عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
جز ذکر تو ساقی، دگر اوراد ندارم
می ده که سر صحبت زهّاد ندارم
بی تابی دامم نه ز اندوه اسیری ست
من تاب فراموشی صیّاد ندارم
از قید محبت نتوان یافت رهایی
بیرون شد ازین بیضهٔ فولاد ندارم
ای شیشهٔ طاقت زده بر خاره کجایی؟
در سنگدلی چون تو دگر یاد ندارم
خاموشیم از ناله نه قانون شکیب است
آسوده نیم، قوّت فریاد ندارم
بیرون ننهم پا ز دل خود که خراب است
دیوانهٔ عشقم، سر آباد ندارم
سنگین دلی ناز تو غلتاند به خونم
حاجت به سبکدستی جلاد ندارم
ساقی دوسه ساغر به کدو ربز، گدا را
از پیر مغان جز طلب ارشاد ندارم
آخر نه حزین توام ای دوست وفا کو؟
دیری ست که خاطر ز غمت شاد ندارم
می ده که سر صحبت زهّاد ندارم
بی تابی دامم نه ز اندوه اسیری ست
من تاب فراموشی صیّاد ندارم
از قید محبت نتوان یافت رهایی
بیرون شد ازین بیضهٔ فولاد ندارم
ای شیشهٔ طاقت زده بر خاره کجایی؟
در سنگدلی چون تو دگر یاد ندارم
خاموشیم از ناله نه قانون شکیب است
آسوده نیم، قوّت فریاد ندارم
بیرون ننهم پا ز دل خود که خراب است
دیوانهٔ عشقم، سر آباد ندارم
سنگین دلی ناز تو غلتاند به خونم
حاجت به سبکدستی جلاد ندارم
ساقی دوسه ساغر به کدو ربز، گدا را
از پیر مغان جز طلب ارشاد ندارم
آخر نه حزین توام ای دوست وفا کو؟
دیری ست که خاطر ز غمت شاد ندارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
خوش آنکه خرقهٔ ناموس و ننگ پاره کنم
به جان غلامی رند شراب خواره کنم
حصاریم غم دنیا و آخرت دارد
ازین میانه به مستی مگر کناره کنم
ز شیشه غیرت خورشید و ماه را ساقی
به جرعه ریز که خون در دل ستاره کنم
چه خوش بود که نشینی و گل برافشانی
پیاله نوشم و روی تورا نظاره کنم
گرفتم آنکه بود روز عدل و دادرسی
چگونه داغ جفای تو را شماره کنم؟
به حشر وعدهٔ دیدار اگر نصیب شود
رخ تو بینم و زنّار کفر پاره کنم
ز عشق من به عتابی، بنازم انصافت
به دست توست گریبان دل، چه چاره کنم؟
گذر به میکده ام گر فتد ز خود گذرم
به رغم مدعیان مستیی گذاره کنم
به چارهٔ دل سخت تو عاجزم ورنه
ز ناله رخنه به بنیاد سنگ خاره کنم
در انتظار وصال تو ساعتی صد بار
به مصحف دل سی پاره استخاره کنم
حزین اگر طلبد قبله دعا زاهد
به طاق ابروی خوبان شهر اشاره کنم
به جان غلامی رند شراب خواره کنم
حصاریم غم دنیا و آخرت دارد
ازین میانه به مستی مگر کناره کنم
ز شیشه غیرت خورشید و ماه را ساقی
به جرعه ریز که خون در دل ستاره کنم
چه خوش بود که نشینی و گل برافشانی
پیاله نوشم و روی تورا نظاره کنم
گرفتم آنکه بود روز عدل و دادرسی
چگونه داغ جفای تو را شماره کنم؟
به حشر وعدهٔ دیدار اگر نصیب شود
رخ تو بینم و زنّار کفر پاره کنم
ز عشق من به عتابی، بنازم انصافت
به دست توست گریبان دل، چه چاره کنم؟
گذر به میکده ام گر فتد ز خود گذرم
به رغم مدعیان مستیی گذاره کنم
به چارهٔ دل سخت تو عاجزم ورنه
ز ناله رخنه به بنیاد سنگ خاره کنم
در انتظار وصال تو ساعتی صد بار
به مصحف دل سی پاره استخاره کنم
حزین اگر طلبد قبله دعا زاهد
به طاق ابروی خوبان شهر اشاره کنم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
طرفی که من ز پهلوی دلدار بسته ام
خونابه خورده ام، لب اظهار بسته ام
از بس مرا به مشرب پروانه الفت است
آتش به جای لاله به دستار بسته ام
شاید شبی شمیم گلی ره غلط کند
