عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
عرش و معراج نه در خورد من زار بود
عرش من کرسی و معراج سردار بود
سینه گر زخم تو دوزد سپر طعنه شود
رشته کاین کار کند رشته زنار بود
زین چمن هرچه نه چون لاله درو داغ دلیست
گر همه شاخ گل تازه بود خار بود
آن زمان بر تو وزد بوی گل باغ بهشت
که گل باغ جهان در نظرت خوار بود
مستی و جامه دریدن صفت انسانست
هرکه اینها نکند صورت دیوار بود
جان بخواری کشد از سینه اهلی غم عشق
همچو آن رشته که در خاک گرفتار بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
هرکه سوی قبله مقصود رو میآورد
قبله مقصود هم رو سوی او میآورد
در ره طاعت چو اصل حق پرستی شد سجود
ای خوش آنکو سجده بر روی نکو میآورد
روز وصلش زان نگویم حرف هجران کاینحدیث
تلخی آن زهر بازم در گلو میآورد
صد ره از دست غم آن آرزوی جان بخشم
میروم زانکوی و یازم آرزو میآورد
مست من پیش حریفان گر نهد باری سری
ظن مبر اهلی که با کس سر فرو میآورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
ترک دین بهر تو چون عاشق مسکین ندهد
کفر باشد که برای تو کسی دین ندهد
رسم عادت بهل ایخواجه که افتاده عشق
ترک معشوق پی ملت و آیین ندهد
دست در دامن گل زن که خس و خار چمن
گر صدش آب دهی سنبل و نسرین ندهد
هم می کوثر و هم آب عنب جوی که دوست
نه کریمی است که گر آن ندهد این ندهد
تا نشویی دهن از سرکه ابرو ترشان
هرگزت ساقی ما شربت نوشن ندهد
طوطی ساده دل آموخت ز آیینه سخن
کس بمرغ چمنی عشق تو تلقین ندهد
قصه شوق بگو اهلی و اندیشه مکن
سخن راست کرا زهره؟ که تمکین ندهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
چو شهسوار مرا رخ ز باده گلگون شد
عنان توسن عقلم ز دست بیرون شد
بیک نظاره دلم برد و مست خویشم کرد
چنانکه هیچ ندانم که حال دل چون شد
چو آن پری ز گل چهره برفکند نقاب
هزار همچو من از یک نظاره مجنون شد
ندانم از چمن کیست آنگل خندان
که همچو غنچه ز شوقش هزار دل خون شد
فغان که دمبدم آن نازپیشه چون مه نو
بحسن روز فزون ناز حسنش افزون شد
چه غم که سوخته جانی بباد شد خاکش
که همچو دره غبارش به چشم گردون شد
دلا، گدای نظر شو که زر پرست چو گنج
بخاک تیره فرو رفت اگرچه قارون شد
ز خار خار غم عشق ازین چمن اهلی
شهید نرگس مخمور و لعل میگون شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
زان پری ما را دل دیوانه رسوا میکند
این چه رسوایی است این دیوانه با ما میکند
ایکه میگویی ز افغان چند غوغا میکنی
من خموشم عشق او در سینه غوغا میکند
یار پروای شهیدان محبت کی کند
صد هزاران کشته است آنجا که پروا میکند
تا بسوزد خرمن صبر مرا آن شهسوار
نعل اسبش آتشی از سنگ پیدا میکند
لعل آن شیرین دهان را خنده هم در چاشنی است
قطع جانم آن لب شیرین نه تنها میکند
اضطراب من چو مرغ بسمل او را خوش بود
من بخون می غلطم و آن مه تماشا میکند
همچو آهو میرمند از عاشقان خوبان شهر
اهلی از این غم چو مجنون رو بصحرا میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
تا کلک قضا نقد وجود از عدم آورد
نقشی چو خط سبز تو کم در قلم آورد
ای تازه پسر یوسف مصری بحقیقت
یا مادر گیتی دو برادر بهم آورد
جانی بشهیدان ره کعبه دل داد
بویی که نسیم سحر از آن حرم آورد
صبر از دل غمدیده چو کم گشت چه جویم
کان گمشده تا در دل من کشت غم آورد
مو بر تن من از رقم عشق تو زد تیغ
تیغ همه عالم بسرم این رقم آورد
بر سنگ مزارم بنویسید چو فرهاد
کاین بود که تاب اینهمه سنگ ستم آورد
مجنون جگر خسته بود در صف عشاق
اهلی که نواهای عرب در عجم آورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
