صف خمار نشین
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۵
شاه حسنی یکنظر سوی گدای خود ببین
ای سر من خاک پایت زیر پای خود ببین
گوشه چشمی فکن ای آفتاب و ذره وار
جان ما جمعی پریشان در هوای خود ببین
دیده شد جای تو ز آن آرایمش چون لعل و در
نور چشم من بیا در دیده جای خود ببین
جان فدایت میکنم ایکعبه جان رخ مپوش
پرده بگشا هر طرف خلقی فدای خود ببین
یار اگر مارا کشد یک دیدنش صد خونبهاست
کشتن خود منگر ایدل خونبهای خود ببین
آنکه رخ تابید و سنبل بر قفا افکند و رفت
صد هزاران دود دل گو در قفای خود ببین
جام جم شو اهلی از عشق و مکش منت ز غیر
هرچه خواهی در دل خود از صفای خود ببین
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۶
خواهی که عاشقانه سماعت کند خوشان
جانرا بر آستین نه و بر دوست برفشان
صحبت خوشست و ناخوشم از غیر می کجاست
تا کم کنند درد سر خویش ناخوشان
تا کی عذاب جان کشم از زاهدان خشک
بد دوزخیست صحبت افسرده آتشان
ما زهر غم خوریم و حسودان بفکر ما
یارب حسود را هم ازین چاشنی چشان
ایشمع حسن بهر چه برخاستی بخشم
بنشین بلطف و آتش کین را فرونشان
کشتی به بی نشانی ام اما بخون چو مرغ
چندان طپم که دامنت از خون کنم نشان
اهلی تو با بتانی و ما با سگان در
با سرکشان خوشی تو و ما با جفا کشان
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۸
گر با من مستی حذر از بیهده گو کن
در سینه من آی و در فتنه فرو کن
چون غنچه دمد بوی ترا ایگل ز دل من
زنهار که بشکاف دل ریشم و بو کن
ای قبله پرست از بت ما شرم نداری
تا چند کنی سجده گل روی باو کن
کاری نکنی دیده زهاد که شورست
ساقی می ازین طایفه پنهان بسبو کن
چوگان سر زلف بر آور بسر دوش
سرهای عزیزان همه در معرکه گو کن
ای تشنه می شیره رز آب حیاتست
تا زهر نگردد حذر از عربده جو کن
رخسار نکو آینه صنع الهی است
اهلی به ادب سجده آن روی نکو کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۱
در غنچه چو گل تا بکیی گوش بمن کن
از پرده برون آی و تماشای چمن کن
بگشود دهن با تو سحر غنچه بدعوی
بلبل بصبا گفت که خاکش بدهن کن
مردم ز هوس شب چو سگت پیرهن خود
در پیش من انداخت که بردار کفن کن
با هرکه ندارد سخن از صورت خوبی
چون صورت دیوار توهم ترک سخن کن
تا کی کنی ایدیده نظر بر رخ یوسف
یک بار نظر نیز در آن چاه ذقن کن
ما را نه سر گیسوی حور و قد طوبی است
با عاشق شیدا سخن از دار و رسن کن
ایمدعی اینطعن و جگر خواریت از چیست
من طوطیم این نکته تو در کار زغن کن
خواهی که دل آسوده شوند از نفست خلق
چون باد صبا بندگی سرو و سمن کن
اهلی طلب خلق حسن گر کنی از خلق
اول تو برو پیشه خود خلق حسن کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۲
مزاج زهر اگر کوشش کنی شیرین توان کردن
درون مدعی مشکل که پاک از کین توان کردن
نه از باد هوا هرکس ازین گلشن برد بویی
بصد خون جگر چون گل نفس مشکین توان کردن
اگر خون جگر باشد که مشک چین شود اما
نه هر خون کز جگر پالود مشک چین توان کردن
تو زان من نخواهی شد مگو خواهم شدن باری
بدین حیلت مگر دل را گهی تسکین توان کردن
شنیدم زیر لب دایم دعای مردنم گویی
همه عمر از هوای این دعا آمین توان کردن
مرا یاد تو ایمان است و اینم زنده میدارد
دریغا بعد مرگ این نکته را تلقین توان کردن
میسر کی شود خواب فراغت در جهان اهلی