چشم طمع به رخنهٔ دیوار بسته ام
بی ناله از دلم نفسی سر نمی زند
پیوند درد، با دل افگار بسته ام
خود را به رایگان، همه جا عرضه می کنم
بر خویش راه گرمی بازار بسته ام
آن یار دلنواز در آغوش خاطر است
راه نظر به دیدهٔ بیدار بسته ام
بی می، لبم به خنده چو گل وا نمی شود
عقد طرب به ساغر سرشار بسته ام
شاید ز کفر عقدهٔ دل وا شود حزین
از دست سبحه داده و زنّار بسته ام
خونابه خورده ام، لب اظهار بسته ام
از بس مرا به مشرب پروانه الفت است
آتش به جای لاله به دستار بسته ام
شاید شبی شمیم گلی ره غلط کند
چشم طمع به رخنهٔ دیوار بسته ام
بی ناله از دلم نفسی سر نمی زند
پیوند درد، با دل افگار بسته ام
خود را به رایگان، همه جا عرضه می کنم
بر خویش راه گرمی بازار بسته ام
آن یار دلنواز در آغوش خاطر است
راه نظر به دیدهٔ بیدار بسته ام
بی می، لبم به خنده چو گل وا نمی شود
عقد طرب به ساغر سرشار بسته ام
شاید ز کفر عقدهٔ دل وا شود حزین
از دست سبحه داده و زنّار بسته ام
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
به این بی طاقتی یارب به دنبال که می گریم؟
چنین رنگین به یاد چهره آل که می گریم؟
درین بستان سرا در سایه سرو سرافرازی
به حسرت از غم کوتاهی بال که می گریم؟
سراپا گشته ام یک چشم تر چون ابر و حیرانم
به این طوفان نمی دانم بر احوال که می گریم؟
ندیدم شمع را بیش از شبی هرگز فرو گرید
من آتش جگر یارب، به اقبال که می گریم؟
حزین آماده شبگیر چون شمع سحرگاهی
درین محفل به حسرتزار آمال که می گریم؟
چنین رنگین به یاد چهره آل که می گریم؟
درین بستان سرا در سایه سرو سرافرازی
به حسرت از غم کوتاهی بال که می گریم؟
سراپا گشته ام یک چشم تر چون ابر و حیرانم
به این طوفان نمی دانم بر احوال که می گریم؟
ندیدم شمع را بیش از شبی هرگز فرو گرید
من آتش جگر یارب، به اقبال که می گریم؟
حزین آماده شبگیر چون شمع سحرگاهی
درین محفل به حسرتزار آمال که می گریم؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
نخواهد از شکنج دام هرگز کرد آزادم
تغافل پیشه صیادی که خوش دارد به فریادم
به کونین التفاتم نیست ز اندک التفات تو
فراموش از دو عالم کرده ام تا کرده ای یادم
به اندک شیوه ای دل را تسلی می توان کردن
ترحم گر نخواهی کرد، گوشی کن به فریادم
اگر یک دم تهی از گرد کلفت دامنم می شد
سبک روحی، نسیم وصل را تعلیم می دادم
اقامت در بساط زندگی دور است از غیرت
کند گر ناله امدادی، غباری در ره بادم
گشاید بال و پر هر قدر می، مینا شکن باشد
شگون دارد شکست شیشهٔ دل را پریزادم
تمنّای جهان از تلخ کامان می شود حاصل
ز جان خوبش، کام تیشه شیرین کرد، فرهادم
فراموشم نمی سازد حزین از ناوک نازی
اسیر دلنوازیهای آن بی رحم صیادم
تغافل پیشه صیادی که خوش دارد به فریادم
به کونین التفاتم نیست ز اندک التفات تو
فراموش از دو عالم کرده ام تا کرده ای یادم
به اندک شیوه ای دل را تسلی می توان کردن
ترحم گر نخواهی کرد، گوشی کن به فریادم
اگر یک دم تهی از گرد کلفت دامنم می شد
سبک روحی، نسیم وصل را تعلیم می دادم
اقامت در بساط زندگی دور است از غیرت
کند گر ناله امدادی، غباری در ره بادم
گشاید بال و پر هر قدر می، مینا شکن باشد
شگون دارد شکست شیشهٔ دل را پریزادم
تمنّای جهان از تلخ کامان می شود حاصل
ز جان خوبش، کام تیشه شیرین کرد، فرهادم
