عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - وصف بهار و مدح حضرت امام رضا علیه السلام
دل شاد را جمع، ساغر نماید
دف عیش را جام، چنبر نماید
نبیند به فصل خزان رنگ زردی
گل ار صرف می خردهٔ زر نماید
چه نیرنگ سازی ست؟ محو بهارم
به هر دم چمن رنگ دیگر نماید
دگر وقت آن شد که بلبل ز مستی
گل و غنچه بالین و بستر نماید
به مشاطگی باد نوروزی آید
ز نو شاهد باغ زبور نماید
به تاب افکند سنبل و یاسمین را
به عارض دو زلف معنبر نماید
دل بلبل از شوق پرواز گیرد
عروس چمن بال معجر نماید
سرودی به مستان دهد یاد قمری
به دُردی کشان لاله ساغر نماید
زند تا به کهسار، دی را شبیخون
سلیمان گل، عرض لشکر نماید
بهاران پی منع یأجوج سرما
هوا را چو سدِّ سکندر نماید
گرفته چمن را چنان آتش گل
که هر برگ بال سمندر نماید
کشد در چمن غنچه هر قطره آبی
شرابی چو خون کبوتر نماید
نمی سوزد از بس که دارد طراوت
به دامن اگر لاله اخگر نماید
خرابم ز نیرنگ سازیِّ سوسن
که هر ساعتی رنگ دیگر نماید
نمایان شد از دامن تل به رنگی
که سیمرغ از قاف، شهپر نماید
چنان لاله سر برزد ازکوهساران
که پنداری از طور اخگر نماید
ولی نقص دانا بود اینکه دل را
پرستار وضع مکرّر نماید
کند خشک ایامش از سرد مهری
اگر گلبنی خندهٔ تر نماید
چمن را که بد رشک کان بدخشان
خزان بوتهٔ کیمیاگر نماید
سپهر جفاپیشه هر لحظه از نو
به داغی مرا سینه مجمر نماید
بیا ساقی، از غیرتت دور بادا
که با ما سپهر این روش سر نماید
به هم بشکند خسروانی مصافش
درفشی گر آه دلاور نماید
بگو آسمان را که با دُردنوشان
سلوکی ازین گونه بهتر نماید
به دل جور کمتر ستیزد و گرنه
شکایت به دیوان داور نماید
شه دین و دنیا علیّ بن موسی
که خاک درش دیده انور نماید
بود خشتی از بارگاه جلالش
که در دیده ها عرش اکبر نماید
زهی قبّهٔ نوربخشی که پیشش
کم از ذره خورشید خاور نماید
چه نقصان رسد پایهٔ جاه او را
ز سبقت که خصم بد اختر نماید؟
بود همچو تقدیم ساحر به موسی
تقدم که خصم فسونگر نماید
به رنگ سلام از ره بی نیازی
گدای درش رد گوهر نماید
نهیبش به هنگام دفع تطاول
اگر منع تاثیر اختر نماید
فرو ریزد از یکدگر ماه و انجم
فلک را چو برج کبوتر نماید
شها هر سحرگاه، خورشید خاور
جبین، از سجودت منوّر نماید
تویی آن که هنگام مسکین نوازی
کف کافیت خاک را زر نماید
کنم مطلعی تازه در شأنت انشا
که برصفحه چون موج گوهر نماید
دف عیش را جام، چنبر نماید
نبیند به فصل خزان رنگ زردی
گل ار صرف می خردهٔ زر نماید
چه نیرنگ سازی ست؟ محو بهارم
به هر دم چمن رنگ دیگر نماید
دگر وقت آن شد که بلبل ز مستی
گل و غنچه بالین و بستر نماید
به مشاطگی باد نوروزی آید
ز نو شاهد باغ زبور نماید
به تاب افکند سنبل و یاسمین را
به عارض دو زلف معنبر نماید
دل بلبل از شوق پرواز گیرد
عروس چمن بال معجر نماید
سرودی به مستان دهد یاد قمری
به دُردی کشان لاله ساغر نماید
زند تا به کهسار، دی را شبیخون
سلیمان گل، عرض لشکر نماید
بهاران پی منع یأجوج سرما
هوا را چو سدِّ سکندر نماید
گرفته چمن را چنان آتش گل
که هر برگ بال سمندر نماید
کشد در چمن غنچه هر قطره آبی
شرابی چو خون کبوتر نماید
نمی سوزد از بس که دارد طراوت
به دامن اگر لاله اخگر نماید
خرابم ز نیرنگ سازیِّ سوسن
که هر ساعتی رنگ دیگر نماید
نمایان شد از دامن تل به رنگی
که سیمرغ از قاف، شهپر نماید
چنان لاله سر برزد ازکوهساران
که پنداری از طور اخگر نماید
ولی نقص دانا بود اینکه دل را
پرستار وضع مکرّر نماید
کند خشک ایامش از سرد مهری
اگر گلبنی خندهٔ تر نماید
چمن را که بد رشک کان بدخشان
خزان بوتهٔ کیمیاگر نماید
سپهر جفاپیشه هر لحظه از نو
به داغی مرا سینه مجمر نماید
بیا ساقی، از غیرتت دور بادا
که با ما سپهر این روش سر نماید
به هم بشکند خسروانی مصافش
درفشی گر آه دلاور نماید
بگو آسمان را که با دُردنوشان
سلوکی ازین گونه بهتر نماید
به دل جور کمتر ستیزد و گرنه
شکایت به دیوان داور نماید
شه دین و دنیا علیّ بن موسی
که خاک درش دیده انور نماید
بود خشتی از بارگاه جلالش
که در دیده ها عرش اکبر نماید
زهی قبّهٔ نوربخشی که پیشش
کم از ذره خورشید خاور نماید
چه نقصان رسد پایهٔ جاه او را
ز سبقت که خصم بد اختر نماید؟
بود همچو تقدیم ساحر به موسی
تقدم که خصم فسونگر نماید
به رنگ سلام از ره بی نیازی
گدای درش رد گوهر نماید
نهیبش به هنگام دفع تطاول
اگر منع تاثیر اختر نماید
فرو ریزد از یکدگر ماه و انجم
فلک را چو برج کبوتر نماید
شها هر سحرگاه، خورشید خاور
جبین، از سجودت منوّر نماید
تویی آن که هنگام مسکین نوازی
کف کافیت خاک را زر نماید
کنم مطلعی تازه در شأنت انشا
که برصفحه چون موج گوهر نماید
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در منقبت و توسّل به حضرت ولی عصر (عج)
نی خامه دارد سر خوش نوایی
کهن بلبل آهنگ دستان سرایی
بیا مطرب امشب، رَهِ تازه سرکن
ملولیم از رندی و پارسایی
شکستند عهد وفا دوستداران
همین غم بود غم، درست آشنایی
خوشا صلح کلّ و خوشا طرز مستان
بس است از حریفان چون و چرایی
غباری که برخیزد از کوی حرمان
به چشم امیدم کند توتیایی
ز تأثیر غمهای آتش عذاران
کند گونه کاهیم، کهربایی
دهد ارمغان، کلک معنی نگارم
به صورت طرازان چین و ختایی
نشسته ست بر تخت یونان فطرت
فلاطون دانش، به خاقان ستایی
امام امم صاحب عصر، مهدی
که نامش علم شد به مشکل گشایی
فلک کرده هر صبح با کاسهٔ مهر
ز دربار دردی کشانش گدایی
درین خاکدان بر سر افتادگان را
کند سایهٔ صعوهٔ او همایی
در اندیشه چون بگذرد پای بوسش
سخن آید از خامه بیرون حنایی
ز تشریف ابر کفش در بهاران
کند شاهد غنچه گلگون قبایی
ز گرد سم دشت پیما سمندش
برد دیدهٔ مهر و مه روشنایی
گهی پویه مجنون، به صحرانوردی
گهی جلوه لیلی، به شیرین ادایی
تکاور نهادی که از چستی آن
فرو مانده گردون ز بی دست و پایی
دهد پویه اش برق را درس حیرت
کند سایه اش خصم را اژدهایی
خدیوا، به طور سخن آن کلیمم
که کلکم علم شد به معجز نمایی
به بلبل چه نسبت نواسنجیم را؟
منم شهری عشق و او روستایی
ز خورشید تابانِ داغ دل من
بود بزم افلاک را روشنایی
به وصفت فرومانده غوّاص فکرم
که بارآرد اندیشه، حیرت فزایی
فلک شش جهت می زند چار نوبت
به نام تو کوس مظفّر لوایی
شکم، چرخ دزدد، کمرکوه بازد
کند گر شکوه تو تیغ آزمایی
جدایی ز خاک درت نیست ممکن
کزو دیده ام جذبهٔ کهربایی
لبم چون صدف پیش فیض تو باز است
ز ابر کفت قطره دارم گدایی
نباشد به درد تو گر آشنا، دل
میان تن و جان مباد آشنایی
مرا عشق سرکش، زند شعله در دل
مرادی ندارم ز مدحت سرایی
به وصفت که اندیشه کوتاه از آن است
به جاهت که باشد جلال خدایی
که درکلبه ام نیست نقش تعلّق
کند پهلوی خشک من بوریایی
نگردد به هم آشنا حاش لله
خراباتی رند و حرف ریایی
منم رند مطلق، چه کفر و چه ایمان
منم مست جام می کبریایی
کند، گر بود گوشهٔ چشمی از تو
کمین نکتهٔ کلک من بوالعلایی
طمع نیست یک جو ز اَبنای دهرم
نمی آید از رهزنان رهنمایی
ز طوفان رهاندن نمی آید از خس
ز دریادلان آید این ناخدایی
نگردد به بیگانگان آشنا، دل
غریبم درین شهر چون روستایی
غم من بود منت غمگساران
شکست استخوان مرا مومیایی
عجب دارم از پستی طالع خود
که کرده ست در نارسایی، رسایی
حزین، خامه سرکن که وقت دعا شد
نفس را به تأثیر دِه آشنایی
