عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۰
منم ببادیه نیستی نهاده قدم
بحرف قید ز کلک فنا کشیده رقم
حکیم عقل ز درک تشخصم عاجز
دبیر درک در اثبات هستیم ملزم
جهات ست ندارد حد احاطه من
بجزؤ لا یتجز است جوهرم توأم
در آرزوی سر زلف مهوشان عمریست
من شکسته بجسم ضعیف و قامت خم
میان شدت ایام گشته ام ناچیز
بسان دال که در او شده است آن مدغم
نیم مقید عالم حکیم بهر خدا
بمن مگوی حدیث حدوث حرف قدم
تو حال عالم کون و فساد میپرسی
ز من مپرس که من نیستم از آن عالم
مرا ز نشئه عشقست عالمی که درو
نه راحتیست ز لذت نه محنتی ز الم
چه عشق عشق حقیقی که بر صحیفه کون
طفیل او شده نقش مکونات رقم
نبی امی مکی محمد قرشی
صلاح ملک عرب فتنه ملوک عجم
مه سپهر وفا آفتاب اوج سخا
شه خجسته سر سرور حمیده شیم
سپاه دولت و دین را سوار خصم افکن
سریر شرع مبین را شهنشه اعظم
تمیز داده حرام و حلال را بسلوک
نموده راه نعیم و سقر بلا و نعم
سمنبری که چو بشکفته از ریاض حجاز
سهی قدی که چو بر خاسته ز خاک حرم
بعزم دفع معارض برون زده خیمه
پی شکستن اصنام بر کشیده علم
هزار کافر را از صنم بر آورده
بزیب حسن شکسته صف هزار صنم
چو او بکعبه درون آمده برون شده بت
بسعی او شده خالی حرم ز نا محرم
شنیده ام بره زهر کرده کرده سخن
بمعجزش پی اظهار مکر اهل ستم
کمال فیض نگه کن که در تن مرده
از و طبیعت آب حیات یافته سم
چو کوس عدل زده در حجاز و در بغداد
نموده طایر دولت ز طاق کسری سم
چو در یمن زده سر چشمه از انگشتش
بفارس یافته آتش که معارض نم
میان موسی و او فرق ماه تا ماهیست
کجا شکستن ماه و کجا بریدن یم
دمی که نشئه روزی گرفت هر قومی
بقدر حوصله در بزم منشا و مقسم
نشاط دولت اسلام یافت امت را
مذاق مستی می قوم عیسی مریم
همین بس است بتعظیم امت او مدح
همین بس است به الزام قوم ذمی ذم
جز او نیافته ز ابنای روزگار کسی
چو جبرئیل برادر چو مرتضی بن عم
اگر بلوح و قلم دست بهر خط ننهد
ز بحر فضل چنان کاملی نگردد کم
چه حاجت است آرزوی صنعت خط
کسی که پای تواند نهد بلوح و قلم
زهی بحکم روان راح روح پرور را
حرام کرده بجمشید و تلخ کرده بجم
قبول شرع تو و رد مذهب حکما
عیان شده بهمه گشته چون زمانه حکم
بنای دعوی باطل نهاده رو بزوال
اساس بنیه حق مانده آنچنین محکم
حدیقه ای ز ریاض رضای تست بهشت
کنایه ز گلستان کوی تست ارم
دمی که کرده ای از لعل گوهرافشانی
گشوده ای در گنج معانی مبهم
هزار قافله مرحمت به شهر وجود
نهاده روی به حکم خدا ز ملک عدم
گهی که لب به تبسم گشوده ای و به خلق
میان برگ گل تر نموده ای شبنم
هزار روضه روح و ریاض دل شده است
ز فیض شبنم و گلبرگ نازکت خرم
تو تاج اهل دلی ترک کرده دنیا
تو خاتم رسلی سنگ بسته بشکم
که برگ ترک بر آرنده است در گل تاج
نگین سنگ پسندیده است در خاتم
ملک بسجده آدم چه گونه سر ننهد
ز خاک پای تو بود است طینت آدم
حیات چون ندهت مرده را دم عیسی
ز فیض لعل لبت میزده است عیسی دم
سر از متابعت خضر چون کشد موسی
براه پیرویت می نهاده خضر قدم
پی عروج تو بسته ببام عرش قضا
ز چار عنصر و نه پایه فلک سلم
ستاره نیست که وقت عزیمت معراج
سپاه جاه تو کرده سپهر را مخیم
فلک نداشت ستاره زمین گل و سبزه
و لیک در شب معراج از نثار قدم
همین طبق طبق انداخت لعل و فیروزه
همان خزانه خزانه گهر رساند بهم
حکایت کرم حاتم است غایت کفر
بدور چون تو کریمی و در مجال کرم
ز نیم شمه لطف تو میتواند بود
هزار چون کرم خود هزار چون حاتم
شها فضولی ما گر چه هست محض خطا
خطاست گر بدل آریم با وجود تو غم
امید هست که از لطف تو پذیرد عفو
معاصی همه خلق و فضولی ما هم
تویی که روز جزا چون شفیع خلق شوی
جراحت همه را از تو میرسد مرهم
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۲
خیز ای ناقه دوران روش گردون تن
که چو بدرت کف پا هست هلالت گردن
ای چو دوران روشت لیک نه بیرحم چو او
هر کرا دید غریبست رسانده بوطن
تویی آن بادیه پیمای بیابان پرورد
که ز تو هست بیابان همه دم رشک چمن
هر کجا بوده دمی جای تو دندان و کفت
خارها را همه رفته شگفاینده سمن
حیرتی داده مرا دست که در خوردن خار
بود کف آنکه چو سیماب فشاندی ز دهن
پا گرفتی ز زمین خار و برای حلت
دادی از درج باو در ثمین بهر ثمن
از تو آید که کنی رهبری اهل طریق
که قدم بر قدم صالحی و ویس قرن
سزد از اطلس زربفت خورت جل چون کوه
زیبدت همچو خور از شعشعه نور رسن
چند آیی بسر زانو و فریاد زنی
داد خواهی مگر از جور سپهر پر فن
نیستی ظالم و این طرفه که چون مظلومان
دارد از دست تو زنگ تو دمادم شیون
در جواب خبر راه بآهنگ حدی
جرس آندم که ز تحریک تو آید به سخن
ز ره ذوق دلی نیست که از جا نرود
مگر آن دل که بود چون جرست از آهن
تو رسی لیک ز بار غم چرخ کج رو
هست در سینه چو عشاق ترا داغ کهن
بوی موی تو چنین چین شده همچون نافه
خوشتر از رایحه نافه آهوی ختن
گاه فرد آمده چون جوهر فرد خردی
منتظم گاه بسلکی شده چون در عدن
گاه سر تافته از چرخ بسان رشته
گاه پا بسته یک رشته شده چون سوزن
می کشی از ره غمخواری و بی پروایی
گاه بار همه گاه از همه باری دامن
همه افتاده چو بر داشته تست ز خاک
همه آواره چو از لطف تو دارد مسکن
من هم افتاده از لطف سوی من بخرام
من هم آواره ام از ناز مکش سر از من
دی شنیدم که ز آهنگ حجازی به عراق
می بری قافله باز ز بابل به یمن
تا شوی زایر یثرب بزمان اسعد