فراموشم نمی سازد حزین از ناوک نازی
اسیر دلنوازیهای آن بی رحم صیادم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
چقدر حوصله باید که گداز آموزم
تا دو دل را روش راز و نیاز آموزم
لبم از ناله مپرسید که خاموش چراست
به دل تنگ نگه دری راز آموزم
به رخش راه نظر اشک روانم نگذاشت
چه گشاد از سبق گریه که باز آموزم؟
لحظه ای فرصت نازی به پریزاد خیال
طاقتی تا به دل آینه ساز آموزم
نزدم مهر خموشی به لب شکوه حزین
تا مگر رحم به آن بنده نواز آموزم
تا دو دل را روش راز و نیاز آموزم
لبم از ناله مپرسید که خاموش چراست
به دل تنگ نگه دری راز آموزم
به رخش راه نظر اشک روانم نگذاشت
چه گشاد از سبق گریه که باز آموزم؟
لحظه ای فرصت نازی به پریزاد خیال
طاقتی تا به دل آینه ساز آموزم
نزدم مهر خموشی به لب شکوه حزین
تا مگر رحم به آن بنده نواز آموزم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
هست چو شبنم از خودی، ننگ حجاب بر سرم
تا رسد آفتاب من، گرم عتاب بر سرم
پیر مغان اشارتم کرد به غسل توبه ای
ریخت حریف میکده، جام شراب بر سرم
بارد اگر از آسمان برق بلا به راه تو
پا نکشم، که شد یکی آتش و آب بر سرم
ساقی سنگدل مرا چند بهانه می دهی؟
بادهٔ ناب در کفت، شور شراب بر سرم
وا رهد از کف اجل، جان فسردهٔ حزین
تیغ کرشمه ای رسد، گر به شتاب بر سرم
تا رسد آفتاب من، گرم عتاب بر سرم
پیر مغان اشارتم کرد به غسل توبه ای
ریخت حریف میکده، جام شراب بر سرم
بارد اگر از آسمان برق بلا به راه تو
پا نکشم، که شد یکی آتش و آب بر سرم
ساقی سنگدل مرا چند بهانه می دهی؟
بادهٔ ناب در کفت، شور شراب بر سرم
وا رهد از کف اجل، جان فسردهٔ حزین
تیغ کرشمه ای رسد، گر به شتاب بر سرم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
در غمت ترک گفتگو کردم
دهن زخم را رفو کردم
هر چه می گفت از غمت شد راست
با تو دل را چو روبه رو کردم
من گدای در خراباتم
هر چه دادند در کدو کردم
سیر چشمم ز نعمت دو جهان
خاک در چشم آرزو کردم
مغزم آشفته تر شد از دستار
دهن شیشه را چو بوکردم
مجلس باده شاهدی می خواست
دست درگردن سبوکردم
به می از لوث زهد خشک حزین
دلق آلوده شستشو کردم
دهن زخم را رفو کردم
هر چه می گفت از غمت شد راست
با تو دل را چو روبه رو کردم
من گدای در خراباتم
هر چه دادند در کدو کردم
سیر چشمم ز نعمت دو جهان
خاک در چشم آرزو کردم
مغزم آشفته تر شد از دستار
دهن شیشه را چو بوکردم
مجلس باده شاهدی می خواست
دست درگردن سبوکردم
به می از لوث زهد خشک حزین
دلق آلوده شستشو کردم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۷
دو روزی کز قضا بایست با این کاروان باشم
مرا کم قیمتی نگذاشت بر طبعی گران باشم
به قید سخت رویانم، ملایم طینتی دارم
چو مغز از چرب و نرمی در شکنج استخوان باشم
در آب و گل نشاند از باغ جان، قدسی نهالم را
فلک می خواست چون گل دست فرسودِ خزان باشم
سر تسلیم و خاک عجز و آداب رضاجویی
اگر باید که دور از کوی آن آرام جان باشم
درین غربت به افسونهای مهر آشنارویان
اگر بندم دلی، از بی وفایان جهان باشم
نیندازم به فرش سنبل و گل، طرح آسایش
درین بستان سرا، هم مشرب آب روان باشم
نمی باشم زیان خواه کسی چون شمع در محفل
اگر باشم، زیان خویش و سود دیگران باشم
ز همراهان ندارم بار منّت یک سر سوزن
درین وادی چه افتاده ست،از خواری کشان باشم؟
