عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۶
ما تحمل بر جفاهای تو ای گل میکنیم
گر بخواری هم آنهم تحمل میکنیم
حق گواه ماست در صدق محبت با بتان
ناکسی گر ناحقی گوید تغافل میکنیم
هرکسی در این چمن از کشتکاری خرم است
ما چو مرغان تکیه بر شاخ توکل میکنیم
گرچه حسنت در خیال ما ز خورشیدست بیش
بیش از آن خوبی که ما با خود تخیل میکنیم
ما کجا و دیدن خورشید رویت از کجا
خلوت حسنت بچشم و دل تامل میکنیم
گل بدست مردم و در پای بلبل خار غم
کام خود ما هم خیال از بخت بلبل میکنیم
کام ما اهلی همین مردن بود در پای دوست
سستی از بخت است و ما خود هم تعلل میکنیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۷
ز سنگ دل شکنان دل حزین چرا داریم
که سنگ می شکند شیشه یی که ما داریم
بیا که ساقی ما را شکایت از کس نیست
وگر کند گله ما هم بهانه ها داریم
ز گلستان نکویی نمیرسد مارا
بغیر بویی و آن نیز از صبا داریم
غبار خاطر ما از کدورت غیرست
وگرنه با همه آیینه وش صفا داریم
کسی ندید زبونتر ز ما که سوزد چرخ
مگر ستاره بخت زبون که ما داریم
بخنده گفت که خوشباش کانچنان هم نیست
که نا امیدی بیچاره یی روا داریم
نگو بپوش ز روی بتان نظر اهلی
تو لب بپوش که ما گوش بر قضا داریم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۸
با هرگل نورسته که برخاست نشستیم
جز داغ جگر طرفی از این باغ نبستیم
در قید تعلق پی دل چند توان بود
گفتیم طلاق دل آواره ورستیم
چون ذره به خورشید وشان مهر چه ورزیم
چون در دل آنطایفه آن نیست که هستیم
از توبه و طامات عجب نخل امیدی
بستیم بسی سال و بیک لحظه شکستیم
خاک ره ما چرخ بلندست به همت
در دیده کوته نظران است که پستیم
آن آهوی مستیم که در صیدگه عشق
جان صید تو کردیم و زدام تو نجستیم
لطف سخن و حسن وفا برد دل از ما
اهلی نه که ما صورت دیوار پرستیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۱
عالمی گر خون خورند از عشق ماهم میخوریم
بخش خود ما نیز خون دل ز عالم میخوریم
پیش ما از ذوق شادی لذت غم خوشترست
تا نگویی دیگران شادند و ما غم میخوریم
جرعه نوشانیم فارغ از مرگ و حیات
زانکه آب زندگی از ساغر جم میخوریم
ما که خود لب بسته ایم از سر مستی همچو جم
گر صراحی دم زند خونش بیکدم میخوریم
در سر کار بتان ساقی دلی گر رفت رفت
جام می پر کن که ما اندوه دل کم میخوریم
ما ز گرد غیر چون آب روان دل شسته ایم
از کدورت دم مزن با ما که برهم میخوریم
با رقیبان گر نداریم الفتی اهلی چه عیب
آهوی صحرای عشقیم از سگان رم میخوریم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۳
اگر تو جان طلبی جان در آستین دارم
وگر سرم سر تسلیم بر زمین دارم
نعیم جنت و عیش جهان کمست بهم
من از توهم آن دارم و هم این دارم
گرم فرشته چو آدم کند سجود رواست
که خاکپای تو از سجده بر جبین دارم
مکش چو صید تو گشتم کز ابروی خوبان
کمان فتنه ز هر گوشه در کمین دارم
شب سیاه غمت گر کند سگت ره گم
چراغ در رهش از آه آتشین دارم
وصال دوست دهد صدهزار ساله مراد
نظر بدوست من از عقل دوربین دارم
به اشک من چه کنی عرض چشم تر اهلی
که خرمنم من و صد چون تو خوشه چین دارم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۴
داند دل تو راز من وزان تو من هم
چون آینه صاف است چه حاجت بسخن هم
عیب من مجنون مکن ار جامه زدم چاک
با جامه چکارست مرا بلکه کفن هم
از ما مرم ای آهوی مشکین که گذشتیم
از خلق جهان بهر تو و قید وطن هم
گر دست دعایی ز سر صدق بر آریم
شاید که توان دست تو بوسید و دهن هم
اهلی مشکن عهد و وفا گرچه که آنشوخ
از عهد فراغش بود از عهد شکن هم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۶