تا کشی رخت به بطحا به طریق ایمن
من چو در قید معاش و غم آنجا زارم
قدم بسته دلی سوخته چون شمع لکن
چون نهی باز در آن ملک بشکرانه آن
که ترا داده قضا قدرت آنجا رفتن
چشم دارم که پیام من دل سوخته را
بگذاری چو فرایض نگذاری چو سنن
گویی اندوه دل من بمقیمان بقیع
ز من خسته نهی روی بدرگاه حسن
آن ولی عهد علی کز ره احسان نطقش
شهد داده عوض زهر جفای دشمن
هر دلی کان نه پر از دوستیش دشمن جان
هر سری کان نه فدای ره او بار بدن
قدسیان آرزوی طوف مزارش کردند
که شود مکتسب آن فایده در سر و علن
بهر آمد شد آن طایفه بگشاد قضا
هر طرف بام فلک را ز کواکب روزن
خلوت قدس که بالاتر آن روزنهاست
همه شب می شود از شمع مزارش روشن
ای مصفا گهر معدن زهرا که ز تو
پیشتر نآمده بیرون گهری زان معدن
همه ابرام تو لازم چو قضای مبرم
همه احکام تو محکم چو فعال متقن
مرقدت گوهر دریای امل را صندوق
قبه ات مزرعه حسن عمل را خرمن
آفتاب از پی تعظیم و تواضع برخواست
هر کجا قبه پر نور تو شد سایه فکن
بس که از فیض مزار تو شرف یافت بقیع
گردم مرگ کسی را شود آنجا مدفن
ز پی دوختن حله حور از رضوان
به تبرک طلبند مردم ازو تار کفن
کرمت سد سدید است باحداث فتور
حرمت حصن حصین است ز آسیب فتن
تن پاکیزه تو منزل آیات قبول
دل بشگفته تو غنچه علوی گلشن
سالک راه رضای تو ندانسته که چیست
در عمل توبه ده و توبه کن و توبه شکن
قابل خدمت درگاه تو در حین عمل
اشرف روی زمین اجمل ارباب ز من
ای ز توفیق ولایت بمدد کاری حق
کرده آزاد ز اغلال علایق گردن
بس که هرگز گنهی در تو نگشت است یقین
بس که نگذشته ترا فکر خطایی در ظن
توبه در ذمت تو هیچ ندارد منت
نیست جز منت توفیق خدای ذی المن
دهر را طعن زنی گفت زن عشوه گریست
تند شد دهر که بر من بزنی طعنه مزن
آنکه مردست بمن دست تعرض نرساند
بکر را چون نرسد مرد چرا باشد زن
ای کمر بسته احرام بطوف حرمش
رو مگردان که همین است طریق احسن
الامانت چو درین طرفه تجارت یابی
گهر سود درو فایده محزن محزن
یاد کن از الم فقر فضولی حزین
که اسیر غم در دست و گرفتار محن
همچو یوسف چو شوی پادشه مصر قبول
که گهی یاد کن از معتکف بیت حزن
هست امید که تا هست بارباب نیاز
بنیه کعبه ز آسیب معاصی مأمن
یابی آسایش کونین ز حج حرمین
یابم از طوف حسن کام بوجه احسن
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۳
زبان خوشست که توحید حق کند به بیان
اگر چنان نبود در دهان مباد زبان
زهی مکون کامل که هست در کونین
رقم کشیده او نقش کاینا ما کان
کمال صنع قدیمش خجسته دهقانیست
که در حدیقه تن کرده جاری آب روان
فضای قدرت بی علتش چو دریاییست
که چشم عقل درو زورقیست سرگردان
هزار تحفه صلوات بر روان کسی
که بر گزیده آن حضرتست از انسان
نبی امی مکی محمد قرشی
ملاذ نوع بشر مقتدای خلق جهان
بس است در صفت ذات او همین تعریف
که هست بنعم او حضرت شه مردان
ولی والی والا علی عادل دل
نظام دور فلک ناظم زمین و زمان
شه سریر سلونی امام انس و ملک
که وصف او چو صفات خداست بی برهان
کنون روایتی از معجزات او بشنو
که تازه می شود از استماع او دل و جان
روایتست که چون آن امام کافی رای
شد از مدینه برون کوفه را گرفت مکان
ز هر دیار نهادند روی جانب او
بدرد خویش ازو یافتند همه درمان
میان مردم بصره دران زمان بودند
محب و معتقد شاه اولیا دل و جان
دو نورسید کامل دو نطفه طاهر
دو مخلص متشرع دو طالب ایمان
باصل هر دو برادر دو گوهر از یک بحر
بفصل هر دو بر آورده گل ز یک بستان
بعزم دولت پابوس آن سر آمد دهر
شدند جانب کوفه ز شهر بصره روان
قضا رسید در اثنای ره ز ربح سفر
تن برادر مه را نماند تاب و توان
بدان رسید که جان از تن فسرده او
برون رود چو خدنگی که بگذرد کمان
گشود لب به برادر وصیتی فرمود
که ای مراد دل و کام دیده نگران
دو غنچه بودیم از گلبن وفا زده سر
امید بود که خواهیم شد گل خندان
تو بهر تحفه درگاه شاه باقی باش
که ناشکوفه بهار مرا رسیده خزان
دو لعل بودیم در رنگ خود بمرتبه
سوی خزانه شاهی نهاده روی از کان
ز سنگ حادثه بر من چنین شکست رسید
تو بهر هدیه آن گنج مستدام بمان
ولی وصیتم اینست بر تو ای همزاد
که چون رسی تو بدرگاه خواجه سلمان
مرا ز کوشه خاطر بسی فرو مگذار
نیاز من بگذار و سلام من برسان
مشو ز لوح دل خویش نقش نام مرا
حکایت من گم گشته پیش او برخوان
بگو که ای شه فرخنده رای فرخ رخ
بخاک آروزی درگه تو برد فلان
بیاد خاک درت داد زندگی بر باد
چنانکه بود بیاد تو زنده مرده بان
بمرد و آرزوی دیدن تو در جانش
برفت و جان و دلش سوی وصل تو نگران
هنوز درد دل خود نکرده بود تمام
که کرد مرغ روانش ز دام تن طیران
همای اوج وفا بود کرد پروازی
ز دشت محنت غم سوی روضه رضوان
چو شد برادر مهتر اسیر دام اجل
دل برادر کهتر بسوخت در هجران
بسی ز گردش ایام بر فشاند سرشک
بسی ز بی کسی هجر بر کشیده فغان
ز هول غربت و رنج ره و مهابت مرگ
جوان سوخته مانده بود بس خیران
که شرط دفن برادر چه سان بجای آرد
چه گونه گنج جهان را کند بخاک نهان
که ناگه از طرفی طرفه راکبی چون خضر
رسید تیزتر از آب چشمه حیوان
خجسته ناقه سواری که پای ناقه او
بقطع بادیه فیض داشت طی مکان
هزار صالح و ویس قرن نهاده جبین
ز پای ناقه او هر کجا که مانده نشان
نقاب بسته برخ لیک از مهابت او
در آسمان شده خورشید ذره سان لرزان
زبان گشوده باو از خوبی لفظ فصیح
