عبارات مورد جستجو در ۵۰۶ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ای به زیبائی رخت چون آفتاب
خورد از رشک رخت خون آفتاب
آفتابت چون توان گفتن که هست
ذره ای زین حسن بی چون آفتاب
پیش ازین بودی به خوبی رشک ماه
رشک دارد بر تو اکنون آفتاب
تا شبیه آفتابت گفت عقل
گشت ازین تشبیه، مجنون آفتاب
داشت حسنی چون تو دلبر ماه اگر
داشت حسن روزافزون آفتاب
جای آن بودی که بهر دیدنت
بی رفیق آید ز گردون آفتاب
داشتی وصف تو بر لب چون رفیق
داشتی گر طبع موزون آفتاب
خورد از رشک رخت خون آفتاب
آفتابت چون توان گفتن که هست
ذره ای زین حسن بی چون آفتاب
پیش ازین بودی به خوبی رشک ماه
رشک دارد بر تو اکنون آفتاب
تا شبیه آفتابت گفت عقل
گشت ازین تشبیه، مجنون آفتاب
داشت حسنی چون تو دلبر ماه اگر
داشت حسن روزافزون آفتاب
جای آن بودی که بهر دیدنت
بی رفیق آید ز گردون آفتاب
داشتی وصف تو بر لب چون رفیق
داشتی گر طبع موزون آفتاب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
دل به نازی برد از من باز طناز دگر
کز کفم جان میبرد چون میکند ناز دگر
تا ببازد جان به نازت باز جانباز دگر
ای سراپا ناز، قربان سرت ناز دگر
شهر شیراز است و هر سو شوخ طناز دگر
دلبری را هر طرف با بیدلی ناز دگر
محفل عیش است و هر سو نغمهپرداز دگر
هر طرف ساز دگر هر گوشه آواز دگر
زخم یک تاول همان ناگشته به از شست ناز
ناوکی اندازد از پی ناوک انداز دگر
وه چه باغ است اینکه هر سو بگذری در جلوه است
گلبن ناز دگر سرو سرافراز دگر
راز عاشق کی نهان ماند ز معشوقی که هست
طره اش طرار دیگر غمزه غماز دگر
گر سگش دمساز من گردد دمی تا زنده ام
سگ به از من گر دمی سازم بدمساز دگر
زنده را جان می ستاند مرده را جان می دهد
جزعت از سحر دگر، لعلت به اعجاز دگر
خوش بخوان شعر رفیق ای خوش ادا مطرب کزو
نکتهای خوشتر نگوید نکته پرداز دگر
کز کفم جان میبرد چون میکند ناز دگر
تا ببازد جان به نازت باز جانباز دگر
ای سراپا ناز، قربان سرت ناز دگر
شهر شیراز است و هر سو شوخ طناز دگر
دلبری را هر طرف با بیدلی ناز دگر
محفل عیش است و هر سو نغمهپرداز دگر
هر طرف ساز دگر هر گوشه آواز دگر
زخم یک تاول همان ناگشته به از شست ناز
ناوکی اندازد از پی ناوک انداز دگر
وه چه باغ است اینکه هر سو بگذری در جلوه است
گلبن ناز دگر سرو سرافراز دگر
راز عاشق کی نهان ماند ز معشوقی که هست
طره اش طرار دیگر غمزه غماز دگر
گر سگش دمساز من گردد دمی تا زنده ام
سگ به از من گر دمی سازم بدمساز دگر
زنده را جان می ستاند مرده را جان می دهد
جزعت از سحر دگر، لعلت به اعجاز دگر
خوش بخوان شعر رفیق ای خوش ادا مطرب کزو
نکتهای خوشتر نگوید نکته پرداز دگر
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
به گلشن بگذرد گر با چنین قد و چنان عارض
شود شرمنده سرو و گل از آن قد و از آن عارض
ز قد خویش سرو و از رخ خود گل خجل گردد
نمایی گر خرامان قد و گر سازی عیان عارض
به سرو و گل نمایی گر قد و عارض تو، ننماید
نه سرو از بوستان قد و نه گل از گلستان عارض
نگویم سرو و گل آن قد و عارض را که سرو و گل
نه رعنا همچو آن قد است و نه زیبا چو آن عارض