مگر خشت در میخانه را بالین توان کردن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۴
باده مینوش و بدین مشغله میگذران
کار عالم گذرانست تو هم میگذران
تو پسندیده خصالی و کرم شیوه تست
هرچه از ما نپسندی بکرم میگذران
جام جم گر نبود همت خود دار بلند
باده مینوش و بصد حشمت جم میگذران
فکر فردا مکن امروز دل خود خوشدار
در دل اندیشه نا آمده کم میگذران
ساقی امروز که دریای کرم در جوش است
کشتی غرقه ز گرداب عدم میگذران
گه گهی دست من پیر بجامی می گیر
وز گذر گاه غمم یکدو قدم میگذران
اهلی از دوست بجز زخم ستم چون نرسد
بگذر از مرهم و با زخم ستم میگذران
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۶
ایدل به غم بساز و وصالش طلب مکن
ترک مراد خود کن و ترک ادب مکن
ساقی بیا که خواب شب واپسین بس است
هشدار و روز عیش به بیهوده شب مکن
زین آه پر شرر که بر افلاک میرود
آتش اگر ز چرخ ببارد عجب مکن
در بزم غم بمستی و محنت دلا بساز
آلوده خویش را بشراب طرب مکن
اهلی مراد خویش ز رندان دیر خواه
از زاهدان صومعه همت طلب مکن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۹
من اگر شکسته عهدم تو وفای خود نگه کن
بخطای من چه بینی بعطای خود نگه کن
بره تو شهسوارا ز فرشته ره نباشد
بسر خودت که گاهی ته پای خود نگه کن
بدرون نا مرادان منگر به تیره بختی
تو که کعبه مرادی بصفای خود نگه کن
بوفا که در قیامت چو بر آورم سر از گل
چو گلم کفن بخون تر ز جفای خود نگه کن
تو در آینه نگنجی که جهان حسن و نازی
بدو چشم عاشقان آ همه جای خود نگه کن
همه روز چند اهلی گله از جفای آنمه
همه جور او چه بینی گله های خود نگه کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۲
کی مدعی نهد سر در سجده نکویان
از دیو بر نیاید کار فرشته خویان
چون من شهید عشقم خونین کفن برآیم
تا سرخ رو بر آیم پیش سفید رویان
جاییکه آهویان را سودای سنبلی نیست
چون جان من نسوزد از یاد مشک مویان
از شیشه پنبه برکن ساقی بگوش من نه
کآسوده دل نشینم از پند هرزه گویان
با آنکه آفتابی همچون تو در میانست
در ظلمتند و گمراه آب حیات جویان
در کوی میفروشان اهلی درآ که بینی
رندان پاکدیده دامن ز گریه شویان
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۳
بیا ایعشق جانسوز آتشم در جان محزون زن
بیا ای آتشین آه و علم بر بام گردون زن
خیالت میرسد در دل کجا جان در میان گنجد
بگو سلطان رسید اینک تو ز آنجا خیمه بیرون زن
تنور سینه میجوشد گر از طوفان حذر داری
بیا بر آتشم آبی از آن لبهای میگون زن
ترا صوفی ز دیر ما صدای حلقه در بس
وگر در حلقه میآیی صلا بر گنج قارون زن
بیفکن استخوان پیش هما وز وی مجو همت
بیا و قرعه همت بر این روی همایون زن
درآ ساقی و باقی کن حدیث دجله و جیحون
قدم بر دیده ما نه قلم بر حرف جیحون زن
اسیر لشگر غم تا بکب اهلی بدین روزی
ز تیغ آه خود یکشب بر این لشگر شبیخون زن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۴
تن را بسوز و جانرا با دوست همنشین کن
احرام کعبه جان گر میکنی چنین کن
از زخم ناوک غم شد سینه رخنه رخنه
گر حال دل ندانی آن را قیاس این کن
جادو وشان بیدین در بند دستبردند
بهر خدا که دستی بیرون از آستین کن
دارم گمان که لعلت جانبخش چونمسیح است
بگشا لب و گمانم یکبارگی یقین کن
هنگام برق غیرت یک خرمن است کاهی
ای خرمن نکویی رحمی بخوشه چین کن