زبان درکش، از حد سخن رفت بیرون
درین پرده عیب است خارج نوایی
بود شهره جودت، به مسکین نوازی
نشان آستانت به حاجت روایی
سمر، نام نیکت به گیتی سراسر
علم دست و تیغت به کشورگشایی
کهن بلبل آهنگ دستان سرایی
بیا مطرب امشب، رَهِ تازه سرکن
ملولیم از رندی و پارسایی
شکستند عهد وفا دوستداران
همین غم بود غم، درست آشنایی
خوشا صلح کلّ و خوشا طرز مستان
بس است از حریفان چون و چرایی
غباری که برخیزد از کوی حرمان
به چشم امیدم کند توتیایی
ز تأثیر غمهای آتش عذاران
کند گونه کاهیم، کهربایی
دهد ارمغان، کلک معنی نگارم
به صورت طرازان چین و ختایی
نشسته ست بر تخت یونان فطرت
فلاطون دانش، به خاقان ستایی
امام امم صاحب عصر، مهدی
که نامش علم شد به مشکل گشایی
فلک کرده هر صبح با کاسهٔ مهر
ز دربار دردی کشانش گدایی
درین خاکدان بر سر افتادگان را
کند سایهٔ صعوهٔ او همایی
در اندیشه چون بگذرد پای بوسش
سخن آید از خامه بیرون حنایی
ز تشریف ابر کفش در بهاران
کند شاهد غنچه گلگون قبایی
ز گرد سم دشت پیما سمندش
برد دیدهٔ مهر و مه روشنایی
گهی پویه مجنون، به صحرانوردی
گهی جلوه لیلی، به شیرین ادایی
تکاور نهادی که از چستی آن
فرو مانده گردون ز بی دست و پایی
دهد پویه اش برق را درس حیرت
کند سایه اش خصم را اژدهایی
خدیوا، به طور سخن آن کلیمم
که کلکم علم شد به معجز نمایی
به بلبل چه نسبت نواسنجیم را؟
منم شهری عشق و او روستایی
ز خورشید تابانِ داغ دل من
بود بزم افلاک را روشنایی
به وصفت فرومانده غوّاص فکرم
که بارآرد اندیشه، حیرت فزایی
فلک شش جهت می زند چار نوبت
به نام تو کوس مظفّر لوایی
شکم، چرخ دزدد، کمرکوه بازد
کند گر شکوه تو تیغ آزمایی
جدایی ز خاک درت نیست ممکن
کزو دیده ام جذبهٔ کهربایی
لبم چون صدف پیش فیض تو باز است
ز ابر کفت قطره دارم گدایی
نباشد به درد تو گر آشنا، دل
میان تن و جان مباد آشنایی
مرا عشق سرکش، زند شعله در دل
مرادی ندارم ز مدحت سرایی
به وصفت که اندیشه کوتاه از آن است
به جاهت که باشد جلال خدایی
که درکلبه ام نیست نقش تعلّق
کند پهلوی خشک من بوریایی
نگردد به هم آشنا حاش لله
خراباتی رند و حرف ریایی
منم رند مطلق، چه کفر و چه ایمان
منم مست جام می کبریایی
کند، گر بود گوشهٔ چشمی از تو
کمین نکتهٔ کلک من بوالعلایی
طمع نیست یک جو ز اَبنای دهرم
نمی آید از رهزنان رهنمایی
ز طوفان رهاندن نمی آید از خس
ز دریادلان آید این ناخدایی
نگردد به بیگانگان آشنا، دل
غریبم درین شهر چون روستایی
غم من بود منت غمگساران
شکست استخوان مرا مومیایی
عجب دارم از پستی طالع خود
که کرده ست در نارسایی، رسایی
حزین، خامه سرکن که وقت دعا شد
نفس را به تأثیر دِه آشنایی
زبان درکش، از حد سخن رفت بیرون
درین پرده عیب است خارج نوایی
بود شهره جودت، به مسکین نوازی
نشان آستانت به حاجت روایی
سمر، نام نیکت به گیتی سراسر
علم دست و تیغت به کشورگشایی
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در پاسخ کسی که برای او قصیده ای سروده، گفته است
ای به طبع تو افتخار سخن
قلمت آفریدگار سخن
از نم جویبار خامهٔ تو
تازه رویی کند بهار سخن
جز مدادت که رشحهٔ فیض است
نشکند باده ای خمار سخن
کند از خطّ و خال خامهٔ تو
دل ربایندگی عذار سخن
از مداد تو، عنبرآگین است
شکن زلف تابدار سخن
به سرانگشت خامه بگشایی
گرهی گر فتد به کار سخن
گوهر بحر طبع شادابت
آرد آبی به روی کار سخن
تیرگی داشت در زمانه دو چیز
روز دانا و روزگار سخن
از تو امروز، قسط و دانایی
کامل افتاده چون عیار سخن
پرتو التفات همّت تو
روشنی بخش روز تار سخن
نقطهٔ انتخاب خامهٔ تو
آفتابی ست درکنار سخن
رقمت نوبهار گلشن فیض
قلمت سرو جویبار سخن
از نوای نی تو در شورند
خوش صفیران شاخسار سخن
از تو دستان سرایی آموزند
عندلیبان نوبهار سخن
سبقت از توست بر سخن سنجان
چون تو نبود قلم سوار سخن
نزند دلنشین تر از تو کسی
سکه برکامل العیار سخن
تا به جیب و کنار من کردی
گوهر از بحر بی کنار سخن
دل ز دستم به حسن معنی برد
خطّ و خال سمن عذار سخن
چه کنم در عوض اگر نکنم
خردهٔ جان خود نثار سخن؟
قلمت آفریدگار سخن
از نم جویبار خامهٔ تو
تازه رویی کند بهار سخن
جز مدادت که رشحهٔ فیض است
نشکند باده ای خمار سخن
کند از خطّ و خال خامهٔ تو
دل ربایندگی عذار سخن
از مداد تو، عنبرآگین است
شکن زلف تابدار سخن
به سرانگشت خامه بگشایی
گرهی گر فتد به کار سخن
گوهر بحر طبع شادابت
آرد آبی به روی کار سخن
تیرگی داشت در زمانه دو چیز
روز دانا و روزگار سخن
از تو امروز، قسط و دانایی
کامل افتاده چون عیار سخن
پرتو التفات همّت تو
روشنی بخش روز تار سخن
نقطهٔ انتخاب خامهٔ تو
آفتابی ست درکنار سخن
رقمت نوبهار گلشن فیض
قلمت سرو جویبار سخن
از نوای نی تو در شورند
خوش صفیران شاخسار سخن
از تو دستان سرایی آموزند
عندلیبان نوبهار سخن
سبقت از توست بر سخن سنجان
چون تو نبود قلم سوار سخن
نزند دلنشین تر از تو کسی
سکه برکامل العیار سخن
تا به جیب و کنار من کردی
گوهر از بحر بی کنار سخن
دل ز دستم به حسن معنی برد
خطّ و خال سمن عذار سخن
چه کنم در عوض اگر نکنم
خردهٔ جان خود نثار سخن؟
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - تجدید مطلع
به وصفت اگر خامه لب تر نماید
تحکّم به خضر و سکندر نماید
رواق جلال تو شأن بزرگی
به این کاخ فیروزه منظر نماید
کند خاک خجلت به سر، بحر و کان را
کَفَت بس که ایثار گوهر نماید
نسیمی که خیزد ز گلگشت کویَت
دماغِ خرد را معطّر نماید
گر از باغ خلق تو یک رَه شمیمی
گذاری به این خاک اغبر نماید
مزاج هوا را کند عنبرآسا
بسیطِ زمین، مشکِ اذفر نماید
به خون دل کبک سرمست غافل
گر لاله در کوه محضر نماید
پر و بال شاهین فرو ریزد از هم
چو حکمت اشارت به صرصر نماید
بدرد دل نه فلک را نهیبش
خم تیغت آن دم که جوهر نماید
سپهر دغاگر به چنگال قهرت
چو موشی به چنگ غضنفر نماید
عدوی تو ز آسودگی رنج بیند
به سرِ نرگسش کارِ شِش پَر نماید
کمر بشکند، محور آسمان را
اگر کوه حلم تو لنگر نماید
نماید به هر خشک و تر بس که ریزش
کفت ابر را زار و مضطر نماید
شها، شهریارا خرد در ثنایت
چه حاصل به فکر محقّر نماید؟
ندارد دل عاشقان طاقت آن
که در سینه، مهر تو مضمر نماید
ندارم ثنایی سزاوار ذاتت
مگر وصف شأنت پیمبر نماید
گشاید اگر بال شهباز شوقم
کم از صعوه، این هفت منظر نماید
تو دانی که دنیا کم از برگ کاهی
به چشم حزین قلندر نماید
همین از تو خواهد که یک بار دیگر
زمین بوسِ درگاه حیدر نماید
نگوید دگر بیش از این با ضمیرت
که آیینه را، دم مکدّر نماید
تحکّم به خضر و سکندر نماید
رواق جلال تو شأن بزرگی
به این کاخ فیروزه منظر نماید
کند خاک خجلت به سر، بحر و کان را
کَفَت بس که ایثار گوهر نماید
نسیمی که خیزد ز گلگشت کویَت
دماغِ خرد را معطّر نماید
گر از باغ خلق تو یک رَه شمیمی
گذاری به این خاک اغبر نماید
مزاج هوا را کند عنبرآسا
بسیطِ زمین، مشکِ اذفر نماید
به خون دل کبک سرمست غافل
گر لاله در کوه محضر نماید
پر و بال شاهین فرو ریزد از هم
چو حکمت اشارت به صرصر نماید
بدرد دل نه فلک را نهیبش
خم تیغت آن دم که جوهر نماید
سپهر دغاگر به چنگال قهرت
چو موشی به چنگ غضنفر نماید
عدوی تو ز آسودگی رنج بیند
به سرِ نرگسش کارِ شِش پَر نماید
کمر بشکند، محور آسمان را
اگر کوه حلم تو لنگر نماید
نماید به هر خشک و تر بس که ریزش