بود سرو و گل من آن قد و عارض نگار من
مکن پنهان ز من قد و مساز از من نهان عارض
ندارد پیش سر و قد و ماه عارضت جانا
نه سرو بوستان قد و نه ماه آسمان عارض
رفیق آن سرو گلرخ می دهد می خیز و در پیری
چو شاخ ارغوان کن قد، چو برگ ارغوان عارض
شود شرمنده سرو و گل از آن قد و از آن عارض
ز قد خویش سرو و از رخ خود گل خجل گردد
نمایی گر خرامان قد و گر سازی عیان عارض
به سرو و گل نمایی گر قد و عارض تو، ننماید
نه سرو از بوستان قد و نه گل از گلستان عارض
نگویم سرو و گل آن قد و عارض را که سرو و گل
نه رعنا همچو آن قد است و نه زیبا چو آن عارض
بود سرو و گل من آن قد و عارض نگار من
مکن پنهان ز من قد و مساز از من نهان عارض
ندارد پیش سر و قد و ماه عارضت جانا
نه سرو بوستان قد و نه ماه آسمان عارض
رفیق آن سرو گلرخ می دهد می خیز و در پیری
چو شاخ ارغوان کن قد، چو برگ ارغوان عارض
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
نثار راه جانان کی سزد جانی که من دارم
ندارد قدر جان در راه جانانی که من دارم
دلم پردرد و جانم پرغم و چشمم بود پرخون
ندارد هیچ کس در عشق سامانی که من دارم
ببین ای پاکدامن گل که از خون جگر تا کی
چسان آلوده شد آلوده دامانی که من دارم
پشیمان گردد از عشق تو مشکل با چنین خوبی
ولی از مهر خوبان ناپشیمانی که من دارم
شود سرو چمن شرمنده زان قامت اگر آید
خرامان در چمن سرو خرامانی که من دارم
رفیق از ناله کی منع من رسوا کند ناصح
اگر آگه شود از درد پنهانی که من دارم
ندارد قدر جان در راه جانانی که من دارم
دلم پردرد و جانم پرغم و چشمم بود پرخون
ندارد هیچ کس در عشق سامانی که من دارم
ببین ای پاکدامن گل که از خون جگر تا کی
چسان آلوده شد آلوده دامانی که من دارم
پشیمان گردد از عشق تو مشکل با چنین خوبی
ولی از مهر خوبان ناپشیمانی که من دارم
شود سرو چمن شرمنده زان قامت اگر آید
خرامان در چمن سرو خرامانی که من دارم
رفیق از ناله کی منع من رسوا کند ناصح
اگر آگه شود از درد پنهانی که من دارم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
ترا تا ساقی مجلس رقیب است
از آن مینا مرا حسرت نصیب است
به هجران منعم از افغان مفرمای
که کمتر درد ما بیش از شکیب است
خدا را با که گویم وز که جویم
خود آن درمان دردی کز طبیب است
نگنجد در بیان احوال مشتاق
که این معنی فزون از صد کتیب است
به امید وصالت در جدایی
ز من چندین شکیبایی عجیب است
به جادوی تو مفتونم که تن ها
زنخدان تو صد بابل فریب است
ز هفت اقلیم هر هفتت ستد باج
ترا کآن زلف و مژگان توپ و تیب است
بنازم لطف لیمویت که در بوی
به از صد بوستان نارنج و سیب است
حدیث حسن خویش از من چه پرسی
که اوصاف تو بیرون از حسیب است
زگل او شکوه دارد و ز تو من شکر
تفاوت ها مرا با عندلیب است
صفایی را جفا مپسند هرچند
وفا در ملک مهرویان غریب است
از آن مینا مرا حسرت نصیب است
به هجران منعم از افغان مفرمای
که کمتر درد ما بیش از شکیب است
خدا را با که گویم وز که جویم
خود آن درمان دردی کز طبیب است
نگنجد در بیان احوال مشتاق
که این معنی فزون از صد کتیب است
