عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
روزی که قدسیان گل آدم سرشته اند
جان مرا و مهر تو باهم سرشته اند
از رشک آنکه با همه کس جلوه میکنی
در خون یکدگر همه عالم سرشته اند
حور و پری بخواب نه بیند فرشته هم
این چاشنی که با گل آدم سرشته اند
هرگز ندیده ام نمکین صورتی چو تو
آری بدین نمک گل کس کم سرشته اند
کس نیست در جهان که ندارد دل خوشی
اهلی دل من است که با غم سرشته اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
مرا بکوی تو شوق از در نیاز آورد
بیا که شوق تو ما را ز کعبه باز آورد
چو لاله داغ بخود سوختم ز کوره عشق
مرا غم تو درین کوره گداز آورد
غرور حسن مه و سرو ناز بشکستی
شکست هرکه به پیش تو کبر و ناز آورد
خیال قبله روی تو آسمان چون بست
فرشته را بهوای تو در نماز آورد
نیازمند توام از درم چه میرانی
بخود نیامدم اینجا مرا نیاز آورد
لطیفه دگرست این نه حسن ایخواجه
که روی خاطر محمود در ایاز آورد
نبست زخم دل از بهر دلخوشی اهلی
ز روی غیر، در دل بهم فراز آورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
نفی خوبان کردم از خاطر که بار خاطرند
تا زخود غایب شدم دیدم که در دل حاضرند
از فریب مردم چشم بتان ایمن مباش
کاین سیه دل مردمان هم کافر و هم ساحرند
جز سر تسلیم در پای بتان نتوان نهاد
چون بکشتن حاکم و برزنده کردن قادرند
صبر بی شیرین لبان تلخ است اما چاره نیست
دردمندان بلا خواهی نخواهی صابرند
پیش ما نادیده زاهد وصف حورعین مکن
گرچه پنهانند از چشم تو بر ما ظاهرند
اهلی از هجر پری رویان نشاید ناله کرد
هر کجا هستند بر حال دل ما ناظرند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
بکوی دوست که از ما پیام خواهد برد؟
سلام ما که بدار السلام خواهد برد؟
چنین که نام و نشانم بزندگی محو است
چو بی نشان شوم از من که نام خواهد برد؟
بسوختم ز خموشی و عاقبت دانم
که دود دل علم من ببام خواهد برد
دلا، ز رشته جان دام دل منه که همای
بدام کس نفتد بلکه دام خواهد برد
هزار کس چو گل استاده نقد جان بر کف
صبا بحضرت او تا کدام خواهد برد
خرام او نگر ای باغبان و در بگشا
که آب سرو سهی زین خرام خواهد برد
ز فیض روح قدس بکر خاطر اهلی
دل از فرشته بحسن کلام خواهد برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
جایی که فلک پیش بتان پشت دوتا کرد
محراب نشین پشت بدیوار چرا کرد
منت چه نهد بخت اگر یار قدح داد
بر تشنه لبان رحم نه او کرد خدا کرد
ما در عجب از طالع خویشیم که آن شوخ
مست آمد و چشمی بغلط جانب ما کرد
بر عمر وفا نیست ولی یار چو آمد
عمری دگرم داد چه بر وعده وفا کرد
اهلی سگ پیری است که سرمایه پیری
در پای جوانان قباپوش فدا کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۶
به مهر او اثرم جز دریغ و درد نماند
بباد رفت غبارم چنانکه گرد نماند
گذشت رقص کنان جان چو کرد یاد از خود
که نزد او چو حریفان هرزه گرد نماند
نماند از می وصل تو سرخرویی من
که در خمار غمم غیر روی زرد نماند
برفت گرمی بازار هستی ام برباد
چنانکه در دل من غیر آه سرد نماند
ربود در صف عشاق از آن زلیخا گوی
که در محبت یوسف ز هیچ مرد نماند
بیاد چشم و لبش مست شد چنان اهلی
که چون فرشته درو ذوق خواب و خورد نماند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
در جان و دل بیک نگه آن شوخ راه کرد
آنشوخ هرچه کرد هم از یک نگاه کرد
ای شاه حسن در دل ویران ز عشق تست
گنجی که صدهزار گدا پادشاه کرد
من بی تو چون زنم دم خوش؟ کاتش غمت
در سینه هر نفس که زدم دود آه کرد
جای فرشته نیست چه جای پری وشان
در خلوت دلم که غمت تکیه گاه کرد
چند از خیال خط تو مشق جنون کنم
سودا ببین که نامه عمرم سیاه کرد
کافر دلم بعشق دو زنارت ایصنم
یکرنگ کفر گشت و خدا را گواه کرد
منت ز آفتاب نبرد از فرشته هم
اهلی که سایه سگ این در پناه کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
رخ تو داغ کهن تازه از ملاحت کرد
ملاحت تو مرا تازه صد جراحت کرد
طریق زنده دلان در غم تو بیداری است
کسیکه مرد درین راه خواب راحت کرد