دلم رنجد حزین ازگفتگوی صورت آرایان
اگر سنجد لب معنی، حدیثی ترجمان باشم
مرا کم قیمتی نگذاشت بر طبعی گران باشم
به قید سخت رویانم، ملایم طینتی دارم
چو مغز از چرب و نرمی در شکنج استخوان باشم
در آب و گل نشاند از باغ جان، قدسی نهالم را
فلک می خواست چون گل دست فرسودِ خزان باشم
سر تسلیم و خاک عجز و آداب رضاجویی
اگر باید که دور از کوی آن آرام جان باشم
درین غربت به افسونهای مهر آشنارویان
اگر بندم دلی، از بی وفایان جهان باشم
نیندازم به فرش سنبل و گل، طرح آسایش
درین بستان سرا، هم مشرب آب روان باشم
نمی باشم زیان خواه کسی چون شمع در محفل
اگر باشم، زیان خویش و سود دیگران باشم
ز همراهان ندارم بار منّت یک سر سوزن
درین وادی چه افتاده ست،از خواری کشان باشم؟
دلم رنجد حزین ازگفتگوی صورت آرایان
اگر سنجد لب معنی، حدیثی ترجمان باشم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
من روشن روان غافل به زندان بدن رفتم
کشیدم آتشین آهی، چو شمع از خویشتن رفتم
گران جان نیستم در گلستان چون سرو پا در گل
سبک روحانه چون باد بهاران از چمن رفتم
نشد بال و پر پروانه ام گرم از تف شمعی
بساط زندگی افسرده بود، از انجمن رفتم
کشند آزادگان وادی قدس انتظارم را
وداعی ای گران جانان آب و گل که من رفتم
به ناکامی نشستن هم حزین اندازه ای دارد
به صد حسرت ز کویت رفتم، ای پیمان شکن رفتم
کشیدم آتشین آهی، چو شمع از خویشتن رفتم
گران جان نیستم در گلستان چون سرو پا در گل
سبک روحانه چون باد بهاران از چمن رفتم
نشد بال و پر پروانه ام گرم از تف شمعی
بساط زندگی افسرده بود، از انجمن رفتم
کشند آزادگان وادی قدس انتظارم را
وداعی ای گران جانان آب و گل که من رفتم
به ناکامی نشستن هم حزین اندازه ای دارد
به صد حسرت ز کویت رفتم، ای پیمان شکن رفتم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
چه پروا توشهٔ واماندگی چون در کمر دارم
به جایی می رسم اکنون که سامان سفر دارم
خرد در عاشقی بر من عبث افسانه می خواند
درین مکتب کتاب هفت ملت را ز بر دارم
یتیمان محبت را وفایی دایه نگذارد
که با هر قطره اشک گرم خود لخت جگر دارم
عجب نبود اگر زرّین چو خورشید است مژگانم
خیال آتشین رخساره ای شمع نظر دارم
کهن ویرانهٔ عالم، حزین از من خطر دارد
که طوفانی نهان در آستین از چشم تر دارم
به جایی می رسم اکنون که سامان سفر دارم
خرد در عاشقی بر من عبث افسانه می خواند
درین مکتب کتاب هفت ملت را ز بر دارم
یتیمان محبت را وفایی دایه نگذارد
که با هر قطره اشک گرم خود لخت جگر دارم
عجب نبود اگر زرّین چو خورشید است مژگانم
خیال آتشین رخساره ای شمع نظر دارم
کهن ویرانهٔ عالم، حزین از من خطر دارد
که طوفانی نهان در آستین از چشم تر دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۰
دل آگه سر راهش ز پاس راز گرداندم
شکایت تا سر مژگان رسید و بازگرداندم
به دل نگذاشت پا را از غرور حسن و من دل را
بر آوردم به گرد آن سراپا ناز گرداندم
نهانی شب به کویش رفته بودم ناله ای سر زد
سگش نزدیک شد بشناسدم آواز گرداندم
رقیب ار محترم شد، خواری من عزتی دارد
کزو تیغ نگاه آن شکارانداز گرداندم
قلم فرسود و عمر آخر شد و ما را سخن باقی
بسی انجام این غمنامه را آغاز گرداندم
خمش کردم لب و از خامه ام می آید آوازی
به دل بسیار می زد، نغمهٔ این ساز گرداندم
حزین این بوستان را از خس و خار کهن خالی