چون میل دل خلق جهان سوی تو یابند
هر دل که شود گم بسر کوی تو یابند
میل دل عشاق چرا سوی تو نبود
چون قبله دلها خم ابروی تو یابند
چون سوی تو نایم که گرم خاک شود تن
هر ذره که بادش ببرد سوی تو یابند
گل در نظر اهل محبت خس و خاری است
زان روی عزیزست کزو بوی تو یابند
آن مشک کزو نور برد مردمک چشم
از نافه مشکین دو آهوی تو یابند
اهلی که سر بندگی از ترک فلک داشت
خواهد که سرش در ره هندوی تو یابند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
نیاز من نخرد کس، که کس فقیر مباد
بناز حسن فروشان کسی اسیر مباد
به نیم ذره نکرد اعتبارم آن خورشید
به چشم یار کسی اینچنین حقیر مباد
دو دیده بر سر دل شد چو پیر کنعانم
بلای عشق جوانان وبال پیر مباد
هلاک کرد مرا خشم و ناز آن بدخو
کسی خزاب بتان بهانه گیر مباد
علاج زخم دل خود چه میکنی اهلی
جراحت دل عاشق دوا پذیر مباد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
فراخ دستی گل داد عیش و مستی داد
شکست کار دل غنچه تنگدستی داد
بهم عنانی عقل از غم جهان که رهد؟
خوش آنکه در غم عالم عنان بمستی داد
مکش ز دار فنا سر ز پستی همت
که سر بلند نشد هرکه تن به پستی داد
فغان من چه عجب زان دهان که پیدا نیست
ز نیستی است فغان کس نزد ز هستی داد
خدا پرستی اهلی کنون چه سود دهد
که همچو بر همنان داد بت پرستی داد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
کی بود عاشق کسی کز سوختن غمگین بود
عاشق آن باشد که چون پروانه در آتش رود
کور کن ایگریه بی یارم که چون یعقوب چشم
کور بهتر زانکه بی یوسف بعالم بنگرد
بهر کام دل اگر بر جان نشانی نخل عشق
غیر بار دل عجب گر میوه یی بارش بود
عاشقی تلخ است و مارا تلخ تر کان نوش لب
می خورد با غیر و از غیرت دل ما خون خورد
کار اگر با غیرت مرد آزما افتد ز عشق
زن به از فرهاد اگر از جان شیرین نگذرد
نیست در دستم سر مویی ولیکن همتم
یکسر مویت بملک هر دو عالم میخرد
هرکه چون اهلی هلاک لعل جانبخش تو شد
کافرم گر منت از عیسی مریم می برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
آه گر می ز غمت عاشق غمناک نزد
که ز سوزش دگری جامه بتن چاک نزد
پر گرانجان مشو ایخواجه که روح الله هم
تا سبکروح نشد پای بر افلاک نزد
کشته صید گه عشق سرافراز نشد
تا سرش دست بر آن حلقه فتراک نزد
کس چراغی شب غم بر ره مجنون ننهاد
تا ز سوز دل خود شعله بخاشاک نزد
بی تو اهلی چو بسر خاک کند نیست عجب
عجب آنست که بر دیده چرا خاک نزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
گرفتم آنکه بشکل تو دیگری باشد
کجا بشیوه ناز تو دلبری باشد
تو گر کنی ز شهیدان خویش روزی یاد
قیامتی شود و روز محشری باشد
بدور سرو صنوبر خرامت ای دلبر
دلی کجاست مگر در صنوبری باشد
اگر تو در خم چوگان سرآوری چون گوی
چرا دریغ کند هر کرا سری باشد
تو جمله جوهر جانی و در خزاین روح
گمان مبر که دگر چون تو جوهری باشد
نظر بکعبه و مسجد دل از در تو نکرد
که هرزه گرد بود گر بهر دری باشد
کنون که اهلی ما راست بیوفایی کار
نه کار او بود این کار دیگری باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
عالم از سیل فنا گرچه خطرها دارد
هرکه در عالم مستی است چه پروا دارد
غم عالم بهل ایخواجه غم خویش بخور
ز آنکه عالم چه غم از ننک و بد ما دارد
ساقی مهوش و یک شیشه می و گوشه امن
هرکه افزود بر اینها سر غوغا دارد
چون کس امروز نداند که سر آرد یا نه
ابله است آنکه چو زاهد غم فردا دارد
اهلی دلشده چونشمع بسی سوخته است
تاکنون در نظر اهل دلان جا دارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