کفت ابر را زار و مضطر نماید
شها، شهریارا خرد در ثنایت
چه حاصل به فکر محقّر نماید؟
ندارد دل عاشقان طاقت آن
که در سینه، مهر تو مضمر نماید
ندارم ثنایی سزاوار ذاتت
مگر وصف شأنت پیمبر نماید
گشاید اگر بال شهباز شوقم
کم از صعوه، این هفت منظر نماید
تو دانی که دنیا کم از برگ کاهی
به چشم حزین قلندر نماید
همین از تو خواهد که یک بار دیگر
زمین بوسِ درگاه حیدر نماید
نگوید دگر بیش از این با ضمیرت
که آیینه را، دم مکدّر نماید
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح حضرت احمد بن موسی الکاظم علیه السّلام
از یمن سرفرازی مدح خدایگان
کلکم گذشته از علم شاه کاویان
والا گهر فرشته سیر عقل دیده ور
فرزانهٔ زمانه و دانا دل زمان
از ابر کف به تشنهٔ امّید کام بخش
وز لطف حق به دولت جاوید کامران
قطبین را به لنگر تمکینش اقتدار
سعدین را به دولت مسعودش اقتران
املاک را ز فیض ولایش سموِّ قدر
افلاک را ز خاک جنابش علوّ شان
شاهنشه سپهر و به درویش همنشین
فرمانروای مهر و به هر ذرّه مهربان
از ابر دست همّت او، بحر مستفیض
وز رشح جام فطرت او، عقل سرگران
رنگین گل همیشه بهار ریاض قدس
یکتا دُرِ خزانهٔ گنجور بحر و کان
دیباچهٔ سعادت و مجموعهٔ شرف
بسم الله صحیفهٔ شایان کن فکان
شاه چراغ احمد بن موسی آنکه هست
در راه گرد موکب او چشم اختران
شاها تویی که ابر کفت در بهار و دی
بارد به کشتزار جهان فضل و امتنان
آگاهی تو از دل هر قطره با خبر
دانایی تو از لب هر ذره ترجمان
حلم تو همچو کوه به گیتی گران رکاب
حکم تو چون صباست به عالم سبک عنان
بی قدرتر ز سینهٔ بی معرفت بود
در مخزن جلال تو صندوق آسمان
هر سوی مجلس تو بود رشک هشت خلد
هر خوان به سفرهٔ تو بود گنج هفت خوان
آسوده تا ز عهد تو عالم به مهد امن
یک شب ز دیده می نرود خواب پاسبان
یاجوج فتنه، قصد جهان خراب داشت
تابست سدِّ حادثه را چون تو قهرمان
روزی که نیلگون شود از موکبت زمین
چون، موج سر به سر همه خیل و حشم روان
اقبال همره، آیت فتح و ظفر قرین
خور در رکاب و توسن افلاک زیر ران
درهم کشیده از پی حیرت پرپری
بگشاده پرچم علمت بال پرنیان
گیرد ز سهم نیزه گذاران کرانه، کوه
دزدد ز بیم نوک سنان سینه آسمان
جایی که ریزد از خم تیغ تو برق کین
روزی که خیزد از صف خصم تو الامان
افتد ز بیم، لرزه به گردان پیلتن
گردد ز سهم، خون دل خسروان روان
از یاد صدمهٔ تو گریزد پلنگ لنگ
وز یاد حمله تو شود قهرمان، رمان
در چنگ سطوت تو چو مور، اردشیر شیر
در جنب حشمت تو کم از ماکیان، کیان
آن کیست گردنش نبود زیر بار تو؟
ای پایهٔ جلال تو بر دوش آسمان
دست تو گشته است به مردانگی علم
در رزم خود درفش و به بزم است درفشان
هم رایج از تو شد زر خورشید بر فلک
هم فلس ماهی از تو به دریا بود روان
تا دیده ریزش کف گوهر نثار تو
ریزد سپهر خاک خجالت به فرق کان
ای از ازل زکهنه سوارانت آفتاب
وی تا ابد ز پیر غلامانت آسمان
خواهم در این زمانه که از بی فتوتی
بسته ست آسمان کمر کین بخردان
خود را ز جور چرخ کشم در پناه تو
ای پیش آستان تو خم، پشت آسمان
در بحر عشق، کشتی شوق مرا بود
از پرده های دیده ی یعقوب بادبان
دربند یک اشارت ازآن حضرت است و بس
پرواز اوج عزت و آزادی از هوان
من کیستم که جبهه بر آن آستان نهم؟
ای سجده بر به خاک درت فرق فرقدان
دل را اگر به مهر تو دادم به من مگیر
ای ذره در هوای تو خورشید خاوران
من پیش خیل شعله پرستان سمندرم
آورده ام به خاک درت آتش ارمغان
از نشئهٔ ولای تو پا بر جهان زدم
آری ز عالمی گذرد مست سرگران
مگذار در تطاول این کهنه دل سپهر
مپسند در شکنجهٔ این تیره خاکدان
این مشت خاک سوده که اکسیر دانش است
مگذار ناکسان بفروشند رایگان
بیگانه ی نیاز نیم، ناز شاهد است
زادیم از زمانه من و عشق توامان
گر لطف می نمایی اگر کین، به ما خوش است
جور تو جان فزاتر از انصاف دیگران
در راه ناوک تو بود چاک، سینه ام
چون چشم عاشقان به ره وصل دلستان
با چاکر فقیر خود آن کن که عالمی
گویند کو به دولت شاه است آنچنان
نزدیک شد ز شرم زبان را کشد به کام
کلکم که در قلمرو نطق است مرزبان
تا اختر مراد بود درگذر حزین
دستی ز دل برآر، به اقبال همعنان
بر دشت، سایه تا فکند ابر بهمنی
از طرف باغ تا گذرد باد مهرگان
سرسبز باد نخل برومند دولتت
پامال برق حادثه، کشت مخالفان
کلکم گذشته از علم شاه کاویان
والا گهر فرشته سیر عقل دیده ور
فرزانهٔ زمانه و دانا دل زمان
از ابر کف به تشنهٔ امّید کام بخش
وز لطف حق به دولت جاوید کامران
قطبین را به لنگر تمکینش اقتدار
سعدین را به دولت مسعودش اقتران
املاک را ز فیض ولایش سموِّ قدر
افلاک را ز خاک جنابش علوّ شان
شاهنشه سپهر و به درویش همنشین
فرمانروای مهر و به هر ذرّه مهربان
از ابر دست همّت او، بحر مستفیض
وز رشح جام فطرت او، عقل سرگران
رنگین گل همیشه بهار ریاض قدس
یکتا دُرِ خزانهٔ گنجور بحر و کان
دیباچهٔ سعادت و مجموعهٔ شرف
بسم الله صحیفهٔ شایان کن فکان
شاه چراغ احمد بن موسی آنکه هست
در راه گرد موکب او چشم اختران
شاها تویی که ابر کفت در بهار و دی
بارد به کشتزار جهان فضل و امتنان
آگاهی تو از دل هر قطره با خبر
دانایی تو از لب هر ذره ترجمان
حلم تو همچو کوه به گیتی گران رکاب
حکم تو چون صباست به عالم سبک عنان
بی قدرتر ز سینهٔ بی معرفت بود
در مخزن جلال تو صندوق آسمان
هر سوی مجلس تو بود رشک هشت خلد
هر خوان به سفرهٔ تو بود گنج هفت خوان
آسوده تا ز عهد تو عالم به مهد امن
یک شب ز دیده می نرود خواب پاسبان
یاجوج فتنه، قصد جهان خراب داشت
تابست سدِّ حادثه را چون تو قهرمان
روزی که نیلگون شود از موکبت زمین
چون، موج سر به سر همه خیل و حشم روان
اقبال همره، آیت فتح و ظفر قرین
خور در رکاب و توسن افلاک زیر ران
درهم کشیده از پی حیرت پرپری
بگشاده پرچم علمت بال پرنیان
گیرد ز سهم نیزه گذاران کرانه، کوه
دزدد ز بیم نوک سنان سینه آسمان
جایی که ریزد از خم تیغ تو برق کین
روزی که خیزد از صف خصم تو الامان
افتد ز بیم، لرزه به گردان پیلتن
گردد ز سهم، خون دل خسروان روان
از یاد صدمهٔ تو گریزد پلنگ لنگ
وز یاد حمله تو شود قهرمان، رمان
در چنگ سطوت تو چو مور، اردشیر شیر
در جنب حشمت تو کم از ماکیان، کیان
آن کیست گردنش نبود زیر بار تو؟
ای پایهٔ جلال تو بر دوش آسمان
دست تو گشته است به مردانگی علم
در رزم خود درفش و به بزم است درفشان
هم رایج از تو شد زر خورشید بر فلک
هم فلس ماهی از تو به دریا بود روان
تا دیده ریزش کف گوهر نثار تو
ریزد سپهر خاک خجالت به فرق کان
ای از ازل زکهنه سوارانت آفتاب
وی تا ابد ز پیر غلامانت آسمان
خواهم در این زمانه که از بی فتوتی
بسته ست آسمان کمر کین بخردان
خود را ز جور چرخ کشم در پناه تو
ای پیش آستان تو خم، پشت آسمان
در بحر عشق، کشتی شوق مرا بود
از پرده های دیده ی یعقوب بادبان
دربند یک اشارت ازآن حضرت است و بس
پرواز اوج عزت و آزادی از هوان
من کیستم که جبهه بر آن آستان نهم؟
ای سجده بر به خاک درت فرق فرقدان
دل را اگر به مهر تو دادم به من مگیر
ای ذره در هوای تو خورشید خاوران
من پیش خیل شعله پرستان سمندرم
آورده ام به خاک درت آتش ارمغان
از نشئهٔ ولای تو پا بر جهان زدم
آری ز عالمی گذرد مست سرگران
مگذار در تطاول این کهنه دل سپهر
مپسند در شکنجهٔ این تیره خاکدان
این مشت خاک سوده که اکسیر دانش است