اگرچه چون گل نو آفتاب صبح دمید
رخ تواش خجل از غایت صباحت کرد
ز حیرت رخ خوب تو لال شد بلبل
اگرچه پیش گل اظهار صد فصاحت کرد
ندید به زه دهان تو چشمه نوشی
خضر که روی زمین سر بسر سیاحت کرد
حدیث اهلی از آن نیست خالی از نمکی
که از لبان تو دریوزه ملاحت کرد
سبز لیلی وش من آنکه مرا مجنون کرد
نمک او جگر ریش مرا پر خون کرد
تا نشاط غم او در دل من جای گرفت
غم عالم همه از خاطر من بیرون کرد
چشم و ابروی خوشش گرچه دلم سوخت مپرس
آنچه با جان من آن لعل لب میگون کرد
گنج عشق است دلم از غم آن دانه خال
این چه گنجیست که موری چو مرا قارون کرد
ای رقیب اینهمه نخوت چه فروشی که بتو
گوشه چشم علی رغم من محزون کرد
هرکخ دید آن صنم آراسته همچون بت چین
نامسلمان بود ارقبله مه گردون کرد
کشتی می مده ای همنفس از دست که دوست
دیده اهلی دلسوخته را جیحون کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
عاشقان گردم گرم از دل غمناک زنند
گلرخان غنچه صفت جامه بتن چاک زنند
باشد ای گل که ببرق کرم از ممکن غیب
آتش تفرقه یی در خس و خاشاک زنند
ازره غمزدگان سنگ ملامت برگیر
تا شهیدان تو چون سبزه سر از خاک زنند
عاشقانی که نشویند بخونابه نظر
شرمشان باد که لاف از نظر پاک زنند
دردمندان قدم اول بسر خویش نهند
وانگهی دست بر آن حلقه فتراک زنند
سگ عیسی نفسانیم که این گرم روان
گرچه خاکند قدم بر سر افلاک زنند
زاهدانی که محبت نشناسند که چیست
عیب باشد که دم از دانش و ادراک زنند
سر هر کس نشود گوی بمیدان بتان
اهلی این گوی مگر مردم چالاک زنند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
پیش اغیار آن پریرخ تا دو سنبل شانه کرد
هردو عالم را پریشان بر دل دیوانه کرد
روی و مویش فتنه اما چشم او مردم کش است
با شهیدان هرچه کرد آن نرگس مستانه کرد
نام من از گوشه گیری گم چو مجنون گشته بود
آهوی آن چشم بازم در جهان افسانه کرد
کعبه جانها دل من از صفای سینه بود
بت پرستی های من این کعبه را بتخانه کرد
گنج اگر یابد کسی معمور گردد خانه اش
گنج عشق او هزاران خانه را ویرانه کرد
پیش ازین اهلی چنین مجنون صفت بیخود نبود
با پری کرد آشنایی وز خرد بیگانه کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
خوبان سمن چهره ستم خوی نباشند
شیرین دهنان تلخ و ترش روی نباشند
خونریزی اگر کار بتان است بگوباش
باید که ستمکاره و بد خوی نباشند
زان آب صفت خاک نشینیم که خوبان
چون سرو بما زان طرف جوی نباشند
آنان که گرفتار سر زلف بتانند
دربند سر خود سر یک موی نباشند
تو کعبه مقصودی و در راه تو جانها
تا سعی بود جز بتک و پوی نباشند
اهلی سگ کوی تو شده عفو کنش زانک
آدم صفتان جز سگ این کوی نباشند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۵
یک سخن گفت آن لب و جان شهیدان تازه کرد
مرده صد ساله را گفتار او جان تازه کرد
نرگسش از غمزه خون صد چو من بیچاره ریخت
نامسلمان بین که خون صد مسلمان تازه کرد
آتشی پنهان که در خاکستر من مانده بود
کاوکاو غمزه آن چشم فتان تازه کرد
نرگس چشم از نسیم جیب یوسف گر شکفت
بوی او داغ کهن بر پیر کنعان تازه کرد
آن تبسم کردن پنهان و آن کان نمک
مرهم دل شد ولی صد زخم پنهان تازه کرد
یک نظر در چشم اهلی جلوه کرد آن مشگموی
صد پریشانی بر این پیر پریشان تازه کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
بر من خسته رقیبان چو گذر می آرند
می طپد دل که از آن مه چه خبر می آرند
زان شهیدان ترا دست در آغوش خودست
که خیال تو در اندیشه به بر می آرند
چشم خون ریز بپوشم ز رخت لاله صفت
گرم از کاسه سر چشم بدر می آرند
از تو چون سایه گریزند بتان هر طرفی
که تو خورشیدی و کم تاب نظر می آرند
سوخت از خوی تو اهلی چو دمی با تو نشست
پس حریفان تو چون با تو بسر می آرند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
گرچه ارباب خرد طایفه یی پرهنرند
عاشقان طایفه دیگر و قومی دگرند
رشگ خوبان برم از مردم دنیا ورنه
دنیی آنقدر ندارد که برو رشگ برند
عدم است آن دهن و در غم آن تنگدلان
با وجود عدم او غم بیهوده خورند