ساقی کریم و یار خطاپوش و شاه هم
می خور که کردگار ببخشد گناه هم
آب حیات اگر نه بپای تو جان دهد
جایی فرود رود که نروید گیاه هم
گل بارخ تو حسن فروشی چه میکند
رویی چو ماه باید و چشم سیاه هم
مردم به آه درد دل خویش کم کنند
آه از دلی که نیست در اوتاب آه هم
اهلی کجا و وصل تو خورشید از کجا
او را چه تاب وصل که تاب نگاه هم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۸
در صحبت کس جام فراغی نکشیدیم
چون لاله کجا بود که داغی نکشیدیم
هرگز نگذشتی به رهی ایمه شبگرد
کاندر رهت از آه چراغی نکشیدیم
بی روی تو منت ز گل لاله نبردیم
هرگز ز خسی گنده دماغی نکشیدیم
آن خار ضعیفیم که از وادی محنت
هرگز ز هوس رخت بباغی نکشیدیم
اهلی چه نشاط آورد آن باده که هرگز
بی زهر غمی هیچ ایاغی نکشیدیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۹
از داغ می اگرچه در آتش چو لاله ام
باری چو لاله سوخته یک پیاله ام
من خود چه اختیار به می داشتی و جام
گر پیر ره پیاله نکردی حواله ام
پیری بسال نیست بمعنی بود یقین
پیرم من و مرید شراب دو ساله ام
شادم ز خوان وصل بسنگی که میخورم
یعنی سگ بتان نه ز بهر نواله ام
اهلی بگوش غیر فغانم کجا رسد
هم او که زخم زد شنود آه و ناله ام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۰
خوش آنکه مست بروی تو دیده باز کنم
بخاک افتم و صد سجده نیاز کنم
شبی بخلوت تاریک من بود یارب
که همچو شمع درآیی و در فراز کنم
کرشمه یی کن و جامی بیار ای ساقی
مرا بطاعت و تقوی مهل که ناز کنم
تو آب خضری و من تشنه این کنایت بس
چه حاجتست که دیگر سخن دراز کنم
مجال سجده نمی یابم از نظاره تو
تو خود بگو که من مست چون نماز کنم
ز عشق نیست مرا چاره یی جز این اهلی
که ترک چاره کنم رو بچاره ساز کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۶
از بسکه شدم جامه دران نعره زنان هم
دست و دلم از کار شد و تاب و توان هم
هرچند زند آتش عشق تو زبانه
ظاهر نکنم بلکه نیارم بزبان هم
خود را چه بفتراک تو بندم که سر من
لایق نبود گر فکنی پیش سگان هم
گر خنده زند لعل تو در پوست نگنجد
صد تنگدل از شادی و صد غنچه دهان هم
نامم بغلام است نشان ور تو نخواهی
بر صفحه هستی نهلم نام و نشان هم
پیش تو کم از خاک رهست ایشه خوبان
گر صرف رود مال و منال و سر و جان هم
کی مژده شادی رسد از وصل به اهلی
شادست بغم کاش میسر شود آن هم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۷
ماییم که در دیر خرابات مقیمیم
دیرینه دیریم و ز رندان قدیمیم
خلق کرم پیر مغان دام ره ماست
حقا که سگ و بنده آن خلق کریمیم
ای یوسف جان چشم همه بر گل وصلت
ماییم که از باغ تو قانع به نسیمیم
ترسا بچگان با همه علم و هنر ما
با ما ننشینند که ما بی زر و سیمیم
نقد دو جهان داو تو کردیم چو اهلی
ما همچو حریفان نه زبون طبع و لییمیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۴
آنم که دل به عالم پُر غم نمی‌دهم
یکدم فراغ دل به دو عالم نمی‌دهم
گر شاه عیب رندی من کرد حاکم است
باری منش به سلطنت جم نمی‌دهم
هرگز به کس نزاع ندارم به علم و عقل
بیهوده زحمت کس و خود هم نمی‌دهم
کوته نظر فروخت به زر حسن عاقبت
من یوسف عزیز به درهم نمی‌دهم
اهلی غم حبیب که جان تازه داردم
تا زنده ام به عیسی مریم نمی‌دهم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۶
گنجی چو تو در سینه بکونین چکارم؟
مستغنی ام از هر دو جهان من که تو دارم
چون ذره بر آنم که بخورشید رسم باز
در همت خو پست نیم گر چه غبارم
درمان دل از لعل تو جویند حریفان
من درد دل خود بخدا باز گذارم
چون بلبل اگر زار بگیرم مکنم عیب
زاری ز غمت چون نکنم؟ عاشق زارم