مگذار ناکسان بفروشند رایگان
بیگانه ی نیاز نیم، ناز شاهد است
زادیم از زمانه من و عشق توامان
گر لطف می نمایی اگر کین، به ما خوش است
جور تو جان فزاتر از انصاف دیگران
در راه ناوک تو بود چاک، سینه ام
چون چشم عاشقان به ره وصل دلستان
با چاکر فقیر خود آن کن که عالمی
گویند کو به دولت شاه است آنچنان
نزدیک شد ز شرم زبان را کشد به کام
کلکم که در قلمرو نطق است مرزبان
تا اختر مراد بود درگذر حزین
دستی ز دل برآر، به اقبال همعنان
بر دشت، سایه تا فکند ابر بهمنی
از طرف باغ تا گذرد باد مهرگان
سرسبز باد نخل برومند دولتت
پامال برق حادثه، کشت مخالفان
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - به یکی از آشنایان خود نوشته است
کشور هند که بادا بری از خوف و خلل
آفتابیش فرازندهٔ قدر است و محل
کز شرف سایهٔ آن باج نهد برخورشید
شرف از پایهٔ او وام کند اوج زحل
آفتاب فلک اعظم دولت، دِدی دَت
کآفتاب فلکش کرده رقم، عبداقل
جلوه اش گر به صنم خانه گذار اندازد
عزّت او شکند رونق عزّی و هبل
ذوق نوشین لب او کرده به شیرین کاری
دل پرشور مرا خانهٔ زنبور عسل
شوق سودازدگان راه نفس راگیرد
نشتر غمزهٔ او،گر نگشاید اکحل
گر گرانقدری او لنگر تمکین فکند
تاگلو غرق کند گاو زمین را به وحل
خرد پیر نیارد گره از کار گشود
هست این عقده مگر نزد خرد لاینحل
از صیاح عرب و فرس و فرنگ و لُر و هند
هر چه مستعمل او نیست، شمارم مهمل
یاد آن غمزه اگر در دل بسمل گذرد
لذّت نوش دهد نشتر چون خار اجل
نیزهٔ خطی او کرده به اجرام سپهر
آن تطاول که مگر میل کند با مکحل
فیل گردون صفت او چو درآید به خرام
افکند صدمهٔ او، گاو زمین را به وحل
حبّذا این چه شکوه است و چه جاه و چه جلال؟
مرحبا، این چه علوّ است و چه شأن و چه محل؟
چون نگیرد سخنم نازکی از فکر دقیق
دارم اندیشهٔ آن موی میان را به بغل
ای سرآمد به هنر بر همه اصحاب کمال
وی سر و سرور و سردفتر ارباب محل
سخنی چند سزاوار تو دارم بشنو
در جهان ما صدق نکتهٔ ما قلَّ و دَل
کِشت دولت نشود سبز،گر از خون عدو
جوهر تیغ تو، جاری ننماید جدول
گر تو ای جان جهان پا نگذاری به میان
کار ایّام شود چون تن بی جان، مهمل
جُست در هند بسی، دیدهٔ انصاف و نیافت
جز تو شایان نثار گهر مدح و غزل
آفتابیش فرازندهٔ قدر است و محل
کز شرف سایهٔ آن باج نهد برخورشید
شرف از پایهٔ او وام کند اوج زحل
آفتاب فلک اعظم دولت، دِدی دَت
کآفتاب فلکش کرده رقم، عبداقل
جلوه اش گر به صنم خانه گذار اندازد
عزّت او شکند رونق عزّی و هبل
ذوق نوشین لب او کرده به شیرین کاری
دل پرشور مرا خانهٔ زنبور عسل
شوق سودازدگان راه نفس راگیرد
نشتر غمزهٔ او،گر نگشاید اکحل
گر گرانقدری او لنگر تمکین فکند
تاگلو غرق کند گاو زمین را به وحل
خرد پیر نیارد گره از کار گشود
هست این عقده مگر نزد خرد لاینحل
از صیاح عرب و فرس و فرنگ و لُر و هند
هر چه مستعمل او نیست، شمارم مهمل
یاد آن غمزه اگر در دل بسمل گذرد
لذّت نوش دهد نشتر چون خار اجل
نیزهٔ خطی او کرده به اجرام سپهر
آن تطاول که مگر میل کند با مکحل
فیل گردون صفت او چو درآید به خرام
افکند صدمهٔ او، گاو زمین را به وحل
حبّذا این چه شکوه است و چه جاه و چه جلال؟
مرحبا، این چه علوّ است و چه شأن و چه محل؟
چون نگیرد سخنم نازکی از فکر دقیق
دارم اندیشهٔ آن موی میان را به بغل
ای سرآمد به هنر بر همه اصحاب کمال
وی سر و سرور و سردفتر ارباب محل
سخنی چند سزاوار تو دارم بشنو
در جهان ما صدق نکتهٔ ما قلَّ و دَل
کِشت دولت نشود سبز،گر از خون عدو
جوهر تیغ تو، جاری ننماید جدول
گر تو ای جان جهان پا نگذاری به میان
کار ایّام شود چون تن بی جان، مهمل
جُست در هند بسی، دیدهٔ انصاف و نیافت
جز تو شایان نثار گهر مدح و غزل
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۳ - تاریخ تولّد میر ضیاء الدّین
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - شرم از نارسایی مدح
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۲۴ - در پاسخ نامهٔ مشتاقانهٔ شاه طهماسب ثانی که او را به همراهی خود دعوت کرده بود
ای صاحبی که از اثر رنگ و بوی تو
خون کرشمه، در جگر گلستان کنم
گنجینهٔ ضمیر گشایم به مدح تو
دست و دل نیاز، جواهر فشان کنم
صد گلستان بوسهٔ شرم از لب نیاز
خواهم نثار راه تو ای خرده دان کنم
گر خامه ریزد از کف جود تو رشحه ای
ابر بهار را ز حیا خوی فشان کنم
هر جا حدیث پنجهٔ خصم افکنت شود
از طعنه، نی به ناخن شیر ژیان کنم
از اعتدال طبع تو گر سر کنم سخن
صدگل به دامن تهی مهرگان کنم
نگذاشت جوش رعشه خجلت،کف مرا
تا خامه در ثنای تو، رطب اللّسان کنم
ازگردش زمانه ناساز، شد ضرور
چندی، وداع بزم تو ای قدردان کنم
از صبر، می زند دل مغرور لاف ها
خواهم که خویش را به فراق امتحان کنم
خون کرشمه، در جگر گلستان کنم
گنجینهٔ ضمیر گشایم به مدح تو
دست و دل نیاز، جواهر فشان کنم
صد گلستان بوسهٔ شرم از لب نیاز
خواهم نثار راه تو ای خرده دان کنم
گر خامه ریزد از کف جود تو رشحه ای
ابر بهار را ز حیا خوی فشان کنم
هر جا حدیث پنجهٔ خصم افکنت شود
از طعنه، نی به ناخن شیر ژیان کنم
از اعتدال طبع تو گر سر کنم سخن
صدگل به دامن تهی مهرگان کنم
نگذاشت جوش رعشه خجلت،کف مرا
تا خامه در ثنای تو، رطب اللّسان کنم
ازگردش زمانه ناساز، شد ضرور
چندی، وداع بزم تو ای قدردان کنم
از صبر، می زند دل مغرور لاف ها
خواهم که خویش را به فراق امتحان کنم
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۲۷ - این قطعه را در داوری میان شعر جمال الدّین عبدالرّزاق اصفهانی و پسرش کمال الدین اسماعیل به میرزاابوطالب شولستانی نوشته
دوش از بَرِ یاری که دلم شیفتهٔ اوست
وز شرح کمال خردش، ناطقه لال است
آمد به برم، قاصد فرخنده سروشی
با نامهٔ عذبی، که مگر آب زلال است
نظمش نتوان گفت، که سلکی ست ز گوهر
هرسطری از آن در نظرم عقد لآل است
بگشودم و برخواندم و سنجیدم و دیدم
کز بنده رهی، حاصل آن نامه، سؤال است
کامروز، درین ناحیه عاشق سخنان را
غوغا به سر شعر جمال است و کمال است
القصه، درتن مساله یاران دوگروهند
در حجت ترجیح یکی زین دو، جدال است
این شعر پدر آورد، آن شعر پسر را
یکسو نشد این مشغله، امروز دو سال است
راضی شده اند آن همه یاران مجادل
کز کلک تو حکمی که رسد، وحی مثال است
بگشاد پی پاسخ سنجیده، پر خویش
سیمرغ خیالم که سپهرش ته بال است
مجموعهٔ آن هر دو، به دقّت نگرستم
گر معجزه گفتن نتوان، سحر حلال است
دیدم که دوات و قلم آن دو شهنشاه
در مملکت شوکتشان کوس و دوال است
آن هر دو، به فضل آیت و برهان بلاغت
در حجلهی آن هر دو، پریزاد خیال است
غرّایی هر مطلعشان مهر سپهری ست
سیرابی هر مصرعشان، تیغ مثال است
شعر شعرایی که قرینند به ایشان
نسبت به گهرسنجی آن هر دو سفال است
در چنگ دبیران قوی پنجه، قلمها
پر پیچ و خم، از خجلت آن هر دو، چو نال است
جمع، آن همه اتقان به لطافت کِه نموده؟
پیش دمشان، غاشیه بر دوش شمال است
هر صفحهٔ مشکین رقم آن دو گهر سنج
چون عارض خوبان، همه خط و همه خال است
امّا چو کسی دیدهٔ انصاف گشاید
این مطلع من آینهٔ صدق مقال است
در شعر جمال ارچه جمالی به کمال است
امّا نه به زیبایی ابکار کمال است
لفظش، به صفا آینهٔ شاهد معنی ست
معنی به شکوهی ست که طغرای جلال است
هر نکتهٔ سربستهٔ او نافهٔ مشکی ست