مردم دهر چه دانند ترا قدر مگر
مردم دیده عشاق که اهل نظرند
گرچه بر اهل نظر هر سر مو تیغ بلاست
کافرم گر ز بلا یکسر مو برحذرند
کوی تو کعبه دلهاست چرا بی خبران
چون رسیدند بدین کعبه بر او میگذرند
مردم چشم تو هر گوشه ربایند دلی
مردم گوشه نشین بین که چه بیداد گرند
اهلی سوخته را در شکرستان خیال
طوطیانند که از لعل تو مست شکرند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
ایشه خوبان که ملک حسنت ارزانی بود
ناز پنهان تو با من خیر پنهانی بود
دل از آن سیب ذقن پر قطره خون چون انار
به که درج لعل پر یاقوت رمانی بود
من که روی از هر دو عالم در تو بت آورده ام
گر تو روی از من بتابی نامسلمانی بود
مردم چشمم بخون غرقند از موج سرشک
وای بر مردم چو موج بحر طوفانی بود
پاکدامانی چو شمع و نور بارد از رخت
پاکدامانی دلیلش روی نورانی بود
بلبل این باغم و یک نکته گویم از هزار
کز هزاران در یکی فهم سخندانی بود
تا غزلگو شد چو مجنون اهلی از آن نوغزال
هر کجا بینی غزالی در غزلخوانی بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
رخ او را دهان شکر افشانی چنین باید
چنان خوان ملامت را نمکدانی چنین باید
بآب چشمه خورشید عیسی پرورد جان را
نثار مقدمت گر جان سزد جانی چنین باید
ز خوبی میکند رویت سواد دیده ام روشن
چراغ خلوتم شمع شبستانی چنین باید
خوشم با عشق پنهانی که داری با خراب خود
دل ویران ما را گنج پنهانی چنین باید
ترا دل میپرستد گرچه در دین میزنی آتش
چنان کافر دلی را نامسلمانی چنین باید
شهیدان ترا باید فضای عرش جولانگه
برای کشتگان عشق میدانی چنین باید
گلستان بهشتی در جهان زان روی شد ظاهر
که مرغی همچو اهلی را گلستانی چنین باید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
جان آفرین که جان همه عالم آفرید
جان مرا ز محنت و درد و غم آفرید
یکذره و هزار غمم کافتاب صبح
در ذره یی چو من غم صد عالم آفرید
بر طاق نه فلک مه نو آنکه نقش بست
ماهی چو طاق ابروی شوخت کم آفرید
دست قضا گهی که وجود تو می سرشت
زآب حیات و شیره جان درهم آفرید
زخم تو دید در دل چاکم طبیب عشق
آن زخم را ز لعل لبت مرهم آفرید
اهلی به دور دوست که دلها پر از غم است
باور مکن که چرخ دلی خرم آفرید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۸
آن نوجوان ز جور پشیمان نمیشود
وین پیر بت پرست مسلمان نمیشود
کارم ز دست عشق بمردن کشید دل
از کار خود هنوز پشیمان نمیشود
یکشب نمیشود که زغم دست یاربم
با جیب صبح دست و گریبان نمیشود
حیران آن جمال نه تنها منم که عقل
حیران آن کسی است که حیران نمیشود
ای گریه میل در نظرم کش باشک گرم
کز دست دیده کار من آسان نمیشود
گفتی که گنج عشق نهان دار و عیش کن
گنجی است عشق یار کهه پنهان نمیشود
آن آتشی که در دل اهلی ز لعل اوست
تسکین بآب چشمه حیوان نمیشود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۱
چند آن می لب عاشق مخمور به بیند
چند آب خضر تشنه لب از دور به بیبند
از روی تو کی سیر شود عاشق اگر هم
از صبح ازل تا نفس صور به بیند
تا گنج غم عشق تو در خانه دلهاست
یک خانه که از جور تو معمور به بیند؟
دزدیده ز مردم نگرد روی تو عاشق
ور دست دهد هم زتو مستور به بیند
روشن شودش صبح سعادت ز جمالت
هرکس که ترا در شب دیجور به بیند
مجنون صفت از خلق رمد آهوی سرمست
گر یکنظر آن نرگس مخمور به بیند
از خاک شهیدان غم عشق دمد نور
اهلی چه خوش آن دیده که این نور به بیند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
کیست کو خاک ز بیداد تو بر سر نکند
مگر آنکسکه سر از جیب عدم برنکند
عشق باران بلایسیت که در روی زمین
هیچ جا نیست که از خون جگر تر نکند
کعبه جان مرا عشق تو آتشکده ساخت
عشق با جان من آن کرد که کافر نکند
مست گریان که بخاک قدمت روی نهد
آبرو چیست که با خاک برابر نکند
هرکه کشت آن لب میگون به خمار ستمش
آه اگر دفع خمارش می گلگون نکند
ای دل ساده گر او گفت که من زان توام
آن محالی است که کس غیر تو باور نکند
گر دلت نافه صفت عشق نسوزد اهلی
طیب انفاس تو آفاق منور نکند