به امید وصالت در جدایی
ز من چندین شکیبایی عجیب است
به جادوی تو مفتونم که تن ها
زنخدان تو صد بابل فریب است
ز هفت اقلیم هر هفتت ستد باج
ترا کآن زلف و مژگان توپ و تیب است
بنازم لطف لیمویت که در بوی
به از صد بوستان نارنج و سیب است
حدیث حسن خویش از من چه پرسی
که اوصاف تو بیرون از حسیب است
زگل او شکوه دارد و ز تو من شکر
تفاوت ها مرا با عندلیب است
صفایی را جفا مپسند هرچند
وفا در ملک مهرویان غریب است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
چون یار سخن راند وز نطق شکر بارد
خاموشی آن لب را شکر چه دهن دارد
بی پرده یکی بخرام تا باز ببینم کیست
کز رخ چو تو مه سازد و ز قد چو تو سرو آرد
برخیز و به جای خویش بنشان همه خوبان را
کاین دست چمیدن ها سرو چمنی نارد
یک چین ز خم گیسو در راه صبا وا کن
تا نافه ی چین خود را گلبوی نپندارد
دهقان قدیم از نو گو درهمه جایش زین پس
تخمی به از این باشد نخلی به از این کارد
چشمی به سپهر افکن چهری بگشا بر مهر
تا باهمه رخشانی خود را چوتو ننگارد
بسرای که کس نشنید جز آن دهن نوشین
گر بسته نمک پاشد ور غنچه حدیث آرد
دعوی همه بی معنی آن طالب صورت را
کز رای تو رو تابد و ز خوی تو سر خارد
بازم به قدومت سر گر مرگ امان بخشد
ریزم به حضورت جان گر حادثه بگذارد
روزی بنواز از وصل زاو شب هجران را
دندان به جگر تا چند بر صبر بیفشارد
یک ره قدمی از لطف بر فرق صفایی سای
تا هست به کف جانیش در پای تو بسپارد
خاموشی آن لب را شکر چه دهن دارد
بی پرده یکی بخرام تا باز ببینم کیست
کز رخ چو تو مه سازد و ز قد چو تو سرو آرد
برخیز و به جای خویش بنشان همه خوبان را
کاین دست چمیدن ها سرو چمنی نارد
یک چین ز خم گیسو در راه صبا وا کن
تا نافه ی چین خود را گلبوی نپندارد
دهقان قدیم از نو گو درهمه جایش زین پس
تخمی به از این باشد نخلی به از این کارد
چشمی به سپهر افکن چهری بگشا بر مهر
تا باهمه رخشانی خود را چوتو ننگارد
بسرای که کس نشنید جز آن دهن نوشین
گر بسته نمک پاشد ور غنچه حدیث آرد
دعوی همه بی معنی آن طالب صورت را
کز رای تو رو تابد و ز خوی تو سر خارد
بازم به قدومت سر گر مرگ امان بخشد
ریزم به حضورت جان گر حادثه بگذارد
روزی بنواز از وصل زاو شب هجران را
دندان به جگر تا چند بر صبر بیفشارد
یک ره قدمی از لطف بر فرق صفایی سای
تا هست به کف جانیش در پای تو بسپارد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
ای لعل نوش پرور جانان چه جوهری
کز آب و رنگ غیرت یاقوت احمری
چندان صفا و فرو بها درگهر تراست
کاندر صفات بر همه آن سنگ ها سری
آب از تو غرق خوی شد وآتش ز شرم سوخت
رونق فزای رسته نیران وکوثری
نتوان سرودت آتش و آب ای عجب که باز
در طینت آب خشک و به تاب آتش تری
در رنگ به ز باده سرخ مروقی
در طعم به ز قند سفید مکرری
با آن ملاحتت که سرشته اند در نهاد
شیرنی و جان فزاتر از آب سکندری
رنگین چنانکه صاف تر از انگبین ناب
شیرین چنان که خوبتر از قند جوهری
سایغ تری ز شهد و گواراتری ز شیر
نافع تر از شراب و نکوتر ز شکری
در تازگی لطیف تر از برگ لاله ای
در نازکی رقیق تر از موی لاغری