هر نقطهٔ او، شوختر از چشم غزال است
فیض رقمش، از تتق غیب سروش است
مد قلمش در افق فضل، هلال است
صد بار ز سرتاسر دیوانش گذشتم
لیلی ست،که سر تا به قدم غنج و دلال است
دریوزه گر رشحهٔ اویند، حریفان
الحق رگ ابر قلمش بحر نوال است
استاد سخن گر چه جمال است ولیکن
تکمیل همان طرز و روش، کار کمال است
تحقیق در اقوال دو استاد، حزین را
این است که گفتیم و جز این محض جدال است
رای همه این بود، که خلّاق معانی
آخر نه خطاب وی از اصحاب کمال است
معیار کمالم من و با من دگران را
در پلهٔ میزان خود، اندیشه وبال است
این نامه نوشتم به شب هفتم شوال
ماه این و هزار و صد و سیّ و دو به سال است
وز شرح کمال خردش، ناطقه لال است
آمد به برم، قاصد فرخنده سروشی
با نامهٔ عذبی، که مگر آب زلال است
نظمش نتوان گفت، که سلکی ست ز گوهر
هرسطری از آن در نظرم عقد لآل است
بگشودم و برخواندم و سنجیدم و دیدم
کز بنده رهی، حاصل آن نامه، سؤال است
کامروز، درین ناحیه عاشق سخنان را
غوغا به سر شعر جمال است و کمال است
القصه، درتن مساله یاران دوگروهند
در حجت ترجیح یکی زین دو، جدال است
این شعر پدر آورد، آن شعر پسر را
یکسو نشد این مشغله، امروز دو سال است
راضی شده اند آن همه یاران مجادل
کز کلک تو حکمی که رسد، وحی مثال است
بگشاد پی پاسخ سنجیده، پر خویش
سیمرغ خیالم که سپهرش ته بال است
مجموعهٔ آن هر دو، به دقّت نگرستم
گر معجزه گفتن نتوان، سحر حلال است
دیدم که دوات و قلم آن دو شهنشاه
در مملکت شوکتشان کوس و دوال است
آن هر دو، به فضل آیت و برهان بلاغت
در حجلهی آن هر دو، پریزاد خیال است
غرّایی هر مطلعشان مهر سپهری ست
سیرابی هر مصرعشان، تیغ مثال است
شعر شعرایی که قرینند به ایشان
نسبت به گهرسنجی آن هر دو سفال است
در چنگ دبیران قوی پنجه، قلمها
پر پیچ و خم، از خجلت آن هر دو، چو نال است
جمع، آن همه اتقان به لطافت کِه نموده؟
پیش دمشان، غاشیه بر دوش شمال است
هر صفحهٔ مشکین رقم آن دو گهر سنج
چون عارض خوبان، همه خط و همه خال است
امّا چو کسی دیدهٔ انصاف گشاید
این مطلع من آینهٔ صدق مقال است
در شعر جمال ارچه جمالی به کمال است
امّا نه به زیبایی ابکار کمال است
لفظش، به صفا آینهٔ شاهد معنی ست
معنی به شکوهی ست که طغرای جلال است
هر نکتهٔ سربستهٔ او نافهٔ مشکی ست
هر نقطهٔ او، شوختر از چشم غزال است
فیض رقمش، از تتق غیب سروش است
مد قلمش در افق فضل، هلال است
صد بار ز سرتاسر دیوانش گذشتم
لیلی ست،که سر تا به قدم غنج و دلال است
دریوزه گر رشحهٔ اویند، حریفان
الحق رگ ابر قلمش بحر نوال است
استاد سخن گر چه جمال است ولیکن
تکمیل همان طرز و روش، کار کمال است
تحقیق در اقوال دو استاد، حزین را
این است که گفتیم و جز این محض جدال است
رای همه این بود، که خلّاق معانی
آخر نه خطاب وی از اصحاب کمال است
معیار کمالم من و با من دگران را
در پلهٔ میزان خود، اندیشه وبال است
این نامه نوشتم به شب هفتم شوال
ماه این و هزار و صد و سیّ و دو به سال است
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۴۵ - قطعه
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۴۹ - در تفاخر ۱
شاعر و شعر شناسان، قلمم را به زبان
رفته ابطای حقی گاه و گه ابطای یلی؟
گاه در طول کند صف شکنی، گاه به عرض
ذوالفقار کف خصم افکن کرار علی
گر گذارد قدمی سوی چپ و راست، سزاست
از تهمتن نبود عیب، به میدان یلی
زلف لیلی ست سوادم، چه پریشان، چه به خم
توبه پرداز به آرایش زلف عملی
نکته گر لاغر و گر فربه، از آن هیچ نکاست
مصحفم گاه بود رحلی و گاهی بغلی
وقفه یک جا نکند خامهٔ نورافشانم
مهر، گاهی اسدی باشد و گاهی حملی
کرده بر دایره ام حلقه به گوش خط یار
رشک خورشید بود نقطهام از بی بدلی
نقش کلکم که بود روشنی چشم خرد
کرده، در دیدهٔ بی نور حسودان، سَبَلی
یابی از خامهٔ من، خضر صفت عمر ابد
بینی از نامه ی من پرتو فیض ازلی
می کند فرق، دماغی که بود بوی شناس
عنبری از من و زین گَندَه دهانان بَصَلی
رفته ابطای حقی گاه و گه ابطای یلی؟
گاه در طول کند صف شکنی، گاه به عرض
ذوالفقار کف خصم افکن کرار علی
گر گذارد قدمی سوی چپ و راست، سزاست
از تهمتن نبود عیب، به میدان یلی
زلف لیلی ست سوادم، چه پریشان، چه به خم
توبه پرداز به آرایش زلف عملی
نکته گر لاغر و گر فربه، از آن هیچ نکاست
مصحفم گاه بود رحلی و گاهی بغلی
وقفه یک جا نکند خامهٔ نورافشانم
مهر، گاهی اسدی باشد و گاهی حملی
کرده بر دایره ام حلقه به گوش خط یار
رشک خورشید بود نقطهام از بی بدلی
نقش کلکم که بود روشنی چشم خرد
کرده، در دیدهٔ بی نور حسودان، سَبَلی
یابی از خامهٔ من، خضر صفت عمر ابد
بینی از نامه ی من پرتو فیض ازلی
می کند فرق، دماغی که بود بوی شناس
عنبری از من و زین گَندَه دهانان بَصَلی
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
حزین لاهیجی : اشعار عربی
شمارهٔ ۱
أین القدود الّتی کالبان فی رشق
أین الخدود التی کالنّور للمقل
من بعد بعدهم لم یحل فی نظری
الّا الدّموع و قرب الوعد بالاجل
تهفو نوازع قلبی کلما هتفت
حمائم الایک فی الاشراق و الطّفل
لیت الفریق الذی فارقتهم علموا
مُرّ الفراق و بعد الجیره الاُوَل
ما ضرّ ایّام نجد أن تُعید لنا
اعیاد شمل علی اللّذات مشتمل
عادت غمامهٔ اهدابی تفیض دماً
تسقی منازلهم من اطیب البلل
آهاً لضعفی و بعدی من مخیّمهم
لا أقدرن علی التّحویل و النّقل
یا حادی العیس، بشّرنی بموقفهم
و هذه مهجتی خذها بلا مطل
خلّ الصبابهٔ فی دارٍ رضعت بها
آنستُ فی الحیّ بالغزلان و الغزل
ورقٌ حدتنی بارنان مسجّعهٔ
برقٌ رمانی بنار الوجد من خزل
یصفو السماع حَمامٌ أسجَع الهزجا
یغوی الغرام بالحان من الرّمَل
إنّ الصّبابه مهما شئتُ اکتما
بدت بما شهدت عینای فی حذل
أمسیتُ عمراً لکتمِ الحبّ فی لهبٍ
أصبحتُ دهراً من الإعلان فی وجل
عقلی یُبشر أنَّ الحبَ یتلفنی
علام نفسی أراکِ الیومَ فی کسل
یا مُنیتی کیف لا أشکو الیکِ جویً
و ما دعوتک حتی قطعت حیلی
لاغرو لی غیر ان العشق ذی لهف
ان مُتُّ فیک غراماً وانقضیٰ أجَلی
لم یبق فی لوعتی شیی یقاومها
القلب فی لهبٍ والجفن کالجفل
و رب معتصم بالصبر ازعجه
بعد الفریق و هجر الصَّحب و النّزل
اسمع کلامی ودع لامیّه سلف
الشّمس طالعهٌ تغنیک عن زحل
عَزَّ الغریّ بآثارٍ مبارکه
یمحوبها ما جناه العبد من زلل
یا خیر من واراه مسکٌ کان تربته
فاحت بمنقطَعِ عنها و متّصَل
نفسی الفِداء لِقبرٍ أنت ساکنه
فیه الهدیٰ و الندیٰ کالعلم و العمل
اطلال ذاک الحمیٰ طورٌ یلازمهُ
انس الغریب و أمنَ الخائف الوجل
تهوی الیها قلوب العارفین کما
تهوی الی الخلد من حاف و منتعل
رواقه جبل الله المنیف سمت
فی العزّ قبَّته العلیا علی القلل
شمسٌ بدت فوق الممدّد فی العُلیٰ
من دونها زحلٌ کالعرض مِن زُحل
بحر یمدُّ علی العافی عوارفه
فی مدحه قلمی یرتاح بالثمل
ما بنکر الکوثر الفیّاض إن وکفت
کفّاه فی المحل مثل العارض الهطل
أفعاله سیرَُ فی المجد أیسرها
یحیی المحامد بینَ السهل و الجبل
کأنَّ صارمه أحیان صولته
نارٌ علی علمِ فی الجحفل الحفل
من سیفه حصحص الحقُ الّذی ستروا
غِلّا و غُلّتْ یدُ الاشرار بالشّلل
کم عاندتْه قریشٌ و هیَ عالمه
بأنّهُ مِن رسول الله کالرّسل
یا هادی الورک عج بالقرب من طلل
و اقرع سلامی سلیمی منتهیٰ أملی
الرسم و الرشم و الدّارات دارسهٌٔ
لم یبق فی الحیِّ من ظل و لا ظلل