چه گفت گفت ای رنج دیده دوران
مرو مرو ز خود از غایت غم و اندوه
بیا بیا ز من این لوح پاک را بستان
دمی بدار به پیش دماغ مرده خود
که از روایح آن مرده تو یابد جان
جوان بموجب فرموده لوح را بستد
بداشت پیش دماغ جوان مرده روان
جوان مرده ازان لوح یافت فیض حیات
ز جای جست بنوعی که کس ز خواب گران
چو در برادر مهتر برادر کهتر
حیات دید بشد غرق بحر ذوق جنان
که رفت از سر او هوش و بی خبر افتاد
بروی خاک بسان سرشک خود غلطان
غریب واقعه دست داده در یکدم
که مرد زنده و از مرگ یافت مرده امان
چو هر دو چشم گشودند بعد از آن احوال
ز لوح و ناقه و ناقه نشین نبود نشان
جوان حقیقت احوال با برادر گفت
ز مردن از اثر لوح و شخص فیض رسان
دمی بحیرت آن واقعه فرو رفتند
که این نتیجه خوابست یا خیال گمان
زدند بار تحیر کنان قدم در ره
بشهر کوفه رسیدند خرم و خندان
قدم بمسجد کوفه نهاده با صد ذوق
بروی شاه گشودند چشم اشک فشان
خوشا کسی که پی آرزوی بیغایت
خوشا کسی که بس از اشتیاق بی پایان
بروی دوست گشاید بکام دل دیده
کند مطالعه صفحه رخ جانان
امام انس و ملایک علی بو طالب
پس از نمودن رسم نوازش و احسان
خبر ز کیفیت سرگذشت ره پرسید
غرض که راه نهان را کند بخلق عیان
رموز مردن و آن لوح و شخص ناقه نشین
حدیث یافتن درد و دیدن درمان
چو از برادر کهتر همه بعرض رسید
امیر جمله مردان علی عالی شان
میان خلق بدان نوجوان چنین فرمود
که ای نموده خدا مشکل ترا آسان
گرت فتد بهمان چشم بار دگر
شناختی بتوانی ز غایت عرفان
جواب داد که بالله تصور آن لوح
مراست نقش پذیرفته بر صحیفه جان
بگو چسان نشناسم خجسته لوحی را
که داده است مرا از غم زمانه امان
روان ز جیب همان لوح را برون آورد
امین تخت نجف سرو سایه سبحان
جوان چو دید همان طرفه لوح را بشناخت
بخاک پای شه افتاد اضطراب کنان
که یا امام زمان اعتقاد ماست درست
تویی که هست صفات تو برتر از امکان
بجز تو کیست که هم حاضرست و هم غائب
بجز تو کیست که هم سرورست هم سلطان
تویی که روح رسول الهی سر خدا
تویی که اصل حدیثی و معنی قرآن
معاون دم جان بخش عیسی مریم
مقوی ید بیضای موسی عمران
خداست مظهر علم تو و تو مظهر او
ترا چه گونه جدا از خدا کند نادان
روایت است که بسیار کس بآن معجز
ز جام صدق کشیدند شربت ایمان
علیست آن که جهان را همه مسلمان ساخت
بضرب تیغ و بتأثیر حجت برهان
علیست آن که دل دیده محبانش
منزه است ز خبث و شرارت شیطان
دلا ز سر بگذر در ره وفای علی
که مردنست درین ره حیات جاویدان
هزار شکر که از جان و دل فضولی زار
همیشه هست علی را کمین مناقب خوان
نهاده روی بدرگاه آل پیغمبر
گرفته خوی بنفرین آل بومروان
امید هست که تا هست گردش گردون
امید هست که تا هست گنبد گردان
همیشه از کرم مرتضی شود ممدود
ظلال سلطنت و جاه پادشاه زمان
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۵
ای بقد و عارض و خط و لب آشوب جهان
سرو قد و لاله رخ ریحان خط و غنچه دهان
پر ز نقش خط و خال و نقد شوق ذوق تست
لوح دیده صفحه دل درج تن گنج دهان
با جمال و حسن و زیب و زینتت ناید برون
گل ز گلشن در ز دریا بت ز چین مه ز آسمان
میبرد ناز و عتاب و شیوه و رفتار تو
عقل از سر صبر از دل جان ز تن طاقت ز جان
دارد از گیسو و زلف و رنگ و رویت عاریت
بو بنفشه تاب سنبل آن گل رنگ ارغوان
رشک دارند از خط و رفتار و دندان و لبت
مشک چین و سرو باغ و در بحر و لعل کان
چون لب لعل و دهان و زلف قدت کس ندید
لعل شیرین درج خندان مشک تر سرو روان
رحم کن کز درد و داغ جور بیداد تو نیست
کار من جز ناله و فریاد زاری و فغان
جان برآمد لیک در جسم و سر چشم و دلم
غم همان سودا همان گریه همان حسرت همان
با که گویم چون کنم چاره چه سازم چون زیم
خلق بد دل زار و تو غافل فلک نامهربان
کو ثبات و طاقت و تاب و توانم تا کشم
از تو ناز از چرخ جو از خلق طعن از دل فغان
از خط و خال و رخ و چشم تو می یابد مدام
دیده نور و دل سرور روح ذوق تن توان
غالبا خال و خط و چشم و رخ خود سوده
بر ره بام و در و دیوار آن صاحب قران
کز ظهورش گشت در چین و عراق و روم و فارس
پست خاقان و قباد و قیصر و نوشیروان
احمد مرسل که هست از لطف و جود و علم و حلم
رام سازد وحش و طیر و آرام بخش انس و جان
سرو فرقان ناسخ توریت انجیل و زبور (؟)
نسخه جمعیت جاه و جلال و قدر و شان
سرور سردار صدر و سید نوع بشر
مرکز قطب و مدار و نقطه دور زمان
آنکه شد ذات و صفات و اسم و رسمش را طفیل
اول و آخر نهان و آشکار و بی گمان
سه موالید و دو کون و هشت خلد و ده عقول
چار طبع و شش جهت هفت اختر و نه آسمان
قبل عقل و عنصر و نفس فلک او را وجود
فوق عرش و کرسی و لوح و قلم او را مکان
رفرف و جبریل و میکایل و اسرافیل را
کرده میل و مهر شوق و ذوق در راهش دوان
عالم لاهوت ناسوت و مثال ملک را
سیر کرده دیده دانسته نموده امتحان
رعد و برق و ابر و بارانرا بحکمش انقیاد
آب و خاک و باد و آتش را ز بهرش اقتران
شرقی غربی جنوبی و شمالی هرچه هست
سال و ماه و روز و شب در خدمتش بسته میان
خواهد ار میل و مزاج و رای طبعش اعتدال
در تموز و در دی و در نوبهار و در خزان
میتوان با فیض لطف و خیر و خوبی جمع یافت
گرمی و سردی و خشکی و تری و یک زمان
گر رساند بهر دفع ظلم و جور و بغض و کین
بر بهایم صیت عدل و رأفت و امن و امان
میکند در چشم مار و پیل و شیر شاه باز
مور منزل پشه جا آهو وطن جعد آشیان