آن خود غذای جسم و تو جاوید قوت جان
در خاصیت هزار ره از باده بهتری
آن را طراوت از چه و این را طرب کجاست
نه دیده ی خروس و نه خون کبوتری
از خجلت آب بسکه عرق ریخت شد روان
تا دید مر ترا که چنین تازه و تری
عقد درر نهفته از جزع من به جیب
چون قفلی از عقیق که بر گنج گوهری
بس تنگ تر ز چشم بخیلی که لاجرم
دروعده بی ثبات تر از باد صرصری
دل بر سرت نهاد و دهد جان به پات نیز
شاید غم صفایی از این بیشتر خوری
کز آب و رنگ غیرت یاقوت احمری
چندان صفا و فرو بها درگهر تراست
کاندر صفات بر همه آن سنگ ها سری
آب از تو غرق خوی شد وآتش ز شرم سوخت
رونق فزای رسته نیران وکوثری
نتوان سرودت آتش و آب ای عجب که باز
در طینت آب خشک و به تاب آتش تری
در رنگ به ز باده سرخ مروقی
در طعم به ز قند سفید مکرری
با آن ملاحتت که سرشته اند در نهاد
شیرنی و جان فزاتر از آب سکندری
رنگین چنانکه صاف تر از انگبین ناب
شیرین چنان که خوبتر از قند جوهری
سایغ تری ز شهد و گواراتری ز شیر
نافع تر از شراب و نکوتر ز شکری
در تازگی لطیف تر از برگ لاله ای
در نازکی رقیق تر از موی لاغری
آن خود غذای جسم و تو جاوید قوت جان
در خاصیت هزار ره از باده بهتری
آن را طراوت از چه و این را طرب کجاست
نه دیده ی خروس و نه خون کبوتری
از خجلت آب بسکه عرق ریخت شد روان
تا دید مر ترا که چنین تازه و تری
عقد درر نهفته از جزع من به جیب
چون قفلی از عقیق که بر گنج گوهری
بس تنگ تر ز چشم بخیلی که لاجرم
دروعده بی ثبات تر از باد صرصری
دل بر سرت نهاد و دهد جان به پات نیز
شاید غم صفایی از این بیشتر خوری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
ای قد یار بسکه دل آرای و دلبری
برخاست از خرام تو هر گام محشری
شاخ کدام سروی و سرو کدام باغ
کز فرق تا قدم همه دل جوی و دلبری
جانست و دل ز شاخ تو جو شد اگر گلی
روی است و سر به پای تو ریزد اگر بری
هر نوبری به خانه ز باغ آید ای شگفت
کز خانه آمدی تو و در باغ نوبری
قامت مگو که دیده ی دهقان سال خورد
هرگز ندیده چون تو به سیما صنوبری
تشویش صد هزار فلک ماه نخشبی
تشویر صد هزار چمن سرو کشمری
بالای دلبری نه که غوغای خاص و عام
آزرم کشمری نه که آشوب کشوری
سروی هنوز چون تو ز کشمر نیامده است
سروی ولی به زعم من از جای دیگری
گیتی نپروریده نهالی نظیر تو
مانا مگر ز خاک جنان و آب کوثری
شاخی فزون نه ای و به اوصاف مختلف
شمشاد و بید وگلبن و آزاد و عرعری
نخلی که از شمامه ی گیسوی شاخ شاخ
شرم هزار چین و تتر مشک و عنبری
دوران محشر از توبه سر کی رسد که هست
در محشر از خرام تو هرگام محشری
جز در تو این دو جمع بهم نامد ای عجب
کز چهر و جبهه جامع خورشید و اختری
ای سرو پیش سرو دلارام سرمکش
با وی مکن تصور باطل که همسری
دعوی همسری همه نبود به عرض و طول
مفتی بیار اگر چه به صورت رساتری
یک قامتی و بیش صفایی بهر قیام
صد بار با قیام قیامت برابری
برخاست از خرام تو هر گام محشری
شاخ کدام سروی و سرو کدام باغ
کز فرق تا قدم همه دل جوی و دلبری
جانست و دل ز شاخ تو جو شد اگر گلی
روی است و سر به پای تو ریزد اگر بری
هر نوبری به خانه ز باغ آید ای شگفت
کز خانه آمدی تو و در باغ نوبری