أین الفریق الَّذی لافرق بینهم
أجسامهم خلقت روحاً بلاثقل
این الحبور الّتی آرائهم فتحت
أبواب دارِ الهدیٰ کالاعین النجل
أین البدور الّتی أنوارها لمعت
کالنّار من علمِ فی السّهل و الجبل
الأرض یبلغ مَن یمشی مناکبها
لیست موافقتاً کالماء للعسل
الام نفسی بضنک العیش صابره
لِلّه لاتصبری یا مهجتی ارتحل
أین الخدود التی کالنّور للمقل
من بعد بعدهم لم یحل فی نظری
الّا الدّموع و قرب الوعد بالاجل
تهفو نوازع قلبی کلما هتفت
حمائم الایک فی الاشراق و الطّفل
لیت الفریق الذی فارقتهم علموا
مُرّ الفراق و بعد الجیره الاُوَل
ما ضرّ ایّام نجد أن تُعید لنا
اعیاد شمل علی اللّذات مشتمل
عادت غمامهٔ اهدابی تفیض دماً
تسقی منازلهم من اطیب البلل
آهاً لضعفی و بعدی من مخیّمهم
لا أقدرن علی التّحویل و النّقل
یا حادی العیس، بشّرنی بموقفهم
و هذه مهجتی خذها بلا مطل
خلّ الصبابهٔ فی دارٍ رضعت بها
آنستُ فی الحیّ بالغزلان و الغزل
ورقٌ حدتنی بارنان مسجّعهٔ
برقٌ رمانی بنار الوجد من خزل
یصفو السماع حَمامٌ أسجَع الهزجا
یغوی الغرام بالحان من الرّمَل
إنّ الصّبابه مهما شئتُ اکتما
بدت بما شهدت عینای فی حذل
أمسیتُ عمراً لکتمِ الحبّ فی لهبٍ
أصبحتُ دهراً من الإعلان فی وجل
عقلی یُبشر أنَّ الحبَ یتلفنی
علام نفسی أراکِ الیومَ فی کسل
یا مُنیتی کیف لا أشکو الیکِ جویً
و ما دعوتک حتی قطعت حیلی
لاغرو لی غیر ان العشق ذی لهف
ان مُتُّ فیک غراماً وانقضیٰ أجَلی
لم یبق فی لوعتی شیی یقاومها
القلب فی لهبٍ والجفن کالجفل
و رب معتصم بالصبر ازعجه
بعد الفریق و هجر الصَّحب و النّزل
اسمع کلامی ودع لامیّه سلف
الشّمس طالعهٌ تغنیک عن زحل
عَزَّ الغریّ بآثارٍ مبارکه
یمحوبها ما جناه العبد من زلل
یا خیر من واراه مسکٌ کان تربته
فاحت بمنقطَعِ عنها و متّصَل
نفسی الفِداء لِقبرٍ أنت ساکنه
فیه الهدیٰ و الندیٰ کالعلم و العمل
اطلال ذاک الحمیٰ طورٌ یلازمهُ
انس الغریب و أمنَ الخائف الوجل
تهوی الیها قلوب العارفین کما
تهوی الی الخلد من حاف و منتعل
رواقه جبل الله المنیف سمت
فی العزّ قبَّته العلیا علی القلل
شمسٌ بدت فوق الممدّد فی العُلیٰ
من دونها زحلٌ کالعرض مِن زُحل
بحر یمدُّ علی العافی عوارفه
فی مدحه قلمی یرتاح بالثمل
ما بنکر الکوثر الفیّاض إن وکفت
کفّاه فی المحل مثل العارض الهطل
أفعاله سیرَُ فی المجد أیسرها
یحیی المحامد بینَ السهل و الجبل
کأنَّ صارمه أحیان صولته
نارٌ علی علمِ فی الجحفل الحفل
من سیفه حصحص الحقُ الّذی ستروا
غِلّا و غُلّتْ یدُ الاشرار بالشّلل
کم عاندتْه قریشٌ و هیَ عالمه
بأنّهُ مِن رسول الله کالرّسل
یا هادی الورک عج بالقرب من طلل
و اقرع سلامی سلیمی منتهیٰ أملی
الرسم و الرشم و الدّارات دارسهٌٔ
لم یبق فی الحیِّ من ظل و لا ظلل
أین الفریق الَّذی لافرق بینهم
أجسامهم خلقت روحاً بلاثقل
این الحبور الّتی آرائهم فتحت
أبواب دارِ الهدیٰ کالاعین النجل
أین البدور الّتی أنوارها لمعت
کالنّار من علمِ فی السّهل و الجبل
الأرض یبلغ مَن یمشی مناکبها
لیست موافقتاً کالماء للعسل
الام نفسی بضنک العیش صابره
لِلّه لاتصبری یا مهجتی ارتحل
حزین لاهیجی : چمن و انجمن
بخش ۳ - آرایش شاهدان انجمن آرای سخن به زیور نعت خواجهٔ کونین صلّی الله علیه و آله المصطفین
نخستین مظهر لطف الهی
گرامی گوهر دیهیم شاهی
قدم سای بساط قاب قوسین
عبیر جیب حورش، گرد نعلین
شفاعت سنج مشتی تیره روزان
درین تاریک شب، شمع فروزان
فراز اوج عرشش چتر شاهی
کیمن خرگاهش از مه تا به ماهی
سر و سرخیل مقبولان درگاه
دلش خلوتسرای لی مع الله
جمالش آفتاب لایزالی
صفاتش نور ذات ذوالجلالی
مه تابنده، خورشید دل آرا
ز نقص آیینهٔ ذاتش معرّا
ادا دان رموز کبریایی
به او ختم کتاب آشنایی
ردای خواجگی افکنده بر دوش
به راهش چشم چرخ سرمه ای پوش
بُراق برق سیرش در تکاپو
عبیر افشانده، حوران را به گیسو
رکابش از فروغ گوهر پاک
حلی بخشِ حلی بندان افلاک
عنان آورده در یک جا فراهم
زمام اختیار هر دو عالم
ز برق تیغش، ایمان گوهر افروز
شب کفر از فروغ جوهرش روز
غمش جان جهان را زینت و زین
خطاب گرد راهش، قرّه العین
خیالش روشنی بخش دل تنگ
ز خاکش چهرهٔ امّید گلرنگ
ز تکریمش بنی آدم مکرم
به تعظیمش قد هفت آسمان خم
ز تقدیسش دل قدّوسیان شاد
ز نامش کام جان ها عشرت آباد
زبانش مظهر آیات تنزیل
طواف درگهش معراج جبریل
طفیلی خوارخوان جودش افلاک
گواه این سخن، منشور لولاک
به طوفان می دهد، عفوش فراوان
هزاران همچو ما آلوده دامان
گرامی گوهر دیهیم شاهی
قدم سای بساط قاب قوسین
عبیر جیب حورش، گرد نعلین
شفاعت سنج مشتی تیره روزان
درین تاریک شب، شمع فروزان
فراز اوج عرشش چتر شاهی
کیمن خرگاهش از مه تا به ماهی
سر و سرخیل مقبولان درگاه
دلش خلوتسرای لی مع الله
جمالش آفتاب لایزالی
صفاتش نور ذات ذوالجلالی
مه تابنده، خورشید دل آرا
ز نقص آیینهٔ ذاتش معرّا
ادا دان رموز کبریایی
به او ختم کتاب آشنایی
ردای خواجگی افکنده بر دوش
به راهش چشم چرخ سرمه ای پوش
بُراق برق سیرش در تکاپو
عبیر افشانده، حوران را به گیسو
رکابش از فروغ گوهر پاک
حلی بخشِ حلی بندان افلاک
عنان آورده در یک جا فراهم
زمام اختیار هر دو عالم
ز برق تیغش، ایمان گوهر افروز
شب کفر از فروغ جوهرش روز
غمش جان جهان را زینت و زین
خطاب گرد راهش، قرّه العین
خیالش روشنی بخش دل تنگ
ز خاکش چهرهٔ امّید گلرنگ
ز تکریمش بنی آدم مکرم
به تعظیمش قد هفت آسمان خم
ز تقدیسش دل قدّوسیان شاد
ز نامش کام جان ها عشرت آباد
زبانش مظهر آیات تنزیل
طواف درگهش معراج جبریل
طفیلی خوارخوان جودش افلاک
گواه این سخن، منشور لولاک
به طوفان می دهد، عفوش فراوان
هزاران همچو ما آلوده دامان
حزین لاهیجی : چمن و انجمن
بخش ۶ - شکفتن غنچهٔ منقبت امیر مومنان و سرور انس و جان اسدالله الغالب علیّ بن ابیطالب صلوات الله الملک المنان از شاخسار خامهٔ رطب اللّسان
پس از نعت رسول حق، سپاسی
که سنجد کلک فکر حق شناسی
نباشد جز ثنای شاه مردان
که حق، جان نبی خواندش به قرآن
طراز مسند هارونی او
به عالم کرده فاش افزونی او
قبول بندگی او را مسلّم
کم از یک ضربتش طاعات عالم
شد از جهدش شعار کفر باطل
به بازویش رسول الله قوی دل
وجودش مظهر سرِّ الهی
به تخمیرش ید قدرت مباهی
سرافرازان، گدایان دَرِ او
شهنشاهان، غلام قنبر او
سر و سرکردهٔ مردان عالم
وجودش علت ایجاد آدم
عجب نبود به عقل دانش اندیش
اگر نازد صدف بر گوهر خویش
ز حق ممدوح مدح لافتی اوست
وزو مخصوص نص هل اتی اوست
نیامد بر دو عالم، سر فرودش
از آن خالص به حق بودی سجودش
قضا را کرده حکمش دست کوتاه
به جیب آستین او یدالله
جبین آراست خاک آستانش
چمن پیرا نسیم گلستانش
به دنبالش سپاه نصرت، انبوه
ز تیغش پشت اسلام است بر کوه
کشد چون از نیام آن تیغ خون ریز
زبان درکام دزدد شعلهٔ تیز
بود از معجز آن تیغ سیراب
که در یک قبضه دارد آتش و آب
ز خون فتنه چوپان بادهٔ او
سر گردن کشان افتادهٔ او
زبان شعله، سرگرم درودش
خم ابروی خوبان در سجودش
شرارش، برق خرمن سوز طغیان
ز آبش تازه رو، گلزار ایمان
قدر با حملهٔ مرد آزمایش
ظفر در بازوی خیبرگشایش
شها، مدحت کجا یارای عقل است؟
که مجنونت دل لیلای عقل است
من عاجز چه سان کوبم ثنایت؟
ثنا گوید خدا و مصطفایت
لبم خامش، زبانم بی زبانی
کدامم دل، کدامم نکته دانی؟
زهی خجلت که کلک بی سرانجام