در میان مسلم و گبر و مجوسی و جهود
معجز او شهره مرد و زن و پیر و جوان
اهل ایمان را خیال و ذکر و فکر و مدح او
روح پرور راحت افزا کام ده نشئه رسان
منحصر در طلعت و خلق و ضمیر و نطق اوست
حسن صورت لطف سیرت مهر دل عذب لسان
بر سر خوان عطا و لطف و احسان و کرم
موسی و عیسی و داود و خلیلش میهمان
در ضیافت گاه قرب و قدر و عذر اعتبار
آدم و ادریس و نوح و خضر را گسترده خوان
حب و رفق الفت و تعظیم او دلرا صفا
بغضی نفی و نفرت و اکراه دین را زیان (؟)
ای منزه مدحت و ذات و صفات شان تو
از شمار و از قیاس و از حساب و از کران
دیده خلق از عدل و داد و لطف جودت آنچه دید
مردمک از چشم چشم از سر سر از تن تن ز جان
بام قصر و قدر جاه و دولت و بخت ترا
عقل نفس عنصر و افلاک زیبد نردبان
اهل کفر و شرک مکر و عذر اگر در رزم تو
خواست امداد از کمند و گرز و پیکان و کمان
بهر دفع تیغ و ز خرشان (؟) محکوم تو
آفتابست و مه نو اخترست و کهکشان
شکرلله حب شوق و ذوق و مهرت در دلم
مستدام است و مخلد باقیست و جاودان
دایم از یمن عطا و لطف جود شفقتت
کام یابم کام کارم کام بینم کام ران
تا فضولی را بود سال و مه و شام و سحر
از زبان رسم از دل اسم از جان اثر از تن نشان
باد او را شوق و سودا و خیال مدح تو
حرز جان تعویذ سر آرام جان ورد زبان
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۶
در آرزوی ناوک او مردم ای کمان
سستی مکن بسویم ازو ناوکی رسان
در جان من همیشه خیال خدنگ او
مانند آن الف که بود در میان جان
ای چشم و غمزه ات زده صد ناوک جفا
گه آشکار بر دل و جانم گهی نهان
با طبع تیز تیر تو تعلیمها گرفت
زان قد دلربا و ازان چشم دلستان
بسته بسان چشم تو جان هر کجا افتاد
بربود دل چو قد تو هر سو که شد روان
تیر تو قابل دل سخت رقیب نیست
جایی که هست سنگ مکن تیر خود زیان
گاهی اگر هوای کمانداریت بود
تیر ترا بسست تن خاکیم نشان
با قد دلربای تو الفت گرفت تیر
در راستی چو جنسیتی بود در میان
بنیاد کرد رسم رقابت کمان کج
بر ذوق وصل تیر چو پی برد ناگهان
بنهاد سر بگوش تو و کرد مو بمو
از عشق بی قراری او نکتها نهان
انداخت از تو دور و بخاک سیه نشاند
بالله که زور کرد بران زار و ناتوان
برداشت التفات تو از خاک تیره را
زین مرتبه چرا نگشد سر بر آسمان
دارد بدست بوس تو هر لحظه دست رس
از بهر شکر چون نگشاید چنین دهان
در خانه کمان چو مه من در آمدی
شد روز عمر کوته ازین غم بعاشقان
آری دلیل کوتهی روز روشنست
گاهی که آفتاب کند قوس را مکان
در آرزوی یافتن دولت وصال
چون من کمان کج شده قامت بسی زمان
در چله ها نشست ریاضت چنان کشد
کز ضعف پوست ماند کشید بر استخوان
آخر بحسن سعی چو اقبال قرب یافت
کردی تو در تحمل بیدادش امتحان
جذب محبت تو کشاکش برو فکند
ناورد تاب آن و برآورد صد فغان
جز من کراست طاقت جور و جفای تو
مخصوص من کس آنچه ز بیداد می توان
ای سرو از کدام چمن سر کشیده
سروی چو نیست همچو تو در هیچ بوستان
گویا نهال نورس باغ سیادتی
ز اولاد پاک شاه نجف میر انس و جان
آن سیدالبشر که طفیل وجود او
تأسیس یافت بنیه معموره جهان
آن مظهر سخا که بجمهور ممکنات
الطاف مهربانی او گشته میزبان
در میهمان سرای وجود از کمال جود
فیضش بخاص و عام رساند صلای خوان
بنهاد پا بکتف رسول از کمال قدر
بفراشت سر بذروه عرش از علوشان
آن صاحب کرامت و ساقی کوثر است
کو را ز خلق هر دو جهان را ز آب و نان
در عالم فنا و بقا لطف عام او
ضامن شده بر آمده از عهده ضمان
آدم چو بر بهار تقرب ز جرم یافت
در باغ بی خزان بهشت آفت خزان
آورد جانب نجف مرتضی پناه
تبدیل بقعه داد ز هر محنتش امان
ترک بهشت کرد و نجف را مقام ساخت
چو دید کاین مقام مبارکتر است از آن
نومید چون شود بنی آدم ز سروری
کآدم بخوان مرحمت اوست میهمان
ای دلدل تو از گره تنگنای دهر
تا عرش با براق نبی رفته هم عنان
از بطن قدرت آمده دایم بمهد فعل
حکم تو و رضای خدا هر دو توأمان
قول ترا اگر نکند فهم خصم تو
تیغ تو بس میان تو و خصم ترجمان
در حکمتی که کرد عیان هستی ترا
از کتم غیب مقصد اصلی غیب دان
این بود کز رموز خفی پرده بر کشی
بر جمله جهان تو همان را کنی عیان
عالم اگر چه داشت گمان در وجود حق
حقا که شد یقین بوجود تو آن گمان
تشبیه بحر و کان بدل و دست تست کفر
آن هر دو گر چه آمده زر بخش و درفشان
کی چون کف تو در بارادت فشاند بحر
کی چون دل تو زر برضا بخش کردکان
بهر معامله سوی تو بازار آخرت
گر کس برد متاع ولای تو زین دکان
جنت بدان متاع بود قیمت حقیر
راضی اگر شود دهد از دست رایگان
از بهر نظم گوهر انجم سپهر را
داده قضا ز حبل ولای تو ریسمان
دایم جزای دشمنیت محنت جحیم
پیوسته وفق دوستیت روضه جنان
از باغ معجزت گل سلمان شکوفه بست
ظاهر شداست کار تو بر پیر و بر جوان
ادراک را ز باز و کبوتر نموده
جاریست از تو ذکر ولایت بهر زبان
هستی در مدینه علم نبی ولی
آن در که هست نه فلکش خاک آستان
شاها منم کمینه سگ آستان تو
از چاکران آل و محبان خاندان
از بی کرانی گنهم نیست هیچ باک
دارم بلطف بی حدت امید بی کران
یارب امید وار بر آنم که بیش ازین
بخش مرا صفای دل و قوت زبان
تا بیش ازین سخن ز برای رضای تو
راند بمدح آل فضولی مدح خوان
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۷
ای دل کدام قوم بملکی در آمده
کان قوم را همیشه نتیجه سر آمده
گه مرده گاه زنده شده هر یکی ازان