قامت مگو که دیده ی دهقان سال خورد
هرگز ندیده چون تو به سیما صنوبری
تشویش صد هزار فلک ماه نخشبی
تشویر صد هزار چمن سرو کشمری
بالای دلبری نه که غوغای خاص و عام
آزرم کشمری نه که آشوب کشوری
سروی هنوز چون تو ز کشمر نیامده است
سروی ولی به زعم من از جای دیگری
گیتی نپروریده نهالی نظیر تو
مانا مگر ز خاک جنان و آب کوثری
شاخی فزون نه ای و به اوصاف مختلف
شمشاد و بید وگلبن و آزاد و عرعری
نخلی که از شمامه ی گیسوی شاخ شاخ
شرم هزار چین و تتر مشک و عنبری
دوران محشر از توبه سر کی رسد که هست
در محشر از خرام تو هرگام محشری
جز در تو این دو جمع بهم نامد ای عجب
کز چهر و جبهه جامع خورشید و اختری
ای سرو پیش سرو دلارام سرمکش
با وی مکن تصور باطل که همسری
دعوی همسری همه نبود به عرض و طول
مفتی بیار اگر چه به صورت رساتری
یک قامتی و بیش صفایی بهر قیام
صد بار با قیام قیامت برابری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
از این خشم و غرور و سرگرانی
وزین بی رحمی و نامهربانی
ملامت ها کشد بر بی وفایی
قیامت ها کند در دلستانی
شکایت با که گویم ز آن پری روی
که دل بربود از دستم نهانی
به تیر اولم از پا در افکند
مرا آخر کشد زین شق کمانی
صنوبر گفتمش ماند به بالا
ولی آنرا نباشد این روانی
خرامان می رود گویی در این مرز
به راه افتاده سرو بوستانی
فرازان قامتی چون شاخ شمشاد
فروزان طلعتی چون نقش مانی
مگر دارد سرکشور گشایی
مگر دارد دل گیتی ستانی
بیا واعظ به خلوت خانه ی خاص
اگر خواهی خواص از زندگانی
عوام الناس را بگذار و بگذر
چه حاصل باشدت زین خرچرانی
صفایی در صفاتش من چه گویم
که نطقم بسته شد با این روانی
وزین بی رحمی و نامهربانی
ملامت ها کشد بر بی وفایی
قیامت ها کند در دلستانی
شکایت با که گویم ز آن پری روی
که دل بربود از دستم نهانی
به تیر اولم از پا در افکند
مرا آخر کشد زین شق کمانی
صنوبر گفتمش ماند به بالا
ولی آنرا نباشد این روانی
خرامان می رود گویی در این مرز
به راه افتاده سرو بوستانی
فرازان قامتی چون شاخ شمشاد
فروزان طلعتی چون نقش مانی
مگر دارد سرکشور گشایی
مگر دارد دل گیتی ستانی
بیا واعظ به خلوت خانه ی خاص
اگر خواهی خواص از زندگانی
عوام الناس را بگذار و بگذر
چه حاصل باشدت زین خرچرانی
صفایی در صفاتش من چه گویم
که نطقم بسته شد با این روانی
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۵- تاریخ ولادت دختر میراز فتح الله کیوان
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۴۰- تاریخ ولادت دختر دستان
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - و من نتایج افکاره
جامه چون درتوله است از قنطره
در کدینه گشت پاره یکسره
مفرش از جرجانی و مخفی شمار
در جهای خط و حبر محبره
لشکر موئینه را صوف بین
هست چونان لاجوردی دایره
دق مصری رابلا کمخامده
میمنه آراسته با میسره
از قماش شمسی ماشد خجل
چنبری ماه در این منظره
هست جلبیل و چکن خورشید و مه
جونه آمد زهره شکلی زاهره
گرچه رو به پوستینی معظمست
پیش سنجابست و قاقم مسخره
روزن بیت مرا نی دان قصب
وزقلا مدفون و رو بین پنجره؟