زند در طور قدس مدحتت گام
کجا یارای فکر کوته اندیش
نهد در وادی نعتت قدم پیش؟
حزین، در راه عشق پیچ در پیچ
تو را پاس ادب باید، دگر هیچ
خدایا فکرتی ده آسمان سیر
زبانی ترجمان منطق الطّیر
که راه نعت پاکان تو پویم
ثناسنجی کنم، سنجیده گویم
که سنجد کلک فکر حق شناسی
نباشد جز ثنای شاه مردان
که حق، جان نبی خواندش به قرآن
طراز مسند هارونی او
به عالم کرده فاش افزونی او
قبول بندگی او را مسلّم
کم از یک ضربتش طاعات عالم
شد از جهدش شعار کفر باطل
به بازویش رسول الله قوی دل
وجودش مظهر سرِّ الهی
به تخمیرش ید قدرت مباهی
سرافرازان، گدایان دَرِ او
شهنشاهان، غلام قنبر او
سر و سرکردهٔ مردان عالم
وجودش علت ایجاد آدم
عجب نبود به عقل دانش اندیش
اگر نازد صدف بر گوهر خویش
ز حق ممدوح مدح لافتی اوست
وزو مخصوص نص هل اتی اوست
نیامد بر دو عالم، سر فرودش
از آن خالص به حق بودی سجودش
قضا را کرده حکمش دست کوتاه
به جیب آستین او یدالله
جبین آراست خاک آستانش
چمن پیرا نسیم گلستانش
به دنبالش سپاه نصرت، انبوه
ز تیغش پشت اسلام است بر کوه
کشد چون از نیام آن تیغ خون ریز
زبان درکام دزدد شعلهٔ تیز
بود از معجز آن تیغ سیراب
که در یک قبضه دارد آتش و آب
ز خون فتنه چوپان بادهٔ او
سر گردن کشان افتادهٔ او
زبان شعله، سرگرم درودش
خم ابروی خوبان در سجودش
شرارش، برق خرمن سوز طغیان
ز آبش تازه رو، گلزار ایمان
قدر با حملهٔ مرد آزمایش
ظفر در بازوی خیبرگشایش
شها، مدحت کجا یارای عقل است؟
که مجنونت دل لیلای عقل است
من عاجز چه سان کوبم ثنایت؟
ثنا گوید خدا و مصطفایت
لبم خامش، زبانم بی زبانی
کدامم دل، کدامم نکته دانی؟
زهی خجلت که کلک بی سرانجام
زند در طور قدس مدحتت گام
کجا یارای فکر کوته اندیش
نهد در وادی نعتت قدم پیش؟
حزین، در راه عشق پیچ در پیچ
تو را پاس ادب باید، دگر هیچ
خدایا فکرتی ده آسمان سیر
زبانی ترجمان منطق الطّیر
که راه نعت پاکان تو پویم
ثناسنجی کنم، سنجیده گویم
حزین لاهیجی : تذکرة العاشقین
بخش ۴ - عرض زمین بوس به حضرت ختمی پناه علیه التّحیّه والثّناء
ای زادهٔ اوّلینِ قدرت
قدر تو ورای فهم و فکرت
آدم ز تو یافت سربلندی
نوح از تو، طراز ارجمندی
معمار حرمسرا، خلیلت
جان و دل قدسیان سبیلت
در طور، کلیم یک شبانت
کونین، نواله خوار خوانت
عیسی به بشارت تو دم زد
زان دم، به عطای جان رقم زد
خاتم تویی وتویی سلیمان
جبریل تو راست، هدهد از جان
کی در خور توست، عرش بلقیس
اول قدمت به عرش تقدیس
فرمانده ی وحش و طیر بودن
رخسار ددان به خاک سودن
سهل است، ولی به عرشِ رفعت
نتوان چو تو یافت، اوج عزت
ای صدرنشین بزم لولاک
در خاک مذلت تو افلاک
خرگه زده ای به بی نشانی
بیرون ز مکان لامکانی
گرم است ز بس به حق شتابت
ماندند ملایک از رکابت
نُه خنگ سپهر لاجوردی
از شوق تو گرم رهنوردی
در دایرهٔ سپهر مینا
باشد مَهِ نو، رکاب آسا
تا آنکه ز لطف فیض گستر
پای تو مگر درآورد سر
گرنه ز رخ تو نور می تافت
کی مشعل مهر، نور می یافت؟
طوبی بود از قد تو سایه
سدره، ز درت، نخست پایه
عزّت ز تو، زمرهٔ ملک را
رفعت ز تو، منبرفلک را
ای شمع طراز هفت قندیل
پروانگی تو کرده جبریل
پاس تو دریده کوس ناهید
چتر تو فراز فرق خورشید
نقش قدم تو، تاج عرش است
بر خاک رهِ تو، عرش فرش است
مسجود تویی و قبله آدم
در پیش تو، پشت راستان خم
مملوک صفت، سپهر اخضر
بسته ست حمایل از دو پیکر
تا بو که شود دخیل خیلت
بیند یک ره، به خویش میلت
شد قصر نبوّتت چو بنیاد
کسر، از تو به قصر کسری افتاد
چون بود به زیر سایه ات مهر
ننمود به خلق، سایه ات چهر
سرگشتگی فلک خوش از تو
نعل مه نو در آتش از تو
در دست تو سنگ، سبحه خوانی
با لعل تو نخل، نکته دانی
ای یثربیِ حجاز مطلع
وز حلّهٔ کبریات، برقع
زیبندهٔ قرب قاب قوسین
خاک رهت آبروی کونین
املاک، رهین بحر جودت
افلاک، طفیلی وجودت
کی نعت تو حدّ خاکیان است؟
زیب دم پاک قدسیان است
ما جسم دنی، تو جان پاکی
ما در سمک و تو بر سماکی
حرفی نتوان زدن سزایت
ای جان مقدسان فدایت
قدر تو ورای فهم و فکرت
آدم ز تو یافت سربلندی
نوح از تو، طراز ارجمندی
معمار حرمسرا، خلیلت
جان و دل قدسیان سبیلت
در طور، کلیم یک شبانت
کونین، نواله خوار خوانت
عیسی به بشارت تو دم زد
زان دم، به عطای جان رقم زد
خاتم تویی وتویی سلیمان
جبریل تو راست، هدهد از جان
کی در خور توست، عرش بلقیس
اول قدمت به عرش تقدیس
فرمانده ی وحش و طیر بودن
رخسار ددان به خاک سودن
سهل است، ولی به عرشِ رفعت
نتوان چو تو یافت، اوج عزت
ای صدرنشین بزم لولاک
در خاک مذلت تو افلاک
خرگه زده ای به بی نشانی
بیرون ز مکان لامکانی
گرم است ز بس به حق شتابت
ماندند ملایک از رکابت
نُه خنگ سپهر لاجوردی
از شوق تو گرم رهنوردی
در دایرهٔ سپهر مینا
باشد مَهِ نو، رکاب آسا
تا آنکه ز لطف فیض گستر
پای تو مگر درآورد سر
گرنه ز رخ تو نور می تافت
کی مشعل مهر، نور می یافت؟
طوبی بود از قد تو سایه
سدره، ز درت، نخست پایه
عزّت ز تو، زمرهٔ ملک را
رفعت ز تو، منبرفلک را
ای شمع طراز هفت قندیل
پروانگی تو کرده جبریل
پاس تو دریده کوس ناهید
چتر تو فراز فرق خورشید
نقش قدم تو، تاج عرش است
بر خاک رهِ تو، عرش فرش است
مسجود تویی و قبله آدم
در پیش تو، پشت راستان خم
مملوک صفت، سپهر اخضر
بسته ست حمایل از دو پیکر
تا بو که شود دخیل خیلت
بیند یک ره، به خویش میلت
شد قصر نبوّتت چو بنیاد
کسر، از تو به قصر کسری افتاد
چون بود به زیر سایه ات مهر
ننمود به خلق، سایه ات چهر
سرگشتگی فلک خوش از تو
نعل مه نو در آتش از تو
در دست تو سنگ، سبحه خوانی
با لعل تو نخل، نکته دانی
ای یثربیِ حجاز مطلع
وز حلّهٔ کبریات، برقع
زیبندهٔ قرب قاب قوسین
خاک رهت آبروی کونین
املاک، رهین بحر جودت
افلاک، طفیلی وجودت
کی نعت تو حدّ خاکیان است؟
زیب دم پاک قدسیان است
ما جسم دنی، تو جان پاکی
ما در سمک و تو بر سماکی
حرفی نتوان زدن سزایت
ای جان مقدسان فدایت
حزین لاهیجی : تذکرة العاشقین
بخش ۵ - در منقبت شاه سوار عرصهٔ لافتی سلام اللّه علیه
بر تارک خصم شاه مردان
این خامه پلارکی است برّان
کلکی که به دستم استوار است
در دست علی چو ذوالفقار است
طغراکِش نامه ٔ فصاحت
لیلی وش حجلهٔ ملاحت
زو گشته سخن به نام و ناموس
هر صفحه ازوست، بال طاووس
با خسته دلان، دم مسیحاست
با لعبتیان عصای موساست
در جدول او، زلال نیل است
در دیدهٔ قبطیان چو میل است
دستان زن باستان فسانه
گویندهٔ باربد ترانه
ریزد، شکرین رطب ز نخلش
پرورده به شهد، امیر نحلش
یعسوب جهان، علیّ عالی
کز حق به دو عالم است والی
در پنجهٔ قهرِ شیرگیرش
گردون چه و کید گرگ پیرش؟
شاهنشه کشور امامت
پیرایهٔ مسند کرامت
تمثال نخست کلک تقدیر
نیکوتر ازو نیافت تصویر
همراز نبی زخامهٔ کن
گر گل دو بود، یکیست گلبن
مهر جم و نیر طلوعش
در سجدهٔ خاتم رکوعش
داراییِ کوی آب و گل چیست؟
در خورد سگانش، ملک دل نیست
مجنون رهش به طیّ منزل
بر بختی عقل، بسته محمل
نامش مفتاح قفل دلها
مهرش، گلریز آب و گلها
از جرم گران ندارم اندوه
پشتم ز ولای اوست بر کوه
فردا هم ازین نهفته مأوای
کز خواب گران هوش فرسای
بیدارکنند، دیدهٔ بخت
در ظلّ لوای او کشم رخت
سر، ناصیه سای خاک پایش
جان زنده مباد بی ولایش
بر جبههٔ هرکه داغ او نیست
روشن رهش از چراغ او نیست
او داند و بخت خوابناکش
در روزن دیده باد خاکش
بگذار حزین، فسانهٔ خویش