هر دم چو اهل سحر برنگی بر آمده
فردی ازان میان کم و فردی زیاد نه
در مرتبه قرینه یکدیگر آمده
بعضی فتاده جانب خاور ز ملک هند
بعضی ز ملک هند سوی خاور آمده
از روم و زنگبار رسیده دو فرقه اند
هر فرقه ای بچار صف لشگر آمده
وقت نبرد آن همه در بند دفع هم
هنگام خواب آن همه هم بستر آمده
بعضی درون خانه خود کرده حبس خصم
بعضی بحبس خانه دشمن درآمده
از غایت ملا عبد و نقشهای نغز
مقبول طبع هر بت صد پیکر آمده
دوزخ بهفت در شده مشهور در جهان
این قوم بین که دوزخشان ششدر آمده
جاری حساب بر همه ابواب آن گروه
بهر حساب معرکه شان محشر آمده
شهریست پر ز خانه مقام مصافشان
هر خانه چو گنج بصد زیور آمده
بر هر گروه گشته مقرر ده و دو برج
در سیر هر یکی چو یکی اختر آمده
حاکم سه تن همیشه بر ایشان ز غیر نوع
سی تن بران سه تن همه فرمان بر آمده
وآن هر سه تن نشسته ببالای هر یکی
مرکب میان معرکه بازی گر آمده
هم راکب از تحرک مرکب در اضطراب
هم مرکب از دگر اثری مضطر آمده
زان هر دو سر زده حرکتهای مختلف
تعریف انجم و فلکش در خور آمده
این طرفه تر که هست ز خارج محرکی
ذاتش فعال واقعه را مضطر آمده
با آنکه نیست حاصل این جمله جز فساد
احوال کون را بمثل مظهر آمده
هستند بت پرست همانا که در جهان
غیر ره شریعت پیغمبر آمده
آن سیدی که سرور سر خیل انبیاست
پاکیزه جوهریست ز اقران سر آمده
آن بحر دل که نقش کمال عدالتش
تزیین هر ولایت و هر لشکر آمده
با فیض جود مشفق هر پاک دین شده
با ضرب تیغ قاتل هر کافر آمده
هر سینه که نیست پر از نقش مهر او
چون لوح نزد مستحق آذر آمده
سعیش ز بهر قوت دین آمده مدام
نه بازی چو نرد برای زر آمده
در محضر نکو همه مغلوب او شده
برده گرو ز هر که نکو محضر آمده
ای فاش در زمانه که با دولت زیاد
اندیشه تو ناظم بحر و بر آمده
هر نقش کز ستای موالید سر زده
در مدت طویل بکامت بر آمده
هر کس که گشته بر سر کوی تو خانه گیر
بادا هزار زیب و تجمل بر آمده
طبع تو هست مطرح منصوبه هنر
هستی درین بساط هنرپرور آمده
شا منم فضولی مسکین که حال من
از مهرهای نرد پریشان تر آمده
جسته ز کعبتین قضا نقش کام لیک
نقش نداردم ز قضا اکثر آمده
دارم ز خاک پای تو امید مرحمت
هستم بدرگه تو ثناگستر آمده
یارب مباد نقش تو حالی ز لوح دل
کان نقش لوح جان مرا زیور آمده
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۸
منم افتاده چو پرکار بسرگردانی
متصل از حرکات فلک چوگانی
گاه در وادی ادبار ز بی اقبالی
گاه در بادیه فقر ز بی سامانی
گاه در کوی بلا با علم رسوایی
گاه در گوشه محنت بغم تنهایی
بخت را با الم سابقه بد عهدیست
چرخ را با دلم اندیشه نافرمانی
دیده در گریه چو ابرست مرا در غلطم
ابر را نیست چو چشم تر من گریانی
مردم دیده من خون جگر خورده بسی
که سرامد شده در عالم اشک افشانی
مدتی بهر یقین در پی کسب عرفان
عمر کردم تلف از غایت بی عرفانی
چون گشودم به یقین دیده عرفان دیدم
کاین متاعیست که دارد همه جا ارزانی
باقی عمر برینم که کنم بهر معاش
. . . عمر تلف معرفت نادانی
ذاتی قدس مرا مرتبه و منزل بود
بیشتر از ملکی پیشتر از انسانی
حالیا از اثر تیره دلان رتبه من
بست بستر ز جمادی شده حیوانی
طوطی طبع مرا گر چه بهنگام سخن
بود در طرز ادا کیفیت روحانی
دور از فهم خسیسان شده نزدیک دران
که شود مضحکه چون لهجه هندوستانی
آه اگر باشدم از مبدا تقدیر رقم
خسرالدنیا والآخره در پیشانی
ترک دینی جهت راحت عقبی کردم
نیست پیدا که میسر شود آن هم یانی
مدد از علم و عمل می طلبیدم عمری
گر شوم مستحق مرحمت ربانی
علمم افسوس که جز شیوه تذویر نشد
عملم نیز سوا وسوسه شیطانی
بامیدی عمل و علم نماند آن املم
که کشم رخت بسر منزل بی عصیانی
دارم امید که بی علم و عمل حب علی
گیردم دست درین وادی سرگردانی
آن امام همه کز روی رضا طاعت او
هم بر انسی متنحم شده هم برجانی
رای او رافع رایات جهان آرایست
شان او منزل آیات عظیم الشانی
نفرت از طاعتش انکار بفرمان خداست
انحراف از رهش اقرار به بی ایمانی
حکمت از دوستیش کرده اساس خلقت
که بدان بنیه دگر رو ننهد ویرانی
اهل حکمت بهمین واسطه دعوی دارند
که جهان قابل آن نیست که گردد فانی
گر نباشد جهت قوت ارکان وجود
در کف رغبت او رشته عالم بانی
هست ممکن که بیک حادثه از هم ایزد
خلق را خوانده عموما ز پی مهمانی
میزان کرم او بسر خوان بهشت
بنیه شمس جهتی طرح چهار ارکانی
عزم این عالمیان را سوی آن عالم نیست
جز صلای سر خوان کرم او بانی
یافت از پرتو صیت صفتش در بغداد
انطفا نایره شهره نوشروانی
آری آنجا که برآید سخن از شیر خدا
چه سگ است آنکه زند دم ز سگ سلمانی
ای شهنشاه قضا رای قدر قدر که هست
درک را دانش تو دایره حیرانی
در مجالی که کشد موکب اوصاف تو صف
وهم را وسعت آن کو که کند میدانی
برتر از بندگیت مرتبه ممکن نیست
بخدا بندگیت هست به از سلطانی
گر بکیوان رسد از دور به تدریج خلل
می رسد هندوی هندوی ترا کیوانی
ور برد حکم قضا شیر فلک را از جا
می توانی که بجایش سگ خود بنشانی
کان کفا بحر دلا هست ز یمن مدحت
سخنم به ز در بحری و لعل کانی
خواهم از بخت که هم صرف نثار تو شود
در و لعلی که بمن داشته ای ارزانی
در عراق عرب امروز منم سلمان را
به صفای سخن و حسن فصاحت ثانی
گر چه در لطف ادا رتبه سلمانم نیست
قطره ای را نبود حوصله عمانی
لیک سلمان همه عمر تلف کرد حیات
در ثنای نسب فرقه چنگیز خانی