برکجی با نسبت دارائیست
خلعت خورشید و مرغ شب پره
از قبائی قلعه آور بدست
کش کلاه و جبه باشد کنگره
گرته پر پنبه گرهست و کمر
ازقسن بر کردش و چاکش دره
پیش بعضی خارپشت و قاقمست
در نظر یکسان و کامو و بره
لیک داند موینه پرداز کو
بر کدامین تیز باید استره
ای جل خرسک تکلتورا مکن
عیب و در بر سر تو هم در توبره
یقه مقلب بگوش استاده است
دکمه کوبا جیب کم کن مشوره
در طهارت زاهد عبدالحقی
از کلاه زردکش بین مطهره
دامن ابریسکی شیرکی
هست چون این لاجوردی دایره
خوش بود گردن ببر این رختها
بابخور عطر وعود مجمره
جاودان قاری بنازد دوش دهر
زین دقیقی و دقیق نادره
مانده ام در کوب حالی زین رخوت
تا چه نوع آید برون از جندره
در کدینه گشت پاره یکسره
مفرش از جرجانی و مخفی شمار
در جهای خط و حبر محبره
لشکر موئینه را صوف بین
هست چونان لاجوردی دایره
دق مصری رابلا کمخامده
میمنه آراسته با میسره
از قماش شمسی ماشد خجل
چنبری ماه در این منظره
هست جلبیل و چکن خورشید و مه
جونه آمد زهره شکلی زاهره
گرچه رو به پوستینی معظمست
پیش سنجابست و قاقم مسخره
روزن بیت مرا نی دان قصب
وزقلا مدفون و رو بین پنجره؟
برکجی با نسبت دارائیست
خلعت خورشید و مرغ شب پره
از قبائی قلعه آور بدست
کش کلاه و جبه باشد کنگره
گرته پر پنبه گرهست و کمر
ازقسن بر کردش و چاکش دره
پیش بعضی خارپشت و قاقمست
در نظر یکسان و کامو و بره
لیک داند موینه پرداز کو
بر کدامین تیز باید استره
ای جل خرسک تکلتورا مکن
عیب و در بر سر تو هم در توبره
یقه مقلب بگوش استاده است
دکمه کوبا جیب کم کن مشوره
در طهارت زاهد عبدالحقی
از کلاه زردکش بین مطهره
دامن ابریسکی شیرکی
هست چون این لاجوردی دایره
خوش بود گردن ببر این رختها
بابخور عطر وعود مجمره
جاودان قاری بنازد دوش دهر
زین دقیقی و دقیق نادره
مانده ام در کوب حالی زین رخوت
تا چه نوع آید برون از جندره
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷ - کمال خجندی فرماید
این چه مجلس چه بهشت این چه مقامست اینجا
عمر باقی رخ ساقی لب جامست اینجا
در جواب او
این چه خرگه چه تتق این چه خیامست اینجا
چترمه رایت خور ظل غمامست اینجا
قلمی گرچه بود خواجه ابیاریها
همچو لالائی بیقدر غلامست اینجا
زیر و بالا نبود مجلس الباس مرا
کفش و دستار ندانند کدامست اینجا
جامها سر بسر از داغ اتو سوخته دل
جز نپرداخته کرباس که خامست اینجا
در صف رخت بدستار دمشقی بنگر
گرز دین باف ابی تاج؟ بنامست اینجا
ارمک و صوف درین دارنپوشم کوئی
که بمن چون نخ زربفت حرامست اینجا
قاری این خرگه والا که تو در شعر زدی
چشمه ماه نگویند تمامست اینجا
عمر باقی رخ ساقی لب جامست اینجا
در جواب او
این چه خرگه چه تتق این چه خیامست اینجا
چترمه رایت خور ظل غمامست اینجا
قلمی گرچه بود خواجه ابیاریها
همچو لالائی بیقدر غلامست اینجا
زیر و بالا نبود مجلس الباس مرا
کفش و دستار ندانند کدامست اینجا
جامها سر بسر از داغ اتو سوخته دل
جز نپرداخته کرباس که خامست اینجا
در صف رخت بدستار دمشقی بنگر
گرز دین باف ابی تاج؟ بنامست اینجا
ارمک و صوف درین دارنپوشم کوئی
که بمن چون نخ زربفت حرامست اینجا