وین باربدی ترانهٔ خویش
کلکت نبود سزای حمدش
بگذار ز کف لوای حمدش
این پرده سرود خسروی نیست
ای بی ادب، این سبک روی چیست؟
جایی که سخن نه در حساب است
خاموش که خامشی صواب است
این خامه پلارکی است برّان
کلکی که به دستم استوار است
در دست علی چو ذوالفقار است
طغراکِش نامه ٔ فصاحت
لیلی وش حجلهٔ ملاحت
زو گشته سخن به نام و ناموس
هر صفحه ازوست، بال طاووس
با خسته دلان، دم مسیحاست
با لعبتیان عصای موساست
در جدول او، زلال نیل است
در دیدهٔ قبطیان چو میل است
دستان زن باستان فسانه
گویندهٔ باربد ترانه
ریزد، شکرین رطب ز نخلش
پرورده به شهد، امیر نحلش
یعسوب جهان، علیّ عالی
کز حق به دو عالم است والی
در پنجهٔ قهرِ شیرگیرش
گردون چه و کید گرگ پیرش؟
شاهنشه کشور امامت
پیرایهٔ مسند کرامت
تمثال نخست کلک تقدیر
نیکوتر ازو نیافت تصویر
همراز نبی زخامهٔ کن
گر گل دو بود، یکیست گلبن
مهر جم و نیر طلوعش
در سجدهٔ خاتم رکوعش
داراییِ کوی آب و گل چیست؟
در خورد سگانش، ملک دل نیست
مجنون رهش به طیّ منزل
بر بختی عقل، بسته محمل
نامش مفتاح قفل دلها
مهرش، گلریز آب و گلها
از جرم گران ندارم اندوه
پشتم ز ولای اوست بر کوه
فردا هم ازین نهفته مأوای
کز خواب گران هوش فرسای
بیدارکنند، دیدهٔ بخت
در ظلّ لوای او کشم رخت
سر، ناصیه سای خاک پایش
جان زنده مباد بی ولایش
بر جبههٔ هرکه داغ او نیست
روشن رهش از چراغ او نیست
او داند و بخت خوابناکش
در روزن دیده باد خاکش
بگذار حزین، فسانهٔ خویش
وین باربدی ترانهٔ خویش
کلکت نبود سزای حمدش
بگذار ز کف لوای حمدش
این پرده سرود خسروی نیست
ای بی ادب، این سبک روی چیست؟
جایی که سخن نه در حساب است
خاموش که خامشی صواب است
حزین لاهیجی : تذکرة العاشقین
بخش ۷ - دربارهٔ پدر دانشمند خود سروده است
آذین چو کلام کلک بندد
تا در عدن به سلک بندد
دامان نفس، غبار دل روفت
چون نوبت نطق، کوس را کوفت
طغراکش همّت سرافراز
عنوان صحیفه کرد آغاز
از نام بلند مطلع نور
بر لوح کهن کتاب مسطور
والا پدر من است و استاد
اورنگ نشین ملک ارشاد
دریاکش لجۤهٔ فتوت
سرمایهٔ مردی و مروّت
عیسی نفس معارف اندیش
خورشید افاضتِ ملک کیش
نیرو ده خسروان معنی
جان سخن و روان معنی
آن فارس فکرت فلک سیر
دانای رموز منطق الطّیر
آن مردم چشم رهنمایی
سر حلقهٔ بینش آزمایی
سرمایه دِهِ گهرفروشان
دریاکش بزم باده نوشان
حلامه رسد؟! بنای گیتی
خورشید بلند رای گیتی
پرگار نِهِ رواق گردون
بیجاده دِهِ نطاق گردون
بوطالب هاشمی چو بگذشت
بوطالب زاهدی عیان گشت
او نصرت احمد آنچنان کرد
این خدمت ملّتش به جان کرد
خمخانه کش شراب دانش
سرچشمه گشای آب دانش
ای خاتمهٔ خردپژوهان
سرخیل محمّدی شکوهان
مهر از تو به پرتو اکتسابی
زو ذرگی، از تو آفتابی
فیض سحری به من دمیدی
صبحم ز شب سیه بریدی
رفتیّ و گذاشتی نژندم
از ناله چو نای بندبندم
بی عزّ عنایتت فقیرم
بی سایهٔ تو یتیم میرم
از مرکز خاکدان برونی
چون مردمی از جهان برونی
رفتی تو و پای سعی خفتم
تایخ وفات 《 خضر 》 گفتم
افزون بود از حد تناهی
بر روح تو رحمت الهی
از کوثر رحمتی قدح نوش
این سوخته را مکن فراموش
این خامه که ترجمان معنی ست
وصاف خدایگان معنی ست
سلطان محققان عالم
استاد افاضل معظّم
برهان الحق و الحقیقت
سلطان الشّرع و الطّریقت
چون بحر، محیط خوشدم، دل
در مدحت حجه الافاضل
آن خاتم مبران صادق
برهان حقیقت الحقایق
شهر دل و شهریار حکمت
اورنگ نشین اوج رفعت
خورشید هنر، حکیم مطلق
علّامهٔ دهر، حجهٔ الحق
حلال رموز باستانی
مفتاح کنوز آسمانی
او صادق و من به مدح صادق
تنها به ستایش، اوست لایق
ای مجمل ما ز تو مفصّل
صبح دومی و عقل اول
ای خضر سبکروان مینو
مشایی موکبت ارسطو
ای چشم و چراغ آفرینش
عین الشرف و سواد بینش
نطقم که چو آب زندگانی ست
وین سینه که مخزن معانی است
این خاطر روشن گهر سنج
این حربه سنان شایگان گنج
یک رشحه ز بحر بی کران است
از تربیت خدایگان است
نتوانم ادای حق نعمت
بر خاک تو بارد ابر رحمت
تا در عدن به سلک بندد
دامان نفس، غبار دل روفت
چون نوبت نطق، کوس را کوفت
طغراکش همّت سرافراز
عنوان صحیفه کرد آغاز
از نام بلند مطلع نور
بر لوح کهن کتاب مسطور
والا پدر من است و استاد
اورنگ نشین ملک ارشاد
دریاکش لجۤهٔ فتوت
سرمایهٔ مردی و مروّت
عیسی نفس معارف اندیش
خورشید افاضتِ ملک کیش
نیرو ده خسروان معنی
جان سخن و روان معنی
آن فارس فکرت فلک سیر
دانای رموز منطق الطّیر
آن مردم چشم رهنمایی
سر حلقهٔ بینش آزمایی
سرمایه دِهِ گهرفروشان
دریاکش بزم باده نوشان
حلامه رسد؟! بنای گیتی
خورشید بلند رای گیتی
پرگار نِهِ رواق گردون
بیجاده دِهِ نطاق گردون
بوطالب هاشمی چو بگذشت
بوطالب زاهدی عیان گشت
او نصرت احمد آنچنان کرد
این خدمت ملّتش به جان کرد
خمخانه کش شراب دانش
سرچشمه گشای آب دانش
ای خاتمهٔ خردپژوهان
سرخیل محمّدی شکوهان
مهر از تو به پرتو اکتسابی
زو ذرگی، از تو آفتابی
فیض سحری به من دمیدی
صبحم ز شب سیه بریدی
رفتیّ و گذاشتی نژندم
از ناله چو نای بندبندم
بی عزّ عنایتت فقیرم
بی سایهٔ تو یتیم میرم
از مرکز خاکدان برونی
چون مردمی از جهان برونی
رفتی تو و پای سعی خفتم
تایخ وفات 《 خضر 》 گفتم
افزون بود از حد تناهی
بر روح تو رحمت الهی
از کوثر رحمتی قدح نوش
این سوخته را مکن فراموش
این خامه که ترجمان معنی ست
وصاف خدایگان معنی ست
سلطان محققان عالم
استاد افاضل معظّم
برهان الحق و الحقیقت
سلطان الشّرع و الطّریقت
چون بحر، محیط خوشدم، دل
در مدحت حجه الافاضل
آن خاتم مبران صادق
برهان حقیقت الحقایق
شهر دل و شهریار حکمت
اورنگ نشین اوج رفعت
خورشید هنر، حکیم مطلق
علّامهٔ دهر، حجهٔ الحق
حلال رموز باستانی
مفتاح کنوز آسمانی
او صادق و من به مدح صادق
تنها به ستایش، اوست لایق
ای مجمل ما ز تو مفصّل
صبح دومی و عقل اول
ای خضر سبکروان مینو
مشایی موکبت ارسطو
ای چشم و چراغ آفرینش
عین الشرف و سواد بینش
نطقم که چو آب زندگانی ست
وین سینه که مخزن معانی است
این خاطر روشن گهر سنج
این حربه سنان شایگان گنج
یک رشحه ز بحر بی کران است
از تربیت خدایگان است
نتوانم ادای حق نعمت
بر خاک تو بارد ابر رحمت
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۲ - در نعت خواجه دوسرا علیه و علی آله التحیه و الثثا
چرا نام مشتی گدایان بَرم؟
ستایش به درویش سلطان برم؟
نخستین خدیو دیار وجود
بهین موجهٔ چشمه ساران جود
قدم سای بزم، ایزد پاک را
مربع نشین، تخت لولاک را
به بربستن رخت ازین کهنه دیر
براق خرامنده اش، برق سیر
فرازندهٔ پایهٔ سروری
برازندهٔ تاج پیغمبری
گل از نافهٔ خلق او مشک بوی
خور از بادهٔ مهر او، سرخ روی
دل از نعمت عام او، چیردست
لب از لذّت نام او، شیر مست
به نیروی تیغش، ظفر سرفراز
به رخسار عهدش، در بخت باز
به کفر، آذر از نور ایمان او
به کین خنجر، از مهر رخشان او
ستایش به درویش سلطان برم؟
نخستین خدیو دیار وجود
بهین موجهٔ چشمه ساران جود
قدم سای بزم، ایزد پاک را
مربع نشین، تخت لولاک را
به بربستن رخت ازین کهنه دیر
براق خرامنده اش، برق سیر
فرازندهٔ پایهٔ سروری
برازندهٔ تاج پیغمبری
گل از نافهٔ خلق او مشک بوی
خور از بادهٔ مهر او، سرخ روی
دل از نعمت عام او، چیردست
لب از لذّت نام او، شیر مست
به نیروی تیغش، ظفر سرفراز
به رخسار عهدش، در بخت باز
به کفر، آذر از نور ایمان او
به کین خنجر، از مهر رخشان او