من کمین مادح و منسوب به اهل البیتم
کار من نیست بجز مدح و مناقب خوانی
بهمین محرمی ارباب فراست دانند
که کرا می رسد ار دم زند از سلمانی
دارم امید که تا هست بگلزار سخن
بلبل ناطقه را فرصت خوش الحانی
فضل مداحی اولاد نبی را دایم
دارد ایزد به فضولی حزین ارزانی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
قرآن صفات جاه و جلال محمد است
احکام شرع شرح کمال محمد است
اخبار انبیا که سراسر شنیده
یک یک بیان حسن خصال محمد است
آن کاف و نون که اصل وجودست خلق را
کاف کمال و نون نوال محمد است
مدی که بر سر الف آدمست تاج
مضمون میم و معنی دال محمد است
زیب صحیفه ازل و نسخه ابد
از نقطهای دانه خال محمد است
سیاح درک باصره عقل کی رسد
جایی که جلوه گاه جمال محمد است
از دور نیست کار فضولی بانتظام
از دولت محمد و آل محمد است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
ای بر فراز مسند عزت مکان تو
برتر ز هر چه برتر از آن نیست شان تو
برهان قاطع آمده قول تو سر بسر
عالم شده مسخر تیغ زبان تو
بر خاص و عام خوان کرامت کشیده
مپسند خلق هر دو جهان میهمان تو
هر صبح و شام هست بتقریر مقربان
حی علی الصلاة صلایی بخوان تو
حرفی بس است بهر دوایی هزار درد
گاه تکلم از لب گوهر فشان تو
انس و ملک بسجده سزد گر نهند سر
جایی که پا نهاده سگ آستان تو
باد از روان و روح فضولی درودها
هر لحظه بر روان تو و پی روان تو
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
از آن دو پاره بانگشت معجزت شد ماه
که باشد از پی اثبات دعویت دو گواه
شکاف ماه ز انگشت تست یا در سیر
میان دایره مه فکند رخش تو راه
کلام راست نزول از فلک تراست عروج
عیار قد همین بس بمردم آگاه
نمی دمد ثمری بی گل شهادت تو
نهال اشهد ان لا اله الا الله
کمال قدر همین بس که وقت عرض کمال
ز کسر ماه تمامت فزود رتبه جاه
تویی کفیل چه باک از عذاب امت را
تو شفیع چه اندیشه خلق را ز گناه
شها فضولی بی دل گدای درگه تست
ز عین لطف تو دارد همیشه چشم نگاه
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
ورد منست نام تو یا مرتضی علی
من کیستم غلام تو یا مرتضی علی
شکر خدا که سایه فکنداست بر سرم
اقبال مستدام تو یا مرتضی علی
هر حکمتی که هست کلام مجید را
درج است در کلام تو یا مرتضی علی
بهر نجات بر همه چون طاعت خدا
فرض است احترام تو یا مرتضی علی
مانند کعبه معبد انس و ملائک است
هر جا بود مقام تو یا مرتضی علی
در هر غرض که می طلبد از فلک کسی
شرط است اهتمام تو یا مرتضی علی
هر لحظه می رسد به فضولی هزار فیض
از خوان لطف عام تو یا مرتضی علی
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۶
در صدف صدق جناب متولی
کز رای منیرش عتباتست منور
عمریست دماغ دل سکان مشاهد
از رایحه مکرمت اوست معطر
پاکیزه نهادی که مراد دو جهانش
از خدمت اولاد رسولست میسر
فرخنده مآلی که دلش راست همیشه
اندیشه غمخواری اولاد پیمبر
آرایش معموری هر مرقد عالی
شد رتبه او را سبب رفعت دیگر
ای باد اگر فرصت گفتار بیابی
در خدمت آن ذات مصفای مطهر
از ما برسان بندگی و عرض کن این حال
کاری در همه جا در همه فن بر همه سرور
هر چند که در فضل و هنر مثل نداری
غافل مشو از نکته گذاران سخن ور
ما خاک نشینان سر کوی بلاییم
ما را نتوان داشت بهر سفله برابر
ما آینه داران بد و نیک جهانیم
گر نیستی آگه بگشا دیده و بنگر
خم یافته در خدمت ما قامت گردون
پر گشته ز آوازه ما دهر سراسر
ما راتبه خواران در آل رسولیم
عمریست که این راتبه داریم مقرر
مسدود نگشته در این راتبه بر ما
زانروی که هستیم بدین راتبه در خور
ماییم پسندیده دوران بقناعت
پیران جوان بخت و فقیران توانگر
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
ای نخل ریاض کامرانی قلمت
خضر ره روشنی سواد رقمت
امید که دیده رمد دیده ما
روشن شود از سرمه خاک قدمت
فضولی : اضافات
مسبع
وقتست که شام غم هجران بسر آید
در باغ امل نخل تمنا ببر آید
ماه غرض از مطلع امید بر آید
در ظلمت شب مژده فیض سحر آید
از برج وبال اختر طالع بدر آید
در آرزوی وصل دعا کارگر آید
دلدار سفر کرده ما از سفر آید
ای درد و بلا دوریت ارباب وفا را
نزدیک شو و دور کن این درد و بلا را
داریم تمنای لقای تو خدا را
بردار ز رخ پرده و بنمای لقا را
ای کرده فراموش درین واقعه ما را
رحمی کن و مگذار دگر پیک صبا را
کان بی خبر از تو بمن بی خبر آید
عمریست که شوق رخ نیکوی تو داریم
در جان حزین آرزوی روی تو داریم
در دل شکن سلسله موی تو داریم
در سینه هوای قد دلجوی تو داریم
در سر هوس خاک سر کوی تو داریم
پیوسته خیال خم ابروی تو داریم
ای خوبتر از هر چه به پیش نظر آید
ماییم که در دوستیت یک جهتانیم
در راه تو هر عهد که بستیم بر آنیم
عمریست که تو غایبی و ما نگرانیم
در آرزوی روی تو با آه و فغانیم
دور از تو بسی خسته دل سوخته جانیم
مپسند کزین بیش درین غصه بمانیم
مگذار که جان از تن فرسوده بر آید
در محنت هجران تو ای سرو سمنبر
داریم دل مضطرب و جان مکدر
کو مژده وصلت که دماغ دل مضطر
گردد ز نسیم اثرش باز معطر
ز انسان که نومید ظفر از ایزد داور
در دشت احد وقت هجوم صف کافر
بهر مدد لشگر خیرالبشر آید
شاهی که سر چرخ برین خاک در اوست
در تمشیت کار قضا کارگر اوست
اوراق فلک دفتر فضل و هنر اوست
ایجاد بشر پرتو فیض نظر اوست
بحریست که ارواح ائمه گهر اوست
نخلیست که توفیق ولایت ثمر اوست