جان حزین تواند کز قید تن گریزد
اهلی تو گر توانی فکر دل حزین کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۹
پای سگی که دیده ام شب به در سرای او
بسکه بدیده سوده ام آبله کرده پای او
بسکه صفاست بر رخش چون نگرد بر آینه
آینه نیز بنگرد روی خود از صفای او
شیوه ناز دلبران هرچه خوش آمدش فلک
زانهمه دوخت جامه یی بر قد دلربای او
پا و سر مرا ز هم فرق نمیکند کسی
بسکه بسر همی دوم از پی باد پای او
بود به بحر غم سری همچو حباب در کفم
رفت سرم بباد هم عاقبت از هوای او
اهلی اگر ز جان مرا جز رمقی نمانده است
دارم امید زندگی از لب جانفزای او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۲
هرچند که دیدم همه جور و ستم از تو
بازآ که گناه از من و لطف و کرم از تو
پیش آ قدمی تا بسپارم بتو جان را
جان باختن از جانب من یک قدم از تو
خورشید جهانی تو و ما سوخته حالان
آن ذره، که داریم وجود از عدم تو
هرگز بجز از شکر عطای تو نگفتیم
با آنکه هزاران گله داریم هم از تو
گر تشنه لبی را بدهی جرعه آبی
دریای حیاتی، نشود هیچ کم از تو
اهلی غم خود خور که بتانرا غم کس نیست
گر کشته شوی نیز کسی را چه غم از تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۴
خورشیدوار هرکه دلش سوخت داغ او
عالم فروز تا به ابد شد چراغ او
سلطان عشق مهر سلیمان دهد به دیو
گر باد تخت و بخت بود در دماغ او
بگذر از این چمن که بجز داغ همچو گل
طرفی نبسته است کس از طرف باغ او
بلبل که دارد اینهمه مستی ز عشق گل
بویی شنیده است مگر از ایاغ او
گر منکرست وادی عشقت ز خون ما
خون میچکد هنوز ز منقار زاغ او
ما پیر عالمیم و جهان طفلا راه ماست
ما را کجا فریب دهد لهو و لاغ او
اهلی که سوخت در غم هجران بدود دل
دوزخ شدست جنت عیش و فراغ او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۸
صیدم نکرد غنچه لبی جز به گفتگو
من مرغ زیرکم ندهم دل به رنگ و بو
من کیستم که دولت وصلش کنم خیال
خوش دولتی است گر گذرم در خیال او
در کعبه شرف چو سعادت نشد رفیق
اینهم سعادتی است که میرم به جستجو
داند که ملک حسن بود زان او از آن
شاهانه میکند سخن آن شوخ تندخو
اهلی بسوز اگر هوست پاکدامنی است
کین خرقه تو پاک نگردد به شست و شو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۴
بسوخت جان مرا اشتیاق خدمت تو
چه کرده ام که جدا مانده ام ز صحبت تو
فراق روی تو کرده است حالم آشفته
مپرس حال که دیوانه ام ز فرقت تو
تو خود دلیل شو ایکوکب سعادت بخش
مگر که باز برم ره بنور طلعت تو
غم غریبی و اندوه روزگار بلاست
ولیک میگذرانم زیمن همت تو
چو غنچه ام گرهی درد دلست و میخواهم
که کار من بگشاید نسیم رحمت تو
بجز نسیم که پیشت گهی گذر دارد
که عرض حاجت ما میکند بحضرت تو
متاب بهر خدا از نیاز اهلی روی
که نیستش غرضی جز دعای دولت تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۵
ای دلم چون پسته از شور نمک بریان تو
سوخت مغز استخوانم پسته خندان تو
من کجا پیدا شوم جاییکه همچون ذره اند
صد هزاران آفتاب از مهر سرگردان تو
عقل و هوش و دین و دل صرف تو کردم ایپسر
گر ترا با جان من کارست آنهم زان تو
میکنم یاد دهانت و آتش لب تشنگی
کی شود تسکین بیاد چشمه حیوان تو
گر شود از خاک ما هر ذره چشم روشنی
سیر نتوان گشتن از نظاره جولان تو
بلبل عرشیست اهلی ایگل از وی رو متاب
چند روزی کاندرین گلشن بود مهمان تو