به برق ناله های آشیان پرداز گرداندم
شکایت تا سر مژگان رسید و بازگرداندم
به دل نگذاشت پا را از غرور حسن و من دل را
بر آوردم به گرد آن سراپا ناز گرداندم
نهانی شب به کویش رفته بودم ناله ای سر زد
سگش نزدیک شد بشناسدم آواز گرداندم
رقیب ار محترم شد، خواری من عزتی دارد
کزو تیغ نگاه آن شکارانداز گرداندم
قلم فرسود و عمر آخر شد و ما را سخن باقی
بسی انجام این غمنامه را آغاز گرداندم
خمش کردم لب و از خامه ام می آید آوازی
به دل بسیار می زد، نغمهٔ این ساز گرداندم
حزین این بوستان را از خس و خار کهن خالی
به برق ناله های آشیان پرداز گرداندم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
دست بر دل کی درین وحشت سرا می داشتم؟
برق می گشتم اگر نیروی پا می داشتم
درد را یاران به منّت بر دل ما می نهند
آه اگر زین سفلگان چشم دوا می داشتم
گر امید التفاتی بود از خاک رهش
دیده را در مقدم باد صبا می داشتم
گر به کار من نمی افتاد از منّت گره
دل به پیش ناخن مشکل گشا می داشتم
از دلش بیگانگی را محو می کردم حزین
راه حرفی گر به آن دیر آشنا می داشتم
برق می گشتم اگر نیروی پا می داشتم
درد را یاران به منّت بر دل ما می نهند
آه اگر زین سفلگان چشم دوا می داشتم
گر امید التفاتی بود از خاک رهش
دیده را در مقدم باد صبا می داشتم
گر به کار من نمی افتاد از منّت گره
دل به پیش ناخن مشکل گشا می داشتم
از دلش بیگانگی را محو می کردم حزین
راه حرفی گر به آن دیر آشنا می داشتم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
ز سامان سفر با خود دل رنجیده ای دارم
به کف چیزی که دارم، دامن برچیده ای دارم
نظر پوشیدن از آفاق باشد عین بینایی
اگر انصاف داری، چشم دنیا دیده ای دارم
عجب نبود که بنماید جبین، محراب دیداری
که من از هر دو عالم روی برگردیده ای دارم
عبث بر لب مزن انگشت، بانگ دلخراشم را
که در نای دل، آواز سحر نالیده ای دارم
تو از نادیدگی دنبال هر موری تکاپو کن
من از شرمندگی باز نظر پوشیده ای دارم
نمی فهمی تو ای سرو روان، مشق روانی کن
که من از قامت خم مصرع پیچیده ای دارم
ز تیغش زخم سیرابی ست دل را، تشنه کی مانم؟
درین تفسیده صحرا گرگ باران دیده ای دارم
هم آواز هزارم نالهٔ شور افکنم بشنو
هم آغوش خزانم، دفتر پاشیده ای دارم
حزین آمد شد من اختیاری چون نفس نبود
به خواب بی خودی پای جهان گردیده ای دارم
به کف چیزی که دارم، دامن برچیده ای دارم
نظر پوشیدن از آفاق باشد عین بینایی
اگر انصاف داری، چشم دنیا دیده ای دارم
عجب نبود که بنماید جبین، محراب دیداری
که من از هر دو عالم روی برگردیده ای دارم
عبث بر لب مزن انگشت، بانگ دلخراشم را
که در نای دل، آواز سحر نالیده ای دارم
تو از نادیدگی دنبال هر موری تکاپو کن
من از شرمندگی باز نظر پوشیده ای دارم
نمی فهمی تو ای سرو روان، مشق روانی کن
که من از قامت خم مصرع پیچیده ای دارم
ز تیغش زخم سیرابی ست دل را، تشنه کی مانم؟
درین تفسیده صحرا گرگ باران دیده ای دارم
هم آواز هزارم نالهٔ شور افکنم بشنو
هم آغوش خزانم، دفتر پاشیده ای دارم
حزین آمد شد من اختیاری چون نفس نبود
به خواب بی خودی پای جهان گردیده ای دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
ز بس دارد غم آن گل عذار آشفته احوالم
گشاید جوی خون از دیدهٔ آیینه، تمثالم
ز تاثیر گرفتاری، تبی در استخوان دارم