قاری این خرگه والا که تو در شعر زدی
چشمه ماه نگویند تمامست اینجا
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱ - من نوادر افکاره
عقلم بخیاط میکرد کنگاج
در رخت صوفی دامانش قیغاج
بند قبا تیر پیکانست دگمه
سوزن چو ناوک رختست آماج
از پادر آمد از دست شد دل
زان موزهای صغری و تیماج
از جبیبها کرد افشاندنت هست
چون دفع پنبه از ریش حلاج
از رخت حبری نبود گزیرم
نتوان گذشتن از بحر مواج
برگرد قاقم تسمه زقنه ز
چون آبنوس است بر تخته عاج
مدح عمامه میگوی (قاری)
تا بر سرآئی از خلق چون تاج
در رخت صوفی دامانش قیغاج
بند قبا تیر پیکانست دگمه
سوزن چو ناوک رختست آماج
از پادر آمد از دست شد دل
زان موزهای صغری و تیماج
از جبیبها کرد افشاندنت هست
چون دفع پنبه از ریش حلاج
از رخت حبری نبود گزیرم
نتوان گذشتن از بحر مواج
برگرد قاقم تسمه زقنه ز
چون آبنوس است بر تخته عاج
مدح عمامه میگوی (قاری)
تا بر سرآئی از خلق چون تاج
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳ - کمال خجندی فرماید
خطت که بر خط یاقوت مینهم ترجیح
نوشته است بر آن لعل لب که (انت ملیح)
در جواب او
بزشم نرم که بر پنبه مینهم ترجیح
زفوطه برکت گردد این حدیث صریح
بجیب جامه مثقالی سفید خطیست
نوشته از ره مفتون که (البیاض صحیح)
خلیلدان چو در آید بنطق با چمته
سلق زتسمه زند بند برزبان فصیح
تعلقی بمیان بند چون نمکدان داشت
نوشته اند بزرحل بر او که(انت ملیح)
بدوش صوف چو سجاده بینم از یقه
بگردنش کنم از در دانها تسبیح
کنون سرد که کنم شست و شوی مدعیان
که نظم البسه را کرده ام چنین تتقیح
بکوش(قاری) و دایم بپوش جامه نو
که رخت نوحسنست و لباس کهنه قبیح
نوشته است بر آن لعل لب که (انت ملیح)
در جواب او
بزشم نرم که بر پنبه مینهم ترجیح
زفوطه برکت گردد این حدیث صریح
بجیب جامه مثقالی سفید خطیست
نوشته از ره مفتون که (البیاض صحیح)
خلیلدان چو در آید بنطق با چمته
سلق زتسمه زند بند برزبان فصیح
تعلقی بمیان بند چون نمکدان داشت
نوشته اند بزرحل بر او که(انت ملیح)
بدوش صوف چو سجاده بینم از یقه
بگردنش کنم از در دانها تسبیح
کنون سرد که کنم شست و شوی مدعیان
که نظم البسه را کرده ام چنین تتقیح
بکوش(قاری) و دایم بپوش جامه نو
که رخت نوحسنست و لباس کهنه قبیح
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲ - و من خیالاته الخاصه رحمه الله
آنک آستین نموده و دامان فراخ و تنگ
پیراهن از وی آمد و تنبان فراخ تنگ
بزاز رخت تا تو نرنجی ز بیش و کم
برتنگ را گشوده و کتان فراخ و تنگ
چون دست همتم بود آجیده نیمچه
عرض نکتدهاش پریشان فراخ و تنگ
سرهای خلق چونکه بود کوچک و بزرگ
خیاط نیز کرد گریبان فراخ و تنگ
گاهی گشادگی بودت گه گرفتگی
داری قباچه و فرجی زان فراخ و تنگ
کوهای خلق بسته و نابسته زانکه هست
چون حلقهای خرده فروشان فراخ و تنگ
قاری چراست جامه روزو لباس شب
چون رخت غنچه و کل بستان فراخ و تنگ
پیراهن از وی آمد و تنبان فراخ تنگ
بزاز رخت تا تو نرنجی ز بیش و کم
برتنگ را گشوده و کتان فراخ و تنگ
چون دست همتم بود آجیده نیمچه
عرض نکتدهاش پریشان فراخ و تنگ
سرهای خلق چونکه بود کوچک و بزرگ