هیهات که از نخل دگر این ثمر آید
ای ذره از خاک درت طینت آدم
وز دولت پابوس تو آن خاک مکرم
تشریف امامت بوجود تو مسلم
ذات تو بمجموعه موجود مقدم
ای بنیه عالم بتولای تو محکم
تا هست ز عالم اثر بنیه بعالم
مشکل که وجودی ز تو پاکیزه تر آید
شاها تو همانی که برین صفحه ایام
در اول حال از تو رقم شد خط اسلام
پیش از تو ز اسلام نمی برد کسی نام
حالا که جهان یافته با شرع تو آرام
گر جمعی پریشان سیه نامه بد نام
خواهد که این صبح بتزویر شود شام
مپسند که تذویر چنین معتبر آید
با تیغ دو سر قصد سر اهل خطا کن
سر متصل از تن بسر تیغ جدا کن
درد دل شوریده ما بین و دوا کن
از لطف تو هر کام که داریم روا کن
در کار عدو قاعده صبر رها کن
در رهگذر شرع خود اندیشه ما کن
مگذار که خاری بسر رهگذر آید
شاها اثر دوستیست رونق دین است
خوش آنکه درین دوستی از اهل یقین است
هر کس که درت را ز غلامان کمین است
در انجمن اهل وفا صدر نشین است
مداحی تو کار فضولی حزین است
حقا که چنین بوده و آغاز چنین است
تا بلبل طبعش بفصاحت بسر آید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
عارفان روی تو را نور یقین می خوانند
عروه موی تو را حبل متین می خوانند
آنچه بر لوح قضا منشی تقدیر نوشت
عاشقانت ز رخ و زلف و جبین می خوانند
صفت چشم تو است آیت «مازاغ » از آن
گوشه گیران دو ابروی تو این می خوانند
نظم دندان تو را کآب حیاتش نام است
خرده بینان تواش در ثمین می خوانند
جنت عدن سر کوی تو را مشتاقان
صحن باغ ارم و خلد برین می خوانند
بیدلانی که مدام از سر سودا مستند
مردم چشم تو را گوشه نشین می خوانند
نظر، آن زمره که گویند به روی تو خطاست
نقش های غلط و لعبت چین می خوانند
دل و دین می برد از خلق رخت زان جهتش
آفت خلق و بلای دل و دین می خوانند
جنت و حور و لقا گرچه به وجه دگر است
اهل دل نور سماوات و زمین می خوانند
آب حیوان که لب لعل تو است، آن به یقین
در بهشت ابدش ماء معین می خوانند
چون نسیمی ز تو آنان که رسیدند به حق
جاودان مصحف روی تو چنین می خوانند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
دلیل صبح سعادت، محمد عربی
چراغ شام قیامت، محمد عربی
مرا چو از صدف کاینات این در بود
درون بحر حقیقت، محمد عربی
امانتی که خدا وعده کرد در کونین
در او نکرده خیانت، محمد عربی
امام مذهب و ملت، شفیع روز جزا
نعیم اهل امانت، محمد عربی
به تشنه های قیامت که آبشان بدهند
چو ساقی لب کوثر، محمد عربی
مراد خلق جهان از بهشت معبود است
گواه لفظ شهادت، محمد عربی
نسیمی از در رحمت تو ناامید مباش
که می رسد به شفاعت، محمد عربی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
زهی چشم و زهی ابرو، زهی روی
زهی خط و زهی خال و زهی موی
زهی حسن و زهی لطف و زهی خلق
زهی عدل و زهی احسان زهی خوی
زهی فر و زهی زینت زهی جاه
زهی حشمت زهی طینت زهی بوی
زهی قوت زهی قدرت زهی حکم
زهی عشرت زهی بستان زهی جوی
زهی علم و زهی حلم و زهی فضل
زهی دولت نسیمی را از این کوی
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۲
آن روضه مقدس و آن کعبه صفا
آن مرقد مطهر و آن قبله دعا
آن قبه منور با رفعت و شرف
کو، هست عرش منزلت و آسمان بنا
دانی که چیست؟ قبله حاجات جمله خلق
یعنی مقام مشهد سلطان اولیا
بحر کمال و خازن اسرار «لوکشف »
گنج علوم و گوهر دریای «لافتی »
قایم مقام ختم رسل، صدر کائنات
مسندنشین بارگه ملک کبریا
سرخیل اصفیا و امام هدی بحق
سلطان هردو کون علی موسی الرضا
آن آفتاب برج امامت که می رسد
خورشید را ز قبه پرنور او ضیا
آن پادشاه ملک ولایت که همتش
بر خوان خویش خلق جهان را زده صلا
آن در قیمتی که به دریای فکر و عقل
کس ره بدو نمی برد الا به آشنا
شاهی که خلق را سبب حب و بغض او
از دوزخ است خوف و به جنت بود رجا
ای افصحی که علم ترا در بیان حق
چون دانش رسول خدا نیست انتها
تسبیح ذاکران تو یعنی ملائکه
سبحان من تقدس بالعز والعلا
اوراد ساکنان سماوات، روز و شب
در مدح جد و باب تو یاسین و هل اتی
در وصف روی و موی تو خوانند قدسیان
هر صبح و شام سوره واللیل والضحی
کی وصف (و) مدحت تو بود حد هرکسی
چون کردگار گفته ترا مدحت و ثنا
چون وارث محمد و موسی تویی، بحق
آمد برون ترا ز شجر مصحف و عصا
سنگی که هست از کف پایت بر او نشان
چون مروه خلق سجده کنند از سر صفا
از بهر روشنی بصر، خاک درگهت
در دیده می کشند خلایق چو توتیا
فراش بارگاه جلال تو: جبرئیل
مداح خاندان شما حضرت خدا
باب بنی فضائل تو: مرتضی علی
جد بزرگوار تو: سلطان انبیا
در گوش خادمان و مقیمان درگهت
هردم رسد ز حضرت حق «فادخلوا» ندا
ز آواز حافظان خوش الحان حضرتت
هر بامداد در ملکوت اوفتد صدا
بر بلبلان روضه تو رشک می برند
بستان سرای جنت و مرغان خوش نوا
در زیر سایه علم مصطفی رود
آن کس که او به ملک ولایت زند لوا
حق موالیان تو در روز رستخیز
خلد برین و شربت کوثر بود جزا
آن کس که کرده در ره دین شما خلاف
او را همیشه در درک اسفل است جا
تو حجت خدایی و ما بندگان همه
بنهاده ایم سر چو قلم بر خط رضا
یا شاه اولیا نظری کن که عاجزیم
افتاده در کمند غم و محنت و بلا
دارالشفاء خسته دلان آستان توست
با صد نیاز آمده ایم از پی شفا
چشم عنایتی به سوی حال ما فکن
تا از عنایت تو رهیم از غم و عنا
هرکس ز حادثات به جایی برد پناه
آورده ایم ما به جناب تو التجا