که می سوزد در و بام قفس را سودن بالم
مگر آید ز فیض همّت آزادگان کاری
به دام افتادهٔ این رشته های سست آمالم
ز بی پروایی نازآفرین سرو سرافرازی
درین بستان سرا چون سبزهٔ خوابیده پا مالم
حزین از آشیان آواره ام شاید مگر ریزد
به بسمل گاه او گرد غریبی از پر و بالم
گشاید جوی خون از دیدهٔ آیینه، تمثالم
ز تاثیر گرفتاری، تبی در استخوان دارم
که می سوزد در و بام قفس را سودن بالم
مگر آید ز فیض همّت آزادگان کاری
به دام افتادهٔ این رشته های سست آمالم
ز بی پروایی نازآفرین سرو سرافرازی
درین بستان سرا چون سبزهٔ خوابیده پا مالم
حزین از آشیان آواره ام شاید مگر ریزد
به بسمل گاه او گرد غریبی از پر و بالم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
به خون خود چو گل آغشته دامن تا گریبانم
به چشم طفل طبعان گرچه از رنگین لباسانم
کسی جز شانه خار از پای من بیرون نمی آرد
درین وادی ز بی غمخوارگی از سینه چاکانم
ندامت هرگز از عصیان نشد نفس مرا حاصل
همین در زندگی از آشنایی ها پشیمانم
میان عاشق و معشوق قاصد محرمی باید
شکایت نامهٔ دل می برد رنگ پرافشانم
حزین افسانه ام آید به طبع زاهدان سنگین
به گوش کعبه جویان ناله ناقوس رهبانم
به چشم طفل طبعان گرچه از رنگین لباسانم
کسی جز شانه خار از پای من بیرون نمی آرد
درین وادی ز بی غمخوارگی از سینه چاکانم
ندامت هرگز از عصیان نشد نفس مرا حاصل
همین در زندگی از آشنایی ها پشیمانم
میان عاشق و معشوق قاصد محرمی باید
شکایت نامهٔ دل می برد رنگ پرافشانم
حزین افسانه ام آید به طبع زاهدان سنگین
به گوش کعبه جویان ناله ناقوس رهبانم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۱
نشد فغان به اثر تا ره جنون نزدم
سخن به نشئه نشد تا نفس به خون نزدم
گرفته است سبوی مرا به سنگ چرا؟
گلی به شیشهٔ این چرخ آبگون نزدم
به نزد شعبده بازان پیاده فرزین است
منم که نقش دغل با سپهر دون نزدم
سبک سران پی کلکم روند و افسوس است
که نعل رخش سخن را چرا نگون نزدم؟
چو سلک نظم جگر پاره ها گسسته حزین
گره به رشته این اشک لاله گون نزدم
سخن به نشئه نشد تا نفس به خون نزدم
گرفته است سبوی مرا به سنگ چرا؟
گلی به شیشهٔ این چرخ آبگون نزدم
به نزد شعبده بازان پیاده فرزین است
منم که نقش دغل با سپهر دون نزدم
سبک سران پی کلکم روند و افسوس است
که نعل رخش سخن را چرا نگون نزدم؟
چو سلک نظم جگر پاره ها گسسته حزین
گره به رشته این اشک لاله گون نزدم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
حساب از سختی آرام فرسا برنمی دارم
شرار آسا سر از بالین خارا برنمی دارم
مرا تکلیف معموری کند خضر و نمی داند
که آسان دست از دامان صحرا برنمی دارم
وداع آرزو کردم که راه بیخودی طی شد
تجرد مشربم بار تمنا برنمی دارم
ندارم آگهی از جلوه های آن سهی بالا
گران خوابم، به محشر هم سر از جا بر نمی دارم
کباب طاقتم کز همنشینان مانده ام تنها
سپند از بزم آتش رفت و من پا بر نمی دارم
به دستم در طریقت دامن مقصد نمی آید
اگر در آستین خرقه مینا بر نمی دارم
حزین آزادگی را، زاد ره، باید سبکباری
به غیر از عبرت از اسباب دنیا برنمی دارم
شرار آسا سر از بالین خارا برنمی دارم
مرا تکلیف معموری کند خضر و نمی داند
که آسان دست از دامان صحرا برنمی دارم
وداع آرزو کردم که راه بیخودی طی شد
تجرد مشربم بار تمنا برنمی دارم