جایی که بتان را سگ خودمی نشماری
انصاف دهم من چه سگم درچه شمارم
در ملک دلم غم بجفا دست بر آورد
وقتست که من هم بدعا دست بر آرم
اهلی ز کنار و بر خوبان نشوی سیر
هر چند من از خلق دو عالم به کنارم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۳
یاد من کردی من از بخت این زیادت یافتم
تا چه نیکی کرده بودم کاین سعادت یافتم
یکسخن گفتی و صد امید پیدا شد مرا
کز نسیم این سخن بوی ارادت یافتم
ناله من کرد گویا این که پرسیدی زمن
کز تو این پرسش خلاف رسم و عادت یافتم
گر سجودت میکنم محراب ابرو خم مکن
زانکه من این بت پرستی از عبادت یافتم
گر چه اهلی آنلب شیرین چو فرهادم بکشت
تلخیی بردم ولی شهد شهادت یافتم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۷
خوش آنکه تو بازآیی و من پای تو بوسم
در سجده فتم خاک قدمهای تو بوسم
هر جا که تو روزی نفسی جای گرفتی
آنجا روم و گریه کنان جای تو بوسم
در باغ روم بیتو و هر سرو که بینم
پایش بهوای قد و بالای تو بوسم
روی تو تصور کنم و لاله و گل را
از حسرت رخسار دلارای تو بوسم
در خاک کشی آن سر زلف و من محروم
خاک از هوس زلف سمن سای تو بوسم
از مهر تو ای یوسف جان بهره ندارم
گر پای حریفان نه بسودای تو بوسم
هرجا که غزالیست چو مجنون سر و چشمش
از آرزوی نرگس شهلای تو بوسم
خواهم که شوی مست شکر خواب صبوحی
در خواب مگر لعل شکر خای تو بوسم
من اهلی درویش تو ایشاه بتانم
دستی که ببوسم به تمنای تو بوسم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۲
من لاف تقوی تا بکی در خرمن طاعت زنم
کو برق آتش سوز من کاتش زند در خرمنم
آواره چون مجنون شدم نگرفت کرد امن مرا
برخار صحرا گه گهی ماری بگیرد دامنم
دستم مگیرایهمنفس کز گلخنم آری برون
بگذار کز دیوانگی گلشن نماید گلخنم
دست محبت میزند بر دامنم میخی دگر
هر گه که خواهم از زمین دامان خود را برزنم
منت ای باغبان گرره بگلشن دادیم
کز تاله و فریاد خود من بلبل این گلشنم
شیرین لبا چون اهلیم در تلخی غم بی لبت
من خسرو عهدم ولی فرهاد وادی مسکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۵
عمریست که من خاک ره درد کشانم
چون سایه قدم بر قدم پیر مغانم
از زهد برندی چو فتادم چه تفاوت
آن روز همین بودم و امروز همانم
با پیر مغان بسته ام اینعهد که دیگر
جز خدمت رندان نکنم تا بتوانم
ای خضر سعادت مددی تا چو خط یار
خود را بلب چشمه حیوان برسانم
اهلی بدلم زخم نهان کز ستم اوست
روزی بتو بنمایم اگر زنده بمانم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۶
عمریکه بیرخت من درمانده بوده ام
در حیرتم که بیتو چرا زنده بوده ام
از من متاب روی که در ملک دلبری
هر کس که شاه بود منش بنده بوده ام
دایم هوای لعل لبی پخته ام چو شمع
پروانه وار کشته یک خنده بوده ام
چون عیسی آفتاب رخی بوده همدمم
تا بوده ام بطالع فرخنده بوده ام
چون گل هوای اطلس شاهی نکرده ام
آزاده دل چو سرو کهن زنده بوده ام
خونم بریز و پیش سگانم فکن که من
در خدمت سگان تو شرمنده بوده ام
اهلی اگرچه شیر فلک صید من شده
من پیش پای دوست سر افکنده بوده ام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۸
دل با تو بگفتار و زبان با دگرانم
در دیده تو منظور و بمردم نگرانم
دور از توتنم خسته و دل ریش و جگر چاک
مردن به ازین عمر که من میگذرانم
از هجر تو چون رعد که با ابر بهاریست
فریاد زنان گریه کنان جامه درانم
از شوق سفال سگ کوی تو همه عمر
در کوی وفا خاک ره کوزه گرانم
بر گیسوی حورم تنوان بست بز نجیر
زینگونه که من بسته زلف پسرانم
ای پیک صبا سینه چو چاکست در آخوش
با دل خبری گو که من از ببخبرانم
اهلی نظرم بر قد آن سرو بلندست
هر چند فقیرم نه ز کوته نظرانم