خیاط نیز کرد گریبان فراخ و تنگ
گاهی گشادگی بودت گه گرفتگی
داری قباچه و فرجی زان فراخ و تنگ
کوهای خلق بسته و نابسته زانکه هست
چون حلقهای خرده فروشان فراخ و تنگ
قاری چراست جامه روزو لباس شب
چون رخت غنچه و کل بستان فراخ و تنگ
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳ - اوحدی فرماید
ای پیکر خجسته چه نامی فدیت لک
دیگر سیاه چرده ندیدم بدین نمک
در جواب او
دیدم کتان کهنه و گفتم فدیت لک
ارزد برم هنوز وصالت هزار لک
زان خار سوزنم عجب آمد که دوختند
از تار قرمزی بعذار کتان کلک
سرمای سرد اگر ندهد دست پوستین
هستیم پشت گرم زپشمینه و برک
کمخای خانبالغی و شرب زرفشان
هر کس که دید نقش پری خواند یا ملک
رخت بنفش و دگمه مثال درست و لعل
وان چشم بندو کرده مغرق زرو محک
چادر به تا شوال حجت هر دو بزشت
وی مجمره مکی از زر دامنت کلک؟
باید بپوستین بره در ساخت یا کول
نتوان کشیده چونکه ببر قاقم و قدک
در جامه دان اطلس گلگون نگر که او
مانند آفتاب همی تابد از فلک
قاری به جمع اقمشه نیکو معرفی است
گو نامهای این همه گفتست یک به یک
دیگر سیاه چرده ندیدم بدین نمک
در جواب او
دیدم کتان کهنه و گفتم فدیت لک
ارزد برم هنوز وصالت هزار لک
زان خار سوزنم عجب آمد که دوختند
از تار قرمزی بعذار کتان کلک
سرمای سرد اگر ندهد دست پوستین
هستیم پشت گرم زپشمینه و برک
کمخای خانبالغی و شرب زرفشان
هر کس که دید نقش پری خواند یا ملک
رخت بنفش و دگمه مثال درست و لعل
وان چشم بندو کرده مغرق زرو محک
چادر به تا شوال حجت هر دو بزشت
وی مجمره مکی از زر دامنت کلک؟
باید بپوستین بره در ساخت یا کول
نتوان کشیده چونکه ببر قاقم و قدک
در جامه دان اطلس گلگون نگر که او
مانند آفتاب همی تابد از فلک
قاری به جمع اقمشه نیکو معرفی است
گو نامهای این همه گفتست یک به یک
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲ - شیخ کمال الدین خجندی فرماید
نام آن لب بخط سبز بجائی دیدم
کاغذی یافتم و قند در و پیچیدم
در جواب آن
روی تقویم ز خط خوش مخفی دیدم
جامه روزی که نکو بود بقد ببریدم
بود دسمالچه چون وصله اندام کتان
حرمتش داشته بردیده و رو مالیدم
برکی پنج گزی بر سر خود بنهادم
قصه غصه دستار فرو پیچیدم
جامه کان نرسد بر قد و لایق نبود
بر تو پوشیده نماند که از او ببریدم
گفتم از میخ در ایجامه همه پاره شدی
گفت من رفتم و اینک عتبه بوسیدم
بود از پشتی سنجاب و سمور و قاقم
این که بر لشکر سرما زدم و کوشیدم
مخفی وصله زده خاص برویش قاری
پرده بر سر صد عیب نهان پوشیدم
کاغذی یافتم و قند در و پیچیدم
در جواب آن
روی تقویم ز خط خوش مخفی دیدم
جامه روزی که نکو بود بقد ببریدم
بود دسمالچه چون وصله اندام کتان
حرمتش داشته بردیده و رو مالیدم
برکی پنج گزی بر سر خود بنهادم
قصه غصه دستار فرو پیچیدم
جامه کان نرسد بر قد و لایق نبود
بر تو پوشیده نماند که از او ببریدم
گفتم از میخ در ایجامه همه پاره شدی
گفت من رفتم و اینک عتبه بوسیدم
بود از پشتی سنجاب و سمور و قاقم
این که بر لشکر سرما زدم و کوشیدم
مخفی وصله زده خاص برویش قاری
پرده بر سر صد عیب نهان پوشیدم