ندارم آگهی از جلوه های آن سهی بالا
گران خوابم، به محشر هم سر از جا بر نمی دارم
کباب طاقتم کز همنشینان مانده ام تنها
سپند از بزم آتش رفت و من پا بر نمی دارم
به دستم در طریقت دامن مقصد نمی آید
اگر در آستین خرقه مینا بر نمی دارم
حزین آزادگی را، زاد ره، باید سبکباری
به غیر از عبرت از اسباب دنیا برنمی دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
نمی آید به راه شوخ طنازی که من دارم
به هم چون چشم عینک، دیدهٔ بازی که من دارم
چنین گر چشم لیلی پرده بردارد ز داغ دل
به صحرا می فتدگنجینهٔ رازی که من دارم
توانی پرده ای سنجید اگر راهی به دل داری
نمی آید به گوش از ضعف آوازی که من دارم
شرر بر هستی پا در رکابم خنده ها دارد
رود دست و بغل، انجام و آغازی که من دارم
حزین افسانه کرد آخر به هر محفل غم دل را
به خاموشی زبان شکوه پردازی که من دارم
به هم چون چشم عینک، دیدهٔ بازی که من دارم
چنین گر چشم لیلی پرده بردارد ز داغ دل
به صحرا می فتدگنجینهٔ رازی که من دارم
توانی پرده ای سنجید اگر راهی به دل داری
نمی آید به گوش از ضعف آوازی که من دارم
شرر بر هستی پا در رکابم خنده ها دارد
رود دست و بغل، انجام و آغازی که من دارم
حزین افسانه کرد آخر به هر محفل غم دل را
به خاموشی زبان شکوه پردازی که من دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
سحر اشکم خروشان بود و آهم شیون افکن هم
دل شوریده می نالید و ناقوس برهمن هم
نه ای هم چشم من، ای شمع محفل گریه کمترکن
سرشک از دیده می بارید با من ابر بهمن هم
تماشای گل و سنبل فریبد کی نگاهم را؟
که چشمی می توانم آب داد از دود گلخن هم
شب و روز دگر می بایدم از زلف و رخسارش
شب تاریک در یادش گذشت و روز روشن هم
به محشر می برم سرمایه، زهرآلود پیکانی
که چشم التفاتی داشت تیرش با دل من هم
بن هر لخت سنگ از خوش نشینان می دهد یادی
پریشان سایه های بید در دامان گلشن هم
محال است اینکه از افسانه با خواب آشنا دارد
به راهت دیدهٔ حیرت نگاهان، چشم روزن هم
فراغت گوشه ها داریم، هر جا خوش کنی بنشین
دل خالی ز غیر و دیدهٔ پاکیزه دامن هم
غبار رهگذارت گشتم و از سرگرانیها
نیفشاندی کف خاک مرا در چشم دشمن هم
تو تا رفتی ز گلزار، ای بهار کام بخشیها
پریشان طره سنبل شد، گریبان پاره سوسن هم
حزین انصاف اگر باشد چرا گل واکند گوشی؟
نیم خاموش گشت و عندلیبان نوازن هم
دل شوریده می نالید و ناقوس برهمن هم
نه ای هم چشم من، ای شمع محفل گریه کمترکن
سرشک از دیده می بارید با من ابر بهمن هم
تماشای گل و سنبل فریبد کی نگاهم را؟
که چشمی می توانم آب داد از دود گلخن هم
شب و روز دگر می بایدم از زلف و رخسارش
شب تاریک در یادش گذشت و روز روشن هم
به محشر می برم سرمایه، زهرآلود پیکانی
که چشم التفاتی داشت تیرش با دل من هم
بن هر لخت سنگ از خوش نشینان می دهد یادی
پریشان سایه های بید در دامان گلشن هم
محال است اینکه از افسانه با خواب آشنا دارد
به راهت دیدهٔ حیرت نگاهان، چشم روزن هم
فراغت گوشه ها داریم، هر جا خوش کنی بنشین
دل خالی ز غیر و دیدهٔ پاکیزه دامن هم
غبار رهگذارت گشتم و از سرگرانیها
نیفشاندی کف خاک مرا در چشم دشمن هم
تو تا رفتی ز گلزار، ای بهار کام بخشیها
پریشان طره سنبل شد، گریبان پاره سوسن هم
حزین انصاف اگر باشد چرا گل واکند گوشی؟
نیم خاموش گشت و عندلیبان نوازن هم