شوخی که خون من چو می ناب مبخورد
شاخ گلی است کز دل من آب میخورد
هرگه فکند بر گل رخ زلف تابدار
مارا چو شمع رشته جان تاب میخورد
دل باخراش ناوک او خوش بود مرا
عود آنزمان خوش است که مضراب میخورد
باور مکن که گوشه نشین گشت چشم او
مست است و می بگوشه محراب میخورد
دل صید زخم دار وز دست و زبان خلق
هرجا که رفت ناوک پرتاب میخورد
بهر خدا مگوی بدشمن حدیث تلخ
کاین نیش زهر بر دل احباب میخورد
اهلی ز اضطراب تو دانی که آگه است
صیدی که تشنه خنجر قصاب میخورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
روز ازل که جز رقم کفر و دین نبود
مارا بغیر حرف وفا بر جبین نبود
تا بوده ام بتان بوده ام ولی
هرگز چنین نبودم و کس هم چنین نبود
خوارم کنون بنزد تو خوش آنزمان که من
اظهار عشق با توام ای نازنین نبود
ترک بتان کفایت عقل است و دین ولی
انگارم آنکه هرگزم این عقل و دین نبود
گرشد گدای حسن تو اهلی متاب روی
زانرو که هیچ خرمن بی خوشه چین نبود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
چو گلت شکفت از می عرق از کناره سرزد
ز مهت شفق برآمد ز شفق ستاره سرزد
بتفرج از سرکو چو برآمدی خرامان
مه نو ببام گردون ز پی نظاره سرزد
بنما چو ماه عیدم ز کنار بام ابرو
که کم از کنار بامی چو تو ماه پاره سرزد
ز سرشک چشم مجنون گل حسرت و ندامت
نه ز گل دمید تنها که ز سنگ خاره سرزد
بزمین فرو ز خجلت رود آفتاب گردون
مگر از کنار میدان مه من سواره سر زد
بکنایه گفت مستی که یکیست با تو اهلی
سخن حقیقت آخر ز شراب خواره سرزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
ای همنفسان دست ز ما باز گذارید
کار دل ما را بخدا باز گذارید
دستش چه گرفتید گرم میکشد از جور
من دانم و آن دست شما باز گذارید
چون بر سر کویش نتواند که پرد مرغ
پیغام دل ما بصبا باز گذارید
ای ماهر خان گرچه جفا لازم حسن است
آخر به کرم بخش وفا باز گذارید
یکباره همه صبر و سکون را نتوان برد
یکپاره برای دل ما باز گذارید
یاران، دل اهلی سر بهبود ندارد
از زندگیش دست دعا باز گذارید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
سگ آن طیب انفاسم که رشک مشک چین باشد
نسیمی کز چنان گلزار خیزد اینچنین باشد
چنان از شوق او مستم که یکسان است پیش من
اگر در غایت یاری اگر در عین کین باشد
وصال مار اگر جویم حریفی بوالهوس باشم
من و گنج خیال او وصال من همین باشد
از آن لب بسته ام دایم کزین آتش که من دارم
نفس گر میزنم ترسم که آه آتشین باشد
حریف عاشقان اهلی نه از راه سلامت شد
ملامت کش کسی باشد که با همنشین باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
دل شکسته ما گنجی از وفا دارد
بخر شکسته ما را که سودها دارد
مکن کناره ز عاشق اگرچه درویش است
که پرتو نظرش فیض کیمیا دارد
جفا و خشم تو ما را وفا و مهر افزود
کرشمه های محبت لطیفه ها دارد
بلب حواله ما کن حواله بچشم
که چشم مست تو پروای ما کجا دارد
تو آفتاب جهانی نظر دریغ مدار
ز حال سوخته یی کز جهان ترا دارد
مراد دوست بدست آر و غم مخور اهلی
که هرچه خصم کند دوست کی روا دارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
داغ پنهان دلم هر دیده مشکل بنگرد
تاچه صاحب دیده یی باشد که در دل بنگرد
هرکه شمع خلوت جانش تو باشی در خیال
کور بادا دیده اش گر شمع محفل بنگرد
دل بیک نظاره از جا رفت و کی ماند بجا
دره یی کو آفتابی در مقابل بنگرد
چشم مجنون دیدن لیلی صلاح حال اوست
در صلاح حال عالم چشم عاقل بنگرد
چشم من بر حاصل وصل است اگر پاشم سرشک
هرکه پاشد دانه یی اول بحاصل بنگرد
مدعی با بت پرست از خودپرستی بد بود
عیب اهلی کی کند کو حق ز باطل بنگرد