هستیم ز سائلان درت یا ابوالحسن
داریم امید از کرمت رحمت و عطا
درویشم و تو پادشه بنده پروری
سلطان تویی و ما همه بیچاره و گدا
دردی که بر دل من بیچاره خاطر است
آن را هم از خزانه لطفت رسد دوا
جز زاری و دعا چه بدان حضرت آوریم
ای قادر کریم و خداوند رهنما
یارب به حق ذات تو و بی نیازی ات
از خلق، ای تو باقی و عالم همه فنا
یارب به انبیا و رسولان حضرتت
یارب به عز و منزلت و فخر مصطفی
یارب بحق سید کونین و آل او
یارب به علم و حلم و کمالات مرتضی
یارب به پاکی و شرف فاطمه که هست
جبار بر فضیلت و بر عصمتش گوا
یارب به عزت حسن و حرمت حسین
مسموم کین دشمن و مظلوم کربلا
یارب به سوز سینه زین العباد، کو
هرگز به عمر خویش نیاسود از بکا
یارب به فضل و دانش باقر که چون نبی
هرگز نبود مهر دلش از خدا جدا
یارب به صدق جعفر صادق که در جهان
اسلام را به برکت علمش بود بقا
یارب به حق موسی کاظم که در دو کون
بر خلق کائنات امیر است و مقتدا
یارب بدان شهید خراسان که درگهش
چون کعبه است قبله حاجات خلق را
یارب به حق موسی رضا آن شه جوان
والی ولی و آل حق و والی ولا
یارب به حرمت تقی متقی که بود
سرو ریاض خلد و گل باغ انما
یارب به ذات پاک علی نقی که هست
قایم مقام آن شه معصوم مجتبی
یارب به طاعت حسن عسکری که کس
چون او امور حق به شرایط نکرد ادا
یارب به حق مهدی هادی که جمله خلق
دارند تا به حشر بدان شاه اقتدا
یارب به ذات جمله امامان که ذاتشان
پاک آفریده ای ز همه زلت و خطا
کاین بنده روی کرده بدان کعبه نجات
آورده است زاری و حاجات با دعا
جرمم همه ببخش و مرادات بنده ات
از فضل خود بدآور و حاجات کن روا
امیدوار بنده نسیمی به فضل توست
یا قاضی الحوایج! یا سامع الدعا
رحمت بدین فقیر ز فضلت چو حاصل است
داریم تا به حشر بدان شاه اقتدا
(یارب به حق ذکر نسیمی و سوز او
من بنده را ببخش گنه لطف کن عطا)
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۷ - تجدید مطلع
آن شهنشاهی که مداحش خدای داور است
ساقی روز جزا قسام خلد و آذر است
شهسوار «لافتی » یعنی علی مرتضی
آن که شهرستان علم صدر عالم را در است
صاحب سر سلونی » رازدار «لوکشف »
آن که عرشش پایه ای از پایه های منبر است
در جهان یک بخشش او چارصد بار شتر
کمترین جاهش به روز حشر حوض کوثر است
سر به دشمن داد هفتاد و سه نوبت در مصاف
اوست کز روی کرم مردان عالم را سر است
چون شه مردان عالم اوست مدح کس مگوی
هر کجا خورشید هست آنجا چه جای اختر است
نور رخسارش چراغ دیده های مردم است
خاک پایش تاجداران جهان را افسر است
هفت دوزخ از برای دشمنان او سزاست
دوستانش را نعیم هشت جنت درخور است
دشمن شه نیست جز آن کس که در اصلش خطاست
نیست بغض او هرآن کس را که پاکش مادر است
گر کسی خواهد که از فضلش نویسد شمه ای
در قلم ناید اگر هفت آسمانش محبر است
خاندان مصطفی و مرتضی را تا ابد
بنده ام از جان چه حاجت بر گواه و محضر است
گر کسی پرسد که بعد از مصطفی سالار کیست؟
گویمش از قول ایزد: شاه مردان حیدر است
هر که او از دوستی مرتضی گردن کشد
مرد خواندن کی توان او را، سزای معجر است
بعد شاه اولیا دانم حسن را پیشوا
خلق عالم را ز بعد شاه مردان رهبر است
بعد او مسندنشین باشد حسین تشنه لب
زانکه او اهل شهادت جمله را سردفتر است
رهنمای خلق عالم هست زین العابدین
باقر است از بعد او، وز بعد باقر جعفر است
موسی کاظم، دگر سلطان علی موسی رضا
آن که یک طوف درش هفتاد حج اکبر است
پس تقی را با نقی دانم امام و پیشوا
بعد ایشان حجت قاطع که نامش عسکر است
نوبت مهدی شد و وقت ظهور او رسید
عالمی در انتظار و دهر پرشور و شر است
در چنین حالت دلا باید گرفتن گوشه ای
تا برآید از نقاب آن شه که در غیب اندر است
برکت و شفقت نمانده در میان مردمان
هر کرا بینی به حال خویش نوعی دیگر است
نیست یکدم شاه را بر مسند دولت قرار
هم اکابر را دلی لرزان چو باد صرصر است
طفل بی پروا ز دین و پیر فارغ از نماز
محتسب همچون عسس پیوسته در پیش در است
مانده مظلومان چو موران هم بزیر دست و پای
از وطن گشته جدا هر سو فقیری دیگر است
عالمان با جاهلان در ساخته از بیم جان
شیخ در دنبال نفع اندر دنبال خر است
بره در چنگال گرگ و کبک در چنگال باز
آهوی مسکین به صحرا خسته از شیر نر است
قاضیان رشوت ستان و واعظان مرسوم خوار
شاه را از نو خیال عدل کامل در سر است
گر کسی از بهر حق گوید حدیثی آشکار
نشنوند از وی که مجنون است یا خود ابتر است
ظلم و هم فسق و فجور و غیبت و حرص و نفاق
عارف از بی قیمتی بازیچه بازیگر است
دست مظلومان دین گیر اندر این گرداب غم
پایمال خویش ساز هر منکری کو منکر است
ای خوش آن ساعت که سر از جیب شاهی برزند
برکشد تیغ دو سر کو سرکشان را درخور است
زنده نگذارد کسی از دشمنان اهل بیت
پاک سازد عالم از هرکس عدوی حیدر است
یا الهی! از کرم اعمال کامل ده به ما
حق سلطان رسالت کو شفیع محشر است
اهل مجلس را بیامرز و گناهان عفو کن
زان که احسان تو بی حد است و لطفت بی مراست
در جواب «بحر ابرار» آمد این ابیات من
گفته سید نسیمی همچو آب کوثر است
همچو آب خضر جان می بخشد این ابیات من
مرده دل گر منکر آید زنده دل را باور است
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
ای ختم همه امام گردیده چو نون
خواهی شد از این عرصه عالم بیرون
در بند تو چون عقل نخستین تواند
از فضل خداوند تو، ما کان یکون